نگاه (۱)

1402/04/22

بعد از سه سال سختی کشیدن بالاخره تونستم به شرایط مالی مناسبی برسم.
مونا هستم.سه سال پیش بود،بعد از فوت مادرم میدونستم قرار نیست این زندگی روی خوش بهم نشان بده،یک دختر ۲۱ ساله چقدر میتونه قوی باشه که بخواد به تنهایی از پس زندگی بر بیاید. بعد از فوت مادرم هر روز شرایط سخت تر میشد، تنها عمه ام رو سال ها بود که ندیده بودم و حتی برای مراسم مادرم هم به خودش زحمت نداد بیاد، خاله و دایی هم وقتی فهمیدن مادرم تو وصیت نامه اش همه چیز را برای من گذاشته، من را رها کردند و رفتند. کاملا افسرده شده بودم، دانشگاه رو ول کردم و تا جایی که میشد از خونه بیرون نمی رفتم. تنها شده بودم، کاری نداشتم و میدونستم پس اندازی که مادرم برام گذشته نهایت تا یک سال میتونه کفاف زندگی من را بده. شروع کردم به پیدا کردن شغلی که بتونم با درآمدش زندگی خودم را تامین کنم. هر کجا برای استخدام میرفتم تا میفهمیدند تنهام و کسی رو ندارم یا رد میکردن یا اگر موافقت میکردن از نگاهشون متوجه میشدم چه انتظاری ازم دارند، چند جا هم با اینکه قبول کردند، حقوق کمی داشت و به درد من‌نمیخورد.
از وقتی یادم میاد با سمانه دوست بودم، بهترین دوستم بود، یا بهتره بگم تنها دوستم بود.۳ سال پیش دانشگاه تهران رشته حقوق قبول شد، سن و سالی نداشت اما در طول این مدت به اندازه یک انسان پنجاه ساله تجربه کسب کرده بود. چهار ماه از فوت مادرم میگذشت که سمانه آمد به دیدنم و پیشنهاد داد با فروش خانه به تهران مهاجرت کنم و کسب و کاری برای خودم داشته باشم .
خانه پدری‌ام را با تمام وسایل داخلش فروختم، از وسایل خونه فقط دو تا قاب عکس نگه داشتم. راهی تهران شدم.نرگس من را به خانه خودش برد. چهار دانشجو دختر دیگه با سمانه در یک خانه اجاره ای زندگی میکردند.
به پیشنهاد سمانه یک مغازه در پاساژی که خودش قبلا در آنجا کار‌ میکرد اجاره کردم، و یک بوتیک لباس زنانه زدم. سمانه من را به چند نفر که در همین کار مشغول بودن معرفی کرد و تونستم بعد از دو ماه مغازه را راه اندازی کنم.
با مقدار پولی که برام باقی مانده بود نتونستم خانه خوبی پیدا کنم، در واقع قیمت خانه های تهران انقدر بالا بود که امکان نداشت بتونم حتی یک خونه معمولی در یک منطقه ای معمولی اجاره کنم. بعد از دوماه و پایان ترم یکی از دخترها فارغ التحصیل شد و تصمیم گرفتم برای مدتی با سمانه و دوستانش زندگی کنم. به اندازه سهم پول پیش خانه به دختره پول دادم و با سمانه و دوستانش هم خانه شدم. پنج نفر در خانه هفتاد متری زندگی می کردیم. من و سمانه در یک اتاق بودیم و کیمیا ، فرزانه و شیما در اتاق دیگر. کیمیا دانشجوی سال پنجم پزشکی بود، یک دختر قد بلند با پاهای کشیده و صورت گرد و چشم های مشکی درشت که پشت یک عینک گرد قرار گرفته بودند. موهای بلند مشکی کیمیا تا پایین تر از کمرش می رسید، اصالتا کرد بود و زیباییش همه رو مجذوب میکرد.وارد دوره انترنی شده بود اکثر وقتش در دانشگاه یا بیمارستان می گذراند. فرزانه، سال اولی و دانشجو رشته معماری بود، فرزانه قد کوتاهی داشت و چاق بود، چهره نسبتا قشنگی داشت و بیبی فیس بودنش باعث میشد بانمک بنظر بیاد.خیلی پر انرژی و پر حرف بود و خیلی هم مهربون و البته به شدت پرخور. شیما دانشجو سال دوم تربیت بدنی و مربی بدنسازی بود. هیکلش فوق العاده بود، صورت جذابی داشت، اما رفتارش به شدت سرد و اکثرا سرش تو کار خودش بود و زیاد با کسی صمیمی نمیشد. و اما سمانه یک دختر ۲۱ ساله خوشگل و با چشمای عسلی و موهای بلوند و پوست سفید، ابروهای کشیده و قد و هیکلشم‌ خیلی خوب بود. دانشجو سال سوم حقوق بود و در یک سالن زیبایی کار میکرد.
