مرده ها و زنده ها (۱)

1403/02/17

ساعت یک شب بود و بعد از شیش ساعت جابجا کردن مسافر ،خمیازه هام شروع شده بود. دیگه وقت برگشتن به خونه بود. پیامهای اسنپ رو نادیده گرفتم و یکراست راه خونه رو در پیش گرفته بودم که توی آینه وسط ،یه بی ام و سبز رنگ رو دیدم که با سرعتی وحشیانه نزدیک میشد و همزمان چراغ میزد. حدس میزدم که یه بچه مایه دار عوضی باشه و بسرم زد اذیتش کنم. پس راه ندادم اما همراه با بوق کشداری که زد با لایی کشیدن از کنارم رد شد. برق از سرم پریده بود از اینهمه سرعت و همزمان با رد شدنش یه لحظه راننده رو دیدم. زن بود. در حین رد شدن دستش رو سمتم تکون میداد و بشکل نامفهومی داد میزد. احتمالا داشت بد و بیراه میگفت. خواب از سرم پریده بود و چیزی که شاید بشه اسمش رو غریزه بگذاریم، آدرنالین فراوونی رو توی رگام تزریق کرد. متوجه شدم بی اینکه حتی قصدش رو داشته باشم پام تا ته روی گازه و پشت سرش هستم. شاید اگه چند صد متر اونورتر چراغ قرمز نبود هیچوقت پژو 405 من نمیتونست بهش برسه.
پشت ماشینها وایساده بود و فرصت این رو پیدا کردم که ماشینم رو دقیقا کنارش و در سمت چپ ماشینش پارک کنم. شیشه رو دادم پایین و برگشتم سمتش و داد زدم چیه روانی زنجیر پاره کردی؟ سرش رو برگردوند سمتم و یه لحظه مثل مسخ شده ها مسحور صورت جذابش شدم. موهای بلند بلوطی رنگ با تناژ قرمز روشن که با پوست سفید صورتش و لبهای قرمزش در هماهنگی کامل بود. چشمهایی درشت با لنزهای آبی روشن داشت. برای لحظه ای چشم تو چشم شدیم. اما خیلی زود و با بی خیالی صورتش رو برگردوند. یه نخ سیگار گذاشت گوشه لبش و با فندک آتیشش زد و دودش رو سمتم فوت کرد. از گوشه چشم، یه نگاه سرسری دیگه بهم کرد و نگاهش رو به چراغ قرمز دوخت و با سبز شدن چراغ، گاز داد. از این بی اعتناییش بیشتر لجم گرفت و منم گاز دادم. بدجور روی دور کل کل بودم. پشت یه ماشین گیر افتاد و ازش رد شدم اومد توی خط سبقت و افتاد پشت سرم، با بوق زدن می خواست کنار بکشم ولی بهش راه نمیدادم. وقتی خواست از سمت راست سبقت بگیره پیچیدم جلوش و صدای ترمزش بلند شد. حس می کردم روش رو کم کردم و لبخند اومد روی لبم، ولی بازم گاز داد و بهم رسید. تا بخودم بیام این بار از راست سبقت گرفت. اما منم ولکن نبودم. چند دقیقه دنبالش بودم و ماشینهای دیگه ای که توی خیابون بودن نمیزاشتن خیلی سرعت بگیره و بالاخره توی یه پیچ ،وحشیانه پیچیدم جلوش و مجبور شد سرعت کم کنه و جلو افتادم. پیچیدنم خیلی خطرناک بود و حتی نزدیک بود ماشین هامون بهم بمالن ولی مغزم اون لحظه کار نمیکرد. طرف هم از من دیوونه تر بود و نه تنها قصد پا پس کشیدن نداشت که انگار تازه از این لجبازی خوشش هم اومده بود. دنبالم بود و سعی داشت ازم جلو بیوفته. داشتیم به اتوبان نزدیک میشدیم. آخرین تلاشش رو کرد که با سرعت دادن و حرکت غافلگیرانه ازم سبقت بگیره. میدونستم اگه جلو بیوفته توی اتوبان به دلیل بازتر بودن فضا و خلوتی اون موقع شب، دیگه گرفتنش واسم غیر ممکن میشه. اینجا بود که احمقانه ترین ریسک رو کردم و پیچیدم جلوش و سینه ماشینم رو دادم جلو سپرش! اگه ترمز نزده بود با اون سرعتی که ماشینهامون داشتن حتما ماشینم منحرف میشد و احتمالا چند تا کله ملق هم میزد. از شدت هیجان و ترس ،بدنم به لرزه افتاد. همینطور که دور میشدم از آینه دیدم که کنترل ماشین یه لحظه از دستش در رفت و بعد از چند زیگزاگ، به جدول کنار خیابون خورد. مشخص بود که فقط ماشینش کمی آسیب دیده و خودش چیزیش نشده. به راهم ادامه دادم و وارد اتوبان شدم. تپش قلب و لرزش دستهام، هنوز از بین نرفته بود ولی حس کم کردن روی دختر پر مدعایی که پشت چراغ قرمز من رو به هیچ حساب کرده بود، وجودم رو پر سرخوشی کرد. شیشه رو دادم پایین و چند بار جیغ مستانه کشیدم.
.
.
.
یک هفته بعد
ساعت پنج عصر بود. بعد از بیدار شدن از خواب بعداز ظهر ،تصمیم گرفتم سوار ماشین بشم و به کار دومم یعنی اسنپ برسم. سر خیابون و با دیدن فست فودی، احساس کردم لازمه قبلش یه چیزی بخورم. پشت میز ،منتظر سفارشم بودم. تقریبا توی گوشی غرق شده بودم و متوجه اطرافم نبودم. با صدای برخورد چیزی به سطح میز و بعد کشیده شدن صندلی کنار دستم، پریدم بالا، اول نگاهم به شی ای که به میز خورده بود، افتاد. سوئیچ و دسته کلید بود. یه جمجه فلزی سر سوییچها بود و بعد بسمت کسی که داشت می نشست برگشتم. همراه با نشستن و تکون خوردن مانتوش بوی تند ادکلنش توی دماغم پیچید. ساعد سفید دستهاش رو روی میز گذاشت. انگشتهاش توی هم حلقه شد و سرش رو گذاشت روی انگشتهای حلقه شده توی هم و به من حیرون زل زد. با یه لحن خیلی سرد گفت خوب چطوری خوشگل پسر؟
برای چند ثانیه چشم تو چشم بودیم. اینبار هیچ لنزی توی چشماش نبود. چشمایی که بشکل عجیبی رنگشون سیاه بود. رنگ سیاهی که ازش شخصیتی سردتر و دست نیافتنی تر می ساخت. محو تماشای صورت گیراش بودم. سفیدی پوستش و سیاهی چشم و ابروش، دقیقا مثل روز و شب، متناقض اما تکمیل کننده همدیگه! سیاهی چشماش به شکل عجیبی سرد و در عین حال جذاب بودن. چشمهایی که انگار مسخش میشدی و وقتی بهت زل میزد دیگه نمی تونستی چشمهات رو ازش پس بگیری و همزمان می ترسیدی با زل زدن بهشون توی تاریکیش گم بشی! شالش از روی سرش سر خورده بود پایین و موهاش که اینبار به سیاهی پر کلاغ بودن. موهایی که کاملا اتو شده و صاف شده بودن. یه چیزی بهشون زده بود. چون از سیاهی برق میزدن و انگار هر تار مو جدا، شونه خورده و حالت گرفته بود. لبهای قرمزش و مخصوصا لب پایینیش که هم گوشتی بود و هم یجور خاصی برگشته بود پایین…
ظاهرا از تاثیر اولیه ای که روم گذاشته بود خوشش اومده بود.
_چیه؟ ماتت برده.
با همون گیجی، دهنم باز شد
چجوری…
پرید وسط حرفم: کار سختی نبود… پلاک ماشینت کافی بود.
زن عجیبی بود. خیلی رک ،خیلی با اعتماد بنفس و بشکل اعصاب خورد کن بی خیال بود. همزمان با بلند شدن از جاش، سوئیچ رو توی مشتش جمع کرد و گفت:بیا بیرون
یه لحظه با خودم فکر کردم احتمالا می خواد ماشینش رو نشونم بده و خسارت بگیره ولی وقتی بیرون اومدم یه لکسوس مشکی دم در بود. نگاهم رو خوند و گفت:
_بخاطر گندی که به ماشین مورد علاقم زدی فعلا مجبورم با این برم اینور اونور!
_شرمندم خانم، نمیخواستم اونجوری بشه…آخه اون شب بدجوری جو دادین و منم جوگیر …
_مهم نیست! بجاش باید برام یه کاری بکنی
پاکت مارلبرو رو سمتم گرفت. همینطور که یه نخ بیرون می کشیدم متوجه حلقه سیاه براق عجیب غریبی که روی شستش نشسته بود شدم و همزمان پرسیدم:
_چه کاری؟
_روی یه نفرو کم کنی
_یعنی… چجوری کم کنم؟
فندک زیپو رو زیر سیگار من و بعد واسه خودش گرفت. بعد از یه پوک و بیرون دادن دود گفت:
_یه مسابقه رانندگی مث اون شب… باید روی طرف رو واسم کم کنی
رفت سمت ماشین و همزمان گفت: بهت زنگ میزنم!
_مگه شمارم رو داری؟
در ماشین رو باز کرده بود اما قبل نشستن برگشت سمتم و گفت: همه چیز تو دارم!
این مدل حرف زدنش عصبیم کرد و یه جورایی میخواستم باز بیوفتم رو دور کل
_اگه قبول…
با نشون دادن انگشتش روی لبش به علامت هیس دوباره پرید وسط حرفم
_تو همچین موردی آدما دو دسته ان، احمقا میپرسن اگه قبول نکنم چی؟ اما زرنگا میگن اگه انجامش بدم چی گیرم میاد! …تو جزء کدوم دسته ای؟
ماشین رو روشن کرد. خودم رو بهش رسوندم و گفتم خوب حداقل بگو چی گیرم میاد. لبخند زد و با همون بی خیالی گفت " بهت زنگ میزنم"
.
.
.
سه روز بعد
در ماشین رو باز کرد و نشست. دوباره با همون چشم های هیپنوتیزم کنندش بهم زل زد و گفت:
_بهتر نبود میگذاشتی من واست ماشین انتخاب کنم؟
توی یک هفته گذشته چند بار تلفنی باهام صحبت کرده بود . بالاخره بهم گفته بود اسمش الهه است. در مقابل اصرارش به اینکه با ماشینی که اون میگه مسابقه بدم مخالفت کرده بودم.
_من به این ماشینا عادت ندارم. اگه چیزیش هم بشه پول خسارتش رو ندارم
و حالا با دیدن زانتیای دوستم که ازش واسه امشب قرض گرفته بودم داشت غر میزد.
_نگران نباش، شتاب این ماشین رو هیچ ماشینی نداره!
با یه پوزخند بهم گفت:بهتره ببری اگه نه پوز هر دومون کش میاد!
به محل قرار رسیدیم. کسی که قرار بود باهاش مسابقه بدم پنج شش سالی از من و حداقل ده سالی از الهه جوونتر بود. یه پسر بیست و دو سه ساله ،قد بلند که بدن ورزیده و عضلانیش از زیر تیشرت چسبونش معلوم بود. الهه معرفیش کرد
_ ایشون آقا شاهد هستن
بعد هم من رو نشون داد و گفت:و آقا سجاد.
دست دادیم و همینطور که دستم رو فشار می داد. رو به الهه گفت:عشق جدیدته؟! بعد ماشینم رو نشون داد و گفت:با این ابوقراضه قراره با من کل بگیرین و زد زیر خنده! خیلی زورم گرفته بود. واسه اینکه کم نیارم گفتم نه قراره باهاش از روت رد بشم!
وقتی ماشینش رو دیدم فکم افتاد. الهه نشست کنار دستم. قبلا بهش گفته بودم با سرعتی که قراره بریم بهتره توی ماشین نباشه ولی گوشش شنوا نبود و می خواست بقول خودش، بخاک مالیده شدن دماغ شاهد رو از نزدیک ببینه. یه نگاه به قیافه داغونم کرد و گفت: حالا فهمیدی وقتی گفتم بدجوری پوزمون کش میاد یعنی چی؟ با رفتار بی ادبانه و نگاه مسخره شاهد، واقعا دلم نمی خواست بهش ببازم و مغزم درگیر بود. پس ادامه داد:
_شاهد عاشق بازی کردنه، دوست داره حسابی اذیتت کنه و بعد ازت ببره. مثل گربه ای که قبل خوردن موش باهاش بازی می کنه. بزار اول جلو بیوفته بزار حس کنه نمیتونی بهش برسی و آخرای کار توی یه فرصت، غافلگیرش کن. یه جورایی شبیه قصه مسابقه خرگوش و لاک پشت بود ولی خوب تنها پلنی بود که اون لحظه میتونستیم داشته باشیم.
.
.
.
دیگه داشتیم به آخرای مسیر مسابقه نزدیک میشدیم. ظاهرا الهه شاهد، رو خوب میشناخت چون توی مسیر، مرتب فاصله اش رو زیاد می کرد و دوباره خودش فاصله رو کم می کرد. درست همون بازی موش و گربه ای که الهه گفته بود. وقتی می خواستم ازش سبقت بگیرم راه نمی داد و دوباره فاصله رو زیاد می کرد و احتمالا به ریشم می خندید. خون، خونم رو داشت می خورد و الهه گاهی غر میزد و گاهی تشویقم می کرد. اینکه نمی تونستم خواسته اش رو برآورده کنم و خودی نشون بدم، بیشتر عصبیم می کرد. دیگه رسما" داشتم تسلیم می شدم.
_کاش قبول کرده بودم تو ماشین بیاری… فک نکنم بتونم بگیرمش.
داد زد:غلط کردی! بعد آروم شد و گفت:تو فقط به یکم انگیزه احتیاج داری. همزمان دستش رو روی کیرم حس کردم!
_یادته پرسیدی اگه ببری چی گیرت میاد؟
کیرم رو از روی شلوار یکم مالید و جون گرفتنش رو حس کردم. بعد دستم رو گرفت و برد لای پاش! یه شلوار نخی گشاد با پارچه نازک و لش پاش بود و زیر دستم حتی از روی شلوار، شورتش رو حس می کردم. داغ کردم. قلبم شروع به تندتر زدن کرد. دیگه نمیتونستم نبرم! حاضر بودم ماشین دوستم رو داغون کنم یا حتی خودم رو به کشتن بدم اما نبازم. اینجا بود که شاهد، اشتباه کرد. دوباره سرعتش رو کم کرد. شاید می خواست برای آخرین بار در این مسابقه دوباره خفت ام بده و بعد با یه گاز دادن برسه به خط پایان اما این بار مهلتش ندادم با کم شدن فاصلمون توی یه لحظه هر چه گاز می تونستم به ماشین دادم و با یه لایی کشیدن خیلی خطرناک و ریسکی پیچیدم جلوش و تا به خودش بیاد و دوباره سرعت بگیره به خط پایان رسیدم! الهه دستش پشت صندلی راننده بود و پشت سر رو نگاه می کرد و از هیجان و خوشحالی فقط جیغ می کشید.
کنار خیابون وایسادم و شاهد هم پشت سرم توقف کرد.از ماشین پیاده شد. داشت میومد سمت ما و عصبی بودنش، تابلو بود. داشتم از شیشه نزدیک شدنش رو می دیدم که الهه سرم رو بسمت خودش برگردوند و لباش رو روی لبم انداخت. دو طرف صورتم رو گرفته بود و لبام رو میخورد. من که هنوز از هیجان آخر مسابقه فارغ نشده بودم دوباره ضربان قلبم بالا رفت. توی آخرین لحظه، لب گوشتی پایینش رو محکم مکیدم و حتی با لبام کشیدمش. با کوبیده شدن مشت به شیشه، بخودم اومدم. شاهد با عصبانیت به شیشه مشت می کوبید و پشت هم داد میزد:الهه…الهه…باز کن این سگ مصبو…
اما الهه با خنده پر از شیطنت، نگاهش کرد و یه جوری که ببینه دست گذاشت روی کیرم و بیخ گوشم گفت راه بیوفت!
.
.
.
واردخونه شدیم. دوباره دستهاش حلقه شد دور گردنم و لباش روی لبام افتاد. بعد از لب خوردن محکم و وحشیانه رفتم سراغ بوسیدن گونه هاش و گاز گرفتن لاله گوشاش و بعد مکیدن و بوسیدن گلو و همه صورتش! بوی داغ ادکلن توی مشامم پیچید و دیوونه تر از قبل شدم. الهه که توی بغلم داشت وا میرفت دوباره صورتم رو محکم گرفت و گفت مواظب باش کبودم نکنی! دست کردم توی موهای بلندش و با انگشتام تا پایینش دست کشیدم. نرمی و لطافت موهاش و بوی خوبی که می دادن؛ حس لطافت و زنانگیش رو صد برابر و حس مردونگیم برای تصاحب کردنش رو هزار برابر می کرد. زل زدم توی چشماش و گفتم میدونی که آدم رو روانی می کنی؟ همینطور که زل زده بود توی چشمام با اعتماد بنفس و شیطنت گفت:می دونم! دوباره لبمون اومد سمت هم و اینبار لب پایینش رو کردم دهنم و بعد از یه مکش کوچولو با دندونام کشیدمش. دست انداخت توی یقه ام و کشیدم سمت مبل و هلم داد. ولو شدم روی مبل و توی بغلم نشست.
_مرسی!
_بابت؟
_نزاشتی پوزم کش بیاد!
_اگه انگیزه دادنت نبود، عمرا می بردیم
هر دو خندیدیم و بعد از یکم بوس و بغل و دلبری و البته مالیدن کون و رونهاش از روی شلوار، از بغلم بلند شد و سراغ کیفش رفت.
_میدونستی نزدیک بود دوتامونو به کشتن بدم؟
_بعضی وقتا آدم ترجیح میده بمیره تا بازنده بشه… در ضمن آدم هر لحظه ممکنه بمیره
با دو نخ سیگار برگشت یکی رو روی لبش و یکی رو روی لبم گذاشت و آتیش زد . دوباره توی بغلم نشست. توی همون حین سیگار کشیدن، تیشرتم رو از تنم درآورد و منم تاپش و بعدم سوتینش رو باز کردم. ممه های خوشگلش رو از اسارت درآوردم! ترکیب باحالی بود. مزه سیگار و لب و ممه و انگشتهای ظریف و ناخنهای تیز و خوشگل الهه که توی سینه من بازی می کردن و هم پوستم رو چنگ می زد و هم با موهای سینه ام بازی می کردن.
سیگارم که تموم شد، خودش رو از بغلم بیرون کشید و پایین مبل، بین پاهام نشست. با کمک هم شلوارم رو پایین کشیدیم. کیرم آماده و سر پا بود. دستاش رو دوطرف پاهام ، روی مبل گذاشت. زبونش رو زیر کیرم انداخت و تا بالاش رو لیسید. بسرش که رسید بوسیدش دو سه بار دیگه همین کار رو انجام داد. هر بار که سرش رو می بوسید، نفسم تند می شد و یه آه از ته دل می کشیدم. دفعه آخر، سرش رو فقط نبوسید؛ در واقع یه مکش محکم بهش داد. نتونستم تحمل کنم و چنگ زدم توی موهاش و آخم بلند شد. اما الهه ولکن نبود. همونطور که سر کیرم توی دهنش بود، زبونش دور سر کیرم می چرخید و بعد از هر چرخش یه مکش بسرش می داد و دوباره تکرارش می کرد. توی آسمونا سیر می کردم. سرم رو به پشت مبل تکیه دادم و چشمهام رو بستم. داغه داغ بودم و داشتم لذت می بردم. کیر رو از دهنش درآورد. دستش دور کیرم حلقه شد و خیلی سریع به حالت جلق از پایین تا بالا اومد. با حرکت دستش، یه حس خنکی عجیب از زیر تا سر کیرم حس کردم. کیر و کل بدنم داغ بود و این حس خنکی یه لرز شهوتناک مثل یه موج الکتریکی از نوک پا تا مغز سرم فرستاد. چشمامو باز کردم و با کنجکاوی نگاه کردم. متوجه شدم این خنکی از حلقه سیاه دور شستش میاد. چشم تو چشم شدیم. یه لبخند شیطنت آمیز بهم زد. همینطور که دستش دور کیرم حلقه بود، شروع به جلق زدن و همزمان؛ خوردن سر کیرم کرد. با هر حرکت دستش و لمس پوست داغ کیرم با خنکی حلقه، دوباره همون لرز رو توی سرتاپای بدنم البته نه به قدرت بار اول، حس میکردم.
بلند شد سرپا، منو که توی مبل ولو شده بودم رو از بالا نگاه کرد. توی چشمام نگاه کرد. نگاهش یه جور خاصی شده بود. خیلی جدی، خیلی سرد و مغرور! دستش رو به سمتم دراز کرد و در واقع از روی مبل، بلندم کرد. روبروی هم ایستادیم. همونطور سرد و مغرور گفت:
_لختم کن
بی اختیار دستم رفت سمت شلوارش، دو طرفش رو گرفتم و پایین کشیدمش. یه شورت مشکی به کوسش چسبیده بود. همون شورتی که داخل ماشین و از روی شلوار، لمسش کرده بودم. با دیدن شورت، نفسم دوباره تند شد. از روی شورت به کوسش دست کشیدم. دستم رو گرفت و دوباره با همون لحن قبلی تکرار کرد: لختم کن!
زیر نگاه سرد و بی خیالش، شورتش رو هم پایین کشیدم. جلوی پاش نشستم .بی هیچ عجله ای هر بار یک پاش رو بلند کرد و اجازه داد درش بیارم. همه چیز در یک آرامش و سکوت کامل و بدون هیچ عجله ای انجام می شد. درست مثل اجرای یک آیین مذهبی بود. خواستم از جام بلند بشم اما دستش رو گذاشت روی سرم و مانع شد. بالا رو نگاه کردم و چشم تو چشم شدیم. خیلی مغرور، با چشمهاش اشاره ای کرد و بعد با دستش و خیلی با تحکم سرم رو سمت کوسش هل داد. بوسیدمش و بعد اون کلوچه نازنین رو یه گاز خفیف زدم طوری که کلش رو توی دهنم جا دادم. صدای هوووم و نفس شهوتی الهه بلند شد. یکی از پاهاش رو گذاشت روی مبل و لای پاش رو واسه زبونم باز کرد. یکی از دستهاش به پهلوش بود و اون یکی دستش روی پایی که روی مبل گذاشته بود. از بالا، مغرورانه نگاهم می کرد. تا حالا هیچ زنی اینجوری باهام رفتار نکرده بود. همزمان، حسهای مختلفی توی وجودم بود و بعضیشون در حال جنگ و جدال با هم بودن اما مطمئنا قویترین شون در اون لحظه شهوت وحشی ای بود که فقط می خواست الهه رو تصاحب کنه. نوع رفتار الهه نه تنها برام زننده نبود که حتی بیشتر از قبل شهوتیم می کرد. می خواستم برای شکستن سد غروری که دور خودش کشیده بود تلاش کنم. می خواستم جوری حشری بشه که وا بده و صدای آخ و نالش بلند بشه. انگار یه رقابت اعلام نشده بینمون بود. الهه ای که با بی خیالی و غرورش منو به چالش کشیده بود و منی که می خواستم از شدت شهوت به نفس نفس بندازمش. زبونم لای کوسش بود و وحشیانه لیسش میزدم و چوچولش رو میک می زدم. دستم روی شکمش بود و از موجهایی که ماهیچه های شکمش پیدا می کردن می فهمیدم زبونم چه غوغایی در وجودش بوجود آورده. ولی همچنان مثل مجسمه ای از زیبایی و شهوت، بالای سرم ایستاده بود و در مقابل تسلیم شدن مقاومت می کرد. توی صورتش نگاه کردم. نفساش کشدار شده بودن. صورتش عرق کرده و گل انداخته بود. از شدت حشریت، دندوناش رو بهم فشار می داد. اما همه تلاشم برای بلند کردن صداش و جیغ زدنش بی فایده بود. اما نگاهش، اون چشمای سیاه، دیگه سرد و بی احساس نبودن. نگاهش وحشی شده بود. یجوری نگام میکرد انگار از دستم عصبانیه و این خشم و وحشیگریش، حسی رو در وجودم زنده کرد که شاید فقط وقتی خیلی بچه بودم تجربش کرده بودم. حس بچه ای رو داشتم که انگار کار اشتباهی کرده یا نتونسته توقعی که ازش میرفته رو برآورده کنه و با نگاه ناراضی بزرگترش روبرو شده. یه چیزی توی وجودم می خواست هرجور شده رضایت الهه رو بدست بیارم. این حس جدید، با روحیه قد و لجباز من در تضاد بود. اما انگار اختیارش از دست من خارج بود. یه چیز عجیبی توی وجود این زن بود که ذهن و روح منو زیر و رو کرده بود.
سرم رو داد عقب و سراغ پاکت سیگارش رفت. یه نخ، آتیش زد و بمن که سر پا ایستاده بودم گفت بیا. بی اختیار راه افتادم و بهش رسیدم. دستش دوباره دور کیرم حلقه شد و حرکت کرد و من رو دنبال خودش می کشید. وارد اتاق خواب شد. دراز کشید و پاهاش رو باز کرد و بهم اشاره کرد. نشستم بین پاهاش و دوباره شروع به لیسیدن و خوردن کوسش کردم. اینبار اجازه ادامه کار رو بهم نداد. هولم داد عقب و ازم خواست بخوابم. از میز کنار تخت یه کاندوم سمتم دراز کرد. کاندوم رو که سر کیرم کشیدم، اومد رو و کیرم رو توی کوسش جا داد و شروع به با بالا و پایین شدن کرد. نگاهش، نگاه یک فاتح به مغلوب بود. آخرین پوک رو به سیگار زد و روی سینه و شکمم فوت کرد. فوتی که همون خنکی انگشترش رو یادم می آورد و دوباره همون رعشه حشری شدن رو به جونم انداخت. اومد پایین و کنارم خوابید. پاهاش رو باز کردم و بینشون نشستم. سر کیرم رو دادم داخل و شروع به تلمبه زدن کردم. کم کم سرعت تلمبه ها بالا رفت و بالاخره صدای نفسهاش بلند شد. حس اعتماد به نفسم داشت برمیگشت و هربار پر قدرت تر توی کوس خوشگلش تلمبه می زدم. بالاخره طاقتش تموم شد و با یه آخخخ، شروع به نالیدن کرد. صورتش عرق کرده بود و سرخ و سفید شده بود. پاهاشو انداختم دور کمرم و توی بغلش خوابیدم. هر دو داغ شهوت بودیم و با آخ و ناله لب میخوردیم و همزمان از زدن تلمبه های رگباری؛ غافل نمیشدم. بالاخره کشیدم بیرون و مثل فنر پرید بالا و داگی گرفت و برام قمبل کرد. کون گرد و سفیدش و کمری که اینجوری باریک تر شده بود منو به یه مبارزه دلچسب دعوت می کرد. زیر تقه های من ،آخ و ناله می کرد و هر بار، داد می زد محکم تر… محکم تر! داشتم کم می آوردم ولی صداش محکم و دستوری بود و نمیتونستم کم بیارم و هر بار تند تر و محکم تر می کوبیدم. بالاخره نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و توی کاندوم خالی شدم. حس ناراحتی و حتی عذاب وجدان داشتم که نتونستم ارضاش کنم ولی همینکه افتادم روش و محکم بغلش کردم و سرش رو واسه لب گرفتن برگردوندم، توی بغلم لرزید و توی خودش مچاله شد و ارضا شد.
بعد از چند ثانیه، خودم رو ازش جدا کردم و دراز کشیدم. الهه هم بعد از جا اومدن نفسش، سرش رو از تخت بیرون کشید و روی دو زانو نشست. از عسلی کنار تخت یه کش مو برداشت، موهاش رو که دو طرف صورتش پریشون شده بود، خیلی محکم پشت سرش جمع کرد و بستشون. یه لحظه چشم تو چشم شدیم.
_مرسی
همونطور جدی و بی احساس نگاهم کرد و خیلی خشک جواب داد
_موقع سکس، دوس ندارم پارتنرم قبل از من ارضا بشه!
_ببخشین الهه خانم نتونست…
_طوری نیست
از جا بلند شد. از کمد، لباس راحتی ای برداشت. لباسی به رنگ سفید که از بالا تا پایین دامن بلندش، پر از شقایق قرمز بود. لباس یقه گردی که آستین و دامن بلند داشت. با این لباس بدنش کاملا پوشیده بود و این چه تناقض عجیبی بود. همین چند دقیقه پیش، لخت مادرزاد با من در حال سکس بود. بعد از پوشیدن لباس، از اتاق خارج شد. رفتار و لباسش، جو رو کاملا عوض کرده بود و حس اضافی بودن رو بهم منتقل می کرد. داخل هال شدم. روی مبلی که سکسمون ازش شروع شده بود نشستم. شلوار رو از روی زمین برداشتم و شروع به پوشیدن کردم. الهه به اوپن چسبیده بود. توی دستش که بالا و کنار صورتش بود یه نخ سیگار گرفته بود که دودش رقص کنان به سمت سقف در حرکت بود. با دست دیگه اش به چیزی روی اوپن ضربه میزد .بی اینکه به سمتم برگرده پرسید:
_داری چیکار می کنی؟
_دیگه با اجازت مرخص میشم.
دستپاچه و به سرعت چرخید. با تعجب نگاهم کرد
_یعنی می خوای بری؟
_نرم؟
_پشتش رو بهم کرد و خیلی سرد گفت:اگه دوس داری بری که برو!
_یعنی…دوست داری بمونم؟
_اگه منظورت اینه که میتونی بمونی…آره میتونی!
سرپا وایسادم. شلوارم رو بالا کشیدم و خودم رو به الهه رسوندم. از پشت بغلش کردم اما با یه تکون بهم فهموند که ولش کنم. عقب کشیدم.
_دلخور نباش دیگه…
برگشت سمتم. تیغ رو توی دستش دیدم.
_نیستم
سیگار رو که توی دست دیگش بود رو سمتم دراز کرد و برگشت سمت اوپن تا کار نیمه تمومش رو تموم کنه. اونجا بود که فهمیدم چه خبره
_این دیگه چیه؟
_کوک! قراره بریم فضا!
بعد از یه لبخند، سرش رو برگردوند. با دستی که قبلا سیگار رو گرفته بود یه طرف بینیش رو گرفت. با یه مکش عمیق، یه خط از اون پودر سفید رو که از بقیه جداش کرده بود رو بالا کشید. سرش رو که بالا آورد با شیطنت نگام کرد و با صدای خاصی گلوش رو صاف کرد و گفت:نوبت توئه شازده!
_من نمیتونم… یعنی تا حالا از این کارا نکردم
سیگار رو ازم پس گرفت و یه پوک زد. یجور خاصی نگام کرد.
_دو ساعت پیش که توی خیابون داشتی جفتمون رو به کشتن می دادی؛ خواستنی تر بودی. میدونی چرا؟ چون مرد بودی…خایه داشتی
چنگ انداخت روی تخمام و با غیظ گفت:شاید این دنیا پر از مردای بی خایه باشه؛ اما جای هیچکدوم توی این خونه نیست!
تخمام رو محکم کشید و دوباره پشتش رو بهم کرد.
_فکر کنم رفتنت فکر خوبی بود.
تخم هام از فشار و کشیده شدن درد گرفته بود. اما این شکسته شدن غرور و مردونگیم بود که بیشتر درد داشت.رفتم کنار اپن، تیغ رو برداشتم و با صدایی که بزور بالا میومد نجوا کردم
_خوب چیکار باید بکنم؟
برگشت. تیغ رو ازم گرفت یه خط باریک تر از خطی که خودش بالا کشیده بود برام جدا کرد.
_بفرما بکش بالا!
نگاهش کردم. دست به سینه وایساده بود و هیچی توی نگاهش نبود. دولا شدم و با بینی، پودر رو بالا کشیدم. سرم رو آوردم بالا و نگاه شیطنت آمیزش رو دیدم. بنظرم اتفاق خاصی نیفتاده بود و چیز خاصی حس نمی کردم.
_نفس عمیق بکش
دو سه تا نفس عمیق کشیدم و به سرفه افتادم. بعد از چند سرفه حس کردم یه لحظه سرم گیج رفت و بعد یهو انگار سبک شدم. اول سرم و بعد کل بدنم سبک شد. الهه که انگار منتظر بود، زیر بغلم رو گرفت و تا مبل باهام اومد. روی مبل ولو شدم و الهه رفت تا یه خط دیگه هم بالا بکشه! برگشت و با ناز، درست مثل یه گربه کوچولو و ناز روی پاهام نشست. حس می کردم روی زمین نیستم. انگار بین بدنم و زمین بیست، سی سانتیمتر هوا بود. دستم حلقه شد دور کمرش و لبامون بهم رسید. محکم بوسیدمش و دلم نمیومد ولش کنم. یجور عجیبی این لب دادن و گرفتن بهم چسبید. الهه دیگه مغرور و سرد نبود. برعکس، گرم و دلچسب بود. همراه با لب دادن، با دست، صورتم رو لمس کرد. سرش رو آورد بالا و با خنده و شیطنت گفت:
_چقدر ریشات لطیف شدن!
به ته ریشم دست کشیدم. راست میگفت دیگه زبر نبودن. برعکس، خیلی لطیف شده بودن! بی هیچ دلیلی از ته دل خندیدم. انگار همه چیز یه جور خاصی قشنگتر، پر رنگ تر، جذاب تر، لطیف تر و باحال تر شده بود. اما لطیف ترین چیز زیر دستم، جنس لباسی بود که الهه پوشیده بود. حتی دست کشیدن به لباسش و لمس کردنش زیر انگشتام لذت بخش بود. مثل دیوونه ها لباسش رو دست می کشیدم و از لطافتش زیر دستم، حالی بحالی میشدم. حس کردم بدجوری دلم می خواد بدنش رو لمس کنم. چند بار سعی کردم یه جوری لباسش رو در بیارم و دستای عطشناکم رو به پوستش برسونم اما هر بار دستم رو پس زد و مانعم شد.
_عجله نکن
تیشرتم رو از تنم بیرون کشید و با دستاش شکم و بعد سینه ام رو لمس کرد. حرکت دستاش روی بدنم نفسم رو بند آورد. کار خاصی انجام نمی داد. اما انگار از دستهاش یه انرژی خاص به بدنم تزریق میشد. از شدت شهوت به نفس نفس افتاده بودم. دستش رو گرفتم و بوسیدم. اما بشدت دستش رو بیرون کشید.
_نه هنوز!
رفت پایین و دوباره شلوارم رو بیرون کشید. تو حال خودم نبودم و اصلا نفهمیده بودم کیرم چه موقع اونجور سیخ و سفت شده بود. دستهاش رو دو طرف بدنم روی مبل گذاشت و سینه اش رو به کیرم چسبوند و خودش رو توی بغلم بالا کشید و لبش رو به لبم رسوند. با کشیده شدن پارچه لطیف لباسش و سینه هایی که زیر اون لباس بودن به کیر و بدنم، از ته دل گفتم آآی ی و لبش رو محکم مکیدم. دوباره رفت پایین و این بار دستش دور کیرم حلقه شد. لمس پوست کیرم با حلقه سیاه دور شصتش کافی بود تا نبض کیرم رو حس کنم. انگار کیرم یه قلب کوچولو توی خودش داشت که به تپش افتاده بود و اینبار آخ بلندی گفتم. حس می کردم منبع تمامی انرژی، لطافت و شهوتی که از الهه، دستهاش و حتی لباسش حس میکنم توی همین حلقه اس!
بلند شد و دستش رو دراز کرد. دستش رو گرفتم و دنبالش تا اتاق خواب رفتم.
_بخواب
اومد روی تخت و شروع کرد به ساک زدن. همراه با خوردن کیرم، بدنم رو هم لمس می کرد و با کشیده شدن دستش به پاها و شکمم هر بار بیشتر حشری می شدم. حس عجیبی بود انگار نه فقط کیرم که تمام سلولهای بدنم درگیر سکس شده بود. بعد از چند دقیقه از ساک زدن، دست کشید. خودش رو روی من کشید و اومد بالا تا لبامون بهم رسید و دوباره همدیگه رو بوسیدیم. میدونستم که هنوز اجازه ندارم لمسش کنم؛ پس دستهام بی حرکت موندن و خودم رو همچنان در اختیارش گذاشتم.
بالاخره خودش رو ازم جدا کرد. اومد بالا و دامنش رو بالای سرم کامل باز کرد و روی سرم نشست. دامنش دور سرم پهن شده بود و کوسش جلوی دهنم بود. زیر دامنش بودن، احساس آرامش عجیبی بهم داد. انگار اونجا امن ترین، گرم ترین و ساکت ترین جای دنیا بود. لبم رو به کوسش رسوندم. با حرکت دادن به بدنش بهم فهموند که حرکت بیشتری رو انتظار داره. پس با قدرت بیشتری شروع به خوردنش کردم. اولش بی صدا و بی حرکت بود اما کم کم نفسهاش تند شدن و بعد، صدای نفس ها به ناله تبدیل شد و با حرکت های تندی که به بدنش میداد سعی داشت بیشتر کوسش رو توی دهنم بچپونه و در نهایت با یه آخ بلند و چسبیدن رونهاش به دو طرف سرم و چند تکون شدید ارضا شد.
بلند شد. رفت عقب و اینبار دامنش رو مثل یه چتر روی شکم و پاهام پهن کرد و نشست روی کیرم و با چند تکون که به بدنش داد، کل کیرم رو با کوسش بلعید. شروع به بالا و پایین شدن روی کیرم کرد و دوباره همون انرژی عجیب به جریان افتاد. با هر بالا پایین شدن، انگار موجهای انرژی از سر کیرم آزاد می شد و در طول دامنش حرکت می کرد. از شکمم رد میشد و به سینه و قلبم می رسید. مثل حرکتهای کوبنده امواج دریا به ساحل بود. ریتم قلبم با ریتم موجهای انرژی که از سر کیرم فرستاده می شد تنظیم شده بود. انگار تپیدن قلبم منوط به جریان پیدا کردن این موج شده بود و با حشری تر شدن الهه و بالا رفتن سرعتش، ریتم قلب من هم تندتر و تندتر می شد. از یه جایی به بعد همراه با بالا پایین شدن، به بدنش قوس می داد و کم کم هر دو در هماهنگی کامل با هم میمالیدیم. با بالاتر رفتن ناله هامون، دامنش رو گرفت و لباسش رو کامل از بالای سرش خارج کرد. بالا رو نگاه کردم بدنش انگار عین مرمر برق میزد. کش موهاش رو باز کرد و با حرکت سر، کمک کرد تا موهاش کامل باز بشه. توی اون حس و حال عجیب، بنظرم میومد زیباییش ورای آدمیزاده، زیبایی ای که فقط لایق تحسین نبود. حتی لایق پرستیدن بود! با آزاد کردن موهاش، دوباره دستهاش رو به بدنم رسوند و روی سینه و شکمم دست کشید و من مسخ شده رو بخودم آورد. یعنی الان دیگه اجازه داشتم بهش دست بزنم؟ به خودم جرات دادم و دستم رو به سینه هاش رسوندم. اینبار خودش رو در اختیارم گذاشت و با مالشی که به پستونهاش می دادم بیشتر از قبل نالید و با قوس بیشتر به بدنش و سرعت بیشتر، بالا پایین شد و بعد از یکی دو دقیقه با یه آخ بلند، محکم خودش رو روی کیرم کوبید و لرزید. من فقط پستوناش رو محکم توی دستهام نگه داشتم و گذاشتم از ارضا شدن نهایت لذت رو ببره. بعد از اینکه بخودش اومد؛ خوابید روم و دوباره لب گرفتیم.
بلند شد ازم فاصله گرفت و توی حالت داگی تا می تونست به کمرش قوس داد و کونش رو قمبل کرد. حالا دیگه نوبت من بود. نشستم پشت سرش و پهلوهاش رو گرفتم و شروع به زدن تلمبه های وحشیانه و محکم کردم. باز هم صدای آه و ناله و نفس نفس زدنهامون بلند شد و بالاخره آبم داشت میومد. کشیدم بیرون و الهه سریع روی شکمش خوابید. اومدم بالاتر، طوری که کیرم درست بالای کونش بود. سر کیرم رو توی قوس کمرش گذاشتم و با چند بار بالا پایین کردنش توی دستم و با آخ و ناله، تا قطره آخرش رو روی کمرش خالی کردم.
بعد از اینکه کمرش رو تمیز کردم و یه نخ سیگار براش روشن کردم، همونطور لخت کنار هم روی تخت دراز کشیدیم. بالاخره هر دو آروم شده بودیم. با انگشتم روی بدنش دست می کشیدم. روی بازوهاش و بعد به انگشتاش رسیدم. انگشتامون توی هم حلقه شد. دستش رو آوردم بالا و بالاخره اون انگشتر سیاه رو جلوی چشمم گرفتم.
_این چیه؟
_میبینی که حلقه اس!
_عجیب غریبه!
_حسش کردی؟
چشمامون به هم دوخته شد. میدونستم منظورش چیه. از چشمهاش، چشم برداشتم و بازم حلقه رو نگاه کردم. سیاه و صیقلی و انگار داخلش دونه های ریز اکلیل پاشیده شده بود. دونه های ریزی که با حرکت دادن انگشتر مثل ستاره های وسط آسمون سیاه، برق میزنن. همینطور که انگشتهامون توی هم بود، انگشتر رو به لبم نزدیک کردم. اما به سرعت دستش رو عقب کشید.
_اگه ببوسیش اسیرش میشی!
با تعجب نگاهش کردم.
_می دونی حلقه ها واسه چی ان؟
_واسه چی؟
_واسه بیاد آوردن… واسه از یاد نبردن
_از یاد نبردن چی؟
الهه چرخید. روی شکمش خوابید، دستاش رو زیر چونش گذاشت و خیلی مشتاق شروع کرد.
_بزار برات یه قصه بگم. قصه محبوب خودمه، زئوس خدای خدایان یونان، به عنوان مجازات خطای پرومتئوس، دستور داده بود اونو به صخره ای بزرگ به زنجیر بکشن. هر روز یه عقاب روی سینه پرومته می نشست و جگرش رو بیرون می کشید و می خورد. شب که میشد، جگر پرومته دوباره رشد میکرد و فردا دوباره قصه تکرار می شد. روزها و روزها روزها…تا اینکه بالاخره یه روزی، زئوس دلش به رحم اومد و پرومته رو بخشید. اما برای اینکه پرومته خطا و مجازاتش رو هیچوقت فراموش نکنه، محکوم شد تا ابد حلقه ای بر پا داشته باشه. حلقه ای که از زنجیرهاش ساخته شده بود.
با دهان باز، نگاهش کردم. دوباره حلقه رو پیش چشمم گرفتم.
اونوقت تو چی رو نمی خوای فراموش کنی؟
پوزخند زد
_این حلقه واسه من نیست. واسه شماهاست!..میدونی روح چندتا مرد توی این حلقه گیر افتاده؟
بدنم یه لحظه مور مور شد. با این همه می دونستم کوس شعر میگه و از طرفی دوباره روحیه قد بودنم که بعد از پایان سکس، دوباره برگشته بود مجبورم کرد بگم:خوب من که به این چیزا اعتقادی ندارم!
دستش رو کشید جلوی صورتم
_پس ببوسش
کم نیاوردم و بوسیدمش. شاید هنوز اثر مواد بود یا اثر حرفهای الهه، ولی انگار واقعا انرژی داخلش رو حس کردم. کنار هم بودیم و هیجاناتمون فروکش کرده بود. با فراغ بال بیشتری نگاهش می کردم. الهه نه فقط انگشتر، که همه چیزش عجیب غریب بود. گوشواره هاش که زنجیر کوتاهی از پلاگ توی گوش هایش به چیزی شبیه تیغه های کوچولوی خنجر ختم میشدن و تتوی عجیب پشت گردنش که تقریبا زیر موهاش مخفی بود و تنها وقتی داگ استایل شده بود دیده بودمش. تتوی یه لابیرنت که دورتا دورش یه دایره کشیده بود. هزارتویی بود که به هیچ جایی راه نداشت و دور تا دورش یه دیوار دایره ای کشیده شده بود! یا جاسوئیچی جمجمه ایش که به نظرم برای یه زن، توی سن و موقعیت الهه عجیب بود!
_چیه چرا یهو ساکت شدی؟نکنه ترسیدی؟
_نه… راستش تو خیلی با بقیه فرق داری
_چرا باید مثل بقیه باشم؟
_خوب… چرا باشی؟
چند ثانیه فقط توی سکوت نگاهم کرد. بعد با بی حوصلگی انگار بدیهی ترین چیز دنیارو میگه گفت:
_اگه مثل بقیه باشی… بین بقیه گم میشی!
یهو یه چیزی به ذهنم رسید. در واقع چیزی که شاید از اول شب، دغدغه ذهنم بود اما با هیجانات اون شب از سطح هوشیارم کنار رفته بود و حالا دوباره برگشته بود.
_رابطه تو و شاهد چجوریه؟
چشمهاش باریک شدن و خواست چیزی بگه ولی پریدم وسط حرفش
_نکنه روح اونم توی انگشترته؟
لبخند ریزی اومد روی صورتش ولی به سرعت محو شد. خیلی خشک گفت:
_وقتشه بری!
.
.
.

از خونه بیرون زدم. هنوز یکم گیج و سبک بودم. خسته بودم اما اصلا خوابم نمی اومد. برعکس، ذهنم بیشتر از همیشه هوشیار بود. وقتی حرکت کردم سمت ماشین، صدای بسته شدن در ماشینی رو پشت سرم شنیدم. برگشتم و توی تاریکی، قد بلند و هیکل شاهد رو تشخیص دادم. اومد سمتم و انگشت تهدیدش رو سمتم دراز کرد.
_به نفعته دیگه هیچوقت دور و بر الهه نباشی
بهش پوزخند زدم
_خیلی میسوزی نه؟
اخم کرد. خودش رو بهم رسوند. زل زد توی چشم هام و با همون نگاه از بالا به پایینش گفت:
_اینی که گفتم تهدید نبود…به عنوان کسی که دلش واست میسوزه گفتم!
_حوصله دردسر نداشتم و نمی خواستم شب به اون فوق العاده ای رو بیخودی خراب کنم. پس با یه "دلت واسه خودت بسوزه"زیر لبی راهم رو کشیدم. ماشین رو روشن کردم و خواستم حرکت کنم اما چشمهام از تعجب گرد شد. شاهد کلید انداخت و داخل خونه شد! با حرص گفتم کون لق جفتتون! من از اولم تو جمع این خرمایه ها، یه مهمون ناخونده بودم. احتمالا فردا هیچ کدوم، منو یادشون هم نمیاد. همینکه یه شب بی نظیر و یه عشق و حال فوق العاده داشتم کافیه و بقیش اصلا مهم نیست.

نوشته: ساسان سوسنی

ادامه...


👍 63
👎 3
28901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

982636
2024-05-07 00:37:34 +0330 +0330

داستان که نخونده فوق العادست.
من گفتم اول لایک کنم و بعد بخونم و نظر میدم حتما❤️

1 ❤️

982639
2024-05-07 00:55:49 +0330 +0330

همینکه کر‌دی حال کردی بسه 🤣🤣

2 ❤️

982650
2024-05-07 01:33:22 +0330 +0330

فقط یسوال جناب کس مشنگ بازیگرای پورن هم اینقدر که تو زمان بردی توی سکس اونم با همچین لعبتی که میگی نمیتونن تحمل کنن پس تو چطور خودتو کنترل کردی دمت گرم ولی بنظرم زمانی که کوک زدی شاهد آمده کونت گذاشته تو نفهمیدی و یسری تصاویر گنگ داری تو ذهنت کله کیری کس مغز کونت گذاشتن نفهمیدی…

1 ❤️

982653
2024-05-07 01:46:16 +0330 +0330

داستان تو سبک سورئال خودش هیجان انگیز بود
ولی خب زمینه های ارتباطش با واقعیت کم بود
به شخصه ترجیح میدادم واقعگرایانه تر باشه ولی
کارت خوب بود و خسته نباشی

1 ❤️

982654
2024-05-07 01:48:46 +0330 +0330

خسته نباشی ارزش خوندن داشت واقعاً
منتظر ادامه ش هستیم

2 ❤️

982657
2024-05-07 01:54:16 +0330 +0330

همین که “تینا جنده ۲۰۰۶” تایید کرد کافیه

1 ❤️

982684
2024-05-07 07:13:07 +0330 +0330

چرت و پرت

0 ❤️

982707
2024-05-07 11:39:03 +0330 +0330

داستان جالبی بودممکنه توی واقعیت هم اتفاق بیفته اما هنر نوشتن رو داری ادامه بده👏👏👏👏

1 ❤️

982713
2024-05-07 12:57:08 +0330 +0330

جالب بود 👏 👏 👏

1 ❤️

982727
2024-05-07 15:24:20 +0330 +0330

عالی ادامه بده

1 ❤️

982732
2024-05-07 15:59:47 +0330 +0330

خوب بود. ارزش خوندن داشت ولی نمیدونم چرا عطشی برای اینکه ادامه داشته باشه ندارم.‌ شایدم اون حالت تعلیق داستان و کششی که انتظار دارم در قسمت بعدی باشه. ضمنا حلقه انگشت شست الهه حس رازآلود بهم نداد و بیشتر برداشتم از الهه رو در حد یه دختر خرافاتی پایین آورد. بهتره این حلقه توی قسمتهای بعدی داستان نقش کلیدی نداشته باشه و بیشتر روی شخصیت مرموز الهه و نقش شاهد و استایل زندگی شون تمرکز بشه. بنظرم حلقه انگشت شست الهه توی داستان اضافیه.

1 ❤️

982734
2024-05-07 16:18:26 +0330 +0330

ادامه ادامه

1 ❤️

982737
2024-05-07 16:51:33 +0330 +0330

مثل همیشه عااااالی بود

1 ❤️

982743
2024-05-07 19:28:17 +0330 +0330

ساسی جون داستانت خوب بود. فقط باید به نوع سکس داستانت تنوع بدی. ساک زدن و رو کیر بالا و پایین شدن و این چیزها رو باید یک کم عوض کنی! در ضمن از کی تا حالا شدی ساسان سوسنی؟!!

1 ❤️

982744
2024-05-07 19:50:39 +0330 +0330

بهداد مفعول
مرسی عزیزم
راستش از اول هم ساسان سوسنی بودم ولی پای داستان اولم زدم ساسان و سایت از اون ببعد اجازه نداد اسم عوض کنم ولی اینبار قبول کرد!
در مورد سکس ها بهت حق میدم ولی اگه دقیقتر بشی توی هر دو سکس یجور سلطه جویی الهه وجود داره و البته یه سری نماد که توی قسمتهای بعدی بیشتر باز میشه قضیه

0 ❤️

982796
2024-05-08 01:57:08 +0330 +0330

من دیشب خوندم داستان روولی تاخواستم کامنت کنم نت قطع شدونشد.الان اومدم کامنت بزارم.
شما درنوشتن قدرت خوبی دارید،احساس روبه خوبی منتقل وتاثیرگذاری زیادی هم روی خواننده ایجادمیکنید.
البته چرا دریک سری ازکارهایی که داخل متن اومده کمی اشتباه وجود داره که اوناقابل گذشت هستن وفقط ازروی نداشتن اطلاع کافی دراون خصوص پیش اومده.مثلا مصرف مواد حالا کوکائین یاهروئین به صورت دماغی مال درجه اخر اعتیاد هست وظاهرا مردقصه اصلااعتیادنداشت وخانم قصه هم گویاسنی نداشت بخوادخلاف سنگین باشه.شایدکمی تخفیف میدادید ومثلا به گل کشیدن بسنده میکردین منطقی تروباورپذیری بیشتری داشت.
بهرحال دوست داشتم داستان وقلمت روقطعاادامه بدید داستان های خوبی ازشمامیخونیم.
اگرقراربودداخل داستان درموردچیزخاصی توضیح بدی حتمایک سرچدرنت بزن واطلاعات واصطلاحات تخصصی ودقیقتری گیربیاراونوقت خیلی خوب میشه.موفق باشی

1 ❤️

982807
2024-05-08 03:16:58 +0330 +0330

سریع و خشن ۶ رو زودتر خودت بساز

1 ❤️

982818
2024-05-08 07:01:08 +0330 +0330

ساسی سوزنی جون مرسی از جوابت! همینکه تینا جنده از داستانت خوشش اومده و کامنت مثبت گذاشته یعنی داستانت عالیه!

1 ❤️

982819
2024-05-08 07:05:08 +0330 +0330

6679
راستش همین قصد رو داشتم ولی این گروه سازنده فیلمش اینقدر هول هستن تا اومدم به خودم بیام نه و دهش رو هم ساختن!
راستی قسمت دوم هم اومده دوس دارم بخونین و نظر بدین

0 ❤️

982846
2024-05-08 11:23:15 +0330 +0330

ساسان عزیزم ، دست مریزاد
‌اغلب داستان های خوب سایت از نویسنده های خوب رو ، اول از نگاه نقادانه می خونم. اما با توجه به حسی که به این داستان دارم ، با خوندنش و بروز شخصیت الهه ، که به نظرم یک الهه ی آفرودیت هست ، لای چرخ دنده های داستان له شدم و با خوندنش احساسات متناقض و عجیبی بهم دست داد. استفاده از نمادها و صحنه هایی که حاشیه هاش توی مه ، محو شدن از نقاط قوت داستانه
همین الان میرم سراغ قسمت دوم.

1 ❤️

982855
2024-05-08 14:04:54 +0330 +0330

راز آلود و پرکشش نوشتی خیلی جذاب بود
دمت گرم

1 ❤️

982883
2024-05-08 19:12:49 +0330 +0330

مثله همیشه عالیی
یه فکریم برا کامی و کاملیا بکن

1 ❤️

982958
2024-05-09 05:24:17 +0330 +0330

خیلی داستان خوبی بود و انصافا خوب هم نوشته شده بود.ممنونم

1 ❤️

983002
2024-05-09 16:35:30 +0330 +0330

زیبا و روان

1 ❤️

984091
2024-05-17 09:22:45 +0330 +0330

قطعا این داستان بسیار به دل من چسبید
ممنونم از نگارش شما
بی صبر نوشتن های تو هستم
موفق باشی و پایدار

1 ❤️

984153
2024-05-18 00:59:12 +0330 +0330

27195
مرسی و لینک نوشته های دیگه ام توی پیجمه دوس داشتین بخونین

0 ❤️