سرگذشت من و مامانم (۴)

1401/09/25

...قسمت قبل

این قسمت از  دید مریم مامان علی نوشته شده
   》》》》》》》                》》》》》》》》》
زودتر از آنچه فکرش می کردم داشت آرام خودش را تو دلم جا می کرد.
تو موسسه خیلی زود همه چیز را یاد گرفته بود و دست راستم شده بود و به وضوع حس میکردم چقدر حسادت دخترهای دیگه موسسه نسبت به آرام زیاد شده بود،و توقع نداشتن ی دختر که تازه امده و چند ماه بیشتر از حضورش تو موسسه نمیگذره معاون من بشه.
الحق و النصاف هم حق داشتن اگر خود منم جای اونا بودم عصبانی و ناراحت می شدم.
با اینکه می دونستم کارم اشتباه هست ولی با دیدن آرام گذشته خودمو بیاد میاوردم و دلم می خواست برخلاف تمام سختی هایی که من کشیدم آرام سختی نکشه،حس میکردم اگر به آرام بالا پر و عزت و احترام و مقام بدم تسکینی بر روح خسته خودم هست.
هرچند خود آرام اینقدر  دختر باهوش و زرنگی بود که می دونست در هرزمان و با هرکسی چطور حرف بزنه یا رفتار کنه که مهرش تو دل طرف مقابلش بندازه.
آرام شده بود سنگ صبورم و خیلی خوب من را میفهمید و بدون اینکه بخوام حرفی بزنم متوجه می شد چه زمان نیاز به لز دارم و درک میکرد  مثلا برای ارضا شدنم چه موقع نیاز به لزی خشن یا رومانتیک دارم و انصافا هم تو لز کارش را خوب بلد بود و حسابی ارضام میکرد.
اینقدر قبولش داشتم و با اینکه خلاف قوانین سازمان بود به کسی بدون تاییدیه سازمان اعتماد کنیم روز به روز بیشتر مورد اعتمادم قرار میگرفت و لحظه به لحظه حس می کردم چقدر دارم بهش وابسته میشم.
جوری که خودم هم بهش فکر میکنم باورم نمیشه و فکرش هم حتی تو خواب هم نمیکردم یکی پیدا بشه که اینقدر منو تحت تاثیر خودش بذاره.
یادمه  یک روز آرام مرخصی گرفته بود و موسسه نبود.
یک پوشه محرمانه که تو خانه جا گذاشته بودم لازمم شده بود، آرامم نبود بفرستمش برام بیاره ،مجبور شدم خودم برم خانه تا پوشه را ببرم ،وارد پذیرایی که شدم صحنه ای دیدم که حسابی شوکه ام کرد که باور کردنش اون لحظه برام غیر ممکن بود.
علی و آرام لخت لخت تو بغل هم بودن و داشتن از هم لب میگرفتن.
مغزم هنگ کرده بود فقط یواشکی داشتم نگاه می کردم که دیدم آرام  دست علی را گرفت و
در اتاق خواب من را باز کرد و علی را هل داد رو تخت خواب من و برعکس علی خوابید رو تخت و شروع کرد به لیس زدن و خوردن کیر علی(تا اون لحظه اصلا متوجه کلفتی کیر علی نشده بودم)
صدای آه و ناله هردوشون بلند شده بود که آرام پاهاش را دور سر علی انداخت و به علی فهموند باید کسش را بخوره.الان دقیقا مدل شصت ونه شده بودن و علی کس آرام را میخورد و آرام خیلی حرفه ای و پرسر و صدا کیر علی.
دیگه از شوک در آمده بودم  قسمتی از وجودم شهوت داشت موج می زد ولی به خودم که آمدم دیدم چقدر از دوتاشون عصبانی هستم
دوست داشتم برم داخل و حسابی سرشون داد بزنم و بازخواستشون کنم و بکشمشان.
قدم اول که برداشتم که بخوام برم داخل اتاق یاد آموزش های سازمان و حدیث های که مدام خودم تو مجلس هایی که می رفتم برای خانم ها می گفتم افتادم که تو عصبانیت هیچ کاری نکنید که بعدش موجب پشیمونی میشه.
سعی کردم به خودم مسلط باشم و تصمیم درستی بگیرم.
اگر الان برم داخل اتاق شرم و حیا و اون پرده که بین من و علی هست پاره میشد و آرام هم پشت علی در میومد و میگفت خودت باهام لز میکنی اشکال نداره منو علی نباید سکس کنیم؟
اون موقع هم خودم جوابی نداشتم بدم و هم آبروم جلو علی رفته بود.
حس کردم بهترین تصمیم اینه از خانه بزنم   بیرون و با هرکدومشا*ن جداگانه حرف بزنم.
از خانه که زدم بیرون هنوز مثل مرغ سرکنده کلافه بودم حوصله هیچ کاری نداشتم و اصلا نمی دونستم چیکار باید بکنم.
کلی بی هدف تو خیابان رانندگی کرده بودم.
یکی مدام تو مغزم میگفت باید آرام را تنبیه و اخراج کنی تا دیگه با علی نباشه.
ولی خوب که فکر میکنم آرام قبل از اینکه به موسسه بیاد هم با علی در ارتباط بوده پس با اخراجش از موسسه چیزی فرق نمیکنه.
اگر آرام اخراج کنم و آرام بره شکایت کنه بگه با پسر من سکس داشته آبرویی برای من حتی موسسه نمیمونه.
نه آرام همچین دختری نی شاید واقعا همدیگه را دوست دارن و عاشق همدیگه باشن و فقط شهوت زود گذر نی.
هرچند ترس از آبرو ریزی داشتم ولی خودمم اینقدر به وجود آرام وابسته شده بودم که دوست نداشتم از خودم دورش کنم و اخراجش کنم.
مدام تو مغزم این فکرا میومد تصمیم خودم گرفتم بهترین راه این بود که بینشون ی صیغه خوانده بشه که حتی اگر هوس زود گذر باشه و آرام خواست شکایت کنه یا آبرو ریزی در بیاره جوابی برای اعوام مردم داشته باشم بگم باهم محرم بودن و صیغه خواندن.
تصمیم خودم را گرفته بودم ولی فکر کردم با حاج حسن هم که مورد اعتمادترین فرد زندگیم  بود ی مشورتی کنم.
رفتم ویلای حاج حسن و ماجرا و تصمیمم را براش گفتم ،حاج حسن گفت نباید اجازه می دادی کار به اینجا بکشه حالا که به اینجا رسیده شاید بهترین تصمیم همین باشه.
        »«««««««            »»»»»»»»»»
فردا صبح که آماده شدم برم موسسه به علی گفتم بعد مدرسه یک راست میای موسسه کارت دارم شیر فهم شد زلیل مرده؟
_ چه کاری داری؟

