با صدای غرولند مامان از خواب بیدار شدم.همینکه چشمامو باز کردم اشعه های نور آفتاب چشمامو نوازش کرد ناخودآگاه پلکام رو به هم فشار دادم و بدون توجه به مامان توی جام غلتیدم و پشتم رو کردم و خودمو به خواب زدم.مامان به عمد پرده های اتاقم رو کنار زده بود تا نور آفتاب مانع بشه بتونم بخوابم.چون خوب میدونست که از بچگی توی نور زیاد خوام نمیبرد.بخاطر همین پرده های اتاقم رو برام ضخیم و تیره انتخاب کرده بود تا وقتی صبح که نور آفتاب شدید توی اتاقم میتابید اذیتم نکنه.مامان وقتی دید سرلجبازی دارم و گوشم بدهکار نیست پنجره رو باز کرد و سوز ملایمی که هجوم آورد داخل اتاق باعث شد بپیچم توی پتوم.اسفند ماه بود و بوی بهار می اومد.زمستون آخرین رمقش رو به کار گرفته بود تا زور بازوش رو به رخ آفتاب بکشه.ولی خورشید خانم گوشش بدهکار این حرفها نبود و سخاوتمندانه اشعه های نورش رو همه جا پخش میکرد.همراه با سرمای ملایم بوی گلهای بهاری که تازه تو باغچه حیاط کاشته شده بود اومد داخل اتاق.همیشه بوی بهار مستم میکرد.عاشق روزهای آخر زمستون بودم.چون همه جا آدمها تو تکاپو بودند که به استقبال بهار برن.حتی درختهای خیابون هم بعد از یک خواب چند ماهه داشتند بیدار میشدند تا دوباره جوونه بزنند و زندگی از سر بگیرن.ولی زورگویی بابا باعث شده بود از صرافت همه چیز دربیام.حتی یک هفته اعتصاب غذا و اوقات تلخی و گریه و زاری من دل بابا رو نرم نکرد و حرفش رو به کرسی نشوند. وقتی بابام پیغام داد "دیگه نمیذارم درس بخونه انگار دنیا رو رو سرم خراب کردند.اونقدر بابامو میشناختم که اگر کوتاه نیام باید قید درس خوندن رو بزنم کلی واسه قبولی تو دانشگاه زحمت کشیده بودم.روزی که رشته مهندسی پتروشیمی دانشگاه صنعتی شریف قبول شدم بابا و مامان داشتند از خوشحالی بال درمیاوردن.بچه آخرشون بودم و همه آرزوهای برآورده نشدشون رو دوست داشتند باهام برآورده کنند.ولی در عین همه این حرفها بابا برام شرط گذاشت که اگر خواستگار خوب برام پیدا شد نباید درس رو بهونه کنم.منم که اون موقع فکر میکردم وقتی بابا ببینه من تو دانشگاه جو زده نمیشم و همون دختر سر به راهش هستم مجبورم نمیکنه که ازدواج کنم.در ثانی حالا کو تا خواستگار خوب.بابام آدم متعصبی بود .اگرچه همیشه بهم اعتماد کامل داشتند ولی قسم میخورم تا قبل از اینکه دانشگاه قبول بشم حتی تا یک چهارراه بالاتر از خونه رو تنها نرفته بودم .تو دوره دبیرستان هم یا خودش یا یکی از برادرام سرویس من بودن.تو دانشگاه ساعت کلاسهام متغیر بود و در ثانی دیگه صلاح نبود تا این حد محدودم کنن.البته منم مشکلی با این محدودیت نداشتم و همش غر میزدم که یا برام سرویس بگیرید یا ماشین بخرید من سختمه چند کورس سوار و پیاده بشم تا برم و برگردم از دانشگاه.بابا هم با وجود اینکه دختر ته تغاری و لوسش بودم گوش به حرفم نمیداد و میگفت به وقتش برات ماشین میخرم. یک خواهر و دو برادر بزرگترم ازدواج کرده بودند.خواهرم که تا دیپلم بیشتر درس نخونده بود تو دوره دبیرستان عمه ام ازش خواستگاری کرد و با پسر عمه ام ازدواج کرد ودوسال آخر دبیرستان رو تو مدرسه شبانه درسش رو ادامه داد.برادر بزرگم بعد از دیپلم رفته بود خدمت سربازی و بعد از خدمت هم کنار بابا توی فروشگاه مشغول کار شده بود.چون میخواست هرچه زودتر مستقل بشه و ازدواج کنه.اونم از شونزده سالگی عاشق دخترخاله ام بود و ترسید تا بیاد چندسال درس بخونه ازدواج با دخترخاله ام از دستش بره تصمیم گرفت زودتر تکلیف زندگیش رو روشن کنه.برادر دومم که زیاد درسخون نبود بعد از دیپلم رفت خدمت سربازی و بعد از خدمت هم کنار بابا مشغول کار شد و یکسال بعد هم با دختر یکی از اقوام دور پدرم ازدواج کرد و خیلی هم از زندگیش راضیه.حالا اونها داشتند همون رویه رو در مورد ازدواج من به کار میبردن.بابا از وصلت با غریبه وحشت داشت.چون همیشه اعتقاد داشت فامیل و آشنا دیده و شناخته شده است و فرهنگها به هم شبیه هست و دختر و پسر کمتر به مشکل برمیخورن.ولی دل جوون من که گوشش بدهکار این حرفها نبود.دنیا برام به آخر رسیده بود حس میکردم دارم خفه میشم چون اونها برام دنیای آرزوهامو خراب کرده بودن.تکرار این حس برام باعث شد بغضم بترکه و شوری اشک رو که روی گونه هام جاری شده بود و یک امتدادش به گوشه دهنم میرسید رو حس کنم.پتو رو کشیدم روی سرم که دوباره نصیحت نشنوم که دیدم دست مهربون عمه پروین لبه پتوم رو گرفت و آروم از رو سرم کنار کشید."چیه نازگل خانم؟باز که رودخونه اشکت سرازیر شده من اینهمه دیشب بهت نخوندم؟پاشو زشته شگون نداره آدم روز به این مهمی رو واسه خودش زهر کنه.با اوقات تلخی شروع کنی تا آخرش همینجور عبوسی.پاشو دختر گلم آماده شو که کم کم میان دنبالت ببرنت آرایشگاه عروس بشی خوشگل بشی خانوم بشی؟"گفتم"عمه مگه داری بچه خر میکنی؟مگه شوخیه نمیخوامش.دوسش ندارم.شاید اگر رو دنده لج منو نمینداختن بهتر باهاش کنار میومدم."عمه که بقول خودش تو بچه های خواهر برادرش از همشون من براش عزیزتر بودم گونه ام رو نوازش کرد و گفت "میدونم عمه جون از بچگیتم سرتق و لجباز بودی .تو دختر فهیمده ای هستی میدونی که مامان و بابات بدتورو نمیخوان.نذار مامانت اینقدر حرص و جوش بخوره.خلاصه عمه پروین با هزار ترفند و قربون صدقه راضی ام کرد که بابا مامانموحرص ندم.علی الخصوص که مامان تازه قلبش رو عمل کرده بود دلیل اینکه کوتاه اومدم و تسلیم شدم همین بود که مامان از بس حرص خورده بود یک شب حالش بهم خورد و کارش به سی سی یو کشید.داداش بزرگمم یه سیلی محکم زد توی گوشم و گفت اگه مامان اتفاقی براش بیفته منو زنده نمیذاره.
از تختخوابم بیرون اومدم و رفتم داخل حمام دوش حمام رو باز کردم و نیم ساعتی زیر دوش گریه کردم.چند بار مامان و زن داداشم اومدن پشت درب حمام که چیزی اگه لازم دارم برام بیارن که گفتم نه چیزی نمیخوام.خودمو شستم و حوله تن پوشم رو تنم کردم و از حمام که اومدم بیرون دیدم مامان داره لباسامو آماده میکنه که بپوشم و برم آرایشگاه.که یکدفعه مامان چشمش افتاد به ساقهای پام و گفت"تو یکساعته تو حمام چکار میکردی که موهای بدنتم نزدی"زد زیر گریه و شروع کرد به شلوغ بازی که خدا منو از دست تو و بابات مرگ بده چرا اینقدر حرصم میدی؟ آبجی نسرین دست پاچه دوید داخل اتاق و وقتی علت گریه مامان رو فهمید رفت سر کشوم با تحکم داد زد"نازی این ژیلتهای صاحب مرده ات کجاست"وقتی دیدم اوضاع خرابه و چاره ای نیست کوتاه اومدم و اشاره کردم به کشوی دراور بغل تختم.اونم با حرص رفت ژیلت آورد و گفت “باشه مامان حرص نخور یادش رفته میزنه خب”.مامانم هم خوب راهش رو یاد گرفته بود.آبجی نسرین هلم داد به سمت حمام و خودش هم پشت سرم اومد تو گفتم"خب برو بیرون دیگه"گفت "لازم نکرده من می ایستم بالای سرت تا کارت تموم بشه نگو ازم خجالت میکشی که موهای سرتو دونه دونه میکنم"راست میگفت از بچگی باهم حموم میرفتیم و برخلاف اون که جلوی من توی حمام شرتش رو درنمیاورد ولی من اصلا جلوش حیا نداشتم.اومدم ژیلت رو خشک خشک و سرسری بکشم به بدنم که دادش دراومد و گفت نازی بقرآن میزنمت بردار اون صابون رو قبلش بزن که جاییت نبره.گفتم “آخه بدن من که زیاد مو نداره که شماهام گیر دادین” با تحکم داد زد"کارتو بکن دیر شد"وقتی دید مظلومانه کوتاه اومدم و همینطور که اشکام میریخت مشغول زدن موهای پام شدم انگار دلش سوخت لحنش تغییر کرد و با لحن دلسوزانه ای گفت"آبجی گلم الهی قربون صورت قشنگت برم بدنت کم مو هست ولی واسه کسی که عروس میشه همینشم خوب نیست نزنی.تو میخوایی با مامان و بابا لج کنی آبروی خودتو میبری بد میگن چه عروس شلخته ای.نازی تروقرآن از خر شیطون بیا پایین.آبجی بخدا بابا مامان خوشبختی تورو میخواستن.آخه تو چرا اینقدر چشم سفیدی خواهر.پسر به این خوبی آخه چه ایرادی داره اینقدر به این بدبختا حرص میدی؟بچه که نیستی دیگه نوزده سالته.پس من چی بگم که سه سالم از تو کوچیکتر شوهرم دادن.بعدشم بابا که گفت شرط ضمن عقد میذارم که پسره نتونه مانع درس خوندنش بشه.بخدا آدمهای خوبین.لگد به بخت خودت نزن.داری با لجبازی همه چیزو خراب میکنی.چون میدونستم فایده نداره هیچ جوابی ندادم و سکوت کردم.آخه حرف زدن با نسرین که تصورش از شوهر ایده آل فقط این بود که از خانواده حسابی باشه.کاری باشه.معتاد نباشه حالا هر پخی بود بود چه فایده داشت؟“با بیحوصلگی گفتم"خیلی خب دیگه برو بیرون مخ منو ترید کردی"با دلخوری جواب داد"خیلی پررو شدی از اون اول باید میزدن تو سرت و بچه سال شوهرت میدادن که اینجوری زبونت دراز نشه.مامان و بابای بدبخت رو حرص و جوش بدی"تو دلم گفتم آخه تو چی میفهمی از عشق و علاقه.چه میفهمی فرق زندگی با عشق و خالی از حس عشق و علاقه رو"تو معیار خوشبختیت تعداد النگوهای دست یک زنه .من کجام و تو کجایی”
شاید اگه تا پنج شیش ماه پیش که عشق رو تجربه نکرده بودم الان خودمو خوشبخت ترین دختر روی زمین میدیدم ولی الان دیگه حسابش فرق میکرد.الان حتی نمیدونستم با خودم چند چندم .شایدم هنوز چشم انتظار بودم. خلاصه هر کس هرچی میگفت گوش من کر بود و نمیشنیدم.
محسن تو دانشگاه همکلاسی ام بود بچه اصفهان بود و دانشگاه تهران قبول شده بود.پسر با نمک سرزبون داری بود که ته لهجه اصفهانیش حرف زدنش رو جذاب تر میکرد.
