تباهی

1401/05/09

سلام. داستانی که میخوام روایت کنم، سرگذشت واقعی خودمه. لازم میدونم قبلش خدمت شما عرض کنم که اگر دنبال لذت و شهوت هستین، لطفاً با خوندن این داستان، وقت و حس و حال خودتون رو هدر ندین؛ چون این نوشته به هیچ وجه شهوت‌برانگیز نیست.
من، مهدی، در سال شصت و چهار، در روستایی، (چند سالیه که شهر شده)، در اصفهان به دنیا اومدم. من و پدر و مادرم به همراه عموهام و زن و بچه‌هاشون، تو خونه‌ی پدربزرگم زندگی می‌کردیم که یه حیاط بزرگ داشت و دور تا دورش پر از اتاق‌های کوچیک و بزرگ بود. خانواده‌ی ما بسیار مذهبی بود و به همین دلیل در بسیاری از مناسبت‌های دینی تو خونه مراسم روضه و دعا برگزار می‌شد. بخاطر اینکه من تک فرزند بودم، بیشتر مورد توجه بودم و همین موضوع باعث حسادت پسرعموهام می‌شد. توی مدرسه همیشه شاگرد اول، و بدلیل زیبایی و آراستگی، محبوب معلمان و مغضوب دانش‌آموزان بودم. مدرسه‌ی ما تا خونه حدود یک و نیم کیلومتر فاصله داشت و از دو مسیر می‌شد به اونجا رفت و برگشت؛ یکی از وسط کوچه‌ها و یکی از راه زمین‌های کشاورزی؛ من همیشه از راه کوچه می‌رفتم و برمی‌گشتم. من فقط میدونستم که کسی بجز مامان و بابام نباید بدنم رو ببینه و هیچ اطلاعی از سکس و این مسائل نداشتم.
یه روز وقتی که داشتم از مدرسه به خونه برمی‌گشتم؛ درست یادم نمیاد؛ فکر کنم کلاس سوم یا چهارم ابتدایی بودم. اون روز وقتی از مدرسه اومدم بیرون، هنوز چند متری از مدرسه دور نشده بودم که یکی از آشناهای دورمون، که یه پسر دبیرستانی بود، یه توپ کوچیک قشنگ رو بهم نشون داد و گفت که می‌خوای بدمش بهت؟ گفتم آره. گفت اگه می‌خوای این توپ رو داشته باشی‌ باید با من از راه زمین‌های کشاورزی بیای. منم قبول کردم و دنبالش راه افتادم. اون منو به جایی برد که یه موتور آبکش داشت و یه اتاق کوچیک کنارش بود. بعد اون توپ رو پرتاب کرد توی اون اتاق و گفت برو برش دار. من دویدم دنبال توپ که در بسته شد و یه نفر دیگه که دوست اون نفر قبلی بود و توی اتاق پنهان شده بود، منو به زور نگه داشت و برای اولین بار یه غریبه بدنم رو نگاه و لمس کرد. من که شوکه شده بودم، از ترس و دلهره زدم زیر گریه. اما فایده‌ای نداشت. اون روز وقتی رفتم خونه زبونم از ترس بند اومده بود و شبش تب کردم. حالم خیلی بد شده بود و تا چند روز نتونستم برم مدرسه. اما نمی‌تونستم ماجرا رو به مامان بابام بگم. فکر می‌کردم اگه بگم خیلی بد میشه. سرانجام پس از چند روز، بیماری من بر طرف شد و تونستم دوباره برم مدرسه. اما دیگه اون آدم سابق نبودم. از سایه‌ی خودم هم می‌ترسیدم. همش فکر می‌کردم که اون دو نفر دنبالم هستن. حتی زنگ استراحت هم از کلاس بیرون نمی‌رفتم. زندگی من همین‌گونه جریان داشت تا اینکه دو سه ماه بعد، شب، توی خونه مراسم روضه داشتیم. یک سمت خونه خانم‌ها نشسته بودن و سمت دیگه‌ی خونه آقایون. پدرم دم در ایستاده بود و به مردم خوشامدگویی می‌کرد و مادرم مشغول پذیرایی از مردم در قسمت زنانه بود.
من که از همه می‌ترسیدم و نمی‌خواستم بین مردم باشم، دنبال جایی برای پنهون شدن می‌گشتم و تنها اتاق خالی باقی‌مونده یه پستو بود که به اتاقی که ساقی برای مردم چای می‌ریخت راه داشت. رفتم توی اون پستو و در تنهایی و صدای زمزمه‌های دعا و روضه خوابم برد. نمی‌دونم چه مدت گذشت که یهو احساس کردم انگار یه نفر همینجوری که رو زمین به پهلو خوابیدم، از پشت سرم منو محکم در آغوش گرفته و داره بهم دست میکشه. اولش فکر کردم دارم خواب می‌بینم. اما کمی که گذشت فهمیدم که خواب نیستم. بعدش با خودم گفتم شاید بابام داره منو نوازش می‌ده. اما چرا اونجوری؟! چرا اونجا؟! یهو دلم ریخت. تمام بدنم خیس عرق شد و زبونم از ترس بند اومد. وقتی با زحمت و هراس چشمامو باز کردم قیافه‌ی پلیدی رو پشت سرم دیدم که دیدنش جست و خیز یه توپ کوچیک قشنگ با صدای پمپ آب رو در ذهنم تداعی کرد. اومده بود تا با سینی چای از مردم پذیرایی کنه؛ و البته از من…
وقتی پس از پایان مراسم روضه، مادرم، که دنبالم گشته بود، پیدام کرد، با چشمای خیسم خودمو زده بودم به خواب؛ و پس از اون، در نیمه‌های شب، ترس بود و من بودم و تب و لرز…
اون روزهای پر از دلهره، یکی پس از دیگری، سپری شد و تعطیلات شیرین و دل‌انگیز تابستان فرارسید. بیشتر سعی می‌کردم وقتم رو با بازی کردن با یکی از پسرعموهام که با هم همکلاسی بودیم بگذرونم. یکی از روزهای گرم مرداد که با هم سرگرم بازی بودیم، برادر بزرگترش که دبیرستانی بود اومد و گفت: بچه‌ها بیاین بریم باغ دوستم میوه بخوریم. من نمی‌خواستم از خونه دور بشم اما با اصرار پسرعموی بزرگترم سرانجام قبول کردم و دنبالشون به راه افتادم. اون باغ از خونه نسبتاً دور بود. وقتی رسیدیم دیدم پسر صاحب باغ که همون دوست پسرعموم بود هم اونجا بود؛ اما من به خاطر اعتمادی که بدلیل دلگرمی از حضور پسرعموم داشتم، وارد باغ شدم. همین که رفتیم تو، پسرعموم گفت: بیاین تقسیم بشیم؛ من و داداشم میریم این سمت، مهدی و دوستم برن سمت دیگه‌ی باغ. من گفتم: نه، من با تو باشم. اما قبول نکرد و فقط گفت: نگران نباش؛ بعدش جاهامونو عوض می‌کنیم؛ و با داداشش از ما دور شدن. باغ بزرگ و پر از درختی بود؛ بطوری که از یک سمتش نمی‌شد سمت دیگه‌ش رو دید. همین مسئله کافی بود تا دوست پسرعموم دست به اجرای نقشه‌ی شوم خودش بزنه. اولش میخواستم داد بزنم و پسرعموم رو خبر کنم اما اون پسر با وقاحت تمام گفت: فکر کردی من میوه‌ی رایگان میدم اونا بخورن؟ در عوص خوردن چندتا دونه انجیر یا انگور یا زردآلو، پسرعموم منو به دوستش پیشکش کرده بود. اون روز من برای چندمین بار مورد تجاوز قرار گرفتم و مانند دفعه‌ی پیش شب رو با تب‌ولرز، و یکی دو روز بعدش رو با بیماری گذروندم. زندگی سیاه من همچنان تیره و تار سپری می‌شد و من مادرم رو میدیدم که شب‌ها در کنار بدن غرق در تب من تا صبح اشک می‌ریخت و پدرم که هر روز برای خوب شدنم نذر و نیاز می‌کرد. من که زمانی شاگرد اول مدرسه بودم، تبدیل شدم به شاگرد شلخته و بی‌نظمی که فقط با دلسوزی و ارفاق معلمان می‌تونست قبولی خرداد رو بگیره. و همچنان چندین و چند بار در کودکی و نوجوانی به من تجاوز شد و هربار می‌ترسیدم که به مامان بابام بگم؛ چرا که فکر می‌کردم آبروی خودم و مامان بابام خواهد رفت. در روستا شایع شده بود که من به بیماری سرع دچار شدم و همه به یه چشم دیگه به من نگاه می‌کردن. نگاهی پر از تحقیر و ترحم. در کودکی یک بار تشنج کرده بودم؛ دکتر به مامان بابام گفته بود که اگر همین یک بار باشه موردی نداره؛ فقط باید مراقب باشید که وقتی تب می‌کنه دیگه دچار تشنج نشه؛ چون تشنج دوم خطرناکه و زمینه ساز دفعات بعدی میشه. دوران سیاه زندگیم همچنان ادامه داشت و من چند بار تا پانزده سالگیم تشنج کردم و تا همین الان که دارم این متن رو می‌نویسم، اگر یک شب قبل از خواب قرص فنوباربیتال نخورم، معلوم نیست چه بر سرم بیاد…
چندی پیش، خیلی اتفاقی، با این سایت آشنا شدم و دیدم افرادی هستند که چنین تجربیاتی دارن. شاید مانند من. منی که هیچگاه، حتی در زمان دانشگاه رفتنم، نتونستم با هیچ دختری حرف بزنم؛ چه برسه که بخوام رابطه داشته باشم یا حتی به ازدواج فکر بکنم. منی که از سایه‌ی خودم هم می‌ترسم و به هیچکس اعتماد ندارم.
ممنون که وقت گذاشتین و تا آخر خوندین. همچنین ببخشین اگر داستان شیرین و جذابی نبود. شاید با نوشتن این متن اندکی روحم آروم بشه.
همه‌ی کلماتی که نوشتم، و چندین برابر بیشتر از اون که نتونستم بنویسم، واقعیتی تلخ بود که با اشک آمیخت و جاری شد.
کودکی و جوانی من به یغما رفت. آیا مردانگی من هم به تباهی کشیده شد…؟!

