کله قند (۱)

1402/03/21

(توجه؛این یک داستان است،نه یک خاطره!)

خیره شده بودم به قهوه داخل فنجان که با تکانهای دستم بالا پایین میشد.مثل تمام آدمها که تو زندگیشون چه دونسته یا ندونسته به چیزی معتاد هستند،من قطعا اگر اعتیادی داشتم،فقط و فقط به قهوه و تلخیش بود! دو هفته ای بود که با سارا کات کرده بودم و هنوز نتونسته بودم هضم کنم که چطور میشه تو واسه یکی اینقدر مایه بذاری و آخر سر دستشو تو دست یکی دیگه ببینی! نه اینکه غمگین و افسرده باشم،نه.اما واسه منی که با همه آدما رو راستم و انتظار همینم ازشون دارم خیلی زور داشت! مثلا واسه خودم چس کلاس گذاشتم و از جیبم یه نخ سیگار در آوردم و گذاشتم گوشه لبم و روشنش کردم که مثل این فیلما خیلی متفکر به نظر بیام! واقعا همچین آدمی نبودم که با رفتن و اومدن یه دختر به زندگیم تا حدی بهم بریزم که دچار افسردگی بشم!تا الان که بیست و دو سالم شده بود،چندتایی دوست دختر داشتم و با سکس یا بی سکس باهاشون حالمو کرده بودم و هر دفعه حالا یا با اشتباه های من یا اونا رابطمون تموم شده بود!. کافه خلوت بود و تک و توک سر میزها یکی تنها یا دو سه نفری نشسته بودن و وقت میگذروندن.نور ملایم بود و موزیک ملایم تر!جوری که یه لحظه احساس کردم باید برم خونه رو تختم و یه چند ساعتی راحت بخوابم! کار و بارم که فعلا تق و لق بود و یک خط در میون کارای برنامه نویسی دستم میرسید و منم نم نم انجامشون میدادم.
گوشیم رو گذاشتم روی کیف پولم و تا اومدم بلند شم،یکهو چشمم افتاد به یه خانوم که همون لحظه داشت پشت میز،درست روبروی من می نشست! انگار که یکی محکم دستاش رو گذاشت روی شونه ام و فشارم داد تا بلند نشم!توی سایه روشن کافه چشمهام رو تیز کردم که درست تر ببینمش.سیگاری روشن کرد و دود سیگار باعث شد که محوی صورتش محو تر هم بشه.من این سر کافه و اون تو منتها الیه جهت مخالف من!اما با این حال وقتی داخل شد،بوی عطرش به قدری جذاب و شامه نواز بود که بوی عود و قهوه و عطرهای مختلف داخلش گم شده بود و با این فاصله ای هم که من نسبت به در ورودی و اون داشتم،تمام مغزم از بوی عطرش پر شده بود! سیگار دیگه ای روشن کردم و همونطور پشت میز خودم رو با موبایل و کیف و فنجان خالی قهوه سرگرم کردم تا شاید بتونم دقیقتر ببینمش،اما فایده ای نداشت! بلند شدم.بلند شدم و به سمت صندوق رفتم و همین باعث شد که حالا بتونم بهتر ببینمش.سرش پایین بود همونطور که سیگاری توی دست چپش بود،با دست راستش داشت توی گوشیش بالا پایین میکرد.پاش رو روی اون یکی پا انداخته بود و ران پای بالایی جوری پهن شده بود که از زیر مانتوی کوتاهش نظر هر بیننده ای رو به خودش جلب میکرد!
یه خانوم تقریبا سی و پنج،چهل ساله به نظرم اومد که با آرایشی که کرده بود کمترم میزد!اما خب اینارو من فقط تو چندتا نگاه کوچیک حس کرده بودم و شایدم سنش بالاترم بود و من تشخیص نمی دادم،اما مطمئن بودم که پایینتر نمیتونست باشه!کارتم رو کشیدم و خواستم قبل رفتن یه نگاه دیگه بهش بندازم.از همون نگاه های آخری که تو اکثر مواقع هیچ فایده ایم نداره و فقط از روی عادت و یه کنجکاوی مسخره میندازی!سرم رو به سمتش برگردوندم و شوکه شدم!سرش بالا بود و زل زده بود به من!نمیدونم چرا و شاید اصلا دلیلیم نداشت اما خیلی هول شدم! شاید واضحترین تصویری بود که از چهره اش دیدم اما تصویری بسیار کوتاه،پر استرس،زیبا،دلنشین و شهوتناک! . وقتی زدم بیرون تپش قلب گرفته بودم!بدون اینکه بخوام داشتم تندتر از همیشه راه میرفتم.طبق عادت همیشگی هدفم دکه ی کمی جلوتر بود که سیگار بخرم،بدون اینکه بدونم اصلا سیگار دارم یا نه! پیش خودم فکر میکردم که من اصلا هیچوقت به سمت خانومهای سن بالاتر از خودم کششی نداشتم!اصلا اگه میخواستم با خودم روراست باشم اصلا خوشم نمیومد از اینکه مثلا با زن سن بالاتر از خودم رابطه بگیرم و آخرش حتی شاید به سکس هم برسه!نه اینکه من درست فکر میکردما و اون هایی که کششی داشتند غلط،اما خب من اینجوری بودم!همیشه وقتی زن سن بالاتر از خودم بهم پا میداد،بدون اینکه از صحت فکرم مطمئن باشم،سریع به ذهنم خطور میکرد که این خانوم حتما شوهر داره و رابطه با زن شوهردار پاخوری داره و …سریع سرم رو مینداختم پایین و خودمو میزدم به کوچه علی چپ! میخواستم برم خونه،اما دیگه نه واسه خواب.بلکه واسه یه دوش!یه دوش ولرم و غرق شدن تو بخار آب و بوی شامپو و صابون گلنار…! اسنپ گرفتم و توی ماشین بدون اینکه خودم تلاشی کنم،چهره اون خانوم مدام میومد جلوی چشمهام و این به طور مسخره و غیر عادی ای آزارم میداد!باید حواس خودم رو پرت میکردم و هیچ مسئله ای حواس پرت کن تر از همون خونه ای نبود که میخواستم برسم بهش! یکی دو ماهی میشد که زندگیمون جهنم تر از قبل شده بود!بابام که از وقتی یادمه همیشه تو زندگیش به طرق مختلف گوه میزد و مامان یه جوری مسائل رو راست و ریس میکرد!فقط بخاطر ترس اینکه نکنه بقیه چیزی بفهمن یا بگن و مثلا آبروشون بره! اما اینبار بابا جوری ترکمون زده بود که دیگه مامانم کاری از دستش بر نمیومد.بابا طبیعتا حقیقت رو نمیگفت،اما چیزی که از شواهد و فروش همه ملکها و زمینها و ماشینش بر میومد،این بود که ورشکست شده بود!نه ورشکستگی ای که نتیجه معاملات بزرگ باشه ها،نه!ورشکستی که ماحصل عادت قدیمی و همیشگیش بود؛قمار!
اما خب طبیعتا این رو نمیخواست من و خواهرم بفهمیم.خواهرم هشت نه سالش بود هنوز تو این وادی ها نبود که این چیزها براش اهمیت داشته باشه،اما من بیست و دو ساله خیلی چیزهارو راحت میفهمیدم و درک میکردم و حتی اگه گفته هم نمی شد برام مثل روز روشن بود! چهره مادرم اومد جلوی چشمهام.با اینکه فقط چهل سال داشت اما انگار یه زن پنجاه ساله بود که کارهای بابا داغونش کرده بود.اما کاش فقط غصه بابارو داشت!شوهرش یه جور،ما دوتا بچه هاش یه جور،خانواده شوهرش یه جور و خانواده خودشم یه جور ناجور دیگه!
سال پیش پدرش یعنی پدربزرگم دق کرد و مرد.ازون به بعدم مادرش یعنی مادربزرگم هم مریض شد که میشه گفت دلیل اصلیشم خاله ام بود! . حاصل زندگی پدر بزرگ و مادر بزرگم چهارتا دختر بود به اسمهای راضیه و مرضیه،مادر من فاطمه و خاله کوچیکم به اسم زهرا،که اتفاقا همه این داستانها و مشکلات زیر سر همون خاله کوچیکه بود! من چیز زیادی از خاله زهرا یادم نیست جز چندتا خاطره محو و نامفهوم از هشت،نه سالگیم یعنی حدود سیزده چهارده سال پیش!از اون به بعد بود که دیگه ندیدمش و ندیدیمش و حتی اسمشم کمتر و کمتر تو خانواده برده شد! توی این سالهای اخیر چندباری پاپیچ مادرم شدم که آخه خاله زهرا کجاست،چرا نمیاد،چرا حتی اسمش رو نمیشه تو خونه بابابزرگ برد؟! ولی مامان هر دفعه از جواب دادن طفره می رفت یا عصبانی میشد و گریه اش میگرفت و به هرحال جواب درستی نمیداد!تا اینکه سال پیش پدربزرگ بعد ده سال غصه خوردن و افسرده شدن بالاخره دق کرد و فوت شد!و اون موقع بود که یک شب که مامان پیش مادربزرگ بود،از بابا پرسیدم و اونم جوابی داد که منم از خاله بدم اومد و دیگه نخواستم که ببینمش! بابا با اون حالت بی حوصله همیشگی و به زور گفت:ببین پسر جون دیگه بزرگ شدی و میشه یه سری چیزارو بهت گفت،پس خوب گوش کن.خاله کوچیکت جنده بود! جا خوردم اما دوست داشتم بیشتر بدونم و منظورش رو بفهمم.
_یعنی چی بابا این حرف؟
+یعنی اینکه با پسرا و مردای مختلف میپرید!پدر مادرشم که فهمیدن طردش کردن و اونم از خدا خواسته رفت و دیگه برنگشت!
_آخه به همین راحتی؟!
+به همین راحتی هم نبود.اواخر دیگه خاله ات بی شرمی رو به آخرش رسونده بود و با مردای زن دار می پرید واسش مهم نبود بقیه چی میگن!تا جایی پیش رفت که پدربزرگت بهش گفت از خونه بره بیرون و دیگه برنگرده!
و این آخرین باری بود که من از خاله پرسیدم و خاله زهرا واسه منم مثل بقیه خونواده تموم شد! . به خونه رسیدم.مثل تمام این چند وقت اخیر خونمون هیچ نشونی از یه خونه نداشت!مامان با آبجی کوچیکه طبق معمول این مدت،پیش مادر بزرگ بودن و بابا هم که طبق معمول معلوم نبود که کجاست! تا چراغ رو روشن کردم چهره اون زن توی کافه اومد جلو چشمهام.لباسهام رو کندم و رفتم زیر دوش و تا چشمهام بسته شد باز چهره اون زن…!
چند دقیقه ای بود که زیر دوش ایستاده بودم و تمام سعیم رو بر این گذاشته بودم که به همه چیز فکر کنم جز اون زن،ولی در واقع هر چقدر بیشتر تلاش میکردم به هیچ چیز فکر نمیکردم جز اون زن… به جرات میتونستم بگم که این اولین باری بود که یه زن سن بالاتر از خودم اینقدر ذهنم رو درگیر کرده بود!یادمه وقتی دبیرستانی بودم یا حتی داخل دانشگاه،همکلاسی ها و رفیقام خیلی با زنهای سن بالا میپریدن.اما من با اینکه چندباری موقعیتش هم پیش اومده بود اما درونم جرقه ای زده نمی شد!اما اینبار انگار فرق داشت!کار دیگه از جرقه گذشته بود و شعله ای در درونم به پا شده بود! از حموم بیرون اومدم و لباسهام رو پوشیدم و خودم رو پرت کردم روی تخت.کششی به بدنم دادم و چشمهام رو بستم و ناخودآگاه دستم رو گذاشتم روی کیرم.یاد آخرین سکسم با سارا افتادم که اولش مثل همیشه خوب شروع میشد اما مثل دفعات پیش یا با شق درد من یا با گریه و ناراحتی اون تموم!آخه مگه میشد یه دختر اینقدر حشری باشه که تو تاکسی،تو پارک،تو سینما و هر جای دیگه ای که بهش فکر کنی یا نکنی،میخواد آبتو بیاره،اما تا پامون میرسید به مکان،خانوم نق نقاش شروع میشد و پر میشد از عن بازی و ناز و عشوه های خرکی و دست بهم نزن پیف پیف بو میدی های مداوم!بهش میگفتم سارا تو الان تو سینما داشتی از رو شلوار آب منو میاوردی و حالا که انداختمش بیرون،حتی دستم بهش نمیزنی؟!خوبه کیرم مثل کیرای تو اکثر داستانای سکسی نیست که هیچکدوم از بیست سانت کوچیکتر نیستن!!اما اونقدر نق میزد و غر میزد که آخرسر گوه میزد به هرچی حس و حال حشری و زیر کمری! چه میدونم شاید اشکال از من بود که نمیدونستم چیکار کنم که رام بشه!شایدم! همینطور تو همین فکرها بودم که به خودم اومدم و کیرم راست شده بود و منم بدون اینکه متوجه باشم همچنان داشتم روش دست میکشیدم!بدنم از گرمای حمام آرام بود و عضلاتم شل و تپش قلبم هم سریعتر.اینبار که دوباره چشمم رو بستم طبق انتظارم باز چهره اون زن داخل کافه با اون نگاه نافذ و رانهای زیباش جلوم ظاهر شد. اینبار دیگه ولش نکردم!کشیدمش روی تختم و شلوارش رو پایین کشیدم.پاهاش رو از هم باز کردم و از روی شورت صورتیش شروع به میک زدن کسش کردم و همونطور آروم روی رونهاش هم دست می کشیدم و صدای نفس نفس هاش رو می شنیدم که بلندتر می شد و انگشتهاش رو کرده بود داخل موهام و هرقدر که من محکمتر میک میزدم اون هم محکمتر موهام رو میکشید.هر چند لحظه یکبار کونش رو از تخت جدا میکرد و در همون حال سر من رو بیشتر به کسش فشار میداد و حالا صداش بلند بلند شده بود و جوری آه و ناله میکرد که معلوم بود چیزی نمونده که ارضا بشه و من هم با شنیدن صداش جریتر به کارم ادامه میدادم که صدای بهم خوردن در مارو از هم جدا کرد!! تو اون حالت بین خواب و بیداری چشمهام رو که باز کردم تنها صدایی که میشنیدم صدای تپش قلبم بود!دستم همچنان روی کیرم بود و خیسی پیش آبم رو داخل شورتم حس میکردم!همچنان هنگ بودم و کیرم که به آخرین حد بزرگی خودش رسیده بود کم کم داشت برمیگشت به حالت کارخانه!این عادت در رو محکم بهم کوبیدن هم از هزاران عادت مزخرف بابا بود که باعث میشد همیشه چهارتا فحش بالای کمری تو دلم از من دریافت کنه!به پهلو شدم و دوباره چشمهام رو بستم و دوباره همون چهره،همون نگاه،همون پاها!نه،اون زن نمی خواست دست از سر من و سر کیر من برداره…
.
.
.
فردا سر همون ساعت دیروزی اما اینبار اتو کشیده تر و خوشتیپ تر تو کافه نشسته و منتظرش بودم!مثل یه آدم کس مشنگ که خودشم نمیدونه برای چی داره این کارهارو میکنه،به کارهای عجیب و غریب خودم ادامه میدادم،بدون اینکه مطمئن باشم اصلا اون زن دوباره اونجا میاد یا نه!ته ذهنم به خودم میگفتم خب کسخل اصلا از کجا معلوم طرف دوباره بیاد اونجا؟اصلا مگه روزهای قبلش اونجا اومده بود که حالا دوباره بخواد بیاد!خب اصلا شاید داشته رد میشده که اتفاقی اونجا رو دیده و اومده یه چیزی خورده و رفته احتمالا تا دویست سال دیگه هم از این راسته رد نشه که هوس کنه بیاد داخل چیزی بخوره!آخه آدم کس مغز بعدش تو راست کردی رو طرف،مطمئنا اون اصلا اپسیلونی نه به تو فکر میکنه نه اصلا تورو یادشه که بخواد بخاطر تو بیاد اونجا آقای برد پیت! اما الان که اونجا نشسته بودم و چشمم به در کافه خشک شده بود معنیش این بود که یه خفه شو،گوه نخور،زر نزن محکمی به مغزم گفته بودم! سعید که اونجا کار میکرد فنجان قهوه رو گذاشت جلوم گفت؛
_حاجی این سومیشه ها!اوردوز نکنی یهو!
نگاهم به نگاهش افتاد و لبخند زورکی زدم.
+نه داداش حله!دمت گرم.
.
سعید که رفت پیش خودم گفتم باید از این سعید یه آمار بگیرم!اما نه ضایعست!یارو پیش خودش نمیگه تو میای اینجا میشینی قهوه بخوری یا مشتریهای ما رو دید بزنی؟!
اون روز و فرداش و پس فرداشم نیومد و دیگه کاملا ناامید شده بودم که اصلا دیگه نمیبینمش. از اون طرف توی خانواده هم مثل دل من غوغایی به پا بود! خاله زهرا بعد سالها خودی نشون داده بود و با مامان بزرگ تماس گرفته بود و مامان بزرگم بعد از شنیدن صدای اون سرپا شده بود و حالا دیگه خدارو بنده نبود! فکر کن بعد این همه سال که از دخترت خبر نداری حالا اون بهت زنگ بزنه و هرچقدر هم سرسنگین،اما بهت روحیه بده! اون شب وقتی رفتم دنبال مامان تا بیارمش خونه و وقتی مادربزرگ رو دیدم،واقعا باورم نمیشد این پیرزن سرحال و قبراق همون پیرزن شکسته و داغون و رو به موت هفته پیش باشه! تو ماشین وقتی از مامان سوال میکردم که جریان چیه؟فقط از این رو جواب شنیدم که این خالت تا با این کاراش همه مارو نفرسته زیر خاک دست بردار نیست! و البته این جوابی نبود که منِ کنجکاو رو راضی و قانع کنه!صدها سوال در مورد خاله زهرا و پدر مادرش تو ذهنم می گشت که برای هیچکدومشون نمیتونستم جوابی پیدا کنم.و البته به نظرم کسی هم نبود که بتونم واقعا ازش سوال بپرسم و اون جواب درست بهم بده! چند روزی گذشت اما من هر روزی که به بهانه خوردن قهوه به اون کافه میرفتم،ناخودآگاه یاد اون زن می افتادم.با اینکه میدونستم دیگه قرار نیست اون رو ببینم اما مدام به خودم امید میدادم که تو بالاخره یه روز دوباره میبینیش و ایندفعه نمیذاری از دستت بپره!آره ارواح خیکم،نمیذاشتم از دستم بپره کسی رو که هیچی ازش نمی دونستم و حتی ته دلم ذره ای امید نداشتم که اگر دوباره ببینمش و بر فرض هم باهاش صحبتم بکنم،اصلا اون از من خوشش میاد یا نه!یا اصلا مسخره ام نمیکنه و گوشم رو نمیگیره و نمیپیچونه! قهوه ام رو خوردم و سیگارم رو کشیدم و داشتم توی اینستا چرخ میزدم که با صدای کفشهای پاشنه بلندی که بهم نزدیک میشد به خودم اومدم و ناخودآگاه سرم رو بلند کردم.سرم رو بلند کردم و چیزی رو که دیدم باورم نمیشد!خودش بود،خودِ خودِ خودش بود که اومد بهم نزدیک شد و درست پشت میز کناری من نشست!دیگه چیزی نمی شنیدم انگار!خودم میدونستم که خیلی ضایع بهش خیره شدم و حتی با اینکه حالا اون هم به چشمهام خیره بود اما انگار قدرت اینکه سرم رو از روش برگردونم نداشتم! دوباره همون عطر قوی،همون نگاه نافذ،همون حس غریب! به خودم اومدم و سرم رو پایین انداختم.تنم به وضوح می لرزید،لبهام خشک شده بود،قلبم به قدری سریع میزد که عرق از هفت تا سوراخ بدنم سرازیر شده بود! به خودم گفتم خاک بر سر نکبت مگه مونیکا بلوچی رو از نزدیک دیدی که داری سکته میزنی؟! و خودم به خودم جواب میدادم که نمیدونم اما من اینی که میبینم رو دوست دارم! با دستهای لرزون سیگار دیگه ای روشن کردم و حالا دیگه جرات اینکه سرم رو بلند کنم نداشتم! حس میکردم اون داره نگاهم میکنه و اتفاقا متوجه حال خراب من هم شده!
روی صندلی خشکم زده بود.سعید که برای گرفتن سفارش بین من و اون حائل شد،تازه نفسم بالا اومد.فکر کردم که الان بهترین فرصته که فلنگ رو ببندم.دستم رو گذاشتم روی کیف پول و گوشی و پاکت سیگار که بلند شم،سعید سفارشش رو گرفت و باز من و اون توی میدان دید هم قرار گرفتیم!چنان پک محکمی به سیگار زدم که سوراخ کونم تیر کشید.مستاصل و حیران مونده بودم که الان دقیقا باید چه گوهی بخورم که صداش رو شنیدم:
.
_آقا پسر شیطون آتیش داری؟!!

نوشته: Farhad_so

ادامه دارد…


👍 29
👎 3
26601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

932623
2023-06-12 01:53:07 +0330 +0330

.

1 ❤️

932625
2023-06-12 01:56:55 +0330 +0330

خوب بود ولی بهتر بود که یه سری توضیحات اضافه از خانوادتو حذف میکردی چون هی تکرارشون میکردی بجاش روی سکس خیالیت و هنرهای تجسمی بعد کافه اشاره میکردی

2 ❤️

932630
2023-06-12 02:06:23 +0330 +0330

عنوان یه داستان بد نیست
سبک نگارشت خوبه
ولی متاسفانه اینجا ایران و البته شهوانیه حد وسط نداریم یا افراااااط یا تفریط
یه عده کلا به جزئیات میپردازن یه عده کلا با جزئیات کاری ندارن

2 ❤️

932635
2023-06-12 02:14:50 +0330 +0330

اون تگ عمه رو ادمین بر چه اساسی زده؟! دو ساعته تو داستان دنبال عمه خانوم میگردم!

1 ❤️

932640
2023-06-12 02:48:19 +0330 +0330

لابد طرف همون خالته؟

2 ❤️

932641
2023-06-12 02:49:56 +0330 +0330

جریان این تگا چیه من ک خوندم تگش عمه بود الان شده خاله! فردا هم میشه زندایی لابد

1 ❤️

932684
2023-06-12 07:49:41 +0330 +0330

توی داستانای بعدیت ، مراقب عنصر تصادف باش. توی داستان های مدرن از این عنصر به ندرت و گاها به ناچاری استفاده میشه‌. برقرار باشی

1 ❤️

932708
2023-06-12 12:52:30 +0330 +0330

زیبا بود ادامه

1 ❤️

932717
2023-06-12 13:50:08 +0330 +0330

عالی بود … لذت بردم 👏👏

1 ❤️

932729
2023-06-12 15:29:08 +0330 +0330

سلام به تمامی دوستان،خصوصا به ادمین یا ادامین عزیز که با این تگهای خودخواسته و رو هوا،متاسفانه و با عرض معذرت گند میزنید به داستان و انگیزه نویسنده ها بابت فعالیت و ادامه دادن داستانها!من یک تگ زدم،اونم دنباله دار یا ادامه دار بود،حالا عمه و خاله و دختر دایی و پسر عمه و بیغیرتی از کجا اومده،خودتون باید جوابگو باشید!

0 ❤️

933091
2023-06-14 23:05:13 +0330 +0330

هرچند که حدس زدن ادامه داستان کارسختی نیست ولی قلمت خوبه وخوب شروع کردی فقط بعضی الفاظ رکیک که بکارمیبری توداستان حالت طنز به داستان میده ویه مقدار ازاون لطافت وظرافت داستان کم میکنه منتظر ادامه اش هستیم که خاله زهرا بره زیر راوی داستان 😁😁😁😁

0 ❤️