پادشاهی شهوت (۱)

1401/01/04

با حس کردن بدنم و تلاشی سخت برای باز کردن چشمام از خواب بیدار شدم ، اطراف رو نگاه میکردم نور آفتاب کم کم از پنجره های بزرگ و شفاف داشت وارد اتاق میشد ، تختم کاملا به هم ریخته بود هنوز حالت منگی و گیجی رو توی سرم داشتم حس میکردم چی به سر من اومده بود ؟
با کمی فشار آوردن و فکر کردن یاد شب قبل افتادم.
تولد 18 سالگی و همزمان انتخابم به عنوان ولیعهد .
ضیافت و جشن بزرگی در سراسر قلعه به پا شده بود که در اون هر شکلی از رذایل اخلاقی رو به بهانه ی جشن میشد پیدا کرد!
واقعا این احمق ها مقامات درباری بودند که مردم با اعتماد به اونها جان و مال و زندگیشونو وقفشون میکردن ؟
نه از نظر من اینها تنها حیواناتی درنده و بی خرد بودند که بخاطر ذات وحشی و درنده ی خودشون به چنین مقامی رسیدند هیچ یک شایستگی چنین مقامی رو نداشت بی شک اینها باعث سقوط کشور و تاج و تخت و کاستی قدرت دربار هستند .
دیری نمی‌گذره که من به روی تخت بنشینم و با تمام قدرت این احمق‌ها رو از امور حذف کنم و افرادی رو که شایستگی مقام رو دارن و هیچ چشم داشتی به ثروت و قدرت ندارن مگر برای تقویت مردم رو جایگزین این حیوان صفتهایی کنم که به بهانه ی جشن اتاق های سکس و ارضای غریزه ی خودشون رو بر پا کنند و هر کدوم با دست کم 50 سال سن دخترانی حداکثر 10 ساله رو به زیر کیر خودشون بکشن تا غرایز حیوانی رو در این دختر ها ارضا کنند دخترانی که به مبلغ هنگفتی خریداری میشدند برای درباریان و سفید ترین ظریف ترین و زیبا ترین ها برای مقامات رده بالاتر بود و به خشن ترین شکل با اونها این عمل آمیزش رو شکل میدادند.
غرق افکار و تخیلات خودم و در حال تجزیه و تحلیل تمامی مسائل بودم که ناگهان صدای دری چوبی با نقش شیر و دستگیره ای از جنس نقره ، همیشه سوال در ذهن من این بود که این نوع تجملات گرچه زیبایی ظاهری دارند ولی در نهایت عامل سستی و هدر رفت منابع هستند، دوباره صدای در رو شنیدم : بیا داخل
با دیدن ندیمه باز اتفاقات شب قبل رو توی سرم مرور کردم .
توی راهرویی نورانی که مملو از جمعیت بود و عده ای مشغول به می گساری و خالی کردن مرتب لیوان های نقره ای نوشیدنی ها به شکمشون و از خود بی خود شدن و گروهی در حال عشق بازی با دختران جوان و زیبایی که هر کدام بهترین لباس ها جواهرات و آرایش ها رو برای امشب میکردن تا نظر مردان اشراف طبقات بالاتر رو به خودشون جلب کنند و اشراف زاده هایی که تنها این افراد رو برای عیاشی یک شب خودشون میخواستن رو میدیدم ولی این خصایص غریزی دیگه برام عادی بود دیدنشون و من به شکل عجیبی در خودم هیچ میلی به نزدیکی با این ماده های احمقی که در خیالشون تصاحب قدرت رو ازین راه پیش میبرند نداشتم .
باز هم فکر من درگیری و کنجکاوی اصلی خودش رو داشت و باید از راهرو به قسمت تاریک و البته خصوصی که جمعی از درباریان رفته بودند میرفتم تا علت چنین تجمعی رو پیدا کنم
دیوار های سنگی قلعه رفته رفته نور کمتری رو شاهد بودند و آخر راهرو تنها تاریکی مطلق بود به راهم ادامه دادم راه رفتن روی این فرش های ابریشمی قرمز واقعا ذهن من رو نوازش میکرد با طرح هایی زیبا از گل ها و حیوانات مختلف
