انتقام‌ نابرابر (۵ و پایانی)

1402/04/03

...قسمت قبل

بعد از چند بار دیدن فیلم مازیار و الناز، به خودم که اومدم دیدم دستم به کیرم هست و دارم آروم می مالمش. داشتم به اتفاقاتی که افتاده فکر می کردم. می دونستم زمان زیادی ندارم و باید زودتر تصمیم بگیرم. خیلی کارها بود که باید انجام می دادم. توی تمام مدت مسیر که آیدا رو رسونده بودم، داشتم به زوایای نقشه آخر فکر می کردم. مطمئن نبودم که این بار هم نقشه درست کار کنه، اما حداقل، این نقشه، اگر درست کار نمی کرد، من بازنده اش نبودم. این‌بار هم مثل نقشه امشب قرار بر اجرای نمایش یک سکس خوب بود، اما نقش اولش دیگه قرار نبود الناز باشه، این بار نقش اولش خودم بودم. برای همین، بدون فکر کردن بیشتر گوشی رو برداشتم و درحالی که کیرم رو می مالیدم، توی تکست تایپ کردم: سلام خوشگل خانم. خوبی؟ بعد هم کنارش یه قلب و دو تا بوس گذاشتم. بعد از توی مخاطبینم، شماره مخاطب مورد نظر رو انتخاب کردم و گزینه ارسال پیام رو زدم و تکست رو براش فرستادم!
همون موقع جواب داد: به به سلام. چه عجب یادی از فقیر فقرا کردین؟
خیلی سریع رفتم سر اصل مطلب. برای همین نوشتم: می خواستم یه چند ساعت با هم خلوت کنیم و یه سری مسائل هست که باید باهات در میون بذارم. پس فردا ساعت ۱۲ ظهر میام دنبالت برای ناهار و یه چند ساعتی باهات صحبت دارم. تا اون موقع هم نمی تونم بهت تکست بدم، فقط اگه اوکی هستی، شنبه راس ساعت ۱۲ پیشت هستم. البته تنها. منتظر جواب مثبتت هستم.
-باشه. فقط آرشاوین هم پیشمه. مگه اینکه بیارمش پیش الناز.
-نه، شنبه الناز کلاس داره. پس یکشنبه، همون ساعت، قرار سر کوچه مامان زیبا.
الهام یه اوکی فرستاده بود. منم یه ایموجی بوس فرستادم و اون هم ایموجی میمونی که چشمش رو میگیره فرستاد.
تا یکشنبه زمان به کندی می گذشت. با آیدا چند باری صحبت کردم و نقشه ام رو باهاش در میون گذاشتم و زوایای مختلف نقشه رو باهاش چک کردم. آیدا آخرش بهم گفت: فقط کوفتت بشه کس مفت می کنی!
خندیدم و گفتم: حالا که نکرده ۳۰۰ میلیون عقبم. ولی چه شود که هم بکنم و هم ۳۰۰ میلیون جلو بیفتم.
بالاخره یکشنبه فرا رسید و نزدیکای ساعت ۱۱ و نیم بود که الهام اومد. جلوی در خونه مامان زیبا بودم که داشتم بیرون می رفتم و از الناز و الهام خداحافظی کردم و توی ماشین منتظر شدم. حدود نیم ساعت بعد الهام اومد بیرون و توی خیابون کناری سوار ماشینم شد و حرکت کردم. توی مسیر دستم رو بردم جلو و دست الهام رو گرفتم. الهام لبخند می زد و گاهی بهم نگاه می کرد. آهنگ ملایمی گذاشته بودم و به سمت لواسون حرکت کردم. توی یکی از رستوران های آلاچیق دار توقف‌کردیم، واقعا جای دنجی برای صحبت بود. بعد از سفارش ناهار سعی کردم با الهام گرم بگیرم. خودش رو بهم چسبونده بود و منم دستاشو نوازش می کردم. سعی داشتم نقشه ام رو طوری پیاده کنم که احتمال خطا توش‌نباشه. برای همین از گفتن حرفی که می خواستم بزنم منصرف شدم. سعی کردم توی این جلسه صرفا به الهام خوش بگذره‌. بعد از ناهار، کلی تو خیابون چرخ زدیم و حال و هوای الهام حسابی عوض شد. موقع خدافظی، اینبار صورتش رو آورد جلو و لب هام رو ماچ کرد. چند لحظه از هم لب گرفتیم و با چشم های شهوت ناک جلوی در خونه مامان زیبا پیادش کردم.
عصر آیدا گفت: خب چیکار کردی؟
-هیچی. زود بود هنوز.
-یعنی چی زود بود؟ دیر بجنبی وقتت تمومه ها.
-آره. ولی عجله هم کار رو خراب می کنه. میدونم دارم چیکار می کنم.
شب‌رفتم پای خودپرداز و ۳ میلیون به حساب الهام زدم. پنج دقیقه بعد الهام تکست داد: تو برام پول زدی؟
-من؟ شاید فرزاد زده!
-فرزاد تو عمرش ۳ هزار تومن هم برای من پول نزده. اذیت نکن دیگه.
چند تا خنده فرستادم.
-خب واسه چی زدی؟ من مگه پول خواستم؟
داشتم فکر می کردم که الهام چقدر مدلش با الناز فرق داره! الناز هیچ وقت نمی گفت چرا بهم پول دادی! بهش گفتم: حالا باشه برای هروقت که خواستی. بالاخره تو هم مثل خواهرمی، من هواتو نداشته باشم کی داشته باشه؟
موفق شده بودم سر صحبت رو با الهام باز کنم. این‌بار سعی کردم آروم آروم بحث رو به سمت سکس بکشونم. واسه همین بهش گفتم: به هرحال هرچی باشه شما دکتر مایی. حق ویزیت که از ما نگرفتی!
خنده ای فرستاد و گفت: تو که درمان رو ادامه ندادی! یه جلسه هم که ۳‌میلیون نمیشه!
من که از شیطنت الهام خوشم اومده بود گفتم: خب کاری نداره درمان رو ادامه میدیم. پس فردا وقت میخوام خانم دکتر.
الهام گفت: ببخشید درمان توی مطب شخصی من باشه یا منزل شما؟
-نگران نباش، جا با من، درمان از شما. سه شنبه، همون ساعت، همون جا.
سه شنبه دوباره از جلوی خونه مامان زیبا سوارش کردم. آرشاوین پیش الناز بود و من قرار بود برای بار دوم با الهام توی این هفته برنامه کنم. مستقیم به سمت هتل آزادی حرکت کردیم. شناسنامه خودم و الناز رو در آوردم و یک اتاق به نام خودم و الناز گرفتم و با الهام به سمت اتاق رفتیم. قطعا عکس شناسنامه ای الناز تفاوت چندانی با صورت الهام نمی کرد. به محض اینکه به اتاق رسیدیم، دست هاش رو گرفتم و تو آغوش کشیدمش و لب هاش رو خوردم. کمتر از یک دقیقه شد که لباسهای الهام رو در آوردم و با یک شورت و سوتین زرد رنگ توری جلوم ایستاده بود. بدنش بی نهایت شبیه الناز بود، اما پوستش کمی روشن تر بود. چشم های هردومون برق می زد و می دونستیم قراره که چیزی رو که مدت ها دنبالش بودیم، اینبار تمام و کمال بهش برسیم. سوتینش رو باز کردم و ممه هاش رو بیرون انداختم و با ولع شروع به لیس زدن کردم‌. وقتی بعد از مدت ها کیرم رو دوباره توی دهنش کرد، بر خلاف قبل دیگه این‌بار حس عذاب وجدان نداشتم. حس می کردم که تونستم فرزاد رو شکست بدم. فکر اینکه حتی من داشتم موفق می شدم که زنش رو بکنم، کاری که اون موفق نشد، باعث می شد که احساس لذت خاصی بهم دست بده. کس الهام خیلی زیاد خیس بود، کیرم رو جلوی کسش گذاشتم و با فشاری بالاخره، موفق شدم که کسش رو فتح کنم. تمرین هایی که کرده بودم جواب داده بود و فاصله مناسب سکس با الناز باعث شده بود که مقاومتم بیشتر باشه. بعد از سه یا چهار دقیقه تلمبه زدن احساس کردم که الهام زیرم رعشه گرفت و صورتش برای بار دوم سرخ شد و فهمیدم که بار دوم هست که ارضا شده. وقتی داشت آبم میومد، الهام گفت که بریزم داخل، و آبم رو با فشار زیادی توی کسش خالی کردم.
