اطلس سبز (۴ و پایانی)

1403/02/18

...قسمت قبل


✨✨✨ ممنون که تا اینجا داستان رو همراهی کردید بابت غلط های املایی شرمندم✨✨✨
📝: بانوی سفید در جهان داستان های اطلس سبز به فرشته مرگ اطلاق میشه که به ظاهر عزیز ترین شخص فرد یا ترسناک ترین کابوس او برای ستاندن جان او و هدایت روحش به جهنم یا بهشت سراغ فرد میرود.

ادوارد و رز خود را سراسیمه به بیمارستان رساندند دنیا روی سر ادوارد خراب شده بود چرا که از بچگی در کنار برکارت بزرگ شده بود و او را همچو پدر دوست میداشت, تمام اعضای خانواده جلوی اتاق برکارت جمع شده بودند رزماری به محض رسیدن به سمت ریور و امیلی رفت و آن دو را برای دلداری دادن بغل کرد ادوارد اما به سمت روری رفتو نگران پرسید:
+چه اتفاقی افتاد؟
*خودمونم نمیدونیم صبح که رفتم دیدنش حالش خوب بود از دیدنم خوشحال شد وقتی برگشتم یه ساعت نکشید که بهم زنگ زدن و گفتن با یه تیکه شیشه رگاشو زده هرچند زود به دادش رسیدن, تو چیکار کردی؟
ادوارد با خود فکر کرد که حالا چه وقت صحبت از کار است اما ناگهان فکری داخل سرش جایگزین شد, شاید روری میخواست وحواس او را از این مصیبت پرت کند.
+دارن سعی میکنن احیاش کنن؟
*اره پسرم به دلت بد راه نده همه چیز درست میشه.
ادوارد اما حالش خراب تر از آن بود که با این صحبت ها آرام شود, چند ساعت گذشت همه در فکر و حال خودشان بودند که ناگهان دکتر از اتاق عمل بیرون آمد ادوارد سراسیمه با کنار زدن همه به دکتر نزدیک شد و پرسید:
+دکتر دکتر چی شد؟
دکتر با ناراحتی عینکش را درآورد و زیر لب گفت:
_از دست دادیمش بهتون تسلیت میگم
ادوارد دیگر چیزی نشنید تمام دنیا روی سرش خراب شد گوشش سنگین شد صدا های اطراف برایش نامفهوم شده بود چشمانش سیاهی میرفت دروغ نیست اگر بگویم تا چند قدمی دیوانگی رفت و برگشت خود را به دیوار تکیه داد نشست پاهایش را در شکمش جمع کرد و با چشمانی که از حدقه در آمده بودند خفه اشک می ریخت به نقطه ای خیره شده بود سرش را گرفته بود و زیر لب نجوا میکرد:
+تقصیر من بود چرا گذاشتم روری بره دیدنش؟
+تقصیره منه

.7 سال پیش:
@ادوارد بگیرش

ولم کنید ولم کنید جاکشاا

@وایی خدا بچم وای بچم از دست رفت
برکارت همزمان با اشک ریختن بلند بلند قهقهه میزد و فریاد میزد:
#ولم کنیدددد من دیگه ازادم ولم کنید حرومزاده ها
ادوارد اشک ریزان برای کنترل برکارت نزدیک شد و خواست نگهش دارد که برکارت مشتی روانه فک او کرد ادوارد به گوشه ای پرتاب شد امیلی و ریور اشک میریختن و بانگ میزدند پرسیوال برای خبر کردن ماموران تیمارستان از خانه بیرون رفته بود و خدارو شکر که باربارا و بچه هایش نبودند تا مردی که به واسطه ارامش متانت و درستیش به مسیح خانواده معروف بود را در این وضع ببیند , برکارت شروع به خراب کردن و شکستن تمام تابلو ها و ظرف های خانه کرده بود و تا متوجه شده بود که قرار است برای گرفتنش بیایند میخواست فرار کند که ادوارد با زحمت تمام خود را به کالبد لاغر برکارت که به طرز عجیبی پر زور شده بود رساند و از پشت دستش را بین کتف و گردن مرد قفل کرد و هردویشان را روی زمین انداخت تا از فرار کردن او جلوگیری کند برکارت که همیشه جایگاه مربی و پدر را برای ادوارد داشت اما حالا با لحنی خشن داد میزد:

ولم کنننن ولم کنن حرامزاده

این را میگفت و محکم به پهلو و بازوی ادوارد میکوبید
ادوارد اشک ریزان ازین که زوال داییش را دیده بود در گوشه برکارت آرام نجوا میکرد:
+بهت قول میدم دایی
+بهت قول میدم همه چیز رو درست میکنم قول میدم روزای روشن رو دوباره به خانوادمون برمیگردونم, به شرافتم قسم میخورم تا روزی که آرامش تو نبینم نمیمیرم.
آن شب هنگامی که ماموران تیمارستان می رفتند ادوارد تا لحظه اخر زیر باران تندی که میبارید در خیابان ماند و دست و پا زدن برکارت را دید در ذهنش این 20 سال می گذشت, یاد 5 سالگیش افتاد که علیرغم ترس شدیدش از فیلم ارباب حلقه ها اما به عشق داییش این فیلم را تماشا میکرد یاد 10 سالگیش که به عشق داییش تمام کتاب های استفن هاوکینگ را خوانده بود یاد 13 سالگیش که برای آنکه نظر داییش را جلب کند تمام کتاب های فانتزی مربوط به ارباب حلقه ها را خواند و 18 سالگیش که برای آن که مورد تحسین داییش قرار گیرد تمام وقتش را صرف درس خواندن می کرد تا بتواند رشته ای که مورد قبول داییش بود و در بهترین دانشگاه ممکن قبول شود.
با صدای رزماری به خودش آمد:
^ادوارد؟ ادوارد منو نترسون
ادوارد با چشمان سرخ انگار که خون میگرید آرام نگاهش را از نقطه ای نامعلوم روی سرامیک های کف بیمارستان ورداشت و به رزماری داد:
+تقصیر من بود رزماری نباید میذاشتم روری تنهایی بره دیدن برکارت
رزماری میخواست بگوید( بهت که گفته بودم انقدر بهش اطمینان نکن) اما حرفش را خورد و گفت:
^هیچ چیز تقصیر تو نیست
+نمیدونم چرا به ذهنم نرسید که ممکنه اتفاق بدی بیفته
رزماری بوسه ای روی گونه ادوارد کاشت و به او در بلند شدن کمک شد, چند روز گذشت و ادوارد رفته رفته افسرده تر میشد روری اما برای کنترل اوضاع خود را حفظ کرده و بود و به کمک پرسیوال کارهای خاکسپاری بکارت را انجام دادند رزماری اما به عنوان وکیل خانوده به دنبال آن بود تا اتفاقاتی که امروز در تیمارستان افتاد را بفهمد و این موضوع روری را آزار میداد انگار که نمیخواست رزماری متوجه اتفاقاتی انروز بشود.
بالاخره پس از چند بار رفت و آمد به دادگاه و پلیس رزماری تواست به صورت قانونی به فایل های ضبط شده دوربین مدار بسته اتاق ملاقات برکارت دست پیدا کند:
برکارت هنگام ورود به اتاق از دیدن روری به شدت شوکه شده بود و با لکنت زیر لب گفته بود:
#پ…پدر؟
*سلام پسرم
روری لبخند ناخوشایندی داشت پایش را روی پایش انداخته بود و انگار که به زائده اضافه ای می نگریست برکارت را به نشستن رو به رویش دعوت کرد برکارت با تعجب گفت:
#آخرین باری که یادمه مرده بودی تو … تو کی هستی؟
*داستانش طولانیه برکارت اما میتونی مطمئن باشی که من پدرتم نه کسی شبیه اون.
#اوه اره فکر کنم 7 سال اینجا بودن باعث شده خاطراتم رو قاطی کنم
برکارت مانند بچه ای کوچک خندید و گفت:
#میبینی پدر دیگه به ذهنمم نمیتونم اعتماد کنم
روری خنده مشمئز کننده ای کرد و گفت:
*مشکلی نداره خب از خودت بگو پسر
#دلم برای خونه و خانواده تنگ شده خودم احساس میکنم روانم تا حدودی برگشته اما دکترام معتقدن هنوز اونقدر بهبود پیدا نکردم که به اون جاهایی که ازش تراما دارم برگردم.
برکارت ملتمسانه گفت:
#پدر همه خوبن؟ ادوارد ادوارد چطوره؟ اون پسر…اون پسر موفق شد؟
روری انگار که از تعریف کردن از ادوارد کیف میکرد گفت:
*اون پسر دقیقا چیزیه که باید باشه موفق قدرتمند مصمم با اراده اون خانواده رو نگه داشت
برکارت مانند پدری که از موفقیت پسرش کیف کرده باشد نفس راحتی کشید و گفت:
#بهش بهش بگو بهش افتخار میکنم باشه پدر؟
روری سرش را به نشانه مثبت تکان داد و سپس با لحنی جدی گفت:
*راستش پسر اومدم اینجا که درمورد یه موضوع صحبت کنم
#حتما پدر
روری که انگار میدانست ممکن از مکالماتشان ضبط شود سرش را به گوش برکارت نزدیک کرد و در گوشه او چیزی گفت برکارت که انکار ناراحت و نا امید شده بود با حالی گرفته به زمین چشم دوخت
روری بلند گفت:
*فهمیدی؟
برکارت سرش را به نشانه مثبت تکان داد
*خوبه
این را گفت و بلند شد تا برود برکارت هم بلند شد روری به سمت او رفت و برکارتی که انگار کالبدی خالی بود و تمام انگیزه و روحش از بدنش بیرون رفته بود را زورکی در آغوش کشید و ناگهان چیزی در جیب برکارت برق زد.
رزماری شک کرد سریعا فیلم را عقب برد و اینبار با سرعت کمتری فیلم را نگاه کرد ناگهان جلوی دهانش را گرفت و صندلی را عقب داد,چشمانش از تعجب گشاد شده بود و آنچه را که میدید باور نمیکرد سریعا از فیلم دوربین ها عکسی گرفت و قصد کرد که هرچه سریع تر چیزی را که دیده به ادوارد نشان دهد در راه بیرون آمدن از تیمارستان بود که تلفنش زنگ خورد ریور بود, رزماری سعی کرد تا خونسردیش را حفظ کند و بعد از مسلط شدن به خود تلفن را وصل کرد و گفت:
^سلام مامان جان خوبید؟
$سلام مامان جانم دخترم ببخشید مزاحمت شدم نیم ساعت دیگه خاکسپاریه برکارته شما با ادواردی؟
^نه مامان جان ادوارد خونس حالش خوب نبود من اومده بودم دنبال کارای تیمارستان نگران نباشید الا میرم سراغش و میاییم
$ممنون دختره خوشگلم اروم بیاید.
