هلیا، محکوم به تنهایی (۱)

1402/03/18

الان که میخوام این داستان رو بنویسم، نمیدونم از کجا باید شروع کنم! شاید از شروع آشنایی با سام! شایدم از شروع آشنایی با آرمیتا! هممم…نه، بنظرم باید از اول اولش بگم. اسم من محمد هستش و الان 24 سالمه. داستان من از تابستون 11 سالگی شروع میشه.
با اینکه دیشب زود خوابیدم به سختی از خواب بیدار میشم و به زور خودمو از تخت جدا میکنم. در حالی چشامو میمالم، تلو تلو خوران از پله ها پایین میرم. مهسا رو میبینم که رو کاناپه دراز کشیده و داره فیلم میبینه. نگاهش به من میفته و لبخند میزنه.
_به چی میخندی؟
+تا حالا خودتو تو آینه دیدی؟
_تازه از خواب بیدار شدم دیگه! میخوای چه شکلی باشم!
+منم هر روز از خواب بیدار میشم. :/ تا حالا منو این شکلی دیدی؟
_حالا هرچی.
+میای فیلم ببینیم؟
بدون اینکه چیزی بگم سمتش رفتم و دستاش رو باز کرد و تو بغلش دراز کشیدم. مهسا 7 سال از من بزرگتره و اون موقع 18 سالش بود. اون موقع همه خونه ها ماهواره داشتن و همه فیلم هاش رو دنبال میکردن. من و مهسا هم اون روز یکی از همون فیلم ها رو با هم داشتیم میدیدم. سوالی که مهسا ازم پرسید با دیدن فیلم داخل ذهنم تکرار میشد." منم هر روز از خواب بیدار میشم. تا حالا منو این شکلی دیدی؟ دخترای داخل فیلم خیلی خوشگل و تمیز و مرتب بودن. در حالی که همه پسرا شلخته و یه طوری بودن. شاید سوال مهسا باعث شده بود اینطوری بنظر بیان. دخترا همه لباس های متفاوت خیلی خوشگلی داشتن، کفش های پاشنه بلند با رنگ ها و طرح های متفاوت، مدل موهای متفاوت با رنگ های متنوع، آرایش هایی که به زیبایی شون اضافه میکرد. از اون طرف پسر های همون تیشرت و شلوار همیشگی، همون مدل مو یکنواخت و همون کفش های سیاه و سفید روزمره. من اون موقع تفاوت دخترا و پسرا رو میدونستم. ولی متوجه این همه تفاوت داخل لباس پوشیدن شون نمیشدم!
+به چی اینطوری خیره شدی؟
_هیچی بخدا!
+تو که راست میگی کوچولو. پاشو بریم صبحانه بخوریم.
دستمو گرفت و باهم سمت آشپزخونه رفتم تا صبحونه بخوریم. یه هفته بعد باید یه مراسمی رو میرفتیم در حالی که با غرغر های مامانم داشتم آماده میشدم، چشم به مهسا افتاد که وارد اتاق شد. از اون همه زیبایی حتی بچه 11 ساله هم نمیتونست چشم برداره. لباس مشکی که تا روی رون هاش بود و با دوتا بند نازک روی شونه هاش قرار گرفته بود. صندل های پاشنه بلندش که پاهای سفیدش داخلش خودنمایی میکردن. رنگی مشکی با رنگ سفید بدنش تضادی درست کرده بود که مثل الماس میدرخشید.
+تازگی ها خیلی به همه چی خیره میشی ها!
_چرا من نمیتونم مثل تو لباس بپوشم و اینطوری بدرخشم و توجه بقیه رو داشته باشم؟
آروم اومد سمتم، زانو هاش رو خم کرد تا هم قد من بشه، دستش رو کرد داخل موهام و در حالی که تکون میداد گفت:
+تو داداش منی! خیلی هم خوشگلی.
_اوهوم.
در حالی که تو دلم میگفتم مثل تو نیستم. همون شب کافی بود تا لباس های خودم کم کم برام حوصله سر بر بشن و کم کم ازشون بدم بیاد. شاید تا اینجا بگید چرا همش راجب لباس میگی و کلی چیز دیگه بود که بخوای بهشون توجه کنی! توجه داشته باشید که راجب یه بچه 11 ساله دارم مینویسم.
فردای اون روز که از خواب بیدار شدم هیچکس خونه نبود. رفتم حیاط که بازی کنم. صندل ها پاشنه بلند مهسا که جلو در بود توجه مو جلب کرد. دیشب دیر وقت برگشتیم حتما خسته بوده و یادش رفته برشون داره. صندل ها مشکی که بند نازکش دور مچ پا بسته میشد و پاشنه 10 سانتی داشت. نمیتونستم بهشون نگاه نکنم. حتی قلبم بی دلیل تند تند میزد. یادم نمیاد اون موقع به چی فکر میکردم. شاید میخواستم با پوشیدن اونا مثل مهسا بودن رو درک کنم. نتونستم جلو خودم رو بگیرم و پوشیدم شون. با پوشیدن شون انگار برق گرفتم. چند ثانیه شوک بودم و بعد از اینکه چند قدم برداشتم سریع در آوردم شون. از ترس اینکه کسی بفهمه داشتم میمردم. کل اون روز استرس داشتم و شبیه علامت تعجب بودم و با کسی صحبت نمیکردم. موقع خوابیدن در حالی که کلی عذاب وجدان و ترس داشتم به این فکر میکردم که اون حس رو دوباره میخوام تجربه کنم. کم کم شروع شد. هر وقت تنها میشدم باید داخل اتاق مهسا دنبالم میگشتی. صندل های پاشنه بلندش رو میپوشیدم و ساعت ها قدم میزدم و از اینکار نهایت لذت رو میبردم. لذتی که با هیچ کاری برام قابل مقایسه نبود. تقریبا دو سالی میگذشت که کارم این شده بود. با وجود مدرسه و کلاس و… زیاد خودم خونه نبودم که بخوام حتی تنها بشم! اولین نفر میرفتم بیرون و آخرین نفر برمیگشتم. تازه داشتم با فیلم های پورن آشنا میشدم. اولین فیلم پورنی که دیدم رو نمیتونم فراموش کنم. طبیعتا من باید خودم رو جای اون مرد که داره یه دختر رو میکنه تصور میکردم! اما صورت دختر توجه منو به خودش جلب کرد. از صورتش مشخص بود که داره نهایت لذت رو میبره! چشماش که سفیدی هاش مشخص میشه! لبخندش که با ناله و درد همراهه! و… در حالی که اون مرد انگار انگار! فقط جلو عقب میشد! به این فکر میکردم چرا همه چیزای خوب برای دختراست!؟ همه توجه ها! همه لباس های خوب خوشگل! همه لذت ها! و… این منصفانه نیست! دلم میخواست بیشتر شبیه مهسا بشم. ولی چطوری؟ دفعه بعد که تنها شدم میخواستم خود اون بشم. برای همین وقتی تنها شدم رفتم سراغ کمد لباسش. بعد از دیدنش دلم میخواست کمد لباس های خودمو آتیش بزنم! شورت و سوتین هاش توجه و جلب کردن. چقدر لطیف و خوشگل و سکسی بودن. یه ست مشکی شو برداشتم و پوشیدم. انگار تنمو نوازش میکردن. خنک بودن و بوی خیلی خوبی میدادن. چشم به جوراب شلواری مشکی ش افتاد! مثل همونی که دختره داخل فیلم پورن پوشیده بود! نمیتونستم حتی برای ثانیه ای جلو خودمو بگیرم که بهش دست نزنم! حسی که لمس کردنش بهم میداد میتونست دیوونه ام کنه. چه برسه به اینکه بپوشمش! واقعا همه چیزای خوب برای دختراست! یه کراپ مشکی هم بود که اونو هم برداشتم. فقط صندل های پاشنه بلند مونده بود که همه چی تکمیل بشه. دلم میخواست زمان وایسه. شروع کردم راه رفتن. ولی نه اینطوری درست نیست که! مهسا اینطوری راه نمیره! فکر میکردم تا بتونم به یاد بیارم که چطوری راه میره. تا جایی که میتونستم شبیه اون راه میرفتم. شاید چند قدم فقط برداشتم که آبم اومد. احتمالا به خاطر این بود که هر قدمی که برمیداشتم شورت و جوراب شلواری به کیرم مالیده میشد. آروم زانو هامو بهم چسبوندم در حالی پاهام از هم فاصله داشت. سعی کردم بشینم. با کفش پاشنه بلند اون حالت یه کم سخت بود. در حالی که می نشستم رو زمین زانوهامو بغل کردم شروع کردم گریه کردن! نمیتونستم جلوی گریه هامو بگیرم! وجودم پر شده بود از لذت و عذاب وجدان و ترس و تنفر. بعد از چند دقیقه به خودم اومدم. اشکامو پاک کردم و لباسام رو عوض کردم. ولی فاجعه اینجا بود که لباسای مهسا پر از آب من شده بود. تا جایی که میشد پاکش کردم و آب زدم ولی بوش میموند. انداختمش داخل لباس کثیف ها. تنها کاری که اون لحظه میتونستم انجام بدم. ترس و استرس از اینکه کسی چیزی بفهمه قسمتی از وجود من شده بود. اون موقع کسی چیزی نفهمید. بعد از یه مدت که عذاب وجدانم از بین میرفت دوباره میرفتم اتاق مهسا. هورنی شدن باعث میشد به کل عذاب وجدانم از بین بره و بعد از هر بار ارضا شدن دوباره سراغم میومد. بعد از پوشیدن لباس های مهسا سعی میکردم مثل اون رفتار کنم. حتی می نشستم پشت میزش و شروع میکردم درس خوندن. توی چند سال همه لباس ها کفشاش رو پوشیدم و خیلی از لباس هاش قبل اینکه خودش اول بپوشه اول تن من میرفت. ولی حواسم بود دیگه داخل شون خراب کاری نکنم. :) وقتی لباس هاش رو میپوشیدم احساس خیلی نزدیکی به مهسا بودن داشتم. فکر میکردم اونجا اتاق خودمه. ساعت ها رو تختش دراز می کشیم و سعی میکردم جاهای مختلف بدنم رو لمس کنم. لمس تنم از روی اون لباس های لطیف حس خیلی خوبی بهم میداد. حتی بعضی اوقات چادر سرم میکردم در حالی که زیرش فقط شورت و سوتین پوشیده بودم. احساسی که که با هر باز برخورد چادر به پوستم بهم دست میداد غیر قابل توصیف بود. نمیتونم داخل کلمات توصیفش کنم. داخل این مدت هر جا میرفتیم و هر فرصتی پیش میومد به مهسا توجه میکردم که ببینم اون چی کار میکنه و چه مدلی رفتار میکنه! و روم تاثیر میذاشت. تقلید کردن از اون باعث شده بود رفتار دوگانه داشته باشم. حتی یادم میاد یه بار میخواستم عموم رو بغل کنم، موقعی که میخواستم بغلش کنم به جای اینکه دستام رو دور گردنش گره بزنم! مثل دخترا دستام رو گذاشتم رو شونه هاش و خودم رو داخل بغلش جا دادم! اما خب این رفتار ها زیاد نبود و سریع متوجه میشدم و درست شون میکردم. من هزار برابر یه آدم معمولی هورنی بودم و هزار برابر یه آدم معمولی عذاب وجدان داشتم. تا اینجا هیچ وقت خودم با خودم ور نرفتم و به باسنم نزدم چون میترسیدم. من این حس رو پیش خودم هنوز نپذیرفتم. با بزرگتر شدنم تفاوت های بین منو مهسا بیشتر خودشون رو نشون میدادن. تفاوت های غیر قابل انکار! خیلی از لباس ها و کفشاش دیگه اندازم نمیشدن! این منو واقعا ناراحت میکرد. موهای تنم در میومد و همینطور ریش هام و… باید همه چیز رو فراموش میکرد. ولی از لحاظ جنسی مشخص بود به مشکل میخورم، هر بار که فیلم پورن میدیدم سعی میکردم خودمو اون مرد تصور کنم. ولی مگه میشد لذت بردن اون دختر رو ببینم و دلم ضعف نره!؟ دقیقا برعکس داستان هایی که اینجا میخونم که مینویسن: بدنم کم مو و… یا بدنم شبیه دختراست و… البته باسن واقعا خوبی دارم. :) ولی خب حالا. 20 سالم شده و من یه مرد کامل شده بودم. قد بلند و هیکل ورزشی و ریش و… و برعکس چیزی که تصور میکنید بچه خوشگل خطاب نمیشم. :) یعنی اگه منو داخل خیابون میدید حتی به فکرتون هم نمیرسه که یه فمبوی رو دارید میبیند. احتمالا کل تصورات تون ازم بهم ریخت. ولی صبر کنید. داستان ادامه داره! من معمولا از نظر دخترا پسر جذابی حساب میشدم. ولی تا 20 سالگی سمت دختری نرفتم. علاوه بر چیز هایی که میدونید، دلیل دیگه ای هست که جلو تر متوجه میشید. برام سخت نیست با کسی ارتباط برقرار کنم. داخل دانشگاه فرد محبوبی بودم. برای همین دوستای زیادی داشتم. یکی از این افراد آرمیتا بود. آرمیتا دختر کیوت، خوشگل، جذاب و آرومی بود. خیلی وقتا باهم صحبت میکردیم و زمان زیادی از روز رو باهم سپری میکردیم. اطرافیان مون فکر میکردن که باهم داخل رابطه ایم! که اینطوری نبود. بعد ها فهمیدم آرمیتا میخواسته بقیه اینطوری فکر کنن تا دختری سمت من نیاد. من حس میکردم که اون بهم حس داره ولی نمیذاشتم بهم نزدیک بشه و پسش میزدم. بعضی وقتا هم با هم دعوا میکردیم. اون معمولا دختر آرومی بود. ولی اون روز نمیدونم چرا یه طوری بود.
+چرا تا این سن با کسی نبودی!؟
_چرا فکر میکنی تا این سن باید با کسی باشم!؟
+چون که طبیعیش همینه!
_نه، کسی رو ندیدم که ازش خوشم بیاد. کسی هم از من خوشش نیومده.
+چرت نگو! منو هم احمق فرض نکن! کلی دختر خوب دور تو هست. کسایی که بقیه حاضرا بخاطرشون هر کاری بکنن، برای رابطه با تو پیش قدم میشن و تو ریجکت شون میکنی!
_ همینه که هست.
قشنگ مشخص بود دلش میخواد خفه ام کنه.
+مشکل تو چیه؟ همیشه تهش چند تا دیت میری تا رابطه ت میخواد جدی بشه ول شون میکنی!
_زیاد گیر میدن، چند تا دیت میرم تا ولم کنن!
+خب مگه مرض داری!
تا حالا اینقدر عصبانی ندیده بودمش! مشخص بود ول کن نیست. نمیتونستم بپیچونمش اون جواب واقعی می خواست. گفت:
+هر چیزی که هست یا بهم میگی یا این دوستی واقعا اینقدر برات ارزش نداره، منم جایی که برام ارزش قائل نمیشن نمیمونم
مشخص بود که به من حس داره و از این سوال جواب ها میخواد به مشکل برسه و برطرفش کنه! بعد از چند ثانیه خیره شدن و فکر کردن به این نتیجه رسیدم که نمیتونم بهش بگم.
_هرکاری دوست داری بکن.
همون روز رفت. انتظاری هم جز این نداشتم. همون موقع ها بود که کرونا اومد. همه خونه نشین شده بودن. کلا فاز اون تایم فرق میکرد. فکر میکردم میمیرم و… همه این فکر رو میکردن! همین فکرا و داخل خونه موندن ها کلی بی حوصلگی و… باعث شد به آرمیتا پی ام بدم. یه ماه نگذشته بود همون مثل قبل بود همه چی. چند شب با هم صحبت کردیم که دوباره ماجرای اون روز رو وسط کشید. نمیدونم چرا این بار مقاومت نکردم. چند بار که پرسید همه چی رو بهش گفتم. کل داستانی که شما خوندید رو! شاید بخاطر همون شرایط کرونا بود، کلی نا امیدی و کلی فشار زندگی و افسردگی و… نمیتونستم ری اکشنش رو از پشت گوشی تشخیص بدم. فقط خیلی نرمال برخورد کرد. میگفت خب هر کسی یه سری فانتزی های خاص داره و… کاش میتونستم ببینمش حداقل چطوری داره این حرف هارو میزنه. ولی خب احتمالا اگه کنارش بودم هیچ وقت نمی تونستم انقدر راحت بهش همه چیز رو بگم. از طرفی هم خیالم راحت بود که به کسی نمیگه. دختر رازداری بود، ولی خب اگر به کسی هم میگفت، کسی باور نمیکرد! دیگه راحت تر از قبل باهم صحبت میکردیم. خیلی احساس نزدیکی بهش میکردم. حتی کلی از چیزای دخترونه عکس می گرفت و برام میفرستاد. من بهش میگفتم این حس رو نپذیرفتم و این حس داخل من مرده. ولی اون کار خودش رو میکرد و فکر میکرد برای اینکه فکر بدی راجع بهم نکنه اینطوری میگم. در نهایت منو آرمیتا وارد رابطه شدیم. اون دیگه همه چیز رو میدونست. تقریبا همه چیز رو! راجب پورن ها به آرمیتا گفته بودم. اون میگفت بخاطر اینه داخل بچگی یه چیزی دیدی دلیل نمیشه.
+باید اون مرد داخل پورن باشی تا بتونی حسش رو درک کنی. با دیدن که چیزی رو نمیشه درک کرد!
_نمیشه، نمیشه، نمیشه.
+چی نمیشه؟
_من نمیتونم اون مرد باشم.
+باهم امتحانش میکنیم. باشه؟
_نه اصلا، به هیچ وجه!
+داری حس ناکافی بودن بهم میدی.
_در واقع اونی که نا کافیه منم.
+یعنی چی؟
اون که همه چی رو میدونه، بذار اینم بهش بگم. بازم اگه شرایط اون روز ها اینطوری نبود شاید هیچ وقت بهش نمیگفتم.
_یعنی ناکافی ام.
+چرا واضح صحبت نمی کنی تا منم متوجه بشم!؟
_من نمیتونم یه دختر رو به ارگاسم برسونم! متوجه شدی؟
+نه! چرا نتونی؟
خودم هم خسته شدم از نامفهوم صحبت کردن. بالاخره تایپش کردم و سند رو زدم.
_کلا 10 سانته. حالا متوجه شدی؟
دلیلی که باعث میشد درک کنم که تا اون سن نمیتونم با دختری باشم. نمیدونم بخاطر احساسات بچگیم بود یا دلیل دیگه ای داشت که سایزش اینطوری بود! چرا باید وقت خودم و کسی رو تلف کنم در حالی که میدونم اولین نیاز یه رابطه رو نمیتونم رفع کنم! و قطعا تهش جدایی زشتی به همراه خواهد داشت.
بدون اینکه بخوام جوابی که میده رو ببینم آفلاین شدم و نمیدونم چرا گریه کردم تا خوابم برد! صبح بعدش بیدار شدم دیدم نزدیک صدتا پی ام داده! خلاصه پی ام هاش این بود که ایراد نداره، این چیزا مهم نیست و… حتی اگر هم درست میگفت من اعتماد بنفس انجام این کار رو نداشتم. جوابش رو ندادم. تا شب چند بار پی ام داد و زنگ زد. آخرین پیامش این بود: فردا ساعت 5 خونه من. منتظرتم.
میدونستم نباید برم. تصمیم گرفته بودم نرم. نزدیک های ساعت 5 بود دیدم زنگ میزنه. جوابش رو دادم که بهش بگم نمیام. گفت:
+میدونم. اومدم دنبالت بریم یه دوری بزنیم.
دلم نمیخواست باهاش روبه رو بشم. کلی اصرار و… بالاخره رفتم پایین سوار ماشینش شدم.انگار نه انگار که اتفاقی افتاده! خیلی عادی برخورد کرد. روبوسی و… راه افتادیم و کلی حرف زدیم. تونست قانعم کنه که حداقل یه بار انجامش بدیم. جلوی داروخانه نگه داشت. دوباره پشیمون شدم.
+چرا؟
_من روم نمیشه برم بگم چه سایزی میخوام.
بدون اینکه چیزی بگه خودش رفت خرید و اومد. این دختر واقعا منو میخواست. داخل کل مسیر سعی میکرد سکوت نباشه و منو میخندوند و… بالاخره رسیدیم. رفتیم داخل خونه. سعی کردم کاری رو که باید انجام بدم رو فقط انجام بدم و تموم بشه. برام مثل یه کابوس و جهنم شده بود. ولی سعی میکردم آروم باشم. من الکل نمیخورم ولی واقعا دلم میخواست مست باشم. نور سالن پذیرایی رو کم کرد. قهوه آماده کرد و بعدش اومد کنارم نشست و یه کم صحبت کردیم. در حالی که حرف میزدیم میدونستم باید شروع کنم. نمیشه همه کارو رو اون بکنه. در حالی که داشت صحبت میکرد موهاشو از جلو صورتش کنار زدم. یه دفعه صحبتش وسط جمله ش قطع شد. در حالی که موهاشو پشت گوشش می زدم کنار، دستمو پشت سرش بردم و صورتش رو نزدیک خودم کردم. قلبم تند تند میزد. شروع کردم به بوسیدن لباش. خودش همراهی میکرد. خودش لباسش رو درآورد. منم لباسم رو دراوردم. کاش همینجا تموم میشد. خوابوندمش روی کاناپه. لباش رو میبوسیدم. پایین تر اومدم، گردنش رو می بوسیدم. سمت گوشش رفتم گفتم: دوستت دارم. ولی واقعا داشتم!؟ ولی از همونجا که موهاش رو زدم کنار دیگه چیزی نگفت. انگار برق گرفته بودش. ولی صدای نفس هاش رو میتونستم بشنوم. آروم گوشش رو گاز گرفتم. در حالی که همه جای بدنش رو میبوسیدم پایین تر اومدم. دستام رو از پشتش به سمت پایین می کشیدم تا به بند سوتینش رسیدم. بازش کردم، بالا اومدم و داشتم تماشاش میکردم. داخل چشم های مشکیش خیره شدم. آرمیتا بدن فوق العاده ای داشت. میتونم بگم هیچ نقصی نمیتونستی داخل بدنش ببینی. بدنی سفید ، کمر باریک، شکم تخت، باسن بزرگ و سینه های به شدت خوش فرم با نیپل های صورتی. ساعت ها می شد نشست و تماشاش کرد. حتی دیدن چشم هاش کافی بود حتی از سیاهی شب هم تیره تر بودن. ترکیب رنگ موها، چشم و ابرو مشکیش با بدن سفیدش تضاد فوق العاده ای ایجاد کرده بود.
نمیدونستم اون حالت چه حسی داشتم. نمیتونستم از اون شرایط لذت ببرم. انقدر همه چی برام سخت بود که فقط میخواستم تموم بشه. با دستام کنار های بدنش رو گرفتم. شروع کردم به بوسیدن سینه هاش. در حالی که زبونم رو دور یکی از نیپل هاش میچرخوندم با انگشت شستم رو اون یکی نیپلش گذاشته بودم و آروم بالا پایین میکردم. ادا در نمیاورد. میتونستم تشخیص بدم که داره لذت میبره. انگار یه دفعه به بدنش موج وارد میشد و با صدای ناله یک دفعه ای این موج رو از بدنش خارج میکرد. دستام رو از کنار بدنش پایین کشیدم و خودم در حالی که بدنش رو می بوسیدم پایین تر رفتم. به شلوارش رسیدم. بهم به بدنش قوسی داد تا بتونم شلوارش رو در بیارم. در حالی که فقط یه شورت تنش بود و دراز کشیده بود من با صورت بین پاهاش بودم. سرش و بالا آوردم تا بتونه منو ببینه. شورتش رو پایین کشیدم. برای چند لحظه فقط همو نگاه کردیم. جفتمون منتظر بودیم. بالاخره به خودم اومدم و زبونم درآوردم و چسبوندم به پایین کس صورتیش. آه بلندی کشید. شاید این بلندترین آهی بود که از لحظه شروع تا الان ازش شنیده بودم. زبونم رو به سمت بالا کشیدم. انگشت شستم رو بالای کسش گذاشتم و خیلی آورم به حالت دایره ای حرکتش میدادم. سعی میکردم زبونم رو داخل کسش تکون بدم و در جهت های مختلف لیس بزنم. تمام این مدت داخل چشماش خیره شده بودم و اونم تماشام میکرد. گرمی دستش و ناخونش رو که پشت گردنم کشیده میشد حس کردم. سعی میکرد سرم رو به داخل فشار بده. بالاخره لرزید. کوتاه بود اما حس کردم لرزید. آروم دراز کشید. صدای ناله هاش آروم شد تا تقریبا قطع شد. خودم رو عقب کشیدم و منتظر موندم.
کاش میشد همینجا تموم بشه و بیخیال بشه. من نمیخواستم جلوتر برم. حتی نمیخواستم شلوارم رو از پام در بیارم. تا داشتم به این فکر میکردم که چی کار کنم از جاش بلند شد. اومد سمتم و رو به روی من روی زانو هاش نشست. کمر بندم و باز کرد و من داشتم دستای قشنگش با لاک های مشکیش رو نگاه میکردم. دکمه شلوارم رو باز کرد. قلبم تند تند میزد. حتی قلبم از اون ریتمی که میزد خارج شده بود. شلوارم رو از پام در آورد. ولی وقتی میخواست شورتم رو پایین بکشه دستاش رو گرفتم.
_نکن.
+ما راجبش صحبت کرده بودیم!
_اوهوم. ولی…
+ولی نداره!
با بی اعتنایی بهم کار خودش رو کرد. حالا من لخت جلو اون بودم. حتی داشتم فکر میکردم که سعی میکرد جلو خنده ش رو بگیره. سعی کردم با دستام خودم رو بپوشونم. ولی مانعم شد. موهای قشنگش رو داد عقب و داخل دستش گرفتش. شروع کرد به لیس زدن. ولی من که میدونستم از این بزرگتر نمیشه. چند ثانیه گذشته بود که جلوش رو گرفتم نمیخواستم ادامه پیدا کنه! بهش گفتم:
_از ساک زدن خوشم نمیاد، در همین حد که خیس بشه کاندوم بره داخل کافیه.
بلند شد و کاندوم رو آورد و کشید روش. دستم رو گرفت و سمت اتاق خواب رفتیم. همو میبوسیدیم و دراز کشیدیم. دستام رو بغل سرش گذاشتم. سعی کردم آروم واردش کنم داخل کسش. میتونستم بی تفاوتی رو داخل چهره اش ببینم. یه کم عقب جلو کردم. انگار حس میکردم حوصله ش سر رفته. شاید همه اینا تصورات من بود. شروع کرد به ناله کردن! حس میکردم ادا در میاره که من ناراحت نشم. اصلا ناله هاش فرق کرده بود. مثل چند دقیقه پیش داخل اتاق نبود. حدود یک دقیقه گذشته بود. کشیدمش بیرون. نمیخواستم اینطوری ادامه بدم. کاندوم دراوردم و پرت کردم اون طرف. فقط گفتم:
_ببخشید.
رفتم سمت پذیرایی لباسام رو پوشیدم. داشت باهم صحبت میکرد ولی یک کلمه از صحبت هاش هم متوجه نمیشدم! لباسامو پوشیدم، دستمو گرفته بود نمیذاشت برم. دستش رو پس زدم و رفتم. داخل راه هی بهم زنگ میزد و پی ام میداد. ولی من اشکام اجازه نمی داد حتی پی ام هاش رو بخونم. از همه جا بلاکش کردم و دیگه جوابش رو ندادم.
ادامه دارد…Fem_helix@

نوشته: fem_helix@


👍 6
👎 2
10101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

932226
2023-06-09 06:03:52 +0330 +0330

هلیا نکن شر میشه

0 ❤️

932389
2023-06-10 08:39:16 +0330 +0330

واقعا برات ناراحت شدم،،ولی قوی باش،،شما چهره و بدن خوبی داری و این یه امتیازه که خیلیها ندارن و خیلی مهربانی که اینم یه امتیازه،،در ضمن توی سکس فقط سایز مهم نیست،،،واگر واقعا مال شما ۱۰سانت باشه اصلا خیلی بد نیست و میتونی باهاش کلی حال کنی و حال بدی،برای ارضا زنها همون ۱۰سانت کافیه،،لطفا امتحان کن حتما میتونی

1 ❤️

951166
2023-10-04 20:06:00 +0330 +0330

سلام
واقعا احساساتت رو دوست دارم و خودم تجربه شوم کردم منتهی به خاطر تک فرزند بدونم خواهری نداشتم که بتونم فانتزی هامو با لباساش اجرا کنم مامانمم از اون آدما که از هرچی همه مدلشو دارن نیست
در کل همینو بدون من ورژن تنها تره توعم

0 ❤️