سکس، عشق، خدا

1401/03/08

فیلم تمام می‌شود. آخرین جرعه‌های کنیاک را سر می‌کشیم. جرأت می‌کنم و انگشتانم را سُر می‌دهم میان انگشتانش. یاد اولین‌باری میافتم که نگاهش در چشمانم نفوذ کرد و قلبم را به تسخیر درآورد. لبم را گاز می‌گیرم. نه، بیدارم. جلوی تلویزیون روی زمین دراز کشیده‌ایم. همه جا تاریک است و نور اندکی از چراغ آشپزخانه خودش را به ما می‌رساند. می‌افتم رویش و زیر گوشش می‌گویم: آماده‌ای؟ سرش را به نشانه تایید تکان می‌دهد. و من شروع می‌کنم به بوسیدنش. باید سال‌ها بگذرد تا بفهمم، نمی‌توان چنین لحظه‌ای را ساخت. با هیچ تلاشی. آن، هدیهٔ خداوند است. الان اما درک نمی‌کنم. کم تجربه‌ام. آدم باید گرسنگی بکشد تا سیری را بفهمد.

بوسه‌هایم تمامی ندارد. لب‌هایم مدام بین لب‌ها، چشم‌ها، گونه‌ها، گوش‌ها، گردن و پیشانی‌اش در حرکت است. و همزمان دستانم را روی ران و کمر و سینه‌هایش می‌چرخانم. صدای نفس‌هایمان لحظه به لحظه تندتر می‌شود و سکوت خانه را در هم می‌شکند. یک آن به خودم می‌آیم. خیس عرق شده‌ام. او هم. با خودم می‌گویم، شاید برای بار اول کافی است. ناگهان اما با صدایی آرام و آکنده از خواهش می‌گوید: پیرهنم رو در بیار. جا می‌خورم اما حرارت لحظه من را در خود فرو می‌برد.

دکمه‌های پیرهن حریر سفیدش را با تمانینه باز می‌کنم. این کاری نیست که آدم سریع انجامش دهد. البته نه آنقدر کُند که همه چیز از دست برود. وقتی آخرین دکمه را باز می‌کنم و پیرهنش را کنار می‌زنم و برای اولین بار تن عریانش را می‌بینم، جوری محو می‌شوم که وقتی برای اولین بار در جنگل‌های سیسنگان قدم زدم، محو شدم. فاصله بین انتهای گردن و ترقوه‌هایش، دره‌های عمیقی است که می‌توانم هر لحظه به انتهایش سقوط کنم. قفسه سینه‌اش دامنه‌ یکدستی است که به دو قله نوک تیز ختم می‌شود و سوتین سفیدش چون برفی است که نوک قله‌ها را پوشانده است. و شکمش چون دریاچه‌ای صاف و زلال که هر لحظه می‌خواهم در آن شیرجه بزنم.

سوتین توری‌اش من را به شک می‌اندازد که شاید از قبل می‌دانسته که قرارمان تنها به تماشای یک فیلم کلاسیک سیاه و سفید خسته‌کننده ختم نمی‌شود. این موضوع عطش ادامه را در من بیشتر می‌کند. همیشه رضایت طرف مقابل میلم را چندبرابر می‌کند. سوتینش را باز می‌کنم و سینه‌های کوچک و سفتش را در دستانم می‌فشارم. دوباره خم می‌شوم، از پایین گردن تا گوشش را یک لیس طولانی و آبدار می‌زنم و لاله گوشش را برای چند ثانیه می‌مکم و در انتها یک گاز آرام می‌گیرم و در حالی که او ناله می‌کند بی‌درنگ می‌روم سراغ خوردن سینه‌هایش. با دستانم دو طرف سینه‌هایش را می‌گیرم و جمع می‌کنم به سمت هم و شیرجه می‌زنم در بدنش. می‌لیسم، می‌بوسم، می‌مکم، گاز می‌گیرم. نقطه‌نقطه سینه‌ها و بدنش را؛ و آرام آرام به عمیق‌ترین نقطه دریاچه نزدیک می‌شوم و ناله‌های او نیز تندتر و بلندتر می‌شود. با تمام وجود می‌خواهم در اقیانوس اندامش غرق شوم.

نافش را رد می‌کنم و به حدفاصلش تا کُسش می‌رسم. با خودم می‌گویم نکند دیگر دارم تند می‌روم. سرم را بالا می‌آورم، چشمان خمارش را می‌بینم که دارد به من نگاه می‌کند و انگشتانش را که در حال مالیدن نوک سینه‌هایش است. لحظه‌ای درنگ می‌کنم. سکوت همه جا را فرا گرفته است. یک نفس عمیق می‌کشد و می‌گوید: کُسم رو بخور لعنتی. جمله‌اش در مغزم طنین‌انداز می‌شود. «کُسم رو بخور لعنتی».

نمی‌دانم این جمله برایم مثل رمز آغاز یک عملیات بود یا سرود صعود موفق‌آمیز یک پیکار خونین. باورم نمی‌شد این جمله را از کسی بشنوم که زمانی که جوانتر بودم عاشقش بودم، اما جرأت ابرازش را نداشتم. دانشگاه تمام شد، چند سال گذشت، من فراموشش کردم، با آدم دیگری وارد رابطه شدم. کات کردم و بعد از ۵ سال او را دوباره در کلاس فیلمنامه نویسی دیدم و به آنجا رسیدم که در نزدیکترین فاصله با او بودم و او در اوج کشش و تمنا به من گفت:«کُسم رو بخور لعنتی».

باید سال‌ها می‌گذشت تا بفهمم چنان لحظه‌ای ساختنی نیست. آن هدیه خداوند است. آنموقع کم تجربه بودم. نیستی را نفهمیده بودم که بدانم هستی چیست. که خداوند تنها یکبار مستقیما به بنده‌اش چنین هدیه‌ای می‌دهد و اگر آن بنده عظمت آن هدیه را درک کند، می‌تواند از آن بهره‌مند شود و اگر به غرور و نخوت بیفتد، ثانیه‌ای دیگر از آن محروم می‌شود و یک عمر در حسرتش می‌سوزد.

نوشته: سهراب


👍 4
👎 0
5301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

876636
2022-05-29 14:36:29 +0430 +0430

بعضی ها لگد به شانس خودشون میزنن کورن کور

0 ❤️