اما تمام این تجملات باز هم به چشم نمیامدند چ انگار درباریان و اشراف با این الگوی فکری که هر چیزی را تا مالکش نیستی برایش حریص باش و برای بدست گرفتنش از هیچ رذیلتی چشم پوشی نکن و بعد از بدست آوردنش نسبت به آن بی تفاوت باش و برو به سمت باقی تجملات واقعا پوچی و حلقه ی باطل و عذابی بزرگتر ازین رو نمیشد تصور کرد چرا باید مالک چیزی بود که فهم آن رو نداری و چون فهمی نداری لایق مالکیتش نیستی و در نتیجه آن رو به چشم زباله ای با ارزش در گوشه ای از زندگی خود نگاه خواهی داشت ؟
در تاریک ترین قسمت راهر‌و به در چوبی رسیدم که دو نگهبان با نیزه کنار در بودند به خاطر تاریکی و روشن بودن تنها یک مشعل به نظر متوجه چهره ی من نشدنداین دو نفر و نیزه های خود رو به حالت تهدید آمیزی رو به من گرفتند
نگهبانی چهار شانه قد بلند و ورزیده در سمت چپ که جای شمشیر به صورت داشت و در سمت راست فردی نحیف و لاغر اما به نظر چابک و زیرک در سمت دیگر در بودند .
ای احمق چطور جرعت کردی این سمت بیای مگه نگفتن بهت که ممنوعه هست این مکان ؟
نیزه ها رو به حالت تهدید آمیزی به طرفم گرفتند به نظر واقعا تاریک بود و متوجه چهره ی من نشده بودن ، اول کمی ترسیدم مثل همیشه در لحظه ی اول احساسات کاملا به من غالب میشدند و بروز میدادن اما من به خوبی با تجارب گذشته و فکر نیرومندم اونها رو دور میکردم و بهترین تصمیم رو در حال حاضر سعی میکردم بگیرم اگر سعی میکردم چهره ی خودم رو نمایان کنم شاید رفتار اونها تغییر میکرد ولی هیچوقت نمی‌فهمیدم داخل چه اتفاقاتی در حال رخ دادن هست و خبر ورود من باعث میشد آبها از آسیاب بیوفته و جلوه ای پس از آگاهی افراد داخل رو میدیدم نه واقعیت رو پس به همون شکلی که این دو نگهبان نیزه رو رو به جلو و صورت من هدف گرفته بودند با حرکتی سریع دویدم نگهبان ها که انتظار عقب رفتن من و نه حمله کردن با دست خالی رو داشتند جا خوردن و همین لحظه ای درنگ کافی بود تا من با فشاری سریع و قدرتمند به نیزه باعث بشم دسته ی آهنین این نیزه ها به تخمان این دو مرد که یقینا آسیب بزرگی میزد بخوره و نقش زمین بشند دو مرد نیرومند وقتی نقطه ی ضعفشون رو پیدا کنی هیچ نخواهند بود جز همین نقطه ضعف نقش زمین و در حال ناله بودند که یکی از نیزه ها رو برداشتم و با دسته ی نیزه به شکلی به سر هر دو زدم که تا ساعتها بیهوش باشند و با دیدن دری آهنین و بزرگ در روبروی خودم فهمیدم با باز شدن این در هر توجهی به سمت من جلب خواهد شد و یقینا خطرناک و یا احمقانست چنین چیزی در کنار یک در چوبی کوچک بود که به همون سمت باز میشد به نظر در اصلی رفت و آمد هم همین بود به آرومی در رو باز کردم وارد که شدم به تالاری بزرگ رسیدم که نیمه روشن بود و روشنایی اصلی توی قسمت وسط این تالار از سقف با شمع و مشعل های بزرگ تامین میشد من توی قسمتی تاریکتر و نامعلوم تر بودم تالاری با زمینی به رنگ آبی فیروزه ای و براق که درخشش عجیبی توی قسمت وسط رو میشد دید تالار به اندازه ی بزرگترین حیاط قصر وسیع بود از دور تحرکاتی رو میدیدم اما هنوز چیزی مشخص نبود با این روشنایی و نور پردازی آروم و بی سر و صدا به سمت جمعیتی که رفته رفته بزرگتر هم میشد شدم با پشت سر گذاشتن راه منظره ای عجیب با آآآآآههههه های کش دار و دردناک رو که واقعا برای من هولناک بود دیدم و شنیدم مقامات عالی رتبه ی دربار و گروهی از بزرگترین اشراف که اکثریت مسن بودن هر کدوم توی گوشه ای تالار روی تخت ها و بعضاً سنگ و یا پوستین های حیوانات روی زمین که داشتن دخترای 10 سال و شاید بعضا کم سن تر رو میگاییدن