بعد از سکس نزدیک به یک ساعت تو بغل هم بودیم. مشخص بود که هیچ کدوم از کاری که کردیم پشیمون نبودیم. بعد از یک ساعت، الهام گفت: عزیزم؟
با لحن آرومی گفتم: جونم.
-چی شد که بالاخره این‌طوری شد؟
-دیگه شد دیگه. تو خیلی زیبا و جذابی خب. منم مقاومت بی خودی می کردم.
هردو یکم خندیدیم. بهش گفتم:
-تو چقدر فرزاد رو میشناسی؟
-فرزاد؟ شوهرمه دیگه.
-یه چیزی بگم قول میدی بین خودمون بمونه؟
-آره عزیزم. قول میدم!
-حتی به الناز یا مامان زیبا هم نمی خوام بگی. راز بین خودمون هست. مثل سکس الانمون.
-باشه عزیزم. خیالت راحت باشه. منو تو خیلی چیزای دیگه با هم داریم.
-می دونستی فرزاد از الناز اخاذی می کنه؟
-اخاذی؟ بابت چی؟
-من می دونم که الناز قبلا با مجید خوابیده. ولی الناز نمی دونه که من می دونم. از طرفی فکر کنم مجید یه سری عکس لختی از الناز داشته، داده به فرزاد. فرزاد هم الناز و تهدید کرده که عکسارو به من میده. الناز هم ماهی براش یک میلیون میزنه.
-یک میلیون هرماه؟! بیشرف آه و ناله اش فقط برای منه، اونوقت هر ماه از الناز پول میگیره؟! خب تو چرا نمیری بگی که اصلا میدونی؟ اینطوری اونم کنف میشه و جلوی اخاذیش گرفته میشه.
-ببین این یه بازیه دو سر سوخته برای من. چون اگه حتی بگم هم می دونم یه عمر می خواد سرکوفت بزنه بهم. سر خاطره ی استخر یادته قبلا چقدر مسخره می کرد؟
-آره یادمه. حق با تو هست.
-این همه ماجرا نیست.
-دیگه چی هست؟
-فرزاد از الناز سفته هم گرفته.
-سفته؟ همون که مثل چکه؟
-تقریبا شبیه چک هست، یه طور تعهد مالیه. روش رو تاریخ می زنن که طرف فلان تاریخ باید فلان مقدار به من مثلا پول بده. یعنی یه طورایی الان الناز به فرزاد یه مبلغی بدهی داره.
-خب مبلغش چقدره؟ چرا سفته داده؟
-گفتم که بابت حق السکوت. مبلغش هم ۵۰ میلیون تومنه.
الهام با تعجب گفت: ۵۰ میلیون تومن؟ الناز که این همه پول نداره.
-تو مهریه ات ۵۰ تا سکه هست؟
-تو از کجا میدونی؟
-ببین، غیر از این ۱ میلیون ها که حق السکوت گرفته، فرزاد می خواد با این سفته ها تورو تحت فشار بذاره که مهریه ات رو با سفته های خواهرش تهاتر کنی، یعنی طاق بزنی یا سر به سر کنی. اینطوری از شر مهریه تو میخواد خلاص بشه.
الهام که دهنش باز مونده بود گفت: خب الان چیکار باید بکنیم؟
-من فقط امیدوارم که بتونیم سفته ها رو پیدا کنیم، تنها راهش همینه، ولی هیچ کس نباید بفهمه‌. اینو خوب یادت باشه. تو خونه گاوصندوق دارید؟
-نه بابا گاوصندوق مال شما پولداراست. ما تو تشک پولامون رو قایم می کنیم.
هردو خندیدیم. دوباره گفتم: سفته ها ممکنه تو خونه باشه، ولی مسئله اینه که باید پیداش کنی. تو که زنش هستی بالاخره بهتر میدونی که کجا ممکنه گذاشته باشه.
-خب من دیدم فرزاد یه کیف سامسونیت داره که مدارک مهمشو توش میذاره. جاش رو هم بلدم، اما مسئله اینه که رمزشو بلد نیستم!
-خب بیارش می بریم میدیم قفل سازی کسی باز کنه.
-فرزاد مثل عقاب مواظبشه. اگه بیارم باید کل زندگیمو جمع کنم بزنم بیرون دیگه از فردا شب وبال گردنت میشم.
-فرزاد کی میره شهرستان؟
-کاراش معلوم نیست. ماهی یه بار میره، ولی خب نامشخصه. قاعدتا باید این هفته می رفت که نرفته!
-باشه عزیزم. به من خبر بده هر وقت که خواست بره.
سکس با الهام کمی روحیم رو بهتر کرده بود. بعد از اتفاقات توی هتل، کم و بیش تکست می دادیم و در تماس بودیم. قرار بود که الهام مرتب به من گزارش بده. الهام دقیق نمی‌ دونست قرار هست چی کار بکنه، ولی شدیدا به دستوراتم مثل یک سرباز نظامی عمل می کرد. بالاخره بعد از دوهفته الهام تکست داد که فردا صبح فرزاد قراره بره، منم گفتم که فردا شب میام پیشت.
وقتی داشتم به قرار فردا شبم با الهام فکر می کردم‌، خودم رو برای قسمت بعدی نقشه ام آماده می کردم. برای همین همون شب الناز رو به یک رستوران شیک بردم و بعد از شام بهش گفتم: این هم به مناسب در اومدن ویزای الناز خانومه.
الناز جیغ بنفشی کشید، پرید تو بغلم و گفت: راست میگی؟ کی خبرش اومده؟
-سه روز پیش.
-سه روز پیش؟ پس چرا تا الان نگفتی بهم؟
-دیگه می خواستم سورپرایزت کنم.
-عزیزم، میشه یه خواهشی بکنم ازت؟
-جانم؟
-میشه به هیچ کسی نگی؟ مخصوصا به الهام. نمی خوام خواهرم غصه بخوره. بارداره براش خوب نیست.
من که یاد آخرین سکسم با الهام افتادم گفتم: چی؟ بارداره؟ از کی؟
انگار حرفم تو اون لحظه خیلی غیر سنجیده بود. الناز با چشم های گرد و ابروهای گره خورده گفت: وا یعنی چی از کی؟ مگه قرار بود از کی حامله بشه؟
من که فهمیدم سوتی دادم گفتم: منظورم کِی بود، از چه زمانی یعنی. تو دهنم نچرخید اشتباهی گفتم.
الناز گفت: فکر کنم سه ماهه باشه.
با این حرف الناز کمی خیالم راحت شد.
الناز گفت: حالا کی باید بریم؟
-دقیقش رو که نمی دونم. ولی باید اول عروسی بگیریم.
-ببین عزیزم، من فکرام رو کردم، ما نزدیک به یک ساله که پیش همیم. تازشم، مامان تو چشم نداره منو ببینه، پس چرا بی خودی کلی هزینه کنیم واسه خرج عروسی و آخرش هم چشم بخوریم دور از جون. من میگم بی سر و صدا بریم از ایران خیلی بهتره.
-مطمئنی الناز؟ دوست نداری لباس عروس بپوشی؟
-دوست که دارم، ولی من میگم پولای شوهر عزیزم رو خرج نکنم باهاش آیندمون رو بسازیم که بهتره.
-قربون همسر با فکر و اقتصادی من.
الناز دوباره‌ تو آغوشم گم شد. بعد از اینکه کمی نوازشش کردم گفتم: فقط اینکه به خاطر سفر به آمریکا ممکنه مجبور شیم چند شب بریم پیش مامان من.
-عزیزم، تو که میدونی من اصلا یه شب هم نمی تونم اونجا بخوابم. واقعا سخته.
-می دونم عزیزم. ولی خب ما قرار هست بریم از ایران، و بالاخره که من پسرشم، باید یکم برم پیششون.
-نمیشه خودت تنها بری؟
من که منتظر همین جمله بودم گفتم: چرا عزیزم، گفتم شاید تو ناراحت بشی.
الناز با خوشروئی گفت: نه عزیزم چه ناراحتی ای. اصلا هرچقدر دوست داری برو خونه مامانت. من از اون عروسا نیستم که بخوام پسر رو از مادر جدا کنن که!
شب بعد نزدیکی های خونه الهام که شدم، تکست دادم که ۱۰ دقیقه دیگه میرسم‌ و الهام هم با یه قلب جوابمو داده بود. برای بار دوم مقابل ساختمان آجری خونه الهام توقف کردم. وقتی وارد بلوک B شدم و از پله ها بالا رفتم، الهام با یک لباس خواب حریر و نازک و کوتاه به استقبالم اومد. نوک ممه هاش کاملا مشخص بود و زیرش شورت هم نپوشیده بود. وارد که شدم گفتم: آرشاوین کجاست؟
