(دوستان، داستان برای رعایت اختصار و حفظ جذابیت در دو قسمت نوشته شده)
[۱۳ دی]
برق ها ناگهانی قطع شدن! هیچ چیز قابل دیدن نبود.
با شروع تَق تَقِ منحوسِ کفش، گوشیم که سعی داشتم با دست لرزان روشنش کنم از دستم افتاد!
از ترسِ شنیده شدنِ صدایی که از افتادن گوشی بلند شد، نشستم رو زمین و کنار میز مچاله شدم.
انقدر وحشت کرده بودم که زبونم بند اومده بود.
تاریکی ‘کورم’ کرده بود.
ترس ‘لالم’ کرده بود.
یه جسم شوکه و بی حس و حرکت بودم که فقط دوتا گوش داشت!
صدای تق تق ، تق تق کفش، منفور ترین صدای عمرم، دلم رو به هم میریخت.
به پایه ی میزم چسبیده بودم و جرات نفس کشیدن نداشتم.
صدا هر لحظه نزدیک تر میشد. هر لحظه بیشتر تو خودم جمع میشدم…
فقط امیدوار بودم پیدام نکنه. زهی خیال باطل!
هیچ ایده ای برای اینکه قراره چه اتفاقی بیوفته نداشتم، همین باعث میشد رعشه به تنم بیوفته.
یه جفت گوش بودم و انگار صدا دقیقا داشت به طرف کلاس من می اومد!
کی بود؟ چرا دست از سرم برنمیداشت؟
با سختی دستم رو تکون دادم. تکون میخورد!
با دست دنبال گوشیم میگشتم اما نبود. انقدر محیط تاریک بود که انگار امشب حتی ماه نمیتابید.
دستم رو سریع اینور اونور میبردم. گوشیم کجا بود؟!
باید به مش رحیم زنگ بزنم… یا شاید پلیس.
گوشیم نبود! خدای من!
صدای در کلاس اومد!
تمام موهای تنم سیخ شد.
کی اینجاس؟!
نفس نمیکشیدم اما صدای بلند قلبم رو نمیتونستم خفه کنم.
قلبم تند میکوبید و مطمئنا اون هم می شنید.
تنها آرزوم ایستادن قلبم بود.
صدای پا قطع شده بود.
حس اینکه کسی داره تماشام میکنه زیادی قوی بود!
یکی داشت نگام میکرد!
مگه تو این تاریکی دیده میشدم؟!
سنگینی نگاهش موهای سرم رو هم داشت سیخ میکرد.
زبونم رو برام گفتن “تو کی هستی؟” تکون دادم اما هیچ صدایی ازم خارج نشد.
۱ سال بود؟ دو سال؟! چند سال بود تو تاریکی و سکوت، سنگینی یه نگاه داشت لِهم میکرد؟
چرا زمان نمیگذشت؟؟
دلم پدرم رو میخواست.
موبایلم نبود و دلم میخواست بمیرم.
صدای تیک و پشت بندش نور شدیدی چشمم رو زد.
[۸ دی]
اوایل زمستون بود اما هوای کلاس با اینکه بخاری رو رو آخرین درجه گذاشته بودم بازم سرد بود. بچه ها همه نق میزدن، به بهونه ی سرما دائم دَم بخاری بودن و نظم کلاس رو بهم میزدن…
این کلاس بخاری بزرگتری نیاز داشت، باید خودم با آقای کاظمی( مدیر) حرف میزدم. گفتن به آقای صمدپور (ناظم) بی فایده بود.
نماینده ی کلاس رو صدا کردم تا کلاس رو اداره کنه و خودم به دفتر مدیر رفتم.
دفتر! کلا این مدرسه ی داغون ۶ تا کلاس داشت اول تا ششم. مدرسه ای قدیمی ساز با کلاس های بزرگ ولی کم جمعیت. انگار که بچه ها چون روستایی ان باید از امکانات جدید بی بهره باشن، هنوز گچ استفاده میکردن درحالیکه آموزش هایی که من دیدم با جدیدترین تکنولوژی ها مثل ویوئو پرژکتور، دروس مجازی، نرم افزارهای اجرایی درس ها، تخته های هوشمند و رایانه های شخصی منطبق بود.
تمام سعی ام این بود که با وجود امکانات کم، چیزی براشون کم نذارم، حتی لپ تاپ شخصیم رو می آوردم و توی سرما که نمیشد حیاط رفت، عوض اسم بازی و نقطه چین و نقاشی، کار با رایانه رو یادشون میدادم، هرچند مبتدی…
درِ دفترِ مدیریت بسته بود، در زدم اما صدایی نیومد. خواستم دستگیره رو بکشم که صدای پایی از پشت سرم دلم رو لرزوند. برگشتم. خودش بود.
مدیر خان بوی سیگار میداد!
کی این رو مدیر کرده؟! وقتی خودش سیگاریه پس این پسرا از کی الگو بگیرن؟!
عصبانی بودم و دلم میخواست بگم که مشام تیزم بوی سیگارشو فهمیده اما…
با ورودم به اتاقش لرز کردم. اتاق خودش از کلاس ماهم سردتر بود!
پشت صندلی گردان و کهنه اش نشست. با چشم های آبی و به مراتب سردتَرش نگام میکرد.
نگران کلاس بودم، سریع گفتم:
جناب کاظمی کلاس سرده، یه بخاری کوچیک جواب نمیده، بچه ها بد قلقی میکنن و نق میزنن، میشه بخاری بزرگتری تهیه کرد؟ البته قبلا به آقای صمد پور گفتم اما…
بی حس وسط حرفم پرید: از اتاق من سردتره؟
مسلما نه!! این اتاق بجز پایین بودن دماش، به شدت سرد و خشک بود،خود کاظمی هم انگار روح بود!
جوری که حس میکردم اگر بهش دست بزنم دستم یخ میکنه، مثل لمس یه فلز تو هوای برفی. سیگار هم که میکشید…
سرد و خشک و دودآلود، مثل زمستون های وارونه ی تهران…
ساکت بودم که ادامه داد: صمدپور چیزی بهم نگفته. شاید چون میدونسته بودجه ی کافی نداریم. شمام بگو بچه هات گرم تر بپوشن، تواناییت روهم برای اداره ی کلاست بالاتر ببر.
دود از کله ام بلند شد! میدونستم مغرور و جدیه اما نه تا این حد! مردک تازه به دوران رسیده ی سیگاریِ معتادِ روانی!
با همین اخلاق مزخرفش ۲۰۰ تا پسر بچه رو اداره میکرد؟
هرچقدر روز کوتاه تر میشد رفت و آمدم سخت تر میشد و به تاریکی میخوردم.
همه ی معلم های اینجا بجز من، بومی بودن، برای همین از اینجا هیچ سرویسی به شهر نبود.
با قطار رفت و آمد میکردم که ۲ ساعت یکبار می اومد. عصر هم ساعت ۶ میومد.
کلاس اما تا ساعت ۵بود، پس باید تاساعت ۶ تو کلاسم تو مدرسه میموندم تا قطار بیاد و بعد به ایستگاه میرفتم.
مثل همیشه مدرسه ساعت۵ تعطیل شد و من با گوشیم مشغول شدم تا وقت بگذره، اینطوری سکوت فضا آزارم نمیداد.
دوتا معلم خانوممون اومدن و خداحافظی کردیم.
آقای صمدپور هم بعد از سرک کشیدن به کلاس ها و مطمئن شدن از خالی بودنشون، باهام خداحافظی کرد و رفت.
رفتارش عجیب و دوقطبی گونه بود! شایدم چند قطبی! که البته شغلش مجاب میکرد. با بچه ها به شدت جدی و عصبی بود، طوری که همه ازش حساب میبردن و چشمای درشتش ترسناک بود، شنیده بودم که بچه ها “وزغ پور!” صداش میکردن بین خودشون!! اما با همکارای آقا صمیمی و گاها لوده بود، با خانم ها صمیمی و مودب و در مقابل مدیرِ خشک و جدی، مطیع.
مش رحیم سرایدار پیر و مهربونمون با زنش تو اتاقِ حیاط مدرسه زندگی میکردن. همین دلگرمی بود تا از تنهایی و تاریکی مدرسه وحشت نکنم.
مشغول لبخند زدن به پیام هام بودم که صدای ریتمیک پاشنه ی مردونه ای از سالن متوقفم کرد.
کی بود؟!
الان قاعدتا هیچکس جز مش رحیم که کفش هاش تق تق! نمیکردن، نباید کسی تو مدرسه باشه.
صدای قدم ها در عین آرامش و ریتم ثابت، استرس میدادن.
بین نشستن و سرک کشیدن مردد بودم که بلند شدم ولی صدا قطع شد.
صدای کفش قطع شده بود اما ریتم و محکمیش تو سرم اکو میشد.
بیرون برم که چی؟ متنفر بودم اعتراف کنم که ترسیدم…
بلند شدم و پرده ی کلاس رو کنار زدم. چراغ خونه ی مش رحیم روشن بود. مش رحیم در بزرگ رو قفل میکرد و در کوچیک مدرسه رو که من آخرین نفر ازش بیرون میرفتم رو چفت میکرد، درهر حال کسی نمیتونست داخل بیاد.
منتظر ادامه ی صدای تق تق کفش بودم، ممکن بود پدرِ بچه ای که وسیله ای جا گذاشته باشه، که مسلما باید صدای کفش مجددا برای خروجش به صدا درمی اومد اما خبری نبود!
این یعنی یکی تو سالن بود! پس چرا انقدر بی صداس؟!
ساعت جلو میرفت اما دیگه صدایی نمیومد. همین استرسم رو بیشتر میکرد.
در کلاس رو بستم، زیر دستگیره اش تکیه ی صندلیم رو گیر کردم و به این فکر کردم که به مش رحیم زنگ بزنم یا نه.
زنگ بزنم بگم صدای پا شنیدم؟ اونم منی که نترس بودنم معروف بود؟ بگم صدای اومدن کسی رو شنیدم اما رفتنش رو نه؟!
از بچگی همین بودم، نه از سوسک، نه گربه، نه تنهایی و نه از خیلی چیزای دیگه نمیترسیدم.
همین افکار اعتماد به نفسم رو برگردوند تا صندلی رو بردارم، در رو باز کنم و بیرون برم. نگاهی به اطراف و کلاس های چراغ خاموش انداختم، به خاطر حضور من چراغ سالن روشن بود.
هیچ چیز مشکوکی نبود و همین ترسناک بود!
مسلما اون صدای پا باید صاحب میداشت!
به کلاس برگشتم. نباید ترسو باشم…
حواسم رو به گوشیم دادم اما نیمی از مغزم درگیر بود.
ساعت۶ از مدرسه خارج شدم و همه چیز عادی بود، هوا تاریک بود و سرد. چندتا بچه فوتبال بازی میکردن، دوتا پسر کمی دورتر باهم حرف میزدن، روبرو یه مغازه ی قدیمی بود و یه موتوری هم با کلاه کاسکت کنار مغازه بود. زندگی جریان داشت…
[۹ دی]
روز خوبی بود، البته نق های بچه ها از سرما دائمی بود، وقتی بهشون گفتم که لباس گرمتر بپوشن، قلبم با جواب بعضیاشون به درد اومد… اینکه لباس گرم ندارن، پول ندارن بخرن، اینکه میگفتن انقدر لباس زیرِ روپوششون پوشیدن که دیگه دارن خفه میشن؛ اینکه به باباهاشون گفتن و بهشون گفته: نفس خانوم معلمتون از جای گرم درمیاد!
دلم به درد اومد، باید یه بخاری از حقوق خودم میخریدم، تازه اول زمستون بود و اینطوری سرد بود. کلا این منطقه زمستون های خیلی سردی داشت…
اصلا چرا اینجا خَیّر نداره؟!
میتونستم با تشکیل یه جلسه برای اولیا برای پیدا کردن یه خیّر اقدام کنم. فکر خوبیه…
زنگ تفریح برای گفتن فکرم به اتاق مدیر رفتم اما فقط آقای صمدپور اونجا بود.
انگار دارم جوک میگم براش! یه جوک تکراری!
سرکلاس با محمد، یکی از بچه ها که همیشه تکلیف هاش نصفه و غلط بود، صحبت میکردم… مادرش فوت شده بود، بارها خواسته بودم پدرش بیاد اما نمی اومد… نامه ای مودبانه براش نوشته بودم تا به مدرسه بیاد.
اوضاع درسی محمد اصلا خوب نبود… مدام بی دقتی میکرد و بی حواس و افسرده بود. بهش گفته بودم نامه رو بده و به پدرش بگه امروز حتما بیاد تا در مورد اوضاع درسیش صحبت کنیم اما نیومده بود!
از کاپشن و کفشش مشخص بود که وضع مالی خوبی دارن، پدرش هم شاغل بود اما انگار درس افتضاح پسرش براش مهم نبود…
زنگ تفریح نگهش داشتم و باهاش حرف زدم، یه بچه ی دوم ابتدایی از باباش طوری کتک میخورد که تمام پهلو و یکی از پاهاش کبود بود. اشکم رو به سختی مهار میکردم.
ترس تو چشم هاش بود، گفت که پدرش مادرش رو کتک زده و مادرش خودکشی کرده… انقدر غم انگیز میگفت و اشک میریخت و میلرزید که فقط تونستم بغلش کنم و باهاش اشک بریزم. میگفت پدرش همیشه میگه مادرش یه زن خرابِ هرجایی بوده که لیاقتش مرگ بوده، میگفت خودش هم دیده که مادرش با مردای دیگه خونه میومده…
میدونستم در مقام معلم نباید گریه کنم و باید قوی باشم اما در مقام یه زن، یه انسان اشک هام بند نمی اومد…
انقدر دلم به حالش کباب بود که نمیتونستم از خودم جداش کنم.
چقدر بی گناه و مظلوم بود، لعنت به مادری که جلوی چشم بچه اش مرد میاره، لعنت به پدری که همچین بچه ای رو کتک میزنه! مثلا جای محبت مادر رو هم باید پر میکرد…
باید به یه روانشناس خوب ارجاعشون میدادم. هم خودشو هم پدر جلادشو…
یه نامه تند و صریح برای پدرش نوشتم. نوشتم که اگر بازهم بچه رو کتک بزنه به قانون معرفیش میکنم و شکایت میکنم. طوری که مطمئن باشم دیگه جرات نمیکنه بچه رو بزنه. به هر حال اسم قانون وسط بود وگرنه بچه رو ازش میگرفتن…
دعوتش کردم برای ملاقات حضوری بیاد یا اگر نمیتونه خودم با مش رحیم به خونشون میرفتم. درهر حال مسئله ای نبود که بشه راحت ازش گذشت.
اداره ی کلاس با ذهن آشفته سخت بود. یکی از بچه ها گفت:
عصر به محمد و سرنوشتش فکر میکردم، به اینکه هیچ بچه ای نقشی تو ثروت و فرهنگ خانواده ای که توش به دنیا میاد نداره، به گردونه ی شانسی که یکی رو تو یه روستا با یه مادر بدکاره و پدر بی فکر میذاره و یکی رو تو کشوری پیشرفته با خانواده ای بافرهنگ و خوب. یکی زیبا، یکی بیمار، یکی سالم. چقدر درک حکمت و عدالتِ وقایع، سخت و پیچیده است… چقدر ترسناکه! مثل ترس و اضطراب چشم های اشکی محمد…
نیم ساعتی بود تو فکر بودم. هوا تاریک و سردتر شده بود و نوک انگشتهام سرد بود،
اما سرما با دوباره شنیدن صدای " تق تق، تق تق" پاشنه ی کفش مردونه، از یادم محو شد!
گوش هام ریتمش رو حفظ بودن. انگار که یه جلاد با شلاقی تو دستش، با اعتماد به نفس و سنگدلی و خشم از کنار سلول زندانی ها رد بشه!
یه جلاد با دوتا چشم ترسناک و…
ترس! ترسناک بود و خود به خود از جام پریدم.
آروم به سمت در رفتم. تپش قلبم رو روی رگ گردن و معده ام حس کردم، محض احتیاط گوشیم رو درآوردم و روی شماره ی مش رحیم ثابت موندم.
صدای پا قطع شد. بین چهارچوب ایستادم و از همونجا به راهروی روشن خیره شدم، اینکه جرات کنم حتی سرم رو بیرون ببرم سخت بود…
صدای جیغ بلند و عجیبی دلم رو هری ریخت.
جیغی عجیب و از روی درد!
شبیه جیغ و دعوای گربه!
هنوز فرصت نکرده بودم تکون بخورم، درواقع عین سکته کرده ها با چشمای درشت شده و دست روی قلبم خشکم زده بود که گربه ای سیاه با احوال و سر و صدایی عجیب به طرفم دوید!
روح از تنم رفت…
تن سیاهش محکم به پام خورد که محکم تر از اون جیغ کشیدم، حنجره ام سوخت…
جلوی پام زمین خورد، ناله ای کرد و اینبار به ته سالن خیز برد.
سرم گیج رفت و روی دو زانو افتادم، چشمام روی رد خونی بود که از گربه روی زمین مونده بود!
خون؟!
سعی کردم بدون لرزش دست گوشیم رو بردارم و مش رحیم رو بگیرم که خودش با صدا زدنم و هراسون داخل اومد.
میدونستم براش مثل دخترشم اما زنش… خب اصلا یکبار هم روی خوش نشون نداد، خیلی هم ساکت و بی حس بود… اصلا روی خوش نشون نداد، نمیدونسم چرا که البته خونش بود و اختیارشو داشت. لابد معذب بود…
راستی گربه!
با تاسف خاصی نگاهم میکرد! فکر کرده من دیوونه شدم؟!
ادامه دادم:
استرس داشتم و میترسیدم اما به خاطر کنجکاوی راضیش کردم که از گربه نمیترسم. در واقع اگر نمیرفتم و واقعیت رو نمیفهمیدم از فکر و خیال دیوونه میشدم.
به سالن ساکت و خونی رفتیم. مش رحیم انتهای رد خون رو گرفت و به طرف یه کلاس رفت، دنبالش رفتم…
وارد کلاس شد و من هم دنبالش، صدای ناله ی ضعیف گربه می اومد… به سختی نگاهش کردم، گوشه ی کلاس دراز کشیده بود و پاش رو لیس میزد…
مش رحیم: بیا دختر! ببین پاش زخمه. گیر کرده به تیزیِ پنجره ای جایی… حالا تو هی خیال بد کن. برم پارچه بیارم پاش رو ببندم.
رفت آبدارخونه تا پارچه بیاره.
زخم گربه سطحی بود انگار و دیگه خون نمی اومد. به عقل خودم شک کردم! خب راست نمیگفت مش رحیم؟ لابد گیر کرده به شیشه شکسته پنجره…
اینجا کسی نمیتونه بیاد، اصلا یه آدم برای چی باید یه گربه رو زخمی کنه؟
اما صدای قدم ها تو گوشم واضح و زنده بود و حقیقت رو هشدار میداد.
مش رحیم داخل کلاس شد، به گربه نزدیک شد و کنارش نشست. پای گربه رو آروم گرفت و شروع به بستن کرد.
چرا گربه ازش نمیترسید؟!
نباید فرار میکرد؟!
سوالم رو بلندگفتم:
به جوابش فکر میکردم و به موزاییک های خونیِ کف سالن خیره شدم.
جرقه!!
خب با پیدا کردن شروعِ ردّ خون میتونستم بفهمم گربه از کجا اومده!
اگر از پنجره ای اومده و زخمی شده باشه معلوم میشه.
ردها رو از انتها و با توجه به حرکت گربه دنبال کردم.
جایی بین دونیمکره مغزم نبض گرفت وقتی دیدم رد پاها درست از وسط سالن شروع شدن!
دقیقا وسط سالن…
پس یا گربه از سقف افتاده!
یا از وسط سالن ظاهر شده!
یا تو بغل یه آدم، زخمی و رها شده!
به سقف نگاه کردم و هیچ سوراخی نبود،
گربه ها هم ظاهر نمیشن!
پس…!! سرم گیج رفت…
ادامه دارد…
نوشته: Hidden moon
ﺍﻭﻩ ﺍﻭﻩ ﻫﻴﺪﻥ ﻣﻮﻥ ﺭﻓﺘﻲ ﺗﻮ ﻛﺎﺭﻩ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺗﺮﺳﻨﺎﻙ ﻫﺮﺍﺳﺎﻥ ﻣﻨﺘﻈﺮﻩ ﻗﺴﻤﺘﻪ ﺑﻌﺪﻳﻢ ﺑﺎﻧﻮ ﻻﻳﻚ ﻧﺎ ﻗﺎﺑﻠﻢ ﺑﺮﺍﻱ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻋﺎﻟﻴﺖ
خیلی عالییییی بوووود،به شدت مشتاق خوندن ادامشم…
براوووووو ?
ایول خوشم اومد !
یه جاهاییش آشنا میزد ولی در کل جذبم کرد ?
راستی هیچ میدونی تو روستا موستا معمولا دختر جوونی که به عنوان معلم میادو بعد ساعت کاری اینجوری تنها ول نمیکنن! این تیکش اچکال داشت اما باقیش عاولی بود
آورین پری چشمه ;) راضیم ازت
صدف عزیز ممنونم. هورااا ? ?
Shadow18 ممنونم دوست عزیز نظر لطفتونه
Elnaz_gh ممنونم
Shlady ممنونم. دوست دارم تو ژانرهای مختلف رو امتحان کنم. سعی میکنم خیلی زود ادامه اش رو آپ کنم ? ?
Rose.hot مرسی دوست عزیزم ?
Master-fucker عزیز، ممنونم ازتون.
سعی کردم تکراری نباشه، آخه تو اینجور ژانرهای ترسناک معمولا احساسات ترس شکل یکسانی میگیره. اما دگ چقدر موفق بودم رو خواننده باید بگه…
تنها ول نکردن دگ ?
ولی خب “مدرسه” جاییه که کمتر توش این اتفاقات هست، مخصوصا که توی روستای کوچیک و توی محله باشه و همینطور سرایدار داشته باشه. ولی بازم پیش میاد دگ!
ممنونم ?
رضایت شما افتخار ماست!
خسته نباشی ماه پنهان عزیز.خیلی خوب بود.دیشب خوندم ولی چشمام واسه لایک و نظر باز نموند دیگه.روون،جذاب و محرک حس کنجکاوی و حتی یه کمی ترسناک.توصیفات از صدای پا یه کمی هم منو یاد فیلم The Conjuring انداخت.لایک کردم و بی صبرانه منتظر ادامه اش هستم.
.clover. ممنونم ازتون دوست هم نژادم :)
آرمین ۴۴ ممنونم
Khorsheeed ممنونم دوست عزیزم.
شیوا جان لطف داری شما. شنیدن اینکه شما پشتم باشیدهم ذوق بسیار داره…ممنووونم… منتظر نقدتون هستم سعی میکنم قسمت بعد رو زود آپ کنم. ?
سامی جان ممنونم عزیزم. (Rose)
بعله… عجب قسمتی رو هم دوس داری ?
وایسا قسمت بعد رو ترسسسناک بنویسم خوابت نبره کبیری از یادت بره… (خنده ی بدجنس!) ?
آئورت۲۱ ممنونم دوست عزیز. خوشحالم که خوشتون اومده.
این فیلم رو ندیدم ممنون که معرفی کردید.
Armin.20.m ممنونم ازتون.
Horny.girl دوست عزیزم ممنون.
درود ، عالیه ماه پنهان داری یه چیزایی آشکار میکنی منتظر قسمت بعدیم
سلام هیدن موون قسمت اول داستان جالب نبود، اما زحمت کشیدی نوشتی،دستت بی بلا.
Sh1376r متشکرم ?
Arstoo1355 درود، ممنونم
چیمن جان دوست عزیزم ممنونم. راستش تو دوران کارورزی همچین حالتی برای خودم پیش اومد که تو مدرسه میموندم تا قطار برسه، چون برای کارورزی روستا فرستادنمون، اما خب بعدا یاد گرفتم با شخصی برم و دیگه تو مدرسه نمونم. البته اونجا اصلا ترسناک نبودا… منم با یکی از دوستام بودم.
لهجه هم دوستان مخصوصا سامی جان نظر منفی داشتن، صحبت های مش رحیمم سعی کردم متعادل کنم.
نه عزیزم. من خودم شخصا اصلا از هیچ جونوری نمیترسم.
پیام عزیز ممنونم. لطفتون همیشگیه.
بله… مصداقش رو زیاد دیدم که افرادی موقع غم و گریه به زبان مادری حرف زدن…
تعرفتون از اضطراب و ترس بسیار درسته و من تو کتاب روانشناسی هیلگارد خوندمش. ممنونم از کامنت هاتون که میشه ازشون برداشت های علمی زیادی داشت.
