بیدمشک گس

1400/10/22

من و سه زن داستان بلندی هست که به صورت جدا از هم و هر کدوم طی چند قسمت مختلف نوشته و منتشر میشه .

اولین زن زندگی من زهره بود ، همیشه اولین ها خاص هستن خیلی حساسیت به خرج میدی که طوری انتخاب کنی که اولین انتخابات آخرین انتخابت هم باشه ، وقتی میگم آخرین انتخاب یعنی تا آخرین دم و بازدم زندگی کنار هم بودن رو تجربه کرد ، خوشبخت باشی که در نهایت پیش مرگش باشی و توی آغوشش بمیری ، یا عاقبت عشق رو با فراق بگذرونی و انتظار پیوستن بهش رو بکشی .

بیدمشک گس داستان پر فراز و نشیبی هست ، امیدوارم بخونید و با حوصله دنبال کنید . از همین ابتدا باید بگم که ممنونم که وقت می‌گذارید ، این اولین داستانی هست که دارم می‌نویسم امیدوارم انگیزه ای باشه برای نگارش های بعدی من . و امیدوارم از بلند بودن داستان اذیت نشید .

من مهر ۱۳۶۳ بدنیا اومدم توی بیمارستان کسری ، زهره زندگی من آذر ماه همون سال درست توی همون بیمارستان بدنیا اومد ، از فضای روزگار ما همسایه دیوار به دیوار بودیم و مادرهامون با اختلاف کمی از هم باردار شده بودن ، زری خانم مادر زهره کارمند بود ، مادر من هم زمان جنگ سرپرست بهزیستی بود ، اما با این تفاوت که من بچه آخر یک خانواده پنج نفری بودم که دو تا خواهر بزرگتر از خودم داشتم ولی زری خانم اولین بچه شو بدنیا آورده بود و با توجه به اینکه شغل شوهرش طوری بود که زیاد انتقالی می‌گرفت از خانواده و شهر خودشون بدور بودن ، همین دست تنهایی معضلی بود که باب آشنایی و ارتباط خانوادگی ما رو باز کرد و در اوج جنگ و زمان موشک باران اکثر مواقع در کنار ما می‌گذشت . خلاصه تا ۴ سالگی که ما دیگه از آب و گل در اومده بودیم بیرون و قشنگ حرف می‌زدیم و کارهامون رو خودمون انجام می‌دادیم مثل غذا خوردن و دستشویی رفتن و … رو ، این روند ادامه داشت ، البته این رو هم بگم که من یک سال و خورده ایم که بود بخاطر فشار زیاد کاری که روی مادرم بود مخصوصا ساعت ها بودن توی حیاط خونه ای که یک تهویه هوا هم نداشت باعث شد مادرم دچار پارگی مویرگ های ریه بشه و بعد از چند ماه بستری و مراقبت وقتی سلامتی شو بدست آورد دیگه پدرم مانع شد و بهزیستی هم حکم از کار افتادگی زد و به بازنشستگی پیش از موعد رسید مادرم .

همین بهانه خوبی بود که صبح به صبح زهره رو به مادرم تحویل بده و غروب به غروب هم وقتی از کار برمیگشتن زن و شوهر بیان زهره رو از ما بگیرن . جنگ تموم شد ولی این روال ادامه داشت ،

ما باهم بزرگ شدیم باهم گریه کردیم خندیدیم درس خوندیم اولین ها رو باهم تجربه کردیم . خونه ما ویلایی بود و یک حیاط ۹۰ متری داشت که ۴۰ متر از اون رو باغچه ای گرفته بود که تک تک درخت ها و گل هاشو مادرم کاشته بود و پرورش داده بود . همیشه حساس بود و باغچه شو مثل بچه هاش دوست داشت ! حق هم داشت باغچه کوچیکی بود ولی پر بود از گل های نادر !