با اشاره به اتاق گوشه خونه گفت: خوابیده، در اتاقشم از بیرون قفله، خیالت راحت.
الهام جلو اومد و کتم رو از تنم در آورد و گفت: بیا شام رو کشیدم.
دست پخت الهام رو قبلا هم خونه مامان زیبا خورده بودم، اما تو خونش انگار یه طعم دیگه ای داشت. شام برام خورش قرمه سبزی درست کرده بود. روی میز غذا، دو تا شمع گذاشته بود که فضا رو رمانتیک تر می کرد و موزیک ملایم شام رو دلچسب تر کرده بود.
به عمق صورت الهام که نگاه می کردم، احساس میکردم که بیشتر از کمبود سکس، کمبود محبت و عاطفه داره. دختری که اینطور شام عاشقانه برای یک سکس تدارک میبینه، نشون از کمبود محبت داره. بعد از صرف شام، به الهام گفتم: عزیزم کیف کجاست؟
به یک کیف سامسونت قدیمی کنار تلویزیون اشاره کرد و گفت: اونجاست، ولی رمز داره و من نمی تونم بازش کنم.
ترجیح دادم اول غذام رو بخورم و از بودن کنار الهام لذت ببریم. بعد از غذا سروقت کیف رفتیم. رمزش سه رقمی بود و از این مدل های سامسونیت قدیمی بود که از کنار رمز میشه یه خط تشکیل داد و رمز رو پیدا کرد. نور موبایلم رو لای رمز کیف انداختم و با هر زحمتی بود تونستم خط مستقیم رمز رو پیدا کنم. با اولین تقه ای که زدم کیف باز شد. مشابه حسی که من زمانی که آیدا گوشی الناز رو باز کردم داشتم، الهام هم انگار این‌بار من جادو و جمبل کرده باشم، با دستش جلوی دهنش رو گرفت و گفت: ایول، چطوری بازش کردی؟
من که احساس می کردم شبیه هری‌پاتر یه جادوی خاص رو برای موگول ها یا مشنگ ها انجام دادم گفتم: وینگاردیوم لویوسا.
الهام گفت: چی چی؟
با خنده گفتم: هیچی بابا یه ورد خوندم که باید اولش می خوندم. تازه این مال باز کردن نبود، فکر کنم ورد بلند کردن اشیا بود. البته ما هم داریم الان یه سری مدارک مهم فرزاد رو بلند می کنیم. اینارو اگه از دست این مرتیکه بر نداریم زندگی تون رو به باد میده.
اسناد و مدارک زیادی توی کیف نبود. اصولا آدمی مثل فرزاد کل داراییش همین یه کیف هست که کنارش شناسنامه و کارت ملیش و اینها بود. الهام با دیدن شناسنامه فرزاد گفت: ا این شناسنامه فرزاده؟ این که گم شده بود!
دستش رو جلو برد و شناسنامه فرزاد رو برداشت و بازش کرد. وقتی شناسنامه رو ورق زد، یهو احساس کردم سر جاش خشک شد. چند لحظه بعد، اشک توی چشم هاش حلقه زد و ناگهان بغضش ترکید. همینطور که هاج و واج نگاهش می کردم، شناسنامه رو به دست من داد و دیدم که توش نوشته شده:
نام همسر الهام شمسایی متولد ۲۳/۲/۱۳۶۸ صادره از تهران تاریخ عقد ۱۰/۱۰/۱۳۸۶
نام همسر نسرین کرمی متولد ۱۳/۱/۱۳۷۴ صادره از گرمسار تاریخ عقد ۱۲/۱/۱۳۹۲
شناسنامه رو که ورق زدم و به صفحه اول رسیدم. عکسی که روی سه جلد بود، مشخص بود که جوونی های فرزاد هست که هنوز ریش در نیاورده بود. ولی فک پهن و صورت کوتاهش کاملا با تصویر امروزش همخونی داشت. به مشخصات شناسنامه نگاه کردم که نوشته بود:
نام مراد نام خانوادگی محمودی مگس تپه ای تاریخ تولد ۱۵/۱۲/۱۳۶۷ صادره از سمنان.
حالا کاملا علت شوک الهام رو متوجه شدم. فرزاد توی سفر های شهرستانش یکی رو عقد کرده، و هیچ بعید نیست که بعد از وصول سفته ها و پرداخت مهریه، الهام رو هم ول کنه! یهو یادم افتاد که من برای سفته ها اینجام. دوباره به محتویات کیف نگاه کردم، بی درنگ یک پوشه کلیپسی قرمز دیدم که از بیرونش هم مشخص بود توش تعدادی سفته هست. وقتی پوشه رو باز کردم، سفته های بدون نام توش بود که همه به امضای الناز شمسایی رسیده بود. سفته هارو جمع زدم و مبلغش دقیق معادل ۳ میلیارد ریال می شد. پوشه رو توی کیفم گذاشتم و دوباره به محتویات بقیه کیف نگاه کردم. یک کیسه توی کیف بود که به نظر می اومد توش مقداری طلا باشه. وقتی الهام کیسه رو باز کرد دوباره زد زیر گریه و گفت: این گردنبند رو بابام وقتی ۹ سالم بود، بعد از جشن عبادت مدرسه بهم کادو داد. سه ساله گمش کرده بودم. یعنی فرزاد…
دوباره شدید تر زد زیر گریه. توی محتویات کیف چند تا النگو برای الناز، و یک انگشتر هم برای مامان زیبا بود و ساعت قدیمی پدر الهام هم توش بود. چند تا سکه و سند خونه و ماشین که همه به نام مراد محمدی مگس تپه بود. برای الهام آب قند درست کردم. اصلا شرایط خوبی نداشت و حتی به سکس هم نمی شد فکر کرد و من هم حال سکس نداشتم. ساعت نزدیک ۱۲ شب بود، الهام قفل اتاق آرشاوین رو باز کرد و هردو به اتاق خواب خودش رفتیم و اینبار در اتاق خودش رو از داخل قفل کرد. توی تخت تو بغلم همینطور داشت گریه می کرد و من سعی می کردم دلداریش بدم. نمی دونم چقدر گذشته بود که تو بغل الهام چشم هام رو باز کردم. نور ملایم اتاق خواب بدن زیبای الهام رو زیباتر کرده بود. لبهام رو بردم جلو و از الهام لب گرفتم. الهام دستش رو داخل شورتم کرد و کیرم رو تو دستش گرفت و شروع به مالیدن کرد. کیرم سریع تو دستش بزرگ شد و حرارت بدنم بالا رفت. الهام شورتم رو پایین کشید و لبهاش رو به کیرم رسوند و تمام کیرم رو تو دهنش جا کرد. درست لحظه ای که فکر می کردم ممکنه ارضا بشم، کیرم رو در آوردم و روی الهام قرار گرفتم. دوباره به آرومی کیرم رو جلوی کسش قرار دادم، و کیرم رو برای بار دوم تو کسش کردم. تلمبه زدن توی کس خیس الهام بی نهایت لذت بخش بود. حس اینکه زن فرزاد رو دارم روی تخت خودش می کنم، لذتی مضاعفی برام ایجاد کرده بود. الهام زیر ناله هام رعشه گرفته بود. حس کردم عضلات پام داره منقبض میشه، برای همین کیرم رو در آوردم. دلم می خواست که از پشت هم بکنمش، برای همین به الهام گفتم، میشه از پشت بکنم؟ الهام با کمی مکث سرش رو به نشانه تایید تکون داد. بلند شدم و از روی میز توالت یه روغن بچه پیدا کردم. الهام به شکم قرار گرفت و بالشت فرزاد رو برداشتم و زیر شکمش گذاشتم. سوراخ کون الهام کمی بالاتر اومد. با روغن سوراخش رو ماساژ دادم و بعد کیرم رو روی سوراخ کونش گذاشتم. با فشار های زیادی بالاخره موفق شدم کیرم رو تا ته تو کون الهام بکنم، جایی که خود فرزاد هم نتونسته بود فتحش کنه. بعد از چند دقیقه تلمبه زدن، باز هم عضلاتم منقبض شد. این‌بار بدون توجه به هیچ چیزی، آبم رو با فشار تو کون الهام خالی کردم. وقتی کیرم رو در اوردم، آبم داشت از کون الهام بیرون می‌ریخت. الهام با انگشت دست چپش آبم رو تو کسش می کرد. حالا فهمیدم که چرا دفعه قبل گفت تو کسم بریز، چون حامله بوده و دیگه مطمئن بوده مشکلی پیش نمیاد. بالش فرزاد در اثر آب کیرم که از کون زنش بیرون می اومد، لکه ای بزرگ روش ایجاد شده بود. دور حلقه ی ازدواجشون که هنوز تو دست الهام بود، لزجی آبم حلقه زده بود. الهام با همون دست چپش کیرم رو گرفت و کمی مالش داد. لزجی کیرم به دستش چسبیده بود. این‌بار کیرم رو به سمت صورتش بردم و به سمت لبهاش فشار دادم. دهنش رو باز کرد و کیر خیسم رو توی دهنش کرد و لیس می زد. هنوز کیرم شق و حساس بود. خیلی سریع توی دهن الناز عقب جلو کردم. اینبار در زمان کمتری حالت عضلات پام تغییر کرد و برای بار دوم تو دهن الهام آبم اومد. الهام با زبونش کیرم رو با ولع لیس می زد. وقتی بالش فرزاد رو برداشتم، خیس خیس شده بود. بالش رو برعکس کردم و قسمت تمیز رو به سمت بالا گذاشتم و کنار الهام توی بغلش دراز کشیدم. نزدیک های ساعت ۹ صبح بود که صدای درب اتاق میومد. آرشاوین که بیدار شده بود به در می زد و مامانش رو صدا می کرد. الهام رو بیدار کردم و به در اشاره کردم. الهام بلند شد و لباس بلند کلفت تری پوشید و به سمت در رفت. من کنار تخت سمت مخالف قایم شدم. الهام آرشاوین رو به سمت آشپزخونه هدایت کرد و شروع به آماده کردن صبحانه شد. من که توی اتاق گیر افتاده بودم داشتم اتاق فرزاد رو وارسی می کردم. عکس عروسی الهام بالای تخت توجهم رو جلب کرد. الهام به اندازه نه ۶ سال که شاید ۲۰ سال جوونتر می زد. لباس سفیدش تا روی سینه هاش رو پوشونده بود و موهاش رو که مش کرده بود بالای سرش شینیون بسته بود. فرزاد هم پشت سرش قرار داشت، با همون ریش ریستی. اما خط ریش هاش تو اون زمان تا نزدیکی فکش پایین اومده بود و موهاش رو سیخ سیخی کرده بود و ژل براق موهاش به نظر زیاد از حد می اومد. یک کت شلوار یک دست مشکی، پیراهن سفید، و یک ست جلیقه و کراوات سبز یشمی داشت که جنس پارچه اش عینا یکی بود. فکر اینکه زیر همین عکس، دیشب تا صبح الهام رو می کردم، باعث شد که کیرم تکون کوچکی بخوره. توی افکار خودم بودم که الهام توی اتاق اومد و گفت: بیا سریع برو.
آرشاوین دستشویی رفته بود، از اتاق بیرون اومدم و توی سینک دستهام رو شستم و لباسم رو خیلی سریع پوشیدم. کیف دستیم رو برداشتم و جلوی در که رسیدم آرشاوین داشت مامانش رو صدا می زد. الهام تا دم در بدرقه ام کرد و لبهام رو بوسید و از من خدافظی کرد و به سمت دستشویی رفت. کفش هام رو پوشیدم و درب واحد رو باز کردم. دست توی جیبم کردم و یک دسته صد تایی اسکناس ۵۰۰ هزار ریالی معادل ۵ میلیون تومان از جیبم در آوردم و روی جا کفشی داخل خونه الهام گذاشتم و از خونه بیرون زدم. حالا سفته ها دست من بود و دیگه تقریبا زمان اجرای نقشه پایانی فرارسیده بود. شب با هماهنگی دنبال الهام رفتم. توی راه آرشاوین سرش توی موبایل بود. الهام تقریبا لوازم اصلی و طلاها رو برداشته بود و یک مغزی قفل در خریده بودم که قفل درب واحد مامان زیبا رو هم عوض کنیم. توی راه الهام همینطور اشک می ریخت. کیف سامسونیت فرزاد خالی شده سر جاش قرار داشت و داخلش یک نامه بود که جلوی مسائل پلیسی گرفته بشه. توی نامه نوشته شده بود: توی دادگاه می بینمت، الهام.
نزدیک خونه، الهام به درخواست من به فرزاد تکست داد که الناز اینها فردا شب عازم دبی هستن، ولی به نظر میاد که سفرشون طولانی تر باشه، چون چمدون هاشون خیلی زیاد تر از یک سفر چند روزه به دبی هست.
وارد خونه که شدیم، الهام سعی کرد که حفظ ظاهر کنه. هنوز هم نمی دونست که این بازی هنوز کاملا به پایان نرسیده. اون شب باز هم به درخواست آرشاوین پیتزا گرفتم. احساس می کردم که باید برای آخرین بار از این فضا لذت ببرم و به زودی قرار هست که این خونه رو برای همیشه ترک کنم. چهره ی خندان مامان زیبا که مرتب از من پذیرایی می کرد، نشان از علاقه وافری بود که به من داشت. توی این مدت هیچ وقت حتی یک بدی هم ازش ندیده بودم. حتی الناز هم که می دونستم برام نقشه کشیده، انگار امشب داشت طور دیگه ای باهام رفتار می کرد. شب‌ توی تخت به الناز گفتم که فردا ساعت ۲ عصر برای یه کار اداری مهم قبل از سفر باید دفتر خونه باشیم و توضیح بیشتری ندادم. قبل از اینکه الناز بخواد سوال بیشتری بپرسه، گوشیش زنگ خورد و وقتی ازش پرسیدم که کیه، الناز که به گوشیش نگاه می کرد گفت: ولش کن فرزاده، حتما الهام جوابشو نداده منو گرفته.
من که می دونستم فرزاد احتمالا کلی زنگ به خط دوم الناز زده و کلی میس کال افتاده و وقتی جوابی نگرفته حالا به خط اول زنگ زده، با کمی شیطنت گفتم: نمی خواهی جواب بدی؟
الناز کمی سراسیمه گوشیش رو برداشت و سایلنت کرد و گفت: ولش کن مرتیکه الدنگ رو. نصف شب هم مزاحمه. حتما دعواشون شده که الهام با تو اومده اینجا. این هم شعور نداره که این موقع شب نباید زنگ زد.
الناز سعی کرد که با تحریک کردن من کمی فضا رو عوض کنه. دستش رو به سمت کیرم برد و لب هاش رو به لبهام گره زد. اما من که شب قبلش دو بار ارضا شده بودم، جونی دیگه برای سکس نداشتم و خیلی زود از هوش رفتم و تا صبح توی بغل الناز خوابیدم. توی خواب دیدم که با الناز داریم توی یه دشتی روشن قدم می زنیم و دست هامون توی دست همدیگه هست. کمی دست هامون رو جدا می کنیم و کنار هم راه می ریم‌. بعد از چند دقیقه وقتی نگاه می کنیم می بینیم که از هم جدا افتادیم. یک دره بزرگ که پایینش یه رودخونه کم آب هست بینمون افتاده و هرلحظه داره فاصله و شکاف بیشتر و بیشتر میشه و ما بلند اسم هم رو صدا می زدیم. من مرتب داد می زدم الناز… الناز… الناز هم داشت اسم منو صدا می زد. صدا هر لحظه دورتر و دورتر میشد. ناگهان صدای الناز رو که داشت اسمم رو صدا می زد کنار گوشم شنیدم. چشم هام رو باز کردم و لبخند زیبای الناز رو که جلوی صورتم رو گرفته بود نگاه کردم.
