شهرام ایستاد و گفت: من کم کم برم زنداداش. حسابی بهتون زحمت دادم.
موهام رو از روی چشمم کنار زدم و گفتم: من که میدونم شما عادت به چای بعد از ناهار داری. شایان که تو اتاق من خوابش برده. پانیذ و پرهام هم که دارن درس میخونن. منم که باید تو هال تنها بشینم و در و دیوار رو نگاه کنم. شما بشین تا من چای دم کنم.
شهرام انگار داشت تعارف میکرد اما وقتی اصرار من رو دید، نشست و گفت: چشم هر چی شما بگی.
چای دم کردم و برگشتم توی هال. نشستم جلوی شهرام و گفتم: سخت نیست همه چی رو بیخیال بشین و بیایین ایران؟
شهرام به من نگاه کرد و گفت: اسمش رو گذاشتم انتقالی. همون کار خارج رو میارم داخل ایران. یکمی محدود میشم اما مهم نیست. پدرم چند سال دیگه بیشتر زنده نیست. میخوام این مدت کنارش باشم. اگه این کارو نکنم، همیشه عذاب وجدان دارم.
لبخند زدم و گفتم: پدرجان خیلی خوشبخته که شما و شایان رو داره.
-هر چی داریم، از پدرمون داریم. البته در جریانم که خود شما هم دست کمی نداری و دختر با وفای بابا و مامانت هستی. البته کاش بودن و میدیدمشون.
از تعریف شهرام خوشم اومد و گفتم: اتفاقا پدرم هم خیلی مشتاقه تا شما رو ببینه. ایشالله سر فرصت، دعوتتون میکنم یک شب بیایین اینجا. من برم چای بریزم.
برای جفتمون چای ریختم. برگشتم و به شهرام چای تعارف کردم. چای خودش رو برداشت و گفت: یاد شبی افتادم که اومده بودیم خواستگاری شما. مادرت به جای جنابعالی، بهمون چای تعارف کرد.
خندهام گرفت و گفتم: شایان ورپریده اینقدر درباره شما و پدرجان به من چاخان گفته بود که از استرس داشتم سکته میکردم. ترسیدم اگه خودم چای بیارم، خرابکاری کنم.
شهرام هم خندهاش گرفت و گفت: بله در جریانم گفته بود که چقدر ترسناکیم و منتظر بهونه تا مخالفت کنیم.
خواستم جواب شهرام رو بدم که گوشیاش زنگ خورد. متوجه شدم که تماس کاریه. چای خودم رو برداشتم و به بهونه سر زدن به پانیذ و پرهام، اجازه دادم تا شهرام تنها باشه و راحت حرف بزنه. وارد اتاق پانیذ و پرهام شدم و درِ اتاق رو پشت سرم بستم. جفتشون روی تخت پانیذ خوابیده بودن و روشون پتو بود. از تکون خوردنشون فهمیدم که دوباره روی هم هستن و دارن سکس میکنن. لیوان چای رو گذاشتم روی میز. با حرص پتو رو کمی پس زدم و گفتم: یعنی شما دو تا یه ذره شعور و حیا ندارین؟ الان وقتشه؟ نمیگین یکی بیاد داخل؟
صورت و بدن جفتشون عرق کرده بود. پانیذ لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت: اولا که شایان هیچ وقت تو اتاق ما نمیاد. دوما که گاهی دلمون میخواد تو همچین شرایطی سکس کنیم. هیجانش خیلی عالیه. سوما که کمتر حرص بخور و برو به لاس زدنت با آقا شهرام برس.
به چشمهای پانیذ زل زدم و برای چندمین بار بهم ثابت شد که دارم خودم رو میبینم. با حرص موهای پرهام رو کشیدم و گفتم: که چی نگام نمیکنی؟ مثلا خجالت میکشی؟
برگشتم به سمت درِ اتاق که یکهو متوجه یک چیزی شدم. تازه یادم اومد که پانیذ و پرهام، توی پوزیشن میشنری داشتن سکس میکردن. برگشتم و رو به پرهام گفتم: خدا مرگم بده. پردهشو زدی؟
هر دو تاشون زدن زیر خنده. پرهام همچنان روش نمیشد با من چشم تو چشم بشه. پانیذ سعی کرد نخنده و گفت: چطوری به این نتیجه رسیدی؟
پتو رو کامل از روشون پس زدم و دیدم که پرهام توی همین پوزیشن میشتری، کیرش رو فرو کرده توی سوراخ کون پانیذ.
پانیذ پاهاش رو بیشتر از زانو خم کرد و بالا گرفت. به بدنش موج داد تا کیر پرهام توی کونش حرکت کنه. یک آه کشید و گفت: خیر سرت متاهلی. نمیدونی این مدلی هم میشه کون داد؟
نگاهم میخ بدن لُخت و خیس از عرق پانیذ و پرهام شد. اندام ظریف و تینیجری جفتشون، جذاب و سکسی بود. خودم رو جمع و جور کردم. دوباره موهای پرهام رو کشیدم و گفتم: این بیصاحاب الان باید با دیدن من بخوابه.