رزماری چشمی گفت و قطع کرد سراسیمه خود را به ماشینش رساند و به سمت خانه راند به محض رسیدن میخواست اتفاقات را با ادوارد در میان بگذارد که با دیدن وضعیت خراب ادوارد و این موضوع که ممکن است در مراسم خاکسپاری مشکلی به وجود بیاید سکوت کرد در آماده شدن به ادوارد کمک کرد و هردو به سمت قبرستان حرکت کردند پس از رسیدن به گورستان ادوارد در راس زیر تابوت برکارت را گرفته بود در سکوت اشک میریخت رزماری هم مشغول آرام کردن ریور بود در این بین اما روری متوجه رفتار سرشار از تنفر زماری شده بود , رز حتی به روری سلام هم نکرد و نگاهش به او پر از تنفر بود همه نشانه ها دست به دست هم دادند تا روری را متوجه کند که رزماری مشکلی دارد اما جرات نمیکرد که ادوارد را در جریان این موضوع بگذارد چرا که ادوارد همینطوری حالش خراب بود دیگر چه رصد که بخواهد مشکلات همسر و پدر بزرگش را حل کند.
پس از چند دقیقه رفته رفته جمعیت از قبر برکارت دور شدند اما ادوارد با شانه های افتاده و ناامید بالای سر قبر ایستاده بود و به اسم حک شده برکارت روی گور زل زده بود و آرام آرام اشک می ریخت رزماری به سمتش حرکت کرد تا دلداریش دهد و اورا با خود ببرد که ادوارد با نگاهی که سرشار از غم بود با لحنی آرام گفت:
+برو خونه رز بزار با داییم تنها باشم
رزماری خواست مقاومت کند که ادوارد بار دیگر گفت:
+خواهش میکنم برو بزار حرفامو بهش بزنم.
رزماری با غصه سرش را به نشانه مثبت تکان داد و گفت:
^خونه منتظرتم.
ادوارد لبخندی تصنعی زد و سرش را تکان داد رزماری بوسه ای از پیشانی ادوارد کرد و از او دور شد.
خودش نفهمید چقدر گذشته که بالای سر قبر ایستاده بود اما تمام این مدت را در دلش صرف معذرت خواهی از برکارت می کرد اشک میریخت و خودش را سرزنش میکرد که با صدای زنگ گوشیش به خود آمد دوریان بود بهترین دوست و دست راستش در شرکت ادوارد با اکراه تلفن را وصل کرد:
+سلام دوری
_هی پسر واقعا متاسف شدم بابت داییت
+ممنون پسر
دوریان که متوجه حال بد ادوارد شد با لحنی آرام تر گفت:
_در آرامش بخوابه خودت رو اذیت نکن پسر ما هنوز به تو نیاز داریم
ادوارد آرام گفت:
+سعیم رو میکنم
_راستش میخواستم برای چیزی دیگه بهت زنگ بزنم که فهمیدم برکارت رو از دست دادیم نظرت چیه بعدا صحبت کنیم؟
+اتفاقی افتاده؟
_نه نه فقط میخواستم بگم سهامای کارخونه ها خیلی زودتر از اونی که فکر میکردیم فروش رفت فقط خواستم خیالت رو راحت کنم که نقشمون گرفت.
ادوارد حالش خراب تر از آن بود که با این خبر خوشحال شود تنها لبخندی تصنعی زد و گفت:
+چقدر خوب
_امیدوارم یکم حالت رو بهتر کرده باشه.
+ممنون پسر
_اگر کاری بود بهم زنگ بزن
+حتما
این را گفت و قطع کرد میخواست گوشیش را در جیبش بگذارد که صدای نوتفیکیشن گوشیش توجه اش را جلب کرد شماره ناشناس بود و فیلم 5 دقیقه ای را فرستاده بود ادوارد با شک فیلم را باز کرد و چند لحظه بعد با فریادی گوشی را روی زمین پرت کرد انچه میدید را باور نمیکرد نمیخواست باور کند دیگر نایی برایش نمانده بود که ادامه دهد ابتدا مرگ داییش و حالا این فیلم, فیلمی که در آن رزماری در حال گاییدن ریور, مادر ادوارد بود هضم و باور به کنار نگاه کردن به آن ویدیو نیز ادوارد را اذیت میکرد فیلمی که در آن رزماری و ریور 69 شده بودند و همانطور که ریور با ولع کیر رزماری را میخورد رزماری نیز زبانش را در کس ریور می چرخاند و همزمان سوراخ کون او را انگشت میکرد گاه گاهی هم زن را تحقیر میکرد و به او فحش میداد پس از چند دقیقه رزماری بلند شد و رو به روی ریور ایستاد و خطب به او گفت:
^بجنب کفش هام رو لیس بزن سگ جنده
ریور چشمی گفت و چهار دست و پا شروع به لیس زدن کفش های رزماری کرد رزماری پس از چند دقیقه یکی از پاهایش را روی سر ریور گذاشت و آب دهانش را روی صورت او ریخت و فریاد زد:
+لیسش بزن سگه جنده
چندی بعد رزماری ریور بلند کرد و پس از انکه چند سیلی در گوش زن نشاند تفی روی صورت او کرد و روی تخت هلش داد و دستور داد تا زن قمبل کند سپس روی او رفت و تک ضرب تمام کیر 17 سانتی قطورش را در کون زن فرو کرد ریور ناله ای کرد رزماری خودش را روی زن انداخت و دستش را در دهان زن کرد تا او نتواند فریاد بزنت همزمان با شلاق هایی که به کون ریور میزد شروع به تلمبه زدن در کون زن کرد و همزمان فریاد میزد:
^بالاخره کونتو گاییدم هرزه
^تو سگ منی تو سگه جنده منی
^من پسرت رو هم میکنم اونم وقتی لباسای تو تنشه
ریور اما تنها در اوج لذت ناله میکرد.
هر دو عرق کرده بودند و صدای اه و ناله و برخورد بدن هایشان به هم باعث میشد تا حشری تر بشوند رزماری پس از چند دقیقه نشست و به کنسول تخت تکیه داد و فریاد زد:
^بشین روی کیرم جنده
ریور چشمی گفت و روی کیر رزماری نشست و همزمان ناله سکسی ای کرد رزماری سره ریور را به سمت سینه هایش هدایت کرد و محکم در کس زن تلمبه میزد و هر از چند گاهی چک های محکمی به کون زن میزد صدای ناله های ریور و رزماری با هم گره میخورد و تمام فضای اتاق را پر کرده بود رزماری پس از چند دقیقه کیرش را از کس مادر ادوارد بیرون کشید و دستور داد:
^ بیا جنده عرق کیر و خایه و زیر بغلم رو لیس بزن حروم زاده
ریور بریده بریده گفت:

چشم ارباب

به سمت رزماری رفت از زیر بغلش شروع کرد و هنگامی که به کیرو خایه رزماری رسید ابتدا بوی عمیقی کشید و سپس تمام کیر رزماری را در دهانش فرو برد رزماری فریادی کشید و سره ریور را به کیرش فشار داد ریور با ولع کیر و خایه رزماری را میخورد و گاهی کیر دختر را به صورتش میکوبید بو میکرد و به صورتش میمالید پس از چند دقیقه رزماری جهشی کرد ریور را روی شکم خواباند و تک ضرب کیرش را تا خایه وارد کس ریور کرد تمام وزنش را روی زن انداخت و همزمان با بالا پاییم کردن خودش روی ریور و گرفتن سرش و دهنش با فریادی بزرگ ارضا شد و همانطور روی رویر ماند پس از چند ثانیه بلند شد و اب کیرش از کس ریور شروع به بیرون ریختن کرد رزماری با خنده ای فریاد زد:
^من بابای داداشه شوهرمم سگه جنده بفرما برای پسرت داداش ساختم
سپس ویدیو تمام شد.
ادوارد سراسیمه با خشم خود را به خانه رساند و با ضرب در را باز کرد خون جلوی چشمانش را گرفته بود , رزماری که ابتدا فکر کرده بود ادوارد ماجرای روری را فهمیده است با آرامش به سمت ادوارد رفت و با احتیاط گفت:
^کار احمقانه ای نکن ادوارد بهم گوش بده
ادوارد اما در را به هم کوبید و به سمت رزماری هجوم برد و سیلی اول را طوری در گوش دختر نواخت که باعث شد تا رزماری تعادل خود را از دست بدهد و پس از سوت کشیدن گوشش روی زمین بیفتد, گیج شده بود نمیدانست چه اتفاقی دارد می افتاد دهانش را باز کرد تا سخن بگوید که ادوارد لباسش را گرفت بلندش کرد و سیلی دوم را طوری که رز به زمین بخورد زد, انگار که دلش خنک شده باشد کتش را بیرون آورد کراواتش را باز کرد و جفتشان را به گوشه ای پرت کرد چند قدم از رزماری ای که گیج شده بود و همراه با اشک ریختن خونه جاری شده از دماغش را پاک میکرد دور شد, سرش را بین دست هایش گرفت و زیر لب گفت:
+این چه کاری بود کردی؟
سمت رزماری فریاد زد و وحشیانه گفت :
+این چه غلطی بود کردی هرزه؟
رزماری که دیگر از این وضعیت خسته شده بود با صدایی مردانه که ناشی از فریاد زدنش بود گفت:
^داری چیکار میکنی ادوارد چه مرگته؟
ادوارد خنده هیستریکی کرد و گفت:
+هاااا همینه پس تو اینی این مرد که برای کثافت کاری به من و خانوادم نزدیک شدی
رزماری که اشک هایش امانش را بریده بود با صدای عادیش گفت:
^آخه چی میگی؟ تو تا الان از گل نازکتر به من نگفتی چی شده روری چی بهت گفته؟
ادوارد به سمت رزماری هجوم برد اورا بلند کرد و روی مبل انداخت و همانطوری که سیلی هایی را روانه صورتش میکرد گفت:
+دارم درمورد فیلمت حرف میزنم درمورد بلایی که سر من و مامانم اوردی حرف میزنم بس کن این همه چیو گردن روری انداختن تو از اولشم چون میدونستی دیگه نمیتونی کثافت کاری کنی ازون مرد بدت میومد.
این را گفت و سیلی اخر را زد و خود را به گوشه ای انداخت.
رزماری سرفه ای کرد و خون داخل دهانش را بیرون ریخت و با آخرین توانش گفت:
^چی میگی؟ کدوم فیلم چرا داری چرند میگی؟ چه مرگته ادوارد؟
ادوارد بلند شد با عجله گوشیش را از جیبش درآورد و با دستایی لرزان فیلم را بالا آورد و گوشی را سمت رزماری پرت کرد و گفت:
+دارم در مورد این حرف میزنم دارم درمورد خیانت کردنت حرف میزنم
+د اخه نامرد با مادر خودم بهم خیانت میکنی؟
رزماری که دود از کله اش بلند شده بود با تعجب ترس و دلهره گفت:
^چطور میتونی همچین فکری بکنی؟ این که صفحه خالیه کدوم فیلم
ادوارد به سمت رزماری رفت و گوشی ورداشت و دید که فیلم در حال پلی شدن است با خشم کن
+زنیکه هرزه منو خر میکنی؟ فیلم داره پخش میشه
این را گفت و گوشی را سمت رز گرفت رز با شدت گریه بیشتری گفت:
^این صفحه خالیه ادوارد یه عکس سفیده ادوارد ادوارد عشق…
ادوارد مشتی به صورت رز زد و گفت:
+خفه شووووووووو جنده
این را گفت و همزمان با گریه به سمت دیگر اتاق رفت و نشست و شروع به گریه کرد
رزماری که متوجه شده بود ادوارد تحت کنترل روانی است برای آرام کردنش تمام توانش را در پاهایش جمع کرد و به سمت ادوارد رفت با صدایی دردناک گفت:
^عشق… عشقم اون آدم من نیستم دارن کنترلت میکنن به خودت بیا عشقم مامان من مامان رو مثل مامانه خودم دوست دارم چطور میتونم کاری که توی ذهنه توئه رو باهاش بکنم؟
خون جلوی چشم های ادوارد را گرفت جهید و همزمان با بلند شدنش رعد و برقی خانه را تکان داد و باران شدیدی شروع به باریدن کرد ادوارد روی رزماری خیمه زد با یک دست گلویش را گرفت و با دست دیگه مشت ها را تا جایی که تمام صورت رزماری با خون و ورم یکی شد روانه دختر بیچاره کرد با هر مشت رعد و برق مهیبی در اسمان زده میشد و رزماری اما انگار که تقدیر را پذیرفته باشد سعی در نوازش صورت ادوارد میکرد و تنها میگفت:
^عیب… نداره
^درست …میشه …ادوارد
^من اینجام …عشقم
با هر مشت و هر کلمه رزماری انگار پرده ای از روی ذهن ادوارد کنار میرفت و کنترل ادوارد به خودش باز می گشت انگار و چشمانش رو به حقیقت باز می شد بعد از چند دقیقه ادوارد انگار که کنترل ذهنش را در دست گرفته باشد خود را از روی رزماری کنار کشید و بهت زده به کاری که می کرده است فکر کرد , چه میکرد؟ به چه حیوانی تبدیل شده بود به گوشیش که کناره پایش بود نگاه کرد عکس سفیدی روی صفحه بود گوشی را برداشت و هرچه گشت جز همان صفحه سفید چیزی پیدا نکرد چه رسد به فیلم, دوزاریش افتاد ذهنش کنترل شده بود و خود جان جانانش را از او گرفت, با گریه رو به رزماری خیمه زد دست رزماری را گرفت و فشرد و دست دیگرش را روی صورت دختر کشید و با گریه بانگ زد:
+ترکم نکن
+ترکم نکنننننننن
به پهنای صورت اشک میریخت رزماری با آخرین نفس هایش به زور اشک ادوارد را پاک کرد و بریده بریده گفت:
^این …بهای بازی …با سرنوشت بود… عشق من
این را گفت و جان باخت ادوارد بهت زده بود نای بلند شدن از جایش را نداشت رعد و برق ها پشت سر هم میخوردند و باران محکم به پنجره می کوبید پیراهن سفید ادوارد پر از لکه خون بود و دستانش به خون همسرش همدمش بهترین دوستش آغشته بود بلند شد فریاد میزد سرش را محکم به دیوار میکوبید تمام ظرف ها را بیرون ریخت و خورد کرد تمام تابلو ها را تلویزیون را به زمین کوبید نعره میزد و گریه میکرد و اسم رزماری را صدا میکرد بعد از چند دقیقه که حرصش را روی در و دیوار خانه پیاده کرد جسد رزماری را در آغوش کشید سرش را روی سینه اش گذاشت و بو کرد به گذشته فکر کرد به اولین روزی که رزماری را دید از همان اول رز جز خوبی برای ادوارد هیچی نمی خواست و جز احترام و کمک حتی در سخت ترین مواقع از دخترک هیچی ندید به اتفاقات اخیر فکرد حالا که ذهنش از بند کنترل رها شده بود همه چیز با منطق جور در میامد , روری همه اتفاقات حول روری می گشت رعد برق شدیدی خورد ادوارد به نقطه ای زل زده بود با خود زمزمه کرد:
+این بهای بازی با سرنوشته
+این بهای بازی با سرنوشته
تصمیمش را گرفت باید فلاکت و نفرینی که خودش شروع کرده بود را تمام میکرد بلند شد کتش را پوشید چاقوی دسته قرمزش را برداشت و به سمت عمارت ویلیام راند بعد از ورود روری را دید که در تاریکی کنار شومینه نشسته بعد از ورود ادوارد با لحنی وحشتناک با صدایی که بیشتر به صدای حیوان میماند آرام و مرموز گفت:
*از اون چاقوی دستت باید بفهمم که متوجه جریان شدی
+بقیه کجان؟ اونارم سر به نیست کردی؟
*چی؟ فکر کردی من کیم که خانواده خودمو بکشم فرستادمشون خونه خالت تا یکم کناره هم باشن و اروم بشن
این را با لحن مسخره ای گفت
ادوارد با خشم گفت:
+طوری حرف میزنی که انگار برات اهمیتی داره