از وقتی کارم رو شروع کرده بود انرژی و سرزندگی خاصی داشتم، از کودکی سر و زبون خوبی داشتم، سمانه به واسطه اینکه چند سال بود تهران کار میکرد و قبل از کار در سالن فروشنده بود یک سری تکنیک ها برای جذب مشتری و فروش جنس بهم یاد داد. قصد ادامه تحصیل نداشتم و تمام سعی خودمو میکردم بتونم وضعیت مالی خوبی برای خودم فراهم کنم، قطعا علاقه نداشتم تا آخر عمر در یک خونه دانشجویی با چند نفر دیگه زندگی کنم.
حدود شش ماه از حضور من در تهران گذشته بود، تونسته بودم یکم به اوضاع خودم سر و سامان بدم و با بچه ها صمیمی تر بشم. جمعه ها مغازه تعطیل بود، اکثرا با سمانه و فرزانه از خونه میزدیم بیرون و می رفتیم گردش. فرزانه مشهدی بود و وضع مالی خوبی داشت. حسابی ولخرج بود. چندباری هم با کیمیا و شیما رفته بودیم بیرون، کیمیا نسبت به شیما خون گرم تر و خودمونی رفتار میکرد. یک خواهر بزرگتر از خودش به اسم کمند داشت که پزشک داروساز بود و تقریبا بیشتر هزینه های تحصیل کیمیا را پرداخت میکرد و پدرش هم شغلش آزاد بود. شیما با اینکه یخش نسبتا باز شده بود ولی بازم اون حس غرور و خودشیفتگی که داشت، اذیتم میکرد. از سمانه شنیدم که مادر شیما موقع زایمانش فوت کرده و برادراش اون رو مقصر مرگ مادرشون میدونند، پدرش یه کارمند ساده بوده، بعد از اینکه دانشگاه قبول میشه طلاهای مادرش را برمی دارد و برای همیشه از خانواده اش جدا میشه. جمعه قرار بود بریم بیرون بگردیم، ساعت نزدیک چهار عصر بود که گوشی سمانه زنگ خورد، چند دقیقه ای صحبت کرد و بعد از تموم شدن تلفنش انگار سمانه چند لحظه قبل نبود ولی سعی کرد خودش رو جمع و جور کنه و گفت:بچه ها شرمنده یکی از مشتری های دائمی من ازم میخواد امروز برم و کارش انجام بدم.
جواب دادم:پس ما هم میمونیم خونه تا برگردی.
_راهش دوره تا بخوام برم و برگردم طول میکشه، شما برید، بخاطر من کنسل نکنید.اگر شد بعدش هماهنگ میکنم و میام شام باهم باشیم.
_نخیر قرار بود یا همیشه ۳تایی باشیم یا اینکه اصلا نریم.
_خب دارم میگم دیگه شما برید منم خودم رو میرسونم بهتون که شب باهم باشیم‌.
همون موقع فرزانه از حموم اومد بیرون و متوجه شد داریم بحث میکنیم.
_چی شده؟
_خانم میخواد دوباره بپیچونه مارو.
_سمانههههههه!؟
سمانه انگار کلافه شده باشه: بدم میاد یکی بخاطر بودن و نبودن من برنامه اش رو عوض کنه. در ضمن من هوس کردم شام با هم بیرون باشیم ولی اگر بخوام برگردم و دوباره بریم بیرون دیر میشه.
_خب تو برو وقتی کارت تموم شد زنگ بزن ما حرکت میکنیم میایم.
_گفتم که خونه طرف دوره.چرا کله شق بازی نمیذاری کنار تو؟من وقتی کارم تموم بشه و بخوام به شما بگم تا آماده بشید و خودتون برسونید دیر میشه.
هرطور شده ما رو راضی کرد بریم بیرون و گفت خودش هم تا یک ربع دیگه میره.پیش اومده بود که سمانه بخواد برنامه رو کنسل کنه و بگه نمیتونه بیاد،حالا یا بخاطر مشتری هاش یا به هر دلیل دیگه.ولی این دفعه فرق داشت.یه جورایی مضطرب و هول کرده بود. انگار فقط میخواست ما رو از خونه بیرون کنه. دفعات گذشته اصرار بر رفتن یا نرفتن ما نداشت، برای همین باهاش سر نرفتن کل کل کردم.
خلاصه با سمانه از خونه بیرون زدیم و به سمت ایستگاه مترو حرکت کردیم.سر خیابون رسیده بودیم ‌که یادم افتاد، کیف پولم را جا گذاشتم و از فرزانه خواستم برگردیم.کلی اصرار کرد که پول همراهش هست و لازم نیست که من برگردم. ولی خب دوست نداشتم فکر کنه میخوام وبالش باشم و ازش بکنم.خلاصه قرار شد برم و کیف پولم بیارم
_اگر اشکال نداره من میرم ایستگاه منتظر میمونم تا بیای.
_اوکیه،سریع برمیگردم
