رفقا (۱)

1402/06/15

۱
اکثر افراد همجنسگرا که نتونستن خانواده شون رو در جریان گرایش‌شون بذارن تقریبا از سن ۲۴ یا ۲۵سالگی با یه چالش از سمت خانواده روبرو میشن؛ ازدواج!!
که خوب این بین پدر و مادرهای ایرانی یک آرزو یا احساس وظیفه‌ی رایج هستش که فرزندشون رو اصطلاحا سر و سامون بدن و هرچه زودتر نوه‌شون روبغل کنن که خوب عکس‌العمل هرکس درمقابل این چالش متفاوته و بعضی ها
هر جور شده از زیر بار ازدواج شونه خالی میکنن بعضی ها هم تن به این چالش میدن و شانس خودشون رو تو زندگی زناشویی محک میزنن ،
اما این قضیه تو خونه ما و برای من نه تنها برعکسِ بلکه همه فامیل و آشنا میدونن که راجع به زن گرفتن یا نگرفتن من حق اظهارنظر و یا پیشنهاد کردن دخترهای دم‌بخت رو ندارن
و شاید بزرگترین ترس زندگی مادر من دوباره عاشق شدن من باشه…

دقیقا اول آبان ۸۶ بود و من طبق معمول همیشه داداش کوچولوم رو که هشت سال با خودم اختلاف داشت جلو مدرسه پیاده‌ کردم و برعکس هر روز بدون خداحافظی و با اخم های درهم ازم جدا شد و من خوب میدونستم دلیل این قهرش چی میتونه باشه ،
سریع برگشتم خونه و از طبقه بالای کمد دیواری اتاق خودم کاغذ رنگی ها و کلاه بوقی های براقی که واسه تولدش خریده بودم رو آوردم بیرون و با کمک مامان و داداش بزرگترم شروع کردیم به تزیین اتاق پذیرایی و کادوپیچ کردن هدیه هایی که براش خریده بودیم، با پدر و مادر دو سه نفر از همکلاسی‌هاش هم از قبل هماهنگ کرده بودیم تا بدون اینکه به بچه هاشون بگن « مبادا دهن لقی دوستاش باعث خراب شدن سوپرایز مون بشه » برای شب بچه هاشون رو به خونه ما و جشن تولد برادرم بیارن ،
توی حیاط مدرسه منتظر ایستاده بودم و چشمم به پله های خروجی ساختمون بود که با خارج شدن اولین گروه از بچه ها چشمم به یه صورت کشیده و تقریبا استخونی سبزه افتاد که چشم چپش زیر یه هلال زیبا از موهای لخت و مشکی پنهون شده بود و همینجور که با یه دست سعی میکرد موهای ریخته روی صورتش رو بالا بزنه با دست دیگش سعی میکرد یه پسر بچه ریز نقش رو که احتمالا برادرش میشد به سینش فشار بده و ببوسه ، نمیدونم چقدر محو تماشای این صحنه بودم که با یک درد کم توی ساق پام و صدای داداشم بخودم اومدم :
-کاش همین قدر که فضولی مردم میکنی یه کمی هم حواست به داداش خودت بود
تو حالتی که داشتم خاک روی پاچه شلوارم رو با دست میتکوندم صدامو بچه گونه کردم و:
+کاشکی توهم یه بوس به داداش میدادی که اینجوری باحسرت نگاه بوس دادن باقی بچه ها به داداشاشون نکنه
-نخیرم بوس بهت نمیدم تازه اگه بزرگتر بودم همچین میزدم که گریه کنی
تو همین حین پسر چهارخونه پوش که هنوز اسمش رو نمیدونستم همزمان با رد شدن از کنارمون حرف داداشمو کامل کرد و برگشت گفت: « دیگه حسودی هم نکنی » نمیدونم چرا اما بایه لبخند دوستانه جواب حرفش رو دادم و اونم به نشونه ادب و احترام یه لبخند با دوتا فرورفتگی روی صورتش تقدیمم کرد و رفت ،
سوار موتور شدیم و بعد از اینکه مطمئن شدم اشکان پشت سرم جاش مطمئن شده حرکت کردم ، توی مسیر من هی اذیتش میکردم و میگفتم که میدونم بداخلاقی‌های امروزش واسه چیه و اونم با وجود سن کمش بشدت مغرور بود و بخاطر همین یک کلمه هم سر این موضوع باهام بحث نکرد،
تا اینکه رسیدیم خونه و اشکان با دیدن چراغ های خاموش خونه دیگه بغضش گرفته بود
به محض اینکه وارد خونه شد مستقیم رفت داخل اتاق خودش ، خیلی دلم براش سوخت و بیشتر از اینم طاقت ناراحتیش رو نداشتم آخه بعد از جدایی پدر و مادرم اشکان رو‌ یه جورایی خودم بزرگ کردم و هنوزم که هنوزه من بزرگ‌ترین تکیه گاه اون و اونم قشنگ ترین امید زندگی منه ، رفتم داخل اتاقش و همونجور که پیرهن مدرسش رو انداخته بود روی شلوار فرم سورمه‌ای مدرسه انداختمش روی کولم و بی توجه به داد و بیداد هاش بردمش بسمت اتاق پذیرایی و همزمان با ورود ما ، مامان و داداشم به همراه مهمونا با یه عالمه فشفشه و برف شادی اومدن به استقبالش…
اون شب اون چهره سبزه که یه چشمش زیر هلال مشکی موهاش قایم شده بود مدام تو ذهنم مرور میشد و یه امید بچگونه و غیرمنطقی برای شرکت کردنش توی جشن با رسیدن آخرین خانواده از همکلاسی های اشکان ازبین رفت .

اون‌شب کلی به داداش کوچیکه خوش گذشت و با توجه با اینکه فردای تولدش چهارشنبه و تعطیلی عمومی بود باید تا شنبه واسه دیدن دوباره چهارخونه پوش صبر میکردم و این برای من یه انتظار ناشناخته بود این سه روز هرچه بیشتر به ساعت روی دیوار خیره میشدم حرکت عقربه ها کندتر میشد ،
دلم میخواست هر چه زودتر شنبه بشه و باز بتونم چهارخونه پوش رو ببینم حس و حال عجیبی بود میدونستم چی یا کی رو می خوام اما نمی فهمیدم چرا میخوامش و درصورت بدست آوردنش باید چکارکنم .

به هرحال شنبه شد و من مثل بچه‌هایی که قرار به اردوی دانش آموزی برن زودتر از همه بیدار شدم شروع کردم به آماده کردن صبحونه
و چنان سرو صدایی راه انداختم که باقی افراد خانواده هم بیدارشدن و هرکسی به نوبه خودش تعجبش از سحرخیز شدن من رو بروز میداد اون روز تمام تلاشم کردم که هرچه زودتر به مدرسه برسیم و بعد از اینکه اشکان رفت داخل من هم رفتم داخل پارک مجاور مدرسه و کنار یه حوض بزرگ که دقیقن پشت دیوار مدرسه میشد و دید خوبی روی درب ورودی داشت نشستم نمیدونم چقدر گذشت اما زیاد نبود که دیدم همون پسربچه ریز نقش دست توی دست یه خانوم که قطعن مادرش بود دارن میان مدرسه ، بدجوری توی ذوقم خورد تاظهر توپارک موندم اما باز همون خانوم اومد دنبال پسره یه هفته ای به همین منوال گذشت و خبری از چهاخونه پوش نبود ،دروغ چرا حالم یجورایی گرفته بود تااینکه روز پنجشنبه ظهر همینجورکه منتظر بودم دبستان تعطیل شه و اشکان ببرم خونه دیدم چهارخونه پوش از آخر پارک داره میاد اینبار یه ست گرمکن ورزشی سبز و کرم تنش بود که قبلن همین ست لباس رو تن بچه های یه مدرسه غیرانتفاعی و لوکس دیده بودم و انگار که لباس فرم زنگ ورزششون بود همین باعث شد آدرس مدرسه‌ش رو بفهمم ،توکونم عروسی بود دیگه لازم نبود اینجا منتظر بمونم که آیا ببینمش یانه با تعطیل شدن بچه ها و به محض دیدن برادر کوچیکش بهش گفت بدو بریم که مدرسم دیرشد و باعجله رفتن همون لحظه اشکان رو دیدم که از در ساختمون وارد حیاط مدرسه شد و به سرعت سمتم دوید؛
-بدو بدو داداشی بدو…
با عجله پشت سرش راه افتادم ،
+چی شده اشکان داداش چرا عجله داری
-مگه نمیخوای خونه شون پیدا کنی، بدو تا نرفتن…
خشکم زده بود ،میدونستم داداش کوچیکم بچه باهوشیه اما این دیگه نوبر بود…
زدم زیر خنده و کشوندمش تو بغلم و یه ماچ آبدار رو لپش چسبوندم
+الهی دورت بگردم که انقد حواست جمعه بیا میخوام ببرمت یه جای خوب
-میرناااا
+فدای یه تار موهات نفس داداش
سوارش کردم و رفتیم براش یه پلی‌2 با چند تا بازی که دوست داشت خریدم(بنام اشکان ، به‌کام خودم) ،ناگفته نماند خیلی وقت بود بهش قولش رو داده بودم اما اون موقع ها تو فصل پاییز و زمستون یه مقدار وضعیت کار ما بهم ریخته بود و خودم هم یه نوجوون بودم .
تو مسیر برگشتن ازش پرسیدم چرا فکر میکنی آدرس خونه این پسره برام مهمه
که بیشتر غافل گیرم کرد ؛
-اولا فکر نمیکنم مطمئنم دوما این پسره نه و آقا آرش جوان‌ رأی
+پرسیدم از کجا فهمیدی نگفتم اسم و فامیلش چیه که
-آخه خیلی تابلویی داداشی ، اول که تواین دوسال هیچ‌وقت از زنگ اول تا آخر تو پارک نمیموندی ، بعدشم یه هفتس همش تیپ میزنی میای جلو مدرسه منم گفتم کمکت کنم
+وروجک شیطون ،به کسی چیزی نگیااا
-نترس تازه اسمش هم یه جوری از زیر زبون داداشش کشیدم که اصلا نفهمید

عصر همون روز راه افتادم سمت مدرسه راهنمایی و به محض رسیدن چشمم خورد به بنر روی دیوار:
«با توجه به راه‌ یابی تیم فوتسال مدرسه به مرحله یک‌چهارم نهایی مسابقات استانی ،
از تمامی شهروندان عزیز بخصوص ساکنین
محله… بابت تماشا و تشویق بازیکنان تیم مدرسه دعوت به عمل می‌آید ،جهت دریافت جدول زمانی و مکان مسابقات به دفتر مدرسه مراجعه فرمایید و…»
منتظر موندم تا مدرسه تعطیل شد و آقا آرش به همراه دونفر دیگه که مثل خودش لباس پوشیده بودن از در حیاط خارج شد اما جالب اینجا بود که اون لباس ست ورزشی فقط تن چند نفر بود و لباس ورزشی که تن بعضی های دیگه بود هر کدوم یه مدل و یه رنگ بود ، پس این گرم‌کن های ست مال بازیکن های تیم مدرسه بود و آرش هم یکی از اونا بود…
جریان رو واسه صمیمی ترین دوستم تعریف کردم اونم با خنده برگشت گفت :
-مگه نشنیدی میگن عشق در یک نگاه🤣🤣
+مسخره بازی در نیار ممل
-پس فقط کیرت پاشده
+عین آدم حرف بزن مرتیکه خر
-هوووییی چته بابا چرا کله میکنی
+چون شعور حرف زدن نداری
-پس برگشتیم سر خونه اول ، شماااا عاااشق شدی آآآقا
+بخدا فقط بلدی شرو ور بهم ببافی جنبه دو کلمه حرف درست و حسابی نداری
-خوب اگه عاشقش نشدی رو چه حسابی داری تعصبش میکشی
+آخه مگه پسر عاشق پسرهم میشه؟
-فعلا که شده خودش خبر نداره
+آقا اصن بیخیال این قضیه شو فردا صبح آماده باش میام دنبالت بریم باغ
اون موقع ها ما توی باغ مجالس کار میکردیم و اون سال من و ممل خودمون یه باغ کوچیک اجاره کرده بودیم و چون سرمایه زیادی نداشتیم خودمون داشتیم برای بهار و تابستون آینده و برگذاری مراسم آمادش میکردیم اون روز حین انجام کار توی باغ همش تو فکر حرفای ممل بودم و از خودم می‌پرسیدم که چرامن بعد از چهار سال که توی این کارم و با این همه همکار زن و دختر جور واجور هم در تماسم دوست دختر ندارم؟
نکنه حدس مملی درست باشه!؟ راستش اون زمان حتی تو رفاقت کردن و ارتباط گرفتن با پسرهای دیگه یه مقدار خوشگلی و خوش اندامی افراد روم تاثیر میذاشت و بجز مملی
یه نیم نگاه خریدارانه به بعضی از رفیقام داشتم که معمولا باعث یه کم خجالت از خودم میشد و پیش خودم از اینکه به خوشگلی رفیقم توجه میکنم شرمنده میشدم
اما بروز نمی دادم حتی جلو مملی
خلاصه اون روز با این افکار گذشت و منی که تا اون زمان تصوراتم از همجنسگرایی برگرفته از فضای تعصب زده و مذهب گرای اون موقع ها بود نمیتونستم احساسم به چهارخونه پوش رو هضم کنم!!!

جمعه عصر بود و بعد از اینکه مملی رو رسوندم سر قرار با دوست دخترش رفتم که تو محل یه تابی بخورم دیدم رفیقم تازه رسیده و داره کرکره آرایشگاه رو میزنه بالا رفتم جلو مغازه ؛
+سلام خان
~سلام چطوری پیمان
+خوبم تو در چه حالی
~خراب، نتونستم خونه بمونم
+منم دیدمت تعجب کردم این موقع اومدی ، چت شده؟
~بریم داخل بهت میگم
با وجود اینکه امیر دو سه سال از منو ممل بزرگ تر بود اما بهترین دوستای هم بودیم و هیچ حرف نگفتنی بینمون نبود بمحض اینکه رفتیم داخل یه قلیون چاق کردم و نشستیم به کشیدن
+چت شده
~هیچی بابا خریت کردم حالا هم دارم تاوانش پس میدم
فهمیدم دلش نمیخواد حرف بزنه منم پاپیچش نشدم و درعوض انداختمش ترک موتور و رفتیم بالاترین نقطه شهر جایی که تمام شهر زیر پامون مشخص بود ،در حالی که آفتاب کم کم داشت غروب میکرد رو به امیر کردم و گفتم ؛
+این شهر به این گنده‌گی رو می‌بینی؟
~آره
+این همه چراغ روشن زیرپامون چی؟
~خوب
+به نظرت هزارتا هس؟
~کسخلی؟هیچی نباشه چهار پنج میلیون چراغه
+آها میخواستم به همین برسم ، به قول خودت چهار پنج میلیون چراغ که اگه زیر هرکدومش یه‌نفرهم نشسته باشه میشه پنج میلیون آدم ، اون وقت از بین همه این آدم
من و تو و رضا و مملی فقط باهم رفیقم ، این یعنی هیچ حرفی تو این دنیا وجود نداره که من از زبون یکی‌تون بشنوم و به کسی بگم یا باهاش قضاوتتون کنم یا ازتون دوری کنم
~میدونم کاکو دمت هم گرم ، شک نکن توهم واسه ما همینجوری
+پس هرچی داره حالت رو خراب میکنه بهم‌ بگو یا حلش میکنیم یا حال خرابیش باهم می‌کشیم
تو اون لحظه میتونستم تردید تو وجود امیر رو به وضوح ببینم ، یادم نمیاد چه مدت با سکوت گذشت تا بالاخره قفل زبون امیر شکست :
~پیمان میخوام بزرگ‌ترین راز زندگیم رو بهت بگم ، فقط امیدوارم پشیمونم نکنی .
هیچی نگفتم و گذاشتم امیر حرفش رو بزنه؛
~ببین پیمان به نظر من قلب آدمی پیچیده ترین قسمت دنیاست آخه وقتی قلب آدم یه چیزی رو بخواد درست و غلط نمیشناسه خوب و بد نمیکنه ، هیچ قانون و مذهبی یا هیچ ترس و منطقی نمیتونه از دنبال کردن خواستش منصرفش کنه
درست یادم نیست چند سالمون بود شاید ۱۴ یا شاید هم ۱۵ ولی هرچی بود بیشتر از این نبود
چون قشنگ یادمه که هنوز دنبال آرایشگری نرفته بودم ، اصلا من احمق واسه خاطر اون رفتم مو کوتاه کردن یاد گرفتم …

هنوز متوجه نبودم امیر داره از کی حرف میزنه و با دیدن اون چهره برافروخته و قرمز شدش ترجیح دادم وسط حرفش نپرم و بذارم با خیال راحت خودش رو خالی کنه؛

