وقتی برگشتم یکی دیگه جای من بود (۳)

1402/04/17

...قسمت قبل

داستان دارای محتوای همجنس‌گرایی می‌باشد.
در سبک مکالمه نوشته شده و پیشنهاد میشه آروم و با دقت بخونید
اگه دست به کیر وایسادید پیشنهاد نمیشه خوندنش
از قسمت ۱ بخونید !

•—•—•—•—•—•—•—•—•—•—•—•—•
خنکیِ هوا از لای پنجره یه کشیده خوابوند زیر گوشم و بیدارم کرد؛ مهدی هنوز خواب بود و سرش توی سینه ام بود ، فشردمش به خودم و تو موهاش نفس کشیدم، بوی خاصی میداد ، ذرات عشق هم توی ذرات هوای اطراف موهاش بود.
به دیشب فکر کردم، یهو یادم افتاد در اتاق قفله، پریدم و قفل در رو باز کردم تا تابلو نشه بسته بودم.
هنوز خوابیده بود، به مژه هاش نگاه کردم، به فرم صورتش، خیلی خوشگل بود؛ نمیدونم چجوری این ۳-۴ سال عاشقش نشده بودم و هیچ حسی نداشتیم. دستم رو توی موهاش کشیدم، برخورد اون موهای نرم لای انگشتام لذت بخش بود و تحریکم میکرد. با خودم گفتم وقتی بیدار شد درمورد دیشب حرف نزنم تا معذب نشه؛ آروم خوابیدم کنارش و برگردوندمش سمت خودم ، صورتش جلوی صورتم بود و نفس گرمش به پوستم میخورد، بغلش کردم، و فشردمش به خودم.
-هممممم،
+صبح بخیر مهدی ، پاشو که مدرسه داریم
دوست داشتم بگم صبح بخیر عشقم، دوست داشتم ازش لب بگیرم ، ولی دیشب اولین باری بود که کاری میکردیم، همش باید جلوی خودم رو میگرفتم و این برام عذاب آور بود.
هنوز روم نمیشد و از طرفی هم میخواستم هیچ جوره رفتاری نداشته باشم که بخاطر دیشب معذب بشه یا عذاب وجدان بگیره ، هرچند که عذاب وجدان می‌گرفت چون تو این سن طبیعیه بخوای یه کاری کنی ولی دوست داشتم خودش بهم میفهموند که راحته و مشکلی نیست.
تو طول روز ، انگار اونم همین برنامه رو داشت که در مورد دیشب چیزی نگه، چون از همون لحظه که بیدار شد تا زنگ آخر که رفتم دنبالش، هیچ حرفی در مورد دیشب نمی‌زد.
نه که تو خودش باشه و افسرده باشه ، اتفاقا برعکس ، مثل همیشه عادی بود و حرف میزد و شوخی میکرد و… فقط انگار نه انگار دیشب اتفاقی هم افتاده بوده، البته شایدم داشته اون حس ناراحتی و عذاب وجدانِ عادی رو انکار می‌کرده.
بعد از مدرسه رفتیم شهر تا قنادی رو بچرخونیم ، مامان و دایی هم رفتن به کارای کیک‌پزی برسن(همون کارگاه منظورمه)
باز که تنها شدیم دهن وا کرد،
-درمورد دیشب…
+چیزی شده؟
-حس میکنم عذاب وجدان دارم
+عادیه عزیزم، کم کم درست میشه.
-باشه …، ولی چون قرار بود بعدش من تورو چیز کنم منظورم اونه، درموردش استرس دارم.
+چیز ؟ منظورت ارضا عه؟ نگران نباش و اصلا بهش فکر نکن!
-آره همون ، کلمه اش یادم نیست ، مگه نگفتی بعدش تو باید انجامش بدی ؟
+گفتم، ولی تو اولین بارت بود و بعد از ارگاسمت خیلی خسته شده بودی، منم بیخیال شدم.
-ارگاسم چیه ؟ +بیخیال
-امشب باید اون کار رو انجام بدم ؟
+اگه دوست داری میتونیم. اگه هم دیگه دلت نخواد اشکالی نداره
-نه راستش خیلی بهم خوش گذشت ، هرچند … بی‌خیال من اوکیم .
+دوسِت دارم -منم دوست دارم
یه نیم ساعتی مغازه رو دادم بهش و رفتم داروخونه، با خودم گفتم شاید امشب به جاهای باریک تر ختم بشه برا همین لازم بود که نکات بهداشتی رو رعایت کنیم، هرچند که هیچ کدوم ما رابطه ای نداشتیم و مطمئن بودم مشکلی پیش نمیاد ولی بازم یه بسته کاندوم ، ژل لوبریکانت و پماد لیدوکائین گرفتم و برگشتم قنادی، تو فیلما دیده بودم که برای باز کردنِ طرف از چیزی به اسم بات پلاگ استفاده میکنن ولی نمیدونستم از کجا بگیرم .

-کجا رفتی ؟
+رفتم چیزی بگیرم.
بی صبرانه منتظر بودم شب بشه، درمورد چیزایی که گرفته بودم به مهدی چیزی نگفتم، چند تا مشتری اومدن و رفتن و نتیجه ساعت ها زل زدن من به ساعت، شد شب شدن و رفتن به خونه ، وقتی رسیدیم گفتم من خیلی خسته ام و خوابم میاد ، زود شام خوردیم و مهدی هم این حرکت رو زد و اومد توی اتاق ، می‌خواستیم شروع کنیم که دو تا نکته‌ی ضد حال رسید به مغزم ، اول اینکه بقیه هنوز بیدار بودن، دوم اینکه مدرسه یه مشت تکلیف کصشعر داده بود ،
+مگه تکلیف نداشتیم ؟
-وای یادم نبود !
+فعلا که بقیه بیدارن، تا اونا هم می‌خوابن بیا تکالیف رو بنویسیم .
من همیشه موقع درس هاش هواش رو داشتم، از همون روز اولی که دیدمش، تا همین الان؛ به خودم قول دادم تا روزی که می‌ره دانشگاه هواش رو داشته باشم، این ۴ سال هم برام داداش بود هم بهترین رفیقم .
متاسفانه اون شب نوشتن اون همه تکلیف وقت مارو بیشتر از انتظار گرفت ، دیگه نمیشد رفت رو کار چون صبح هم باید می‌رفتیم مدرسه، ولی خوشبختانه فرداش چهارشنبه بود،
+نظرت چیه بمونه برای فردا که بعدش هم پنج شنبه است و تعطیلیم.
-باشه پس ، حیف شد کلی برنامه ریختیم اومدیم تو اتاق.

یه لبخند آروم کنج لبم نشست و آروم رفتم روی تخت نشستم.
+بیخیال، دوست داری امشب هم پیش من بخوابی ؟
خوابیدم و دستامو باز کردم کنارم، چیزی نگفت و فقط پرید تو بغلم و سرش رو گذاشت رو سینه ام، روی قلبم؛ چرخیدم و سرش رو هدایت کردم توی بغلم، با چشمای براقش که نورِ مهتاب از پنجره توش بازتاب میشد به من زل زده بود. مژه های پر پشت و نسبتا بلندی داشت، راستی به این هم دقت نکرده بودم، لباش چقدر خوش رنگه، قرمز نیست ولی انگار هست، نمیدونم چجوری توصیف کنم، یه جور خاصی قشنگه. بوی موهاش که جلوی صورتم بود دیوونه کننده بود، دستمو بردم توی موهاش و متوجه نشدم کی خوابم برد،
با نور و نسیم خنکِ آخرِ بهاری بیدار شدم، هنوز چشمم رو باز نکرده بودم؛ تو فکر بودم، چون یه چند وقت دیگه امتحانا شروع میشد و تابستون میومد، و بعدش ۳ ۴ ماه آزاد بودیم،
چشمام رو باز کردم و پوست سفید و براق گردنش رو دیدم، پشتش به من بود، کشیدمش تو بغلم و شونه اش رو یه بوس آبدار کردم و دستم رو از زیرِ دستش بردم و گرفتمش تو بغل خودم؛ نمیدونم این بغل کردن چرا اینجوریه ، مثل وقتی که گوشی رو میزنی شارژ ، انگار خودت رو به منبع انرژی وصل میکنی… همیشه یه حس خوب از تو بدنت رد میشه و می‌ره و میاد. چشمام رو بستم و با عمق وجودم، حسش کردم. تماس بدنش با بدنم رو حس کردم و آروم دستم رو بردم سمت قلبش، وقتی به خودم اومدم حس کردم ریتم نبض هامون یکی شده، دیگه بیشتر از این توصیف اون حال خوب برام سخته، چشمم به ساعت خورد، اگه تموم نمی‌کردم دیر میشد. با کشیدن دستم روی سینه اش بیدارش کردم و لباس هامون رو عوض کردیم و رفتیم سمت مدرسه، تو راه در مورد امتحان هامون و انتخاب رشته مهدی صحبت می‌کردیم و بهش مشورت میدادم ؛ درسش مثل خودم خوب بود و همین باعث شده بود داییم راضی بشه تا همینجا بمونن .
هرچند اگه هم درسش خوب نبود خودم معلم خصوصی اش میشدم و بازم تقویتش میکردم تو درسا.
مدرسه هامون یکی نبود چون من سال آخری بودم و اون امسال انتخاب رشته داشت، ولی خب مدرسه هامون نزدیک بود به هم؛ تقریبا ۲۰۰ متر فاصله داشت .
چهار زنگ، کصشعر های معلم رو نفهمیدم و فقط تو فکر شب بودم؛ بعد از مدرسه رفتم دنبال مهدی و با هم راهیِ خونه شدیم، حدود ۳۰ دقیقه پیاده راه بود .
-روزت چطور بود ؟
+خوب بود ، زیاد نفهمیدم معلما چی میگفتن، فکرم پیش تو بود. و البته اِم…(میخواست بگم امشب؛ کامل نگفتم). روز خودت چطور بود؟
-منم مثل تو ، یه حس جدیدی نسبت بهت پیدا کردم ، انگار دلم برات تنگ میشه وقتی پیشم نیستی .
آخی بچه‌ام عاشق شده بود 🥲 دستم رو انداختم رو شونه اش و چیزی نگفتم .
به محض اینکه رسیدیم لباسامون رو عوض کردیم و راه افتادیم به سمت شیرینی فروشی.
-داداش بردیا …
+جونم ؟
-ام… چیزه… هیچی ولش کن،
+چی شده داداشی؟ راحت باش
-چیزی نیست ، یادم رفت چی میخواستم بگم.
+باشه هر موقع یادت اومد بگو .
میدونستم یادش نرفته، حرفش رو خورد اما نباید برای حرف کشیدن تحت فشار قرارش میدادم ، میدونستم دیر یا زود میگه بهم؛ جدا از موضوع ، هر موقع بهم میگفت داداشی ته دلم یه حسی به وجود میومد، انگار که دلم هُری می‌ریخت.
در واقع بهم میفهموند که داره جایِ داداشِ نداشته‌ام رو پر می‌کنه برام. منم براش کم نمیزاشتم و واقعا مثل داداشِ نداشتم دوستش داشتم.
دستم رو انداختم روی شونه اش و کشیدم سمت خودم.
هیچی نگفتم، فقط یه لبخند کافی بود براش…
-خودم فهمیدم چرا اینکارو کردی، لطفا بزار بهت نگم.
+باشه داداش کوچولو هرجور راحتی
وقتی بهش میگفتم داداش کوچولو حرص میخورد و منم خندم می‌گرفت وقتی اینجوری عصبی میشد.
+آروم باش بابا شوخی میکنم باهات ، میدونی چرا ؟
-چون میخوای اذیتم کنی ؟
+نه چون که … چون که…
-چون ک چی خب بگو دیگه .
+لطفا بزار بهت نگم .
-دیدی ، چون میخوای اذیتم کنی!
زدم زیر خنده، آره داشتم اذیتش میکردم چون وقتی اینجوری عصبی میشد دوست داشتم تو بغلم اینقدر فشارش بدم که یکی بشیم.
+نه مهدی، چون که دوستت دارم!
-اوه… منم دو…سِت دارم.
لپاش گل انداخت ، از بس که خجالتی و مظلوم بود .
دوست داشتم لپاش رو گاز بگیرم ولی دیگه نزدیک مغازه بودیم.
وقتی رسیدیم شیفت هامون رو عوض کردیم و دایی و مامان رفتن، ما هم هر موقع مشتری تو مغازه نبود یه حرکتی می‌زدیم، مثلا همدیگه رو بغل میکردیم ، به کیر همدیگه دست میزدیم و چند بار هم از لب همدیگه رو بوس کردیم…
ترکیب لذت لب گرفتن و استرس یهویی اومدن مشتری حس عجیب و خاصی داشت … تصورش هم الان دیوونه ام می‌کنه ، کاش برگردم به اون زمان

*ادامه بده حرفات رو ، مکث نکن

زمان هم خاله بازیش گرفته بود و حرکت نمی کرد، به زور شب شد ، تعطیل کردیم و رفتیم خونه ، از ذوق چشمام برق میزد، خودم حس میکردم اینو؛ تو ماشین دستش رو گرفتم و محکم نگه داشتم، یه لبخند بهم زد و سرش رو گذاشت رو شونه‌ام،
راستش رو بخوام بگم خیلی وقتا من سرم رو میذاشتم رو شونه اش یا اون سرش رو میزاشت رو شونه ام ولی انگار اون بار فرق داشت، یه حس خاصی توش بود.
وقتی رسیدیم سعی کردیم عادی رفتار کنیم و حرکت خاصی نکنیم. اگه می‌خواستیم مثل دیشب ضایع بازی دراریم تابلو میشد ، ولی بازم پیش زمینه سازی کردم، خودم رو زدم به خستگی، شام رو که خوردیم با مهدی رفتیم رو مبل و تلویزیون نگاه کردیم، از قصد صداشم زیادتر از حد معمول بود. یه مستند از جگوار های سیاه بود، حیوون مورد علاقه ام
با شکوه ، خشن، مهربون، با ابهت و مشکی…
البته چشمای سبزشون هم بی تاثیر نبود.
حس کردم مهدی داره با خودش کلنجار می‌ره و تو یه تصمیمی به دوراهی خورده.
متوجه شدم هی با دستش ور می‌ره و سعی می‌کنه دستش رو بیاره نزدیکم، منم به بهونه جا به کردن کنترل دستم رو بهش نزدیکتر کردم و مثلا که نمیدونستم چه خبره، باز متوجه شدم دستش رو داره بهم نزدیک می‌کنه؛ میتونستم خودم دستش رو بگیرم و از این حس خلاصش کنم ولی اگه واقعا اینو می خواست ، باید براش می جنگید، چون جگوار ها اگه چیزی بخوان براش می‌جنگن .
بالاخره حس کردم نوک انگشتش خورد به نوک انگشتم، اصلا به روی خودم نیاوردم که معذب نشه، آروم آروم دستش اومد روی دستم… حالا که داشت می جنگید، منم همراهیش کردم
دستش رو گرفتم و با انگشت شستم پوست دستش رو مالیدم. بهش نگاه کردم و لبخند زدم، اونم لبخند زد، چقدرم اون لبخندش شیرین بود، قشنگ مشخص بود این لبخند از قلبش سرچشمه میگیره .
+قربون خنده هات برم
یه دفعه نیشش باز شد و نتونست تحمل کنه و شروع کرد خندیدن .
دستم رو انداختم روی شونه اش و کشیدمش توی بغلم.

(دایی) – مهدی بابا نمیخوای بخوابی ؟ بردیا دایی خاموش کن برید بخوابید مامان‌جون میخواد بخوابه
بالاخره شد، وقتش شد، همین که دیوونه نشدم اون شب خیلیه.
رفتیم تو اتاق بی سر و صدا،
+مهدی تو اتاق رو آماده کن ، میرم چک کنم همه خوابیده باشن . -حله
+همچی خوبه،
-بردیا… +جونم ؟
-استرس دارم باز
+نگران نباش ، دستت رو بده
دستش رو گذاشتم رو قلبم و وقتی حواسش پرتِ قلبم شد کشیدمش تو بغل خودم و محکم تو بغلم فشارش دادم ، دستم رو، روی کمرش می‌کشیدم و نوازشش میکردم و گونه اش رو میبوسیدم .
خوابوندمش به کمر روی تخت و رفتم روی شکمش روی زانوهام نشستم، یه جوری که به دلش فشار نیاد
خم شدم و با دستام دو طرف صورتش رو گرفتم و لبام رو گذاشتم رو لباش، یه چیزایی یاد گرفته بود، شروع کرد به مکیدن لبم، زبونم رو هل دادم تو دهنش و اونم می‌مکید، خوب یاد گرفته بود
دستم رو گذاشتم رو کیرش و شروع کردم به مالیدن، اونم همین حرکت رو زد ، چهار پنج دقیقه همینجوری از شهد لباش مکیدم،
-از روم پاشو می‌خوام بلند شم،
-تیشرت رو هم دربیار
خودش هم تیشرتش رو درآورد ، وقتی لخت شدیم با یه حرکت خیلی سریع پرید روم و منو پرت کرد رو تخت و مثل من نشست روم و شروع کرد مکیدن لبام ، دقیقا عین کارای دیشبِ منو تکرار میکرد، از این حرکتش متعجب و سورپرایز شدم و همینجور از لبام شروع کرد پایین رفتن، گردنم رو می مکید، سینه ام رو با زبونش تحریک میکرد و شکمم رو میبوسید، تا رسید به شلوارم
قبل از اینکه حرکتی بزنه گرفتم و چرخوندمش و دوباره من نشستم روش، از این حرکت خندم گرفت ؛ همون حرکات رو تکرار کردم و حسابی بدنش رو مکیدم، بوی خاص بدنش دیوونه‌ام میکرد، به نفس عمیق روی پوستش کشیدم و برگردوندمش تا رو شکم بخوابه ، از پشت گردنش شروع کردم به مکیدن و کمرش رو میلیسیدم و میبوسیدم تا رسیدم به گودی کمرش.
قوس و انحنای خاصی داشت.
بلندش کردم و نشوندمش روی تخت، خودمو گرفتم جلو صورتش، با دستش شلوارمو کشید پایین، یکم از روی شورت کیر شق شدمو که داشت شرت رو پاره میکرد مالید ، شرت رو در آورد و با دیدن کیرم یکم چهره اش عجیب شد، فکر کنم استرس گرفته بود ، دستم رو گذاشتم پشت سرش و خم شدم و گونه اش رو بوسیدم تا استرسش کم بشه ، بهم نگاه کرد و لبخند قشنگی روی لبش نشست ، گوشه لبش رو بوسیدم و گذاشتم تا کارش رو انجام بده.
دستش رو دور کیرم حلقه کرد، هنوزم شک داشت برای انجام دادنش، سرش رو آورد بالا تا منو نگاه کنه، چشمام از اون زاویه خیلی لذت بخش بود ، خم شدم و روی چشمش رو بوسیدم.
هیچ عجله ای برای ارضا شدن نداشتم، بیشتر میخواستم با حوصله پیش بره رابطه مون ، صبر کردم تا خودش شروع کنه و اصلا چیزی بهش نگفتم در موردش.
تردیدش که کمتر شد ،برای اینکه مزه اش رو بچشه یه لیس به سرش زد و وقتی فهمیدی مزه خاصی نمی‌ده آروم شروع کرد به لیس زدن کلاهک کیرم، بعد که راحت تر شد ، سرش رو گذاشت تو دهنش، بلد نبود خوب ساک بزنه و دندون میزد ،
+نباید دندون هات بخوره
-ببخشید دست خودم نیست
+باید زبونت رو بزاری روی دندونت،
+سرت رو ثابت نگه دار
با دستم سرش رو گرفتم و شروع کردم به تلمبه زدن تو دهنش ، دوتا عمیق زدم که عوق زد ولی خودش گفت ادامه بدم، کمکم داشتم ارضا میشدم که جمعش کردم
+شلوارت رو در بیار
-باشه،
+مشکلی نداری با اینکه می‌خوایم سکس کنیم ؟
-الان فقط گر گرفته ام اگه نکنیم بدتره
+پس برگرد و داگی شو
-داگی چیه ؟
خودم تو اون پوزیشن گذاشتمش
بجز چند تا دونه پشم نزدیک سوراخش ، دیگه پشم نداشت و همش کرک بود اونم با تراکم کم
اون چند تا پشم رو خودم زدم و از تو کیفم ژل هارو در آوردم و گذاشتم کنارم
زیاد خوشم نمیومد از لیسیدن سوراخ ولی تجربه کردم، اونم بخاطر مهدی، کیرش رو از لای پاش آوردم پشتش و شروع کردم به لیس زدن ، صدای نفس های هورنیش دیوونه میکرد
کم کم رسیدم به تخماش ، اونم لیس زدم و رسیدم به سوراخش ، سر دوراهی مونده بودم که اونم لیس بزنم یا نه
تصمیم نهایی این شد که بزنم، زبونم رو نزدیک کردم که یهو یادم افتاد خالی نیست
+پاشو یه توک پا برو دستشویی و بیا
بهش گفتم باید چیکار کنه
خیلی زود برگشت و گفت که حله
دوباره داگی شد و شروع کردم به لیس زدن دوباره از سر کیرش تا سوراخش؛ این دفعه تصمیمم برای سوراخش دوراهی نبود ، اتوبان بود …
ادامه دارد
•—•—•—•—•—•—•—•—•—•—•—•—•

نوشته: H.M

ادامه...


👍 23
👎 0
13601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

936760
2023-07-09 00:13:07 +0330 +0330

افرین

1 ❤️

936774
2023-07-09 00:39:59 +0330 +0330

قشنگ بود مرسی 👍

1 ❤️

936777
2023-07-09 00:47:38 +0330 +0330

سلام خدمت همه؛
میدونم که این دیالوگ تکراری شده؛ ولی :
مرسی که داستان رو خوندید یا نخوندید، خوشحال میشم نظراتتون رو بدونم و حتما جواب میدم.
موفق و موید باشید 🌿❤️

6 ❤️

936863
2023-07-09 16:07:09 +0330 +0330

جز داستانهایی بود که کامل خوندم واز خوندش حوصلم سر نرفت مرسی منتظره ادامه ش هستم. 🌹

1 ❤️

936983
2023-07-10 09:40:40 +0330 +0330

خیلی قشنگ نوشتی، هم رمانتیک و احساسی هم جذاب و پرحرارت
خیلی مشتاقم تا آخرش بخونم بدونم چرا اسم داستان اینه
ولی مطمئنم ته داستان هیچ حس خوبی توش نیست 🥲

1 ❤️

937021
2023-07-10 18:32:38 +0330 +0330

واقعا از قبلی بهتر بود چقدر زیبا نوشته بودی
ولی من اون چیزی که باید میدیدم رو ندیدم فکر کنم 😅
همون چیزی که قرار بود برجسته باشه 😂😂

1 ❤️

937045
2023-07-10 23:55:59 +0330 +0330

منتظر قسمت بعدیممم

1 ❤️

937145
2023-07-11 13:03:00 +0330 +0330

داستان از این قراره که بردیا چند وقت میره پیش باباش وقتی برمیگرده روستا متوجه میشه مهدی با یکی دیگه رل زده
😂😂😂😂😂

1 ❤️

937146
2023-07-11 13:03:42 +0330 +0330

راستی یادم رفت بگم که داستان خوبیه

1 ❤️

940164
2023-07-31 15:21:20 +0330 +0330

گل کاشتی

1 ❤️