همخواب دایی (۱)

1400/11/11

_داستانی که نوشتم مربوط میشه به خاطره ای که یه دوست روانپزشک و بسیار روشنفکر درباره یکی از مراجعه کننده هاش برام تعریف کرد منم یه تغییراتی دادم ح که

سلام اسم من آناهیتا هست که طبق معمول هم صدام می کنن آنا .
من یه دختر با قد متوسط ، چشم های درشت و خوش اندام هستم . تقریبا زیباترین دختر تو خانواده پدری هستم ! کلا بیبی فیس بودن و شیرین زبونیم به دل خیلی ها می نشست .
مادربزرگ مادری من بعد چهارتا دختر یه پسر بور ،با چشم های عسلی مثل خودش خدا بهش داد و اسمش رو گذاشت کامران !
از بچگی عزیز خونه بود و هر غلطی میکرد هیچ کس به روی مبارکش نمی اورد و فقط گیر دادن بهش درس بخونه و مهندس بشه و الان هم یه بساز بفروش پولدار و البته تو شغل های دیگه هم سرمایه گذاری کلان کرده در کنار این ها یه مرد هیز و فوق حشری هم هست .
من تو بچگی خیلی خونه مادربزرگم می رفتم یعنی همش اونجا پلاس بودم .دوران بچگی من خیلی پر تنش بود و اختلافات خانوادگی بین عموهام به خاطر ارثیه پدر بزرگم و همچنین خودسر بودن و دمدمی مزاجی بابام باعث حرص و جوشی شدن مادرم شد و همیشه عقده های خودشو سرم خالی میکرد و کتکم می زد خب برای من بچه سخت بود 😔نه محبت پدری نه محبت مادری که باعث شده بود با خودآزاری و با افکار مازوخیسم هم خود ارضایی کنم هم آروم بشم .
تنها کسی که انگار احوالم رو می فهمید خوب برام خرج می کرد و با شیرین زبونیش باعث خنده من می شد دایی کامی بود منم بهش وابسته شدم و به دستمالی هاش بی توجه ! فقط دلم میخواست اون باشه و ازم حمایت کنه .
وقتی سال سوم دانشگاه بودم خود ارضایی هام بیشتر ، سینه هام بزرگتر شدن و به خاطر پیلاتس رفتن اندام خوب با کون خوش فرمی صاحب شدم البته تو خود ارضایی هام دایی کامی رو تصور می کردم که داره منو میکنه و بعدش عذاب وجدان می گرفتم .
عروسی پسر عموم بود من از عموم و زن عمو عوضیم متنفر بودم و تصمیم گرفتم نرم و بمونم خونه مادربزرگ مادری و فیلم ببینم . گرمم شد گفتم برم حموم و یه دوش بگیرم و چون کسی خونه نبود و همه رفته بودن عروسی فقط یه حوله دور خودم پیچیدم و از حموم اومدم بیرون .
داشتم دنبال کرم زینک اکساید میگشتم تا بزنم زیر بغلم که احساس کردم یه نفر از پشت بغلم کرد و در حال مالوندن ممه هام بود انگار برق گرفته بودم و با صدای حشری و کشدارش که هعی می گفت جون چه سینه های بزرگ و خوردنی فهمیدم دایی کامرانه !
گفتم : دایی ولم کن اصلا نگام نکن فقط برو …
گفت : نه چرا برم؟ فکر می کنی نمی دونم چقدر تو کف منی ؟ فک می کنی نشنیدم پشت موبایل با دوستت حرف میزدی و میگفتی یه دایی دارم کیر کلفته ،خوشتیپ و پولدار به یادش خودارضایی می کنم ای کاش خواستگارم مثل داییم باشه ؟
منم ‌وقتی تو کوس دوست دخترهام می کردم تصور می کردم تو زیرمی و با چشمای درشت و خمار از شهوتت بهم نگاه می کنی !
با مالوندن کوسم انگار سست شدم و مست از شهوت . دایی فهمید و دست انداخت زیر زانو هامو بغلم کرد و حرکت کرد سمت اتاقش و همزمان منو بوس می کرد . خیلی رویایی بود یعنی تمام این لحظات رو قبل خواب و موقع خود ارضایی تصور می کردم .
من رو گذاشت رو تختش و شروع کرد به لخت شدن و بعدش خیمه زد روم و اون کیر کلفت و داغش رو شکمم حرکت می کرد . لب گرفتن فرانسوی که بلد نبودم و کلا صفر بودم😁 کامی جونم هم می دونست و مراعات میکرد راستش وقتی ممه های بزرگم رو میک می زد و گاز می گرفت واقعا حال می کردم حتی وقتی که کوسم رو چند تا لیس زد و کم چوچولم رو مالید درجا ارضا شدم ، احساس میکردم رو ابر ها بودم .
منو نشوند روی تخت و همزمان که کیرشو می مالیدم ازم لب میگرفت و سرم رو به سمت کیرش هدایت کرد و فقط تونستم کلاهک کیرش رو بخورم و همزمان بمالونم و کامی هم منو دراز کرد با لاپایی و گذاشتن کیرش لای سینه هام ارضا شد و آبش هم ریخت رو ممه هام و کنارم دراز کشید و کمی چرت زد و منم دوباره رفتم حموم و اتفاقات رو مرور می کردم و به خودم میگفتم فک دوست پسرته ، کامی از بچگی تو رو می مالید و برات آبنبات می خرید یه جورایی عاشقش بودم آخه فقط اون بود که بهم محبت می کرد.
تو فکر بودم که دیدم کامران خان اومده حموم و دوباره عشق بازی کردیم اینقد خرکیف بودم که قبول کردم بریم عروسی پسر عمو و مامانم هم به کامی گفت تو فقط حریف این سنگ خارا و کینه شتریش می شی البته چه حریفی به به اگه می دونست.
راستش انگار حال میکردم که مامانم دیگه نمی تونه جلوم رو بگیره و عزیز ترین کس زندگیش بعد برادرم رو تصاحب کردم .
یه چهار ماهی هر هفته دو بار می بردم خونه خالی و از کون ترتیب منو می داد البته از درد کون دادن خوشم نمی اومد . یه بار بهش گفتم از کوس منو بکن هر وقت که رابطه مون به جای باریک رسید خب می رم می دوزم و شوهر می کنم ! زنجیر پاره کرده بودم انگار حالیم نبود از وقتی بهش این رو گفتم متفکر بهم نگاه می کرد و لبخند می زد .
بعد از مدتی آخر هفته ها منو میبرد رستوران البته با دوست و شریک معمارش ابراهیم که صداش میکرد ابی و فهمیدم صاحب همون رستوران هست . مرد خوش چهره و خوش اندامی بود با پوستی سفید . مثل کامی شیرین زبون بود و خیلی سریع باهام دوست شد و تو تلگرام بهم پیام می داد و بعد دانشگاه میومد سراغم و می رفتیم سینما البته هیچوقت بی ادبی یا لمس سکسی نمی کرد .
بهم تو دفترش یه شغل داد و همش ور چشمش بودم و یه روز ازم خواستگاری کرد . منم روم نمیشد به خاطر اون همه محبت بگم نه و گفتم بزارید فکر کنم هرچند شما مورد عالی هستید.

رفتم پیش کامی و گفتم قضیه چیه اول کمی سکوت کرد و بهم گفت : آنا اینقدر بزرگ شدی که بشه درباره یه تصمیم باهات مشورت کنم ؟
گفتم تو همیشه بهم می گفتی دختر عاقلی هستم و مهارت خاصی تو کنترل محیط اطرافم دارم اینقد که هیشکی رابطه مونو نمی دونه پس اینقدر ها هم بچه نیستم !
گفت : تو عاشقمی؟
گفتم : دیدی به مردی غیر تو حتی فکر کنم؟ من از بچگی با فکر سکس با تو از نظر جنسی بالغ شدم .
گفت : فقط گوش کن و عجول نباش . ابراهیم بیشتر از یه دوسته برام . یعنی من دوجنسگرام و ابراهیم گی هست و با هم سکس داریم .
چشمام چهارتا شد و لال شدم 😳😶 ادامه داد: گوش کن خانواده ابراهیم تحت فشارش گذاشتن زن بگیره و آزمایشی تو رو معرفی کرده و اونا بعد کلی تحقیق قبول کردن ، تو با ابراهیم ازدواج کن همه مون باهم سود می کنیم و اصلا خونه و ماشین به نامت می زنم و هر وقت خواستی از ابراهیم طلاق بگیر و می تونی بری دنبال زندگی دلخواهت .منم دلم تمامت رو میخواد دلم میخواد ببرمت مسافرت …
کلی باهام حرف زد و آخرش با جمله باید فکر کنم رفتم . نزدیک دو روز تو فکر بودم من کامی رو دوست داشتم از خیلی از مردای بی عاطفه مثل بابام بهتر بود و ابراهیم هم آدم مودب و حامی خوبی بود
یه جورایی هر سه تامون بهم وصل بودیم رفتم پیش کامی و گفتم به ابراهیم بگو بیاد خواستگاری و خانواده منم خداخواسته قبول کردن و قرار ازدواج رو گذاشتیم ماه بعد که نیمه شعبان بود یه جورایی یه عقد و عروسی باهم و بی سر و صدایی بود .
شب رفتیم به خونمون و منو هدایت کرد به سمت اتاقی که حجله عروس بود با تزیین نشستم رو تخت و سرم رو بوسید گفت : بهت قول میدم تا تهش باهاتم .
از اتاق رفت بیرون و کمی بعد صدای زنگ در رو شنیدم و کمی بعد ترش کامی تو چارچوب در ظاهر شد با لبخند جلو اومد و منو بلند کرد و شروع کردیم به لب گرفتن و گفت : آخرش شدی عروس خودم !
لخت شدیم و بعد از یه عشق بازی مفصل بالاخره اون کیر کلفتش پرده کوسم رو پاره کرد . اونشب دوبار از کوس و کون منو کرد و از خستگی ولو شدم رو تخت و کامی رفت یه دوش بگیره چون خیس عرق بود . ابراهیم با یه ظرف کاچی اومد تو گفت بخورم و بهم گفت اونو و کامی وقت هایی که من خونه نیستم باهم سکس می کنن و سخت نگیرم و منو مثل یه دوست میبینه نه یه رقیب عشقی .
ازون شب به بعد زندگی سه نفری ما شروع شد …

نوشته: ایشتار


👍 18
👎 6
46501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

856515
2022-01-31 02:07:45 +0330 +0330

چرا کلید اسرارا رو می ریزی تو پورن هابا!

6 ❤️

856556
2022-01-31 08:34:05 +0330 +0330

میتونست موضوع جالبی باشه. ولی خب خشت اول چون نهد معمار کج تا ثریا میرود دیوار کج.
شروعش خیلی ضعیف و کلیشه ای بود اصلا پرداخت مناسبی نداشت و خیلی سریع (و غیر منطقی!) به سکس رسید.
روند کلی داستان بیش از حد سریع و بدون جزئیاته جوری که نمیشه باهاش ارتباط برقرار کرد. خاطره که تعریف نمیکنی، باید هر اتفاقی مقدمه چینی و پرداخت داشته باشه.
سکس ها هم که فقط توی یکی دو خط خلاصه کرده بودی. خلاصه که چه عرض کنم تر زدی توش.
ادامشو ننویس.

1 ❤️

856636
2022-01-31 19:25:23 +0330 +0330

کدوم‌آدمی حتی عاقل نباشه و مثل تو‌کسخل باشه به روانپزشکش با این جزییات داستان زندگی و سکس هاش رو میگه؟مگه اینکه تو و اون رفیق مشنگت و مثلا روانپزشکه همگی تو تیمارستان باهم آشنا شده باشید احمق گاگول

1 ❤️

856648
2022-01-31 20:58:42 +0330 +0330

این داستان کپی بود ، روی سایت قبلا قرار گرفته بود و داستان کوتاه تر شده هیچ یکم اسم ها و رابطه ها عوض شده !

0 ❤️

856674
2022-02-01 00:29:39 +0330 +0330

چقدر امشب دلم میخواست یه داستان واقعی نرمال بخونم نه سکس محارم و خیانت و کون گوریل

0 ❤️

856833
2022-02-01 16:04:08 +0330 +0330

فقط،خراب اون جشن تو نیمه شعبانتونم
این نشون میده اعتقادات هنوز بین مردم هست

2 ❤️

857071
2022-02-03 00:35:23 +0330 +0330

سلام
نیمه شبتون بخیر
خوب بود.
موضوع واسم تازگی داشت.
منتها
خیلی کوتاه و خلاصه شده بود.
جوری که
این فکر به من القا شد،
که
ادرارتون داره می ریزه!!!
لطف کن،
دفعه بعد که خواستین بنویسی،
حتما قبلش هماهنگ کنی جونم.

💅💅💅💅💅💅💅

0 ❤️