با پنهان کردن خودم و مطمعن شدن ازینکه توجهات رو جلب نمیکنم سعی کردم روی چند نفر بیشتر زوم کنم تا جزئیات بیشتری رو ببینم
وزیر جنگ معروف به عالیجناب کوداخاوار با بدنی چهار شونه موهایی سفید بلند و از پشت بسته شده با پوستی شفاف و صورتی و بدنی بی مو و کمری باریک که زیبایی باسنش رو بیشتر نشون میداد رو دیدم واقعا مرد زیبایی بود و طبق داستان هایی که شنیدم به قدری در جوانی زیبا بود که با گذشت زمان از نظر من هنوز هم از بسیاری جوانان زیباتر هست مرد و زن با دیدن صورت زیبا و بدنی ورزیده اما ظریف و نه قطور اختیار از کف میدادند و تنها خواستشون نزدیکی به این فرد بود و به شکلی که کشور ما در سالیان دور زمانی که در حال جنگی فرسایشی با کشور ژائظاط بود و در حال شکست خوردن از ارتش ملکه این فرد با نقشه ای به همراه پدرم با وجود اینکه اصلی ترین فرمانده جنگ بود به عنوان پیک و مذاکره کننده به این سرزمین فرستاده شد و طی این مدت ملکه به خاطر زیبایی نایاب این فرد وسوسه شده بود و مستقیما وارد مذاکره و طبق پیش بینی ها روابط عاشقانه با این شخص شد و اصلا انگار ملکه کامل جنگ و اتفاقات رو از شدت شهوت وجودش فراموش کرده باشد شروع به برقراری روابط عاشقانه و آتش بس موقت کرد اما عالیجناب کوداخاوار به نظر در اون دوران هم مثل الان ذات خشن و درنده رو پشت این چهره ی زیبا که کمتر کسی بود که جذبش نشه داشت
اون طبق داستانها از ملکه خواسته بود تا در قراری توی شکارگاه و در دل طبیعت رابطه ی جنسی برقرار کنن تا لذت دوچندانی ببرن و ملکه در کمال خوش باوری و بی احتیاطی همراه 5 نگهبان به اون منطقه رفت که عالیجناب کوداخاوار تک تک اونها رو با داروی خودش مسموم کرده بود و ملکه با وجود فهمیدن این موضوع پس از مرگ سربازانش ازون خواست که قبل از کشتنش اونرو به آخرین خواستش یعنی لمس تن یار برسونه طبق شواهد بعد از سکس این دو نفر وقتی جسد ملکه رو بر انداز میکردند سر دو پستان ملکه به فجیع ترین شکل ممکن خونین بوده و جای دندان های یک انسان که همون عالیجناب کوداخاوار باشه روش بوده و گردن ملکه تماما آغشته به خون بود و در داخل مقعد ملکه یکی از چاقو های تیز عالیجناب فرو رفته بود و کص ملکه کاملا بریده شده بود و به جای سر ملکه اون رو برای تحقیر و افت هر چه بیشتر روحیه ی سربازان و مردم کشوری که حالا تحت حاکمیت ماست به لطف زیرکی زیبایی و وحشی بودن چنین انسانی به مردم اون کشور نشون داده شد و برای اثبات مرگ اون هم این قسمت کنده شده از بدن ملکه رو که سرشار از خون و درد این بانوی زیبا که زمانی حتی پدرم عاشقش بود رو با خودش به دربار آورد باورم نمیشه آدم به این زیبایی اینقدر سنگدل و بی رحم باشه مثل همین الان که واقعا دخترک بیچاره ی 10 ساله که زیرشه با اون مو های طلایی چشمای آبی و پوست لطیف بچگانه داره فریاد میزنه و کمک میخواد ولی این باعث شدیدتر شدن جنون جنسی عالیجنابه فقط …
ادامه دارد …

نوشته: Zed.666


👍 6
👎 4
11901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

865486
2022-03-26 02:13:48 +0430 +0430

همچین بدم نبود

0 ❤️