نوشته: مهدی


👍 7
👎 3
16001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

887785
2022-07-31 02:29:27 +0430 +0430

اخه کسکش اینجا اسم سایت شهوانیه بعد اومدی میگی اگر دنبال شهوت هستین داستان من توش نیست؟ گوشو برو تو پیام رسان سروش داستان بنویس

0 ❤️

887808
2022-07-31 04:12:20 +0430 +0430

چهارتا لاپایی باهات کردن اون هم زمان ترکمون شاه چوس ناله آوردی برا ما مردک اوبی

0 ❤️

887816
2022-07-31 07:04:58 +0430 +0430

اگه بابا ننه ات بهت یاد میدادن که اگه کسی باهات خاک تو سری کرد بهشون بگی الان حال و روزت این نبود.

0 ❤️

887980
2022-08-01 09:03:05 +0430 +0430

مهدی
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
لیوانی 😉👉☝️

0 ❤️

887988
2022-08-01 10:03:43 +0430 +0430

قطعا اسم و مرام ماها انسان و انسانیت نیست این بدبخت اومده یه درد دلی کرده شاید یکم اروم بشه دیگه شماها نمک رو زخم نباشید .

1 ❤️

888025
2022-08-02 00:41:47 +0430 +0430

اگه واقعیته ازصمیم قلبم برات آرزوی سلامتی میکنم حتمأ برو مشاوره انشاءالله که خوب میشه وتف به ذات اون آشغالی که باعث وبانیش بوده تف بر متجاوز

1 ❤️

953860
2023-10-22 05:31:56 +0330 +0330

وای با چهارتا لاپایی که تباهی نیست مقام عظمای ولایت مفعول بافاعل فعال داشته حالا داره ملتی رو به فاک میده فدای تو بشه همون پدر ومادر احمقی که بهت یاد داد دادن فقط بدنت را نباید ببینند خوب دروغ گو اگه آدم بودند از اینکه در مورد تجاوز جنسی به درستی توجیه میکردندت الان با ۴ تا لاپایی ریس جمهور آمریکا بودی

0 ❤️