راه افتادم به سمت خونه. نزدیک خونه بودم که شیما از کوچه قبل از خونه اومد بیرون و جلو تر از من به سمت خونه حرکت کرد. خیلی کم پیش میومد که شیما جمعه ها خونه باشه، معمولا تا اخر شب بیرون بود و هیچ وقت نمی گفت کجا میره یا چیکار میکنه.همین موضوع یکم برام عجیب بود ولی بازم گفتم شاید چیزی رو لازم داشته اومده برداره الکی حساس شدم. خواستم صداش کنم که متوجه شدم داره با تلفن صحبت میکنه.گوشام تیز کردم ببینم چی میگه.
_دَکِشون کردی؟ -سر کوچه ام الان میرسم -چیکار کنم خب امروز اینجور شد -نه بابا اینا دوتا بچه مثبت به چیزی شک نمیکنن نترس . صبر کن الان میام بالا صحبت میکنیم.
از صحبت هاش متوجه شدم داره با سمانه درباره من و فرزانه صحبت میکنه. داشتیم نزدیک خونه میشدیم که سرعتم را کم کردم که متوجه حضور من نشود. میخواستم بفهمم برای چی سمانه ما رو پیچونده و با شیما چکاری داره. چند لحظه بعد از اینکه شیما وارد خونه شد، خودم را پشت در رساندم که مطمئن بشم که تو حیاط نیستند و با صدای بسته شدن در اتاق ، وارد حیاط و پشت پنجره اتاق خودم و سمانه قایم شدم. خونه ای که زندگی می کردیم دو طبقه و حیاط دار بود، صاحبخانه یک پیرزن ۷۰ ساله بود که طبقه دوم زندگی میکرد و هیچوقت از خونه بیرون نمیرفت.
از کنار پرده اتاق کمی داخل پیدا و بود صداشون هم کم و بیش متوجه میشدم.
_یعنی از صبح تا الان همه رو فروختی؟
_آره، یکی اومد ۱۰ تا بسته خرید.
_۱۰تا؟چخبره مگه؟مراقب باش گیر نیوفتی.
_مراقبم.
سمانه ملحفه رو کنار زد و یک زیپ رو از کنار تشکش باز کرد، مقداری پنبه رو دراورد و بعد هم یک کیسه که توش محتویات سفید رنگی بود.سمانه هم تعداد زیادی پک های زیپدار کوچیک و به همراه یک ترازو آورد و به سمانه داد. سمانه شروع به پر کردن پک ها کرد و هر کدوم رو که پر میکرد روی ترازو می گذاشت. حدود پنجاه تا پک پر کردند. سمانه ایستاد و با شیما صحبت می کرد.نفهمیدم چی بهم می گفتند ولی بعد چند ثانیه شیما لبخندی زد و سرش رو به سمت سمانه برد و شروع کرد به بوسیدن لب های سمانه. من همانطور متعجب داشتم به اونها نگاه میکردم که موبایلم شروع به لرزیدن کرد.فرزانه بود، احتمالا بخاطر اینکه زمان زیادی معطل شده بود تماس گرفته بود و شانس اوردم که گوشیم روی حالت ویبره بود و صداش درنیامد. یه نگاه به داخل اتاق انداختم، سمانه افتاد بود روی شیما و داشتند بدن هم رو لمس میکردن. دیگه نمیشد صبر کنم، آروم از خونه اومدم بیرون به فرزانه زنگ زدم و گفتم دستشویی بودم و الان میرسم. بعد از تموم شدن صحبتم سریع دکمه آیفون رو زدم، چند دقیقه طول کشید تا سمانه در را باز کرد، وارد حیاط شدم و سمانه هم در حالی که لخت بود و یک حوله کلاه دار به تن داشت بیرون آمد و گفت وا مگه نرفته بودید؟
_کیف پولم جا گذاشته بودم اومدم بردارم برم،اینجا که رسیدم دیدم کلید را هم جا گذاشتم.
_کجاست بگو برات بیارم؟
_همین دم ورودی روی جاکفشی گذاشتم
چند لحظه بعد برگشت
_فقط کیف پولت بود.
_مطمئنی نبود؟ شاید یکجا دیگه گذاشتم.بذار بیام بگردم
_مگه فرزانه کلید نداره؟بذار برگشتی پیدا کن.
_اوکی!خدافظ.
تصمیم گرفتم فعلا به کسی حرفی نزنم و برای فرزانه هم تعریف نکنم چی دیدم، تا بتونم بفهمم داستان از چه قراره. ساعت ۹ سمانه به ما ملحق شد، شام خوردیم و اتفاق خاص دیگه ای نیوفتاد.
شنبه صبح مثل روزهای قبل ساعت هفت ونیم از خونه اومدم بیرون اما به سمت مترو نرفتم. سر کوچه یه قهوه فروشی بود ،رفتم اونجا نشستم تا ساعت ۹ بشه و شیما از خونه بزنه بیرون. به نسترن شاگرد مغازه ام زنگ زدم و گفتم امروز صبح نیستم و عصر میرم.
شیما با یک کوله ورزشی از خونه اومد بیرون و به سمت باشگاهش حرکت کرد. نزدیک دو ساعت منتظر شدم تا از باشگاه خارج شد. دنبالش کردم، چند خیابون بالاتر از باشگاه، یه پارک نسبتا شلوغ بود، رفت و روی نیمکت نزدیک چند تا پیرزن که باهم صحبت میکردند نشست. من هم چند متر اون طرف تر جوری که منو نبینه نشستم. چند دقیقه گذشته بود که یه دختر لاغر که عینک آفتابی زده بود، رفت کنارش نشست، کمی با دختر صحبت کرد و بعد چیزی را به صورت مخفیانه داخل جیب مانتو دختر گذاشت و دختر هم مقداری پول از جیبش بیرون آورد و به دست شیما داد.
حدود ۲ ساعت تو پارک نشست و هر چند دقیقه یکبار این اتفاق با افراد مختلف تکرار شد. تقریبا ساعت دو شده بود که تصمیم گرفتم از پارک بیام بیرون و به خونه برگردم. نمیتونستم باور کنم که شیما و سمانه با هم مواد می فروشند.حتی باورش سخته که باهم رابطه جنسی هم دارند.
ذهنم چند روزی درگیر ماجرای سمانه و شیما بود و یه جورایی ازشون میترسیدم ولی ترجیح میدادم که چیزی به روی خودم بیارم. کم کم فراموش میکردم با چه کسانی زندگی میکنم.چند وقتی از ماجرا گذشته بود و مثل هر روز صبح دیگه مغازه بودم که سعید اومد داخل مغازه و بلند سلام کرد. سعید صاحب یک ساعت فروشی دقیقا روبروی مغازه من بود.یه پسر قدبلند و بیبی فیس، با موهای فرفری مشکی. اکثرا پیراهن مردونه با شلوار کتون میپوشید. به شدت خوشتیپ و خوش لباس بود و باشخصیت. مریم چند باری گفته بود این پسره بد روت کراش داره حالا ببین کی گفتم. وقتی سعید اومد داخل مریم داشت رگال لباس ها رو کمی مرتب میکرد از دور یه چشمک به من زد و بعد از سلام و احوال پرسی با سعید از من اجازه گرفت و گفت چند دقیقه دیگه برمیگردم. سعید انگار با رفتن مریم یکم معذب شد، هی میخواست حرفی بزنه ولی باز طفره می رفت و از آب و هوا و وضع بازار و مشتری و…میگفت. بالاخره دل و به دریا زد و گفت
_واقعیت امروز آمدم اینجا تا برای صرف ناهار دعوتتون کنم.
_امممم به چه مناسبت؟
_میخواستم راجب یک مسئله ای باهاتون صحبت کنم.
_راستش از روز اولی که شما رو دیدم ازتون خوشم اومد و هر بار میخواستم پا پیش بذارم میترسیدم اما یک سری اتفاقات افتاد که تصمیم گرفتم امروز خدمتتون برسم و برای ناهار دعوتتون کنم و درباره چند مورد باهاتون صحبت کنم.
مردد بودم که دعوتش را قبول کنم یا نه. پسر خیلی خوبی بود. مودب و باشخصیت و باوقار. کدوم دختری که تو سن ۲۲،۲۳ سالگی همچین پسری ببینه و بهش دل نبنده، اونم دختری که چندساله کسی رو نداره و کمبود عشق و محبت رو احساس میکنه.
_دعوتتون رو قبول میکنم ولی اگر امکان داره این قرار برای فردا شب باشه.
_مشکلی نداره، فردا شب میام دنبال شما تا باهم بریم.
_مزاحم شما نمیشم، خودم میام.
_چه مزاحمتی؟!باعث افتخاره همراهی با شما!
_لطفا منو خجالت زده نکنید.لطف دارید. اما اگر امکانش هست اجازه بدید تا خودم بیام.
_من لوکیشن رستوران رو براتون میفرستم.
_ممنونم.
وقتی به سمانه گفتم میخوام برای فردا برم سالن و کمی منو آرایش کنه چشماش از تعجب گرد شد و پرسید خبریه؟
_راستش سعید،ساعت فروشی روبروی مغازه منو برای شام دعوت کرده
_جدی؟
_اره.حتی گفت که بهم علاقه داره و یک سری حرف ها رو میخواد تو خلوت باهام درمیون بذاره.
_تو چی؟ دوستش داری؟ خوشبحالت، پسر خیلی خوبی به نظر میرسه.
_خیلی جنتلمن و با وقاره، وقتی میخواست با من حرف بزنه حسابی سرخ شده بود و سرشم انداخته بود پایین.
_پس دوطرفه اس حستون. ببین فردا باید حسابی بترکونیا، پسره از تیپش مشخصه بگیره. حتما باید پولدار هم باشه. قطعا زندگی خوبی برات میسازه.
_میدونی چند وقته دلم یه آغوش پر از عشق و محبت میخواد. دلم یکی رو میخواست که من رو بفهمه و درک کنه. امیدوارم پسرخوبی باشه و حرفاش از سر هوا و هوس نباشه. بقیه اش برام مهم نیست.
_نگران نباش عزیزم. کلی زمان داری تا باهاش آشنا بشی.