پدر من اون سال توی گمرک مهرآباد بود ، بعد ها برام تعریف که میکرد حتی نمیگذاشتن بذر گل یا میوه ای وارد بشه و توی همون گمرک توقیف میشد . گلچینی از این ها شده بود ماحصل باغچه ای که مادرم زحمتش رو کشیده بود .
یک بوته رز داشتیم ارتفاع بالای دو متر داشت گلبرگ های مخملی زرشکی تیره اون طوری بود که وقتی دست میزدی بهش و فشارش می‌دادی رنگ قرمز اون پس زده میشد روی دست هات . کندن یک شاخه گل ازش کار مکافاتی بود ، من از درخت گردو یا شلیل باید بالا میرفتم تا بتونم یه گل بکنم ، تیغ های بسیار بد و نامردی داشت ، یک بار رفتم بالا گل کندم ولی دستم طوری تیغ فرو رفت داخلش که شکسته شدن تیغ رو با برخورد به استخونم متوجه شدم، از همون بچگی قد و مغرور بودم گریه میکردم ولی جیغ و دادی نبودم ، گل رو کندم و اومدم پایین زهره دستم رو دید که در از خون هست ترسید اومد گریه کنه گفتم نترس برام شیر آب رو باز کن می‌شورم خوب میشه . بعد از شستشوی دستم گل رو به موهای فرفری خاکی رنگش وصل کردم و بغلش کردم و بهش گفتم دوستت دارم . اون هم گفت من هم دوستت دارم . بعد گفت بهم چشمات رو ببند و من هم بستم بعد برخورد لب های نرم و ترد دخترونه شو روی لبهام احساس کردم . همانطور که داشت بوسم میکرد چشمهام رو باز کردم و دیدم که خودش چشمه‌اش رو بسته و بعد که باز کرد دید دارم نگاهش میکنم خجالت کشید و تندی فرار کرد رفت توی خونه توی اتاقم و کله شو کرده بود زیر بالش من .

دنبالش کردم و رفتم پیشش حالا هی چشمهاش رو محکم بهم فشار میداد و با زبون لوس و شیرین می‌گفت برو نگام نکن ، خجالت می‌کشید ولی خب معنی خجالت کشیدن رو نمیدونستیم . دیدم این چشمهاش رو باز نمیکنه ترسیدم که همینطور فشار بده کور بشه ! به هزار زور بالش رو از دستش جدا کردم و دستهاش رو گذاشت روی چشمهاش ، خلاصه چاره رو توی این دیدم که همون کارو من باهاش بکنم ! یعنی لب هاشو ببوسم . حالا که حواسش نبود بهترین وقت بود . بوسیدمش دستهاش رو کنار زدم و گفتم ببین من هم بوست کردم دیگه چشمهای قشنگت رو باز کن ما مثل هم شدیم . چشمهای آبی نازش رو باز کرد ولی کماکان خجالت می‌کشید . بعد که همه چیز عادی شد بهم گفت دیده که مامان باباش هر وقت احساساتی میشن این کارو میکنن و اون هم میخواست به من بفهمونه که چه حسی بهم داره .

توی پنج سالگی اولین بوسه رو باهم تجربه کردیم ، خواهرای من با ما درس تمرین می‌کردن و خیلی جلوتر از مدرسه رفتن خوندن نوشتن و عدد ها رو یاد گرفتیم ، بعدا معنی دوست داشتن رو انگار بهتر فهمیدیم . توی هر فرصتی که می شد بغل و بوس و دوستت دارم گفتن ما به راه بود ، همیشه بهش میگفتم چند تا دوستت دارم و اون هم بهم میگفت ولی هیچ وقت تعداد دوست داشتنش بیشتر از پنج تا نمیشد ، گاهی بهش اعتراض میکردم که چرا کمتر دوستم داری ، می‌گفت نه من ۵ رو دوست دارم برای همین همیشه میگم بهت .

جنگ تموم شد بزرگ شدیم مدرسه ای شدیم ، مدرسه هامون چسبیده به هم بود ، هم شیفت هم بودیم همیشه صبحی بودیم ، توی اوج برف و یخ بندانی که اون موقع ها می شد دست هم رو می‌گرفتیم می‌رفتیم مدرسه ، من روی یخ سر خوردن رو یاد گرفته بودم ولی زهره می ترسید و نمی‌آمد بالاخره یاد گرفت و ترسش ریخت ، روزها گذشت و ما قد کشیدیم دبستان تموم شد ، حمید پدر زهره ظاهراً زمزمه انتقالش به آبادان بود ، یک روز دیدم که زهره مثل ابر بهار گریه می‌کنه پرسیدم چی شده که گفت بابامو میخوان بفرستن راه دور دیگه از هم جدا میخوایم بشیم . روزهای سخت و جهنمی بود برامون ، اول راهنمایی بودم دل رو زدم به دریا و یک روز رفتم پیش حمید آقا و ازش خواهش کردم کاری کنه که انتقالی نگیره و بمونه ، گفتم بهش من و زهره باهم بزرگ شدیم بیشتر از چیزی که با شما باشه ما باهم بودیم و بدون زهره من میمیرم ، بقدری با اشک و مظلومیت خاصی باهاش حرف زدم که بغلم کرد و گفت نمی‌دونم چی میشه ولی بهت قول میدم تمام تلاشم رو بکنم . سه هفته گذشت و هر روز ما جدایی مون با ترس آخرین بار کنار هم بودن گریه گذشت . مادرم و زری خانم افسرده بودن ما رو میدیدن و از علاقه و وابستگی شدید ما بهم مطلع بودن و گاها که باهم صحبت میکردن میگفتن اینها برای هم ساخته شدن و خوشبختی اینها به باهم بودن شون میگذره . خلاصه روزی رسید که حمید از شرکت زنگ زد خونه و گفت خوشبختانه یکی از دوستان همکارش که از جنگ اومده بوده تهران رو تونسته راضی کنه که بجای اون بره به آبادان ، اتفاقا طرف هم بخاطر خوزستانی بودن و اتمام جنگ قبول کرده و خلاصه خبر از انتقالی نیست . اون روز یکی از روزهای زندگی من هست که حتی مرگ هم نمیتونه اون رو ازم بگیره . بقدری خوشحال بودم که بال در آورده بودم .

باهم درس خوندیم ، ۱۷ سالمون شده بود چشم و گوشمون هم تا حدودی باز شده بود ، سال سوم دبیرستان بودیم و حمید خان ما رو برد کلاس کنکور تهران ثبت نام کرد ، خودش ما رو می برد و میاورد ، میدونستن که من تک پسرم و پدر بالای ۶۰ سال میشه تا دانشگاه مون تموم بشه و معاف میشم و سربازی ندارم صحبت های عقد و ازدواج مون رو گذاشتن برای بعد از کنکور که ما اسیر حواشی نشیم و آینده مون لطمه ای نبینه و از کنکور ذهنمون منحرف نشه . خلاصه اون دوران هم در حال سپری بود که خواهر بزرگه من ازدواج کرد ، خونه خلوت تر شده بود خواهر دومی هم دانشجو بود و با هزار خواهش و تمنا پدرم رو راضی کرده بودن علوم پزشکی شیراز رشته زنان زایمان رو از دست نده و از خونه دور بود . من و مادرم بودیم توی خونه ، یا زهره طبق معمول خونه ما بود یا من خونه اونها بودم . پدر بزرگم فوت کرد من برای مجلس هفتم دیگه نرفتم و موندم خونه و اولین فرصتی بود که من و زهره تنها کنار هم باشیم .

اون موقع نه اینترنتی بود نه ماهواره ای نه چیزی که بشه مثل الان از سر و ته همه چیز سر درآورد ، من با هزار ترس و لرز یک نوار ویدیو داده بودم دوستم فیلم پورن برام ضبط کرده بود و اون رو باهم نشستیم دیدیم و هر دو تحریک شده بودیم . خبری هم از ساک زدن و خوردن و این حرفها توی پورن های اون دوران نبود .
فیلم که تموم شد تلویزیون رو خاموش کردم دستهام توی موج موهای پریشون نیمه فرفری زهره شروع به بازی کردن کرد و لبهامون بهم گره خورد سعی میکردیم از فیلم تقلید کنیم ، ده سال از اولین بوسه مون گذشته بود ولی هیچ وقت بوسیدنی به این شکل رو تجربه نکرده بودیم که لبها توی هم گره بخوره و گاز گرفتن و بازی زبون ها باهم تجربه خیلی هات و جذابی بود برامون . نشستن روی زمین ما کم کم تبدیل به خوابیدن کنار هم و قلاب کردن پاهای من دور باسن زهره و چسبیدن کیرم به کسش شده بود . این برخورد باعث شده بود که هر دو حسابی شهوت وجودمون رو بگیره بدن زهره رو وقتی لباسش رو درآوردم و دستم به پوست تنش برخورد کرد متوجه شدم که داره از شدت شهوت میلرزه ، سوتین گیپور بنفشی که تن کرده بود پوست سرخ و سفیدش رو حسابی جلا داده بود ، تازه سینه هاش داشتن کامل میشدن و سایزش ۷۰ میشد ، لمس کردن و بوسیدن چیزی به اون نرمی و لطیفی برای من اولین بار بود که تجربه می شد ، لطافت سینه هاش رو حتی توی لبهاش نمیشد لمس کرد . شروع کردیم به لخت کردن هم و خوردن بدن همدیگه . از بوسیدن و خوردن سینه هاش سیر نمی شدم بقدری خوردم که نوک صورتی ریز سینه هاش حسابی قرمز شده بود و با برخورد زبون به نوک سینه ها دیگه احساس ضعف و درد داشت .

دستش روی کیر من بازی میکرد و حسابی با کنجکاوی تمام با نوک انگشت هاش تک تک برجستگی ها و فرو رفتگی های دور ختنه و سر کیرم رو. لمس میکرد . با هر برخورد دستش سرعت خون توی تنم بیشتر می شد و اون لرزش رو توی بدن خودم به خوبی حس میکردم . دستم رو بردم لای پاهای بهم چسبیده زهره که ضربدری روی هم افتاده بودن ، انگار خجالت می کشید اون کس ناز و تپلش رو بزاره من به راحتی ببینم و لمسش کنم .

بعد از کلی کلنجار زهره رو به کمر خوابوندم و پاهاش رو از هم باز کردم و چشمم به کس زیبای صورتی رنگش افتاد ، سرم رو نزدیک کردم و شروع به بوسیدن و بوییدن عطرش شدم ، باغ بیدمشک بود برام معطر آرامش بخش و خواستنی ، تمام کنجکاوی های ممکن رو داشتم با دیدن و لمس با دست و زبون و لب تجربه میکردم . کشاله رونهاش رو با گازهای ریز و فشار بین لبهام حسابی خورده بودم . ترشحات زهره رو مزه مزه میکردم و می‌خوردم و برام به هیچ وجه حس بدی تداعی نمی‌کرد . اون روز ما با ارضا شدن مون بیشتر با لمس کردن و بازی با دست اندام همدیگه تموم شد . زهره باکره بود و نمی‌خواستم تا عقد نکردیم بهش دست بزنم . دلم هم نمی‌آمد بخوام از کون بکنمش . برای همین رابطه ما در همین حد تداوم پیدا کرد و با لاپایی و بیشتر تحریکات دستی و بوسه ارضا می شدیم .

کنکور لعنتی رو دادیم و من تهران خواجه نصیر قبول شدم و زهره علم و صنعت و حسابی خوشحال از اینکه هر دو مون توی رشته مهندسی قبول شدیم و رشته هامون هم تازه لیست شده بودن و به قول حمید خان آینده درخشانی هم داشتند ، من مکاترونیک و زهره هم نانو تکنولوژی علم و صنعت قبول شده بودیم .

دو ترم گذشت و من اقدام کردم به گرفتن معافیت کفالت و بعد از ده ماه دوندگی و هزار تا فیلتر رد کردن کارتم رو گرفتم ! دیگه همه چیز آماده بود برای ازدواج ما ، به هر شکل ممکن مادرم رو راضی کردم که پدرم رو قانع کنه بریم خواستگاری ، گذشت و ما قبل از شروع ترم چهارم عقد کردیم . پدرم برام یک ماشین دوو ریسر خرید ، سال ۸۱ بود اولین هفته اسفند ماه ما عقد کردیم . دیگه با ماشین می رفتیم و میامدیم و اکثر اوقات کلاس هام رو طوری بر می داشتم که بتونم زمانی برسم که تازه زهره کلاس هاش تموم شده بود . من برای ترم جدید هر کاری کردم فقط تونستم یک روز مشترک با زهره داشته باشم ، از طرفی هم خیلی علاقه به رشته خودم داشتم و یکی از اساتید مون وقتی فهمید من عقد کردم و از من هم توی پیشرفت کارم و درسم رضایت داشت برام کار جور کرد و من رو به گروه ماموت برد . دیگه کم کم داشتم مرد یک زندگی میشدم و دستم توی جیبم بود سرم بالا بود و همه چیز به کام من بود بجز اینکه ساعت های باهم بودن ما نسبت به قبل کمتر شده بود .

ما بعد از اولین تجربه ای که براتون تعریف کردم کارمون شده بود هفته ای دو هفته ای یا هر وقت که فرصت پیش میامد برامون باهم نیمه نصفه سکس کنیم و نیاز جنسی هم رو تامین کنیم . برای همین اولین عید مشترک ما بهانه ای شد حالا که زن و شوهر هستیم و عقد کردیم یک مسافرت دو نفره باهم بریم ! خلاصه به هر زحمتی بود رضایت ها رو جلب کردیم و راهی جاده چالوس شدیم و رفتیم به سمت متل قو ، عموی من با پدرم قطع ارتباط کرده بودن ولی من پنهان از خانواده با عموم رابطه خوب و گرمی داشتم و وقتی بهش رو زدم کلید ویلا رو بهم داد و کلی هم خوشحال شد و کنارش هم یک انگشتر خوشگل گرفته بود کادو داد بهم که بدم به زهره که انگشتر رو نگرفتم و به عموم قول دادم از مسافرت برگشتن صاف بیایم خونه شون برای دیدن و دست بوسی . رفتیم توی دل جاده و تفریح کنان و آروم می‌رفتیم تا از زیبایی های طبیعت لذت ببریم . یک مسیر خلوت وسط هفته چهار ساعته رو ما نزدیک ۸ ساعت لفت دادیم تا رسیدیم و هر لحظه و هر مکانش رو خاطره ساختیم .

اون شب برای اولین بار زهره برام آشپزی کرد و برای آخرین بار من طعم دست پختش رو چشیدم . ماهی پلو شمالی درست کرد و خوردیم و خندیدیم و فیلم نگاه کردیم و خوابیدیم . صبح که بیدار شدم رفتم صبحانه خریدم و هر چیزی که فکرش رو بکنید روی میز گذاشتم . رفتم کنارش روی تخت دراز کشیدم با ناز و نوازش و بوسه بیدارش کردم و دستهاش رو گرفتم توی دستم و خانم من خرامان و پر از ملاحت و دلبری چشم باز کرد و دستش رو دور گردنم انداخت و اومد توی بغلم و گفت بزار همینطوری یه پنج دقیقه توی آغوشت بخوابم . من هم بخاطر اینکه خوب بلد بود خودش رو مظلوم کنه جیک نزدم و همون‌طور موندم و اون پنج دقیقه شد نیم ساعت که بهش گفتم دلبرم نازنینم دیگه چای دم کرده یخ کرده بدرد نمیخوره ها ! بلندش کردم روی کولم سوارش کردم و بردمش توی آشپزخونه و صبحانه رو باهم خوردیم و من رو به زور دوباره برد روی تخت ! این بار مثل یک ماده شیر اومد روی سینه من نشست و گفت من خسته شدم دیگه مال هم شدیم چیزی که مال منه و پیش توئه رو یالا بهم بده ببینم ! گفتم چی عزیزم که دستش رو برد سمت کیرم و گفت این لعنتی رو میگم که دلم میخواد توی خودش حسش کنم ، کیر دوست داشتنی تو که در حقیقت مال منه رو میخوام . اون روز سکس کردیم و بکارتش رو زدم و یک تجربه سکس داغ و کامل رو برای هم رقم زدیم .
که البته این تنها تجربه ما بود .

ببخشید که کامل نمیتونم بگم ، شما هم جای من بودید حتی بعد ۱۵ سال وقتی یادش می افتادید قطعا توان تعریف جزئیات بیشتر رو نداشتید . بیدمشک من یگانه عشق زندگی من بعد از برگشتن مون از سفر اولین هفته ای که دانشگاه لعنتی باز شد رفت ولی دیگه برنگشت ، به موبایلش زنگ زدم که برم دنبالش که گفت با یکی از همکلاسی هاش که ساکن گوهردشت هست برمیگرده و نمیخواد من ۶۰ کیلومتر برم دنبالش و گفت بجاش شب بریم شام بیرون و دور دور کنیم .

توی راه برگشتن بودن که یک تویوتا توی بزرگراه امام علی دنبال اینها می‌کنه به بهانه اینکه مخ این دختره رو بزنه ، نمی‌دونم چه اتفاقی پیش اومده که ظاهراً ماشین رو میگیره رو دست اینها و این دختره هم ترسیده بوده به شدت فرمون رو میگیره به سمت چپ توی سرعت بالا ماشین از کنترل خارج میشه و بعد از برخورد به گارد ریل به وسط اتوبان برمیگرده و باعث یک تصادف شدید میشه که به دلیل هشت برخورد متعدد با سایر خودروها زهره من و سمانه در جا فوت میکنن و غروب زندگی رو برای هر دو ما رقم میزنن .

زهره من پرپر شد و رفت ، سالها انزوا رو ترجیح دادم افسرده شدم و تا دم خودکشی رفتم ولی مادر زنم من رو برد سر خاک زهره و قسمم داد که زندگی کنم . کم کم به زندگی عادی برگشتم ، بعد از پنج سال وقفه بین کارشناسی اقدام کردم به ارشد خوندن و با رزومه خوبی که داشتم جذب شرکت نفت تهران شدم. توی ۲۷ سالگی با دومین زن زندگیم مواجه شدم .

داستان من و رویا یک داستان مفصل هست که در یک داستان دنباله دار تعریف میکنم براتون که پر از تجربه هایی هست که به درد زندگی تون میخوره .

اما داستان من و زهره با گفتن این موضوع که وقتی بزرگتر شدیم هم همیشه همون ۵ تا دوست داشتن سر جاش بودو علتش رو تموم میکنم . هزار بار بهم گفت بخدا نمیدونسته که ۵ تا که به تعداد انگشتان یک دست بود که همیشه بهم میگفته یعنی دستی که مشت میشه و مشتی که اندازه قلب آدمه ، این رو وقتی توی کتاب علوم دبستان خوندیم متوجه شدیم ، وقتی اون ۵ تا دوستم داشت یعنی با تمام اندازه قلبش من رو عاشقانه می‌خواسته برای همین حتی بعد از اینکه بزرگ شدیم همیشه می‌گفت می‌دونی که ۵ تا دوستت دارم … امیدوارم یک همچین عشق و خواستنی رو توی زندگی تون تجربه کنید .

موفق باشید مرسی از وقت و حوصله ای که به خرج دادید ، داستان بعدی رو دنباله دار می‌نویسم تا از اروتیک بیشتری بتونم استفاده کنم . خواستم ولی نشد بیشتر از این بخوام حس هوس رو به عشق قالب کنم برای این داستان . امیدوارم که درک کنید

نوشته: Elanor


👍 14
👎 3
6701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

852941
2022-01-12 02:00:33 +0330 +0330

لمس کردن و بوسیدن چیزی به اون نرمی و لطیفی برای من اولین بار بود که تجربه می شد ، لطافت سینه هاش رو حتی توی لبهاش نمیشد لمس کرد .

واقعا تعبیر قشنگی بود. یکی از لذت هایی که فقط تو ازدواج های سنتی میشه درک کرد. طراوتی که سینه های یک دختر جوون که رابطه نداشته داره با هیچ داف و پورن استاری قابل مقایسه نیست.

2 ❤️

853006
2022-01-12 09:43:39 +0330 +0330

سلام . قلمتون خوب بود و روان . فقط زمانبندی هاتون کمی ایراد داشت ! 17 سالتون شده بود و سوم دبیرستان بودید ( متولد 1363 بودید و 17 سال بعد میشه سال 1380 ) . سال 1381 پیش از شروع ترم چهارم عقد کردید ؟! لطفاً بگین چجوری ممکنه ؟ نکته بعدی اینکه نوشته بودید زهره نانوتکنولوژی علم و صنعت قبول شده بود . بعد با یکی از همکلاسی هاش که ساکن گوهردشت بوده برمیگرده و نمیخواد شما ۶۰ کیلومتر برین دنبالش ! آیا محل دانشگاه علم و صنعت عوض شده دوستان ؟ اون زمانی که ما دانشگاه می رفتیم یه جایی سمت نارمک و هفت حوض و اون طرفا بود . توی سِیل اخیر جابجا شده آیا ؟!

1 ❤️

853036
2022-01-12 13:59:18 +0330 +0330

عالی بود
منتظر ادامش هستم

1 ❤️

853063
2022-01-12 17:29:46 +0330 +0330

قشنگ بود منتظر دومین داستان زندگیت هستم

1 ❤️

853280
2022-01-13 22:26:44 +0330 +0330

خیلی زیبا بود 😔💔

1 ❤️

853292
2022-01-14 00:18:46 +0330 +0330

عالی بود

1 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها