درود بر همه شما شهوانی های عزیز
قبل از هرچیزی درود میفرستم بر کسانی که تحت هیچ شرایطی در واکنش به داستان ها از الفاظ زشت و ناپسند استفاده نمیکنند . داستان یا در واقع بهتره بگم خاطره من طولانی است که برای همین در چند پارت براتون مینویسم پارت ۱ سکسی توش نیست و تو قسمت های بعدی که خاطره ام جلو بره سکس هام را هم براتون مینویسم .
من برای اولین بار است که داستان مینویسم در واقع خوندن داستان تخیلی و گاه واقعی منو ترغیب کرد که اولین عاشقانه با نیمچه سکس خودمو براتون تعریف کنم . من نیما هستم ، ۳۴ سالمه قد ۱۷۳ و با ظاهری معمولی و همیشه ترو تمیز و خوش برخورد . این داستان برمیگرده برای سال ۸۵، من دانشجو بودم در شمال و کم کم که نزدیک عید سال ۸۵ میشدیم و از آنجایی دانشگاه از نیمه دوم اسفند تقریبا تعطیل می شد تا بعد عید من دوست نداشتم برگردم خونه ، دوست داشتم یه کار موقت برای این تعطیلات گیر بیارم تا بتونم کمک خرجی باشم برای پدر زحمتکشم . خلاصه من تو یک هتل رستوران کار پیدا کردم برای تقریبا اون یک ماه . حاج آقا خیلی از جنم و عرضه کاریم خوشش اومده بود و همین باعث شد پول بیشتری بهم بده . من ظهرها میرفتم نمازخانه هتل نمازمو میخوندم ، نمازخانه وسط سالن هتل در بالای رستوران بود . نه در داشت و پرده و هرکی از سالن رد میشد دید داشت به نمازخانه . یک روز تو تایم استراحت بعد از ظهری رفتم نمازمو بخونم و مشغول نماز بودم که حس کردم یکی تو سالن داره منو دید میزنه ، نمیدونستم کی هست بعد سلام دادن دیدم کسی نیست ، دوباره همین حالت برای نماز مغرب برایم پیش اومد و باز کسی رو ندیدم تا اینکه جریان رو برای یکی از بچه ها تعریف کردم گفتش من دیدم یکی نگات میکرد عصری که رفته بودی واسه نماز ، گفتم کی بود ، گفت همون دوتا دختری که باهمند و ترک هستند ( دو دختر چادری از زنجان مجردی اومده بودن شمال و چند روزی تو هتل ما بودن ) ، یکیشون سفید با قد تقریبی ۱۷۵ و صورت خیلی خوشگل و یکی هم سبزه با قد ۱۶۵ تقریبا و صورتی معمولی ، از زیر چادر مابقی چیزهاشون مشخص نبود اصلا . فردای اون روز اومدن پایین برای صبحانه که من براشون منو بردم و سفارش شون رو گرفتم در همین حین همش چشام تو چشای نرگس ( پوست سفیده که بعدا اسمشو فهمیدم) بود ، میخواستم بهش شماره بدم( تازه شماره ثبت نامی اون سال رو گرفته بودم با گوشی نوکیا ۱۱۰۰) که جرات نمیکردم تا اینکه رو دستمال کاغذی شمارمو نوشتم و گذاشتم زیر فنجان چایی و خودم چایی رو بردم براشون ، خیلی استرس داشتم که اگر بدش اومد چیکار کنم ، اون اعتماد و وجهه خوبی که داشتم پیش حاجی ازبین میرفت ولی هیچ جوره دوست نداشتم اولین کسی دوست دارم تو بغلش آروم بگیرم از دست بدم . سینی چایی رو بردم و گذاشتم رو میزشون و از دور هی چشمک میزدم ولی متوجه شماره نمیشد تا اینکه دل به دریا زدم و به بهونه اینکه برم بگم چیزی لازم ندارین رفتم دستمال کاغذی رو گذاشتم جلو چشماش ، بدون هیچ حرفی نه از طرف من و نه از اونا تا چند ثانیه خشکشون زده بود و منم داشتم از ترس سکته میکردم که با نیش خندشون انگاری دنیارو بهم دادن .
ادامه خاطره عاشقی ، دختر چادری در پارت ۲ خواهید دید .
نوشته: نیما
این الان اس ام اس بود یا پارت؟