درود به عزیزانی که این صفحه رو باز کردن تا داستانم رو بخونن.
این داستان بر اساس یک اتفاق واقعی که همین حوالی رخ داده ، توسط نویسنده به نگارش در اومده.
توصیه ی نویسنده: افراد نوجوان و کسایی که اطلاع دارن که دچار بیماری اعصاب و روان هستن یا از مشکلات روحی و روانی رنج میبرند در صورت صلاح دید این صفحه رو ببندند.
دراز کشیده بودم و بالا و پایین شدنش روی کیرم رو تماشا میکردم. تکون خوردن سینه هاش نمیزاشت چشمام رو ازشون بردارم.صحنه ی فوق العاده ای بود. دستام رو به سینه هاش رسوندم و توی مشتم گرفتمشون. همزمانی که اون پایین میومد منم کمرم رو بالا می آوردم تا کیرم تا انتها داخل بشه.
خوابوندمش و پاهاش رو بالا بردم و توی شکمش خم کردم. چون کسش تنگ بود ظرفیت کیرم که به بزرگترین حجم خودش رسیده بود رو نداشت.
با اولین ورود کیرم گفت: عشقم فکر کنم دیگه پاره شدم.
آروم ضربه میزدم تا خوب باز بشه.
دستاش رو باز کرد تا دراز بکشم توی بغلش.
پاهاش رو حلقه کرد دور کمرم. دستاش رو گذاشت پشت شونه هام و فشار میداد و نوازش میکرد.
با خواهش ازم میخواست که تمومش نکنم.
+عشقم تمومش نکن باشه؟لطفا ادامه بده. لطفاااا…
لاله ی گوشش رو توی دهنم بردم.
چند دقیقه ای ادامه دادم.
صدای ناله هاش بلند تر شده بود. وقتی با لرزش بدنش کاملا ارضا شد سرعتم رو بالا بردم و داخلش خالی شدم.
بعد از کمی استراحت از اتاق خواب اومدم بیرون
ساعت مچی و انگشترم رو از روی میز برداشتم تا دستم کنم و برم.
+میشه چند دقیقه دیگه هم بمونی؟؟لطفا!!دلم خیلی برات تنگ میشه. نمیدونم دیگه کی میای پیشم.
نشستم روی مبل و پاهام رو انداختم روی هم. سیگارم رو روشن کردم و گوشه لبم گذاشتم.
سرش رو روی پاهام گذاشت و دراز کشید. با یه دستم سیگارم رو گرفته بودم و با دست دیگم موهاش رو نوازش میکردم.
صدای چرخش کلید توی قفل در اومد.
یه دختر نوجوون با مانتو شلوار مدرسه و کوله پشتی وارد شد. ما رو که دید کمی جا خورد.
یکتا سراسیمه سرش رو از روی پام برداشت و خودش رو مرتب کرد.
فقط یه شلوارک تا بالا زانو تنم بود. بدنم رو کامل شیو کرده بودم. از نوع نگاهش و معصومیت چشماش کمی خجالت کشیدم. با صدای لرزون سلام کرد و رفت تویِ اتاقش.
-ببینم مگه نگفتی دخترت امروز خونه نیست؟
+خب قرار بود بعد از مدرسه بره خونه دوستش ، نمیدونم چی شده که نرفته!!نگران نباش من چیزی رو ازش پنهان نکردم. ارغوان در جریان همه چی هست.
-بهترِ دیگه من برم. نمیخوام بیشتر از این اذیت بشه.
یه جورایی ناراحت بودم که برای اولین بار بخوام اینجوری باهاش روبرو بشم.
.
.
.
چند روزی گذشت و شب من طبق معمول برای اینکه دخترم تنها نباشه زود اومدم خونه.
+بابا جووون.
-جانِ بابا!
+حوصله ام سر رفته تو خونه.استرس امتحانِ فردا رو هم دارم. نمیدونم چیکار کنم.
-نظرت چیه پدر و دختری شام رو بریم بیرون؟؟خیلی وقته دوتایی وقت نگذروندیم.
+عالیه!!حرف نداری بابا جونم. یکی یه دونه خودمی.
بغلم کرد و شروع کرد به بوسیدنم.
