هوس یا عشق (۳)

1402/04/23

...قسمت قبل

صداها گنگ و نامفهوم بود اما با گذر زمان واضح تر می شد به سختی چشمامو باز کردم دور و برم چند نفر غریبه با لباسهای سفید در فضایی نا آشنا دیدم.
خانمی گفت دکتر بیمار به هوش اومد، شخصی بالای سرم ایستاد و تو صورت و چشام خیره شد شروع کرد به حرف زدن اما من چیزی از حرفاش نفهمیدم.لبخند زد و رفت
داشتم تلاش می‌کردم همه چیز را یاد بیارم که خانمی بالای سرم حاضر شد و با لبخند چیزهایی گفت که به سختی درک میکردم
این دو کلمه رو بزور فهمیدم استراحت کن، خوب میشی و بعد حالت تهوع خفیفی گرفتم و چشمام سنگین شد.
نمی‌دونم چند ساعت گذشته بود چشمامو که باز کردم هوشیارتر از دفعه قبل بودم یه خانم با پوشش سفید کنارم ایستاده بود با مهربانی گفت سلام چطوری؟ بعد مشغول مداوایم شد و گفت خدا را شکر خیلی حالت بهتره اگر همین‌طور پیش بری خیلی زود خوب میشی. فهمیده بودم تو بیمارستانم اما هنوز نمی‌دونستم چی شده و چرا اونجام
متوجه چیزی اضافه در سرم شدم و دستم را بالا بردم سر و صورتم باند پیچی شده بود به سختی حرف زدم و پرسیدم چرا سرم را بستید من برا چی اینجام.
پرستار با مهربانی گفت چیز خاصی نیست نگران نباش
گفتم اگه چیزی نیست پس اینها که دور سرم بستید چیه؟
با آرامش خاصی گفت چند روز پیش تصادف کرده بودی سرت ضربه خورده بود و بی هوش بودی که آوردنت اینجا خدا را شکر به خیر گذشت و الان همه چی خوبه.
گفتم چند روز پیش؟ تصادف؟ پس چرا من چیزی یادم نمیاد؟
جوابمو نداد در عوض گفت آنجا را نگاه کن خانوادت آمدن تو را ببینند سپس کمک کرد سرم را به طرف پنجره ای سرتاسر شیشه‌ای بچرخانم.
نگاه کردم و اولین نگاهم با چهره نمناک مادرم که لبخند میزد گره خورد بعد پدرم را دیدم که با خوشحالی دست به دعا بود وای خدای من آن طرف شیشه چه خبر بود! همه خانوادم اومده بودند برادرم با خانمش و خواهرام با شوهراشون. وای خدای من چقدر دلم برای تک تکشون تنگ شده بود از دیدنشون خوشحال شدم و لبخند زدم اما یه دفعه لبخند روی لبم خشکید یادم اومد کسی که با تمام وجود دوستش داشتم و الان بیش از هر زمانی بش احتیاج داشتم بین آنها نیست قطره اشکی از چشمم سرازیر شد و نگاهم رو از آنها گرفتم.
فردای به هوش اومدنم حالم خیلی بهتر بود برا همین من را از آی سی یو به بخش منتقل کردند و خانوادم تونستن از نزدیک با من ملاقات کنن آنها مرتب خدا را شکر می کردند و می‌گفتند خدا دوباره تو را به ما داده. موقع ملاقات داشت تمام می‌شد بستگانم به جز پدر و مادر و برادرم همان روز خداحافظی کردن و به اصفهان برگشتند.
بعد رفتن آنها یکی در اتاق را زد و وارد شد آیدا بود که با دسته گلی به طرفم اومد و با ابراز خرسندی گفت شریک عزیزم خیلی خوشحالم که تو را سالم و سلامت می‌بینم.
خواستم اونا را به همدیگه معرفی کنم که گفت نیازی نیست ما قبلاً به همدیگه معرفی شدیم
پدرم گفت خدا به این دختر خیر بده و هر چی از خدا می‌خواد سر راهش قرار بده تو این چند روز تمام زحمتهای ما به گردن این خانم بوده اول که کلید خونت را داد دستمون بعد هم همش تو رفت و اومد بود و نذاشت آب تو دل ما تکون بخوره. دیگه از نگرانی اش نگم که حال و روزش از ما بدتر بود و کارش شده بود گریه، زاری و دعا کردن.
آیدا گفت اختیار دارید من که کاری نکردم هر کاری هم کردم انجام وظیفه بود و در برابر کارهایی که بردیا تو این مدت برا خواهرش کرده اصلا به حساب نمیاد.
بعد رو به من گفت پدرتون نسبت به من لطف دارند اما یه مقدار در مورد نگرانی من غلو کردند و نگفتند که خودشون این چند روز مردند و زنده شدند تا تو به هوش اومدی.
گفتم از اینکه باعث نگرانیتون شدم معذرت می‌خوام. اما من هنوز نمی‌دونم چه بلایی سرم اومده شما میدونید؟
پدر مادرم گفتن دیگه جای نگرانی نیست، فقط زودتر خوب شو و سر پا شو
آیدا گفت یه هفته پیش نزدیک ظهر بود من سر کار بودم مژگان زنگ زد بنده خدا آنقدر وحشت زده شده بود که نمی‌تونست حرف بزنه پرسیدم چی شده با ضجه و گریه گفت بردیا تصادف کرد او را بردن بیمارستان. گفتم درست حرف بزن ببینم چی شده گفت دادگاه که تموم شد ازش جدا شدم و اومدم بیرون چند لحظه بعد بردیا هم اومد بیرون دوباره چشمش به من افتاد اصلا هوش و حواسش سر جا نبود داشت عرض خیابان را طی می‌کرد که یه دفعه یه ماشین کوبید بش و بردیا جلو چشام رفت بالا و با سر نقش زمین شد من به طرفش دویدم و مردم هم جمع شدند و زنگ زدن اورژانس و در حالی که همین‌طور از سرش خون می رفت او را بردند بیمارستان از آخر هم گفت با اینکه ازش جدا شدم ولی اگه برا بردیا اتفاقی بیفته من هرگز خودمو نمی بخشم.
مادرم گفت: به ما هم مژگان زنگ زد گفت تصادف کردی بنده خدا از آنروز مرتب با ما تماس می‌گیره و نگرانته همش می‌گفت فکر نکنید من از بردیا بدی دیدم و جدا شدم من تا لحظه ای که ازش جدا می‌شدم عاشقانه دوستش داشتم برا همین نتونستم بشینم و زجر کشیدنش را بخاطر مشکلی که از من بود تماشا کنم.
پدرم گفت مژگان زن بی نظیری بود حیف که خدا یه بچه بتون نداد بمونه زندگیشو بکنه این بلا هم سر تو نیاد.
من گفتم جدایی ما چه ربطی به این اتفاق داره؟
مامانم گفت: چرا پسرم اگه این مشکل برات پیش نمی اومد و هوش و حواست سر جا بود چرا باید صاف صاف می‌رفتی جلو ماشین که تصادف کنی؟
برادرم گفت: ولی من از کار پدر مژگان دلخور شدم چون از پرسنل بیمارستان شنیدم به زور و التماس دخترش تا اینجا میاد ولی دیگه صبر نمی‌کنه ببینه چی بر سر تو میاد و میگه او دیگه هیچ ربطی به ما نداره خودش هزارتا کس و کار داره مژگان بش می‌گه بابا من تا یه ساعت پیش زنش بودم حالا درست نیست بزاریم بریم او که تو این شهر کسی را نداره لااقل صبر کن زنگ بزنیم کس و کارش بیاد بعد بریم اما به خرج پدر نمیره و دست دخترشو میکشه و می‌بره.
گفتم داداش خودتو ناراحت نکن هر چی باشه او هم در اون لحظه بخاطر جدایی دخترش ناراحت بوده شاید براش سخت بوده بمونه با شما چشم تو چشم بشه.
پدرم صورتمو بوسید و گفت حق با توئه پسرم من به عنوان یه پدر بش حق میدم و خدا را شکر میکنم که خودش در آن لحظه نگهدارت بوده که نیاز به کسی نداشته باشی.
در همین موقع مأمور حراست بیمارستان سر رسید و گفت: وقت ملاقات تمامه لطفاً غیر از یه نفر همراه مریض بقیه برن.
آیدا به مأمور گفت من تازه اومدم و خواهش کرد چند دقیقه فرصت بیشتر بده اما او قبول نکرد
پدرم گفت اشکال نداره من پایین منتظر می نشینم تو که رفتی من بر می‌گردم
آنها که رفتن آیدا گفت چه خانواده با صفا و مهربونی داری.
+خندیدم و گفتم پدرم با تعریفی که ازت کرد فکر کنم برات نقشه داره و قراره عروسش بشی حالا ببین کی گفتم همین که من سرپا بشم میان خواستگاری؟
_با خنده گفت منم قبول میکنم.
اونوقت مژگان هم من، هم تو را میکشه پس بهتره قبل از اینکه به فنا بری یه فکری بکنی.
نگران نباش من قبلاً به خواهرت گفتم نامزد دارم که داره خارج از کشور درس می‌خونه.
خندیدم و گفتم مغزت کار افتاده یاد گرفتی کجا و چطوری دروغ بگی
چیزی نگفت و سرش را پایین انداخت
گفتم ضمناً بابت اینکه کلید خونه را به خانوادم دادی ممنونم حالا خودت این چند شب کجا می‌رفتی؟
خندید و گفت اگه فکر می‌کنی من تو این مدت شبا رفتم انزلی و تنها خوابیدم کور خوندی همون روز که از راه رسیدن و کلید دادم رفتن خونت رفتم کلی وسایل خریدم و رفتم خونت. اونا هم هی تعارف می کردند و می گفتند این چه کاری بوده کردی، ما را خجالت دادی و از این حرفا بعدم گفتن شام را پیششون بمونم هرچند به خاطر وضعیت تو کسی حال و روز خوبی نداشت اما انگار از هم‌صحبتی با من خوششون اومده بود تا اینکه دیر وقت شد و چون فهمیدن باید برم انزلی گفتن دیر وقته کسی هم که منتظرت نیست همینجا بمون من هم از خدا خواسته قبول کردم واحد های خونت را زنونه مردونه کردیم و من پیش خانما خوابیدم.
+سه تا گوشت گذاشتن جلو دهن گربه.
_اخم نازی کرد و گفت خجالت بکش من چطور می‌تونستم زمانی که تو داشتی با مرگ دست و پنجه نرم می‌کردی به لذت خودم فکر کنم.
+شوخی کردم بابا.
_بحث را عوض کرد و گفت بی معرفت خودت که داشتی می مردی منم نزدیک بود دق مرگ کنی.
+تو دیگه چرا
_با اینکه حالت خوب نیست و نباید الان این حرف را بزنم اما موقعی که بی هوش بودی با خدا عهد کردم اگه زنده موندی و به هوش اومدی در اولین فرصت بگم و ازت حلالیت بطلبم.
+نمی‌خواد بگی خودم می‌دونم چی میخوای بگی؟
_نه این یکیو نمی‌دونی
+بگم ببینی میدونم
_بگو
+تو از مژگان خواستی که برا جدایی اقدام کنه درسته؟
آیدا رنگش مثل گچ سفید شد و گفت آره ولی ببینم اینا مژگان بهت گفت؟
+نه مثل روز برام روشن بود این تصمیم رو باز تو گرفتی ، تو وقتی دیدی شراره نیامد ترس برت داشت نکنه من بخاطر اینکه تنها موندم همه قول و قرار ها را بهم بزنم و مژگان را ازت بگیرم.
_با این حال این‌قدر راحت طلاقش دادی؟
+اگر چه این تصمیم را خودش نگرفته بود اما فهمیدم دیگه دلش پیش من نیست و همه فکرش تویی برای همین خواستم راحتش کنم خب حالا نگفتی چرا می‌خواستی دق مرگ بشی؟
_همون لحظه که زنگ زد و خبر تصادف تو را داد گفت اگه بردیا بمیره نه خودمو می‌بخشم، نه تو را و نه دیگه میخوام ریختتو ببینم
+تو هم نگران شدی من بمیرم و تو مژگان را از دست بدی؟
_نه دیوونه این چه حرفیه راستش فکری شدم دیدم مقصر ترین فرد تو اتفاقات اخیر بخصوص باعث جدایی مژگان منم و همش به خودم لعنت می‌دادم و می‌گفتم آخرش با خود خواهیم بنده خدا را به کشتن دادم و همش به خدا التماس میکردم تو زنده بمانی و من فرصت داشته باشم ازت بخوام مرا ببخشی.
+حالا ازش خبر داری؟حالش خوبه؟
_تو اول بگو مرا می‌بخشی؟
سکوت کردم و داشتم با سکوتم آزارش می‌دادم که گفت حق داری نبخشی
گفتم فکر نمی‌کنی توقع زیادیه که انتظار داری اینقدر زود ببخشمت؟
سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت
خندیدم و گفتم دیوونه تا حالا دیدی بردیا از کسی کینه به دل بگیره؟
اخماش باز شد و گفت جدی جدی مرا بخشیدی؟
گفتم آره بخشیدم
_دمت گرم که اینقدر مهربانی.
+حالا از مژگان بگو.
_تا جایی که من خبر دارم کارش شده بود گریه و دعا کردن برای اینکه تو به هوش بیایی و خوب بشی وقتی دیروز بش خبر دادم که به هوش اومدی و حالت خوبه خیلی خوشحال شد انگار دنیا رو بش داده باشند ! دوست داری باش حرف بزنی؟
+دوست دارم ولی ممکنه پدر مادرش متوجه بشن و براش درد سر بشه.
_باشه هر رقم تو بگی.
+تو این مدت از شراره خبری نشد
_نه متاسفانه
+خوب شدم می‌خوام بازم برم خواستگاری!
_نه مثل اینکه تو برا مردن خیلی عجله داری
+چه ربطی داره میگم دفعه قبل گفتید زن دارم حالا دیگه زن ندارم.
_باشه حالا فعلا خوب شو چهار روز دیگه عیده باید شب عیدی بیایی دو تا فروشگاه را مدیریت کنی من مثل خر تو گل موندم ههههه
گفتم دور از جونت اما درست میگی شب عید سرت خیلی شلوغ میشه منم که اوضاع خوبی ندارم پس خودتی و دوتا فروشگاه ببینم چکار کردی.
گفت مژگان که بیاد خودش از پس همه چی بر میاد.
خندم گرفت
_به چی میخندی
+به سادگی تو
_آخه برا چی
+برای اینکه تو فکر می‌کنی برگشتن مژگان به همین سادگیه
_تو فکر می‌کنی غیر از اینه.
+حتی یک درصد هم شک ندارم اگر غیر این بود چرا بعد جدایی رفت و چرا هنوز برنگشته
هنوز که دیر نشده من مطمئنم مژگان راهی پیدا می‌کنه و بر میگرده.
به همین خیال باش تو با این کارت مژگان را از من نگرفتی از خودت گرفتی
در همین موقع گوشی آیدا زنگ خورد قبل از جواب گفت بفرما حلال زاده خودش زنگ زد و جواب داد صدای مژگان را که آن طرف خط شنیدم دیگه تاب نیاوردم و گوشی را گرفتم، بغضم ترکید و به اندازه تمام سالها که گریه نکرده بودم گریه کردم و او هم گریه کرد و گفت خدا را شکر که زنده موندی وگرنه من خودم را نمی بخشیدم بعد کمی بهم روحیه داد و خداحافظی کرد، گوشی را دادم به آیدا تا با هم حرف بزنند آیدا پرسید عزیزم هنوز تصمیم نداری برگردی شمال؟
گفت پدرم تو این یه هفته آنقدر ناراحت بود که من جرات نکردم در مورد برگشتن بش حرفی بزنم باید صبر کنیم ببینیم چی پیش میاد
نگرانی را به وضوح در چهره آیدا دیدم اما برای دلخوشی خودش و مژگان گفت آره با صبر درست میشه و من مطمئنم تا چند روز دیگه تو اینجایی.
تماس آیدا که تمام شد پرسیدم از گوشی من خبر نداری ؟
چرا مژگان اونا از تو صحنه برداشته بود قبل رفتن به من داد منم دادم به بابات
گفتم بابت همه چی ازت ممنونم حالا بهتره تو دیگه بری و برا اینکه پدر مادرم بخاطر مدت طولانی که اینجا بودی فکر بد نکنند بگو من با گوشی تو به مژگان زنگ زدم.
پدرم که پیشم برگشت و گوشیما داد دستم و من بلافاصله به پی وی شراره تو واتساپ و تلگرام سر زدم ولی هنوز پیام هایی که بعد از از مراجعت از کرمانشاه براش فرستاده بودم سین نشده بود. بار دیگه با نا امیدی باش تماس گرفتم خاموش بود
چند روز بعد هنوز تو بیمارستان بستری بودم که آیدا زنگ زد مامانم کنارم بود رد تماس دادم و مامانمو پی نخود سیاه فرستادم و به آیدا زنگ زدم داشت گریه می‌کرد
+چی شده؟چرا گریه می‌کنی؟
_پدر مژگان به مژگان گفته حق نداری از خونه بیرون بری چه برسه به اینکه بزارم برگردی شمال.
+من قبلاً این مسئله را به شما گفته بودم یادتونه؟ اما شما جدی نگرفتید و او گفت زمانه پدرم را عوض کرده
_آره حق با تو بود حالا به نظرت باید چکار کنیم
+جز اینکه صبر کنید هیچ راه دیگری ندارید
_کاش به حرفت گوش کرده بودیم لا اقل اونطوری همش در دسترسم بود.
+شما فکر می کردید اختیارش از دست من خارج بشه به دست خودش میفته فکر نمی کردید که…
_حرفمو قطع کرد و گفت هم حالا هم کاری می‌کنم به دست خودش بیفته
+چکار میخوای بکنی؟
_فراریش میدم.
+تو دیوانه ای
_چرا؟
+اون پدرش که من میشناسم تا پیداش نکنه و او را نکشه دست بر نمی داره بعد هم اگه بفهمه تو هم در فرار او نقشی داشتی حساب تو را هم میرسه.
_یعنی هیچ راهی نداره؟
+چرا یه راه هست.
_چه راهی
+صبر کنی
_چقدر تا کی
+شاید تا آخر عمر من نمی‌دونم. در همین موقع مادرم برگشت حرفا پیچوندم و کمی بعد تماس را قطع کردم.
تا شب فکرم درگیر جدایی آیدا و مژگان و از طرفی مدیریت دو تا فروشگاه بود که واقعاً از عهده آیدا خارج بود و منم با این حال و روز کاری از دستم بر نمیومد و می‌دونستم اگه مژگان برگرده همه مشکلات حل میشه اما افسوس که الان نه من نه خودش کوچکترین اختیاری برا تصمیم گیری نداشتیم که ناگهان فکری به ذهنم رسید که به احتمال زیاد جواب می‌داد
آیدا شب پیام داد بردیا من دارم دیوونه می‌شم تو را خدا فکری بکن راهی پیدا کن پس ما چکار کنیم
پدرم که بالاسریم بود کنارم رو صندلی تخت شو دراز کشیده و خوابیده بود بلند شدم و آرام از اتاقم بیرون رفتم و گوشه ای دنج گیر آوردم و به آیدا زنگ زدم و گفتم نگران نباش من یه راهی پیدا کردم
_با خوشحالی پرسید چه راهی
+برو خواستگاری
_عصبی شد و گفت مسخره
+مسخره خودتی! چی خیال کردی؟ مگه عاشقش نیستی عشق تاوان داره، ببینم با این همه ادعا چقدر میتونی برا عشقت مایه بزاری
_حاضرم زندگیمو بدم تا او بیاد پیشم اما تو میگی برو خواستگاری آخه اینکه راهش نیست.
+پس راهش چیه؟
_نمی‌دونم بخدا اگه می‌دونستم یه لحظه درنگ نمی‌کردم
+خب خدا را شکر همین که اعتراف کردی نمیدونی چکار کنی جای شکرش باقیه چون هر بار فکر کردی می‌تونی کاری برای خودت و بقیه انجام بدی گند زدی…
_باشه باشه اگه بگم گه خوردم و غلط کردم خوشحال میشی من فکر می‌کردم ما را بخشیدی و میتونی کمکم کنی.
+سر جریان مژگان بخشیدمت و تصمیم دارم کمک کنم مژگان پیشت برگرده ولی سر جریان شراره نمیتونم ببخشمت.مگر اینکه مرا به او برسونی.
_باور کن اگر راهی بود که شراره را راضی کنم برگرده تا حالا هزار باره این کارا کرده بودم او آخرین بار بهم گفت دیگه حاضر نیست حتی یه لحظه مرا ببینه تو بگو چکار کنم من همون کارا می‌کنم
+من چه می‌دونم اگه می‌دونستم که خودم اینکارا میکردم.
_حالا تو میخوای چیکار کنی؟ میتونی مژگانو به من برگردونی؟
+من فقط میتونم همه چی را به روال قبل برگردونم یعنی قبل از اینکه بریم صیغه طلاق را جاری کنیم در صورتی که مژگان و من موافقت کنیم به زندگی مشترک ادامه بدیم چون حکم طلاق توافقی بوده حکم دادگاه بر میگرده.
_خب اینکه خیلی عالیه همین کار را بکن.
+نه دیگه نشد اون موقع من برای اینکه مژگان را پیش تو بفرستم بهاشو میگیرم تا برات عبرت بشه برای چیزی که راحت به دست آوردی طمع نکنی.
_باورم نمیشه تو میخوای سر مژگان معامله کنی؟
+بهتره باور کنی عشق من به مژگان دیگه تمام شد حالا می‌خوام ببینم تو که این‌قدر ادعای عاشقی میکنی براش چکار می‌کنی؟
_هر چه بخوای بهت میدم فقط او را بهم برگردون.
+من اصلاً شوخی نمی‌کنم پس بیشتر در مورد حرفی که میزنی فکر کن چون ممکنه پشیمان بشی
_نیاز به فکر کردن ندارم و رو حرفم می‌مونم.
+باشه پس صبر کن وقتی از اینجا مرخص شدم بهت میگم چیکار کنی ضمناً نباید در این مورد مژگان چیزی بدونه پس اگه از صحبتهای امشب حرفی به مژگان زدی هیچ کاری برات انجام نمی‌دم
_باشه قول میدم چیزی نگم.
گوشی را که قطع کردم برا مژگان پیام دادم هر موقع شرایط داشتی به من زنگ بزن.
در کمتر از یک دقیقه بهم زنگ زد
_سلام بردیا
+سلام
_با ناراحتی گفت: دیدی با ندانم کاری چه خاکی به سرم کردم تو را به آن روز انداختم خودمم بدبخت و خونه نشین کردم.
+میبینم هر دو به غلط کردن افتادید
_آره خوشحال باش
+به نظرت من الان خوشحالم
_نمیدونم
+خوشحال نیستم دلم از این می‌سوزه من همه اینها را پیش بینی کردم و بت گفتم اما تو به جای اعتماد به من حرف آیدا را گوش کردی و با تمام حسن نیتی که نشون دادم بازم راه خودتو رفتی آخه دختر من به تو چی بگم من این اواخر ده روز تو را ندیدم از تنهایی داشتم دق می‌کردم اما وقتی می‌دیدم خوشحالی دلم نیامد لحظه ای خوشی تو را بگیرم اما در عوض تو …
_زد زیر گریه تو را خدا اینها را نگو داره قلبم میاد تو دهنم
+باشه عزیزم گریه نکن قصد اذیت کردنت را نداشتم بعد این تصادف دل نازک شدم و زود دلم می‌شکنه.
_قربون دلت برم
+مژگان بخند برات یه خبر خوب دارم
_آرام شد و با کنجکاوی پرسید چه خبری؟
+تصمیم گرفتم به هر قیمتی برت گردونم شمال
_مگه میتونی؟چطوری؟
+با اون کار نداشته باش فقط تو را خدا اینبار به من اعتماد کن مبادا به حرف این دختر گوش بدی فرار کنی میدونی که اگه فرار کنی چی میشه؟ آبروی پدر و مادر و خودت که تو محل میره هیچ، آبروی من هم می‌بری میدونی که دهن مردم را نمیشه بست همه برات داستان می سازند که هرزه بوده شوهرش طلاق داده حالا هم رفته دنبال هرزگی پدرت هم که نمیتونه ساکت بمونه میگرده تا پیدات کنه و با کشتنت این ننگ را پاک کنه.
_باشه قول میدم فقط بگو مطمئن باشم این کارا میکنی
+آره من تلاشمو می‌کنم بقیش با خداست.
_ممنونم که هنوز به فکرمی راستی کی مرخص میشی؟
+فکر کنم فردا پس فردا؟
_مرخص شدی با پدر مادرت میایی اصفهان دیگه؟
+آره چطور؟
_دلم برات تنگ شده می‌خوام هر رقم شده ببینمت.
+پدرت میزاره؟
_نه قاچاقی.
+دیوونه.

بالاخره روز مرخصی از بیمارستان فرا رسید حالم تا حد زیادی خوب شده بود و دکترا گفته بودن با یک ماه استراحت در منزل همه چی خوب خوب میشه آیدا زنگ زد و گفت هرچی خواسته باشی قبوله حالا بگو چکار کنم
+یادت که نرفته گفته بودی هر چی بخوام میدی؟
_آره مطمئن باش میدم
+حتی اگه تمام اموالتو بگیرم؟
_ارزش مژگان از تمام اموالم بیشتره
+بسیار خوب من به ویلای انزلی بسنده میکنم.چطوره؟
بلافاصله گفت خوبه حرفی نیست
+برای اینکه مطمئن بشم وکالت سه دانگ را الان باید بدی مشکل نداری؟
_نه کی بریم محضر
+از بیمارستان که مرخص شدم مستقیم میام محضر.
یک ساعت دیگه با سر باندپیچی شده از بیمارستان مرخص شدم و طبق وعده به اتفاق برادرم به محضر رفتم و آیدا وکالت نیمی از ویلای انزلی را به من داد. از او جدا شدم و به خونه برگشتیم دوش گرفتم مدارک نیاز و همه طلاهای مژگان حتی حلقه ازدواج که برام خریده بود و سکه هایی که در این مدت پس انداز کرده بودیم همه را برداشتم و به اتفاق پدر و مادر و برادرم به اصفهان حرکت کردیم
دو روز بعد از حضورم در روستا و ملاقات فک و فامیل که به دیدن من میومدن به پدرم گفتم اگه صلاح بدونید من میخوام به دیدن پدر زن سابقم برم
_چرا میخوای اونجا بری؟
+یه دینی به گردنم هست باید ادا کنم.
_نمیشه بزاری برا بعد
+نه لازمه الان برم
_پس با هم می‌ریم
+نه نمی‌خوام کسی باهام بیاد میترسم ترش رویی کنه من خوشم نمیاد کسی به شما بی احترامی کنه.
_باشه هر رقم خودت می‌دونی.
گذاشتم زمانی رفتم که میدونستم بابای مژگان خونه است.
در زدم مادر مژگان درا باز کرد سلام کردم جواب داد گفت خدا را شکر زنده ای خیلی نگرانت بودم.
گفتم ممنون، اومدم حاج آقا را ببینم زیاد مزاحم نمیشم حالا میشه بیام داخل.
مونده بود چی بگه گفتم خواهش میکنم به احترام نون و نمک که خوردیم
صدای پدر مژگان را شنیدم که گفت تو اگه احترام نون و نمک می‌دونستی که نمک نمی‌خوردی نمکدان بشکنی برو از اینجا، خانم تو هم در را ببند و بیا تو
از لای در گذشتم و تو حیاط ایستادم بابای مژگان تو ایوان ایستاده بود طرفش دویدم و تا اومد کاری کنه دستشو گرفتم و بوسیدم بعد گفتم تو را خدا مرا ببخش من شرمنده ام
دستش را کشید و گفت من گفتم تو مردی چطوری جون سالم به در بردی؟
+شاید خدا فرصت دوباره داد تا بیام اینجا و از شما و مژگان خانم بخاطر اینکه آبروی این بنده حقیر را نبردید تشکر کنم و باز ازتون حلالیت بگیرم.
_اگه به احترام پدرت نبود این کار را می‌کردم
+به هر حال باز هم ازت ممنونم
_باشه حالا دیگه برو.
+ولی من هنوز حرفامو نزدم.
_دیگه چی میخوای بگی؟
+من دینی به گردنم دارم که باید ادا کنم.
بالاخره دلش به رحم آمد و گفت بیا تو.
+رفتم تو خونه، نشستیم و ابتدا جعبه جواهرات مژگان را از تو کیفم در آوردم و گفتم اینها طلاهای مژگان خانمه که مقداری را زمان ازدواج و مابقی را در طی این سالها براش خریده بودم که وظیفم بود بهش برسونم
او که گویی غم جدایی دخترش باز براش تداعی شده بود با غصه گفت دخترم سیه بخت شد رفت دیگه این طلاها به چه دردش میخوره؟
سرم را پایین انداختم و گفتم بازم شرمنده ام و ادامه دادم ببینید حاج آقا دخترتون از حقش گذشت و از من جدا شد اما من نمیتونم زحماتی که او پا به پای من کشید نادیده بگیرم برا همین نشستم حساب کردم و اومدم حقش را بدم اما یه خواهش هم از شما دارم میخوام بگم من به دخترتون بد کردم اما شما دیگه بد نکنید من با کار اشتباهم عشق را در او کشتم شما لااقل امید به زندگی را در او نکشید
_ منظورت چیه؟ من چیکار می‌تونم براش بکنم؟
+شما قبلاً اومده بودید شمال و فروشگاه مرا دیده بودید و حتما خبر دارید من یه شعبه دیگه هم انزلی با خانمی جوان به صورت شراکتی افتتاح کردم الان من کل سهمم از اون فروشگاه را میخوام به مژگان که واقعا حق خودشه واگذار کنم اون خانم هم دست تنهاست و نمیتونه از عهده کار بر بیاد و شما میدونی مژگان چقدر تو این کار سررشته داره اجازه بدید بره انجا برا خودش کار کنه
بر آشفت و گفت یعنی دخترمو تنها آواره غربت کنم
+با تعجب گفتم غربت! شما نگران چی هستید مردم دخترشون رو میفرستند خارج نگرانی شما را ندارند اینجا که وطن خودشه و تازه چند سال توش زندگی کرده دیگه غریبه نیست. تازه آواره هم نمیشه چون دخترتون با همون خانم که گفتم یه ویلا شراکتی دارند که می‌تونند بی دغدغه توش زندگی کنند اتفاقاً شریکش هم جدا از خانوادش تنها زندگی می‌کنه و می‌تونند همدم خوبی برا هم باشند. یه پژو پارس هم پارسال به نیت مژگان خریدم که آن هم به مژگان میدم که مطمئن باشم دیگه دینی به گردنم نیست هرچند تمام اینها بازم نمی‌تونه شرمندگی مرا در مقابل لطف شما جبران کنه.
_من باید در این مورد فکر کنم
+البته این حق شماست که نگران باشید و بخواهید بیشتر در این مورد فکر کنید اما به عنوان آخرین پیشنهاد میگم شما برا اینکه خیالتون راحت راحت بشه یه سر با دخترتون برید اوضاع را از نزدیک ببینید مطمئنم وقتی دیدید او چگونه می‌تونه از عهده خودش و کار و کاسبی بر بیاد خودتون راضی نمی شید او را اینجا خونه نشین کنید.
_باهاش حرف میزنم ببینم نظر خودش چیه.
+پس لطفاً فردا بیایید بریم محضر من همه نقل و انتقالات را انجام بدم.
باشه تا صبح خبر میدم.
پس دیگه با اجازتون من میرم دم در داشتم خداحافظی میکردم گفت تو جوون خوبی بودی نمی‌دونم چرا گول شیطان را خوردی؟
+شرمنده حاج آقا جوان بودم و خام شما حلالم کنید
_تو هم دخترمو حلال کن شاید جایی برات کم گذاشته که تو سر از بیراهه در آوردی.
دردی در دل داشتم که نمی‌تونستم به زبون بیارم، اشک توی چشمام حلقه زد و با بغض گفتم این حرفا نزنید حاج آقا من جز خوبی چیزی از او ندیدم، بغضمو فرو خورم و رو به مادر مژگان کردم و ازش حلالیت خواستم و گفتم سلام مرا به مژگان خانم برسونید و بگید مرا ببخشه.
از ساختمان وارد حیاط شدم و مژگان را دیدم که پشت پنجره اتاقی مشرف به ایوان ایستاده و داره نگاهم می‌کنه و هچو باران بهاری اشک می ریزه لبخند زدم و طوری که پدر مادرش متوجه نشن بوسی براش فرستادم و از خونه بیرون زدم.
تو راه بودم که مژگان زنگ زد هنوز داشت گریه می کرد پرسیدم چرا گریه می‌کنی
گفت بردیا جان نمی‌دونی چقدر خوشحالم که دوباره سر پا دیدمت
+قربونت برم عزیزم و خیلی خوشحالم که مهرم از دلت بیرون نرفته
_ خودت میدونی که مهرت فقط با مرگم از دلم بیرون میره.
+اما قبلاً یه بار گفته بودی که مهرمو از دلت بیرون کردی و آیدا را جایگزین کردی
_آره چون خواستم ازم بدت بیاد و طلاقم بدی اما هر کی جای خودش
+امان از دست تو همش بهم دروغ گفتی
_باور کن این جدایی به نفع هردومون بود
+اما من دوستت داشتم و فقط برا این طلاقت دادم که دیدم تصمیمتو گرفتی و جنگیدن بی فایده بود.
_بردیا
+جانم
_چرا امروز اینکار را کردی
+چکار کردم
_به بابام گفتی بخشی از اموالتو به نامم می‌کنی باور کن عذاب وجدانی گرفتم که نگو
+بعداً در این مورد حرف می‌زنیم فقط لطفاً تو هم تلاش کن پدرت را راضی کنی قبول کنه تو برگردی سرکارت با حرفای من تا حد خیلی زیادی متقاعد شده بود بقیش به خودت بستگی داره کافیه یه جور رفتار کنی که بتونه بهت اعتماد کنه و خیالش راحت بشه که آنجا میتونی از پس خودت بر بیایی.
_باشه فعلاً دارن صدام میزنند پس تا بعد.
+باشه برو اما یادت باشه فعلاً به آیدا چیزی نگی
_با عجله گفت باشه خداحافظ.
زنگ زدم به آیدا و گفتم آب دستته بزار زمین و خودت و برسون اصفهان
_با نگرانی پرسید چرا؟
+برا خواستگاری
_دیوونه
+جدی میگم
_درست بگو چی شده
+با پدر مژگان صحبت کردم راضی اش کردم خودش دست دخترشو بزاره تو دستت ببری شمال
_اینجا بودی عاقل‌تر بودی رفتی اونجا کسخل شدی اینها چیه میگی
+باور نمی کنی
_معلومه که نه
+به کیرم، خداحافظ.
_داد زد قطع نکن غلط کردم فقط بگو جریان چیه من گیج شدم
+تا حرکت نکنی چیزی نمیگم پس تا دیر نشده راه بیفت تو راه زنگ بزن کامل برات توضیح میدم ضمناً یادت باشه با لباس سنگین بیایی که درست حسابی تو چشم بابا مژگان مورد اعتماد واقع بشی.
_حالا جدی جدی باید بیام.
+آره به نفعته به من اعتماد کنی.
_ولی من میترسم سر کارم گذاشته باشی تا بعد بهم بخندی.
+ای بابا مگه من مرض دارم .
_خدا نکنه مرض داشته باشی رفتم آماده بشم راه بیفتم.
ساعت چهار و نیم زنگ زد و گفت اول اتوبان رشت به قزوینم
گفتم خوبه معمولی بیایی تقریباً ۷ساعت دیگه اینجایی میشه تقریباً یازده،دوازده شب بعد اینکه قطع کردی به مژگان زنگ بزن بگو داری میری خونشون منتظرت باشه.
_نمیخوای بگی چی شده ومن چرا باید برم آنجا
+جریان صحبتم با پدر مژگانو تعریف کردم و گفتم کار تو اینه که بری صحبت های من را تایید کنی و پیش پدر و مادر مژگان به مژگان بگی: «بردیا که خودش را از مالکیت فروشگاه کنار کشیده و گفته شریک تو از این به بعد مژگانه منم که تو این کار سرشته ای ندارم هر چه منتظر شدم تو برگردی نیامدی شب عید بود و منم دست تنهام اگه خودتو نرسونی فروشگاه نابود میشه و به خاک سیاه می شینیم».
_عجب مخی هستی تو دیگه
+راستی حواست باشه آنجا شیطونی نمی‌کنی و خیلی مودب و محجبه میری و بر میگردی.
باشه چشم
صبح با حال ناخوش و سری که هنوز باند پیچی بود تو دفترخانه حاضر شدم و هر آنچه را که گفته بودم در حضور آیدا و پدر مژگان به مژگان واگذار کردم بعد گفتم حاج آقا طبق رسم و رسومات جهیزیه دخترتون را من باید مرجوع کنم که در اولین فرصت که به شهرم برگردم آنها را جابجا میکنم فقط نمی‌دونم بفرستم اینجا یا ببرم ویلایی که الان دیگه به مژگان خانم تعلق داره؟
گفت مهم نیست اما اگه خواستی مرجوع کنی بهتره جایی بفرستی که خود مژگان قراره زندگی کنه.
موقع خارج شدن از دفترخانه پدر مژگان مرا به گوشه ای برد و گفت هر چی فکر می‌کنم تو دلیل جدایی از مژگانا دروغ گفتی چون در این مدت هر چه دقت کردم دخترم هیچ بدی از تو نگفت و امروز هم ذره ای نفرت تو چشماش دیده نشد پسر جون من این موهارو تو آسیاب سفید نکردم اگر واقعا او بخاطر خیانت ازت جدا شده بود الان نگاهش به تو پر از نفرت بود اما اینطور نبود پس دلیل دیگه ای برا جدا شدن داشتید ولی دیگه نمی‌خوام بدونم چون هرچه هست به خودتون مربوطه حتما دلیل مهمی برا جدایی داشتید حالا میخوام ازت یه خواهش بکنم
گفتم اگه جونمم بخواهی دریغ نمیکنم
مژگان اونجا تو شهر غریب بی کسه تا جایی که میتونی مثل یه برادر هواشو داشته باش.
مطمئن باش همین کار را میکنم
فقط می‌مونه یه چیز دیگه
چی حاج آقا
تو دادگاه یه سیلی بت زدم نمی‌خوام اون دنیا جلومو بگیری همینجا قصاص کن
چشم حاج آقا پس لطفاً چشاتونو ببندید چشاشو بست و منتظر شد
پرسیدم حاج آقا با کدوم دستتون زدید
_دست راستم
خم شدم و دستشو تو دستم گرفتم و بوسیدم
چشماشو باز کرد، گفتم شما جای پدرم هستی من از شما کینه ای ندارم اشکش جاری شد من هم گریه ام گرفت و درحالیکه هر دو اشک می ریختیم صورت همدیگه رو بوسیدیم.
بعد از ظهر همان روز آیدا زنگ زد و گفت تا چند دقیقه دیگه قراره به اتفاق مژگان و پدر و مادرش به طرف شمال حرکت کنند و چندین بار ازم تشکر کرد و گفت این خوبی را هرگز فراموش نمی‌کنم
گفتم حالا دیدی اینجا اومدم کسخل نشدم و همانطور که گفتم پدر مژگان خودش دست دخترشو تو دستت گذاشت
خندید و گفت آره والا، حق با تو بود ولی یه(به کیرم) همچین جیگر خنک کن هم بهم حواله دادیا فکر نکن یادم رفت.
با خنده گفتم خب به کیرم که یادت نرفت.
_با خنده گفت خیلی بی شعوری.
گفتم ولش کن تا یادم نرفته خواستم بگم هر موقع رسیدی رشت برو در خونه من ترمز کن (بگو بردیا کلید داده و سفارش کرده پارس را برداریم) پارس را در بیار و تحویل مژگان بده بعد برید تو ویلا بخوابید صبح هم با هم برید فروشگاه تا از نزدیک کار مژگان را ببینند با توجه به شناختی که من از پدر و مادر مژگان دارم او برای اطمینان خیالش داره میاد و وقتی ببینه همه چی همانطور که انتظار داره پیش میره با رضایت برمیگرده فقط تخت دو نفره اطاق خواب ویلا براش سوال بر انگیزه که میتونی بگی ویلا را با وسایل خریده بودید و این تخت هم توش بوده.
+بنازم مخ که نیست کامپیوتره من که عمرا بتونم به این مسائل جزیی دقت کنم
+راستی نماز و حجاب در این چند روز از همه چی مهمتره.
_بااااشه.
سه شب بعد مژگان زنگ زد و گفت پدر و مادرم خوشحال و با خیال راحت سوار اتوبوس اصفهان شدند و دارند بر می‌گردند و من همه اینها را مدیون تو ام ولی هنوز نمی‌دونم چرا این کارا کردی باور کن من روزی که تو محضر بخشی از اموالتو به اسم من کردی می‌خواستم از خجالت بمیرم.
+حرف را عوض کردم و گفتم می‌تونم ازت یه کاری بخوام انجام بدی؟
_تو جون بخواه.
+من تا پایان تعطیلات نوروز اینجام زحمت بکش این ۲۵ روز را روزانه یکی دو ساعت به فروشگاه رشت سر بزن و آنجا را هم مدیریت کن.
_این کار را نمی‌گفتی هم انجام می‌دادم ولی جواب من را ندادی
+جواب سوالت بمونه برا روزی که برگردم چون باید در حضور آیدا جواب بدم فعلأ برو خوش باش.
مدت یک ماهی که برای بدست آوردن بهبودی پیش خانوادم بودم به تفریح و گشت گذار و دیدن دوستان قدیمی مثل برق و باد سپری شد و سلامتیم کامل برگشت.
فردای سیزده بدر به پدر و مادرم گفتم این مدت خیلی به شما زحمت دادم و نگرانتون کردم حالا دیگه با اجازتون میخوام برم سر زندگیم مادرم گفت بمیرم برات کدوم زندگی؟
+خدا نکنه مامان تو چرا بمیری دشمنت بمیره
_آخه تو حالا تنها تو اون شهر غریب چکار می‌کنی؟
+توکل به خدا بعد دلا زدم به دریا و گفتم نظر من اینه یه بار دیگه با شما به خواستگاری دختری که مژگان برام در نظر گرفته بود بریم
بابام گفت اگه اون دختر آیدا خانمه من حرفی ندارم.
مادرم: نه حاج آقا حواست کجاست اون دفعه که زنگ زده بودن گفتند اسمش شراره است تازه آیدا، اینطور که خودش گفته بود نامزد داره که خارج از کشور داره درس می‌خونه.
بابام گفت آیدا دختر خیلی خوبیه حیف شد که نامزد داره.
گفتم اتفاقاً شراره خانم هم دختر دایی آیدا و البته خیلی خوشگلتر و با معرفت تر از آیدایه بعد کلی از ویژگی های شراره تعریف کردم و در آخر گفتم من مطمئنم اگر خودتون او را از نزدیک ببینید بیشتر از آیدا به دلتون میشینه
مامان پرسید ازش عکس نداری؟
من که منتظر همچین سوالی بودم یه عکس با پوشش مناسب از شراره نشون پدر و مادرم دادم.
اونا با دیدن عکس لبخند رضایت زدن و مامانم به بابام گفت ماشاالله پسرمون از اول خوش سلیقه بود
گفتم همینطور که قبلاً گفتم این خانم خوشگل حدود شش ماه برام کار کرد مژگان این دختر را برام در نظر گرفت و باش حرف زد دختره بنده خدا موافق بود به عنوان زن دوم وارد زندگیم بشه اما گفت باید با پدرش صحبت کنیم.
مامان پرسید خب بعد چی شد؟
+باباش مخالفت کرد و گفت ما به کسی که زن داره زن نمی دیم علت اصلی درخواست جدایی مژگان هم همین حرف او شد چون می‌خواست راه را برای ازدواج من باز کنه فداکاری کرد و از زندگی من بیرون رفت حالا فکر کنم دیگه دلیلی برای مخالفت نداشته باشند.
مادرم نگاهی به پدرم کرد و گفت باشه پسرم هر موقع صلاح دونستی بگو تا بریم
گفتم فردا بریم چطوره؟
اینبار پدرم گفت خوبه میریم.

بعد از ظهر روز بعد با ماشین پدرم به طرف کرمانشاه به راه افتادیم آخر شب رسیدیم و استراحت کردیم با رسیدن صبح به شماره ای که از پدر شراره داشتم چند بار زنگ زدم تا اینکه بالاخره جواب داد خودمو معرفی کردم و گفتم از زنم جدا شدم و اینبار با پدر و مادرم اومدم خواستگاری دخترت اجاره بدید مزاحم بشیم.
خنده تلخی کرد و گفت پسرم دیگه برا این کار دیر شده.
با شنیدن این جمله دنیا رو سرم خراب شد و فکرم هزار راه رفت گفتم یعنی چی دیر شده؟
بدون خداحافظی گوشی را قطع کرد و هر چه زنگ زدم دیگه جواب نداد عصبانی شده بودم و نمی‌دونستم دارم چکار می‌کنم و به زمین و زمان بد و بیراه می‌گفتم که چند دقیقه بعد پیامی برام فرستاد نوشته بود «نمیتونم جواب بدم یه ساعت دیگه بیا پارک معلم تا حرف بزنیم» کمی اعصابم سر جاش برگشت اما دلم همچنان آشوب بود
به هر سختی صبر کردم تا زمان سپری شد به پارکی که گفته بود رفتیم، پارک بزرگی نبود و از وسط پارک همه نقاط آن دیده میشد پدر شراره را ندیدم پدر مادرم روی نیمکتی نشستند اما من همچو اسفند رو آتش بودم و آرام و قرار نداشتم زنگ زدم جواب داد و گفت حوصله کن دارم میام مدتی بعد بالاخره پیداش شد
پدر و مادرم به احترام بلند شدند و به سویش رفتیم بعد احوالپرسی گفتم تعریف کن ببینم چی شده و بر سر شراره چه آمده.
گفت شراره الان دیگه نامزد داره و قراره سه روز دیگه ازدواج کنه
دنیا بر سرم چرخید و سرم گیج رفت، روی چمن‌های پارک زانو زدم اشک توی چشمام حلقه زد و فریاد زدم خداااا، آخه چرا باید اینطور بشه مگر تو نمی‌دونستی که من عاشق اویم چرا عشق مرا گرفتی و به دیگری دادی پدرم به سمتم آمد و بهم نهیب زد که از زمین بلند شوم و خودم را کنترل کنم بغضم را فرو خوردم و بلند شدم. ایستادم و گفتم من تا با شراره حرف نزنم نمیزارم این ازدواج سر بگیره او باید بدونه من چقدر دوستش دارم سپس یقه پدرش را گرفتم و گفتم هنوز که ازدواج نکرده پس ممکنه حرفای من را بشنوه و نظرش عوض بشه یالا مرا ببر پیش شراره.
_نه دیگه نمیشه؟
+چرا نمیشه؟
_چون من به نامزدش قول دادم که شراره با او ازدواج میکنه.
+ببینم درست شنیدم؟ تو گفتی که من قول دادم یعنی اینکه شراره راضی نیست و تو به زور داری شوهرش میدی؟
_گرچه اولش راضی نبود ولی الان دیگه راضیه.
+می‌خوام برام بگی چطوری شد که اول راضی نبود بعداً راضی شد
_حقیقتا من هیچوقت نتونستم پدر خوبی برا دخترم باشم و همش باعث بدبختی و عذابش بودم بیچاره هر بار به من پناه آورد به جا کمک یه مشکل به مشکلاتش اضافه کردم دخترم که سالها تو خونه خواهرم تو ناز و نعمت بزرگ شده بود وقتی آمد پیش من و اوضاع مرا بی ریخت و من را دربدر و آواره دید تصمیم گرفت سر کار بره تا به اوضاع سر و سامان بده و خودش و مرا از فلاکت نجات بده خودم تو مغازه کادویی یکی از آشناها براش کار پیدا کردم مدتی بعد صاحب کارش که یه شخص مسن سال تقریبا هم سن خودمه یه خونه نقلی برامون اجازه کرد تا ما در آرامش باشیم.
همه چی داشت خیلی خوب پیش می‌رفت تا اینکه همون شخص (که از قضا سالها پیش زنش فوت کرده) از شراره خواستگاری کرد و من تازه متوجه شدم این آقا محض رضای خدا این کار را برا ما نکرده اما چاره‌ای نداشتم اگه مخالفت میکردم شراره بیکار و دوباره آواره می‌شدیم با این حال شراره قبول نکرد و صاحب کارش اخراجش کرد و گفت خونه را خیلی‌ زود تخلیه کنید شراره بشدت افسرده شده بود طوریکه همون شب دست به خودکشی زد اما خدا را شکر به موقع رسیدم و نجات پیدا کرد طرف چند روز ما را به حال خود رها کرد اما بعد دوباره سر کلش پیدا شد و ازم خواست اجازه بدم خودش با شراره صحبت کند بعد به شراره گفت اگر با من ازدواج کنی خانم خونه میشی و برا خودت احترام و برو بیایی پیدا میکنی و دیگه نیاز به کار کردن نداری و پدرت را هم تا آخر عمر ساپورت می‌کنم، به این ترتیب شراره راضی به ازدواج شد.
عصبانی شدم و گفتم اسم تو هم میشه گذاشت مرد تو بجای اینکه به خدا توکل کنی دست دختر تو بگیری و از اون خونه بزنی بیرون و تلاش کنی ازش حمایت کنی دخترتو برا آسایش خودت فروختی؟ اون پاره تن تویه به تو پناه آورده بعد تو داری سر اون به خاطر آسایش خودت معامله می‌کنی تو فکر می‌کنی من نفهمیدم تو از خدات بوده که دخترت تن به این وصلت بده اما به این فکر کردی که فردا چطور باید سرتو جلو بستگانت بلند کنی تازه تو خیال می‌کنی این آقا با تو همیشه رفتارش مثل الان باقی می مونه همین که دخترت را گرفت کاری بات می‌کنه از خفت و خواری روزی هزار بار آرزوی مرگ کنی چون دلیلی نداره تا عمر داری جور تو را بکشه؟ بعد صداما ملایم کردم و گفتم هنوزم دیر نشده از تصمیمی که گرفتی برگرد و مرا ببر پیش شراره تا با او حرف بزنم مطمئنم او حرفای من را بشنوه از تصمیم خود بر میگرده و راضی نمیشه آینده خودشو خراب کنه تو خوب میدونی شراره با اون همه کمالات با مردی به سن پدرش خوشبخت نمیشه اما من قول میدم او را خوشبخت کنم.
گفت ولی من نمیتونم این کار را بکنم
گفتم آخه چرا لعنتی.
_برای اینکه من الان دیگه یه شکست خورده بی کس و کار و آواره ام و جز شراره کسی را ندارم که ازم مراقبت کنه بنابراین آسایش من در گرو این ازدواجه.
+تو خدا را داری از چی می‌ترسی؟
پدرم که تا این موقع ساکت بود گفت من شنیده بودم مردهای کرد غیرت دارند اما انگار تو مردی و مردانگی را خوردی و غیرت را ریدی من اگه می‌دونستم قراره از آدم بی‌غیرت و بی عاطفه ای مثل تو (که آسایش خودشو به خوشبختی دخترش ترجیح میده) دختر برا پسرم خواستگاری کنم پاما می شکستم هرگز قدم در این راه نمی گذاشتم حالا اگه تو هم بخواهی من نمی‌گذارم این وصلت انجام بگیره بعد هم به ما گفت راه بیفتید بریم.
با ناراحتی گفتم: بابا داری چکار می‌کنی تو داری تمام امید و آرزوی مرا به باد میدی من تا دخترشو نبینم و با او حرف نزنم از اینجا نمیرم.
_خفه شو این‌قدر ازش تعریف کردی که گفتم با یه فرشته از یه خانواده با اصالت داری ازدواج میکنی نه با یه آدم…
یادم آمد شراره گفته بود پدرش یه زمانی آدم بزرگی بوده که برا خودش برو بیایی داشته و یه شرکت بزرگ را اداره می‌کرده پس چنین آدمی نمی تونست بی دلیل اینقدر نزول کرده باشه مگر اینکه ضربه بزرگی تو زندگی خورده باشه بنابراین به حمایتش در آمدم و گفتم
بابا تو را خدا کافیه این آقا که شما اینقدر تحقیرش می‌کنی یه زمانی آدم بزرگی بوده و برا خودش برو بیایی داشته و یه تنه یه شرکت بزرگ را تو تهران اداره می‌کرده ناسازگاری روزگار او را به این روز انداخته دخترش را که ندیدی به خدا کمتر از فرشته نیست.
_من که از این شخص هیچ بزرگی ندیدم پس همین که گفتم ما دیگه اینجا کاری نداریم سپس دستم را گرفت و مثل یه بچه دنبالش کشید نمی‌توانستم در مقابل پدرم که احترام زیادی براش قائل بودم مقاومت کنم و باید مطیعانه رفتار میکردم پس بدون خداحافظی رفتیم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
باورم نمیشد همه چی اینطوری تمام شده باشد و درست زمانی که تا یک قدمی شراره رفته بودم پدرم همه آرزوهام را به باد داده باشد.
تصمیم گرفتم باز با پدرم صحبت کنم شاید دلش راضی بشه برگردیم گفتم بابا بهت التماس میکنم به خاطر من صبر کن من میخوام با دختره صحبت کنم لااقل بزار یه بار ببینمش مطمئنم نظر شما هم عوض میشه قبول دارم باباش لاشی و عوضی بود اما دختره که گناهی نداره؟
گفت تو خجالت نمی‌کشی هنوز در مورد آنها حرف می‌زنی تو امروز غرور مرا شکستی من موندم تو چطور به خودت اجازه دادی با چنین مردی هم کلام بشی. تو محل خودمون دختر هست مثل پنجه آفتاب با شعور با شخصیت و از همه مهمتر خانواده دار، مادرتو می‌فرستم برات خواستگاری کنه جواب گرفت بیا عقد کن بردار با خودت ببر دیگه هم به اون دختره فکر نکن.
میدونستم وقتی پدرم حرفی میزنه یا تصمیمی می‌گیره به این راحتی تغییر عقیده نمی‌ده پس دیگه حرف زدن در مورد این موضوع جایز نبود.
مادرم که تا الان حرف خاصی نزده بود گفت آره پسرم ناراحت نباش پدرت خوبیه تو را میخواد قول میدم یه همسر خوب بهتر از مژگان برات پیدا کنم حالا دیگه غصه نخور.
بغض راه گلویم را بست و اشکام جاری شد پدرم سکوت کرده بود و رانندگی میکرد. اما مادرم دلداریم میداد و مثل بچه کوچولو نوازشم میکرد رو به خدا کردم و تو دلم گفتم خدا جون تو که از دلم خبر داری به دل شکسته ام رحم کن و خودت یه راهی جلوم بزار که من به عشقم برسم و تو همون حالت خوابم برد.
نمی‌دونم چقدر خوابیده بودم که با صدای پدرم بیدار شدم گفت به سه راهی رسیدیم بریم اصفهان یا می‌خوای بری رشت؟
گفتم میرم رشت سر از کار و کاسبی ام در بیارم
گفت آفرین پسر خوب برو مشغول کارت شو و اصلا فکرش را نکن مشغول کار که بشی همه چی یادت میره ما هم برات انجا یه دختر خوب پیدا می‌کنیم که بیایی باش ازدواج کنی. این را گفت و ماشینا تو مسیر رشت انداخت.
گفتم یه جا بکش کنار بشینم پشت فرمون تو استراحت کن.
با خنده گفت نکنه میخوای من بخوابم دور بزنی برگردی.
گفتم اگه اطمینان نداری من می خوابم خودت برون
کشید کنار و گفت شوخی کردم بیا بشین.
ساعت دو بعد از ظهر قزوین بودیم ناهار که خوردیم به مژگان زنگ زدم و گفتم قزوینم و با پدر و مادرم دارم میام رشت خواستم بگم تا خبرت نکردم اون دور و برا آفتابی نشی.
به خونه که رسیدیم پدر مادرم را گذاشتم خونه و گفتم شما استراحت کنید من برم به کارام برسم و با ماشین پدرم رفتم تو شهر و یه سر به فروشگاه زدم و با پرسنل خوش و بش کردم سال نو را تبریک گفتم و بخاطر اداره این مدت از تک تکشون تشکر کردم بعد رفتم تو دفترم از آنجا با مژگان تماس گرفتم و گفتم
مژگان جون اصلا حالم خوب نیست دلم میخواد یکی باشه باش حرف بزنم میتونی دو ساعت از وقتت را در اختیارم بزاری
نه امروز هر زمان که بخواهی من با افتخار وقتم را در اختیار شما میزارم حالا کجا همدیگه را ببینیم
+میام انزلی
_پس اگه مشکلی با حضور آیدا نداری بیا ویلا اگه اونجا مشکل داری هر جا دستور بدی میام
+میام همونجا اتفاقا با آیدا هم کار دارم.
با دیدن آیدا و مژگان همدیگه رو بقل کردیم و دیده بوسی و سال نو مبارک گفتیم و رفتیم کنار دریا آیدا بساط چای به راه انداخت و من و مژگان زیر آلاچیق درد و دل میکردیم.
آیدا از ما فاصله گرفته بود تا مزاحم درد و دل ما نشه و خودشو با شنهای ساحل مشغول کرده بود مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه آیدا را صدا زدم و گفتم این چای تو آماده نشد.
لحظه ای بعد او با چای آمد اما قبل اینکه بنشینه دستشو دور گردنم حلقه کرد و یه بوس آبدار کرد و گفت دلم برات تنگ شده بود چه خوب شد آمدی.
+برو چاخان اینقدر زبون نریز.
_هر رقم دوست داری فکر کن ولی خدایی دلم برات یه ذره شده بود
+ول کن این حرفا رو از شراره خبری داری؟
_نه باور کن هیچ خبری ندارم
+چطور میشه خبر نداشته باشی مگه تو با مامانت در ارتباط نیستی؟
_من با مامانم در ارتباطم ولی مامانم با آنها رابطه نداره.
+بستگانت چطور از آنها هم خبر نمی‌گیری؟
_راستش من با بستگانم زیاد در ارتباط نیستم نه اینکه از هفت سالگی از آنجا رفتم تعلق خاطری نسبت به آنها ندارم.
+متوجه ام، پس گوش بده چون من یه خبر داغ داغ برات دارم.
_نکنه دوباره رفته بودی آنجا؟
+گفته بودم خوب شدم میرم خواستگاری، امروز با پدر و مادرم از آنجا دارم میام.
آیدا و مژگان تعجب کردند و آیدا پرسید خوب چی شد؟جواب بله را گرفتی؟
+شراره را ندیدم فقط داییتا دیدم او گفت شراره خواستگار داره و قراره به زودی ازدواج کنه
بار دیگه آیدا تعجب کرد و گفت جدی میگی؟ یعنی به همین راحتی شراره تو را فراموش کرد و تن به ازدواج داد.
+او با علاقه ازدواج نمی‌کنه او به اجبار تن به این ازدواج داده آن هم با شخصی هم سنه داییت.
آیدا وحشت زده تو سرش زد و با چشمانی از حدقه در آمده گفت تو چی گفتی
+شراره قراره به زودی با شخصی به سن پدرش ازدواج کنه.
_قشنگ تعریف کن ببینم چی میگی.
کل جریان صبحا براش تعریف کردم
_با عصبانیت فریاد زد مرتیکه عوضی بعد گفت: کاش به من هم گفته بودی بیام اما دیگه گذشته ببینم گفتی از داییم شماره داری؟
+آره میخوای چیکار؟
_بده می‌خوام بش زنگ بزنم بگم حالا که قراره دخترتو بفروشی به ما بفروش قیمت بالاتر هم بفروش.
+به نظرت ناراحت نمی‌شه؟
_اگه به حرفاش خوب دقت کرده بودی می‌فهمیدی خودش همینا می‌خواسته؟
+چطور؟
_وقتی پا میشه میاد سر قرار و شروع می‌کنه بازار گرمی کردن و بعد از مشکلات خودش حرف زدن چه منظوری می تونسته داشته باشه او با زبان بی زبانی داشته می گفته اگه تو هوامو داشته باشی شراره به تو میرسه که اگر چنین منظوری نداشت اصلأ سر قرار نمی آمد
+آفرین حق با تویه حالا که فکرشو می‌کنم همش داشت به این مسئله اشاره میکرد و من خنگ نفهمیده بودم.
_ البته منظورش را می‌فهمیدی فرقی هم نمی‌کرد چون جلو پدرت اگر می‌خواستی همچنین حرفی بش بزنی پدرت محال بود قبول کنه.
+حالا تکلیف چیه
_فقط دلم میخواد دستم بهش برسه اینبار میدونم چطور ادبش کنم بیشرف تا تونست از اعتماد مامانم سواستفاده کرد حالا میخواد از مظلومیت دخترش سو استفاده کنه، بی عرضه زورش فقط به خودی می‌رسه زنی که گرفته بود چنان فیتیله پیچش کرد و تو سه چهار سال هر چی از ما بالا کشیده بود از دستش در آورد که نفهمید از کجا خورده بعدم مثل یه دستمال کاغذی پرتش کرد و رفت.
+الان شماره می‌خوای تا اینها را بش بگی؟ این که تازه کار را خرابتر می‌کنه.
نگران نباش تسویه حساب من بمونه برا بعد فعلا باید جلوی ازدواج شراره را بگیرم.
شماره را گرفت و گوشیا رو گوشش گذاشت: اینکه خاموشه !
خودم هم شماره را گرفتم خاموش بود.
پرسید دیگه ازش شماره ای نداری؟
با ناراحتی گفتم نه متاسفانه.
_کاش بعد اینکه حرکت کرده بودید یه پیام امیدوار کننده بش داده بودی اما دیگه چاره ای نیست جز اینکه خودمون بریم،! پاشو !!
+با تعجب گفتم الان!؟
_شاید همین الان هم دیر باشه باید طوری بریم که صبح فردا آنجا باشیم
+من ماشین بابامو می‌برم میزارم خونه با پدر مادرم شام می‌خورم آماده میشم بیا بریم.
_ساعت را نگاه کرد و گفت باشه الان هفته ساعت ده جلو خونتم.
قبل از اینکه به خونه برم وسایل مورد نیاز را از فروشگاه برداشتم میوه و گوشت و دیگر مایحتاج خریدم و بردم یخچال را پر کردم
به اتفاق پدر و مادرم شام خوردیم و منتظر شدم تا ساعت ۱۰ شد گفتم من دارم با دوستم میرم بیرون نگران نباشید و راحت استراحت کنید
سر موقع آیدا اومد و حرکت کردیم صبح کرمانشاه بودیم به بابای شراره زنگ زدم گوشیش هنوز خاموش بود جست و جو برای پیدا کردن شراره و پدرش را شروع کردیم به هر جایی که آیدا حدس میزد ممکنه خبری بدست بیاد سر زدیم اما هیچ اثری از او نبود فقط یکی دو نفر گفتند او را بعد از ظهر دیروز در فلان خیابان دیده اند.
آیدا با راهنمایی زن دایی اش که همان زن عموی شراره بود تونسته بود بفهمه شراره کجا کار می‌کرده در ضمن او به آیدا گفته بود صاحب مغازه پسر عموی مادرته
آیدا آدرسی را که گرفته بود خوند و گفت برو بریم تا پیداش کنیم
مسیر چندان زیادی تا آدرس مذکور نرفتیم تا به مقصد رسیدیم اتفاقاً آدرس همان خیابانی بود که دو نفر پدر شراره را دیروز برای آخرین بار آنجا دیده بودند
من بیرون ماندم و آیدا به تنهایی پیش یارو رفت وقتی برگشت گفت تونستم اطلاعات خوبی ازش بگیرم.
+چطوری؟
_وقتی رفتم پیشش اول مرا نشناخت وقتی خودمو معرفی کردم خیلی خوشحال شد و ازم پرسید داداشت که شنیدم خارجه تو کجایی گفتم من هم با داداشم خارج زندگی می‌کنم عید که فرصت نشد بیام مامان و اقوام را ببینم حالا اومدم.
گفت کار خوبی کردی
گفتم وقتی شنیدم قصد ازدواج با دختر داییم داری خیلی خوشحال شدم، نه اینکه من با شراره بزرگ شدم همیشه نگران آینده اش بودم حالا خوشحالم که بالاخره او هم سر و سامان می‌گیره و براتون آرزوی خوشبختی میکنم. یارو هم ذوق زده شد و هرچی پرسیدم جواب داد.
حالا چی پرسیدی؟
بش گفتم خیلی وقته ازش بی خبرم شماره تماس ازش ندارم اونم شماره جدید شراره را داد پرسیدم حالا کجا میتونم ببینمش که آدرس خونه اجاره‌ای را هم داد و گفت دو روز دیگه قراره با شراره عقد کنم یه جشن مختصری هم ترتیب دادم خوشحال میشم با مادرتون تشریف بیارید گفتم حتما خدمت می‌رسیم و از مغازش زدم بیرون.
+آفرین بالاخره یه کار درست تونستی انجام بدی حالا شماره را بده تا به شراره زنگ بزنم.
_ولی من میگم اگه بریم در خونش بهتر میشه باش حرف زد اگه زنگ بزنیم و ببینه مائیم ممکنه جواب نده.
+آره حق با شماست پس بریم.
با کلی بدبختی آدرس را پیدا کردیم و در زدیم اما در باز نکردند مدتی هم تو ماشین نشستیم و صبر کردیم خبری نشد مجبور شدیم بش زنگ بزنیم جالب اینکه اون خطش هم خاموش بود.
در همین موقع پدرم برای چندمین بار تماس گرفت و من با متانت همچون دفعات قبل جواب دادم اما او همچنان از دستم عصبانی بود و بر سرم داد می‌کشید (چون همان دفعه اول صادقانه بش گفتم که برای دیدن شراره به کرمانشاه برگشتم) سپس نصیحتم می‌کرد که زودتر برگردم
اینبار دلا به دریا زدم و گفتم بابا؛ برات احترام زیادی قائلم اما اینبار تا با دختره حرف نزنم و آرام نگیرم بر نمی گردم
گفت: پسر؛ تو خیلی گستاخ و بی ادب شدی
گفتم لطفاً این را پای گستاخی من نزارید چون من عاشق این دخترم و بدون او زندگی برام معنایی نداره.
تماس که پایان یافت ظهر بود، رستورانی در اطراف پیدا کردیم و ناهار خوردیم و تا غروب چندین بار به اون خونه سر زدیم و باز با در بسته مواجه شدیم هر چه هم به گوشیش زنگ زدیم خاموش بود.
آیدا گفت دوباره برم پیش یارو شاید چیز جدیدی دستگیرم شد یا اتفاقی افتاده که ما ازش بی خبریم.
گفتم ببین آدرس و تلفنو اشتباهی نداده باشه؟
وقتی برگشت گفت: به یارو چاقو می‌زدی خونش در نمی آمد از بس عصبانی بود. ازش پرسیدم چی شده گفت پدر دختره دیروز آمد کلی پول به بهانه خرید عروسی ازم گرفت و رفت از صبح هرچی زنگ زدم گوشی جفتشون خاموش بود بعد از ظهر رفتم در خونه هر چه در زدم باز نکردند خودم کلید داشتم در را باز کردم رفتم تو دیدم هر کدام یه ساک وسیله داشتن برداشتن و غیب شدند ازش پرسیدم به نظرت الان کجا رفتن اگر می‌دونی بگو شاید من بتونم راضی شون کنم برگرددند
گفت هفتاد سال سیاه میخوام برنگردند فقط اگر جایی دایی جونتو دیدی از طرف من بش بگو هر چه زودتر پول من را تمام و کمال برگردونه وگرنه تو شهر آبرو براش باقی نمیزارم.
من هم گفتم چشم و از مغازه بیرون زدم.
پرسیدم به نظرت شراره و باباش الان کجان؟
آیدا گفت: اگه یارو فیلم بازی نکرده باشه و حرفاش راست باشه دیگه تو این شهر نمی مونند ولی من می‌گم ممکنه دروغ گفته باشه.
+چه دلیل داشته دروغ بگه.
_ شاید بو برده که تو و پدر مادرت برای خواستگاری شراره آمدید و احتمالا فهمیده که در مقابل تو شانسی نداره و از اینکه تو با شراره روبرو بشی و نظرش را عوض کنی نگران شده و تصمیم گرفته آنها را تا موقع عقد مخفی نگه داره
خندیدم و گفتم بعید می‌دونم یارو اینقدر تیز باشه.
گفت خود من هم از این ببو گلابی همچین پیش بینی را بعید می‌دونم اما ما برای یک درصد که ممکنه حدسم درست باشه باید این یارو را زیر نظر بگیریم پس بازم صبر میکنیم ببینیم چی میشه.
+باشه موافقم
آنشب را ساعتها من و آیدا در خیابان ها کرمانشاه پرسه زدیم و هر جا یارو رفت ما هم پشت سرش رفتیم تا اینکه به خانه اش رفت و تا مدتی که آنجا بودیم بیرون نیامد
باز به شماره جدید شراره و شماره ای که از پدرش داشتم تماس گرفتیم اما متاسفانه هر دو خاموش بود به سمت خانه شان رفتیم و باز هم با در بسته روبرو شدیم به آیدا گفتم برای اینکه کسی نیاد گیر بده تو برو پیش مامانت من هم میرم مسافرخانه صبح همدیگرو میبینیم.
سه روز دیگه آنجا ماندیم و هرچه گشتیم و پرس و جو کردیم هیچ خبر جدیدی از آنها بدست نیاوردیم آیدا گفت حالا دیگه مطمئنم که از این شهر رفتن و الان یا تهرانند یا به هوای تو شمالند چون احتمال خیلی ضعیف میدم دایی به شراره گفته که خواستگارت باز مجدداً برای خواستگاری آمده و شراره هم با شنیدن این خبر سر عقل آمده و برای دیدن تو به اتفاق پدرش راهی شمال شدن
گفتم اگه شراره به شمال رفته باشه حتماً به هوای من سری به فروشگاه زده و پرسنل او را دیده اند خوبه زنگ بزنم یه آمار بگیرم.
آره فکر خوبیه زنگ بزن
زنگ زدم و بعد چند دقیقه صحبت همه پرسنل ابراز بی‌اطلاعی کردند نتیجه مکالمه را به آیدا گفتم
آیدا گفت در اینصورت حتماً رفتند تهران ما هم می‌ریم تهران اما قبل رفتن برای اطمینان لازمه چند جا برم و چند تا کار انجام بدم و بیام اما قبلش تو باید مدتی ماشین را بدی به من و خودت را جایی سرگرم کنی تا برگردم.
تو جاده که افتادیم پرسیدم کجا رفتی و برگشتی؟
گفت رفتم پیش مامانم و ازش خواستم اگه احیانا خبری از داییم و شراره بدست آورد به ما بگه شماره چند نفر از بستگان مورد اعتماد را هم گرفتم و به دیدنشون رفتم و به تک تکشون سپردم اگر از این پدر و دختر خبری شد به من اطلاع بدن و مژدگانی خوبی بگیرن.
+حالا به نظرت این کار را میکنند؟
_مژدگانی که وعده دادم اونقدر دندون گیر هست که وسوسه بشن
آخر شب به تهران رسیدیم و دو روز هم تهران ماندیم و به هر جا که فکرش را می‌کردیم سر زدیم اما اثری از آنها پیدا نشد و دست از پا درازتر به شمال رفتیم.
آخر شب بود که به خونه رسیدم پدر، مادرم خواب بودند صبح که بیدار شدند حسابی ازم شاکی و دلخور بودند به پاشون افتادم و کلی معذرت خواهی کردم و گفتم باور کنید اون دختر ارزش این را داشت که دوباره دنبالش برم و خودمو به آب و آتش بزنم تا ببینمش.
بابام پرسید حالا چی شد خانمه را دیدی؟ چی جواب داد؟
گفتم از همان روزی که با شما از آنجا برگشتیم انها هم غیب شدند، مثل اینکه آب شدن رفتن تو زمین هیچکس ازشون خبر نداشت.
دو سه روز بعد وقتی پدر مادرم به اصفهان بر می گشتند پرسیدن حالا میخوای چکار کنی
گفتم آنقدر منتظر میمانم تا شراره را پیدا کنم چون من بدون او نمی‌توانم زندگی کنم.
شب همان روز آیدا و مژگان وقتی فهمیدن پدر مادرم رفتند پیش من آمدند به مژگان گفتم از حالا به بعد دیدارها و رفت و آمدهای ما باید خیلی با احتیاط باشه چون پدرت ممکنه بخواد سر زده بیاد سر از کارات در بیاره حالا کافیه بفهمه تو شبها به خونه من رفت و آمد میکنی حساب کن چه اتفاقی می افته.
گفت قبلاً فکر این را کردم
گفتم چطوری؟
_یه جاسوس خوب اون طرف دارم که هر اتفاقی افتاد به من میگه حتی کوچکترین صحبتی که میشه اگه به من مربوط باشه گزارش میده (مثلاً چند وقت پیش گفت بابات همش تعریفت را می‌کنه و میگه مژگان برا خودش یه پا مرده چون تونسته تو غربت از مردها بهتر یه کاسبی خیلی خوب راه بندازه و تو کارش موفقه)
گفتم این جاسوس کسی نیست مگر زهرا زن داداشت.
_خوب فهمیدی البته چون خیلی پول دوسته من هم هواشو دارم و مرتب شارژش می‌کنم
گفتم خیالمو راحت کردی و اگه یه کار حساب شده انجام داده باشی همینه.
_یعنی کارای قبلی من حساب کتاب نداشته
+اگه ناراحت نمیشی باید بگم نه نداشته یادت رفته؟ یادمه یه بار گفتی دوره زمونه عوض شده و بابات راحت بهت اجازه میده برگردی شمال زندگی کنی پس چرا نداد؟
مژگان سرش را پایین انداخت
گفتم با ندانم کاری و پنهان کاری شراره را فراری دادی و مطمئن بودی با آیدا بر میگرده اما برنگشت بعد قطره اشکی روی صورتم غلطید و گفتم بیچاره تازه روی آرامش به خود دیده بود اما در به درش کردید و معلوم نیست الان کجاست و چکار می‌کنه
مژگان همچنان سرش پایین بود که آیدا گفت در هر دو مورد مقصر اصلی من بودم چون همه نقشه ها را من طراحی می‌کردم مژگان که تقصیری نداشت.
مژگان سکوتش را شکست و گفت حق با بردیا جونه سپس رو به آیدا گفت تقصیر من کمتر از تو نبود ما بارها دل بردیا را شکستیم
وقتی ناراحتی آنها را دیدم گفتم ببخشید دست خودم نیست تازگی‌ها زبانم نیشدار شده البته به من حق بدین چون گاهی وقتها نبودنش بیش از حد آزارم میده آنوقت ناخواسته از زمین و زمان طلبکار میشم قول میدم دیگه در این مورد پیش شما شکایتی نکنم
مژگان گفت روزی که به خانه پدرم اومدی و بار دیگر از آبرو و اموال خودت مایه گذاشتی تا من بتونم دوباره پیش آیدا برگردم نمی‌تونستم باور کنم که با آن همه بلایی که سرت آوردم چطور تونستی مرا ببخشی و این کار را بکنی.
گفتم جوابت خیلی ساده است چون هنوز دوستت داشتم و دارم
آیدا گفت وقتی روز دادگاه به پدر مژگان با فداکاری دروغ گفته بودی تا خودتو آدم بده این ماجرا جلوه بدی وقتی آن روز رفتم خونه پدر مژگان و فهمیدم تو برای جلب رضایت پدرش چطور به پاش افتادی و التماس کردی تا من و مژگان را به هم برسونی و از اموالت مایه گذاشتی و سه دانگ ویلا که من فکر می‌کردم برا خودت گرفتی به اسم مژگان زدی بابت بلاهایی که این مدت ندانسته بر سرت آورده بودم از خودم خجالت کشیدم
خندیدم و گفتم حالا سه دانگ دیگه ویلا را کی سند می‌زنی
او هم خندید و گفت سه دانگ ویلا که قابل نداره من خودم و همه زندگیمو به اسم تو می‌کنم تو برای من ثابت شده ای.
+تو هم دیگه الان برا من ثابت شده ای میخوای بدونی چرا شرط برگردوندن مژگان را ویلا گذاشتم؟
_آره اتفاقاً خیلی دوست دارم بدونم.
+مژگان به خاطر تو مرا رها کرده بود درسته؟
_درسته.
.+میخواستم ببینم تو بخاطر او حاضری از چی بگذری و اگه شرطم را قبول نمی کردی کاری می‌کردم هرگز دستت به مژگان نرسه اما تو توی این امتحان‌ قبول شدی و خیالم راحت شد که پاره تنم را دست نا اهل نمیدم ضمناً این را بدون مژگان چه اسمش تو شناسنامه من باشه چه نباشه تو قلب منه و مطمئن باش اگه کوچکترین اتفاقی براش بیفته من تو را مقصر می‌دونم و اون موقع با من طرفی.
خندید و گفت نترس من اینقدر عاشق مژگان جونم که نمیتونم بش صدمه ای بزنم فقط باید مواظب باشم مژگان بلایی سرم نیاره
مژگان گفت حالا نه که من عاشق تو نیستم.
گفتم خیر از همدیگه ببینید من از خدامه شما در کنار هم خوشبخت باشید
مژگان گفت از اینا گذشته می‌دونم اموالتا به اسم من زدی تا من بهانه ای برای برگشتن داشته باشم اما حالا که برگشتم بیا تا دوباره همه را به نام خودت برگردونم.
گفتم چیزایی که بهت دادم کمتر از حق تو بود در ضمن من دوست دارم تو هم مثل آیدا مستقل باشی برا همین سعی کردم کاری کنم که سهم تو از فروشگاه و ویلا با آیدا مساوی باشه و یه ماشین از خودت داشته باشی.
اشک از چشماش جاری شد دست دور گردنم انداخت و صورتمو بوسید و گفت باورم نمیشه این همه فکر من باشی.
بوسیدمش و با خنده گفتم باشه لوس بازی را بزار کنار تا نکردمت.
مژگان خندید و گفت کسی که قراره امشب بت بده من نیستم آیدا خانمه.
آیدا خندید و گفت بردیا جون؛ راستش چند وقته کونم به خارش افتاده با خود گفتم امشب بیام اینجا شاید تو با کیرت اونا از خارش بندازی.
خندم گرفت اما کمی بعد جدی شدم و گفتم من با مژگان هم شوخی کردم، دیگه کیر من بخاطر شما بلند نمیشه.
مژگان به آیدا گفت شنیدی چی گفت؟
آیدا کمی ساکت ماند بعد لبخندی زد و گفت به نظرت من لخت بشم این تک تک سوراخامو چهار بار جر نده دست از سرم بر میداره؟
مژگان گفت پاشو امتحان کن ببینم چقدر راست میگه؟ می‌تونه مقاومت کنه.
آیدا بلند شد جلوم ایستاد و گفت تو را جون آیدا مثل اون دفعه چشماتو نبند، باشه؟
گفتم تو که از این کار خیلی بدت می اومد دوباره چرا اینکار را می‌کنی
گفت یه زمانی بخاطر جلب رضایت تو اجازه می‌دادم هر رقم دوست داری کونما بگایی اما صادقانه اینبار واقعا دوست دارم بهت حال بدم بعد جلو اومد لبامو بوسید سپس با عشوه و ناز لخت لخت شد و به مژگان گفت تو لخت نمیشی؟
مژگان خندید:و گفت من دیگه برا چی لخت بشم تو کونت هوس کیر کرده
_ این‌قدر تنگ بازی در نیار پاشو لخت شو بهم کمک کن تحریکش کنیم وگرنه اخلاقش را می‌دونی، بعداً میگه دو تا خانم عرضه نداشتید از پس بلند کردن کیرم بر بیایید.
مژگان لخت شد و چند دقیقه به هم پیچیدن و همدیگه رو مالیدن بعد به طرف من اومدن و پرسیدند تو لخت نمیشی؟
گفتم نه! چون هیچ حسی به شما ندارم
هر کدام یه طرفم نشست و کیرمو از رو شلوار مالیدند
آیدا گفت اگه لخت بشی و بلندش کنی قول میدم برات ساک بزنم، کاری که تا حالا برات نکردم.
مژگان گفت منم اجازه میدم کونم بزاری، چیزی که آرزو شا داشتی
آیدا: حالا لخت میشی یا لختت کنیم.
خندیدم و گفتم دیوانه تر از شما هم هست؟
تا اومدم به خود بیام لباسامو کندن و کشیدنم تو حموم و مشغول شستنم شدن. با برخورد بدن شون به بدنم حشری شدم و کیرم بلند شد
آیدا گفت دیدی بلندش کردم
+پس ساک بزن
_مژگان برات میزنه
مژگان نشست جلوم و کیرمو کرد تو دهنش
+تو که کونا میدی
_تا کون آیدا هست که کون من به درد نمیخوره
به شوخی گفتم هرچی سوراخ دارید امشب پر میکنم که دیگه گولم نزنید.
از مالیدن سینه‌های آیدا لذت می‌بردم و مژگان به صورت حرفه ای داشت برام میخورد که به اوج رسیدم و اجازه دادم خیلی زودتر از معمول ارضا بشم تا از شرشون راحت بشم آبمو که مدتها تخلیه نشده بود تو صورت و رو سینه های مژگان خالی کردم و خودمو شستم و حوله پیچ خواستم از حمام بیرون برم که آیدا گفت حواسم بود که عمدا آبتا زود آوردی که در بری؟
خندیدم و گفتم تا همین حد هم زیاده روی کردم.
تو حال با شلوارک رو کاناپه ولو شده بودم که صدای آه و ناله آیدا و مژگان تو حمام پیچید و مدتی طول کشید تا اینکه هر دو سرحال بیرون آمدند و حوله پیچ کنارم نشستند
پرسیدم خوش گذشت.
آیدا گفت آره جات خالی بود سپس بلند شد ایستاد و گفت پاشو بریم تو اتاق خواب می‌خوام مثل سابق موهامو خشک کنی.
خندیدم و گفتم دوباره چه نقشه ای داری
گفت نقشه ای در کار نیست فقط دلم میخواد تو سشوار بزنی
گفتم به شرط اینکه فقط موهاتو خشک کنم و برگردم.
باشه پاشو بریم
همین که وارد اتاق خواب شدیم در را قفل کرد و کلید را برداشت
گفتم در را چرا قفل میکنی
گفت کار دنیا بر عکس شده من باید الان از تو بترسم نمی‌دونم تو چرا از من می‌ترسی؟
+من نترسیدم فقط برام سوال شد
رو صندلی آرایش نشست و گفت اگه نمی‌ترسی سشوار را بردار و شروع کن
وقتی داشتم موهاشو خشک میکردم حوله را باز کرد تا نصف سینه ها و بخشهایی از رون پاهاش تو دیدم باشه و تحریک بشم و با این کارش موفق شد به کیرم حرکتی بده.
موهاش که خشک شد گفتم کار من تمام شد در را باز کن برم بیرون، کامل حوله را کند و رفت لبه تخت نشست و گفت بدنم خشک شده و به ماساژ احتیاج داره باید ماساژم بدی
گفتم مگه من ماساژورم برو پیش ماساژور.
گفت دفعه اول که میخواستی مرا بکنی مگه ماساژور بودی که ماساژم دادی
گفتم اون مال قبل بود الان قرار ما چیز دیگری بود
گفت روزی که برا اولین بار شلوارک مرا یهو پایین کشیدی و کس من را دیدی قرار نبود کص و کونما ببینی فقط قرار بود سینه هامو ببینی ولی تو کامل مرا لخت کردی و همه جامو دیدی یادمه وقتی اعتراض کردم گفتی فرار مدارا ولش کن یادت میاد؟
گفتم آره هیچوقت اون روز یادم نمیره
گفت پس امشب هم قرار مدارا ولش کن پاشو ماساژ را شروع کن
گفتم تو بردی برو بالا رو تخت دراز بکش
گفت همه چی باید مثل دفعه قبل باشه وگرنه در این اتاق باز نمیشه
گفتم باشه روغن را برداشتم و به طرفش رفتم گفت تو که هنوز شلوارکا نکندی
گفتم چه ربطی داره
گفت جر زنی ممنوع گفتم همه چی باید مثل دفعه قبل باشه و قبول کردی
شلوارکمو کندم و کیر نیم خیزم بیرون افتاد جوووون کشداری گفت و آنرا تو دستش گرفت که کیرم در جا تو دستش باد کرد لبخند شیطونی زد و کیرم را رها کرد و رو تخت دراز کشید
ماساژا مثل دفعه قبل از صورت و گونه هاش شروع کردم مدتی بعد به سمت بنا گوش رفتم و دور گردن و شونه هاشو مالیدم روغن را برداشتم و روی سینه ها و اطراف نافش روغن ریختم و سینه هاشا در دست گرفتم و مدتی مالیدم کیرم عین سنگ سفت شده بود مشغول ماساژ شکم، اطراف شکم و سینه هاش شدم و چند دقیقه که ماساژ دادم به سمت پاهاش رفتم و آنها را از بالا به پایین به آرامی مالیدم بار دیگه برگشتم مقداری روغن به اطراف شکم و رون پاهاش ریختم و از زیر ناف تا بالای زانو و بخصوص اطراف کصش را حسابی ماساژ دادم آیدا چشاشا بسته بود و انگار که رو ابرا بود ازش پرسیدم خوش میگذره؟
گفت خیلی
گفتم تا از حال نرفتی بچرخ و دمر بخواب
دمر که خوابید روی کونش نشستم تماس مستقیم باسنم با کون نرم و ژله ایش مرا به خاطرت گذشته برد و به شدت تحریک شدم دیگه داشتم دیوانه می‌شدم به طوری که قول و قرار با خودم یادم رفت و خدا خدا میکردم بازم ازم بخواد تا کونشا بگام روغن را پشتش ریختم و از گردن و شونه هاش ماساژ را ادامه دادم به سمت بازو و دستاش رفتم بعد برگشتم و از شونه ها به سمت گودی کمرش مسیر دستامو تغییر دادم و به کونش رسیدم از روش بلند شدم و پاهاشو تا حدی که برای خودم جا باز کنم از هم فاصله دادم و بین پاهاش نشستم و باز روغن را برداشتم و روی قمبل کون و گودی کمرش ریختم و به هر سختی جلوی شهوتم را گرفتم و ماساژ را ادامه دادم و چند دقیقه بعد از نوک انگشتان پاش کارما تمام کردم و با کیری که از شدت شهوت داشت میترکید از روش بلند شدم و طوری ایستادم که کیر شق شدمو نبینه و گفتم اینم از ماساژت آیدا خانم
به پهلو شد و ازم تشکر کرد سپس اسپنکی رو کونش زد و گفت خیلی وقته دیگه نسبت به این کون بی تفاوتی جریان چیه نکنه بهتر از این پیدا کردی طرف من نمی آیی؟
دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم گفتم مگه کونی بهتر از این هم پیدا میشه و به سمتش رفتم چشمش که به کیرم افتاد گفت ای جاااااان امشب دوباره همون بردیای همیشگی شدی
گفتم اینبار دیگه واقعا خودت خواستی پس چنان بکنمت که تا عمر داری فراموش نکنی
گفت هر چقدر وحشیانه بکنی از دفعه اول بدتر نمی‌کنی بعد گفت کیف مرا میدی
کیفشا که بش دادم یه دیلدو قلمی دراز و یه پماد در آورد و داد دستم و گفت این پماد هم لغزنده کننده است هم بی حس کننده لطفاً با این تو سوراخمو خوب چرب کن بعد این دیلدو بازش کن بعد موقعش که شد خودم میگم هر رقم خواستی جرم بده.
هر دو را رو تخت انداختم و گفتم کور خوندی این سوسول بازیه میخوام زیرم زجه بزنی
نگاهم کرد و حرفی نزد بی اختیار به لباش حمله کردم و بعد از خوردن اونا گردن چرب و و سینه های روغنی را کمی خوردم و سراغ کوصش رفتم و کوصش را خوردم
آرام دراز کشیده بود و به حرکاتم نگاه می‌کرد و هر کاری می‌گفتم انجام می داد بین پاهاش رفتم و یه تف بزرگ تو دستم انداختم و کس چربشو خیس کردم و کیرمو به آرامی توش فرستادم تنها عکس العملی که نشون داد پاهاشو بیشتر از هم باز کرد تا تحمل کیرم براش راحت‌تر باشه روش افتادم و مدتی تلمبه زدم بعد ازش خواستم بچرخه و داگی بشه.
سوراخ کونش وسوسم کرد بخورمش تک زبونمو تیز کردم و کمی زبون کشیدم بعد ژله را برداشتم و مقداری از اونا رو سوراخش خالی کردم و با انگشت سوراخ کونشا به بازی گرفتم و کمی بعد انگشت را فرو بردم بعد چندتا جلو عقب دیلدو را برداشتم و بعد پماد مالی بجای انگشتم فرو کردم
انتهای دیلدو را با یه دستم نگه داشتم و با دست دیگه کیرما مقابل کصش تنظیم کردم و فرو بردم چند تا تلمبه که زدم کیرمو ثابت نگه داشتم و دیلدو را چند بار عقب جلو کردم کیرمو از تو کصش در آوردم و با یه دستم که آزاد بود اونا پماد زدم و دیلدو را رها کردم که سر خورد و از کون آیدا بیرون زد و بجاش یه سوراخ خوشگل باز وسط لمبه های کونش بجا گذاشت
ایستادم و زانوها مو خم کردم و کیرمو دم سوراخش تنظیم کردم و فشار دادم بدون درد سر خورد و جلو رفت از کمرش گرفتم و تلمبه زدنا شروع کردم مدتی که زدم آیدا گفت کمرم خسته شد بزار دراز بکشم
دراز که کشید و پاهاشو از هم فاصله داد زانوها ما دو طرف کونش گذاشتم و بار دیگه کیرمو فرو بردم هر چه به ارضا شدن نزدیکتر میشدم هیجانم بیشتر میشد و تلمبه هام شدید تر شد و بالاخره بعد مدتی مثل همیشه تو کونش خودمو خالی کردم همینطور که کیرم تو کونش بود صورتشو بوسیدم و از روش پایین اومدم و ازش تشکر کردم
لبخندی زد و گفت این تنها کاری بود که تو این شرایط می‌تونستم برات انجام بدم امیدوارم بهت چسبیده باشه
گفتم دمت گرم خیلی چسبید ولی تو را خدا دیگه هیچوقت مرا تحریک نکن چون دوست ندارم رابطه ما به این شکل ادامه پیدا کنه
گفت هر رقم تو بخوای
او را تو بغلم کشیدم و بوسیدم و در حالیکه که دستم رو سینه های نرمش بود خوابم برد چند ساعت بعد چشم باز کردم دیدم صبح شده آیدا و مژگان را دیدم آن طرف تخت لخت در آغوش هم خوابیده اند.
بلند شدم دوش گرفتم و لباس پوشیدم داشتم میرفتم بیرون که صدا شون زدم و گفتم تا من برگردم خودتون را جمع و جور کنید دوست ندارم برگشتم شما را لخت ببینم
دو تا نون داغ و یه کاسه حلیم گرفتم و برگشتم صبحانه و چای را آماده کردم و روی میز چیدم آنها هم اومدن دور میز نشستند و مشغول خوردن صبحانه شدیم
همزمان با صرف صبحانه آیدا گفت بردیا اگه برات مقدوره یه آپارتمان نقلی و شیک اجاره ای تو رشت برا ما پیدا کن که بیاییم تو رشت ساکن بشیم.
پرسیدم به همین زودی از انزلی خسته شدین؟
_نه ولی ویلای کنار ساحل کمی کسل کننده شده و دلمون میخواد یه آپارتمان دنج باشه که با آرامش توش زندگی کنیم و فقط برای تفریح به ویلا بریم.
پرسیدم حالا چرا رشت؟ چرا انزلی نمی‌گیرد که به محل کارتون نزدیک باشه.
هر دو گفتند ما ترجیح میدیم به تو نزدیک باشیم تا به محل کارمون.
مژگان گفت درسته که به هم تعهدی نداریم اما دوست داریم کنارت باشیم و تا زن میگیری سر یه سفره غذا بخوریم
گفتم معرفتت را عشقه؛ هر چی شما بگید خیلی زود یه خونه همین اطراف براتون پیدا می‌کنم و ادامه دادم خونه را که پیدا کردم تو هم بیا جهیزیه ات را ببر اونجا استفاده کن.
_دیگه بیشتر خجالتم نده.
+من با بابات صحبت کردم یادت که نرفته.
_امان از دست تو بردیا حالا که اینطور شد واحد پایین یه سری کم و کسری داشت، اول اونا تکمیل کن بعد وسایل اضافه را من می‌برم
آیدا خندید و گفت اما تخت را حتماً بده به ما چون من و مژگان بیشتر از تو رو اون تخت خاطره داریم
گفتم همش مال شما
مژگان گفت همین که گفتم اول طبقه پایین را تکمیل میکنم بعد بقیه را من میبرم.
آیدا گفت ول کنید این حرفها رو بگید امروز کجا بریم؟
پرسیدم مگه قراره جایی بریم
گفت روز به این خوبی حیف نیست بشینیم تو خونه من میگم بزنیم به کوه و جنگل.
مژگان گفت بریم قلعه رودخان؟
یاد اولین شب آشنایی با شراره افتادم چه شب زیبا و به یاد ماندنی بود گفتم بدون شراره من هرگز انجا نمیرم
_پس کجا بریم.
+دیگه هر جا بگید برام فرقی نداره.


هر روز صبح به دو شماره ای که از شراره داشتم زنگ میزدم اما مثل همیشه خاموش بود حدود یک ماه بود که شراره از کرمانشاه فرار کرده بود و هیچ خبری ازش نشده بود و من هر روز از خود می‌پرسیدم شراره من الان کجاست و دلم برای دیدن دوباره اش پر می‌کشید و می‌گفتم خدایا یه بار دیگه شراره را به من برگردون تا نوکری اش را بکنم
پدر مادرم هر روز بهم زنگ می‌زدند و بخاطر تنهاییم ابراز نگرانی می‌کردند و می‌پرسیدند از شراره خبری نشد؟ وقتی من جواب منفی می‌دادم می‌گفتند هنوز می‌خوای منتظر شراره بمونی؟ من هر بار جوابم یه چیز بود من بدون شراره زنده نمی‌مونم.
فصل بهار از نیمه گذشته بود، روزها تکراری و کسل کننده شده بود، درمانده از غم دوری شراره اداره فروشگاه را به مژگان و پرسنل سپردم و روانه شهرستان شدم تا شاید محیط اونجا آرامشی نسبی برام به همراه داشته باشه
به روستا که رفتم عطر بهار کوچه های محل در مشامم پیچید و خاطرات کودکی برام زنده شد دلم برای اون روزها پر کشید آرزو کردم به روزای کودکی برگردم اما افسوس که این اتفاق نمی افتاد
همینطور که جلو می‌رفتم احساس می‌کردم من چقدر به این مکان تعلق خاطر دارم بعد با خود گفتم شاید کودکی بر نگردد اما صفا و صمیمیت اینجا که از بین نرفته پس من شمال چه غلطی می‌کنم؟ خودم به خودم جواب دادم یه روز به خاطر مژگان رفتم الان که او داره برا خودش زندگی می کنه از زندگیش هم راضیه به منم احتیاج نداره پس دیگه ماندن تنهای من تو اون شهر غریب چه لزومی داره؟ تو همین افکار بودم که به خونه پدرم رسیدم و از پاترول پیاده شدم.
وارد خونه شدم پدر مادرم با دیدنم خوشحال شدن و گل از گلشون شکفت
هر روز تو روستا می‌گشتم و فارغ از هر غصه ای تلاش می‌کردم از وجود دوستان و اقوام نهایت استفاده را ببرم.
پدر مادرم از فرصت استفاده کردند و چند دختر برای ازدواج بهم معرفی کردند و خواستند نظر من را بدونند
گفتم من تو این چند روز خیلی فکر کردم و تصمیم گرفتم وقتی برگشتم رشت خونه و فروشگاهم را بفروشم و برگردم پیش شما و بیش از این خودمو از این محیط با صفا محروم نکنم پس صبر کنید این کارا که انجام دادم سر حوصله برا گرفتن همسر تصمیم می‌گیرم.
مادرم از تصمیمم خوشحال شد اما پدرم با فروش مال و اموالم مخالفت کرد و گفت چهار سال از بهترین دوران عمرت را گذاشتی و کار و کاسبی خوبی به راه انداختی، خرابش نکن اگر از من می‌شنوی بزار یه دختر خوب برات پیدا کنیم بگیر و با خودت ببر اونجا و مثل سابق زندگی کن.
گفتم کار همه جا هست دل باید خوش باشه که دیگه اونجا خوش نیست
گفت اگر دلت خوش نباشه یه روز این صفا و صمیمیت اینجا هم برات تکراری و بی معنی میشه تو باید به دنبال دلخوشی واقعی باشی
مادرم آهی کشید و گفت بمیرم برا دل شکسته ات پسرم و ادامه داد نگران نباش زن که بگیری و یه بچه هم گیرت بیاد همه دل شکستگی هات برطرف میشه و به زندگی امیدوار میشی اونوقت زن و بچت برات بهترین دلخوشی میشن.
قربون صدقه مادرم رفتم و به پدرم گفتم حرف های شما کاملاً درسته پس بزارید بیشتر فکر کنم ببینم بالاخره باید چکار کنم.
پدرم گفت هر رقم تو بخوای ولی ازدواج را خیلی به تاخیر ننداز چون وقتی تنهایی و غربت با هم جفت بشه فیل را هم از پا میندازه.
وقتی به شمال برگشتم دوباره همه چیز مثل سابق شد و از این همه فشار روحی داشتم دیوانه می‌شدم دوباره تنهایی و غم دوری شراره به سراغم آمده بود و یه مجنون واقعی شده بودم و دیگه حال خودمو نمی‌فهمیدم چند بار تصمیم گرفتم بیخیال شراره بشم و به مادرم بگم یکی را به سلیقه خودش برام خواستگاری کنه اما هر کار میکردم آخرین لحظه دلم راضی نمی‌شد.
از یه طرف حال و هوای روستا می‌کردم و از طرفی حرفای بابام مثل زنگ تو گوشم می‌پیچید که ازم خواسته بود کار و کاسبیم را خراب نکنم بین خواسته عقل و دل مونده بودم که بالاخره دلم به عقلم چیره شد (پدر این دل بسوزه که مرا بیچاره کرده بود) فروشگاه و خونه را برا فروش گذاشتم
آیدا و مژگان که فهمیدن داد شون در اومد که دیوانه شدی مژگان می‌گفت می‌خوای بری روستا چکاره بشی بیکار و علاف می‌مونی سرمایت هم به باد می‌ره.
گفتم بیکار نمی‌مونم خدا را شکر پدرم آنقدر زمین کشاورزی داره که من بیکار نمونم
_ولی تو دیگه آدم این کار نیستی و نمیتونی تو روستا زندگی کنی
+شاید حق با تو باشه اما تو این شهر هم دیگه هیچ دلخوشی ندارم همه کس و کار من آنجان
_به همین زودی قول و قرارت یادت رفت مگه تو قرار نبود بمونی ازم حمایت کنی؟
+هم حالا هم با یه تماس در کوتاهترین مدت کنارتم
گریش گرفت: داری بچه گول میزنی من همیشه به تو احتیاج دارم من به امید تو تو این شهر غریب نفس میکشم
آیدا گفت مژگان درست میگه تو اگه بری ما این‌جا دوام نمی آریم.
خلاصه نصف روز هر چه گفتند در من تاثیر نکرد.

ده روز پس از اعلام فروش، خونه را به قیمت خیلی خوبی فروختم و قرار شد در مدت یه ماه کارای انتقال سند و تخلیه و تحویل را انجام بدم ولی فروشگاه مشتری پیدا نمی‌کرد و فروشش سخت شده بود.
مژگان و آیدا وقتی خبر فروش خونه را شنیدن بهم لج کردند و یه مدت باهام حرف نمی زدند و من ازشون بی خبر بودم.
آخرین جمعه خرداد ماه بود و سیزده چهارده روزی از فروش خونه گذشته بود آیدا بهم زنگ زد و گفت دلمون برات تنگ شده امروز برا ناهار بیا ویلا.
گفتم باشه میام.
ناهار را که خوردیم گفت: شراره تهرانه فقط یه مدت بهم وقت بده تا برم شبانه روز دنبالش بگردم پیداش کنم
با خوشحالی زاید الوصفی پرسیدم از کجا میدونی تهرانه؟
دیروز خودم دیدم
از تعجب زیاد بدنم داغ شد و پرسیدم راست میگی تو واقعا او را دیدی! کجا؟ چرا گذاشتی بره که باز مجبور باشیم دنبالش بگردیم.
دیروز تهران بودم رفتم بهشت زهرا (سر خاک مادرش) می دونستم اگه تهران باشه هر شب جمعه سر میزنه، نشسته بودم منتظر تا شاید بیاد یه لحظه سرم را چرخاندم دیدم بالا سرم ایستاده و داره نگام می‌کنه ذوق زده بلند شدم اما او فرار کرد دنبالش دویدم اما او تندتر می‌دوید صداش کردم و قسم دادم بایسته اما او توجه نکرد و رفت داشت هر لحظه فاصله اش از من زیادتر میشد که داد زدم بی معرفت هیچ می‌دونی بردیا هنوز منتظره تا تو برگردی و دیگه ندیدمش، در شلوغی جمعیت گم شده بود
تمام ذهنم درگیر شد. هم خوشحال بودم، هم ناراحت خوشحالی ام از این بود که میشد به پیدا کردن شراره امیدوار باشم و ناراحتی ام از این بود که چرا او هنوز پی به علاقه من نبرده و همچنان از من و آیدا فراریه واقعا من با او چه کرده بودم که این رفتار سزاوارم بود؟
آیدا پرسید به چی فکر میکنی؟
گفتم دیگه نمی‌خواد دنبالش بری
با تعجب گفت چرا؟
گفتم اینقدر که ما به فکر پیدا کردن و برگرداندن شراره بودیم او هم به فکر من بود؟ نه، دریغ از یه تلفن، یا یه پیام، مگر من با او چه کردم که حتی یه بار زنگ نزد حرف بزنیم ببینم دردش چیه، این چه کینه ست که دائم از من و تو فراریه منت کشی هم حدی داره گیرم رفتی پیداش کردی وقتی من براش اهمیتی ندارم دیگه چه ارزشی داره او جا و مکان مرا می‌دونست اگر دلش با من بود تا به حال برگشته بود یا لااقل تماس می‌گرفت تا من به دنبالش برم ولی او گفت راه من و تو از هم جداست و من تا الان این را باور نداشتم اما الان دیگه باور کردم آنگاه قطره اشکی از گوشه چشمم سر خورد و به پایین آمد و گفتم شاید خدا تقدیر من و شراره را جدا از هم نوشته و ما تلاش بیهوده می‌کردیم
آیدا آهی کشید و گفت دیگه عقلم به جایی قد نمیده.
مدتی در سکوت گذشت مژگان گفت شما خیلی به هم می اومدید حیف که نشد اما به قول خودت باید تسلیم سرنوشت شد تو هم غصه نخور انشاالله مادرت یه دختر خیلی خوب بهتر از من و شراره برات پیدا می‌کنه و باش ازدواج میکنی و خیلی زود خاطرات من و شراره را برا همیشه فراموش می‌کنی.
لبخند تلخی روی لبهام نقش بست.


سه شنبه اولین روز تابستان نزدیک غروب یه مشتری برا خرید فروشگاه اومد خیلی خوشحال شدم که بالاخره همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت و من بزودی می‌تونستم به محل تولدم برگردم
داشتیم صحبتهای اولیه را می‌کردیم که عسل اجازه گرفت و وارد اتاق مدیریت شد و جلو مشتری به من گفت واقعا می خواهید اینجا را بفروشید.
+آره اما شما نگران نباشید من از خریدار قول می‌گیرم شما را نگه داره و از همکاری شما استفاده کنه؟
_ولی من بخاطر خودم نگفتم به خاطر شما گفتم دلم نمیخواد شما از اینجا برید اما حالا اگه واقعا تصمیم خودتون را گرفتید ازتون یه خواهش دارم خواهش می‌کنم این معامله را بزارید برا فردا
+برا شما چه فرقی می‌کنه امشب باشه یا فردا؟
با التماس گفت فقط یه شب، بخاطر من
مشتری گفت اشکالی نداره من میرم و فردا خدمت میرسم و خداحافظی کرد و رفت
با کمی دلخوری به عسل گفتم اگه این مشتری از دست بره من تو را مقصر می‌دونم
_حالا شاید تا فردا معجزه ای شد و نظر تون برا فروش عوض شد.
از حرفش خندم گرفته بود که عسل باز گفت اگه تو کارتون دخالت کردم ازتون معذرت می‌خوام اما این به صلاح شما بود

ادامه دارد

نوشته: B55Z

ادامه...


👍 13
👎 0
9501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

937691
2023-07-15 01:11:58 +0330 +0330

بیشتر داستان کسشعر محض بود.همه داستان رو هم که در حال گریه کردن هستی

0 ❤️

937696
2023-07-15 01:25:40 +0330 +0330

نمیدونم چرا اینقدرمشتاق این داستان شدم.چقدر ساده وصمبمی مینویسی البته روان.ازاول تااخر متن احساس جریان داره وادم دوست نداره تمام بشه.
ولی دمت گرم متن رو زیادمینویسی هرقسمت که ادم دل سیر میخونه.
برای منی که صرفامیام مطالعه کنم این داستان واقعا دلچسب وخوبه.منتظرادامه اش هستم.

2 ❤️

937699
2023-07-15 01:30:41 +0330 +0330

البته شایددوستانی که به دنبال داستان کاملا سکسی هستن مناسب نباشه.چون صرفابه سکس پرداخته نشده یک روایتی هست دروصف یک زندگی کامل که سکس هم البته جزئی از اون هست

2 ❤️

937710
2023-07-15 02:13:14 +0330 +0330

ادامه بده به کصشرای بعضی کصمغز اهمیت نده
فقط زودتر منتشر کن عصبی میشم نسخ میزاری

1 ❤️

937723
2023-07-15 03:09:08 +0330 +0330

یکمی فیلم هندیش زیاد بود دیگ فردین بازی ام حدی داره🤣🤣😭
یه ساعت و یه ربع طول کشید بخونم رید تو خواب امشب ما

0 ❤️

937768
2023-07-15 10:21:04 +0330 +0330

عالی زیبا دل نشین ادامه بده

0 ❤️

937824
2023-07-15 21:21:43 +0330 +0330

ببین داش داستان عالیه خداوکیلی عالی عالیه به قرآن داستان دیر منتشر کنی مرده زنده اتو یکی میکنم نامرد سریع منتشرش کن

0 ❤️