~انگار همین چند روز پیش بود که بابام از جاده اومد و عمه مرجانم با دوتا بچه هاش همراش بودن ، بابام صدام زد و بهم گفت از جعبه اتوبوس ساک و وسایل عمه رو بیارم داخل که عمم هم به رضا گفت کمکم کنه و خودشو با گریه پرت کرد توی بغل مامانم و رفتن تو اتاق ،
من یه لحظه تعجب کردم اما شوقم واسه نشستن پشت فرمون اوتوبوس بابا و خیال بافی کردن بیشتر از تعجبم بود ، دوسه سالی میشد که رضا رو ندیده بودم و چون تک پسر خونه بودم کلی از اومدنش خوشحال شدم اما سر سفره ناهار که بابا به من و آبجیم گفت باید اتاقامون رو با دختر عمه و پسر عمه شریک شیم اونم واسه یه مدت طولانی بدجور شاکی شدم ولی جرات اعتراض هم نداشتم اولش تصمیم گرفتم با کم محلی و بدرفتاری کاری کنم که رضا خودش از من و اتاقم دوری کنه مثلن همون روز عصر خودمو زدم بخواب و بمحض شنیدن اولین صدا ازسمت رضا سرش داد کشیدم اما اون فقط نگام کرد و با گفتن معذرت میخوام نمیخواستم بیدارت کنم سرش رو انداخت پایین خواستم باز بهش پیله کنم که مامانم از بیرون صدام زد ،رفتم ببینم چیکارم داره که دیدم آبجیم هم کنارش نشسته تو آشپزخونه مامانم تا منو دید شروع کرد به حرف زدن و گفت که بابای رضا سر ی سری مسایل افتاده زندان و صاحب خونه شون هم عمه مرجان و بچه هاش رو بیرون کرده ، مامانم بیشتر تاکیدش روی این بود که بچه های عمه مرجان همینجوریش هم دل‌تنگ پدرشونن و به اندازه خودشون غصه میخورن
و مبادا یه وقت ما کاری کنیم یا حرفی بزنیم که باعث شه بیش از این غصه دار بشن و دلشون بشکنه…
منو میگی انگار که یه سطل پر از فاضلاب رو سرم خالی کرده باشن ، سریع رفتم سمت اتاق تا هرجور که شده دل رضا رو بدست بیارم و به این فکر میکردم چه آدم پست و خود خواهیم من ، رضا از دیروز عصر تا همین دو ساعت جلوتر تو اتوبوس بوده خسته شده بعد من بجای اینکه بذارم رو تختم استراحت کنه یه همچین رفتاری باهاش کردم ، در اتاق که باز کردم دیدم رضا سریع دستش از گوشه چشمش برداشت
×نمیدونم چرا انقدر چشمام میسوزه ، گمونم حساسیت باشه
~احتمالا به خاطر خستگی و بی‌خوابیه آخه از رشت تا شیراز کم راهی نیست ، برو روی تخت استراحت کن سرحال میشی
×نه امیر داداش یه بالشت بهم بدی همین رو زمین میخوابم راحت ترم .
دست انداختم زیر بغلش بلندش کردم و همینجور که به سمت تخت هلش میدادم :
~رضا کاکو ببخشید بخدا منظوری نداشتم از خواب که میپرم یهو سگ میشم
×من معذرت میخوام که بدخوابت کردم الانم بخدا من رو زمین راحتم تو برو روی تختت بخواب
~مگه نشنیدی بابام چی‌گفت؟ ما دیگه تو این اتاق شریکیم تخت تو و من هم نداره تو راحت بخواب منم زیاد خسته نیستم میرم کمک بابام داره کارای ماشینو انجام میده
انقدر خسته بود که تا سرش گذاشت رو بالشت خوابش برد چند دقیقه نشستم رو صندلی میز تحریرم و نگاهش کردم وای پیمان نمیدونی چقد صورتش موقع خواب مظلوم شده بود ، نگاهش که میکردم یه حسی بهم دست میداد که دلسوزی و ترحم نبود اما انگار دلم میگرفت ، به لحظه ای که دست انداختم زیر بغلش تا راهنماییش کنم سمت تخت فکر میکردم و گرما و نرمی تنش دلم میخواست اون لحظه باز تکرار میشد و با تمام توانم رضا رو به سینم فشارش میدادم به چشمای سرخ و خیسش فکر میکردم و اشکایی که سعی داشت ازم پنهون کنه ، قطعن دلتنگ باباش بود و از اینکه خونه و زندگیشون رو از دست داده بودن و حالا باید داد زدن یکی مثل منو تحمل میکرد گریش گرفته بود ، پیمان اون موقع دلم میخواست انقدر توان داشتم که خودم تک تک مشکلاتش رو حل کنم…

همینجوری غرق تماشای شهر و گوش دادن به حرفای امیر بودم که دیدم بین حرفاش گاهی یه لبخند کم رنگ دیده میشه ، موقعیت رو برای یکم مزه پروندن خوب دیدم رشته کلام امیر رو واسه چند لحظه پاره کردم ؛
+گمونم اولین مشکلی که واسش حل کردی من بودم که تو کلوپی بلند نمیشدم بازی کنین🤣🤣🤣
امیر بلند بلند زد زیر خنده و با صدای بلند و خنده گفت :
~دقیقا همینه که میگی ، آخه اون روز غروب بعد اینکه از خواب بیدار شد از عمه و مامان اجازه گرفتم بریم یه چرخی تو محل بزنیم که گفت دلش میخواد پلی‌استیشن بازی کنه و برا اینکه خوشحالش کنم اومدیم مغازه یاسر .

با یادآوری اون روز هر دومون زدیم زیر خنده آخه اون موقع ها منو امیر باهم رفیق نبودیم و رابطه‌مون در حد یه سلام و دست بلند کردن از دور بود ، منم اون روز داشتم با یکی دیگه از بچه های محل فوتبال 98 شرطی میزدم و هنوز یه نیمه از بازی مونده بود که امیر زد رو شونم و گفت وقتمون تموم شده و نوبت اونه ، من گفتم بازی شرطیه و اون قبول کرد تا ما بازیمون رو تموم کنیم، من باختم و از اونجایی که حرصم گرفته بود بدون توجه به امیر و رفیقش دوباره شروع کردم به انتخاب تیم و… خلاصه پررو بازی درآوردن من همانا و یه فصل کتک مفصل از امیر و پسری که همراهش بود خوردن همان ، اصلا همون دعوا و قصد من و مملی واسه تلافی بود که منجر به رفاقت الانمون شده بود .

+خوب داشتی میگفتی
~همون شب که باتو دعوامون شد کنار لبم پوکیده بود داشت خون میومد که به اصرار رضا رفتیم داروخونه یه بتادین کوچیک و دستمال و چسب زخم گرفتیم و کنار آبخوری داخل پارک محل سرو صورتمو شستیم و رضا شروع کرد با دستمال و بتادین گوشه‌ی لب منو ضدعفونی کردن ، با اون دستای سفید و انگشتای لاغرش یه دستش گذاشت پشت سرم و با یه دستش گوشه لبمو دستمال میکشید نور چراغ بالا سرمون افتاده بود رو صورت رضا و من تازه داشتم اون موهای تیره که لُپای کشیده و گوشتی سفیدش و گونه های سرخ و کک مکیش رو قاب کرده بود رو میدیدم ، اون چشمای بادومی و مژه های پرپشت با ابروهای پهن بهم پیوسته مشکی که انتهاشون از دو طرف شبیه یه تیرکمان شده بود و انگار داشت از چشماش مراقبت میکرد…
بی اختیار زیر لب گفتم :
~چقدر تو خوشگلی
×جونم؟ چی گفتی؟ نشنیدم
~هاأأعه ، هیچی به پیمان فحش دادم

از در خونه که رفتیم داخل سفره شام انداخته بودن و مامانم تا از آشپزخونه اومد بیرون گیر داد به صورتم کلی حرف بارم کرد ، فقط خدارو شکر میکردم که بابا رفته جاده اگرنه کونم میذاشت
شام خوردیم و افتادیم جلو تلوزیون اون موقع ها مهران مدیری باغ مظفر رو ساخته بود و من
فکر میکردم تنها کسی هستم که چشمام به تلویزیون و فکرم پیش رضاست ، بعدا فهمیدم رضا هم همین حس و حال رو داشته
موقع خواب دوبار بر سر اینکه کدوم رو تخت بخوابیم و کدوم رو زمین بحث شد و کار به جایی رسید که تشک روی تخت رو هم آوردم پایین و هردومون کف اتاق دراز کشیدیم اما من خوابم نمیبرد همش دنده به دنده میشدم و به رضا فکر میکردم و حسی که بهش داشتم برام ناشناخته بود ، دلم میخواست تصاحبش کنم ، دوس داشتم یه دفعه بپرم و انگار وحشی ها بغلش کنم و با تمام قدرت فشارش بدم سمت خودم از طرفی هم نمیدونستم اگه چنین کاری کنم اون چه واکنشی نشون میده ، نکنه ازم ناراحت شه و واسه همیشه از دستش بدم ، اگه یهو داد و بیداد راه بندازه چی؟ اون وقت جواب بابا و مامان و عمه رو چی بدم ، اصن گیریم هیچکدوم از این اتفاقای بد هم نیافته
خوب بعد اینکه بغلش کردم میخواد چی بشه
تمام حس های ضد و نقیض دنیا اومده بودن سراغم
یه لحظه غلط زدم سمت رضا و چشمام باز کردم یه کم نور از پنجره افتاده بود روی صورتش چونه و نصف لبش که سمت بالشت بود با لُپ پایینش توی تاریکی و مابقی صورتش تو اون نور ضعیف انگار قشنگ ترین منظره دنیا بود و با نگاه کردنش احساس میکردم الاناس قلبم از دهنم بپره بیرون ، آروم آروم سرم رو بالشت به سمتش حرکت میدادم و با هر یه میلی‌متر که بهش نزدیک میشدم ترس همه وجودمو میگرفت انقدر بهش نزدیک شدم که گرمی نفساش میخورد به صورتم اما جرأت اینکه بخوام چشمامو باز کنم نداشتم باور کن بالای هزار بار اراده کردم چشمامو باز کنم اما توان بالا زدن پلک هامو نداشتم بالاخره هرجوری بود یکم چشمامو باز کردم دیدم رضا خوابه و واسه لمس کردن لباش فقط کافی یکم لبامو رو به جلو حرکت بدم ، قلبم گاراپ گاراپ میکرد و ضربانش تو سینه‌مو قشنگ حس می‌کردم تو گیر و دار گرفتن سخت ترین تصمیم زندگیم بودم که با صدای رضا برق از کونم پرید…

اینجا یه لبخند از ته دل رو لبای امیر نشست که قشنگ معلوم بود بخاطر مرور این خاطره و اون لحظه های خاصه و بعد از یه مکث کوتاه ادامه داد :
~میدونی اون لحظه چی‌گفت؟؟
+چی ؟
~گفت اگه باز میخوای به پیمان فحش بدی زود باش دیگه نصف جونم کردی… ؛
اول که حرف زد خیلی ترسیدم ولی جملش که تموم شد جفتمون زدیم زیر خنده ، دست انداختم پشت کمرش و تا میتونستم تو بغلم فشارش دادم هرجای صورتش که فکر کنی می بوسیدم ، لُپاش لباش ، چشماش حتی روی دماغش هم ماچ کردم رضا هم از بغل کردن منو بوسیدنم کم نمیذاشت و حتی یجورایی از خودمم مشتاق تر بود کم‌کم بوسه هاش رو لب و گردن و لاله گوشم متمرکز کرد و یه لحظه بخودم اومدم دیدم دارم با کمک رضا زیرپوشم از تنم بیرون میارم ، بعد از خودم نوبت رضا شد و رکابیش رو از تنش درآوردم
که رضا تو همون حالت فیس‌توفیس دوباره خوابید روم گرمای تنش عین تنور شده بود
اصلا تو حال خودمون نبودیم فقط انگار قحطی زده ها سر و بدن همو میخوردیم و پاهامون بین هم وول میخوردن گاهی لبامون تو هم قفل میشد یه لحظه بعد نوک سینه رضا بین لب و دندون من و لحظه بعد سینه من تو دهن رضا بود انگار که قرار نبود اون لحظه ها تموم شن یا ما از لمس تن هم سیر بشیم ،
باور کن پیمان تاقبل از اون شب من همه جور سکسی داشتم چه با دختر چه پسر اما این دفعه قضیه خیلی فرق میکرد ، اینبار دیگه شهوت و شق درد نبود که منو رو به جلو هل میداد علاقه بود و علاقه حس ناب دوست داشتن و دوست داشته شدن…
رضا رو با یه حرکت چرخوندم و همونجوری که رو زمین دراز کشیده بود کنارش نشستم دستامو دو طرف تنش ستون کردم باز دیوونه وار شروع به خوردن تنش کردم ، پوست گردنش رو آروم بین لبام میذاشتم و با نوک زبونم لیس های ریز ریز میزدم ، برآمدگی سیبک گلوشو مینداختم بین لبامو میک میزدم که یه صدایی شبیه بوسیدن میداد ، آروم آروم زبونم رو تیز کردم و از وسط استخون ترقوه‌ش کشیدم تا روی نافش و دور نافش زبونمو میچرخوندم گاهی هم وسط نافش رو زبون میزدم با همون لیس و بوس و مکیدن ها اومدم تا زیر سینه هاش و از زیر سینه تا زیر بغلش رو زبون میکشیدم که از ریتم نفس کشیدن و آهش فهمیدم نقطه ضعفش همینجاس به محض جدا کردن لبام از زیر بغلش دست انداخت دور گردن من و کمرش از زمین جداکرد دست دیگه شو گذاشت کنار صورتم و یه بوس داغ چسبوند وسط پیشونیم به جرأت میگم خاص ترین بوسه زندگیم همون بود بهم گفت بلند شو و ایستادم جلوش دوطرف شلوارکمو گرفت و آروم کشیدش تاروی زانوهام دست کشید زیر کیر و خایه هام و شرتمو از همون وسط خشتک گرفت و کشید پایین که دست بردم زیر چونش خم شدم و آروم در گوشش پرسیدم رضا مطمعنی؟ بی اعتنا بمن یه زبون از زیرتخمام تاکله کیرم کشید و سرش گذاشت تو دهنش بمحض اینکه گرمای دهنش رو رو کیرم حس کردم همه عضلاتم سفت شدن و فقط تونستم سر رضا رو بکشم عقب که یه دفعه آبم با فشار پاشید بیرون توقع داشتم مثل همیشه بعد از ارضا شدن واسه چند دقیقه از نفر روبروییم زده شم
اما اینبار حتی این احساس هم برعکس شده بود هر لحظه تشنه تر از قبل بودم ، از روی میزم چندتا دستمال کاغذی برداشتم و آبمو که روی تشک رضا ریخته بود تمیز کردم و آروم کنار رضا که حالا روی تشک من بود دراز کشیدم چیزی نمیگفت فقط نگام میکرد ، دستمو بردم تو شلوارش و از زیر شرتش کیرش گرفتم تو دستم و می‌مالیدم رضا بهم گفت تو همین الان ارضا شدی و معلومه هیچ حسی به این کار نداری خودت اذیت نکن منم در جوابش شرت و شلوارش رو یجا کشیدم پایین و بهش گفتم فقط بگو چه کاری بیشتر از همه بهت لذت میده اونم آروم دستمو از رو کیرش برداشت گذاشت رو باسنش شروع کردم با کونش بازی کردن و دست کشیدن یه آه کشید و دمر خوابید همینجوری نگاش میکردم و کون و روناشو دست میکشیدم عجب اندام نازی داشت ، شونه های پهن و کمری که نسبت به شونه و کونش باریک تر بود و یه خال تغریبن درشت که بین کتف راست و ستون فقراتش بود ، یه کون خوش فرم و دست نخوره پوست سرخ و سفیدی که یه تار مو توش قاچاق بود ، همینجوری که دمر خوابیده بود نشستم روی روناش و لُپ کونش یه گاز محکم گرفتم یه آی از سر درد و شهوت گفت یه اسپنک آروم زدم روش و صورتمو انداختم وسط چاک کونش شروع کردم از وسط پاش و پشت تخماش زبون کشیدن تا بالای چاک کونش ، وای که چقد تمیز بود هر از گاهی هم بین زبون کشیدنام سرمو بلند میکردم و لپای کونش و میبوسیدم و مک میزدم دقیق یادم نیست چقد طول کشید که کیرم باز شروع کرد به سفت شدن آروم دراز کشیدم روی کمر رضا و سر کیرم گذاشتم بین تخما و سوراخش و همینجوری که فشارای ریز ریز میدادم بادستم کیرمو آروم بالاو پایین میکردم که یه لحظه رونای رضا شروع به لرزیدن کرد و برا چند لحظه تمام ماهیچه های پاش سفت شدن و فهمیدم ارضا شد…
غرق حرفای امیر بودم و با خودم میگفتم اگه اینا عاشق هم شدن ، پس یعنی منم عاشق چارخونه پوش شدم!!!؟؟
آخه حس و حالم خیلی شبیه حس و حالیه که امیر ازش حرف میزنه ، پیش خودم با منطق عشق بین دوتا پسر درگیر بودم که صدای امیر به خودم آوردم :
~الان حالت داره بهم میخوره؟
+جان عههه چی؟
~پرسیدم حالت ازمون بهم میخوره؟
+نه کاکو واسه چی باید بهم بخوره؟
~آخه روت کردی اون طرف حرفم نمیزنی
+نه نه تو فکر بودم … یکمی هم کُپ کردم
~نمیدونم آخه خیلیا هستن که حالشون از گی ها بهم میخوره و ازشون متنفرن ، راستش منم خیلی وقت پیش میخواستم راجع به خودم و رضا بهتون بگم اما می‌ترسیدم بد قضاوتمون کنید و…
حرفش رو قطع کردم و با خنده و از سر شوخی داد زدم
+آی کیرم تو بدخواه گی هاااا ، فلان فلان ناموس هرکی چشم نداره خوشی رفیقای منو ببینه
~هوویی الاغ صداتو بیار پایین
+چته عامو رو نوک کوه نشستیمااا ، کدوم کص‌خلی بجز ما تو این سرما میاد اینجا
~ناموسا شما دوتا آدم نمیشید«منظورش به من و مملی بود»
+خوب مشتی ، تا اینجا که همش از خوشی حرف زدی بگو ببینم امروز چرا انقد گوزپیچ بودی؟
~هعیییی آقایی که شما باشیییییی…
+خوب
~باید آتیش کنی زودتری برگردیم پایین که سرما مردیم ، باقیش هم بعدا برات میگم

انگار امیر یکم بهتر شده بود راه افتادیم و برگشتیم سمت خونه شون که کلن یه سوییت داخل حیاط دست خودش بود تقریبا مستقل بود به خونه زنگ زدم و گفتم که امشب خونه نمیام و پیش امیر میمونم یه شام حاضری زدیم و نشستیم به تخته بازی کردن یکم که بازی کردیم رو کردم به امیر و گفتم :
+یه چیزی بهت بگم مسخره بازی در نمیاری؟
~هیچ قولی بهت نمیدم ولی بگو
+نه مردونه میخوام جدی حرف بزنم
~بگو حالا ببینم چیه
+راسیتش منم جدیدا یه جریانی شبیه تو برام اتفاق افتاده و…
سیر تا پیاز ماجرا رو براش تعریف کردم.
~گمونم حق با ممل باشه
+خوب این وسط یه فرقی با جریان تو و رضا هست ،راستش من به سکس با آرش که فکر میکنم یه جورایی غیرتی میشم
~هی گووززز ، نترس بابا چس کنت تو برقه
+مرض مرتیکه مسخره
~ولی پیمان داری پا تو یه مسیر خیلی سخت میذاریااا
+چطور؟؟
~ببین اول که همجنسگرایی یه تابوعه بخصوص بین مردم ما ،این یعنی هیچ‌کس رو نداری که از حس و حالت باهاش حرف بزنی کمک بخواهی یا درد دل کنی و همیشه باید پنهونی و دور از نگاه آدمای دیگه زندگی کنی مبادا بفهمن همجنسگرایی ،از اینم که بگذری وای به روزی که تواین راه از لحاظ احساسی شکست بخوری ،ببین آدمای عادی وقتی رابطه‌شون رو از دست میدن خیلی کمتر از ما زجر میکشن چون جدای از اینکه خیلی راحت تر از ما میتونن با خانواده یا دوستاشون حرف بزنن و درد و دل کنن از طرفی هم ته ذهنشون میدونن که تا دلشون بخواد شانس دوباره واسه عاشق شدن و ساختن یه رابطه جدید دارن ولی ماچی؟ ما با رفتن عشق‌مون باید حالاحالاها تو تنهایی باشیم آخه یه پسر معمولی به محض اینکه از یه دختر خوشش بیاد میتونه شانسش رو امتحان کنه و نهایت یه نه بشنوه ،اما ماها چی؟ از کجا باید بفهمیم اونی که برامون جذابه همجنسگرا هست یا نه؟ اصلا جرأت مطرح کردن پیشنهادمون رو داریم؟؟
+میگماا
~جان
+نکنه رضا زده تو برجکت؟

امیر که انگار واسه دو سه ساعت از حال خرابش فاصله گرفته بود با شنیدن این سؤال
دوباره اخماش رفت تو هم و انگار که تمام دنیا رو سرش خراب شد ، رنگش زرد شد و خیره شد به صفحه تخته نرد و دستی که باهاش تاس هارو گرفته بود شروع کرد به لرزیدن…

~تموم شد پیمان ،همه‌چی تموم شد
+چرا آخه مگه چی شده؟
~تا حالا شده بود بیای اینجا و لازم باشه خودمون غذا درست کنیم؟
+نه خداییش همیشه مامانت زحمتشو میکشه
~ولی امشب خودمون درست کردیم
+عامو بیشییییینننن!!! مامانت فهمیده؟؟
~کاش فقط مامانم فهمیده بود ، دوشب پیش بابای رضا که بهش شک کرده بوده موقع خواب میره گوشی رضا رو برمیداره و چک میکنه
+خووب
~هیچی دیگه میزنه رو پیامای من و میره تمام مسیج هامون میخونه ،وای پیمان نگم برات که چه قشقرقی راه انداخت زنگ‌ زد همه چیو گذاشت کف دست بابام الانم که تو خونه دیگه هیچکی سگ محلم نمی‌کنه دیشب و پریشب که اصلا نتونستم بخوابم هر کاری هم کردم نتونستم از رضا خبر بگیرم،امروز دیگه از خستگی عین جنازه خوابم برده بود که دم‌دمای عصر مامانم با ناله نفرین و تیپا و لگد بیدارم کرد و خط و نشون که پاشو تن نجستو از خونه زندگی ما جمع کن برو حالا هم تا آخر هفته دیگه بهم مهلت داده
+زرشک ،حالا کجا میخوای بری؟
~قبرستون
+مرده شور استخدام میکنن؟ بذار یه زنگ بزنم رضا ببینم در چه حاله
~خطش خاموشه
+شماره مامان باباشو بده ،اونا که با من مشکلی ندارن
~ساعت یک شبه هااا
+آخه اینجوری که تو میگی اوضاع رضا اصلا خوب نیست ،پاشو پاشو
~کجا؟
+خونه آقا شجا ،خوب پاشو بریم در خونه شون یه آماری بگیریم

تو همین بگو مگو ها با امیر بودیم که صدای جیغ مادرش بلند شد ،دویدیم تو حیاط که دیدیم مادر امیر تو چارچوب در حیاط ایستاده و داره تلاش میکنه یه نفر که حال خوبی نداره رو تو بغلش نگه داره ،امیر پرید و از پشت سر مادرش و نگه داشت منم رفتم اونی که تو بغل مامان امیر بود رو ازش جدا کردم که به محض دیدنش پاهام سست شد و نزدیک بود روبه پشت بخورم زمین…

تو حیاط و جلو در خونه پر شده بود از اهالی بی‌مصرف محل که فقط تماشاچی بودن ، حال خودمم زیاد خوب نبود چشام تار و گوشام کیپ شده بود ، هول کرده بودم و منگ شده بودم ،
این طرف رضا بی حال افتاده بود روی من و داشت بالا میاورد و من فقط توانایی نگه داشتنش رو داشتم ، اون طرف هم امیر داشت سعی میکرد مادرش رو برسونه به پله های ورودی ساختمون که یه دفعه صدای مملی رو شنیدم که هم زمان هم داشت میومد سمت من و هم داشت آدمای اضافی و تو دست و پارو با داد و بیداد خفت از سر راه کنار میزد ،
با کمک ممل رضا رو کشوندیم تو کوچه که بابای امیر رسید ، بی هیچ حرفی در عقب ماشینش باز کردم و رضا رو خوابوندیم رو صندلی عقب ممل هم نشست عقب و سر رضا رو گذاشت رو پاش رفتن…
وارد حیاط بیمارستان شدم ، چشم‌چشم میکردم و دنبال بچه ها میگشتم وااای که چه شب مزخرفی بود دیشب گوشیمو از جیبم در آوردم زنگ زدم به مملی که گفت بیا سمت درب خروجی بمحض اینکه رسیدم امیر رو دیدم که با صورت قرمز و چشمای پف کرده رو دو زانو نشسته و سرش رو گذاشته بین دوتادستش
+خداروشکر خطر رفع شد ،معده‌شو شستشو دادن الانم حالش بهتره
-حالا باید چیکار کنیم؟
+فعلن پاشین از اینجا بریم یهو یکی امیر اینجا میبینی شر میشه
~مثلا میخواد چه اتفاقی بدتر از این بیفته؟
+یه اتفاقی شبیه اینکه بابا یا مامان رضا تو این اوضاع خراب ببیننت بحثتون شه
~بیان ازش برن بالا
+دقیقا همینو میگم ،الان نه تو اعصاب داری نه اونا، یه حرفی یا کاری می‌کنید مشکل از اینی که هست بیشتر میشه ،فکر کن مثلا تو یه فحش به باباش بدی رضا ازت دلخور نمیشه؟
-میشه به منم بگین چه خبره اینجااا؟ براچی باید بحثشون شه آخه مگه تقصیر امیر این وسط چیه؟
+حالا بیایید بریم بعد حرف می‌زنیم
-نخیر ،انگار ما این وسط تخم حرومیم
~مملی دورت بگردم ،بذار سر حوصله همه‌چیزو بهت میگم

راه افتادیم رفتیم سمت پایانه اوتوبوس نزدیک بیمارستان ، ساعت یه‌ربع به شیش بود و اوتوبوس ها تازه داشتن یکی‌یکی وارد میشدن ، سوار خطی که سمت محل خودمون میرفت شدیم که بین راه امیر گفت امروز نه حال و حوصله مغازه رو دارم نه خونه و قرار شد بریم موتورامون رو برداریم و بریم باغ اما یه فکری تو سر من بود که خیلی آزارم میداد
موتور خودم از حیاط امیر اینا برداشتم و به اونا گفتم برن باغ من یکم خونه کار دارم ، به محض جدا شدن از بچه ها زنگ زدم به بابای امیر و گفتم کار مهمی باهاتون دارم که گفت بیا جلو خونه ما تازه برگشتیم باز برگشتم سمت خونشون؛

بابای امیر از اون آدمای دنیا دیده و دل‌به نشاط بود لوتی و خوش مشرب بود تو محل هم همه دوسش داشتن و براش حرمت قائل بودن ،قدبلند و چهارشونه بود موهاش دورنگ بود همیشه طاق میزد، ریش و سبیل جوگندمیش هم همیشه کوتاه و آنکارد بود

+سلام مجید آقا
*سلاام گل پسر ،چطوری باباجون دمت‌گرم خیلی زحمت کشیدی
+چی بگم مجید آقا ، راستش خیلی نگرانم
*رضا که حالش خوبه بابا ،مرخصش کردن
+اونکه خداروشکر ولی
*ولی چی پسرجون؟
+راستش مجید آقا ما چهارتا خیلی باهم رفیقیم، بیشتر از شما رضا رونشناسم کمتر هم نمیشناسم ،رضا آدم خودکشی و اینجور چیزا نیست
مجید آقا انگار که گمون میکرد من از اصل ماجرا بی‌خبرم خواست بحث رو تموم کنه که گفت:
*شما جوونا بعضی وقتا کارای عجیب میکنید
+مجید آقا من از ماجرای امیر و رضا خبر دارم،
دو روز از فهمیدن باباش و شما گذشته بود فقط ،رضا انقدری ضعیف نیست که دو روز فشار رو نتونه تحمل کنه
*چی میخوای بگی بچه؟ میزنم تو گوشت که صورت برگرده هااا
+مجید آقا بزن تا میتونی همین الان منو بزن، اما جان امیر مراقب رضا باش

اینو گفتم و از اونجا رفتم ، خیلی نگران رضا بودم نمیدونستم اوضاع تو خونه‌شون چجوریه اگه حق با من باشه چی؟ وای خدا سرم داره منفجر میشه به خودم اومدم جلو در باغ بودم ،رفتم داخل و دیدم بچه ها تو یکی از آلاچیق ها نشستن سر راه چند تا ساندویچ گرفته بودم حال هیچکدوممون خوب نبود اما بخاطر اون دوتای دیگه سعی می کردیم خوب جلوه بدیم سه تایی به زور لقمه هارو میدادیم پایین خوابمون برده بود که با زنگ گوشیم بیدار شدم ، ساعت نه شب بود
+الو سلام
*برو یجا که امیر نباشه
به بچه ها اشاره کردم ساکت بمونن
+دوریم از هم بفرمایید
*پیمان بابا حق با تو بود ،رضا رو مسموم کردن
+چطور؟ باهاش حرف زدین؟
*نه ولی تو که رفتی خیلی به حرفات فکر کردم اصلا منطقی نیست که رضا خودش رو مسموم کنه و پاشه بیاد خونه ما ،گیریم که بعد از اقدام به خودکشی پشیمون هم شده باشه واسه چی تا تو خونه خودشون بوده از کسی کمک نگرفته و این همه راه اومده تا خونه ما
+چی بگم مجید آقا منم همین فکرا داره آزارم میده ، آزار که می‌ترسونتم
*نترس بابا جون نترس مادر و آبجی امیر فرستادم خونه خواهرم تا به بهونه عیادت و کمک و این حرفا امشب اونجا باشن تا بعد ببینیم چی میشه
امیر و مملی داشتن به صحبت های من و مجید آقا گوش میکردن و امیر اشاره کرد که از باباش بخوام بیاد پیشمون ، مجید آقا هم به محض اینکه من ازش دعوت کردم نه نگفت و آدرس گرفت ساعت ده ونیم یازده بود که رسید،بمحض اینکه از ماشینش پیاده شد بی هیچ حرفی راه افتاد رفت سمت امیر که اون طرف تر ایستاده بود و از شرم پدرش سرش رو انداخته بود پایین به محض اینکه رسید جلو امیر دست راستش گذاشت رو شونه پسرش وگفت
*بهت چی‌گفتم!؟ خدا این‌همه ماهیچه و استخون از انگشت پا تا فرق سرت گذاشته که
~باهاش سرمو بالا بگیرم
تعمیر جمله باباشو کامل کرد مجید آقا یکی خوابوند تو گوشش
*مگه بهت نگفتم اگه بدترین اشتباه هم ازت سر زد ، هرگندی هم که زدی ، دنیا رو هم خراب کردی من کنارت ایستادم تا کمکت کنم درستش کنی؟
~آره آقاجون
*پس قبولم نداشتی نه؟ دِ اگه قبول داشتی که رفیق نیمه راه نمیشدی
~این حرفا چیه آقاجون ،شما حرفت واسه من سنده ، من…من فقط…
*فقط چی؟ فقط فکر کردی من عین این جلال شوهرعمه اُمُلت هستم؟ فکر کردی منم عین این مغز فندوقیام که پاره جیگرمو واسه تعصبای احمقانه و چرندیات حرف مردم دهن گشاد بسوزونم؟؟؟نشناختی امیرآقااا بعد این همه مدت هنوز باباتو نشناختی ، آقا پیمان پیمان‌بابا
+جونم مجید آقا
*یه زحمت بکش یخورده وسایل رو صندلی عقب ماشین گذاشتم همراه دستت بیارشون .
من و مملی داشتیم ظرف های غذا و سفره رو جمع میکردیم و از مجید آقا بابت جعبه‌شیرینی و قاب عکسی که واسه تبریک راه انداختن کسب و کار خودمون هدیه آورده بود تشکر می‌کردیم که مجید آقا پیپ دسته خاتم قدیمیشو از جیبش درآورد و همونجوری که داشت توتون می ریخت داخلش و آمادش می کرد لبخندی زد و گفت : زجر دنیارو کی کشید؟ بعدش با خنده گفت پاشید پاشید قلیونتون چاق کنید که دیگه پا نمیده در حضور خودم کُدش رو آزاد کنماااا
امشبم چون میخوام هم سن و سال شماها بشم دارم بهتون حال میدم ، مملی برگشت گفت: پس ضدحالمون بیشتر شد
*چیه محمد آقا نکنه فک کردی چون دوره ماها گذشته جوونی کردن و بلد نیستیم؟
-نه مجید آقا این چه حرفیه ، واسه این میگم ضدحال چون ما اینجا شب‌نشینی داریم و آرمان… ،مملی بغضش گرفت و ادامه حرفش خورد
*غمتون نباشه ،دم عصری که بچه هارو گذاشتم خونه شون ،جلال و آبجیمو کشیدم کنار و خط و نشونای لازمو براشون کشیدم ، امشب واس‌خاطر منم که شده رو اعصابش راه نمیرن
مجید آقا کام اول از پیپش گرفت و همراه دود غلیظش یه آهِ کهنه رو انگار از سینه‌ش آزاد کرد
*این پیپ الان دقیق 20ساله تو دستای منه ، سنگ صبور تنهایی هامه چه شب زنده داریایی که منو این رفیق قدیمی باهم نکردیم چه راز های نگفتنی که از من نشنیده ،آره الان بیست ساله که تو سکوت و تنهایی جاده پابه‌پام اومده و خسته نشده ، میدونم امشب از اینکه اینجوری آروم کنارتون نشستم شاخ درآوردین ،
میدونم وقتی شمارم روگوشی پیمان افتاد دلش هُری ریخت پایین که الان بابای امیر چه بدوبی‌راه هایی که نمیخواد بارم کنه ، ولی میدونین بچه ها من همه زندگیم در عجب آدمیزاد موندم ، در عجب موندم این همه فراموشکاری آدما واسه چیه؟
آخه منی که تا الان سه بار اندازه کل عمر بچم زندگی کردم ،منکه تک‌تک روزا و ساعتای الان بچه‌ مو قبلا زندگی کردم منی که میدونم حال و هوای دل امیرم چه ریختی بود اون روز اولی که حس کرد عاشق شده ، منکه حال و هوای تک‌تک پنهون کاریا ، بوسه ها ،قرار گذاشتنا ، چشمک زدنا ،قهر کردنا و حسودی کردنا و حتی سکس کردنای الان امیرو قبلا زندگی کردم ، لمسشون کردم ،من حتی این لو رفتن سه چهار شب پیش و ترس از دست دادنی که امشب داره جیگر بچمو می‌سوزونه رو هم چشیدم روچه حسابی خودم بخوام نمک روزخمش بشم؟؟
هعییی خدااا… نمی‌فهمم ،واقعا نمی‌فهمم چرا آدما نوبت داوری خودشون که میشه جای اینکه بشن همون معجزه‌ای که خودشون سالیان پیش حسرت و آرزو شو داشتن میشن اون جلادی که داغ مُهرش یه عمر رو جیگرشون مونده…
مجید آقا پیپ قدیمیش رو تمیز کرد و گذاشت داخل جیبش ، یه تک سرفه ای زد سرش رو بلند کرد یه نگاه به سر تا پای امیر انداخت و بهش گفت :روزی که فرستادم مادرت از خونه جوابت کنه ،خواستم عیار تو بسنجم پسر…
با خودم گفتم اگه انقدری عاشق بودی که با یک دست لباس بذاری از خونه گرمو نرم بچگیت بری ،میام دنبالت دستت و می‌گیرم و تا نذاشتمش تو دست عشقت بی‌خیال نمیشم
اگرم از ترس آوارگی بیخیالش میشدی یعنی یه هوس بوده و هیچی
~خو…خوب حالا چی؟! به نظرت عشقِ یا هوس؟
*مگه کوری تو پسر؟؟نمی‌بینی دستات تو دستمه؟
~بابا… یعنی…
*یعنی و معنی نداریم ،گفتم دستتو میذارم تو دستاش تموم
اون لحظه یجوری گل ازگل امیر شکفت که انگار هیچ کدوم این اتفاق های ناجور براش نیافتاده ، تودلم داشتم مجیدآقا رو با بابای خودم مقایسه میکردم ،حمایت و درک یه مثلا راننده بیابون کجا و بی‌مسؤلیتی و سنگدلی آقای مهندس کجا…

نوشته: محمد

ادامه...)


👍 36
👎 3
19901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

946141
2023-09-07 01:48:02 +0330 +0330

درود رفقا ، بابت چندتا غلط املایی که الان دیدمشون معذرت میخوام و اینکه نمیدونم چرا واژه«گاراپ گاراپ» اینجا شده «گاراژ‌گاراژ» ،ضمنن شغل خودم رانندگی بین شهری هست و خدایی نکرده با مقایسه راننده و مهندس قصد جسارت به کسی رو نداشتم ،
در آخر خوشحال میشم نظراتتون رو بخونم و در راستای هرچه بهتر شدن نوشته هام در آینده از دیدگاه ها و تجربه های شما دوستان استفاده کنم

6 ❤️

946145
2023-09-07 02:00:15 +0330 +0330

زیبا بود. ادامه داره؟

3 ❤️

946169
2023-09-07 03:49:51 +0330 +0330

خوب بود. اولش رو که خوندم یاد داستان های مجله ی ندا و مجله ی چراغ افتادم… چه دورانی بود 😭

تو این کار خوب نیستم ولی چون شیوه ی نوشتاریت رو دوست دارم، افکارم رو برات مینویسم. امیدوارم باعث دلخوریت نشه:

داستان خیلی خوب و گیرا شروع شد. زمینه سازی و شخصیت پردازیت، برخلاف خیلی از داستان های سایت، رمان گونه ست و اعتماد کامل به شعور و فهم مخاطب داری.

به نظرم تو قسمت اول باید تمرکز میکردی روی خطِ داستانی اصلی (؟)، یعنی شخصیت های پیمان و آرش. وقتی خطِ داستانی امیر و رضا شروع شد، شخصیت های داستان که رابطه ی بیشتری با داستانِ فرعی دارن، زیاد شدن و این حس رو بهم میده که قراره همش درباره ی امیر و رضا باشه.

کلیت داستان هم یکپارچه بود تا اینکه امیر تجربه ی شبانه ش با رضا رو تعریف کرد. متوجه نشدم هدفت از با جزئیات بودنِ اون بخش چی بود. چون در قدم اول، امیر مقدمه چینی برای یه حادثه ی ناگوار و غمگین رو میکنه ولی بعدش با آب و تاب و شهوت وار درباره ی اتفاقاتی که اون شب میافته، صحبت میکنه. فکر میکنم به جای اینکه خواننده رو تحریک کنه، باعث افزایش تنش و استرس میشه. (البته شایدم هدفت تحریک خواننده نبوده.) خودم شخصا دلهره داشتم که وسطِ عشق بازیشون مچشون رو نگیرن.

درست هم متوجه نشدم چهارتا رفیقا چندسالشونه، فقط میدونم امیر دو یا سه سال از ممل و پیمان بزرگتره.

راستی فکر میکنم شخصیت مادرِ پیمان و اشکان، پتانسیل خوبی داره. اینکه با توجه به موقعتیش، چه واکنشی به همجنسگرا بودن پسرش نشون میده یا در کل مشکلات تک والد بودن رو به تصویر بکش.

در کل هم باید اشاره کنم که چون اختلال پیش فعالی دارم، این چندتا شخصیتی که معرفی کردی برام زیادن و نمیتونم رو همشون تمرکز کنم. اینو واسه این میگم که فکر نکنی تو بد نوشتی، من خواننده ی خوبی نیستم 😓 😁

4 ❤️

946170
2023-09-07 04:26:36 +0330 +0330

خیلی خوب بود ادامه بده💅🏻

1 ❤️

946175
2023-09-07 06:40:31 +0330 +0330

سلام
عالی نوشتی ، خسته نباشی
و پرقدرت برو جلو
فقط یه کم رو بخش هایی که اتفاق بدی افتاده مثلاً یا یه چیز نگران کننده ای قراره به صحنه بکشی کار کن ، پرفکت بود اما یه کم بیشتر شرح بدی بهتر میشه
موفق باشی🌠🌙

2 ❤️

946186
2023-09-07 08:52:59 +0330 +0330

بالاخره بعد فکر کنم یه هفته خوندن کستان های گی یه داستان خوندیم
پتانسیل اینو داری که خوب بنویسی
موضوعی که تو ذهنت داری خوبه فقط برای ادامه دادن و روی کاغذ آوردنش نیاز به تجربه بیشتری داری تو نوشتن که با گذر زمان و خوندن بیشتر داستان های خوب این سایت کم کم قلقش دستت میاد
قلمت مانا

4 ❤️

946194
2023-09-07 10:35:05 +0330 +0330

عالی بود
خط داستانی فوق العادست
مشتاقانه منتظر ادامش هستم

2 ❤️

946195
2023-09-07 10:37:42 +0330 +0330

قشنگ داشتم فیلم داستانت رو میدیم

اونجایی ک یه ایرانی عقلانی به داستان نگاه کرد رو واقعا دوست داستم و ارزومه یه روز واقعا همه با عقل و منطقشون تصمیم بگیرن ن تعصب های جاهلانه

2 ❤️

946208
2023-09-07 13:36:53 +0330 +0330

دم تک‌تک شما رفقای نازنین گرم که تایم گذاشتید و علاوه بر خوندن داستان این همه لطف و انرژی مثبت بهم دادید
و دوست عزیزم کاربرMislnfo اتفاقن من بانظری که راجع به خودت داری کامل مخالفم و لازمه بگم حضور شما خواننده های عزیز هست که به افراد انگیزه نوشتن میده و چقدر عالی که شما به عنوان یک خواننده بنده رو بیشتر درجریان توقعات و انتظارات مخاطب قرار دادید 💐💐
کاربر عزیزNezha چشم حتمن سعی میکنم هیجان بیشتری به خرج
بدم🌹🌹

و درآخر با پوزش باید بگم که روند انتشار قسمت های بعدی این داستان ممکنه یکم طول بکشه که علتش یه مقدار مشغله خودم و ارتقاء کیفیت داستان هست

روز و روزگارتون شادان ، پاینده ایران و ایرانی

4 ❤️

946218
2023-09-07 15:58:57 +0330 +0330

لطفا هرچه سریع‌تر ادامه اش بزار
هنوز منتظریم ببنیم خودت پیراهن چهارخونه به کجا میرسید

2 ❤️

946227
2023-09-07 18:54:19 +0330 +0330

فقط برای اینکه سردرگم نشیم کنار جمله ها جای علامت، اسم شخص رو بزار

1 ❤️

946233
2023-09-07 20:24:24 +0330 +0330

زیبا بود آفرین

1 ❤️

946309
2023-09-08 13:44:06 +0330 +0330

بالاخره یک نویسنده خوب دوباره اومددد🥳🥳

1 ❤️

946325
2023-09-08 17:10:21 +0330 +0330

درود دوست عزیز؛ بالاخره بعد از این همه کستان تو سایت ، یه چیز خوب رویت شد …

بریم برای نقد و بررسی؛ اول با نکات مثبت شروع میکنم.
فضاسازی داستانت خوب بود ، هرچند جا داشت خیلی عمیق تر فضاسازی میشد ولی خب چون داستان سنگینی رو نوشتی ، به نظرم با اینحال خوب جمع کردی.
شخصیت پردازی نسبتا خوبی داشتی اما روند سریعی که داستانت داشت باعث میشد خواننده‌ای که بدون توجه میخونه گم راه بشه و شاید گاها لازم میشد برگرده از اول بخونه تا متوجه داستان بشه.
استعاره ها و کنایه های ادبی جالبی داشتی.
نگارش داستان واقعا عالی بود، و به طور کلی غلط املایی ندیدم.
دیالوگ های خوبی داشتی اما بازم میگم روند سریع داستانت یکم کارو خراب کرده بود .
چند موردی هم درمورد شخصیت های اضافه ات کم کاری کردی، مثلا شخصیت جلال که عملا اگه نام نمیبردی بهتر میشد؛ یا حداقل شخصیتش رو عمیق تر میکردی.
نشون دادن تابو ها و مشکلات جامعه توی داستانت واقعا لذت بخش و به نظرم به جا بود .
و شخصیت مجید آقا رو انقدر خوب و عمیق ساختی که کراش زدم روی اخلاقش😅

نکات منفی کلی هم، بیشترین تأکیدم روی همون سیر سریع داستان بود.
و اینکه خیلی از فضای کلی داستانت یعنی شخصیت آرش دور شدی، و خب اگه در ادامه داستان، مشخص بشه که ربطی به این کارکتر نداشته و داستان اصلی داستان رضا و امیره، باید بگم این می‌تونه بزرگ ترین اشتباهت باشه که کارکتر بی مصرف خلق کنی؛
و آخرین نکته؛ درمورد شخصیت پردازی ات باید بگم، مجهول نگه داشتن سن کارکتر ها توی همچین داستانی تاحدودی اعصاب خواننده رو خورد می‌کنه. خیلی وقتا ممکنه اصلا نیازی نباشه سن کارکتر رو قید کنی ولی تو این داستان، سن کارکتر می‌تونه مکمل داستانت باشه و اشاره نکردن به این موضوع کار رو خراب می‌کنه.

درکل 👍🏻 تقدیمت شد!
موفق و موید باشی ، منتظر ادامه اش هم هستم🌿❤️

3 ❤️

946424
2023-09-09 12:04:04 +0330 +0330

عالی بود
قلمت مانا

1 ❤️

946565
2023-09-10 07:32:55 +0330 +0330

داستانت با وجود ریتم کندی که داره خیلی هیجان انگیزه و بسیار مشتقام که قسمتهای بعدیش رو بخونم. اما یکی جاهایی وقتی که پاراگراف جدیدی رو شروع میکردی فکر میکردم جمله‌هایی رو از زبان راوی داستان (پیمان) دارم میخونم، نگو ادامه‌ صحبتهای امیر بوده و به خاطر ایجاد ابهام و سردرگمی و تناقض مجبور شدم چندبار دیکه کل داستان رو بخونم، که خوب اینهم یک ترفند برای بیشتر خونده شدن! ( 😇 😎 ) اما‌ هنوز نتونستم یکی دوتا تناقض رو برای خودم حل کنم:
مگه امیر نگفت حدودای ۱۴ یا ۱۵ سالگیش بوده که پدر رضا میوفته زندان و رضا و مادرش و خواهرش میان خونه‌ی امیر اینا ساکن میشن؟ از اون زمان تا زمانی که داستان رضا و امیر لو میره چقدر میگذره چون‌ اونجاست که پدر رضا وارد داستان میشه و قشقرق به راه میندازه، اگر خیلی وقته که گذشته (که با احتساب اینکه رضا از خونه خودشون میاد جلوی در خونه امیر اینا، پس معلوم میشه خانواده رضا دوباره سروسامون گرفته و دیگه با خانواده امیر زندگی نمیکنه)، پس چرا تازه یاد مادر امیر میوفته که بگه از خونه‌ پدریش باید بره و مستقل بشه و چرا تازه الان دارن رضا رو مسموم میکنن و خیلی چراهای دیگه که نشون میده من خواننده هنوز نتونستم با خط زمانی داستان ارتباط بگیرم.

2 ❤️

947011
2023-09-12 20:10:07 +0330 +0330

تم داستان خوب بود ، شیوه نگارشش خوب بود ، شخصیت پرداریش خوب بود ، و گیرایی داستان هم خوب ، بطوری که خواننده از خواندنش خسته نمیشد و داستان رو دنبال میکنه ولی در عین حال َعفهایی که بهش وارده سر در گمی خواننده از سن رفقا و زمان اتفاق داستان هست و از همه مهمتر شوکی هست که یهو به خواننده وارد میشه و اون اینکه رضا که بخاطر زندانی شدن پدرش چند روزی بود اومده بود پیش امیر یهو پدرش اومد گوشیشو چک کرد و بقیه ماجرا
حالا پدر رضا کی اومد و چرا بعد ازادیش با خانواده اش برنگشت شمال و همونجا خونه جدا گرفت و سوالهای متعدد دیگه ای که برای مخاطب بی جوابه و فقط یه علامت سوال به بزرگی همین نوشته در ذهنش باقیه

2 ❤️

947244
2023-09-13 21:17:31 +0330 +0330

Redroger0 عزیز به حدی قلمت رو دوست دارم که بعد از چندسال که فقط داستان های شهوانی رو میخوندم بعد از خوندن «گل فروش» صرفن واسه تشکر از تو تو سایت اکانت ساختم ، خوندن کامنتت در اینجا خیلی برام ارزشمنده

1 ❤️

947247
2023-09-13 21:52:38 +0330 +0330

از مثنوی کپی پیس کردی 👎

0 ❤️

947433
2023-09-14 21:08:18 +0330 +0330

شاید بقیه بگن چه نونی بهم قرض میدن
ولی منم که قلمتو دوست دارم و اومدم برای بار دوم داستانتو بخونم

1 ❤️

948057
2023-09-18 02:32:54 +0330 +0330

آدم رو یاد سناریوهای مصنوعی و مسخره فیلم های دهه ۶۰ و ۷۰ میندازه. پاراگراف ها و یا سکانس های مسخره ای که کاملا بر خلاف روال جامعه ماست. ی پسر نهایتا ۲۳. ۴ ساله بیکار و علاف که به ی چشمک زدن برای داداشش پلی ۲ می‌خره و تولد گرفتن و کلی مسائلی که برای پدرهای جامعه ما هم انجامش مشکل شده و آرزو شده براشون ی ذره بچه هاشون رو بتونن خوشحال کنن. نمیدونم چرا ی کم از این سلول های خاکستری مغزتون نمیخواین کار بکشین. ی مشت از خودش بدتر هم اومدن کلی به به و چه چه نوشتن و کامنت کردن، انگار تو سوئیس یا دانمارک دارن زندگی میکنن.

1 ❤️

948089
2023-09-18 07:47:39 +0330 +0330

عالی خواهش میکنم مارت دورو زود بساز

1 ❤️

948487
2023-09-20 13:29:21 +0330 +0330

داش قسمت بعدی رو یادت رفته!

1 ❤️

948557
2023-09-21 01:20:10 +0330 +0330

جیگر قسمت دو رو فکر کنم چهار روز پیش پست کردم حالا کی بیاد رو سایت ادمین داند ،
و خوب در جواب دوستمون که گفتن خرید پلی2 انگار شق‌القمر میمونه باید بگم واسه امثال من که از بچگی عین چی‌چی کار کردیم همچین سخت هم نبود هنوز دهه هشتاد سگ دو زدن بی نتیجه هم نبود و در ضمن فک نکن اگه کسی بخشی از تایمش رو اینجا میذاره از این مردم نیست و درد رو نمیشناسه ، در آخر ای کاش اختلاف ،دعوا ها و زور آزمایی هامون رو سر همونی که همه مون میدونیم متمرکز کنیم که ما همه از «طن» هستیم و وطن مهمه ، وطن همه ماست
پاینده انسان ایرانی

1 ❤️

967077
2024-01-17 12:24:21 +0330 +0330

ماشاالله عجب داستان مفصلی نوشتی. امیدوارم همه عاشقا به هم برسن و جامعه پذیرشش رو ببره بالا. ماها اینطوری اذیت نشیم.
درباره خانواده و فشارها برای ازدواج هم می تونی به خانواده ، یک گروه دیگه رو هم اضافه کنی. گاهی همکاران محیط شغلی هم پدر ادم رو در میارن. خصوصا اگر مذهبی طور باشن. هر روز پیله ات میشن که کی ازدواج میکنی، چرا ازدواج نمی کنی و هی میخوان بهت دختر معرفی کنن یا نهایتا با موضوع ازدواجت هزارجور شوخی میکنن. اینم خیلی سخته. خداکنه فرهنگسازی درستی در این زمینه بشه.

1 ❤️