از ارتباط میم با هدهد قبل ازدواجش با لک لک خبر داشتم. هدهد دختر پیرمرد خنزرپنزری بود که سعی میکرد کپی شده عمو خالو خدر بوشهری باشد. برای این کار، کتاب ترانه های خیام صادق خان رو حفظ کرده بود.
آن شب، او پشت اوپن آشپزخانه نشسته بود و خیام خوانی میکرد:
ناخن همه جمع آمده و سم گشته
ریش از پس کون در آمده دم گشته
همه بی دندان ها کف میزدند و خندیدند. قدیما خیام خوان هدهد و میم را در خانه میکرد، تنهایشان میگذاشت بعد درب را رویشان قفل میکرد و تا ساعت ها باز نمیگشت!
این تلاش ها بی فایده بود. خانواده ما پیشانی خیام خوان را خواندند و نگذاشتند میم کار خرابی کند!
حالا امشب میم توی آشپز خونه، روی موزاییک نشسته بود، کمرش رو به کابینت تکیه داده بود. سرش پایین بود و قند توی لیوان چایی ش میزد. صبح همان روز بهش پیام تلگرامی دادم و ریز مکالمات و بعد ابراز علاقه ناشناس و…
او شک برده بود که من فرستنده پیام ناشناس بودم. وقتی از من سوال کرد گفتم آره من بودم و زدم زیر خنده (نه که اعتراف کرده باشم، جدی ترسیده بودم و فکر کردم که بهترین دفاع حمله ست و با اطلاعات نادرست بگم من بودم تا فراموشش بشه!)
خیام خوان از پشت اوپن نیم خیز شد، رو به من گفت: "به غذا سر بزن… به غذا سر زدی؟
دستم را زیر منقارم زدم و گیج نگاهش کردم، یعنی که منظورتو نمیفهمم:) مثلا صدای قل قل قلیان ها خیلی بلند است…
خیام خوان خیز برداشت توی آشپزخانه و سمت من. ترسیدم. زمان کودکی، چهارزانو مینشستم کنارش و او صدایش را برای طرب خوانی نازک میکرد. که یکباره حس کردم دستش مثل چیزی تیز از پشت ران و پهلویم پیشروی میکند. شاید تصادفی بود اما من فرصت امتحان ندادم و تند بلند شدم.
دوباره از دستش فرار کردم. خیام خوان و میم در آشپزخانه تنها ماندند. تنها دور حیاط میچرخیدم که صدای شکستن برف متراکم زیر پای کسی می آمد. برگشتم عقب. میم پشت سرم حرکت میکرد. مثل یک فلامینگو قدم هایم را تند کردم و به سمت اتاقک مطبخ چرخیدم و در تاریکی دوده سیاه فرو رفتم.
میم حالا زیر گلوگاهم را چسبیده بود. نزدیک بود زیر فشار او و دیوار ها قفسه سینه ام بشکند. به دیواره های دوداندود مالیده می شدم. سراپا سیاه شده بودیم. دخیل های سبز بسته شده برای دارو و دعا وصال، دور تیرک ها، کار دست هدهد بودند؛ دور سرم میچرخیدند. فکر کردم کار میم تمام شده اما من را روی زانو روبروی خودش نشاند و با سگک کمربندش را بازی کرد. تا زمان شام در مطبخ ماندیم. قبل اینکه آب مردی اش بیاید، با کف دستش تند شانه ام را به عقب راند و سینه هایم خیس و لزج شد.
نوشته: Kev
میخواستی یه چیزایی بگی و ما رو حیرتزده به حال خودمون وابذاری ولی اشتباه میزنی داداچ،
البته دمت گرم که تلاش خودتو کردی.
بیشتر داستانای سورئال بخون، خیلی کار داری حالا حالاها
عزیز من این یک داستان نبود. خاطره بود که ناقص آپلود شده و همه چیز به چشم من به همین شکل اتفاق افتاد. مثلا “هدی” دختر ساده لوحی بود که آرایش صورتش و مدل موی مزخرفش یک هدهد را تداعی میکرد.
فقط بخاطر اینکه میدونی
«در زندگی زخمهايی هست كه مثل خوره در انزوا روح را آهسته میخورد و میتراشد»
لایک