وسطایِ شام خوردن گوشیم زنگ خورد. شماره ی یکتا افتاده بود. از سر میز بلند شدم و اونورتر رفتم تا دخترم بیتا صدام رو نشنوه.
+علو سلام یکتا جان.
با گریه شروع کرد به حرف زدن.
-سلام عمو. من ارغوانم. ببخشید که زنگ زدم. مجبور شدم. مامانم حالش خوب نیست نمیدونستم به کی زنگ بزنم. میشه خودت رو برسونی؟؟خواهش میکنم ، من تنهام اصلا نمیدونم باید چیکار کنم.
-چی شده؟مگه کجایی عزیزم.
+الان بیمارستانیم ، مامانم از پله های ساختمون افتاده پایین الان هم بیهوشِ.
-آدرس بیمارستان رو برام بفرست.
پول شام رو حساب کردم و حرکت کردیم سمت بیمارستان.
-ببخشید میشه چک کنید خانم یکتا (…) کدوم اتاق هستن؟؟
ایشون توی بخش مراقبت های ویژه هستن.انتهای راه رو سمت چپ.
با عجله خودم رو رسوندم. ارغوان تکیه داده بود به دیوار و گریه هاش هم بند نمیومد.
-تو حالت خوبه دخترم؟ کی این اتفاق افتاده عزیزم؟
+عصر حدود ساعت پنج. من مدرسه بودم وقتی اومدم همسایه ها بهم گفتن.اونا آورده بودنش. الان هم به من نمیگن حالش چقدر بده.
اشکاش هنوزم جاری بود. بین اینکه بغلش کنم یا نه مُرَدد بودم. دستام رو که باز کردم انگار اونم یه آغوش میخواست تا خودش رو خالی کنه.
دخترم هاج و واج من رو نگاه میکرد که چه اتفاقی افتاده.اصلا این دختر کیه که من بغلش کردم. هنوز فرصت نشده بود براش توضیح بدم.
کارای پذیرش رو کامل کردم و ازمون خواستن فقط یک نفر بمونه به عنوان همراه بیمار.
-ببینم دخترم کسی رو داری بخوای بری پیشش؟
مات و مبهوت نگام کرد.
+من پیش مامانم بمونم بهتره.
-یه نگاه به اوضاع و احوالت بنداز!!اینجا اذیت میشی عزیزم. خودم هر جا خواستی میرسونمت.اقوام یا آشنایی داری؟
چند لحظه سکوت کرد.
راستش عمو ما تو این شهر کسی رو نداریم.از وقتی اومدیم اینجا تنها زندگی میکنیم.
پس یه کاری میکنیم.اول بریم وسایلت رو برداریم بعد شما دو تا رو میرسونم خونه خودمم بر میگردم بیمارستان.
.
.
.
بعد از مدتی یکتا حالش رو به بهبود رفت و از بخش مراقبت های ویژه بیرونش آوردن اما هنوز مرخص نشده بود.
عصر خیلی خسته اومدم خونه تا دوش بگیرم و لباس عوض کنم که دیدم ارغوان تنها خونه ست و حااش هم زیاد خوب نیست.
-پس بیتا کجاست؟؟
+رفت.
-رفت؟کجا رفت؟
+گفت میره پیش مامانش.
-اتفاقی افتاده؟چیزی بهت گفت؟
+فکر کنم باعث دردسرتون شدم.واقعا معذرت میخوام.
سرش رو انداخت پایین و آروم اشکاش سرازیر شدن.
از چشماش میشد فهمید که چه فشاری رو تحمل میکنه.
-این چه حرفیه!!چه مزاحمتی؟ تا من آماده میشم برو حاضر شو تا یه جایی بریم.
+کجا؟
-هر جایی شد. توفعلا آماده شو.
.
.
.
+اینجا کجاست عمو؟
-به اینجا میگن بام شهر.تمام شهر اینجا زیر پاهاتِ. میتونی همه ی غم هات رو اینجا بزاری و بری.
+چطوری؟؟
اینطوری!!حالا خوب نگاه کن.
-یوووووهوووو.آاااااههههااااااای آدمایِ شهر از همتون متنفرم. همتون برید به جهنم حالا که هیچکدومتون منو دوست ندارین…
با صدای بلند میگفتم و میخندیدم.