قد بلند و ورزیده طوریکه من که تو دخترای کلاسمون از همه قدبلندتر بودم تا سرشونه هاش بودم.بار اول که دیدمش چند روزی بود از مهرماه میگذشت که یکروز تو زمان آنتراک بین دو کلاس اومدم با عجله از در کلاس بیام بیرون اونم داشت داخل میشد که همینطور که سرم پایین بود یک آن رفتم تو سینه محسن.سرمو که بلند کردم دیدم دوتا چشم درشت مشکی همه زوایای نگاهم رو پر کرد.با خجالت سرمو زیر انداختم و گفتم معذرت میخوام اون هم با رفتاری جلتلمن وار خودش رو عقب کشید ودستش رو گذاشت روی سینه اش و گفت من معذرت میخوام خانوم.همین نگاه و برخورد کافی بود من که از وقتی خودمو شناختم اسم پسر و دوست پسر میومد وحشت میکردم تو یک لحظه عاشق بشم.محسن خیلی سعی کرد باهام دوست بشه.با دخترها راحت برخورد میکرد و میشد فهمید دوست دختر زیاد داشته.ازم جزوه قرض میگرفت و وقتی برمیگردوند لاش شاخه گل میگذاشت.شعر مینوشت و لای صفحه جزوه ام میگذاشت و کلی ادا و اطوارهای جورو واجور تا اینکه تونست سر صحبت رو باز کنه و باهام تلفنی صحبت کنه.ارتباطمون تا یک ماه فقط در حد تلفن بود و هربارم خواست صمیمی برخورد کنه و حرف رو از حاشیه درس و دانشگاه بیرون ببره لحن رسمی من بهش اجازه این رو نمیداد که پاشو فراتر بذاره.تا اینکه شروع کرد به فرستادن اس ام اس های عاشقانه. وقتی می دید در مقابل پیامک هاش هیچ واکنشی نشون نمیدم و حتی جوابش رو نمیدم فهمید اینطوری نمیتونه به هدفش برسه.من عاشقش شده بودم.شاید وقتی شماره محسن روی گوشیم می افتاد ضربان قلبم بالا میرفت یا زمانیکه توی دانشگاه بودیم وقتی میدیدمش بدنم داغ میشد و دست و پام آشکار میلرزید ولی حسم بهم میگفت اگه باهاش رابطه نزدیک برقرار کنم همه چیز به گند کشیده میشه.دوست نداشتم تو چشمش دختر سبکسر و جلفی جلوه کنم.از طرفی عشقی که تو وجودم بود داشت از درون ذوبم میکرد جوری که از خواب و خوراک افتاده بودم.از طرفی یه نیروی جاذبه ای با تمام وجود منو میکشید سمتش که غلبه به این نیرو واقعا دیگه در توانم نبود.در واقع دو دستی چسبیده بودم به اینکه عشق پاکم سرنوشت خوبی رو برام رقم بزنه .شاید هم طرز فکر من برمیگشت به تربیت و فرهنگ خانوادگی من.آخه همیشه پدر و مادرم دید بدی نسبت به روابط آزاد یک دخترو پسر داشتند طوریکه وقتی به یه سنی رسیدم دیگه حتی با پسرهای فامیل که از بچگی همبازی بودیم اجازه همصحبتی و رفت و آمد نمیدادند.مامان همیشه توی گوشم خونده بود که پسری که یه دختر رو واسه ازدواج بخواد ممکنه همه جوره امتحانش کنه وقتی ببینه نجیبه از راهش وارد میشه با بزرگترش میاد خواستگاری وگرنه مثل یک گرگ رفته تو لباس میش که ازت سوء استفاده کنه و وقتی به هدفش رسید بره سراغ یکی دیگه .تا همین جا هم من زیاد از حد پیش رفته بودم و اگر مامان و بابام میفهمیدند باید قید درس و دانشگاه رو میزدم.محسن وقتی دید من باهاش هیچ جوره راه نمیام به هیچ وجه حریف نمیشه بیشتر از این بهم نزدیک بشه از راه دیگه ای پیش اومد.توی صحبتهاش شروع کرد به این بحث که اگه من و تو روحیاتمون بهم بخوره و بتونیم ازدواج موفقی داشته باشیم حاضره موضوع رو با خانواده اش درمیون بذاره و بیاد خواستگاری.راستش وقتی قضیه ازدواج رو مطرح کرد یک مقداری کمتر سخت میگرفتم تا اینکه یک روز ازم خواست باهام خارج از دانشگاه همدیگرو ببینیم.اگر قبل از اینکه بگه منو انتخاب کرده و زیر نظر گرفته واسه ازدواج پیشنهادش رو مطرح میکرد قطعا محترمانه رد میکردم ولی اینبارمیتونستم خودمو توجیه کنم که واسه ازدواجمون شناخت بیشتر لازمه.اونروز به مامان زنگ زدم و گفتم با دوستام واسه تهیه چندتا کتاب دانشگاهی میرم بیرون و یکساعت دیرتر میام.توی یک کافی شاپ دنج باهاش قرار گذشتم با هزار ترس و لرزرفتم سر قرارمون.محسن خیلی ریلکس و راحت یه میز دونفره رو یک گوشه انتخاب کرده بود و نشسته بود وقتی رسیدم گل از گلش شکفت واسه اولین بار بود که دور از فضای درس و کلاس باهاش برخورد میکردم.با وجود اینکه هوا سرد بود تمام تنم خیس عرق شده بود.همونطور که زیر چشمی فضای اطرافم رو می پاییدم که مبادا آشنایی مارو باهم ببینه بهش نزدیک شدم وسلام کردم.اونم با لحن کشدار و جذاب جواب سلاممو داد و گله کرد که حسابی دیر کردم.وقتی نشستم دوتا گل رز سفید خوشگلی که برام گرفته بود رو گرفت به طرفم و با ادا و اطوار همیشگیش گفت"بفرمایید خانوم خانوما تقدیم به شما"با خنده گلها رو گرفتم بی اختیار بوشون کردم و کلی ازش تشکر کردم.انگار واسه اولین بار تو زندگیم گل رز سفید میدیدم.دستام داشت آشکارا میلرزید طوریکه وقتی فنجون قهوه رو خواستم به لبم نزدیک کنم دو دستی بهش چسبیده بودم.محسن که از دستپاچگیم و لپهای سرخم فهمیدم بود تو دلم چه خبره تکیه داد به پشتی صندلی و پیروزمندانه تو صورتم نگاهی کرد و با پوزخند گفت "انگار خیلی صفر کیلومتری؟"متوجه منظورش نشدم و با تعجب پرسیدم"چی ام؟"پوزخندش تبدیل به قهقه شد.