_خیلی خوشحالم که تشریف اوردید.
_ممنونم از دعوتتون.
پیشخدمت رستوران ما را به سمت میزی که از طرف سعید رزرو شده بود هدایت کرد، جایی در کنار پنجره سرتاسری رستوران که منظره فوق العاده ای داشت و تمام شهر از آن بالا پیدا بود. سعید صندلی که سمت من را عقب کشید تا بشینم و خودش هم مقابل من نشست. بعد از اینکه سفارش دادیم و کمی درباره مسائل معمولی صحبت کردیم، سعید گفت با اجازه تون برم سر اصل مطلب تا وقت هست بتونیم خوب درباره اش صحبت کنیم.
_بفرمایید.
_واقعیت اینه از روز اولی که شما رو دیدم، حس خوبی نسبت به شما در من ایجاد شد. با گذر زمان و آشنایی بیشتری که از شما پیدا کردم باعث به شما… (نفس عمیقی کشید، چند لحظه سرش پایین گرفت و بعد نگاهش رو به چشم های من دوخت) باعث شد به شما علاقه مند بشم. شخصیت و ظاهر موجه و قابل احترام شما، حس تردیدی در من به وجود آورد که لیاقت شما بیشتر از یک رابطه دوستی دختر،پسری امروزیه. پدر و مادرم چند ساله که اصرار به ازدواج من دارند.هر سری به دلیل متفاوتی از این موضوع سر باز زدم، اما… اما این مدت درباره شما کاملا جدی فکر میکردم و تصمیم گرفتم این موضوع را با شما در جریان بذارم.
اول فکر کردم می خواهد از من خواستگاری کند،تو دلم غوغایی بود ولی نباید ضایع بازی در میاوردم ، برای همین پاسخ دادم:
_فکر نمی کنید برای خواستگاری کردن یکم زود باشه؟ما هنوز…
نذاشت جمله ام تموم کنم.
_معذرت میخوام که صحبتتون رو قطع میکنم، همونطور که اشاره کردید برای این صحبت هنوز زوده، من هم قصدم آشنایی با شماست و دلیلم برای بیان این موضوع این بود که بهتون بگم من قصدم کاملا جدی هست و به دنبال یه رابطه گذرا نیستم. اگر شما مایل باشید مدتی باهم درارتباط باشیم تا همدیگه رو بشناسیم.
_نمیدونم شما چقدر از شرایط من مطلع هستید، ظاهر من و چیزی که در مرکز خرید از من دیدید کاملا با واقعیت زندگی من فرق داره. مشخصه که شما در یک خانواده اصیل و قابل احترام بزرگ شدید، منظور بدی ندارم ولی آیا اگر ما به توافق برسیم خانواده شما اجازه میدند که دختری که هیچ خانواده ای نداره، با شما وصلت کنه؟
_منطورتون چیه؟
_پدرم را وقتی ۱۰ سالم بود از دست دادم.یک سال پیش مادرم هم فوت کرد. من کاملا تنها هستم و هیچکس جز خودم تو این دنیا ندارم. بعد از فوت مادرم هر چیزی که تو شهر خودمون داشتم را فروختم به تهران اومدم. بوتیک اجاره کردم و در یک خانه دانشجویی با ۴نفر دیگر زندگی میکنم.
_بخاطر از دست دادن خانواده تون بهتون تسلیت میگم. اما همین که تونستید به صورت مستقل در تهران به این بزرگی، به تنهایی روی پای خودتون بایستید ارزشمند هست. شخصیت و باطن افراد هست که مهمه.
در حال صحبت کردن بودیم و سعید درباره خودش و زندگی و خانواده اش میگفت و چه کارهایی انجام داده و وضعیتش الان چجوری هست. پدر سعید زرگر بود و چند مغازه در چند مجتمع تجاری و سطح شهر داشت که اکثرا اجاره داده بود، همچنین تو مدت این سالها با درامدش سهام چند شرکت و کارخانه خریده بود و وضع مالی خوبی داره. مادر سعید هم کارگاه دوخت لباس و مزون داره. ساناز خواهر کوچکتر سعید هم دانشجوی رشته نقاشی بود. رابطه ی نزدیک و دوستانه ای با ساناز داره، از همه کارهای همدیگر خبر دارند و برای هم هر کاری بتوانند انجام میدهند. خود سعید ۳۲ سال داشت و پنج سال پیش فارغ التحصیل شده بود. اما از اول علاقه ای به درس نداشته و صرفا بخاطر مدرک و سربازی تا مقطع ارشد درس خوانده. تا هفده سالگی با پدرش تو طلافروشی کار می کرده، بعد تصمیم میگیرد با کمک پدرش یک بوتیک مردانه بزند و از مادرش راهنمایی میگیرد و مدتی به این کار مشغول بوده. بعد از مدتی و با درآمدی که کسب کرده و سرمایه گذاری هایی که انجام داده، یک ساعت فروشی خیلی لوکس در یکی از پاساژ های تهران راه می اندازد. الان هم چهار تا مغازه دارد، دو تا ساعت فروشی است و دوتا دیگر را اجاره داده. یک آپارتمان هم دارد و به تنهایی در آنجا زندگی میکند. تمام مدت سعید صحبت میکرد و از خودش و خانواده اش و خواهرش میگفت، اینکه خواهرش حسابی شیطون و بازیگوش و پر انرژی. تو ارتباط گرفتن با مردم به شدت قوی هست و خیلی هم هوای خانواده و برادرش دارد. من تمام مدت به حرف های سعید گوش میدادم و کنجکاو شده بودم که ساناز را ببینم.
_راستش اگر اشکال نداره میشه عکس ساناز ببینم؟
_نه هیچ اشکالی نداره.
از گالری موبایلش یک عکس دو نفر از خودش و ساناز بهم نشون داد، مشخص بود عکس برای چند سال پیش بوده، سعید نسبتا چهره جوان تری داشت. عکس را کنار دریا گرفته بودند و ساناز از پشت دستش دور گردن سعید انداخته بود و سرش را روی شانه سعید گذاشته بود. نسبتا به سعید شباهت داشت. ساناز هم بیبی فیس بود و چشم های درشت مشکی، بینی ظریف و زیبا و چال لپ قشنگی که در امتداد انحنای لبخندش قرار گرفته بود.
حسابی محو تماشای عکس ساناز و سعید بودم.
_دفعه بعد که قرار شد همدیگه رو ببینیم، حتما ساناز میارم تا باهم آشنا بشید. خود ساناز هم خیلی دوست داره تو رو ببینه.
_باعث افتخاره
دلشوره ای به دلم افتاده بود، هرگز همچین خانواده‌ای اجازه اجازه نمیدهند، تک پسرشون با دختری که هیچکس رو ندارد، ازدواج کند. سعید خیلی پسر خوبی بود. یک پسر ایده آل که دخترا برای رسیدن باهاش سر و دست میشکنند. تو مدتی که مغازه داشتم متوجه شده بودم که چشم خیلی از فروشنده های خانم پاساژ یا مشتری ها به دنبال سعید هست. اما سعید به سردی جوابشون میداد. اما امیدی در دلم میکاشتم که ازدواج با سعید باعث میشود خوشبخت ترین دختر روی زمین بشم‌.
سعید هر روز شاخه ای گل رز قرمز برایم می آورد. تقریبا همه افرادی که در پاساژ کار می کردند، متوجه علاقه من و سعید بهم شده بودند. دوهفته ای از قرار من و سعید در رستوران میگذشت، ساعت ده و نیم بود و تقریبا داشتیم وسایل جمع میکردیم تا تعطیل کنیم که دختری وارد مغازه شد و سلام بلندی کرد. وقتی به سمت صدا برگشتم از تعجب چشم هام گرد شد، خواهر سعید، ساناز بود.
_سلام گلم.خوبی؟خیلی خوشحالم از نزدیک میبینمت.
_سلام. ممنون. شما خوب هستید؟ من هم از دیدنتون خوشحال شدم.
_فدات بشم من خوشگل خانم. ببخشید اگر ترسوندمت.
مریم با تعجب به ساناز و من نگاه میکرد و قبل از اینکه سوالی بپرسه گفتم : ساناز خانم هستند، خواهر آقا سعید.
_خوشبختم، مریم هستم.
_همچنین.
به من نگاه کرد و گفت مونا جون، آماده شو که قراره شبی بریم حسابی خوش بگذرونیم.کاری نداری که؟
_نه چه کاری داشته باشم. ولی آخه نمیخوام مزاحم شما و اقا سعید بشم این وقت شب.
_چه مزاحمتی عزیزم. خیلی خوشحال میشیم اگر قبول کنی.
_امممم. باشه فقط اگر اجازه بدید من با دوستم هماهنگ کنم که دیرمیرسم یه وقت نگرانم نشه.
_باشه عزیزم. پس تا شما تماس میگیری من هم برم و به سعید بگم که قبول کردی. منتظرتما زود بیا. فعلا. بوس.
مریم با چشمای ذوق زده و خندون به من نگاه میکرد و گفت: چه خوشگل بود، بزنم به تخته. بار اول بود همدیگه رو میدید؟
_آره خیلی دختر خوشگل و مهربونیه.شاید باور نکنی ولی آره دفعه اول میدیدمش.
_ولی دختره جوری صحبت میکرد انگار دوست چندسالته.
_سعید هم گفته بود خیلی دختر خون گرم و مهربونیه.
_خوشبحالت. کاش یکی پیدا میشد، یکاری میکرد بخت ماهم باز بشه.
_نترس شما، هروقت ازدواج کردم میام دست میکشم به سرت شاید بختت باز شد. بذار یه زنگ به سمانه بزنم بگم دیر میرم امشب.
سعید یک ماشین سوناتا سفید داشت. خواستم برم عقب بشینم که ساناز سریع در رو بهم کوبید و گفت: نچ نچ، شما باید جلو بشینی.
_زشته، شما بفرمایید جلو
_زشت چیه. بعدشم دلت میخواد تصادف کنیم.
_تصادف چرا؟
_چون اقا سعید هوس میکنن شما را نگاه کنن، هواسشون پرت میشه تصادف میکنیم.
از حرف ساناز حسابی خجالت کشیدم و سرخ شدم. سعید گفت: تعارف نکنید، بفرمایید.
سوار شدم و حرکت کردیم. ساناز با گوشی به ضبط ماشین سعید وصل شد و آهنگ گذاشت و شروع کرد بلند بلند همخونی کردن با آهنگ. دختر شاد و بانمکی بود. از اون مدل آدم هایی بود که هر لحظه بودن باهاشون برات قشنگه. صدای ظریفی داشت و دائم جیغ جیغ میکرد. هر چند دقیقه یکبار من و سعید چشم تو چشم میشدیم و سعید هربار به من لبخند میزد. صدای موزیک کم کرد.
_اه تازه رسیده بود به اوجش.
_ببخشید خانم گوگوش که وسط کنسرتتون میپریم، میشه بفرمایید کجا بریم؟
_مونا جون شما شام خوردی؟
_نه هنوز.
_پس بریم همبرگر بخوریم.
سعید جواب داد: بهتر نیست بریم یه رستوران خوب؟
