مدیر آموزشگاه زبانی که میرفتم عرضش با طولش سر بزرگتر بودن رقابت میکرد. از اون کچلای نصفه نیمه بود و قیافهی به درد بخوری هم نداشت. تنها چیزی که دربارهش نظرمو جلب کرده بود درآمدش از آموزشگاه بود که تو مدت زمانی که نشسته بودم تا معلم زبانمون بیاد، با توجه به تعداد کلاسهای روی جدول هفتگی تخمینش میزدم. جلسهی اول کلاس زبان بود و استرس بیخودی هم داشتم. از صحبتای بغل دستیم متوجه شدم که معلممون همسر صاحب آموزشگاهه. با خودم گفتم خدا به دادمون برسه. به محض اینکه از در اومد تو، یه ویژگی مثبت دیگه به جز درآمد خوب، به ویژگی های صاحب آموزشگاه اضافه شد. همسرِ شگفتانگیز. بوت مشکی بلندی به پا داشت با شلوار جین نسبتا تنگ با یه مانتوی سبز ارتشی جلوبسته ولی کوتاه. بنظر بین ۳۶ تا ۴۰ سالش بود. قیافهی سادهای داشت که تو همون نگاه اول به دلم نشست. تقریبا هم بدون آرایش بود. منظورم از تقریبا اینه که هیچ چیز اضافه بر نیازی رو صورتش نداشت. تو طول جلسهی اول تنها چیزی که بهش فکر میکردم پاسخ به این بود که چه چیزی تعادل رو بین اون و شوهرش برقرار میکنه؟
چند جلسه گذشت و من تو افکارم حسابی غرق شده بودم. تو ۱۹ سال زندگیم و بهتره بگیم تو هفت هشت سالی که با مسائل جنسی آشنا شده بودم، هیچ زنی من رو به خودش تا این حد جذب نکرده بود. سنش برام طبیعی بود، معمولا مجذوب زنای سن بالا میشدم. همیشه اولین کاری که بعد از ورود به کلاس میکرد این بود که صندلیش رو از پشت میز برمیداشت و میذاشت مقابل ما و مینشست روش و پاشو مینداخت روی پاش. جای صندلیش همیشه اونجا بود و طبیعتا منم همیشه همونجایی مینشستم که باید. مانتوهاش عوض میشدن ولی همیشه یه ویژگی مشترک داشتن. کوتاه بودن. وقتی پاشو روی پای دیگهش مینداخت، رون پاش بیرون میزد. هیکلش واقعا ایدهآل بود.
سه ترم گذشت و بچههای کلاس هی عوض میشدن و فقط من و یکی دو نفر دیگه بودیم که از اول مونده بودیم. از لحاظ علمی معلم چندان خوبی نبود و مشخص بود فقط بخاطر شوهرشه که اونجا درس میده. ولی خب مگه برای من اهمیتی داشت؟
تو طول سه ترم من تمام تلاشم این بود که باهاش صمیمی بشم، باهاش شوخی میکردم و اونم هرازگاهی همینکارو میکرد. اولا مشخص بود که به چشم یه پسر ۱۶ سال کوچیکتر از خودش بهم نگاه میکنه ولی یه مدت که گذشت، با وجود اینکه حدود شوخیها ثابت بودن، تغییری تو نگاه و لحنش نسبت به خودم حس میکردم. حس میکردم دیگه به عنوان یه بچهی ۱۹ ساله بهم نگاه نمیکنه. طرز نگاهش عوض شده بود؛ انگار که بالغ بودن جایگزین مسئلهی سن شده بود.
همینطور که میگذشت باهاش صمیمیتر میشدم. توی اولین جلسه احساس میکردم دلیل اینکه منو با اسم کوچیکم صدا میزنه، بخاطر اینه که به چشم یه بچه بهم نگاه میکنه و همینطور هم بود ولی حالا که منو با همون اسم صدا میزد، حس عجیبی داشت.
همیشه منطقی عمل میکردم، جوانب رو میسنجیدم. مثلا یکی از فاکتورهایی که باعث شد تصمیم بگیرم سعی کنم بیشتر از این بهش نزدیک بشم، این بود که حس میکردم شوهرش قطعا فرد ایدهآلی از لحاظ جنسی نیست. مجموعه عوامل این چنینی باعث شد تصمیمم رو عملی کنم.