  • به موقعش میفهمی، وای بحالت دیر بکنی.
    از خانه زدم بیرون، هنوز به تصمیمی که گرفته بودم مطمن نبودم ولی حس میکردم بهترین راه هست  فکرم درگیر بود چطور مطرح کنم.
    اصلا متوجه نشدم مسیر خانه تا موسسه را چجوری امدم، همین که وارد موسسه شدم و با صدای سلام آرام به خودم امدم و چشمم به چشم های آبی آرام دوخته شد دوباره اون حس خشم تنفر و حس شهوت و علاقه همزمان تو وجود فوران زد.
    سعی کردم به خودم مصلت باشم و خیلی جدی به آرام نگاهم دوختم و گفتم بعد از ساعت اداری میای دفتر من.
    ساعت و دقیقه ها به سرعت می گذشت و فقط دعا دعا میکردم تصمیمم درست باشه و پشیمان نشم.
    چون هنوز سن هردوشون خیلی کم هست و خواندن صیغه و محرم کردنشان بلخره یک ریسک هست ، که من میخواستم انجامش بدم.
    ساعت ۱۴.۳۰دقیقه بود که آرام در اتاقم زد وارد شد.
    گفت خانم با من کاری دارید؟
    ی نگاه بهش کردم گفتم بیا بشین به وقتش بهت میگم.
    امد رو صندلی کنار میزم نشست و زل زد تو چشمام و گفت ببخشید خانم معذرت میخوام ولی پریود هستم شاید نتونم کمکی کنم.
    از حرفش عصبی شدم از صندلیم بلند شدم زدم رو میز داد زدم پس این جون مرگ شده کدام گوری هست پس چرا نمیاد؟
    از داد من آرام جا خورد و خودشو چسبوند به صندلیش و با ترس گفت خانم کی قرار هست بیاد؟
    خواستم جوابش بدم که در اتاقم باز شد و علی گفت با اجازه.
    کدام گوری هستی چرا اینقدر دیر امدی زلیل شده؟
    علی همینکه میخواست جواب بده چشمش به آرام افتاد انگار زبانش بند امده باشه و سرجاش خشکش زد.
    (رنگ روی علی که حسابی پریده بود و مشخص بود بدجور ترسیده و خودش را باخته.
    آرام هم با دیدن علی جا خورده بود و تا متوجه شد دارم نگاش میکنم سرش انداخت پایین و سعی کرد حداقل نسبت به علی عادی تر رفتار کنه، هرچند مشخص بود
    نگران هست و از روی استرس  داشت ناخن هاش را با حرص  رو پاهاش میکشید.)
    خودم هم با دیدن همزمان علی و آرام تو اتاقم دوباره دل شوره گرفتم،رو صندلیم نشستم ی لیوان آب خوردم ی نفس عمیق کشیدم.
    زلیل شده چرا اون جا مثل مجسمه خشکت زده در را ببند بیا اینجا بشین.
    علی امد رو صندلی رو به روی آرام نشست و با تپه تپه و ترس که تو صداش موج میزد گفت:چ…چ…چرا خواستین ما بیایم اینجا
    از حرف علی عصبی شدم و گفتم یعنی خودتون
    نمی دونید چرا باهم اینجا هستید؟
    علی گفت: بخدا ما …که یکدفعه آرام با پاش زد به پاهای علی و با اخم به چشمای علی نگاه کرد و علی سرش انداخت پایین و حرفش را تمام نکرد.
    با کلافکی داد زدم من خبر دارم که چه غلطی شما دو تا می کنید.
    علی پاهاش شروع به لرزیدن کرد و تا گفت:ب …ب… بخشید غلط…‌
    یکدفعه آرام سرش اورد بالا و گفت:خانم ببخشیدا خودتونم…
    که عصبانی شدم و فریاد زدم خفه شو دختر خیره سر
    یک کلام ختمه کلام دیگه نه ببینم نه بشنوم باهم حتی نگاهتون بهم افتاده وگرنه بلایی سر هردوتاتون می یارم که از اینکه زنده هستید و نفس میکشید سخت پشیمان بشید.
    علی که عصبانیت منو بارها با چشماش دیده بود و خوب معنی تهدید حرفم می دونست همین جور که اشک می ریخت گفت باشه مامان.
    اما آرام گفت ولی ما همدیگه را دوست داریم نمیخوایم از هم جدا بشیم.
    (تو دلم کلی ذوق آرام کردم که این دختر چه سر نترسی داره و انگار واقعا علی را دوست داره،و ارزش داره بخاطرش با سازمان بجنگم.
    اما الان نباید جلوش کم میاوردم)
    بخاطر همین دوباره محکم زدم رو میز و از رو صندلیم بلند شدم و خیلی جدی داد زدم همین که گفتم دیگه حق ندارید همدیگه را ببینید.
    حالا هم اگر تو گوش هاتون فرو کردید پاشید از جلو چشم هام دور بشید تا ی بلایی سرتون در نیاوردم.
    »»»»»»»»»»»                »»»»»»»»»»»
    مطمن که شدم آرام و علی رفتن با حاج حسن تماس گرفتم و خیلی ناراحت و عصبانی بودم از حاج حسن ،
    منتظر بودم تا موبایلش جواب بده تا تمام احترامی که برای حاج حسن تو این سال ها برام داشت زیر پا بزارم و کلی دعوا و بد و بیراه بهش بگم.
  • الو سلام دخترم خوبی
    (تا صدای با محبت حاج حسن شنیدم انگار آب سردی بود بر آتش خشم درونم)
    +سلام حاج حسن خوبم ممنونم ولی ازتون گله دارم و ناراحتم
    *چرا دخترم خدا اون روز را نیاره که مریم خانم ما از من ناراحت باشه ،بگو ببینم چی شده؟
    +یعنی شما خبر نداری و نمیدونی چرا ازتون ناراحتم؟من که امدم با خودت شما مشورت کردم راجب محرم کردن علی و آرام و خود شما گفتید حالا که کار به اینجا رسیده این بهترین کار هست.
    *خوب آره هنوزم نظرم همین هست.
  • پس چرا دقیقا نیم ساعت قبل از اینکه بخوام با علی و آرام درباره خواندن صیغه محرمیت حرف بزنم از طرف سازمان برام دستور رسمی می فرستن که حق ندارم اجازه بدم علی و آرام  باهم باشن؟
  • به خداوندی خدا من هیچ  پیام یا دستوری نفرستادم مریم جان اصلا من چیکار هستم که بتونم دستور رسمی بفرستم اونم از طرف سازمان
    +اخه من به غیر شما در مورد این موضوع به کسی حرفی نزده بودم چطور باور کنم؟
    *تو خودت خوب میدونی و آموزش دیدی نیازی نیست حتما حرفی به زبان بیاری  سازمان از همه چیز اطلاع پیدا میکنه،
    زمان دل وابستگی خودت و محسن شیرازپور را که فراموش نکردی؟
    +ببخشید که به شما شک کردم ولی اخه آرام دختر خوبی هست و دوستش دارم و واقعا علی و آرام همدیگه را دوست دارن، نمیخوام باعث جدایشون بشم و مثل خودم یک عمر حسرت بخورن.
    *ببین مریم جان خودتم خوب می دونی سازمان بی دلیل دستور رسمی صادر نمیکنه حتما ی دلیل منطقی دارن.
    +خوب منم میخوام دلیلش بدونم شاید بتونم اگر مشکلی هست برطرف کنم.
    *مریم جان تابحال دیدی یا شنیدی سازمان دستور رسمی صادر کنه و تغییرش بده؟
    +یعنی واقعا هیچ راهی نیست بشه دستور را عوض کرد اگر راهی هست بهم بگیدخواهش میکنم.
  • تا اونجایی که من یاد دارم هیچ راهی نیست بجز اینکه اگر بشه خود شخص اول سازمان یعنی ایران دستور رسمی را لغو کنه.
    +اخه من حتی نمیدونم ایران کی هست اصلا مرد هست یا زن یا اصلا وجود داره یا نه؟
    تو این چندین سالم هرچی تحقیق کردم و از هرکسی پرسیدم هیچ کس نمیدونست کی هست.
    شما هم واقعا نمی دونید کی هست؟ جان من اگر می دونید بهم بگید التماستون میکنم.
    *تو که میدونی رو جان تو حساسم چرا الکی قسمم میدی واقعا منم نمیدونم ایران کی هست فقط…
    +فقط چی بگید خواهش میکنم اگر چیزی می دونید بگید.
  • فقط یادمه خیلی سال های قبل اون زمانی که میان سال بودم از یکی از مافوق هام شنیدم کدخدای یکی از روستاهای شمال که اسمش  اکبر بوده با سرورمان ایران ملاقات کرده.
    +کدخدای کدام روستا بوده؟نرفتید پیداش کنید ازش بپرسید؟
  • راستش بخاطر تو نه هیچ وقت نرفتم
    +بخاطر من !!؟اخه چرا من!؟
    *اخه راستش اون روستا همون روستای بچگی خودت بود که از اونجا فرار کردی و اون کدخدا هم…
    +حرفش را قطع کردم و گفتم نگین که اون کدخدا هم همون دایی اکبر لعنتی بوده!؟
    *متاسفم مریم جان، ولی درست گفتی و منم بخاطر تو سراغ دایی اکبرت نرفتم.
    (دنیا رو سرم خراب شد و تک تک اون دستمالی ها و فریب هایی که دایی اکبر تو بچه گی سرم آورده بود و باعث فرارم از خانه و جدایی از مامانم شده بود بیادم امد و تنفرم چندین سالم از دایی اکبر برام دوباره تازه شد)
    اشکم بی اختیار جاری شد و بغض گلوم را فرا گرفته بود به هرسختی بود با حاج حسن خداحافظی کردم و به یاد گذشته پر دردم زار زار گریستم.
              »»»»»»»»»»                   ««««««««««««
    تو این چند روز حسابی بی حوصله و عصبی بودم مخصوصا وقتی افسردگی علی و بی انگیز بودن آرام را می دیدم بیشتر از خودم و سازمان کلافه میشدم دیگه هیچ چیز بهم آرامش نمیداد حتی سکس.
    باید یک کاری بخاطر علی هم که شده میکردم هر روز که می گذشت علی بیشتر داشت جلو چشمام آب می شد ،انگار بدجور آرام تو دل و قلب و روح علی خودش را جا انداخته و حسابی علی را عاشق خودش کرده.
    بارها تصمیم گرفتم مخالف دستور رسمی سازمان عمل کنم و اجازه بدم باهم باشن ولی هربار یاد اتفاقات گذشته افتادم که هرکسی مخالف اونم دستور رسمی سازمان عمل کرده چطور به شدیدترین شکل ممکن تاوان پس داده.
    پس از عملی کردن تصمیمم می ترسیدم و منصرف می شدم.
    هرچی فکر میکردم بیشتر مطمن میشدم اگر میخوام کاری برای علی کنم تنهاترین راه اینه باید ایران را پیدا کنم و برای پیدا کردن ایران تنها سرنخی که دارم می رسه به دایی اکبر که علاوه بر بلاهایی که دوران نوجوانی سرم آورده بود جدیدا هم نمیدونم از کجا پیدام کرده بود  که بعد از چهلم زنش اونم تو این سن و سال فیلش یاد هندوستان کرده و چندباری امده سراغم و آبرو ریزی در اورده بود جلو دوست و آشنا و در و همسایه که زن میخوام اونم یک زن جوان و خوشکل که باهاش ازدواج کنه.
    چند بارم که از دستش عصبانی شدم بهش میگفتم که اخه تو که با این چشم کم سو که عینک رو چشمات نباشه جلوت هم زورکی میبینی زن خوشکل میخوای چیکار؟
    داد میزد شاید چشمام درست نبینه ولی کیرم خوب میفهمه  اگر  زن خوشکل و ناز باشه فقط سیخ میشه.
    با اینکه متنفر از همچین آدم بی جنبه و حیضی بودم ولی بخاطر علی که جانمم براش حاضر بودم بدم تصمیم گرفتم برم به روستا و خانه دایی اکبر شاید بتونم از زبانش بکشم که ایران کی هست و اصلا چرا باید شخصیتی همچون ایران با یک روستایی دیدار کنه.
    از اونجایی که می ترسیدم در نبود من علی بره سراغ آرام و سازمان بخواد بلایی سرشان بیاره تصمیم گرفتم علی هم حالا که تعطیل هست همراه خودم ببرم.
      