_ بخدا اگر بخاطر من میگید، راضی نیستم به زحمت بیوفتید بخدا. بعدشم ساناز خانم هوس کردن، همون بریم همبرگر بخوریم عالیه. کمی جلوتر یه فست فود خوب هست.
_اقا سعید یاد بگیر شما. ولی خوشم اومد از اولش میخوای دل خواهرشوهر بدست بیاری.
سعید بعد این حرف ساناز خندش گرفت و باهم خندیدن، باز هم خجالت زده شدم ولی از روی ادب من هم لبخندی زدم. هر لحظه بیشتر مجذوب ساناز میشدم و کم کم داشت به دلم مینشست.
_ ولی قبول نیست هی بخوای خیلی سنگین با ما صحبت کنی. انگار باهامون غریبه ای. راحت باش عزیزم
_چشم سعی میکنم.
_ آفرین دختر قشنگ. و اینکه راحت باش لطفا ساناز خالی صدام کن.
_باشه ساناز جون.
تو مدتی که شام میخوردیم من و ساناز کم کم با هم گرم گرفته بودیم، بیشتر ما صحبت میکردیم و سعید هم با لبخند و رضایت ما رو تماشا میکرد. از چشمای سعید میتونستم بفهمم از اینکه من تونستم با خواهرش گرم بگیرم راضی هست. ساناز ۲۵ سال داشت. عاشق نقاشی کردن بود. از منظره تا صورت و چهره افراد و هرچیزی که براش جالب باشه را روی کاغذ میاورد و میکشید. از من خواست تا یکبار به آتلیه دوستش که اونجا کار میکرد برم و صورت من نقاشی کنه. ساناز ازم پرسید راستی شما چه رشته ای هستی؟ سعید هم انگار کنجکاو شده بود و گوشاش تیز کرده بود.
_دانشجو حقوق بودم، ولی یک سال هست که دانشگاه نمیرم.
_چرا عزیزم؟
_بعد از فوت مادرم بخاطر افسردگی که گرفته بودم زیاد از خونه بیرون نمیرفتم و اون ترم هیچ کدام از امتحانات شرکت نکردم. بعد از اون هم با اومدن به تهران و شروع به کار فرصت برای تحصیل ندارم.
_بخاطر مادرت واقعا ناراحت شدم. بهت تسلیت میگم.
_ممنونم.خدا رفتگان شما رو بیامرزه.
بعد از اون ساناز خواست درباره اومدنم به تهران براش بگم. من هم درباره سمانه و پیشنهادش برای کار در تهران و خانه که زندگی میکردم و دوستامون تعریف کردم. موقع حساب کردن خواستم حساب کنم که ساناز و سعید مانع شدند و ساناز گفت: پیشنهاد من بود، پس همه مهمون من هستید. از ساناز تشکر کردم. سعید گفت حیف شد، دیر گفتی وگرنه یه چیز گرونتر سفارش میدادم.
_دیرنشده ها میخوای سفارش بده، تعارف نکن پول هست.
_نه آخه پیش نمیاد ما رو دعوت کنی، همون چند باری هم که دعوت میکنی یا همبرگر میدی یا ساندویچ.
_ساناز جون بازم مرسی بابت امشب. خیلی خوش گذشت. من دیگه از خدمتتون مرخص میشم.
ساناز دست من کشید و گفت کجا میری تو؟ خودمون میرسونمت.
_خیلی امشب بهتون زحمت دادم. خونه من خیلی دوره، تو مسیرتون نیست.
سعید:نه خوبیت نداره این وقت شب تنها برید خونه.
_خیلی ممنون از محبتتون.
داشتیم سوار ماشین میشدیم که ساناز به سعید گفت: میشه شما امشب بری خانه مامان اینا، من و مونا جون بریم خونه تو؟ دوست دارم امشب با مونا جون باشم. مونا اوکی هستی؟
_راستش الان بخوام تا اون سمت شهر بریم بخاطر من شما اذیت میشید و خیلی طول میکشه. ولی خب اونجوری هم آقا سعید اذیت میشوند.
_اینقدر تعارف نکن دیگه عزیزم. تو خانه ما تعارف معنایی نداره اصلا.
_مرسی. آقا سعید ببخشید واقعا. باعث زحمتتون شدیم.
_زحمتی نیست واقعا. ساناز که خواهرمه هر کاری براش انجام بدم وظیفه است. شما هم جایگاه قابل احترامی برای من دارید، هرکاری که انجام بدم نه از سر وظیفه یا منت گذاشتن بلکه از روی علاقه و عشق، با تمام وجود اون کار انجام میدم.
_آفرین به این داداش فهیم و جنتلمن خودم.
سعید ما رو به خانه خودش برد. یک آپارتمان شیک در قیطریه بود. وارد خانه شدیم و بعد از اینکه از دستشویی بیرون امدم ساناز یک شلوارک و تاپ خونگی از لباس های خودش به من داد. قدش از من بلندتر بود اما از لحاظ هیکل با اینکه ساناز کمی از من درشت تر بود، زیاد باهم فرق نداشتیم.
آپارتمان سعید خیلی شیک و مدرن بود، با اینکه خانه مجردی یک پسر بود ولی از تمیزی برق میزد. ساناز من به سمت یک اتاق در انتهای راهرو هدایت کرد. یک اتاق که دوتا تخت یک نفره در آن قرار داشت. روی تخت روبروی هم نشسته بودیم که ساناز گفت: خیلی خوشحالم خدا تو را سر راه سعید قرار داده. هرکاری لازم باشه انجام میدم تا سعید حالش خوب باشه، من انقدر به سعید مدیونم که هرکاری بکنم، بازم جبران اشتباهم نمیشه. موضوعی بود که باید خودم باهات در جریان میذاشتم. سه سال قبل …