در مورد ۱۳ هم خب، درسته خرافاته، اما گاهی خرافات هستن که میتونن کمی ترس منتقل کنن. چون با توجه به روحیاتم خشن نوشتن برام سخته. مثل عاشقانه نمیتونم تند بنویسمش…
Robinhood1000 از توجه و نظرتون ممنون. کاش نقد بهتری میکردید تا برای بهتر نوشتن کمکم کنه.
دوستان لطفاً داستانهای طوووووووووووووووولانی رو صوتی بذارید… با تشکر…
وای عالی بود.منتظر قسمت بعدیش هستم.از داستان های قبلیت بهتر شده شیوه شخصیت پردازی ونگارشت.اما خدایی ادبیات خوب ونداشتن غلط املایی تو جذب مخاطب خیلی موثر هست.امیدوارم روز به روز موفقیت های بیشتری کسب کنی.شاد وپایدار وپرانرژی باشی
عالی بود…
سرد و خشک و دودآلود، مثل زمستون های وارونه ی تهران…
بعد از چند جمله اول حدس زدم نویسنده شما باشید و چک کردم مطمئن شدم . اما بعد از خوندن بقیه داستان خیلی متعجب شدم
به وضوح نوشته هاتون زیباتر،جذابتر و پخته تر شده.
حیف که قوانین مملکت مثل فامیلیه خانوم معلم ب نداره…
ممنون .
Horny.girl چیمن مسئولیت شجاعت شمارو به عهده گرفت :)
چیمن جان تعریف من از شجاعت الان دقیقا کجاس؟ ?
Ok.ok ممنونم ازتون.
:|
Teen.wolf ممنونم ازتون :)
Milad1ma چشم!!!
خروسجنگی از نظر و لطفتون متشکرم. انرزی مثبت داشت کامنتتون. چشم. شاد و پرانرژی باشید.
King sky shahin ممنونم ازتون دوست عزیز. لطف دارید. سعی میکنم بهتر باشم…
بله…
من این مدل داستانو دوست ندارم به نظرم استعدادتون توی نوشتن داستانهای عاشقانه و لطیف خیلی زیباتر و بجاتر بود داستانهای قبلی رو خیلی بیشتر دوست داشتم
Cheri-lady ممنون از توجهت. راستش اون هارو خیلی راحت تر مینویسم. این ژانر در واقع محک زدن خودمه. درحالیکه با روحیه ام سازگار نیست. اما خب فعلا که طبق نظرات بد نبوده…
Aynoor ممنونم ازتون. لطف دارید. رد پا… :)
خب فردا یا پس فردا شب آپ میشه، با همین اسم.
Armankoloft69 ممنونم
…پریچهر… از جلال این کتاب رونخوندم. شباهتشون چیه؟ تو این ژانر نوشته شده؟
بقول ی پیر پشمک موی ریش پرقویی
آورین آورین جوانان
طیب ا… انفسکم
احسنت
اورین
ی چیزی تو مایه های ادغام فیلم ترسناکای جاپونی با بن مایه ی هالیوودی
فقط نره واسه اسلشر پیچ اشتباه ک بعدا بگیم داداچ اشتبا میزنی :)
Hidden moon نازنین شما که همیشه قلمت زیباست و واقعا عالی روایت داستان رو انجام دادی این ژانر رو هم مطمئنم خوب از پسش بر خواهی آمد منتظر قسمت دوم هستم
آفرین داستانت هیجان داره منتظر پارت دوم هستم (clap) ? ?
Mrnobody13 نفهمیدم دقیق! اما ممنون!
Afucker ممنونم دوست عزیز، امیدوارم.
Hot69.1976 ازتون ممنونم.
Yase.3fid ممنونم دوست عزیزم. ?
“ﺳﻨﮕﯿﻨﯽ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﺳﯿﺦ ﻣﯿﮑﺮﺩ”
البته این اصطلاح مو به “تن” سیخ شدنه
که علتش هم به طور عامیانه میشه گفت بخاطر واکنش طبیعی بدن و کاهش دمای بدن در اثر ترس یا احساسات دیگه مث گوش داد به یک موسیقی زیبا که هیجان آدم رو بر می انگیزه!
البته سر هم جزو بدن ه
من که تا حالا حس نکردم مو به سرم سیخ بشه ?
ولی به هر حال واسه منی که میخام اینجا ایراد بنی اسرائیلی بگیرم همین کافی ه! خخخخخخخخ
“ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﯼ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺳﺎﺯ ﺑﺎ ﮐﻼﺱ ﻫﺎﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﻭﻟﯽﮐﻢ ﺟﻤﻌﯿﺖ. ﺍﻧﮕﺎﺭ ﮐﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﭼﻮﻥﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺍﻥ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺍﻣﮑﺎﻧﺎﺕ ﺟﺪﯾﺪ ﺑﯽ ﺑﻬﺮﻩ ﺑﺎﺷﻦ، ﻫﻨﻮﺯ ﮔﭻ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩﻥ”
خب معلومه دیگه
وقتی پول مملکت داره تو سوریه و لبنان هزینه میشه یا خرج بوگاتی زیر پای بچه فلان آخوند درباری میشه مدرسه روستایی که هیچ مدرسه شهرم هیچ گُهی نیس!?
“ﺑﻮﯼ ﺗﻨﺪ ﺳﯿﮕﺎﺭﺵ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﺭﻭ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩ”
چجوری؟
<img class="profilepic"src=“http://up.shahvani.com/uploads/k5ozazow.png”>
اینجوری؟
“ﮐﻪ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺷﻐﻠﺶ ﻣﺠﺎﺏ ﻣﯿﮑﺮﺩ”
البته ایجاب میکرد :| گُل من :|
یک نمره ازت کم میکنم اینجا
"ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ " ﻭﺯﻍ ﭘﻮﺭ “! ﺻﺪﺍﺵ ﻣﯿﮑﺮﺩﻥ”
آخ یادش بخیر
یه اسمای تخمی ای میذاشتیم رو معلمامون
یکی فامیلش ناصری آزاد بود بچه بهش میگفتن “گوزآزاد” خخخخخ
“ﺳﺮﮐﻼﺱ ﺑﺎ ﻣﺤﻤﺪ، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﮐﻪ
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺗﮑﻠﯿﻒ ﻫﺎﺵ ﻧﺼﻔﻪ ﻭ ﻏﻠﻂ ﺑﻮﺩ،
ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ”
وجدانن منم یا نمینوشتم یا وقتی مینوشتم همش غلط مینوشتم
همش تو کوچه فوتبال بازی میکردم :D
چرا معلما نمیتونن بچه ها رو به درس علاقمند کنن
البته محمد قضیه ش فرق داره ولی خب
کلی گفتم یه کم به خودت بیای!!! بله!
آقا جون مش رحیم شوخی کردم بات
داستانت عالی بود
اینقد خوب و روان مینویسی گاهی وقتا فک میکنم روان نویسی
من دیگه هیچی نگم تا سیزدهم بشه
اونجا نظر اصلیمو ارائه میکنم
?
سامی تو هم مشکوک به فسیل سایت بودن هستیا ?
فک کنم اگه ده سال دیگه هم بیام اینجا باز بعد یه مدت حلقم حواله گاه اجسام و اشیا دم دست دوستان میشه
چیمن هم که به موقش دارم براش ?
هیدن جان راستی بخاطر تاخیرم پوزش میطلبم
به به… خوش آمدید مازیار خان!
یعنی اسکار بهترین خواننده رو بهتون میدم، طوری خوندید تا اشکال پیدا کنید که امتحان بگیرم ازش بیست میشید!
آفرین.
موی سر سیخ میشه موقع ترس شدید، البته حس سیخ شدن دست میده، یه جور مور مور خاص…
مگه تو کامنتم میشه عکس آپلود کرد؟! خخخ
۱۹ هم خوبه باز…
ممنونم… روان نویس 🙄
راستی بابت تاخیر یکی طلبتون، ایراد بنی اسرائیلی هم یکی دیگه… شد۲ تا! الان شما مشروط آزادی!
با تشکر!
اسکار نده نوبل ادبیات بم بده
اسکار انقد اصغر گرفت خز شد ?
کاملن متوجه گندی که زدم استم
سعی میکنم آزادی مشروطمو خراب نکنم
چقد قشنگ به داستان هيجان دادي و چقد قشنگ كاري كردي كه هيجان داستانت به آدم منتقل شه… يه لايك محكم واسه شما
جیغغغغغغغغغ
دسسسسست
سوووووووووت (clap) (clap)