نسبت به این دل صاحب مردمون،خداییش داشتم نامید میشدم میگفتم شاید متاهله یا نامزدی داره
نوشته: ماهک 1365
ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺕ ﻫﺴﺘﯿﻢ ،ﯾﺎﺩﻡ ﺭﻓﺖ ﺑﮕﻢ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ.
آفرین خیلی داستان خوبی نوشتی .
بی صبرانه منتظربقیه قسمت هاهستم
ببخش ها ولی داست میگفتی خیلی املی اخه دختری ک به خاطر عشقش نجنگه همون بدنش به یه پاپتی بهتره
اول که فکر کنم اسمه تو جودی ابوته اسمه اونم بابا لنگ دراز که با به قوله خودت قده درازت تازه تا سره شونه هاش بودی البته دخترا قد بلندشون همون بکشن خودشونو با کفش پاشنه بلنده 100سانتی بشن 150دوم وسوم هم باشه در داستان بعدی کوچولو.
ماهک جان،
سلام و خسته نباشید.
از اینکه در کنار نقدهای گاه و بیگاهت، وارد عرصه نوشتن هم شدی بهت تبریک می گم و برات آرزوی موفقیت می کنم. همین طور، تشکر می کنم برای شروع قصه ای که مطمئناً در حوزه داستان های عشقی-سکسی سلامت حرفی برای گفتن خواهد داشت.
پیرو نظریه آریزونا که همیشه قسمت اول رو برای قضاوت نهایی نامناسب می دونه، من هم چیزی نمی گم و منتظر ادامه داستان می مونم. فقط در نظر داشته باش که داستانهای دنباله دار سایت در هر قسمت معمولاً کوتاه تر از نوشته فعلی شما هستند؛ در ضمن، لطفاً با پاراگراف بندی های دقیق تر، لا به لای نوشته هایت کمی هم فرصت نفس کشیدن و فکر کردن به وقایع رو به خواننده بده.
موفق و سربلند باشی.
ماهک عزیز؛
سوژه داستانت مثل چند نویسنده دیگه همجنست از بین دانشگاه و ازدواج اجباری و خانوادهای سنتی انتخاب شده. موضوعی که به برای دخترها خیلی جذاب به نظر میرسه. نگارشت خوبه و مشخصه که با نوشتن اشنایی داری. اما ریتم داستانت یه جاهایی تند میشه و یه جاهایی کند. بعضی جاها از روایت به تعریف میرسی و من حس میکنم که داری با خواننده حرف میزنی. مخصوصا اخرای داستان انگار ترس از طولانی بودنش باعث شد سرو تهش رو هم بیاری و ریتمت خیلی تند شد. شاید بهتر بود تا اونجا که قصد رفتن به ویلا رو داشتین مینوشتی و ادامه ش رو با ایجاد حس کنجکاوی موکول میکردی به قسمت بعد. جدا از این حس کردم داستانت نیاز به ویرایش داره. توی مکالمه ها خط تیره هایی که گذاشتی باعث شد که گوینده هر خط رو اشتباه بگیرم. معمولا خط تیره ها اول هر گفت قرار میگیره. سعی کن این موضوع رو توی قسمت بعد برطرف کنی. با اینکه شاید بشه حدسهایی درمورد ادامه داستانت زد اما منتظر میمونم ببینم چی میشه…
آفتاب