قبل از خوندن داستان باید بگم که این نوشته حقیقتا برای جلق زدن ساخته نشده اما خب تمام سعی ام رو کردم که یک داستان مفید، زیبا و در عین حال گیرا رو در اختیارتون قرار بدم پس اگر به دنبال یک داستان سریع با پورن پردازی های تخیلی و سناریو ها و شخصیت های فیلم سوپری هستید، این داستان رو به هیچ عنوان توصیه نمیکنم چون حتی التتون رو به اندازه ی یک بند انگشت هم راست نمیکنه. این متن را هم فقط برای احترام به شعور مخاطب نوشتم.
با تشکر از توجهتون.
قدم زنان در خیابان اصلی در حال راه رفتن بودم. یکی از روز های سرد اواسط اذر ماه بود و در شهری که حتی داخل بهار هم سرما تنت را به لرزه وامیداشت، در آن موقع سال از حفاظ پوست و گوشت رد شده و به عمق استخوان هایم نفوذ کرده بود. به سرعت قدم هایم افزودم. یادم نمی آید؛ شاید میخواستم از سرمای باد فرار کنم و شاید هم از تنگنای زمان. تنها چیزی که به یادم هست تاریکی شب، شلوغی خیابان و شغلی در اداره ی ثبت احوال است که باید برای رفتن به سر آن کار هر شب را زود میخوابیدم و هر صبح را زود بیدار میشدم. یک زندگی عادی مثل هر فرد عادی دیگر! قدم های سریعم کم کم به دویدن بدل شد و همزمان باد سردی که از رو به رو میوزید، شدت یافت. از سرمای باد عضلات صورتم یخ کرد، پوستش خشک شد و انگشتان هر دو دستم کاملا بی حس گردید. بی اختیار میدویدم چون جز دویدن چاره برای گریختن از چنگال باد سرد نبود. سرما مانند مشکلات زندگی ام بود که هر چه سریعتر از آن فرار میکردی، بیشتر شدت پیدا میکرد. در همین افکار غرق بودم که به مقابل درب مجتمع تجاری رسیدم. با یک قدم بلند و سریع، به داخل مجتمع وارد شدم. به محظ ورودم، گرما را روی صورتم، انگشتانم و استخوانم حس کردم همچون مرده ی متحرکی که به یکباره خون در رگهایش جریان میابد و زندگی باز میگردد. نگاهی گذرا به تک تک مغازه ها انداختم؛ طلا فروشی، انواع لباس فروشی، تعمیرات موبایل و حتی فروشگاه دوچرخه آنجا بود اما من با هیچکدام آنها کاری نداشتم. نگاهم به سمت چپ معطوف شد، آنجا جایی بود که باید میرفتم؛ ژاکت چرمی مشکی رنگم را مرتب کردم، کلاهم را از سر برداشتم و به سمت مسافر خانه حرکت کردم. مسافر خانه ای که بالای ورودی اش روی یک تابلوی قهوه ای رنگ با خطی درشت نوشته شده بود :
مهمان پذیر بیست و دو بهمن.
حتی تصور یک فاحشه خانه در مسافر خانه ای به نام بیست و دوم بهمن، روز پیروزی انقلاب اسلامی ایران، شبیه به یک لطیفه میماند چه رسد به دیدن آن. با قدم هایی استوار و آرام به سمت جایگاه پذیرش مسافر خانه حرکت کردم. البته اگر که تصورمان از پذیرش یک میز کهنه ی خاک خورده ی چوبی باشد که صاحب هتل در مقابل آن روی یک صندلی فلزی کهنه تر از میز نشسته باشد. نامش محسن و یک انسان دلقک جاکش به معنای واقعی کلام بود. یکبار که با او صحبت میکردم میگفت که از نوجوانی هدفش این بوده که جنده خانه ای ایجاد کند و به همین خاطر، زمانی که پدرش فوت کرد، از ارثیه ای که پدرش در تمام عمر از راه حلال بدست آورده بود تا پسرش با آن برای خود کاری دست و پا کند، مکانی برای کارش خرید و اولین فاحشه خانه ی شهرش را ساخت. البته که گفت در همان سال اول کارش به واسته ی اولین بودن و تبلیغاتی که کرد، چیزی بیش از دو برابر ارثیه درآمد داشته ولی خب ممکن بود همه ی این داستان را از خودش در آورده باشد و این نکته هم به بخش دلقک بودن وجودیش برمیگشت. بهرحال هر کسی که بود، دست سرنوشت اکنون او را رو به روی من، در حالی که کصکش مجتمع بیست و دو بهمن شده بود، قرار داده بود و با این حال او را دوست داشتم. رفتارش دوستانه بود، خودش را زیاد نمیگرفت و به چشمم انسانی موفق به نظر می آمد.