می دونستم که الناز قرار هست که زودتر از من از خونه بیرون بره. بعد از صرف صبحانه، توی دستشویی که بودم، منو صدا زد و گفت که اگه کاری ندارم باهاش می خواد بره بیرون. وقتی رفتم بیرون، برای آخرین بار لبهاشو بوسیدم و بغلش کردم و ازش خداحافظی کردم. حدس می زدم که این آخرین باری هست که توی این خونه خواهم بود. چمدونم رو باز کردم و همه وسایلم رو جمع کردم‌. همه لباس هامو توش ریختم و سراغ کمد لباس ها رفتم و کت و شلوار روز عقدمون رو از توش در آوردم. هنوز هم همون پیراهن سفید روز عقدمون داخل کاور کنارش بود، لباس دامادیم رو که فقط و فقط یک بار روز عقدمون پوشیده بودم رو برای بار دوم تنم کردم. نسبت به قبل برام کمی تنگ تر شده بود و دکمه کتم از جلو سخت بسته می شد. الهام و آرشاوین هم آماده شده بودن که با هم به سمت دفتر وکیل حرکت کنیم. توی دفتر، الهام درخواست طلاقش رو مطرح کرد و و مدارک شوهرش، شناسنامه اش با اسم همسر دومش، حق طلاق و حضانت بچه در صورت ازدواج مجدد زوج، مهریه ۵۰ عدد سکه، اسناد خونه و ماشین فرزاد به جهت توانایی و استطاعت مالی فرزاد رو تقدیم وکیل کرد و وکیل هم بهش اطمینان خاطر داد که مهریه اش که تقریبا معادل قیمت سه دنگ آپارتمانشون بود رو بتونه به راحتی وصول کنه و سه دنگ دیگه هم به نام خود الهام بود. بعد از جلسه با وکیل، همراه با الهام به یه چلوکبابی رفتیم و ناهار خوردیم. وقتی آرشاوین رو جلوی خونه پیاده کردم، الهام صورتش رو جلو آورد و برای آخرین بار هم لب های الهام رو بوسیدم و ازش جدا شدم و به سمت دفتر خونه حرکت کردم. راس ساعت ۲، داخل دفترخونه منتظر بودم که الناز با چهره ای خندان وارد شد. به محض دیدن من، از تیپ من کاملا تعجب کرده بود. می دونست که این‌ کت و شلوار رو هرگز بعد از عقدمون نپوشیده بودم. انگار ته چهره اش نگرانی خاصی دیده می شد. بعد از حدود ده دقیقه دفترخونه خالی شد، سردفتردار که مدارکمون رو کنترل میکرد، رو به الناز گفت: خانم الناز شمسایی.
الناز که هنوز هم توی شوک تیپ من بود، سعی کرد با لبخند مصنوعی و البته عصبی که روی لبش انداخته بود، سرش رو به نشانه تایید تکون داد.
سردفتردار ادامه داد: همسرتون درخواست طلاق توافقی دادن. مهریه شما هم البته در کنار یک جلد قرآن و شاخه نبات و آینه و شمعدان که قبلا در روز عقد وصول شده، ۳۰۰ عدد سکه بهار آزادی هست‌ که عندالمطالبه باید به شما پرداخت بشه.
الناز که معلوم بود درست متوجه نشده باشه گفت: چی؟ تقاضای چی دارن؟
من رو به الناز کردم و گفتم: تقاضای طلاق توافقی. من همه چیز رو میدونم عزیز دلم. مخصوصا خاصیت جادویی اون آینه کوچیک توی کیف آرایشت رو!
الناز که کاملا توی بهت فرو رفته بود، انگار که زبونش بند اومده باشه، قدرت تکلمش رو از دست داد. این‌بار سردفتردار ادامه داد: اصل مبلغ ارزش مانده مهریه ۳۰۰ عدد سکه چیزی در حدود همون ۳۰۰ میلیون تومان میشه، که ایشون عندالمطالبه باید به شما پرداخت کنه. البته، طبق سفته های موجودی که در اختیار من هست، شما هم همین مبلغ رو به ایشون بدهکار هستید که ایشون تقاضا داشتند که با مبلغ مهریه شما تهاتر بشه.
الناز هیچ چیزی برای گفتن نداشت. صورتش سفید مثل گچ و چهره اش مانند یک مرده متحرک شده بود. ظاهرا متوجه شده بود که من تصمیمم رو گرفتم و اینبار بر خلاف دفعات قبل اونقدر اطلاعات دارم که با کولی بازی نمی تونه کاری از پیش ببره، برای همین سعی کرد به اعصابش مسلط باشه و با لکنت و تیکه پاره گفت: اگه قبول نکنم چی میشه؟
سردفتردار گفت: ببینید شما ۳۰۰ تا سکه طلب دارید، ۳۰۰ میلیون هم سفته به سررسید امروز دارید. اینا قطعا دقیق که مثل هم نیست، بالاخره بالا و پایین داره. برای حسابرسی دقیق می تونید درخواست بدید کارشناس محاسبه دقیق تر بکنه و نهایتا ممکنه شما مبلغی طلبکار یا بدهکار بشید. اما می تونید که توافقی هم جدا بشید.
الناز که هنوز مات مونده بود گفت: یعنی منظورم پروسه طلاق هست.
سردفتردار گفت: ببینید، حق طلاق که دست مرد هست. شما حقی که دارید، دریافت مهریه هست که ایشون باید پرداخت کنن به شما. اگه توافقی نباشه که خوب فقط پروسه طلاق طولانی تر میشه و باید برید پیش مشاور و اینها، و در مورد مهریه هم اینکه میزان مهریه دقیق محاسبه‌ میشه. ممکنه شما به ایشون کمی بدهکار بشید، ممکن هم هست ایشون به شما بدهکار بشه. قیمت روز سکه تقریبا معادل یک میلیون هست. باز هم بسته به خودتون داره.
من دست توی جیب بغل کتم کردم و یک پاکت از توش درآوردم و روی میز گذاشتم. پاکت رو باز کردم و از توش ۱۰ عدد سکه در اوردم، رو به الناز گفتم: من حاضرم برای جدایی و توافق الان، این ۱۰ سکه رو هم اضافه بپردازم، به شرط اینکه همینجا همه چیز تموم بشه. در غیر این صورت، میتونیم وارد پروسه طلاق و مشاوره بشیم. سردفتردار رو به الناز کرد و گفت: این پیشنهاد خوبیه دخترم. الان شما با توجه به این سفته ها، تقریبا طلبی نداری، تازه اگه بدهکار نشی. در نهایت هم کارشناسی بشه فکر نکنم بیشتر از این چیزی نصیبت بشه، ولی خب باز هم نظر شماست. الناز که اشک هاش از صورتش جاری شده بود، بلند شد و گفت: کجا رو باید امضا کنم؟ و خیلی آروم و بی صدا بلند شد و پای برگه هارو امضا کرد. سردفتردار خطبه طلاق رو جاری کرد و بالاخره شرعا و قانونا از الناز جدا شدم‌. بعد از اینکه کارها نهایی شد، برای آخرین بار به چشمان سبز و اشکبار الناز نگاه کردم. شکست رو توی عمق صورتش می شد دید. با اینکه میدونستم برام نقشه کشیده، دلم به حالش می سوخت. رو کرد به من و گفت: من اشتباه‌ کردم و عذری ندارم. ولی یک چیز رو تو زندگیم به روح بابام میخوام راست بگم. من از ته دل دوستت دارم و از یه جایی به بعد می خواستم جبران کنم که نشد. امیدوارم که خوشبخت بشی‌. با لبخندی تلخ، سرم رو تکون دادم و نگاهم رو ازش دزدیدم و از دفترخونه بیرون رفتم. بیرون وقتی گوشیم رو نگاه کردم، چندین پیام از طرف فرزاد بود که عکس های لختی الناز رو با مجید برام فرستاده بود. پیام های بعدیش رو نخوندم، اما توش شماره خط دوم الناز هم بود و آخرین پیامش نوشته بود: سریعتر با من تماس بگیر، کار واجبت دارم‌. زیرش نوشتم: فرزاد عزیزم، از اینکه نزدیک به یکسال در کنارت باجناق بودم، لذتی وصف ناشدنی بردم. من و الناز یک ساعت پیش از هم به صورت توافقی جدا شدیم. این ها هم که فرستادی دیگه برام ارزشی نداره‌. ممنون که به فکرم بودی. با تشکر. دکمه ارسال رو زدم. بعد توی ستینگ گوشیم رفتم و شماره فرزاد رو هم توی گوشیم بلاک کردم. سه روز بعد منشی دفتر گفت که پیک از طرف دارالترجمه براتون یک پاکت آورده. رو به منشی گفتم: پاکت رو تحویل بگیرید و خودتون هم میتونید برید.
نزدیک به دو ساعت بود که توی دفترم منتظر بودم. زنگ دفتر به صدا در اومد. بدون اینکه به تصویر نگاه کنم درب پایین رو باز کردم و درب واحد رو هم باز گذاشتم، توی اتاق رفتم و در رو پشت سرم بستم و دوباره پشت میز نشستم. برای بار سوم ترجمه مدارک طلاق رو خوب وارسی کردم و اینبار با دستگاه اسکنر، به صورت یک فایل پی دی اف در آوردمش.
صدای بسته شدن درب واحد از بیرون اتاق به گوشم رسید. بوی عطری که توی فضا پیچیده بود باعث شد کیرم دوباره سر حال بیاد. چند روزی بود که سکس نداشته بودم و می دونستم امشب قراره توی دفتر از خجالت کیرم در بیام. همچنان منتظر بودم که زودتر داخل اتاق بیاد تا شب رویاییمون رو جشن بگیریم. اسکن مدارک که تموم شد، ایمیلم رو باز کردم. به محض ورود به صندوق، اولین ایمیلی که برام اومده بود توجهم رو جلب کرد. از طرف سفارت امریکا توی دبی در مورد پرونده مهاجرتی خانم الناز شمسایی بود. ایمیل رو باز کردم و با اولین کلمه ای که مواجه شدم این بود: Congratulations
یک پیام تبریک از طرف سفارت بود و نوشته بود که ویزای شما آماده صدور هست. لطفا پاسپورتتون رو ظرف یک هفته به سفارت برسونید. پروسه ی زمان صدور ویزا از زمان دریافت پاسپورت شما ۲۴ ساعت هست. همینطور که به صفحه مانیتور نگاه می کردم، به این‌ فکر کردم که این پرونده میتونست پایان بهتری داشته باشه، ناخودآگاه غصه وجودم رو فرا گرفت. اما همزمان فکر کردم که میتونست پایان به مراتب بدتری هم داشته باشه. برای همین لبخند تلخی زدم و بعد دکمه ریپلای روی ایمیل رو زدم، عکس ترجمه طلاق رو ضمیمه کردم و خیلی کوتاه به انگلیسی نوشتم:
-روز خوش، با توجه به اینکه من و خانم الناز شمسایی سه روز قبل به صورت توافقی از یکدیگر جدا شدیم، اینجانب انصراف خود را از اسپانسر شدن ایشان اعلام می کنم و تقاضای لغو و بسته شدن پرونده را دارم. با تشکر.
گزینه ی ارسال رو زدم. بعد از ارسال ایمیل، به تقویم کنار مانیتور خیره شدم. روی تقویم به تاریخ فردا نوشته شده بود: ساعت ۱۱، وقت مشاوره، خانم دکتر امجد. همینطور که داشتم تو ذهنم مرور می کردم که فردا توی اولین جلسه مشاوره از کجا شروع کنم، صدا تق تق درب اتاقم رشته افکارم رو پاره کرد. با صدایی مخلوط از غم و اندوه و شهوت و اشتیاق گفتم: شما که غریبه نیستی، بفرمایید. تا زمانی که درب اتاق باز شد، خاطرات یک سال گذشته مثل برق از جلوی چشمام رد می شد. فکر اینکه دیگه ممکنه هیچ وقت از سرنوشت النار، الهام، فرزاد، مامان زیبا و خیلی های دیگه بی خبر باشم غم بزرگی رو روی سینم میذاشت. دست کردم توی کیفم که کاندومی رو که از داروخانه گرفته بودم بردارم. احساس کردم که به‌ یک پاکت برخورد کردم. وقتی پاکت رو در آوردم، توش یه نامه بود‌. وقتی نامه رو باز کردم، از متن نامه و البته دست خطش متوجه شدم که احتمالا صبح روز دفترخونه الناز قبل از اینکه از خونه بیرون بره، توی کیفم قرار داده باشه.
“به نام خداوند عشق، امروز که این نامه رو می نویسم، احساس می کنم که بیش از هرزمان دیگه ای سبک تر شدم. گاهی اوقات آدم ها توی زندگی اشتباهاتی میکنن که هیچ وقت خودشون هم نمیتونن خودشون رو ببخشن، حتی اگه طرف دیگه اون هارو ببخشه. این بزرگی تو بود که با همه اشتباهاتی که داشتم، همیشه منو بخشیدی. از اینکه تورو به عنوان بزرگترین گنج زندگیم کنارم دارم، بی نهایت سپاسگزارم و امیدوارم که بتونم تا ابد کنارت باشم. برای تمام اشتباهاتی که کردم، هرچیزی که میدونی یا نمی دونی، امیدوارم که اول از همه خدا و بعد هم تو منو ببخشی‌. دیشب که کنارم بودی، به خودم قول دادم که تمام تلاشم رو بکنم که بتونم تمام گذشته ای رو که تو توش به خاطر من رنج کشیدی رو جبران کنم. برای جشن گرفتن این روز مهم، خیلی فکر کردم که چه چیزی رو میتونم بهت بدم. تویی که هر چیزی رو داری، چه چیزی میتونه خوشحال کنه؟ هرچیزی که برات می گرفتم، قطعا در مقابل تو چیز ارزشمندی نمی تونست باشه. برای همین تصمیم گرفتم که یکی از ارزشمندترین چیزهایی که خودم دارم رو بهت بدم و توی زندگیم چیزی ارزشمند تر از یادگاری های پدرم ندارم که بتونم بهت بدم. این وسیله شاید به ظاهر ارزش مادی نداشته باشه، اما برای من یک دنیا خاطره و عشق پشتش داره. تولدت مبارک عشق من، الناز شمسایی”
دوباره دستم رو داخل کیفم کردم و این بار دستم به جعبه ای مستطیلی شکل برخورد کرد. وقتی بیرون آوردمش، یک باکس پارچه ای سورمه ای گلدار بود که برخلاف گذشته وزن کمتری داشت. وقتی بازش کردم، با تصویر مبهم خودم توی آینه مواجه شدم. این‌بار هم وقتی به سمت دیگه نگاه کردم، تصویر دیگه واضح و شفاف بود و داشت باهام حرف می زد. خوب بلد بودم جاساز آینه رو باز کنم. وقتی جاساز آینه رو باز کردم، توش یک عکس دونفره کوچیک بود بود که برای روز عقدمون بود و پشتش تاریخ عقد، تاریخ امروز، اسممون و این جمله نوشته شده بود: بماند به یادگار…
همینطوری که داشتم اشک میریختم، عکس رو سر جاش گذاشتم، آینه رو بستم و برای بار آخر بهشون نگاه کردم و بعد کشوی پایین میزم رو باز کردم و همرو ته کشو کنار قاب عکس دونفره ام با الناز که قبلا روی میز میذاشتم انداختم و درش رو بستم. سعی کردم آخرین قطره اشکی که از صورتم پایین اومده بود رو پاک کنم و به روحیم مسلط باشم. سنگینی نگاه آیدا رو توی اتاق روی خودم حس می کردم. بالاخره روزی‌ زمان هر چیزی فرا می رسه و این‌بار نوبت آیدا بود. هر کسی داشت در این ماجرا سهم خودشو بر می داشت و از مخاطب مورد نظرش انتقام می گرفت. نمی دونستم که در این “انتقام نابرابر” من دقیقا کجای قصه هستم، اما می دونستم که در این طور شرایط، چرخه انتقام ممکنه هیچ وقت متوقف نشه و این موضوع قطعا می تونه تا مدت ها آدم‌ها رو درگیر کنه. بالاخره سرم رو بلند کردم و روم رو به سمت دختر روبروم چرخوندم که با موهای مشکی فر که تا روی شونه هاش می رسید، با یک شلوار جین مشکی چسبون و تاپ نیم تنه زرد که سینه هاشو به سختی می پوشوند، بدون مانتو و روسری و با آرایشی نسبتا غلیظ روبروم با لبخندی بهم نگاه می کرد و یک کیک کوچیک با چند تا شمع روشن توی دستش گرفته بود. همزمان که کیرم داشت جای خودش رو توی شلوارم باز می کرد، ناخودآگاه از پشت میزم بلند شدم و به سمت در رفتم و آغوشم رو براش باز کردم. آیدا تا من رو دید، کیک رو روی میز اتاق گذاشت و توی بغلم پرید و قبل از اینکه لب هاش رو روی لب های من بذاره با لحنی ملایم گفت: تولدت مبارک عزیزم…
بعد از اینکه لب هامو بوسید، اینبار با همون لحن همیشگیش گفت: عاشقتم کسخل!

نوشته: جهانبخش


👍 88
👎 5
55901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

934541
2023-06-24 01:01:15 +0330 +0330

عالی بود

1 ❤️

934545
2023-06-24 01:13:25 +0330 +0330

سخنی با خوانندگان عزیز: این قسمت پایان بخش دوم از مجموعه “انتقام نابرابر” بود. ممنون از همه کسانی که با لایک ها و نظرات مثبتشون مارو دلگرم می کنن.
همونطور که مطلع هستید، بخش اول با نام “ازدواج نابرابر” و بخش دوم با نام “انتقام نابرابر” نامگذاری شدند. بنابراین تصمیم گرفتم که از کلیدواژه “نابرابر” برای مابقی قسمت ها استفاده کنم که انسجام بهتری بتونم به داستان بدم. نگارش اولیه بخش سوم مدت ها پیش با نام “روایت نابرابر” به اتمام رسیده است، اما به این دلیل که هنوز ویرایش نهاییش تکمیل نشده، ممکن هست تا انتشارش کمی زمان بر بشه. از اونجایی که خوانندگان عزیز انتظار کاملا به حقی هم داشتند مبنی بر اینکه انتشار داستان به صورت مداوم صورت بگیره، امری که با عرض پوزش در بخش دوم رعایت نشد، لذا تصمیم بر این گرفتم تا زمانی که بخش سوم به صورت کامل آماده نشده، از انتشارش خودداری کنم تا موقعی که قسمت اول ارسال شد، داستان با فاصله و زمانبندی کم و مناسب منتشر بشه.
امیدوارم که بخش سوم بتونه کمی ها و کاستی هارو پوشش بده، اما از نظر خودم بخش سوم می تونه جذابترین بخش و به نوعی مکمل پرسش های ذهنی شما عزیزان در رابطه با این مجموعه باشه.
با تشکر


934547
2023-06-24 01:15:25 +0330 +0330

ریدم به خودت داستان نوشتنت کسخل

1 ❤️

934548
2023-06-24 01:17:11 +0330 +0330

بسیار زیبا

2 ❤️

934550
2023-06-24 01:24:38 +0330 +0330

نامه اش تاثیر گذار نبود کسی که یه بار خیانت کنه دیگه قبح قضیه براش شکسته نه تو ادم سابق میشی نه اون پشیمون. بنظرم تیکه اخرو نوشتی حس دوگانگی به مخاطب بدی

3 ❤️

934564
2023-06-24 02:23:14 +0330 +0330

اوایل اشکالات زیادی وجود داشت به مرور زمان خیلی بهتر شد مخصوصا انتقام نابرابر . امیدوارم که ادامه داستان ام براتون عالی پیش بره

0 ❤️

934565
2023-06-24 02:25:22 +0330 +0330

خیلی دیر ب دیر میذاری

0 ❤️

934569
2023-06-24 02:49:12 +0330 +0330

دوست عزیز
داستانت بسیار زیبا و دلنشین بود
مطمئنا در کنار انگشت شمار نویسندگان خلاق و توانای سایت قرار میگیری
منتظر کارهای زیبات هستم

1 ❤️

934571
2023-06-24 02:53:54 +0330 +0330

کاربر Sex AB
از عکس پروفایلت معلومه کیر بدست و جقی هستی
اونقدر جق زدی که اختلال مشاعر پیدا کردی و روانشناس لازمی
بقول یکی از کاربران : یه آدام عقده ای کس ندیده تو کف و جقی و…
پیشنهاد میکنم بری داستان صدای گوز مامان رو بخونی تا خوشت بیاد چون دقیقا راوی مثل خودته
در ضمن اون هسته خرمات هم حواله خودت و ناموست

1 ❤️

934574
2023-06-24 03:01:34 +0330 +0330

آیدا یکیه مثل الناز چرا باید این بار آیدا داستانو کش بده هر داستانی یه جا متوقف میشه

1 ❤️

934577
2023-06-24 03:39:00 +0330 +0330

دوستان عزیز، جواب خیلی از سوالات شما در مجموعه بعدی نهفته هست. خودم خیلی هیجان زده هستم که زودتر “روایت نابرابر” رو منتشر کنم. اما می ترسم که قسمت اول ریلیز بشه و فاصله بین قسمت ها طولانی بشه‌. مضافا اینکه قسمت هاش کمی طولانی تر هست و باید حد اقل دو سه بار دیگه داستان رو بخونم تا بتونم ویرایش نهایی رو انجام بدم که منتشرش کنم که واقعا کار طاقت فرسایی هست، اما واقعا از نظرات و کامنت ها و لایک هاتون انرژی گرفتم که زودتر اینکار انجام بشه. ممنون

2 ❤️

934582
2023-06-24 05:56:58 +0330 +0330

اولین باره میخوام کامنت بزارم داستانای زیادیو تو شهوانی خوندم اکثرا همش بکن بکن بود فقط ولی این داستان واقعا جذاب بود مثل یه فیلم نامه خسته نباشی منتظر داستانای دیگه هستم❤️

1 ❤️

934584
2023-06-24 06:13:49 +0330 +0330

فوق العاده بود

1 ❤️

934585
2023-06-24 06:36:42 +0330 +0330

سلام جهانبخش کاتب ، داستانت تو سری دوم بهتر بود از اولی ، فقط امیدوارم باز این سری نری تو کار گذشت و الناز و … و خودتم زیادی پایین نکشی مثل قبل و تو زاویه دید جدید و با تجربه تر از قبل پیش بری ، توبه گرگ مرگ . با تمام کمی کاستی و دهن سرویس کردن مخاطب ، داستانت خششنگ بود گلم ، خوشمان آمد ، تو بعدی هوای الهامم داشته باش ، بامرام.

2 ❤️

934587
2023-06-24 07:27:36 +0330 +0330

دمت گرم. من که خیلی لذت بردم

1 ❤️

934589
2023-06-24 07:36:32 +0330 +0330

خیلی خوب بود

1 ❤️

934593
2023-06-24 08:19:16 +0330 +0330

داستانت خوب بود . خوشمان آمد . از شوخی گذشته قلم خوب و روانی داری و نکته مهمتر از همه اینکه غلط املایی نداری یا اگر داری کمه . مثلاً یه جا از کلمه " سه جلد " استفاده کردی که به نظرم منظورت " سجل " بود . درسته ؟
ادامه بده . آینده درخشانی داری دوست عزیز .

1 ❤️

934597
2023-06-24 08:38:10 +0330 +0330

خیلی داستان زیبایی بود

1 ❤️

934600
2023-06-24 09:45:37 +0330 +0330

قلمت مانا

1 ❤️

934615
2023-06-24 11:25:42 +0330 +0330

خیلی خوب نوشتی و واقعا لذت بردم ، امیدوارم که قصه واقعی زندگیت نبوده باشه چون خیلی تلخ و عذاب اور بود و ازت درخواست داره که ادامه قصه ات زندگی با ایدا نباشه ، خیلی دوست دارم سرگذشت الهام و الناز رو بدونم که بعد از تو چه بلایی سرشون اومد که امیدوارم توی داستان بعد بهشون اشاره ای داشته باشی🌹👏👏👏

1 ❤️

934624
2023-06-24 12:58:24 +0330 +0330

واقعاً عالی بود…

1 ❤️

934630
2023-06-24 13:38:31 +0330 +0330

ممنون دوست عزیز بابت این داستان زیبات ،فقط انقدر دیر ب دیر اپلود نکن یادمون میره چی بود چی شد

1 ❤️

934635
2023-06-24 14:37:27 +0330 +0330

احساس ادمو ضعیف میکنه با اینکه اینو میدونم ولی نمیتونم جلو خودمو بگیرم اگه من جات بودم اخر داستان الناز میبخشیدم ولی هیچ وقت شرایطشو نداشتم ولی اخرش خیلی خیلی ناراحتم کرد

1 ❤️

934644
2023-06-24 15:49:49 +0330 +0330

خوب بود و همیشه دنبالش می کردم و با لذت می خوندم اما یه ایراد در قسمت آخر بود اینکه طلاق حتی اگر توافقی باشه باید مسیر خودشا طی کنه و حکم دادگاه برای جدایی صادر بشه وگرنه هیچ دفترخانه ای نمی‌تونه صیغه طلاق جاری کنه.
اما باز می‌گم داستانت عالی بود و هیجان زیادی به همراه داشت

1 ❤️

934651
2023-06-24 16:47:36 +0330 +0330

کسی متاهل و پایه چت هست؟ و تبادل عکس

0 ❤️

934662
2023-06-24 20:32:36 +0330 +0330

دوست عزیز درسته طلاق اسمش توافقی هست اما اونطورنیست بری دفترخانه ودرجاطلاق روثبت کنی.روندطلاق از دادگاه شروع وطی میشه وهرچندتوافقی ولی بازم به اجبارمشاوره میفرستن واین برای همه شامل میشه.فقط نسبت به طلاق عادی زمان کمتری میبره چون یه سری رسیدگی های دیگه توی توافقی انجام نمیشه.ولی دیگه نه اینکه توی یک روز ویک ساعت طلاق بگیری.
همه جای داستانت وهمه قسمت هارودوست داشتم وارتباط برقرارکردم این یک گزینه رو فقط خراب کردی.

1 ❤️

934670
2023-06-24 22:21:24 +0330 +0330

در مورد طلاق توافقی عرض کنم که درست میگید، روند طلاق قطعا در یک جلسه اتفاق نمی افته و نیاز به جلسه مشاوره و خیلی موارد دیگه هست، اما از اونجایی که مسیرش خارج از حوصله خوانندگان بود، و اینکه باید داستان در ۵ قسمت به اتمام می رسید و همینطور به دلیل‌ جلوگیری از کش دادن بخش های حوصله سر بر، به صورت خلاصه نوشته شد و بخش های اضافی حذف گردید. با تشکر از حسن دقت عزیزان

3 ❤️

934721
2023-06-25 04:03:32 +0330 +0330

سه جلد؟!
منظورت سجل عه؟! سه جلد اخه؟!😑

1 ❤️

934905
2023-06-26 11:34:47 +0330 +0330

من هر دو فصل را خوندم و ب نظرم قسمت ب قسمت بهتر میشد در کل مجموعه قشنگ و قوی بود
خیلی زود منتظر فصل سوم هستیم

1 ❤️

935091
2023-06-27 22:31:46 +0330 +0330

آفرین

0 ❤️

935724
2023-07-02 02:13:51 +0330 +0330

ای بابا طرف ک پاره شده نوشته و گفته بابت …طلاق ، یک کلام کردم و سجلم اشتباه نوشته بعد ملت گیر دادن به این دوتا مورد ؟!
آقا و بانو ، به بزرگی خودتان ببخشید جهانبخش حقیر را که اوقات جلقی شما را جریحه‌دار نمودند ، در صحت… دست بر کیر و لامپ در کص باشید.
فقط آبجی موقع ارگاسم لامپه رو قبلش بکش بیرون خدای نکرده باز گیر نکنه شر بشه . 😘 😘 😛 😛 😎 🙏

1 ❤️

936185
2023-07-05 06:41:09 +0330 +0330

سلام دوستان گلم ، من دارم یک داستان‌ جدید رو برای اولین بار مینویسم ممنون میشم ازم حمایت کنید و فالو کنید تا زمانی که سایت داستانم رو بذاره. مطمئنم خوشتون میاد 🙂💜

0 ❤️

937940
2023-07-16 08:32:38 +0330 +0330

امیدوارم تگ جهانبخش رو در داستان ها بزودی ببینم.
بسیار خوب بود
لذت بردم. فضاسازی و روان بودن داستان و ایده های نسبتا جدید نکات قوت اند. آیدا خیلی جای کار بیشتر داشت نه؟
مرسی

0 ❤️

939746
2023-07-28 23:44:12 +0330 +0330

کمتر داستان دنباله داری میتونه منو جذب کنه ولی این یکی کرد
دلیلشم بمونه اون وقتی که تهش رو خوندم برات میگم
در ضمن داستانت خیلی پر کشش بود
همین که شخصیت الناز تا این حد منو عصبی میکنه یعنی این که راه رو درست میری
موفق باشی دوستم

0 ❤️

939747
2023-07-28 23:45:50 +0330 +0330

در ضمن جهانبخش جان پپج قسمتم از قول الناز نوشتی که قبلا آپ شده یود

0 ❤️

962556
2023-12-16 23:24:43 +0330 +0330

نخبه ای پسر

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها