((این یک داستان است نه یک خاطره یا یک واقیعت.))
هوا دلگیر بود و سرد ، مثل همه ی روز های پاییز .
داشتم از بوی درختای چنار و چمن و طبیعت سرد و رنگ های آتشین برگها لذت می بردم و غرق خوندن کتابی بودم که پدربزرگم بهم داده بود.
با اون احساس آرامش و حس کردن طبیعت اطرافم که منو تو حالت خلسه برده بود،فوق العاده بود.
یهو صدای خنده هاشون منو به خودم آورد!
دوتا پسر که داشتن به یه دختر چادری به خاطر پوشش و ظاهرش متلک مینداختن و مسخرش میکردن .
دختره خیلی خجالت کشیده بود و تند تند راه میرف تا از اون مکان خارج بشه ، دلم بهش سوخت .
با خودم گفتم بهتره برم و ازش دفاع کنم اما انگار یه آرش دیگه تو ذهنم بود و حرف های منفی میزد ، میگفت:(( تو از آدمای مذهبی بدت میاد، چرا باید از اون دختر مذهبی دفاع کنی؟))
یه آرش دیگه که منطقی تر بود میگفت :(( ربطی به پوشش یا عقاید طرف نداره، وقتی یکی به کمک نیاز داره باید بهش کمک کنیم ، در ضمن از کجا معلوم واقعا مذهبیه که اون پوشش رو داره یا به خاطر مسائل گوناگون مجبور شده که این پوشش رو انتخاب کنه ؟!))
با خودم تو ذهنم کلنجار رفتم و بالاخره به این نتیجه رسیدم که باید کمکش کنم ، همه این افکار در عرض ۱۰ ثانیه اومد و رفت .
پس بلند شدم و رفتم سمت دختره و صداش کردم ، همه ی افراد داخل محوطه چشم هاشون گرد شد و به من نگاه کردن .
بهش گفتم :(( خانوم وایستید، نیازی نیست شما از این مکان برید ، هر کسی که مشکل داره باید از اینجا بره .))
اون دوتا پسره که معلوم بود حسابی لجشون گرفته بود فقط نگاه میکردن و پوزخند میزدن ، من ادامه دادم:(( هرکس هر نوع لباسی که دوست داره می پوشه و به کسی هیچ ربطی نداره .))
دختره سرجاش میخکوب شده بود و سرش پایین بود.
یکی از اون دوتا پسره که قد بلند و هیکل تقریبا گنده ای داشت اومد نزدیک من ، سرش اورد جلو و با صدای کلفت و خش دارش گفت:(( بهت توصیه میکنم تو کار بقیه گوه خوری نکنی!))
منم که اصلا اهل دعوا و بحث نبودم 🥶 و اینجور مواقع سریع استرس میگرفتم .
اما خودمو کنترل کردم و منم در پاسخ گفتم:(( فعلا که تو داری تو پوشش دیگران گوه خوری میکنی!))
بعد صورتشو آورد عقب گفت :(( یادت باشه😤.))
_ یادم هست ، نگران نباش .
بعد راهشو کج کرد و رفت .
بعدش دختره اومد طرفم .
((خدارو شکر ه کلاس های امروز تموم شد ، خیلی خسته کننده بود.))
داشتم با خودم حرف میزدم و از دانشگاه خارج میشدم ، تو خودم بودم که خوردم به یه جسم سخت ، وقتی به خودم اومدم دیدم یه دختر با قد متوسط و پوست سفید با موهای سیاه داره با من حرف میزنه .
وقتی از اتوبوس پیاده شدم یه صد متری پیاده روی کردم تا رسیدم خونه عمم
من تو تهران دانشگاه قبول شده بودم و خونه عمم هم تو تهران بود و تقریبا نزدیک دانشگاه بود.
مادرم تو فامیل هی پُز میداد که پسرم دانشگاه دولتی تهران قبول شده 🤦.
عمه ما هم یه زن بیوه بود و بچه هم نداشت و تفلکی تو زندگی کلی سختی کشیده بود .
ادامه دارد…
نوشته: خندان400
به نظرم خوب بود،ولی جای بهتر شدن داشت
فقط تورو سر جدت از اسنیکر استفاده نکن،آدم فک میکنه از این رمان تلگرامی هاست
موفق باشی
سلام،یکم قر و قاطی شده داستانت،مثل کسی میمونه که در حالت بهم ریختگی ذهنی یه داستانو نوشته.بهتره بگردی مشکلشو پیدا کنی که اگه بکنی داستان خوبی میشه،میشد!نوشتی ادامه داره پس خواهد شد،لابد (چی شد!)
کاملا بی محتوا شرو شد.
سر و ته داستانت اصلا مشخص نبود.
ی فراز و نشیب های جزئی تو داستانت بود ولی اونقد کوتاه و ضعیف ک خواننده رو ترغیب نمیکرد.
تو سری بعد امیدوارم اصلاح بشه
موفق باشی