روری که انگار طاقتش طاق شده باشد از جایش بلند شد با چشم هایی که به چشم های یک هیولا می مانست به ادوارد زل زد و با خشم گفت:
*چی میگی پسر؟ من تو و خانوادت رو نجات دادم
ادوارد بانگ زد:
با کشتن برکارت نجات دادی؟ یا کشتن رزماری؟ با متنفر کردنم از مامانم نجاتمون دادی؟ تو با موهبت خدایی زنده شدی چطوری میتونی انقدر شیطانی باشی؟
روری گفت:
*نه نه نه همینجا متوقف شو پسر من خدایی نیستم
ادوارد گیج شده بود و روری متوجه این موضوع شد و گفت:
*بزار برات تعریف کنم که چه اتفاقی افتاد من من اشک خدا نیستم پسر جون من سنگیم که اولین برادر کشی تاریخ باهاش اتفاق افتاد و با اولین جونی که گرفتم اون جونو برای خودم نگه داشتم و اون نفرین روم موند و…
+چه فرقی داره تو پدربزرگ منی چه فرقی داره که چی زندت کرده چرا دلت برای خانوادت نمیسوزه؟
روری خندید و گفت:
*چرا نمیفهمی ادوارد من پدربزرگت نیستم من نفرینیم که خدای تو برای افرادی که میخوان بیشتر از انسان بودنشون باشن قرار داده انسانهایی که میخوان مرگ و زندگی و سرنوشت شونو کنترل کنن
خندید و گفت:
*انگار خدای متعال نمیخواد این قادر مطلق بودنشو با کسی شریک بشه.
ادوارد که کمی جا خورده بود گفت:
+اگر تو پدربزرگم نیستی پس کی هستی؟ پس مسیح چطوری…
روری حرف ادوارد را قطع کرد و گفت:
*من فقط کالبد و هوشیاری پدربزرگتم نفس من نفسه اون نفرینه من نفرینی هستم که ظاهر پدربزرگ تو داره در مورد مسیح خب اون زمان خوش قلب تر بودم.
+چطوری کنترلم میکردی؟
*ذهن تو با من گره خورده بود و راحت میشد کنترلت کرد این خاصیت منه این نهوه کارکرده منه همون روز اول وقتی مجبورت کردم درمورد احساسات جنسیت نسبت به رزماری حرف بزنی فهمیدم با توجه به احساس تملقت به پدربزرگم راحت میشه کنترلت کنم احساسی تملقی که رزماری بهم نداشت و از اول متوجه واقعیت شده بود , متاسفم پسر واقعا هستم که مجبورت کردم رزماری رو بکشی اون فهمیده بود که من برکارت رو کشتم تا مهره های بی ارزش رو از خانواده حذف کنم رزماری هم میخواست بهت بگه و منم مجبور بودم حذفش کنم چون باور کنی یا نه توی این هزاران سال تو تنها کسی بودی که واقعا دوستش داشتم این همه پتانسیل با تو میتونم جهانو بگیرم همونطوری که الا این شهرو گرفتم.
ادوارد به خاطر حال بدش چند قدم عقب رفت و با بغض گفت:
+الا نفهمیدم چه موجودی هستی؟ حذف کردن رز چه فایده ای داشت؟
*خب قدرت های منم محدودیتی دارن مثلا وقتی ذهنت یه درد عمیق رو تجربه کنه کنترلم از ذهنت از بین میره و فکر کردم اگر مرگ برکارت نتونست این اتفاق رو رغم بزنه دیگه هیچی نمیتونه اما انگار اشتباه میکردم.
چند لحظه سکوت حاکم شد تا اینکه روری با نا امیدی گفت:
*اون چاقو رو بنداز کنار پسر ما باهم میتونیم خیلی کارا بکنیم و…
ادوارد حرف روری را قطع کرد و گفت:
+تو امیدمو ازم گرفتی پدرمو ازم گرفتی من دیگه چه دلیلی برای جنگیدن دارم؟
ادوارد این را گفت و فریاد زنان به سمت روری هجوم برد روری هم انگار که زور ده مرد جوان را داشته باشد ادوارد را بلند کرد و محکم روی زمین کوبید زانویش را روی دست پسرک گذاشت چاقو را به طرفی پرت کرد و شروع کرد به فرود اوردن مشت هایش رو ی صورت ادوارد , ادوارد داشت باخت را قبول میکرد و مرگ را میپذیرفت که ناگهان صدای رزماری به گوشش رسید صدای تحسین های برکارت در کودکیش افتخاری که مادرش به او میکرد و در نهایت خانواده گرمی که تا قبل از روری داشتند همه این ها باعث شد تا ادوارد تمام قدرتش را جمع کند و زانویش را در بیضه های روری فرود اورد روری تا خواست سرش را از درد پایین بیاورد ادوارد با سر محکم داخل دماغ پیرمرد کوبید و خود را از زیر دستان او ازاد کرد چاقویش را ورداشت و با تمام توانش خود و روری را با شسکتن پنجره از بالکن به داخل حیاط پرت کرد هر دو از درد به خود میپیچیدند روری تمام توانش را جمع کرد تا مجدد سروقت ادوارد برود که ادوارد سریعا خودش را جمع کرد به پشت روری جهید و بازویش را دور گلوی روری انداخت روری سعی کرد تا با کوبیدن مشت روی بدن ادوارد خود را ازاد کند که ادوارد سریعا پاهایش را دور دست و بدن روری حلقه کرد خواست با چاقو گلوی مرد را ببرد که روری یکی از دست هایش را ازاد کرد و دست ادوارد را گرفت هردو مرد تقلا میکردند یکی برای کشتن دیگری و انیکی برای جلو گیری از مرگ خودش مدتی این زور زدن ادامه یافت قطرات باران جفتشان را خیس کرده و صدای نعره هایشان با صدای ازرخش برابری میکرد ناگهان ادوارد متوجه نوری سفید از ته باغ شد زمان برای لحظاتی ایستاد ادوارد متوجه رزماری شد که با حاله نور سفید و پیرهن حریر صدفی رنگ و با بالهای جمع شده از انتحهای باغ به سمت اندو میامد چشمانش میخندید و لبخندی ملیحانه داشت ادوارد که متوجه شده بود زیر لب گفت:
+بانوی سفید …
این را گفت و انگار که متوجه منظور خدا شده باشد سرش را پایین انداخت زمان به حالت اول خود بازگشت ادوارد دست از زور دادن ورداشت چاقو را از روری دور کرد و در حرکتی ناگهانی چاقو را پشت گردن خود برد و سریعا وارد گردن خود کرد ورود خنجر به گردن ادوارد همانا و دریدن گردن روری همان این باعث شد تا هر دو نفر با یک خنجر به سیخ کشیده شوند.
روری شروع به ترک خوردن کرد و حاله نوری سبز رنگ از او ساطع شد و فریاد زد:
*حرومزاده…
و ناگهان با انفجاری سبز رنگ متلاشی شد انفجار باعث شد تا کالبد بی جان ادوارد به سمتی نامعلوم پرت شود هرچند کالبد او با سنگ برخورد کرد و به گوشه ای افتاد اما رزماری روح او را در اغوش کشید و همانطور که او را میبوسید از زمین جدا کرده به سمت آسمان برد و رفته رفته هر دو ناپدید شدند.
ادوارد ناگهان چشم هایش را باز کرد منظره زیبایی روبروی بود رودی عظیم از آبی زلال که کودکان در آن مشغول بازی بودند معشوق هایی که کنار رود نشسته بودند و با خوشحالی می خندیدند جامه سفید و نورانی به تن داشت درخت بید مجنون عظیمی در کنار رود سر افکنده بود و نور آفتاب در رود برق میزد آسمان آبی روشنی بود و کبوتر هایی در آن پرواز می کردند, ادوارد گیج شده بود جامه ای سفید برتن داشت و تمام زخم هایش بهبود پیدا کرده بودند در حال خود بود که چشمانش توسط دست های نرمی پوشانده شد صدای آشنا و دلنیشینی گفت:
^اگر گفتی من کیم؟
ادوارد با خوشحالی برگشت و اگر چه میدانست صدا صدای رزماری است با خوشحال و در حالی که بغضی ناشی از خوشحالی داشت گفت:
+رزماری؟ عشق من؟
رزماری لبخندی زد و بوسه ای روی لب های ادوارد نشاند.
ادوارد زانو زد کمر رز را در آغوش کشید و در حالی که اشک می ریخت گفت:
+متاسفم رز من … من نمیدونم…
رزماری با مهربانی و آرامش حرف ادوارد را قطع کرد ادوارد را بلند کرد و با لبخندی آسمانی گفت:
^اروم باش عشقم طوری نیست طوری نیست.
ادوارد با شرمندگی سرش را پایین گرفت و آرام گفت:
+بابت همه اون اتفاقا شرمنده و متاسفم.
رزماری چانه ادوارد ار گفت سر او را بالا آورد و گفت:
^همه چیز خوبه باشه؟
ادوارد با لبخند زورکی سرش را تکان داد و پرسید:
+ما کجاییم رز؟
^بهشت عشقه من… ادامه حرفش را خورد و به پشت ادوارد نگریست لبخندی زد و خطاب به ادوارد گفت:
+دو نفر اینجان که میخوان ببیننت.
ادوارد سردرگم سرش را برگرداند و روری و برکارت را جلوی روی خود دید برکارت بشاش و تنومند شده بود درست مانند زمانی ادوارد و در بهترین حالت خودش روری نیز آرام و متین بود.
ادوارد برکارت را در آغوش کشید و با بغض گفت:
+متاسفم که نا امیدت کردم دایی متاسفم
برکارت با صدای گرم و دلنیشینش با همان پرستیژ و ارامش گذشته گفت:

بابت چی شرمنده ای پسرم؟ بابت تلاش کردن؟

این جمله معروف برکارت بود هرگاه که ادوارد در کاری شکست میخورد برکارت برای انگیزه دادن به ادوارد این جمله را میگفت.
ادوارد یا ناراحتی بی آنکه جمله دیگری بگوید سرش را به سمت روری چرخاند اگرچه هنوز کمی به او مشکوک بود اما دستش را به سمت روری دراز کرد
روری دست ادوارد را گرفت و با آرامش گفت:
*خوشحالم که میبینمت پسرم.
لحن و صدای روری واقعی تماما با لحن و صدای نفرین متفاوت بود همین باعث شد تا ادوارد دلگرم شود و وقتی لبخند رضایت رزماری را دید محکم پدربزرگ حقیقیش را در آغوش گرفت اندکی بعد روبروی سه تایشان ایستاد و با شرمندگی گفت:
+متاسفم من از پسش بر نیومدم نتونستم نجاتتون بدم.
برکارت دستش را روی شانه ادوارد گذاشت و با آرامش گفت:
#تو کاره درست رو کردی پسرم حتی اگر به قیمت جون خودت تموم شده باشه حالا وقتشه که استراحت کنی کنار عزیزانت.
+اما خانوادم
رزماری جلو آمد دستانش را روی شانه های ادوارد گذاشت و گفت:
^تو دینتو بهشون ادا کردی عشق من اونا الا در رفاهی زندگی میکنند و دایی پرسیوال رو دارن
ادوارد با اندکی دلگرمی اما همچنان دردمند گفت:
+مامانم
^ازت به عنوان یه قهرمان یاد میکنه کسی که همرو نجات داد بهم گوش کن زندگیم تو همه چیو نجات دادی ببین اینجام خانواده داری حالا وقت یه استراحت عمیقه.
ادوارد لبخندی زد برکارت و روری را درآغوش کشید و فشرد و سپس به همراه رزماری از آن دو دور شدند.
چند روز بعد جسد ادوارد در عمارت ویلیامز پیدا شد پرسیول و دوریان برای انکه ضربه ای به سهام کارخانه ها وارد نشود این خبر را مخفی کردند و دوریان تمام سهام ادوارد را بین اعضای خانواده تقسیم کرد خانواده اگرچه اعضای زیادی را از دست داد اما با ثروت و قدرت و جایگاهی که باز پس گرفته بودند دور هم جمع شده و زندگی کردند پدر ادوارد, هنک لاکترود که انگار به تلنگری برای یادآوری عشقی که به همسرش داشت نیاز داشت دوباره با ریور ازدواج کرد و به همراه پرسیوال باربارا و همسر و بچه هایشان در عمارت ویلیامز در کنار امیلی زندگی کردند, اتفاقات آن شب کم کم از یاد رفت و درد فقدان ادوارد و رزماری رفته رفته کمرنگ شد.
در آخر اما در همان گودال نحس در درون همان صندوقچه نفرین شده نور سبزی شروع به تابیدن کرد و سنگ نفرین شده دوباره به وجود آمد تا در آینده زندگی شخصی دیگر را به جهنم تبدیل کند.
پایان.

نوشته: ملکور


👍 6
👎 1
8901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

984103
2024-05-17 11:31:12 +0330 +0330

عاللللییییی
دمت گرم

1 ❤️