به او سلام کردم، او هم در حالی که جواب سلامم را میداد، پرسید: میری پنت هاوس؟
حقیقتا گذاشتن اسم (پنت هاوس) روی مکانی که دیوار هایش کثیف و فرش هایش از دیوار هایش کثیف تر بود، بی انصافیست. با این حال از همه چیز کثافت تر در آنجا انسان هایش، از زن محسن جاکش، سیمین تا تمام فاحشه ها و مشتری هایش بودند. از نظر من، خودم هم مثل آنها بودم؛ همه ی ما انسان هایی بودیم که از شدت روزمرگی و بیچارگی, داشتیم در کثافت دست و پا میزدیم.
پاسخ دادم : آره، چطور مگه؟
پیرمرد سر تاس که تا آن لحظه به من خیره شده بود، حال دوباره سر کچل و چروکیده اش را پایین انداخته و به زمین نگاه میکرد. در اتاق سمت چپ باز بود و این نشان میداد ه آن اتاق خالیست. برایم جالب بود که با وجود خالی بودن اتاق سمت چپ، او آنجا نشسته و به زمین خیره شده بود. عجیب تر اینکه سیمین خانم هم کاری با او نداشت و حتی او را نگاه هم نمیکرد در حالی که معمولا با افرادی که فقط برای وقت گذرانی و هیزی کردن به انجا میامدند، برخورد شدید میشد. ممکن بود که او از فامیل های سیمین یا منتظر کسی باشد اما باری بهر جهت برایم اهمیتی نداشت که او چرا اینجاست، من برای چیزی که میخواستم آنجا بودم پس بدون هیچ حرفی، کارت بانکی ام را از داخل کیف پولم بیرون کشیدم، قیمت را با کارتخوان پرداخت کردم و سپس بدون آنکه چیزی بگویم، بین دو دختری که آنجا بود، پریا را که یک تیشرت سفید و شرتی مشکی رنگ پوشیده بود انتخاب کرده و با اشاره دست به او فهماندم که بیاید.
به سمت درب اتاق سمت چپ رفتم. در نیم باز بود و داخل اتاق تاریک بود زیرا هیچ نوری به داخل آن سرایت نمیکرد و هیچ چراقی هم آنجا موجود نبود. وارد اتاقی شدم که نه نوری در آن بود و نه گرمایی، خالی از همه چیز بود و تنها جیزی که در آن وجود داشت، بوی تهوع آور آب کص و کیر و کمی هم بوی ادرار بود. به آن بو ها عادت داشتم پس به محظ ورودم ابتدا ژاکتم راسپس تیشرت و بعد از آن شرت و شلوارم را با هم، در آوردم. همه ی لباس هایم را به گوشه ای از اتاق پرتاب کردم و کاملا آماده و منتظر پریا شدم. پریا وارد شد و در را پشت سرش بست. من نیز مادامی که صدای چفت شدن دستگیره را شنیدم، همانند درندگان به سوی او حمله ور و با ولع مشغول بوییدن و بوسیدن وی گشتم.هنگامی که بدن گرم او را در آغوش گرفتم و برجستگی ها و برآمدگی های بدنش در میان دستانم پیچ و تاب میخورد، احساس خوبی داشتم. نوعی فراموشی زودگذر بود که بر من غالب شد وفراموش کردم؛ همه ی سختی های زندگی ام، کشور و شهری که در آن میزیستم، مردمی که میانشان زندگی می کردم و حتی آن مرد معتاد افغان را فراموش کردم و این فراموشی را دوست داشتم. تیشرت سپید رنگش را در آوردم و انگشتم به پوست سبزه ای رنگ او خورد. پوستش نرم و لطیف و در عین حال خسته کننده و تکراری بود اما همین هم برایم کافی می نمود. کمی سینه هایش را لیس و بوسه زدم و در همین حال به سمت پایین حرکت کردم. با بوسه از روی شرت مشکینش، آن را درآوردم و در همان لحظه بود که رابطه آغاز شد…
خب دیگه بیشتر از این هم از توانایی انگشتای من خارجه هم از حوصله خوندن شما بنابراین این قسمت رو همین جا تموم میکنم و ادامش رو بزودی در قالب قسمت دوم منتشر میکنم. با تشکر از شما که وقتتون رو برای خوندن داستان گذاشتید.