            >>>>>>>>>>       >>>>>>        >>>>>>>>>>
  • به خودم قول داده بده اصلا دیگه  به این روستا پا نزارم ولی چیکار کنم بخاطر دیدن دایی اکبر مجبور شده بودم قولم رو زیر پا بزارم و همین که پام رو تو روستا گذاشتم تمام لحظه هایی که تو این روستا بهم گذشته بود به سرعت نور از جلو چشمام گذشت.
    خیلی از خونه ها و کوچه ها و زمین های کشاورزی هنوز تقریبا مثل سال های قبل که اینجا زندگی میکردم بود که از این روستا پام را گذاشته بودم بیرون و به خودم قول داده بودم دیگه اینجا نیام ولی هیچ وقت همه چیز به اراده خود آدم نمیتونه باشه.

_ با اینکه دیدم وارد روستا که شدیم  مامان مریم بغض کرد و چند قطره اشک از چشماش جاری شد بخاطر اینکه ازش حسابی شاکی بودم بازم شروع کردم به غر زدن به مامان مریم
مامانی اخه چرا منو به این روستا دور افتاده اوردی ببین اینجا موبایل هم به سختی آنتن میده من اینجا حوصلم سر میره یک روزم نمیتونم اینجا بمونم

+زلیل شده بس کن از وقتی راه افتادم همش داری غر میزنی برای بار هزارم دارم بهت میگم خوب گوشات باز کن که اگر دوباره غر بزنی و بخوای
عصبانی ترم کنی جور دیگه حالیت میکنم اولا این کوچکترین تنبیه ای هست برای  غلطی که کردی هست ی مدت از آرام دور باشی برات بهتر هست دوما الان بخاطر دایی اکبر اینجا هستیم و میدونی که  دایی اکبر چقدر احترامش واجبه.
_چقدرم که احترامش واجبه کم جلوی همه آبروت را برد،اون موقع که کلی نفرینش میکردی حالا چی شده احترامش واجب شده؟
_ اصلا مامانی این دایی اکبر  این همه سال کدام گوری بوده که یکدفعه امسال پیداش شده و تعطیلات منو خراب کرده  چرا اصلا گفته ما بیایم این روستای دور افتاده که هیچی نداره؟
+باز که زلیل مرده غر داری میزنی این روستای دور افتاده که به چشمه تو نمیاد تا زمانی که من نوجوانیم اینجا بودم یکی از مهمترین و پر رونق ترین روستاهای کل این مناطق بود و مراقب حرف زدنت باش دایی  اکبر از وقتی من یادم میاد کدخدایی  این روستا هست  از وقتی چهلم زنش تمام شده مدام زنگ میزنه میخواد براش ی زن شهری پیدا کنم.
پیش خودم گفتم بیایم اینجا هم تو ی مدت از اون آرام دور باشی و عشق و عاشقی و هرزگی از سرت بپره.
خودمم تنها نخوام بیام و اگر لازمه کمک دایی اکبر خونش  تمیز و مرتب کنیم و باهاش صحبت کنم تو این سن و سال بیخیال زن گرفتن بشه، و پا نشه بیاد دوباره جلو در و هماسایه آبرو ریزی کنه.
اخه یکی نیست بهش بگه من یکی از کجا پیدا کنم قبول کنه بیاد زنش بشه و بیاد تو روستا زندگی کنه هرچی تلفنی بهش میگم کسی پیدا نکردم قبول نمی‌کنند تو کلش نمیره  و هرچند روز یکبار زنگ میزنه و می پرسه چی شد.

_خندم گرفت گفتم شوخی میکنی چه خوش اشتها هم هست این دایی جونت مامانی، تو این سن   زن می خواد ی زن شهری هم باشه دیگه سفارش دیگه ای نداره ؟
خوب مامانی زنگ میزنه جوابش نده بیخیال میشه(هرچند اون روز که شورت مامان تو دستم بود زنگ دایی اکبر باعث شد از خشم مامانم، جون سالم به در ببرم و اگر جواب دایی اکبر نرفته بود بده الان من مرده بودم)

+تو چه میدونی زلیل مرده از هیچی خبر نداری میگی جوابش نده
قشنگ یادمه از همون موقع هم دایی اکبر اگر چیزی میخواست حتما باید بهش برسه و بیخیالش نمیشه و می ترسم جوابشم ندم مثل اون دفعه که امده بود خونمون بازم بیاد خونمون  و جلو بابات یا در و همسایه ابرو ریزی کنه.

_ اخه یکی نیست بگه پیر مرد زوار در رفته  تو با این سن و سالت با اون عینک ته استکانی و گوش های سنگینت زن خواستنت چی هست!؟

  • خوبه خوبه یکم بهت رو دادم باز پرو شدی پسره خیره سر
    همین پیرمردی زوار در رفته ۱۰ تا جوان مثل تو حریف هست،  زن خواسته که خواسته به تو چه فعلا که بدبختی زن خواستن دایی اکبر برای منه بعد تو غرش مدام میزنی.

_ اره هیکلش اندازه فیل  بزرگه و مثل خرس قوی هست ولی بازم میگم تو این سن سال تو رو چه به زن گرفتن؟

  • خفه شو پسر زلیل شده  ادب و کمال داشته باش  اگر جلوش از این بی ادبی ها کنی همچین میزنه تو گوشت که حرف زدن یادت بره، شیر فهم شدی؟

_ باشه باشه من اصلا هیچی نمیگم پس کی می رسیم خونه این شاه داماد دارم از گرما می میرم کل بدنم خیس عرق شده

  • خدا منو از دست تو نجات بده از پس که تو غر میزنی، این خونه اخری هست برو تو زودتر در بزن تا من برسم.
    _ ای بابا،مامان هرچی در می زنم شاه داماد افتخار نمیدن در باز کنن.
    +اولا خفه شو نشنوم جلوش بگی شاه داماد همین جوری دردسر دارم دست از سرم بر نمیداره،ثانیا حتما رفته بیرون باید صبر کنیم تا برگرده.
    _ شاید به این زودی نیاد من دیگه طاقت این گرما ندارم میخوام برم داخل.
  • زلیل بشی پسر دیوانم کردی مگر کلید داری که میخوای بری داخل؟
    _ صبر کن و ببین چطور میرم داخل؟
  • خدا مرگت بده بچه نگفتی از رو دیوار بیفتی؟جواب باباتو چی میدادم؟ اصلا صبر کن ببینم چشمم روشن از کی تاحالا از دیوار خانه مردم بالا میری؟
    _مامان بیخیال شو جون هرکی دوست داری بیا داخل خیس عرق شدیم تو این گرما.
    همین که وارد شدیم علی زد زیر خنده که مامانی این دایی اکبر واقعا حق داره زن بخواد، بخدا بازار شام هم از خانه دایی اکبر مرتب تر هست.
    (اینقدر فکرم درگیر بود که چجوری از دایی اکبر نقل ایران حرف بکشم که نفهمه بهش محتاجم،چون خوب می دونستم اگر بفهمه کارم گیرش هست عمرا اگر براش منفعتی نداشته باشه بهم جواب بده)
  • خوبه حالا ما بخاطر همین امدیم اینجا که کمکش کنیم کاراش انجام بدیم.الانم تا نیومده تن لشت تکان بده بیا کمکم زودتر مرتب کنیم و جارو بزنیم بلکه یکم تمیز بشه.
    _من دارم از خستگی می میرم بیام خونه دایی تو مرتب کنم عمرا
  • باشه نیا ولی هرچی دیرتر کاراش تمام کنیم دیرتر می تونیم برگردیم به شهر،شاید ببینه یکی دو روزه کاراش میتونم براش بکنم بتونم راضیش کنم بیخیال بشه زن دیگه ازم نخواد ،ماهی یکی دو روز خودم بیام کاراش کنم.
    _مطمنی مامانی میتونی همه کارای که میخواد براش انجام بدی؟!
    اخه اون دایی اکبر که من دیدم امده بود خانه ما آبرو ریزی در آورد زن رو برای چیز دیگه ای میخواست نه فقط برای کارای خانه اش.
    +خدا لعنتت کنه بچه که نمیزاری اعصاب برام بمونه،خوب من چه غلطی کنم چجور حالیش کنم هیچ زنی اونم خوشکل حاضر نمیشه بیاد اینجا زندگی کنه زن تو بشه،حتی به چندتا زن های بیوه که تحت حمایت موسسه بودن هم گفتم قبول نکردن، زبانم مو در آورد از پس بهش گفتم و حالیش نشد.
    _مامانی آرام باش عصبی نشو،بزار فکر کنیم شاید راهی پیدا کنیم.
  • من که هرچی فکر کردم راهی به ذهنم نرسید تو عقل کل فکر کن،اگر من می دونستم کی آدرس خانه ما بهش داده می رفتم خفش میکردم چندین سال نبود آرامش داشتم.
    _ مامانی یک فکری کردم ی نقشه کشیدم شاید جواب بده.
  • چه فکری کردی وای بحالت چرت و پرت بگی.
    _میگم ولی باید قول بدی عصبانی نشی نهایتش خوشت نیومد بگو نه انجامش نده.
  • خوبه خوبه حالا بگو ببینم چی میخوای بگی.
    _ به نظرم اگر دایی اکبر واقعا ببینه به فکرش بودی و دنبال کارش بودی دست از سرت برداره هربارم زنگ زد یا امد بگو دنبال کارت هستم.
    +عقل کل خوشحالی فکر کردی هردفعه که زنگ میزنه همین رو بهش میگم تو کلش نمیره.
    _مامان اجازه بده کامل برات توضیح بدم.
    دایی اکبر چون حرفت باور نکرده آمده آبروریزی جلو همسایه ها در آورده،
    باید کاری کنی که حرفت اول باور کنه.
    دوم  چون حرفت باور نمیکنه وقتی بهش میگی هیچ زنی شهری حاضر نمیشه بیاد تو این روستای زنش بشه قبول نمی کنه.
  • خوب عقل کل،  چیکار باید میکردم که نکردم چیکار کنم حرفم باور نمیکنه.
    _باید واقعا ببینه دنبال کارش بودی تا باورت کنه.
  • خوب چطوری؟ مرده شورت ببرن زلیل شده که جون آدم بالا میاری که حرف بزنی.
    _ نمیزاری که بگم،باید یک زن بیاد اینجا خانه و زندگیش ببینه بعد بهش خود اون زنه بگه نه زنت نمیشم، این جوری حرفی هم زد میتونی بگی من پیدا کردم فرستادم قبول نمیکنن.
    +حالا اون زن از کجام بیارم؟
    _ آهان حالا رسیدیم به  نقشه که کشیدم،اگر میخوای زودتر تمام بشه و همین سری نجات بیای باید نقشه اون زنه را خودت بازی کنی.
  • چی میگی دیوانه شدی چطور من نقشه اون زنه را بازی کنم؟!اصلا بخوام هم نقش اون زنه  بازی کنم دایی اکبر مگر کور هست منو نشناسه؟
    _ آفرین مامان جون دقیقا زدی تو خال، اره دایی اکبر کور هست  با اون عینک ته استکانیش به زور میبینه حالا فکر کن عینکش هم رو چشماش نباشه چی میبینه؟
    نظرت چی هست مامان خوب فکری کردم؟
    +نخیر، من موافق نیستم زلیل شده مگر خاله بازی هست.اگر بفهمه آبرو برامون نمیزاره.
    _ باشه هرجور خودت صلاح می دونید، اصلا تقصیر منه میخواستم تو از دست دایی اکبر نجات پیدا کنی،
    به دایی اکبر هم ی درس حسابی بدیم که دیگه تو این سن هوای عشق و عاشقی و زن خوشکل  گرفتن به سرش نزنه و از همه مهتر ی دل سیر ازش بخندم تا جبران ضد حالی که بهم زده و مجبور شدم تعطیلاتم به جای خوش گذروندن با دوستام بیام به این روستای دور افتاده در بیاد.
  • از دست تو، گیرم که منم قبول کنم چطور میخوای عینکش برداری با کش همچین عینکش بسته که موقع خواب هم درش نمیاره.
    _ اونش با من فقط تو اکی بده و طبق نقشه من پیش برو ،
    قول میدم هرکاری بگم انجام بدی اصلا حتی شک هم نکنه.
    (دلم نمی خواست به علی رو بدم یا نقطه ضعف بدم دستش بخاطر همین میخواستم با ایده و نظرش مخالفت کنم ولی خوب که فکر کردم متوجه شدم اگر میخوام از دایی اکبر حرف بکشم باید از در دوستی وارد بشم و به تهدید  حتی شکنجه فکر نکنم اگر میخوام حرف بزنه و به قول علی  ی دل سیر ازش بخندم و یک جورایی هم انتقام تمام سختی هایی که بخاطرش کشیدم گرفته باشم.)

+باشه قبول میکنم ولی باید قول بدی این نقشه مثل یک راز بین خودم و خودت بمونه.
_ قول میدم مامانی یک قول مردانه.

  • خوبه خوبه حالا ذوق مرگ نمیخواد بشی، وای بحالت دایی اکبر یا کسی بفهمه.
            
                 》》》》》》》》            》》》》》》》》》》》

از اینجای داستان از زبان علی نوشته شده.

کلی ذوق و انگیزه داشتم چون اولین بار بود مامانم اونم تو همچین کاری بهم اعتماد کرده بود میخواستم هرجور شده خودمو به مامانم ثابت کنم.

به مامانم گفتم تا من خانه را مرتب میکنم سریع برو حمام دوش بگیر و حسابی به خودت از اون لوسین خوش بو و معطرت که داری بزن.
تا خواست مامان مخالفت کنه سریع گفتم قرار شد طبق نقشه من پیش بری و هرچی گفتم انجام بدی.
دست مامان گرفتم بلندش کردم فرستادمش بره حمام،از چمدونش یک تاپ  قرمز  که یقش گشاد بود و زیر لباس همیشه می‌پوشید برداشتم با یک ساپورت مشکی، داشتم دنبال ی ست شورت و سوتین تو چمدون مامان میگشتم که یکدفعه به ذهنم رسید اصلا براش شورت و سوتین نزارم اینجوری شاید بهتر سینه و کس مامانی تو این تاپ و ساپورت بشه دید زد و برای اینکه نیاد خودش ی لباس دیگه برداره به فکرم رسید چمدان مامانم بردارم ببرم تو زیرزمین قایم کنم.
البته اگر خدا کمک کنه و دایی اکبر به موقع بیاد و مامان تو کار انجام شده قرار بگیره به قایم کردن چمدان شاید نیازی نبود ولی باید فکر همجاشو میکردم.
سعی کردم تا اونجایی که میتونم خانه را سریع مرتب کنم، داشتم جارو میزدم که صدای در خانه امد.
دایی اکبر که وارد شد سریع رفتم جلو گفتم دایی جان سلام من علی هستم.
دایی اکبر که انگار اصلا انتظار منو نداشت جا خورد و گفت :تو دیگه کی هستی تو خونه من چه غلطی میکنی و نامرد با اون دست سنگینش همچین زد تو گوشم که پرت شدم رو زمین ،امدی اینجا دزدی؟ کاری میکنم که دیگه این غلط ها نکنی.
دایی ،دایی من دزد نیستم یک لحظه صبر کن براتون توضیح بدم.
با عصبانیت یقه لباسم گرفت و گفت به نال ببینم چی میخوای بگی؟
گفتم دایی من علی پسر مریم خواهر زادت هستم از طرف مامانم امدم برای کمک به شما.
اخه مامانت خنگ هست نمیدونه من تو رو میخوام چیکار اخه یکی نیست به این دختر خنگول بگه من ازش زن خواستم بعد پسرش رو برای کمک به من فرستاده.
خدایش اگر خنگ نی پس چی هست.

گفتم دایی جان بیا بشین رو صندلی و آرام باشید تا براتون توضیح بدم.
با هربدبختی بود دایی اکبر را آرام کردم و بهش گفتم دایی جان مامانم براتون ی زن خوشکل پیدا کرده به اسم سارا و میخواست بیارتش اینجا تا با شما و خانه و زندگیتون آشنا بشه ولی براش کاری پیش امد و از من خواست تا این خانم زیبا رو بیارم خدمت شما.
ما هم طبق ادرس که مامان داده بود امدیم و خانه شما که رسیدیم هرچی در زدیم شما نبودید پیش خودم گفتم خیلی بد و زشت هست تو این گرما سارا خانم رو پشت در نگه دارم پس با اجازتون از دیوار امدم بالا و در رو باز کردم امدیم داخل.
هیجان رو تو رفتار دایی اکبر به وضوح می دیدم و خیلی با شوق گفت آفرین پسر کار خوبی کردی در را باز کردی حالا این سارا خانم کجا هست؟
گفتم دایی جان بنده خدا سارا خانم امد دید خانه اینقدر نامرتب هست یکم مرتب کرد براتون بعد بخاطر خستگی  راه و گرما هوا رفتن دوش بگیرن الاناست که بیاد.
دایی گفت واقعا؟ پس چرا پسریه خنگ زودتر نگفتی حرفامون نشنیده باشه.
گفتم دایی جان نگران نباش من هرکاری بتونم میکنم که رضایتش جلب کنم فقط دایی جان مامانم گفت بهتون بگم حداقل بار اول با عینک باهاش رو به رو نشید چون سارا خانم از آدم های عینک خوشش نماید.
دایی اکبر گفت :پسریه خنگول خوب من عینک رو چشمام نباشه چطور چهره و اندام عروسم ببینم و بدونم خوشکل و خوش اندام هست؟
(تو دلم گفتم چه اعتماد به نفسی هم داره پیر سگ،خیلی دوست داشتم برینم به هیکل و اعتماد به نفسش،اما الان وقتش نبود)
گفتم دایی جان یعنی میخواین بگین مامانم برای تنها دایی که داره زن زشت و بی ریخت پیدا میکنه؟
دایی اکبر ی دستی تو موهاش کرد و گفت :چی بگم از مامان تو هرچیزی برمیاد.
بعدشم اخر که باید منو با عینک ببینه من که نمیتونم بدون عینک زندگی کنم.
سریع گفتم دایی جان کم لطفی نکنید مامانم کلی گشته زن دایی خوشکل پیدا کرده،باور کنید اگر من شرایط ازدواج داشتم حتما خودم این شاه بانو را میگرفتم.
اصلا هم نگران عینک نباشید شما تو همین دو سه روز که ما امدیم اینجا عینک جلوش نزنید مطمنم اینقدر خصوصیت و شخصیت بالایی شما دارید که تو همین چند روز مهرتون تو دلش می ندازید و اونم بخاطر علاقه ای که به شما پیدا کرده بیخیال عینک تان میشه، هرچی باشه شما بزرگ و کدخدایی اینجا هستید.
(قشنگ مشخص بود دایی اکبر با تعریف های من خام شده و داره ذوق میکنه و لحظه به لحظه اعتماد به نفسش بالا و بالاتر میره)
دایی ی نگاه به من کرد آفرین پسر تو ترشی نخوری ی چیزی میشی حداقل از مامان خنگ ات باهوش تری، الانم بیا بند عینکم پاره کن تا عروس خانم نیومده ببینه.
خوشحال شدم که اولین قدم نقشم گرفته و گفتم ای به چشم.

سریع رفتم پشت در حمام و آهسته در زدم ،مامانم گفت تو هستی زلیل مرده؟
اره منم ،آهسته که دایی اکبر نشنوه گفتم مامانی من دایی اکبر را خام کردم عینکشم برداشتم زودتر بیا بیرون برات لباساتم گذاشتم پشت در فقط یادت نره به دایی اکبر گفتم تو دوست مامانم هستی و اسمت سارا هست.
تا مامان گفت اخه، سریع حرفش قطع کردم و گفتم دیگه اخه نداره،زود بیا بیرون،من میرم تا شک نکرده.فقط حواست باشه اول کار روی خوب بهش نشان بده ضایع بازی در نیاری سارا جونم خخخخخ.
رفتم جایی نشستم که به حمام مشرف باشم مامان که امد لباساش برداره بتونم دیدش بزنم.
انگار مامان خوب منو شناخته بود یا شایدتم می‌ترسیده تو دید دایی اکبر باشه چون در نیمه باز کرد و دستش بیرون اورد و لباس ها برداشت.هرلحظه منتظر بودم صدام کنه و بد و بیراه بارم کنه چون شورت و سوتین که نذاشتم فقط ی تی شرت و ساپورت بدن نما براش گذاشته بودم.
فقط دعا میکردم یادش نره دایی اکبر اینجاست و حرفی نزنه جلوی دایی اکبر تمام نقشه خراب بشه.
چندبار صدا زد علی آقا علی آقا میشه لطفا بیاین؟ جواب ندادم دایی اکبر گفت مگر کر هستی چرا جواب نمیدی؟
گفتم دایی جان یکم سارا خانم خجالتی هستن فکر کنم خجالت میکشن بیان بیرون بهتر هست شما خودتان جوابش بدید بگید منو فرستادید بیرون و از سارا خانم بخواین تشریف بیارن از حمام بیرون.
دایی اکبرم که قشنگ خام حرفا و تعریف های من شده بود هرچی بهش گفته بودم به مامانم گفت.
خودمم سریع رفتم دم در ایستادم که وقتی مامان مجبور شد از حمام بیاد بیرون در را بهم بزنم یعنی تازه امدم.
بلخره انگار مامان دید چاره ای نداره و تی شرت و ساپورت را  پوشید بود و از در حمام امد بیرون .
وای چی میدیدم مامان چقدر خوش اندام تر و سکسی تر به نظر میومد و از اونجایی که میدونستم شورت و سوتین هم زیر لباساش نیست بی اختیار با دیدنش کیرم سیخ سیخ شد جوری که داشت یادم میرفت در را ببندم و بگم تازه رسیدم.
مامان تا چشمش به من افتاد خواست دعوام کنه سریع دستم به علامت سکوت رو بینی گذاشتم و به دایی اکبر اشاره کردم.
یک نگاه غضب آلود بهم کرد و با چشماش بهم فهموند بعدا حسابی دهنم سرویس میکنه.
سعی کردم به خودم مسلط باشم و جو را عوض کنم.
دایی جان اینم سارا خانم زیبا و خوشکل که هرچی تعریف کنم از زیبایی و خوش استایل بودن ایشان بازم در حق شان کم لطفی کردم.
دایی که از هیجان تعریف های من حسابی پرنشاط شده بود با اینکه شک داشتم بتونه ببینه ولی اونم داشت از مامانم و خوشکلیش و اندامش تعریف میکرد که فکر کنم میخواست با این کارش مثلا مخ مامانم (سارا خانم) را بزنه.
یکی دو ساعتی تقریبا بدون هیچ حرف و کار خاصی گذشت باید ی کاری میکردم.
یک دفعه به ذهنم رسید گفتم دایی جان نمیخواین از سارا خانم سوالی یا حرفی بزنید بلخره قراره یک عمر اگر از هم خوشتان امد زندگی کنید.
دایی اکبر که کلا اعتمادش به سقف هست گفت من که از سارا خانم خوشم امده، سارا خانم هم حتما  بنده را پسندیدن.
فقط چند سوال دارم که چون محرم نیستیم الان درست نی  بپرسم.
مامانم با شنیدن حرف دایی اکبر سرخ و سفید شد و خواست جواب دادی اکبر بده که پریدم تو حرفش و گفتم سارا خانم شما حرفی ندارید؟
دوباره مامانم با چشماش حسابی برام خط و نشان کشید و گفت:من شناختی از ایشان ندارم نمیتونم جوابی بدم.
یکدفعه دایی اکبر گفت خوب این هم راه داره الان تا دو روزی که اینجا هستید ی صیغه محرمیت می خوانیم تا هم  من بتونم حرفم را بهتون بزنم هم شما بهتر و راحتر بتونید متوجه بشید با انتخاب من چه شانس بزرگی در خانه تان زده.
مامانم بدجور عصبانی شد بلند شد که بره بلند شدم و وایسادم جلوش بازوهاش گرفتم آرام بهش گفتم اول ی نفس عمیق بکش تا کمی به اعصابت مسلط بشی دوما مگر قول ندادی طبق نقشه من پیش بریم ،حاله این دایی متکبر و خودخواه را بگیریم سوما اتفاقی که نمییفته  یک صیغه موقت هست شما هم که صیغه نخوانده  با هم محرم هستید تو را خدا مامان نقشه را خراب نکن.
نمیدونم مامان به چی فکر کرد که بعد از چند دقیقا قبول کرد و منم رفتم کنار دایی اکبر نشستم و گفتم سارا خانم را راضی کردم فقط کی بیاریم  صیغه بخوانه.
دایی با اون دست سنگینش زد رو پام و گفت بچه جان زنیکه از خداش بود نیاز به راضی کردن تو الف بچه نبود بعدم من خودم صیغه تمام دختر و پسرهای این روستا میخوانم به کسی نیازی نی.
حالا هم پاشو گورت گم کن اونور به سارا بگو بیاد بشینه کنارم من صیغه را میخوانم اونم تکرار کنه.
وقتی مامان را از پشت بغل کردم و  میخواستم بیارم کنار دایی اکبر نرمی کون مامان که رو کیرم حس کردم دوباره بی اراده باعث شد کیرم سیخ بشه و از رو ساپورت به کون مامانم مالیده می شد که فکر کنم مامانم متوجه سیخ شدن کیرم شد که منو از خودش جدا کرد و به اجبار مجبور شد بشینه کنار دایی اکبر.
تا مامان نشست سریع گفتم دایی جان شروع کنید که عروس خانم منتظر هستن.
دایی اکبر هم خنده ای  پیروزمندانه کرد و شروع کرد متن  صیغه را غلط و قلوت خواندن و مامانم با اکراه تکرار کرد و در آخر هم دایی اکبر گفت قبلتو.
و بعدش دست انداخت گردن مامان را گرفت و کشوند سمت خودش و یک بوس آب دار رو لپ مامان کرد و گفت مبارکه.
حقیقتش منم انتظار همچین کاری از جانب دایی نداشتم چه برسه به مامانم چقدر این مرد بی جنبه هست، هردومون شوکه شده بودیم که با صدای  دایی اکبر به خودم امدم.
پسر حیف نون بیا اینجا ببینم رفتم کنار دایی گفتم بفرمایید کاری دارید دایی جان.
دست کرد تو جیب شلوار گشادش روستایش که پاش بود و پول در آورد گفت بگیر برو از مش شعبان شیرینی بخر و به مش شعبان بگو کدخدا اکبر گفت از اون شیرینی های سفارشی تازه برات الان بپزه بده بگو وای بحالت اگر مونده بهت بده.
مامان داشت با چشماش التماسم میکرد که هرجور شده یک بهونه در بیارم و نرم.
گفتم دایی جان من نمیرم ،من  که اینجا را بلد نیستم نمیدونم مغازه مش شعبان کجا هست .
نمیدونم چطور با این چشمای کم سوء منو دید که یک سیلی خوابند زیر گوشم که پخش زمین شدم گفت اول مش شعبان مغازه نداره باید بری در خانه اش دوما اینو زدم یاد بگیری رو حرف بزرگترت حرف نزنی سوما تو روستا از هرکی بپرسی بهت نشان میده پس تن لشت تکان بده تنبلی نکن.
اینقدر دستش سنگین بود و سیلی که بهم زد در گرفت که دیگه جرات مخالفت نداشتم و گفتم چشم.
مامان هم بلند شد گفت منم برم ی غذایی آماده کنم که دایی اکبر مچ دست مامان  را گرفت و گرفتش تو بغلش گفت بشین وقت برای درست کردن غذا زیاد هست.
فکر کنم مامان هم همون فکری تو ذهنش آمد که اگر الان اعتراف کنیم این ها همش نقشه بوده دایی اکبر اینقدر عصبانی میشه که حتما ی بلای سرمون میاره.
پس هردو سکوت پیشه کردیم و خودمان را به تقدیر سپردیم.
چی فکر میکردیم چی شد،از یک لحاظ دلم میخواست هرچه زودتر این کابوس که توش گرفتار شده بودم تمام بشه، از یک لحاظ هم میدونستم برگردیم شهر مامان بخاطر این پیشنهاد مسخره ای که داده بودم پوست از سرم میکنه.
دل تو دلم نبود الان که تو خانه نیستم دایی اکبر با مامان دارن چیکار میکن،از شانس خوبم با راهنمایی روستایی ها زود خانه مش شعبان پیدا کردم و وقتی پیغام دایی اکبر به مش شعبان دادم لبخند شیطون آمیزی زد و گفت باید همینجا بمونه تا آماده بشه یک ساعتی طول میکشه.
با شنیدن حرف مش شعبان حالم گرفته شد داشتم به زمین و زمان فحش میدادم که یکدفعه یک زن که روبنده زده بود با یک سینی امد دم در گفت بابا این شرینی ها ربابه خاتون که سفارش داده بود امد گفت مراسمشان بهم خورده ببرم برای کدخدا اکبر ببینم میخواد اخه شیرینی مورد علاقه کدخدا هست اگر مونده بشه نمیخره.
تا مش شعبان میخواست به دخترش حالی کنه نه نمیخواد برو داخل من سریع سینی را از دست دختر گرفتم گفت بفرماید اینم پولش و به سمت خانه دایی اکبر دویدم تا زودتر برسم ببینم چه خبر هست.
در خانه که رسیدم میخواستم در بزنم که یاد لبخند شیطون آمیز و حرف مش شعبان افتادم که میخواست از عمد من را نگه داره زود برنگردم خانه کدخدا،حدس زدم حتما ی خبری هست یواشکی از رو دیوار  داخل شدم و رفتم پشت پنجره اتاق که  ببینم چه خبر هست.
اصلا باورش برام سخت بود دیدن صحنه ای که میدیدم حتی تو خوابم همچین چیزی نمیتونستم تصور بکنم.
دایی اکبر مامان را لخت لخت رو میز چوبی وسط اتاق خوابنده بود و سرش را از رو میز آویزان کرده بود و  کیرش که نه، این سایزش به کیر نمیخوره سایزش به دسته بیل میخوره  از پس کیرش بزرگ و کلفت بود.
دایی اکبر  میخواست  تو دهن مامان به زور کیر کلفتش را بکنه که مامان داشت مقاومت و تقلا میکرد بلند بشه که دایی اکبر چندتا سیلی تو صورت آویزان مامان زد که برق از سر منم پرید و جرات نکردم برم داخل کمک مامانم.
مامانم انگار دیگه جونی براش نمونده بود بلخره تسلیم شد  و دهنش را باز کرد و دایی اکبر اون کیر کلفتش را وحشیانه تو دهن مامان فرو میکرد و هربار یک جون با صدای بلند می گفت.
با دستش هم سینه های درشت و بلورین مامان را میمالید و مثل انار داشت آب لمبو میکرد و داد میزد هنوزم میخوای فکر کنی منو بهتر بشناسی؟
قول میدم کل شهر را بگردی همچین شاه کیری گیرت نمیاد دیگه از این بهتر چی میخوای زنیکه ؟
فکر کنم  مامان از درد کیر دایی اکبر که تو دهنش داشت خفش میکرد دندان گرفت که دایی اکبر عصبانی شد و حسابی با اون دست سنگینش از خجالت سینه های مامان در میومد و حسابی داشت کبودشان میکرد.
دلم بدجور برای مامان داشت می سوخت و مثل سگ از پیشنهادی که داده بودم پشیمان بودم.
بلخره انگار دایی اکبر اینقدر تو دهن مامان تلنبه زده بود که آبش تو دهن مامان خالی شده بود و کنار میز نشست.
اب دایی اکبر داشت از دهن مامان میریخت بیرون  و مامان بی حال  ناله میکرد و لا به لای ناله هاش هم منو تفرین میکرد.
نمی دونستم چیکار باید میکردم جرات انجام هیچ کاری را نداشتم.
داشتم به اتفاقات این چند مدت که برام پیش امده بود فکر میکردم که صدای دایی اکبر شنیدم که داشت میگفت یا خودت مثل ی زن جنده حرف گوش کن میای کیر شوهر جونت میخوری تا سیخ بشه کس  و کونت جرات بدم و خودتم حال کنی.
یا خودم به زور سوراخ  کس و کونت را پاره کنم و هردوش رو یکی کنم.
مامان که مشخص بود حسابی از دایی کتک خورده و توانی براش نمونده بود دستاش اورد بالا و گفت من تسلیم هرکاری بگی میکنم فقط تو را هرکه می پرستی دیگه نزن.
دایی اکبر گفت:ها باری کلا معلومه زن زندگی هستی و زود رام میشی پس تا اون پسره خر مغز نیومده بیا برای شوهرت تاج سرت کیرش را بخور و آمادش کن که کس  و کونت جر بده.
مامان که مشخص بود بدنش حسابی کفته شده به سختی و با اه و ناله که از درد بدنش بود از رو میز بلند شد و ۴ دست و پا رفت جلو کیر دایی اکبر که الان شده بود شوهرش و کیر نیم خوابه دایی را گرفت و کرد تو دهن و شروع کرد به ساک زدن.
دایی اکبر هم که احساس پیروزی می کرد و از اینکه تونسته کاری کنه که همچین زن خوشکل و خوش اندامی رامش بشه از خوشحالی  تو پوست خودش نمی‌گنجید و خیلی زود کیرش دوباره سیخ و بزرگ شد.
همین جور که مامانم داشت کیر دایی اکبر ساک میزد دایی اکبر انگشت اشارش را کرد تو دهنش و رسوند به سوراخ کون مامانم که الان دقیقا رو به روی دید من بود با دیدن این صحنه منم یاد چند ساعت قبل افتادم که کیر منم نرمی کون مامان را حس کرده بود و کیر منم سیخ شد.
وقتی دایی با سوراخ کون مامان بازی میکرد و میخواست جا باز کنه برای کیرش مامان هم انگار شهوتش درونش بیدار شده بود و اه و ناله های شهوتناکی میکرد وبه  کون و کمرش قر میداد که یک صحنه فوق تحریک کننده جلوی من بود.
خیلی دلم میخواست با دیدن این صحنه جق بزنم و ارضا بشم ولی ترسیدم ارضا بشم دچار عذاب وجدان بشم و نتونم جذاب ترین سکس ممکن را ببینم.

بعد دایی اکبر از زیر شکم مامانم کسش را چنگ زد که با صدای آه شهوتی مامان مواجه شد.
فکر کنم مامانم بدجوری حشری شده بود، از خوردن کیر دایی  بیخیال شد و برعکس شد و پاهاش کامل باز کرد و کسش نمایان شد و دایی اکبر چندتا سیلی به  کس مامان زد و گفت ای جانم این کس آب دار کردن داره و  یکدفعه کل کیرش فرو کرد تو کس مامانم که  صدای اه و ناله هاشان بلند شد و خیلی سریع و تند تلنبه میزد و مامانم که دیگه حسابی حشری شده بود با دستش سعی میکرد حرکت تلنبه زدن دایی اکبر رو بیشتر کنه  و داد میزد تندتر تندتر جرم بده.
دایی اکبر یکدفعه ثابت شد و تلنبه زدنش را متوقف کرد بعد گفت هرچی فکر میکنم حیف هست این کون گنده  بی‌نصیب از کیرم بشه زود باش بلند شو مدل سجده بشو کونت بده بالا جنده خانم.
مامانم گفت اخه کیرت خیلی بزرگ هست کونم جر میخوره، دایی اکبر با خنده گفت بهتر می خوام جر بخوره که به کیرم عادت کنه و همیشه کونت تشنه کیر من باشه.
زود باش زن کس پاره ،که کونتم منتظر پاره شدن هست، مامان هم که انگار از بزرگی کیر دایی اکبر  هراس داشت با اکراه مدل سجده شد و دایی اکبر چندتا سیلی به کون مامان زد که صدای جیغ مامان بلند شد.
دایی اکبر یکباره گفت واقعا این کون کردن داره هرکه نکنه کس خول هست و با دستاش موهای مامانم را گرفت تو دستش و کیرش دم سوراخ کون مامان تنظیم کرد و یکدفعه با هیکل گندش افتاد رو مامان،
جیغ و داد و گریه مامان بلند شد سعی میکرد خودشو از زیر هیکل گنده دایی بکشه بیرون ولی دایی هم برای اینکه بیشتر مامان را عذاب بده موهاش را میکشید تا مامان مجبور بشه کونش بده عقب تر و کیر دایی تا اخرش بره تو کونش.
چندین بار اینکار رو کرد و انگار کون مامان دیگه داشت به کیر کلفت دایی اکبر عادت میکرد چون  صدای جیغ و نفرین مامان جاش رو داده بود به اه و ناله شهوتی و قربون صدقه رفتن کیر تو کونش.
هربار که دایی کیرش از کون مامان در میاورد میکرد داخل یک سیلی هم رو کون مامان میزد که صدای ای جونم مامان بلند میشد.
سرعت تلنبه زدن های دایی اکبر تو کون مامان بیشتر شده بود و از صدای ناله های بلند دایی مشخص بود داره خیلی حال میکنه.
دایی گفت از  تو کونت کیرم کشیدم بیرون سریع بلند میشی صورتت میگیری زیر کیرم تا بهترین کرم سفید کننده دنیا بریزم روش برات.
تا دایی اکبر کیرش از کون مامان کشید بیرون و گشادی کون بزرگ مامانم دادیم اینقدر شهوتم زده بود بالا که تا دست زدم به کیر سیخم آبم پاشید بیرون.
بی حال نشستم پشت پنجره وقتی دقت کردم دیدم دایی اکبر صورت مامان را پر از آب منی کرده و داره کیرش را رو لبای مامانم میماله و با کیرش سیلی به صورت مامانم میزنه.
همین که دایی اکبر از جلوی مامان رفت که بره دستشویی با مامانم چشم تو چشم شدیم، یکدفعه مامان بلند شد دوید سمت پنجره من مثل برق گرفته ها بلند شدم و دویدم تو زیرزمین و در رو پشت سرم بستم.
خیلی ترسیده بودم و از مامانم هم میترسیدم هم خجالت میکشیدم تصمیم گرفت این دو روزی که اینجا هستیم اصلا از زیر زمین بیرون نیام.
از خستگی نمیدونم کی خوابم برده بود و چند ساعتی خوابیده  بودم که از سر و صدا و اه و ناله مامانم از خواب پریدم حدس زدم دوباره دایی اکبر افتاده به کردن مامانم، برای چندمین بار عذاب وجدانم جاشو به شهوت داده بود و تصور سکس و جر خوردن دوباره مامانم زیر کیر کلفت دایی اکبر کیرم را سیخ کرده بود.
میخواستم جق بزنم که چشمم به چمدان مامانم افتاد که اورده بودم تو زیر زمین به خودم گفتم حالا که نمیتونم با خود مامانم حال کنم با شورت و سوتینش که میشه حال کنم و به یادش جق بزنم.
سر چمدان رو باز کردم ی ست شورت و سوتین کیپور بنفش دیدم.
مامانم را توش تصور کردم و حسابی حشری شدم تصمیم گرفتم لخت بشم و شورت و سوتین مامانم بپوشم بعد جق بزنم.
هرچی گشتم آینه پیدا نکردم ببینم  شورت و سوتین مامانم تو تنم چجوری شده.
با صداهای اه و ناله مامانم و دایی اکبر که میشنیدم شروع کردم جق زدن وقتی حس کردم داره آبم میاد سوتین مامانم باز کردم و زیر کیرم گرفتم آبم را رو سوتین مامانم ریختم.
بعد که سرحال شدم ی فکر شیطنت آمیز به سرم زد تصمیم گرفتم سوتین مامانم که آب منی روش ریخته بودم و تمیز نکنم و همین جور بزارم تو چمدان مامانم که متوجه بشه منم حشری هستم و نیاز به سکس دارم.
ولی برام خیلی عجیب بود با اینکه برام غذا میاورد پشت در می ذاشت ولی نه نفرین میکرد و حرف خاصی میزد فقط در میزد می گفت غذا و می رفت و از همه عجیب تر برام این بود اصلا سراغ چمدانش نمیگرفت و تیرم به سنگ خورده بود.
حدس زدم حتما دایی اکبر بهش اجازه نداده لباس بپوشه و مجبورش کرده لخت کلا جلوش باشه وگرنه با شناختی که از مامانم دارم اصلا نمیتونه لباس کثیف و نجس بپوشه.
وقتی سرچمدان مامانم میخواستم ببندم حس کردم وزنش به نظر بیشتر از حد نرمال هست دقت که کردم دیدم تو سر چمدان ی زیپ هست که اگر کسی با دقت نگاه نکنه اصلا متوجه اون زیپ نمی شد.
زیب را باز کردم دیدم ی دفتر هست وقتی بازش کردم دیدم دفتر خاطرات مامانم هست.
اول برام زیاد جالب نیومد و بیخیال خواندش شدم ولی بعدش دیدم اینجا که هیچ کاری ندارم حداقل برای اینکه حوصلم سر نره خاطرات مامانم بخوانم.
وقتی شروع به خواندن کردم صفحه به صفحه هیجان و انگیزم بیشتر می شد که با گذشته پر ماجرای مامانم آشنا بشم.
با بعضی اتفاقات زندگی مامانم دلم برای سخته هاش می سوخت و اشک می ریختم و با اون صفحه های که اتفاقات سکسیش نوشته بود تحریک می شدم و کیرم براش سیخ می شد.
تو این دو روز دفتر خاطرات مامانم که  تا ازدواج مامانم با پسر یکی از افراد سازمان نوشته شده بود تونستم بخوانم.

دست نوشته ای از Moban

ادامه...

نوشته: موبان دختر آریایی


👍 26
👎 5
117201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

906947
2022-12-16 11:45:29 +0330 +0330

کی ارسلان نقشه عملی می‌کنه خیلی کنجکاو شدم چه به سر مامان علی و خود علی میاد

1 ❤️

906967
2022-12-16 13:34:11 +0330 +0330

بی غیرتی بیش از حد داره میشه.
سکس رمانتیک مریم و علی خیلی جذاب تر می شه.

1 ❤️

906970
2022-12-16 13:45:59 +0330 +0330

هر قسمت کیفیت داره میاد پایین .
دایی که تعریف کردی لاشی بود چشمش ضعیف هست گوشش کار میکنه !چه طور کس و کون خوب تشخیص میده چک زدن براش راحته ولی قیافه خواهرزاده متوجه نمیشه!

1 ❤️

907041
2022-12-16 23:15:12 +0330 +0330

داستان خیلی خوبه از همه نظر مخصوصا این قسمت که ربط دادی به خاطرات مامانم که نوشته بودی ولی یکم بیشتر به علی و مامانش اختصاص داده بشه ولی امیدوارم قسمت بعدی کم کم شروع موضوع اصلی داستان یعنی علی و مامانش باشه با اتفاقاتی که تو این قسمت رخ داده

1 ❤️

907054
2022-12-17 01:24:25 +0330 +0330

تو دیگه رسماً خودت گاییدی با ماه نامه خودت وقتی نمیتونی زود به زود بگذاری بهتر یا بی خیال شی یا اول بنویس تمام قسمت ها رو بعد بدی بیرون کلا آدم بعد چند ماه که اسم داستان میبینه فکر می‌کنه داستان جدید بعد متوجه میشه کدوم پس دخی یا پسر خوب زودتر فوقش هفته
داستانت بدک نیست ولی داری زیادی تخیلی میکنیش بهت لایک میدم پرو نشی باز بری که بر نگردی 💋 💋

2 ❤️

907057
2022-12-17 02:14:46 +0330 +0330

ادامه بده
آفرین

1 ❤️

907094
2022-12-17 13:10:55 +0330 +0330

سلام دوستان
ممنونم وقت گران بهاتون گذاشتید و داستانم خواندید امیدوارم خوشتون امده باشه.
اول بابت تاخیر در ارسال معذرت میخوام شاغلم و وقتم کمه، ولی این قسمت حدود یک هفته قبل فرستادم دیروز منتشر شده ولی قسمت اخر کل مجموعه داستان های علی و مامانش نوشتم و بعد از ویرایش ارسال میکنم.
تو قسمت اخر به کل سوالات و معماهای داستان فکر کنم حل شده باشه.
بازم بابت محبتتان از لایک کردن هاتون ممنونم

1 ❤️

907229
2022-12-18 20:02:48 +0330 +0330

داستانت جالبه …آرامم که احتمالا یا بچه نویده یا محسن …
این که دایی اکبر … مریمو مثل اسب میکنه خوب بود دوست داشتم کاش سکس اینا رو هم میتونستی ادامه بدی…

در کل یه جور داستانو تموم نکن که این رابطه ها خراب بشه (بالاخره هر چیم باشه داستان سکسیه ما که نمیخوایم داستان با پایان خفن ببینیم) قسمت بعدی رو طوری بنویس که بشه با همین کاراکترا یه سری دیگه بنویسی
کاراکترهای خوبی داری :آرام😍 مریم😘 عمه ارسلان❤️ … دایی اکبر💪 ارسلان 😎 علی😁 … و کسایی که بازم میتونی اضافه کنی
به نظرم ادامه بده

1 ❤️

907304
2022-12-19 09:01:38 +0330 +0330

کیر دایی اکبر تو کون آرام!

1 ❤️

907353
2022-12-19 19:25:16 +0330 +0330

خیلی عالی حتما ادامه بده

1 ❤️

908693
2022-12-29 23:04:58 +0330 +0330

ریدم تو مغزت با این داستان تخمی تخیلی ک نوشتی هزار یک عیب و ایراد داره داستان سوتی هایی ک دادی بماند فقط پر و بالی ک ب داستان دادی بدک نبود درکل خیلی تخمی ضایع دروغ و تخیل نوشتی

0 ❤️

909995
2023-01-09 08:23:51 +0330 +0330

ممنون از نگارش
من هر سه سری داستان رو خوندم. به نظرم سری اول و دوم خیلی بهتر بود.
در این قسمت به سمت فانتزی حرکت شده. این سبک خیلی خوبه اما من داستان تابو با تم واقعی رو بسیار بیشتر می پسندم. ماجرای دایی بنظرم فانتزی است.
سپاس از شما

0 ❤️

923498
2023-04-15 04:13:03 +0330 +0330

اگه داستان واقعی باشه خودم میام هرجا باشه میکنمش
جوری مکنمش که درد مادرش بفهمه کس کش عوضی
آدرس بده ببینم توی نویسنده آدرس این پلش برام بفرست ببینم
کیرم توت تارشت پدرسگ میدونم مادرت جنده بوده تو نباید روش غیرت داشته باشی من اگه کسی دست به مامانم بزنه میگیرم اول آخرش درمیارم
من سن تو گه بودم کسی تخ نمیکرد نگاه به مادرم کنه حیف اون مادر دلسوز که گیر کسی مثل تو که کونی هست افتاده اگر بفهمم کجایی حتی تو چین باشی میام میکشمت کس کش

0 ❤️