نوشته: نگار


👍 12
👎 2
6201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

937554
2023-07-14 01:02:31 +0330 +0330

عالی بود

2 ❤️

937591
2023-07-14 05:10:06 +0330 +0330

تو داستانهای امشب چه عجب یه داستان خوبم پیدا شد .
خوب بود گلم فقط قسمت‌های بعد به موقع بفرست رو آنتن 😁 😁 💋

1 ❤️

937624
2023-07-14 10:43:00 +0330 +0330

سلام دوستان
اولین قسمت از مجموعه داستان سرگذشت منتشر شد.
در تایپک ایجاد شده در قسمت انجمن داستان های سکسی میتوانید ما را دنبال کنید

0 ❤️

937628
2023-07-14 11:48:57 +0330 +0330

این که غلط املایی و نگارشی نداشت یعنی براش وقت گذاشتید .
منتظر ادامه‌ش هستم

1 ❤️

937660
2023-07-14 19:54:42 +0330 +0330

داستانت خوب بود ولی یه جاها اسم ها عوض شد ، فرزانه شد سمانه
فروشنده مغازه نسترین بود شد مریم

0 ❤️

937868
2023-07-16 00:34:25 +0330 +0330

دمت گرم عالی بود 👍👍👍👍👍👍

1 ❤️

938031
2023-07-16 23:06:22 +0330 +0330

Funtomim
احتمالا درحین نگراش اسم ها جابجا نوشته شده
امیدوارم در قسمت های بعد این اتفاق پیش نیاید

0 ❤️