امضا : **Bitter Like a Coffee **
نوشته: تلخ مثل قهوه
متاسفانه یا حرف من بد برداشت شده یا حرف من بد برداشت شده چون من به هیچ وجه انسان نژاد پرستی نیستم(حداقل خودم اینطور فکر میکنم)
در مورد اون بخشهای داستان که به روایتی بعضی ها اونو توهین به افغانی ها و نژاد افغان تلقی کردن، باید بگم که به شخصه من از واژه افغانی به عنوان توهین استفاده نکردم بلکه فقط یه شخصیت نیمه منفی افغانی رو سعی کردم تو داستان قرار بدم، سعی کردم که پست بودن فرد، اعتیاد فرد و کثیف بودن فرد رو نشون بدم که در قالب یک انسان افغانی قرارش دادم، من میتونستم همین شخصیت معتاد رو در قالب یک روس، یک ایرانی، یک آمریکایی و یا یک افغانی بسازم و از نظرم این قالب بهتر به این شخصیت مینشست، مخصوصا که عده ی زیادی از مهاجران افغان ممکنه درگیر اعتیاد، کارهای خلاف و غیره بشن. اگر من بدون نشون دادن نکته های بد یک شخصیت، بیام و بهش لقب پست رو بدم، اون موقع میتونستید به من بگید نژاد پرست اما من سعی کردم یه شخصیت بد افغان رو نشون بدم نه یک شخصیت بد چون افغانی هست.
در مورد دو نکته ای که جناب شاه ایکس هم فرمودند باید بگم
1 - من هرگز از 1000 متری یه فاحشه خانه ی داخل مهمان پذیر هم رد نشدم (حداقل تا جایی که خودم میدونم)
2 - متاسفانه تحقیق نکردم در مورد این موضوع که شما میفرمایید و از این بابت هم عذر میخام با این حال من توی جمله ی (از پشت کوه های قفقاز امده) به نوعی میخواستم جمله ی (طرف از پشت کوه آمده) رو به شکلی زیبا تر بنویسم که البته بنظر میرسه گند زدم
در آخر باید بگم که قطعا سوء برداشتی که از داستان من شده در مورد نژاد پرستی، تقصیر من بوده و حتما من در شخصیت پردازی و یا نوع روایت بخش این شخصیت کوتاهی کردم که باعث این برداشت های غلط شده که از این بابت هم از همه ی دوستانی که بهشون برخورده یا در مورد من دچار برداشت غلطی شدند یا اینکه حتی ناراحت شدند، صمیمانه عذر میخوام.
فرمایشات شما متین ولی دو نکته وجود دارد.
1- اگر چنین مسافر خونه ای باشه قطعا وقتی مشتری میره بالا به نگهبان با تلفن داخلی خبر میدن که مشتری رو کتک نزنه!!
2- برادر قفقاز شمال ایرانه روسها و گرجی ها پشتشن افغانستان شرق ایرانه!! چرا افغانا رو میریزی تو روسا!!