تمامی بچهها موقع تموم شدن کلاس با عجله میرفتن که بمب خنثی کنن و کلاس ما هم توی یه موقعیت خیلی خوبی بود که بیشترش بخاطر معماری مزخرف ساختمون بود. دست معمار رو از همینجا میبوسم. دوتا از کلاسها از جمله کلاس ما طبقهی بالا که نه ولی پنج شیشتایی پله داشت و دو روز از سه روز هفتهای که کلاس داشتیم، اون کلاس دیگه خالی بود و کسی بجز همکلاسیا و معلم بالا نمیومد. یکی از اون روزها بود که من تصمیم گرفتم دلمو به دریا بزنم. کلاس تموم شد؛ بچهها طبق معمول با عجله رفتن و معلم داشت وسایلشو جمع میکرد. رفتم جلوتر تا خدافظی کنم و یه سوال الکی دربارهی درس هم ازش بپرسم. سرشو بالا گرفت و لبخند زد، خودمو نزدیک و نزدیکتر کردم و کتابمو جلوش گرفتم و خودم تو چشماش زل زده بودم. متوجه سنگینی نگاهم شد و چشماشو از رو کتاب برداشت و بهم نگاه کرد، دیگه خیلی نزدیک شده بودم؛ نگاهش برای لحظهای از چشمام به لبام رفت. مطمئن بودم و مطمئنتر شدم که دوست داره ببوسمش. تو کسری از ثانیه از خودم پرسیدم اگه اشتباه کنم چی؟ و بعد به خودم جواب دادم فوقش یه سیلی مادرانه میخورم. چشمامو بستم و لبمو گذاشتم روی لبش، منتظر بودم منو به عقب هل بده، بی حرکت ایستاد و چند ثانیه بعد که چند دقیقهای برام گذشت، لباشو یه حرکت داد و چراغ سبزی برای من بود که شروع به مکیدن لبهایی کنم که آرزو داشتم تو خواب ببوسمشون. یه دستمو بردم پشت سرش و دست دیگهمو از رو کمرش آروم پایین میآوردم و تمام بدنشو به سمت خودم فشار میدادم. دستمو روی باسنش بردم و لحظات آخر بوسه رو تو چنگم نگهش داشتم. پیشونیش رو بوسیدم، یه خداحافظی سریع کردم و دویدم.
تا دو سه هفته تقریبا آخر تمامی جلسات این کار رو تکرار کردیم و هربار شوق من بيشتر میشد. پس تصمیم گرفتم پیشتر برم. اینبار بعد از بوسیدن لباش، به سراغ گردنش رفتم، یه نالهی ریزی کرد و من ادامه میدادم، یه سینهشو تو دستم گرفتم و میمالیدمش. دستمو از جلو لای پاش گذاشتم و چندتا دکمهی پایین مانتوش رو هم مثل چندتای بالا باز کردم، دستمو زیر شلوارش بردم و رطوبت بهشتی لای پاش رو بیش از همیشه حس کردم، لمس کردم، زندگی کردم. دکمهی شلوارمو باز کردم و با خودم گفتم اگه کسی هم بیاد وقت برای جمع و جور شدن هست. کمی شلوار و شورتش رو پایین دادم و اون هم سرشو رو شونهام گذاشته بود و هیچ مخالفتی از طرفش حس نکردم. کیرمو درآوردم و به آرومی داخل کسش فرو بردم. گوشم رو گاز میگرفت، محکم بغلش کردم و تلمبه میزدم. شالش از رو سرش افتاده بود و موهاشو محکم با دستام میکشیدم تا اینکه تقرییا تو دو دقیقه ارضا شدم و تمام آبمو توش خالی کردم. چارهای هم نداشتم. با لحنی نیمی عصبی، نیمی عاشقانه دم گوشم گفت چیکار کردی دیوونه؟ شلوار خودم و اونو مرتب کردم و زیپمو کشیدم. گفتم ببخشید. پیشونیشو بوسیدم و دویدم.
نوشته: KAVEH
اول خوب رفتی آخراش نه تنها سریع عمل کردی بلکه ریدی تو داستانت
خیلی زود تمومش کردی یه خوردی بیشتر کشش میدادی وبهش هیجان ودلهره هم اضافه میکردی حسابی داستانت جذاب میشد.
عالی بود، من در صدد طور کردن یک همکلاسی ارشد که معلم و شوهردار هست بودم و هستم ولی تا الان حتی راضی به یک بوس کچلوهم نشده بهم بده…
در عالم تخیل هم مغزتون خالی از اطلاعات هستش…با گاف بزرگی که دادی …کل داستان رو زیر سوال بردی و باعث شدی لقب جقی بودن رو به پیشونیت بچسبونن…
اگه به نوشته خودت دقت میکردی و صحنه رو لااقل از لحاظ عقلی و منطق تجسم میکردی که شلوار که مثل شورت کش نمیاد …تا یه لنگه پای طرف بیرون نیاد فقط میشه در مالی کرد نه دخول …یعنی ممکن نیست…
داستان نویسی برات نون و اب نمیشه …بلند شو برو دنبال کص…تا حسرت نکشی و مارو هم با خوندن داستانت عذاب نده
در ضمن تا اونجایی که تجربه بیادم میاره … زن یه کچل رو نمیشه کرد …چون کچل ها شانس دارند …انگاری مادر زادی خوش شانس هستند