بهترین شنبه‌ی تاریخ

1400/10/12

مثلا قرار بود بهترین شنبه‌ی تاریخ باشه! ازون شنبه‌هایی که هیچیشون به همپالگی‌هاشون نرفته. وقتی صبحش برای دومین بار بیدار شدم هنو خبر نداشتم که قراره چجور روزی بشه. اولش تقریبا مثل هر شنبه دیگه‌ای بود. هفته قبلش پول نداشتم خونه نرفتم آخر هفته رو؛ صبحش ساعت ده کلاس داشتم، و تا سه شنبه هر صبح و ظهر و عصر حتی؛ مصداق “سحر ندارد این شب تار” بود یجورایی! فقط تنها نقطه روشن، اینکه اون روز ظهر نهار جوجه میدادن.

دیگه کله صبح (ساعت 9) با صدای قارقار مانند زنگ گوشیم بیدار شدم، مثانه‌ای خالی کردم و مسواک زده و نزده، صبحونه نخورده، هِنّ و هن کنون لباس پوشیدم و کفشامو انداختم سر پام و کش کش خودمو کشوندم سر ایستگاه سرویس که بکشوندم اووووون سر شهر تو دانشکده فنی. مسیری که حداقل 15 دقه با خط واحد فاصلش بود. 15 دقه‌ی خوبی بود برا چرت زدن و جمع‌بندی خواب نا آروم دیشب؛ درصورتی که یه مشت کونبچه کس‌ترم که انگار کله صبح نشادر تو کونشون شیاف کردن، ته اتوبوس عروسی ننه‌هاشون رو نمیگرفتن. لذا دیگه خوابی نشد. خلاصه خط واحد تو مسیر همیشگیش راه افتاد و من در حال نیمه چرت، اصلا متوجه نبودم که هرچی از ایستگاها رد میشه، دانشجو جدیدی سوار نمیشه، و هر کی اگر پیاده بشه فقط.

ایستگاه آخر که جلو فنی نگه داشت، تنها کسی که تو اتوبوس مونده بود من بودم و راننده. و هیشکی هم اونجا تو ایستگاه نبود حتی که سوار شه برگرده علوم! کم کم که سیستمم بوت میشد داشتم متوجه این قضایا میشدم. سر پایین راه افتادم سمت ورودی که صدایی از دوردستای ته چاهی اومد که “مهندس این در بسته‌یه میوا بری در جنوبی” بدون اینکه بفهمم صدا از کی و چی در اومده، نگام تو زنجیر بسته‌ی در، پرسیدم چرا؟ که از سمت چپم نگهبان چپول با قند گوشه لبش درحالی که چایی رو بجای تو لیوان چرکش میریخت جلو پاش، با همون صدای غِرغِر طورش توضیح داد: “کلاسا رِ تعطیل کِردن امرو. این درم گفتن بِوَندیمش از همو در برِن.”

تموم زوری که تو وجودم بود رو فرستادم تو پلکام که باز بشن، دیگه زوری نموند که بگم “هن؟” برا همین گوشیمو در آوردم زنگ زدم به رفیقم که بپرسم چی شده؟ که البته اون خواب تر از من. تا فهمید چی میگم و چه خبره و چشماش وا شد و لبتابشو وا کرد و کانال دانشگاهو آورد و خوند که بخاطر زلزله های این چند روزه و نگرانی والدین، کلاس‌های درس و امتحانات تا روز سه‌شنبه به حالت تعلیق در می آیند، خط واحد داشت راه میفتاد به رفتن.

هااااا! معلوم شد زلزله میتونه مفیدم باشه حتی. تا سه شنبه تعطیل، سه شنبه به بعدم که کلاس نداشتم من؛ تازه نهارم جوجه بود حتی؛ حالا همه اینا کافی نیست، رفیقمم گفت تعطیله من برم جیرفت، ینی نهار اونم من میگرفتم. درنتیجه بهترین شنبه تاریخ با اختلاف زیاد!!! برگشتم دانشگاه که وسایل جمع کنم و غذاها رو بگیرم و برم شهرمون.

خلاصه تو گاراژ معلوم شد ملت همه همین فکر من رو کردن و بلیط گیر نمیاد که. شلووووووغ بود چنون سیاه بازار شوش (تهران). دیگه به هر کلک و زبون بازی‌ای که بود، یه بلیط جور کردم و نشستم رو پله منتظر اتوبوس و سرم تو گوشی در حال اس‌ام‌اس به دوس‌دختر راه دورم بودم که متوجه یه سایه بالا سرم شدم. سرمو بردم بالا، توی سایه‌ی ضد نور خورشید پشت سرش، قامت زن مانتو‌یی‌ای رو دیدم که بهش میخورد از طایفه عوج ابن عنق اینا باشه. چنان دراز بود که ازون بالا باید برام دستک میزد که متوجه بشم با منه.

چهرش که مشخص نبود، اما با خودم گفتم زنی با این قامت حتما باید از بزرگان باشه و احترامش واجبه و باید جلو پاش ایستاد. قد کوتاه من تا زور به زیر چونش میرسید، ولی همون کمتر شدن فاصله باعث شد درک بهتری از چهرش پیدا کنم و مطمئن بشم از ترکیب نسل عوج و جالوت چنین تحفه‌ای سر به این دنیا داده شده. قیافه‌ای داشت که رابعه اسکویی پیشش سیندرلا بود. دماغ قوزداری که معلوم بود حداقل دوبار شکسته، چشمای خون دویده با پلکای افتاده، پیشونیش مث کف رودخونه‌ی خشک، چروک و پوسته پوسته؛ گونه های تو رفته و چونه درااااز … اگه رنگ صورتشم سبز بود دیگه حتما دنبال میمونای پرندش میگشتم که … خو سبز نبود.

با احتیاط سلام کردم گفتم بفرمایید. پرسید میرم انار؟ گفتم عاره با اجازتون. گفت هاااا منم همونجا میرم. گفتم به سلامتی. گفت پول ندارم ولی. نیمچه اخمی کردم و هیچی نگفتم. ادامه داد که “عاره امروز از زندون آزاد شدم، هیچی نبود زنگ بزنم آشناهام پولی چیزی بریزن به حسابم که پول اتوبوس بدم. از زندون تا اینجا رو پیاده اومدم الانم این یارو روغن داغ از گُجِ مشتش نمیچکه … میتونی یه بلیط بگیری برا من، رسیدیم انار جبران میکنم.” سعی کردم با بالا بردن یه ابروم، قیافه عاقل اندر سفیه بگیرم، ولی اگه بخاطر قدشم نبود، بخاطر اون تیزی‌ای که تو خیالاتم یجایی بین زندون تا گاراژ از یکی دزدیده و الان زیر پیراهن گشادش یا زیر بند شلوارش پنهون کرده بود، مرعوب شده بودم و ابروم بیشتر تیک میخورد به سمت پایین. ولی به هر حال خودمو به هم جمع کردم و گفتم شرمنده نمیتونم.

انتظار داشتم حالا که جواب منفی دادم به دیوی چیزی استحاله بشه و چنون اسب آبی دهنشو وا کنه و ببلعه منو. ولی اخمی کرد که اصلا به چهرش نمیومد. بعدشم اخمش تبدیل شد به یه قیافه نزار درمونده و شروع کرد به مصیبت‌نامه خوندن. اما منی که دیدن این رفتارش یخورده اعتماد به نفسمو زیاد کرده بود، تو همون نطفه نطقش رو چیدم و گفتم: “نه حاج خانوم. نمیتونم شرمنده.” گفت: “ببین تو یه بلیط بگیر برا من، من زنگ میزنم همون فلکه اولی برادرم بیایه پولت بده. قول میدم بِشِت!” پرسیدم با چی میخوای زنگ بزنی؟ چشماشو تنگ کرد و گفت هَن؟ چپ چپ نگاش کردم تا ول کرد و رفت خِر یه بدبخت دیگه رو بگیره.

پشتش رو که بهم کرد، در حال تماشاش شکلکی در آوردم و نفس راحتی کشیدم. با خودم گفتم این قضیه رو برا یکی تعریف نکنم نمیشه. گوشیمو در آوردم و رفتم تو گروه دوستانه کلاسی و نوشتم براشون که یه عفریته‌ای میخواسته جیبمو بزنه. یکی از دخترا ماجرای کامل رو پرسید. تا توضیح دادم بهش، بسیار به خودم و سادگیم خندیدن. که نهایتا یکی دلش سوخت و توضیح داد که بابا این گفته جبران میکنم، بخاطر بلیط میتونستی بکنیش همونجا یا تو شهرتون. نوشتم براش برو باو کی با 15 تومن میده این دوره زمونه آخه؟ برام توضیح داد که “مگه نگفتی مستاصل بوده؟ از زندون آزاد شده و الان نه جای برا موندنش هست نه چیزی برا خوردنش. باور کن هرکاری میکرده. حتی میخریدی هم، به قول خودت با چی به برادرش خبر بده که پول بیاره برات؟ برنامه داشته همونجا تو انار برات جبران کنه یطوری …” یخورده پس کلمو خاروندم و به این نتیجه رسیدم که بیراه نمیگه ها! البته نه که اون لحظه وسوسه شده باشم؛ اون قیافه و هیکل رو خود آمون بزگ هم میدید، کیر دائم النعوظش میفتاد. ولی به شدت کنجکاو شدم که الان میخواد چکار کنه؟

خلاصه که پا شدم و بند و بساط رو انداختم رو کولم که تو محوطه گاراژ زاغ سیاهشو چوب بزنم ببینم چکار میخواد بکنه آخرش. نتیجه جستجوم به اتاق استراحت راننده‌ها ختم شد! چسبیده به نمازخونه، با در و نرده آهنی زنگ زده و شیشه‌های یکی درمیون شکسته‌ای که با مقوا و تخته و کارتون و شونه تخم‌مرغ، جاشون رو بسته بودن. جایی که معمولا یه پیرمرده که با ضبط آویزون به گردن و خورجین نقل و دعاش، قبل حرکت هر اتوبوسی سوار میشد و مردم رو به اسم صدقه تلکه میکرد، دم و دستگاهشو (پیک‌نیک و قلیون و کتری و …) نگه میداشت؛ و یادم بود که چند لحظه قبلش داشت با رئیس گاراژ، یه یارو المک سبیلوی سیم‌ظرفشویی، بحث و دعوا میکرد. خلاصه که جستجوم رسید به پشت در همون اتاق. صدای چندانی از داخلش نمیومد، ولی ازونجایی برخلاف همیشه، درش بسته بود و قفل کتابی پشتش نبود، فهمیدم باید داخلش خبری باشه. یه نگاه به دور و برم انداختم که ببینم کسی حواسش هست به من یا نه؛ ملت یا درحال التماس به راننده‌ها برای صندلی خالی بودن، یا با راننده تاکسیایی که دولاپهنا حسابشون کرده بودن سر و کله میزدن یا مث همون پیرمرده ازین اتوبوس به اون اتوبوس میرفتن که نکنه امتیاز (صندلی خالی یا 500 تومن صدقه) یکی رو از دست بدن.

درکل ینی کسی حواسش به من نبود. آهسته یکی مقواهای کناری رو کشیدم کنار که ببینم کی به کیه اون تو. دیدم بعه! یارو شلوار زنه رو کشیده پایین و زنه رو به سه کنج دیوار ایستاده و با دست به دوتا دیوار تکیه داده. مردک همونجور که پشت زنه وایساده بود ـ و قدش به زحمت تا گردن زنه میرسید ـ یه دستش احتمالا تا آرنج کرده بود توی کس زنه (البته دروغ چرا، ازون زاویه نمیدیدم دستش کجاست. ممکن بود که از زیر داده باشه سمت شکم زنه و به دلایلی که فقط خودش میدونه نافش رو انگشت کنه) و اون یکی دستش هم کون زنه رو میمالوند هر چند ثانیه، یدونه سیلی آهسته و بیصدا میزد رو لپ کونش. مطمئن نیستم چند ثانیه اون وضعیت ادامه داشت، که نهایتا یارو قد راست کرد و از پشت چسبید به زنه و دوتایی با هم چرخیدن به سمت در. سریع خودمو کشیدم کنار که نبیننم. تو این موقعیت باز نگاهی به اطراف انداختم که وضعیت رو بسنجم؛ ملت همچنان سرشون تو بدبختیای خودشون بود و توجهی به منی که مث دزدا مشکوک میزدم نداشتن. باز با احتیاط خیلی بیشتر برگشتم سر همون مقوا و زدمش کنار. دیدم دوتاشون اینبار وسط اتاق، تقریبا رو به خودم وایسادن؛ دکمه های پیراهن زنه باز بود و سینه هاش هرکدوم مث یه دونه لامپ بخارجیوه 700 وات (ازینا که تو روشنایی سالنای ورزشی و سوله ها استفاده میشه) مث پاندول در حال نوسان و برخورد به در و دیوار … حالا مرده پشت سرش بود و قد دراز زنه کلا زاویه دیدش رو بسته بود و من رو نمیدید. اما با یه دستش سینه های آویزون زنه رو دنبال میکرد و نمیتونست بگیرتشون، اون یکی دستشم لای پای زنه، بین سیاه‌بیشه‌ی سرزمین میانه گم شده بود احتمالا شپش برداشت میکرد … دیگه اگه کیری هم اون تو رفته بود یا نه خدا عالمه.

به هر حال زنه با چشم بسته و دست به کمر، با اون قدش و اون کونی که از تختی به دیوار پشت سرش گفته بود زکی، تا جایی که امکانشو داشت قنبلی کرده بود و از حرکاتش به نظر میومد که مرده هم از پشت یا کرده بود تو، یا لاپایی بهش تلمبه‌ای میزد. اینکه نمیخواست ادا دربیاره یا یارو بهش گفته بود صداش در نیاد یا میترسید کسی بفهمه دارن چه غلطی میکنن رو نمیدونم. ولی دوتاشون چنون صُمٌ بُکم بودن که حتی صدای چلپ چلپی هم در نمیومد ازشون. تو همین وضعیت بودن که دیدم چشمای زنه بازه و خیره اس تو چشم من! یه لحظه ترسیدم داد بزنه و آبروریزی کنه؛ لذا قصد کردم یه میگ‌میگ بگم و الفرار. که چشمکش نظرم رو برگردوند. کنجکاو شدم ببینم چکاره اس که قدش رو راست تر کرد، دستاش رو از کمرش برداشت و پیراهنش رو برد عقب تا روی شونش. یکی از سینه هاش رو که همچنان دست حریص یارو به چنگ نیاورده بودشون رو گرفت و انگار که بخواد با یه دستمال دور دهنشو پاک کنه، آورد رو صورتش. بعدها فهمیدم این خیر سرش میخواسته حرکت سکسی بزنه و مثلا سینه های خودشو به دندون بگیره. بعد که سینش رو یه دور چلوند و ولش کرد، باز یه چشمک دیگه زد به دنبالش لباش رو غنچه کرد و مثلا بوس فرستاد.

دیگه اگه تا اونجا هم بخاطر کنجکاوی مونده بودم، این حرکت آخرش نهایتش بود. شاهد چیزی بودم در حد چرنوبیل مسموم و رادیو اکتیو! به سرعت و تا جای ممکن از شعاع محدوده اون اتفاق نامیمون دور شدم و سعی کردم به چیزای شیرین و مثبت فکر کنم که نکنه سرطان مغز بگیرم. این کلنجار تا توی اتوبوس هم ادامه داشت. صندلی جلو سمت راهرو نشسته بودم و با چشمای با فشار بسته، حتی صدای نوحه ی بینهایت بلند ضبط آویزون از گردن پیرمرد متکدی رو هم به عنوان فراری از واقعیت میدونستم و با دقت تک تک آواهاش رو فرو میدادم؛ که بویی مث بوی ته سیگار خیس خورده از سمت چپم اومد. تقریبا مطمئن بودم اگه اون سمت رو نگاه کنم شاهد چی خواهم بود. ولی نمیشد از واقعیت فرار کرد. آهسته چشمام رو باز کردم و با حالتی نزار و درمونده سرم رو برگردوندم و با نیش باز و دندونای یکی درمیون ریخته ای وسط یه ذوزنقه سیاه که نمیشد اسم دهن روش گذاشت روبرو شدم که به من خیره بود. سعی کردم با قیافم هیچ احساسی رو بروز ندم که نخواد باهام صحبت کنه. اما با چنان اعتماد به نفسی بهم گفت “خودت نخواستی” که هرچی شهوت تو وجودم بود همونجا اشهد خوند و ریق رحمت رو سر کشید. و ازون زمان هنوز که هنوزه نتونستم راست کنم … .

نوشته: The.BitchKing


👍 48
👎 5
30901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

851087
2022-01-02 01:52:14 +0330 +0330

خیلی خوب بود رحمت بر پدر نویسنده 😂😂😂😂

3 ❤️

851091
2022-01-02 02:17:46 +0330 +0330

داستانت از هر نظر عالی بود… هم از نظر طنزش هم توصیف محیط و فضای داستان… فقط امیدوارم که واقعی نبوده باشه😬😂

7 ❤️

851105
2022-01-02 03:28:46 +0330 +0330

جر خوردم دیوص😂😂😂😂

2 ❤️

851110
2022-01-02 03:54:27 +0330 +0330

باحال بود 😂 لایک ششم 👌🏻👍🏻❤️

3 ❤️

851111
2022-01-02 03:54:53 +0330 +0330

شنبه هایی که پرسپولیس تو فینال اسیا بوده خنده دار تره

2 ❤️

851116
2022-01-02 04:19:31 +0330 +0330

The.BitchKing گرامی
من بهش میگم طنز تلخ
…خوب بود
موفق باشید

3 ❤️

851117
2022-01-02 04:21:51 +0330 +0330

خوب شد ب خاطر نر گدا بودنت واسش بلیط نخریدی وگرنه معلوم نبود چ داستان کیری تری سرهم میکردی.

0 ❤️

851128
2022-01-02 06:07:56 +0330 +0330

😉
😁😁😁
🌹🌹🌹

5 ❤️

851129
2022-01-02 06:26:19 +0330 +0330

😂 😂 😂 😂 عالی بود 👍 👍

2 ❤️

851139
2022-01-02 08:27:41 +0330 +0330

چه بی خبر !
یهو وسط داستان ها دیدم اسم تو رو
اول صبح انقدر خندیدم که با انداختنم توی حیاط زیر بارون 😂🤣🤣🤣
وای لعنت بهت
حرکت مسموم زنه😂🤣😂😂 توصیفت از حرکت سکسیش 🤣😂😂😂😂😂😂
نو فقط بنویس ♥️

9 ❤️

851143
2022-01-02 09:11:15 +0330 +0330

😂😂یه میگ‌میگی بگم و فرار کنم😂😂
بازم بنویس سعید آقا💙🤩

7 ❤️

851150
2022-01-02 09:52:24 +0330 +0330

عالی بود، ادامه بدم،

2 ❤️

851156
2022-01-02 11:16:36 +0330 +0330

ahang876
زیر فرش 🤔🤔🤔

Kirkingbozorg
لطف دارین. ممنون که خوندین 🌹 🙏 💛

AJ.Styles
ممنون که خوندی عزیز دل. ❤️🌹🙏 نه خوشبختانه واقعی نبود 😅😂😝

kiredivoone
عهههه خدا نکنههههه 😂🙏🌹 مرسی که خوندین.

IpshzAlireza
خواهش میکنم 🌹🙏 ممنو از لطفتون.

5 ❤️

851159
2022-01-02 11:28:21 +0330 +0330

Uilhgkyy6
پرسپولیس چکاره اس این وسط آخه؟

PhiloSix
ممنون بابت وقتی کع گذاشتین. 🙏🌹

hosein-z
خو همه که تا یه زن باهاشون حرف میزنه زبونشون آویزون نمیشه باور کن.

لاکغلطگیر
🙏😝🌹😁🌹🙏❤️

6 ❤️

851162
2022-01-02 11:45:46 +0330 +0330

Fagat.anal
لطف دارید. ممنون که خوندین 🙏🌹

sepideh58
عاره نیتش نبود! بعد نهار نشستم نوشتم تا سر شب فرستادم ادمین منتشر کرد 😝😝😝
اوخی بارون 🥺😭😂
ممنون که خوندین ❤️🌹❤️🌹❤️

saeid 75
ممنون بایت وقتی که گذاشتین. 🌹❤️🙏🙏🙏

.Nazanin.
خب خب! 😍😍😍
لطف داری به من عزیزدلم ❤️❤️❤️ خیلی خیلی ممنون که خوندی و کمک کردی قبل از ارسالش 🙏❤️🌹
اون تگ رو هم عاره، سکس پولی حساب نمیشد کاش یچی دیگه بود 😂🤦‍♂️
خودت پایدار باشی نازنینم ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️

Mamali_Refresh
😂🙏🙏🌹❤️
ممنون که خوندی مملی جان. زنده باشی

Saeed_ni2000
لطف دارین. بله ادامه بدین حس خوبی داره 🌹😝🙏

4 ❤️

851164
2022-01-02 11:54:39 +0330 +0330

جالب بود. به هر حال وقتی زندانی آزاد میشه اگر پول رفتن به شهر خودش رو نداشته باشه مددکاری زندان براش بلیط اتوبوس میگیره یا تلفن در اختیارش میزارن تا به خونه زنگ بزنه خرج سفر بخواد. دقت کردم در خاطرات شما همیشه جوجه کباب سلف نقش اساسی و محوری داره نمیدونم داستان چیه ولی امیدوارم یه روزی اینقدر پولدار بشید که مرغداری خودتون رو باز کنید!!!

5 ❤️

851168
2022-01-02 12:53:44 +0330 +0330

تنکیو سو ماچ با دو تا بوس اضافه😘😀

2 ❤️

851170
2022-01-02 13:06:13 +0330 +0330

ما طایفه اموم تو افغانستان اسم روزهای هفته رو روی بچه هاشون میذارن البته پسرا
مثلا آقا دوشنبه ، حاجی چهارشنبه و …
من پدرم پیمانکاره و معمولا دو کارهایی که میگیره اکیپ های کاری اکثرا افغان هستن زنداداشم تو دفتر سمت حسابدارشون رو داره بعضی وقتها که نیست من کاراش رو انجام میدم کلا دو سوم لبست و صورتوضعیت ها اسم ایام هفته است 🤗
چند سال پیش دبیرستان که درس میخوندم و هنوز خانه نشین نشده بودیم 😭 خونه خودمون رو هم قرار شد نوسازی کنیم تو کارگرامون اسم یکیشون شنبه بود ، اسم یکیشون پنجشنبه ، باباجونم یه مقدار پول برا من گذاشته بود اگر احیانا وسیله ضروری بود از من پول بگیرن تهیه کنن و یه روزهایی که کار سنگین هست و کارا کار بیشتری کردن به صلاحدید خودم یه مبلغ پاداش و انعام بدم به کارگرا

خلاصه من از این آقای شنبه اصلا خوشم نمیومد اسمش مترادف اول هفته بود ولی این آقا پنجشنبه کلا حس و حال آخر هفته و تعطیلی و تفریح و میهمانی رو برا من داشت
آقای شنبه رفته بود به پدرم شکایت کرده بود که دخترت هوای آقا پنجشنبه رو داره و کلا اکثر روزا بهش کرایه ماشین و انعام میده ولی بمن از همه کمتر میده ، آیا من کار بدی کردم و ایشون از من ناراحته ؟
بابام صدام کرد ازم پرسد راست میگه ؟ گفتم اره رآست میگه گفت چرا ؟ منم دلیلش رو به بابام گفتم، کلی خندید و گفت چندتا از کارگرا که تو کارگاه هستن اسمشون جمعه است اگه اونا رو آورده بود ظاهرا خودم باید جای اونا کار میکردم و دوبل حقوق میگرفتن
از اونروز هر وقت بابام با این پنجشنبه و شنبه روبرو میشد خنده میگرفتش

6 ❤️

851183
2022-01-02 15:06:28 +0330 +0330

خدا دوست داشت وگرنه الان باید بچه داری میکردی😀

3 ❤️

851203
2022-01-02 19:04:34 +0330 +0330

از نظر من فقط شنبه ای خوبه که یکشنبش تعطیل باشه ولی راست گفتی شنبه تو خیلی شنبه بود👌👌👍😁

5 ❤️

851211
2022-01-02 19:53:26 +0330 +0330

shahx-1
واقعا ممنونم که وقت گذاشتین و خوندین. 🙏🌹🌺 اینی که گفتین رو خبر نداشتم واقعا! آخه اینکه نوشتم خاطره نبود خوشبختانه 😂😂😂
Joojeh is love, Joojeh is life 😋😁

Kamelsefid
تنکیو از شما که وقت گذاشتین ❤️🌺

mimi1368
ماجرای جالبی بود. خدا شانس بده 😂😂😂

Im MK
لطف دارین. 🙏🌺 مرسی از وقتی که گذاشتین🌹

آخرقصه
اینم حرفیست 😂😅

یک اکانت فیک
ابتدا مرسی از وقتی که بابت خوندنش صرف کردین 🙏🌺
قلمبه سلمبه رو هم نمیدونم کجا رو منظورتونه، ولی مطمئن باشین عمدی نبوده. سعی کردم دقیقا همونجوری که تو صحبت تعریف میکنم بنویسم! دوستان که آشنا باشن میدونن چجوریه 😁😁😁
فحش خوردن رو نه قبول ندارم راستش. خیلی از داستانای محارم هم فحش میخورن، خیلی از داستانای معمولی هم مثل همین داستان ملت راحت از زیرش رد میشن. کسایی که اینجا کامنت دادن، بجز کسایی که خارج از سایت عزیزان من ان، سطح فرهنگشون خیلی بیشتر از اونیه که بهشون نسبت میدید. وگرنه کنتور که نمیندازه، بیان فحش بدن!
به هر حال خیلی خیلی لطف کردین بابت وقتی که گذاشتین. و خوشحالم که خوشتون اومده 🌹🌷🙏 🧡

Gayaneh
یاد اون جکی افتادم که میگفت تنها چیزی که بهتر از یه ممه اس، دوتا ممه اس! 😝😂 حالا شنبه ای که یکشنبش تعطیل باشه هیچ، تا جمعه تعطیل باشه دیگه هیچیییی …
مرسی که با وجود مشغله تون خوندین ❤️🙏🌷

5 ❤️

851273
2022-01-03 02:43:31 +0330 +0330

طنز نوشته رندانه زیبای بود قلمت پایدار

2 ❤️

852331
2022-01-08 20:32:33 +0330 +0330

خب…🤣🤣🤣

به وضوح نشانه‌های و اصطلاحات داستانیه بیچ کینگ رو داشت، اصن، بیچکینگ‌ترین داستانت بود که تا حالا خوندم ازت…
طنز شیرین و قلم بانمکت توی این داستان غوغا می‌کرد سعید‌…

راحت تصورت میکردم در فضای داستانی، یعنی خیلی خودت بود 🤣🤣

تنها ایراد، اگه بشه ایراد گرفت، بعضی جاها به خاطر ور رفتن با کلمات و واژهها، سر نخ جمله از دست آدم خارج میشد، یعنی یه کم مخاطب گیج میزد تا بفهمه چی به چیه و کی به کی…

و یکی دو کلمه، که میدونم عامداً اونا رو غلط نوشتی، مثل “هنو”، “دقه” و… که از تو بعیده، چون به خاطر همین اشتباهات، چه نویسنده‌هایی رو که به فاک فنا ندادی …

گفتنه اینکه طنازیت رو دوست دارم، حرفی تکراریه، اما باز میگم،

“قلمت و طنز ذاتی اون رو دوست دارم”

دما گرم رفیق
و قلمت مانا … 🍃🌹

6 ❤️

854061
2022-01-18 11:53:40 +0330 +0330

الان باید بخندیم؟؟!!! 🤮

0 ❤️

885839
2022-07-19 15:43:44 +0430 +0430

حال داد

0 ❤️