+دیوونه شدی؟؟چیکار داری میکنی عمو؟
-چرا فکر میکنی دیوونگی بده؟؟همه آدما باید دیوونگی رو تجربه کنن. تازه اونموقع میفهمی که چه لذتی داره. حالا دستت رو بده به من و با شمارش من همراه من داد بزن
۳ ۲ ۱ …
یوووووووهووووووووو…
خسته که شدیم رویِ نیمکت قدیمی که کمی جلوتر بود نشستیم.
-خوش گذشت؟؟
همینطور که نفس نفس میزد گفت:
+آره فوق العاده بود. فکر کنم حسابی بهش نیاز داشتم.
فقط نمیدونم شما از کجا میدونستی که چی حالم رو بهتر میکنه.
-تجربه عزیزم.!تجربه باعث میشه آدمها رو توی شرایط مختلف بشناسی
+الان میفهمم که چرا حال مامانم بعد از اینکه با شما آشنا شده اینقدر خوبه.
-یه چیزی رو بهت بگم؟
+آره بگین.
-هیچوقت از یه مرد جلو خودش زیاد تعریف نکن ما جنبه ی تعریف شنیدن نداریم.
+حالا من میتونم یه چیزی بگم؟
-چی عزیزم؟
+اصلا بهتون نمیاد دختری هم سن و سال من داشته باشین. بیتا چند سالشه؟
-اون ۱۵ سالشه.چطور بهم نمیاد؟خب تو سن ۳۸ سالگی یه دختر ۱۵ ساله داشته باشی زیادم غیر طبیعی نیست.
+یعنی واقعا شما ۳۸ سالتونه؟؟
چهره ی متعجب به خودش گرفت.
-خب آره!از چی تعجب کردی؟؟
+ولی من فکر میکردن به زور سی و دو یا سی و سه سالتون باشه.
خندم گرفته بود.
-دختر هنوز چند دقیقه هم نیست بهت گفتم از ما مردها تعریف نکن جنبه نداریم.
+خب واقعیت رو باید گفت.
+گرسنه ات نیست؟من که فکر کنم الان میتونم یه گوسفند رو دُرُسته بخورم.
+منم که از بس انرژی مصرف کردم ، گوسفند که نه ، ولی یه دونه مرغ رو فکر کنم بتونم بخورم.
ارغوان میخندید و من از اینکه خنده رو روی لباش آوردم حس خیلی خوبی داشتم.
سر میز شام دوباره گرم صحبت شدیم.
ارغوان مثل پرنده ای بود که انگار بعد از مدت ها از قفس آزاد شده.
دوستان عزیز لطفا نظراتتون رو برام بنویسید خوشحال میشم که بخونمشون.اگر نوشته ام رو دوست داشتین که لایک کنید و اگر خوشتون نیومد گزینه ی دیس لایک و بزنید.پایدار و مانا باشید
نوشته: blue eyes
هشدار های اول داستان چقد جدی ان؟!
بیماری اعصاب و روان که نه ولی کصخل وضعم یه کم😂
توصیه ات چیه ای کاتبِ عالِم مُنذِر، بخونم یا نه؟
حالا یه سوال:بنظرت پدر ارغوان نامردتر بود که اونها رو گذاشت و رفت؟
یا آدم خوبی که سر راهشون سبز شد و به اصطلاح منجی اونها شد و بعدش بخاطر هوسی که اسمش رو گذاشتن عشق باعث نابودی زندگیشون و مرگ یک انسان شد؟
برای fesher 1978
دوست عزیز ، نویسنده این اتفاق رو به نگارش در آورده و به جای تصمیم هایی که شخص اول داستان گرفته نمیتونم قضاوتی داشته باشم. اما نظر شخصی خودم اینه که همه ی آدمها رو اگر به جای خوب و بد دیدن به صورت خاکستری ببینیم جواب خیلی از سوال هامون رو میگیریم. کما اینکه شاید هر کسی جای نقش اصلی داستان بود همین کار یا شایدم بدتر از این رو میکرد.
جالب بود ، شیر منو که تونست شق کنه ، بریم واسه جق اخر شب با فیلم
Eyes_blue
من مشکلی با نویسنده یا نگارش داستان ندارم.مشکلم با احساسیه که داستان بهت میده آیا شما میتونی از دریچه دید یکتا هم به قضیه نگاه کنی؟واقعا اگه یک لحظه خودت رو بجای نقش اصلی داستان جای یکتا بزاری و ببینی کسیکه در نقش منجی وعاشق دلباخته ات (( اونم بعد از تجربه تلخ شوهر نامردی که ترکت کرده )) وارد زندگیت شده بعد با دخترت روی هم ریخته دیگه چیزی تو این دنیا میتونه کمری رو که زیر بار این خیانت خم شد دوباره راست کنه؟
چرا فکر میکنی همه مردها توی این شرایط همین راه رو میرن؟شک نکن هستن کسانی که به عاقبت کارشون یکم فکر کنن
خوب بود. دوسش داشتم. و اینا رو درک میکنم.
اما پایان تلخ.
موفق باشی
من نظرهای دیگه رو نخوندم تا بافکر راحت حرفموبزنم.دوست عزیز من باداستانت خیلی حال کردم یعنی نه حال سکسی حال روحی عاطفی واقعا توی یه جاهایی همراه متن که گریه میکردی اشکم دراومد.نمیدونم اسم کارتون خیانت بودیا چیز دیگه.ولی کاملا احساسی بودوتاثیرگزار.امیدوارم ادامه اش روهم بنویسی تا بدونیم عاقبت زندگی دختربی گناه چی شد.واقعا چیزغیرقابل وصفی هست بدی اینکه مادر و دختر عاشق یکنفربشن.این وسط یکی بایدفدادیگری بشه.
شایدکمی مراقب رفتارت میشدی اینطورنمیشد ومحبت ابتداییت که پدرانه بود رو بهعشق منجرنمیکرد.توکه بامادرش بودی خط قرمز رو دررابطه خودت بادخترش صراحتا اعلام میکردی تاهوایی نشه اونوقت اونم نمیتونست فراتربره.دخترجوانی که پدرنداره کمبودعاطفی داره ودرسنیه که شهوتهم قاطی میشه درسن حساسی بود.وخیلی حرفادیگه که البته دیگه فایده نداره واتفاق نبایدمیافتادافتاده.فقط امیدوارم هیچکدوم ضربه روحی نخورده باشن یاتونسته باشن به خودشون واحساسشون غلبه کنن.
والا با این داستانا معنا و مفهوم عشق رو به گوه کشیدین، مرد 38 ساله عاشق دختر 16ساله میشه بعد دختره رو از کون میکنه درحالی که با مادر دختره هم رابطه داشته، بشاش تو این عشق و مردونگی
خوشم اومد چون آخرش سکس کردن ولی اینکه خودکشی کرد مادره جالب نبود. مثلا بعدش میشد سه تایی باهم باشن 😁
دختر شانزده ساله شاید ندونه عشق چیه ولی مرد سی و هشت ساله قطعا میدونه حسی که به ارغوان داشته عشق نبوده و هوس بوده
علیرغم نگارش خوب دو نکته منفی در این داستان بود:
نخست رفتار ارغوان نه مثل یک دختربچه بلکه مثل یک زن پخته و باتجربه بود
دوم این داستان یک جور بچه بازی محترمانه است و در هیچ فرهنگ و سرزمینی پذیرفتنی نیست
کاری به موضوع یا واقعی یا غیر واقعی بودنش ندارم
از نظر داستانی زیبا نوشتی و علامت های نگارشی و فضا سازی ها رو خوب انجام دادی ، امیدوارم بازم داستانتو ببینم blue eyes عریز
زیبا نوشتی البته اگر واقعیت داری ولی ای کاش ادامه بدی
متاسفانه روزها وشبهایی ودوره ای ومیگذرونیم که باتجربه ها کمتر از جوانان خام وبی تجربه دچار اشتباهات ویرانگر نمیشن ،شاید یک فرد 16،17یا18ساله قدرت تمیز دادن بین هوس وعشق وبدرستی نداشته باشه واز عواقب اشتباه وانتخاب نادرست وشتابزده تنها کلمه شکست عشقی وشنیده باشه ولی در عمق این فاجعه هرگز براش چیزی ونمیتونه تصور کنه نمیدونه یک قدم نادرست یک انتخاب اشتباه تنها یک فرد ونابود نمیکنه بلکه میتونه چنان گسترده از خود آوار به جا بذاره که چندین زندگی وچندین خانواده رو دچار ریزش کنه ،متاسفانه امروزه در تفهیم بسیاری از موارد برای نسل تازه شکفته ودرحال ورود به زندگی واقعی وجایی که تصمیم گرفتن وهر انتخاب دارای عوارض وتاوان هست دیگر اولیا پاسخگوی اعمال فرزندان نیستند وحداقل نقشی کمرنگتر دارند نسبت به سالهای گذشته وتنها نقش حامی وپشتوانه دارند که اغلب خود نیز دچار مکافات انتخاب عجولانه هستند واقعا کسی که با انتخاب خود یا سالها زجر وسرخوردگی راتحمل کرده یا با خروج ظاهری از بحران بارها وبارها در مقابل انتخاب هایی دیگر قرار گرفته که لزوما بهتر از انتخاب قبل نبوده وناخودآگاه به یک اسباب تخلیه تبدیل شده یا ترس از انتخاب دوباره اشتباه تارک دنیا شده اند وافسرده وگوشه گیر
برای نویسنده
با توجه به توضیح ابتدایی نویسنده، اگر روایت سوم شخص برای این داستان انتخاب میشد خروجی بهتری را مشاهده میکردیم چرا که میتوانست به دید اجتماعی بیشتر بپردازد.
عنوان داستان مناسب نبود.
❎ قواعد هِکَسره و نیمفاصله
✔️ اما موضوع انتخاب شده
خوب مینویسی
ادامه بده
یه فیلمنامه ازش درمیاد
شاید فردای آزادی فیلمش رو ساختیم ؛)
من همسرم که از من فقط هفده هجده سال کوچکتر بود و آمده بود که از من با فریب اموالی بدست بیاره و برود دنبال زندگیش .واقعیت اینکه خیانت هاش خیلی مسخره بود و این یعنی نمیشه این و قبول کرد نظر من این هست
با سلااااام
با سلااااام… 😁
خواستم بگم لحن بیان و داستانت قشنگ بود.
همه این عزیزانی ام که گفتن مرد 37 ساله با دختر 17 ساله فلان و …
خداشاهده تو موقعیت قرار نگرفتن یا اصلا حتی شاید تو رابطه نبودن.
خودشون تو موقعیت باشن به صغیر و کبیر رحم نمیکنن.
زیاد به حرفهاشون گوش نده
اگه داستان ادامه داشته باشه میتونه قشنگ بشه
دیس دادم چون اصلا و ابدا از داستان با عاقبت بد خوشم نمیاد ! هر چند که اینا همش داستانه و توی ذهن نویسندش جریان داره ولی تا دلتون بخواد همه داستان ها و اتفاقات بد توی زندگیشون زیاد دارن حالا بیان خاطرات بد دیگران هم بخونن چی بشه ؟؟؟ حالشون بدتر بشه ؟
آخرشو خراب کردی…
ربتم داستانت بد نبود ولی انتهاش افتضاح بود،
کاش همون وسطا نیمه کاره ولش میکردی.
باعرض احترام , اینجا مجلس نقد ادبی ویا کمیسیون اخلاق نیست . اینجا شهوانیه . اگر برای نقد ادبی اومدی ,یا صرفا برای حرف زدن الکی اومدی فقط میگم :
سیکتیر
خوب مینویسی ولی اگه بخام ایرادگیر باشم دو تا موضوع رو میتونم بگم یکی اینکه روایت یه مقدار تند پیش رفت و باورپذیری شکل گیری این عشق رو یه مقدار سخت کرد بنظرم اگر داستان در دو قسمت روایت میشد و بیشتر به این درگیری عاطفی یا هوسی یا هرچیز پرداخته میشد برای مخاطب باورپذیرتر میشد
اما ایراد دوم که بیشتر نظرم هست اینکه یکتا کلن از داستان بریده شد میدونی منظورم چیه؟آخه مرد داستان اول درگیر عشقه یکتاس ولی این وسط اصلن یکتایی برای مای خواننده وجود نداره فقط میبینیم افتاد بیمارستان بعدم خودکشی کرد. در صورتی که بنظرم میشد یه داستان بلند چند قسمتی از توش در بیاری و درگیری عاطفی مرد با یکتا و ارغوان کامل پخته و پرداخته بشه اینکه اون وسط مسطا آیا یکتا بویی میبره از حس ارغوان و مرده آیا به چیزی مشکوک نمیشه تو اون فاصله وا دادن نرده به عشق ارغوان روابطش با یکتا چجوری پیش میره و …البته همونجور که گفتم اینا ایرادات خیلی سختگیرانس و واقعن نویسنده باید خیلی خیلی حرفه ای باشه که درگیری احساسی این مثلث عشقی رو در بیاره
دمتگرم خسته نباشی داستان مشتی بود ادامه اش چیشد
لایک به قلمت افرین عالی بود به شرط اینکه بقیشو بنویسی 👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍
راستش برای قسمت سوم داستان قبلیت کامنت منفی گذاشتم و هم همونجا و هم توی پیام خصوصی دلیلش رو برات گفتم و راستش در مورد اون داستان هنوزم نظرم همونه اونجا بهت گفتم جسورانه ننوشتی ولی توی این داستان واقعن جیگردار نوشتی میبینم که بعضیها از پایانش شاکی هستن و شاید بنظرشون ته این داستانتم باید مث قبلی ماست مال میکردی میرفت ولی خدارو شکر این کارو نکردی و بنظر من این بهترین پایانی بود که میتونستی براش بزاری
دست مریزاد
تو وارد زندگی یک زن شدی و مثلا دوسش داشتی و از همون اول هم با اون سن و به قول خودت تجربه و دختر داشتن بازم گند زدی و یک دختر بدبخت که کمبود شدید زیاد… که اینجور دخترا زیاد شده که از کمبود پدر به همسن پدر دلباخته میشن سواستفاده کردی در واقع و با اون تو بازی کردی که میشد الان شما چهار نفر یک خانواده بودید نه اینی که هستید اینجاس که باید گفت بد ریدی به همه چی و از نظر احساسی حالا
اگه تو یک پسر داشتی و عاشق یک خانم بودی و بعد خانم با پسرت روهم میریخت و از بچگی و معصومیتش و … بعد پسرت یکروز بگه من عشقت گاییدم و عاشق هم هستیم تو گورت گم کن از زندگی ما گم شو به جهنم تو چه حالی پیدا میکردی
اینجا جناب بابا و … دخترم و …تو دوتا زندگی رو خراب کردی که هر کدوم با تو باشه اون یکی هیچ وقت دلش صاف نمیشه با اون یکی و باز چطور میتونی با یکی از اونا باشی در مقابل اون یکی که بهترین کار کات و کات که این کار آینده نداره هیچ وقت و در سالهای بعد نتیجه رو میبینی و در جواب یکی از دوستان نه همه این کار نمیکنند فقط یک آدم سست و بلهوس این کار با یک دختر تنها و معصوم میکنه اونم با کسی که ادعای دختر فرزندی و…
اگر داستان ساخته ذهنت بود، که خیلی هم خوب لذت بردیم.
اما اگر واقعی بود شخصیت مرد داستان بسیار آدم بی وجدان، بی عاطفه و حیوان صفتی بوده، از طرف من دوتا چپ و راستش کن، نه اصلاً بزن لهش کن بی ناموسو، که هم به یکتا خیانت کرد هم ارغوانو آزار داد و هم بیتا رو. یک چنین آدمهایی روی زمین نباید باشند، باید برن زیر گِل.
زندگے ھمینہ اگر تو این کارو انجام نمیدادے چہ بسا دخترہ بلایے بہ سر خودش می آورد و یا کون و کس خودش رو جاے دیگہ بہ فاک مےداد ھر چے بود خوب بود ولے مادرش خیلے بےجنبہ و بےدرک ھمون کہ جریانو شنید خودکشے کرد بدون اینکہ از شما چیزے بپرسہ حالا ھم برو پیش ارغوان و تنھاش نگذار آخہ این طور کہ گفتید ھیچ کس رو ندارہ برو کہ اونم داغون نشہ و با این جریان یہ جور کنار بیاد و براش قابل ھضم باشہ
داستان قشنگي بود كه اميدوارم حقيقت نداشته باشه
باوا خیلی بلند بود وقتی طوبل داستان رو دیدم منصرف شدم یه جوانمرد بخونه بعدا برای ما تعریف کنه
درود بر تو