دوباره جفتشون زدن زیر خنده. میدونستم که پانیذ چرا اینقدر وقیح شده. اما جلوی پرهام نمیتونستم چیزی بهش بگم. همچنان دوست نداشتم که پرهام از راز من با خبر بشه. پانیذ از گردن پرهام گرفت و وادارش کرد تا ازش لب بگیره. هم زمان دوباره به کمرش موج داد و به پرهام رسوند که کیرش رو توی کونش حرکت بده. روم رو ازشون گرفتم و از اتاق زدم بیرون. تماس شهرام تموم شده بود. من رو که دید، ایستاد و گفت: من دیگه برم زنداداش. امیدوارم بالاخره، این همه لطف و محبت شما رو جبران کنم.
دیگه اصرار نکردم و گذاشتم تا شهرام بره. تصور چیزی که چند لحظه قبل دیده بودم، ته دلم رو لرزوند. پیش خودم گفتم: شاید پانیذ فهمیده که من چه حسی بهشون دارم. میخواد با این کارش، حسم رو قوی تر کنه.
دراز کشیدم روی کاناپه. دستم رو گذاشتم روی چشمهام و سعی کردم بخوابم. نمیدونم چقدر خوابیدم اما با صدای شایان از خواب پریدم. نشستم و گفتم: بشین برات چای بریزم.
شایان لیوان چای دستش رو نشونم داد و گفت: تو بشین، برای تو هم میریزم. شهرام کِی رفت؟
موهام رو از توی صورتم کنار زدم و گفتم: یکم بعد از اینکه تو خوابیدی.
پانیذ از اتاق خارج شد و رو به شایان گفت: بعد از عمری اومدی اینجا و خوابت رو آوردی؟
شایان گفت: زبون نریز بچه، برو برای خواهرت چای بریز.
پانیذ گفت: به روی چشم.
به پانیذ نگاه کردم و گفتم: مگه نمیخواستی بری بیرون؟
پانیذ متوجه شد که میخوام با شایان تنها باشم. به من چشمک ریزی زد و رو به پرهام گفت: من میخوام برم بیرون. تو باهام میایی؟
پرهام از اتاق خارج شد و گفت: اوکی بریم.
شایان نگاه خاصی به من کرد و گفت: خبریه؟
رو به شایان گفتم: نه، یعنی آره. یعنی باهات حرف میزنم.
شایان متوجه شد که منتظر رفتن پانیذ و پرهام هستم. حرف رو عوض کرد و گفت: بابا و مامانت کِی میان؟
لبخند زدم و گفتم: مسافرت بهشون چسبیده. انگار تا هفته دیگه نمیان.
-برای روحیه خودشون، اینطوری بهتره.
پانیذ و پرهام حاضر شده بودن. پانیذ رو به من گفت: آبجی بیرون کاری نداری؟
رو به پانیذ گفتم: نه عزیزم، خوش بگذره.
بعد از رفتن پانیذ و پرهام، شایان با لحن خاصی گفت: عجب!
خندهام گرفت و گفتم: کوفت.
شایان یک قلُپ از چای خودش رو خورد و گفت: خب بفرما، چی میخواستی بگی.
کمی مِن و مِن کردم و گفتم: تو چند وقت گذشته یک سری اتفاقها افتاده که لازمه بدونی. البته سری قبل که همدیگه رو دیدیم، میخواستم بهت بگم. اما خب اصلا شرایط خوبی نداشتی.
شایان با دقت من رو نگاه کرد و گفت: خب.
یک نفس عمیق کشیدم و جریان اخطار مهدیس توی رستوران و یادداشت عسل بعد از سکس پارتی سه شب قبل رو برای شایان تعریف کردم. شایان حسابی تو فکر فرو رفت. خواست حرف بزنه که گفتم: هنوز مونده.
-بگو خب.
کمی مکث کردم و گفتم: پانیذ از رابطههای سکسی خاص ما خبر داره. البته نه با جزئیات.
چهره شایان تغییر کرد. چشمهاش گرد شد و گفت: چی میگی گندم؟!
+من بهش گفتم. شرایط روانیام افتضاح بود. نیاز داشتم با یکی حرف بزنم. مورد اعتماد تر از پانیذ پیدا نکردم.
شایان به هم ریخت و گفت: مورد اعتماد تر از پانیذ پیدا نکردی؟ تو میفهمی چیکار کردی گندم؟ آخه فکرت کار…
حرف شایان رو قطع کردم و گفتم: یه چیز دیگه هم هست که باید بدونی. تصمیم داشتم هیچ وقت بهت نگم. اما انگار چارهای ندارم.
شایان که هر لحظه بیشتر عصبی میشد، با یک لحن تهاجمی گفت: دیگه چی شده؟
سعی کردم ملایم تر باشم و گفتم: چند وقته که رابطهام با پانیذ و پرهام پیچیده شده. یعنی یک اتفاقی افتاد که همه چی رو تغییر داد.
شایان اخم توام با تعجبی کرد و گفت: چه اتفاقی؟
به چشمهای زیبای شایان نگاه کردم و گفتم: پانیذ و پرهام با هم رابطه جنسی دارن و من خیلی اتفاقی فهمیدم. یعنی با چشم خودم دیدم. تهدیدم کردن اگه به بابا و مامان بگم، با سیانور خودشون رو میکشن.
شایان مثل مجسمهها بیحرکت شد. انگار نمیتونست دادههای وارد شده به مغزش رو تحلیل کنه. من هم دیگه نمیدونستم که چی باید بگم. شایان ایستاد. رفت توی اتاق من. من هم ایستادم و دنبالش رفتم توی اتاق. شایان پنجره اتاقم رو باز کرد. نگاهش به بیرون بود و ذهنش مشغول حرفهای من. نشستم روی تختم و گفتم: اگه دوست داشته باشی، میتونم با جزئیات برات تعریف کنم. فقط در جریان باش که پانیذ نباید بفهمه که به تو گفتم.
شایان برگشت به سمت من و گفت: میتونیم بگیم مهدیس خواهر مانیه و خب با فضولی از رابطه جنسی ما با خبر شده و این حرکتش از شیطنتشه، اما نمیشه از اخطار عسل گذشت. به مانی و مهدیس اشاره کرده. در صورتی که اصلا مانی و مهدیس رو نمیشناسه و سه شب پیش، برای بار اول، مانی رو دیده. به قول خودت یک لحظه هم باهاش تنها نشده که مانی ازش بخواد تا برای سر کار گذاشتن تو، این یادداشت رو بهت بده. دلشورهام برای بابام کم بود، اینم بهش اضافه شد.
ایستادم و رفتم به سمت شایان. هر دو تا بازوش رو گرفتم توی دستهام و گفتم: شهرام که داره به خاطر پدرت میاد ایران. یک پرستار ۲۴ ساعته هم که براش پیدا کردین. باور کن از این بهتر نمیتونستین برای پدر جان تصمیم بگیرین.
شایان دستهاش رو گذاشت روی پهلوهام و گفت: همون روزی که حالت بد شد، متوجه رابطه پانیذ و پرهام شدی؟
شایان رو بغل کردم. سرم رو گذاشتم روی سینهاش و گفتم: آره.
شایان موهام رو نوازش کرد و گفت: بگو پس باهات صمیمی شده.
لبخند زدم و گفتم: خیلی. از مهدیس و دوستهاش هم کلی خوشش اومده.
-به نظرت مهدیس چطوری فهمیده که با مانی سکس داری؟
+نمیدونم. فقط منم مثل تو دچار استرس و دلشوره شدم.
-بعد از اخطار عسل، با مهدیس تماس نگرفتی؟
+نه، باید با تو حرف میزدم. دیگه خودم نمیدونم که باید چیکار کنیم.
-تصمیمت درباره پانیذ و پرهام چیه؟
+هیچ کار خاصی از دستم بر نمیاد. فقط سعی میکنم تا بابا و مامان متوجه رابطهشون نشن. تو هم اصلا به روی خودت نیار.
-چرا از اول بهم نگفتی؟
+ترسیده بودم. سردرگم بودم. یک شب قبل از سکس پارتی عسل، وسوسه شده بودم تا با پرهام و پانیذ، سکس کنم. از اینکه نمیتونستم جلوی خودم مقاومت کنم، عصبی شده بودم. برای خلاصی از وسوسه لعنتیام، قبول کردم که تنهایی برم تو سکس پارتی عسل. حتی میخواستم به تو نگم و برم. اما مانی دعوام کرد. گیج شدم شایان. مانی یک دوست خوب و دلسوزه. اما از طرفی اخطارهای مهدیس و عسل، واقعا ترسناکه.
-همهاش تقصیر منه. تو بدترین شرایط تنهات گذاشتم. این همه فشار روت بوده. من همهاش به فکر پدرم بودم و تو رو ندید گرفتم.
شایان رو محکم تر بغل کردم و گفتم: مهم اینه که الان پیش هم هستیم.
-آره مهم همینه.
+الان چه حسی نسبت به پانیذ و پرهام داری؟
-راستش رو بخوای، خیلی شوکه نشدم.
از حرف شایان تعجب کردم. ازش جدا شدم و گفتم: یعنی چی؟
-حدس میزدم که بین پانیذ و پرهام، باید خبرهایی باشه.
تعجبم بیشتر شد و گفتم: چطور؟
-خیلی از رفتارا و مخفی کاریهاشون عجیب و غیر عادی بود. چندین بار هم حس کردم که دارن با هم لاس جنسی میزنن.
+خب چرا هیچی نگفتی؟
-به نظرت باور میکردی؟
کمی به سوال شایان فکر کردم. حق با شایان بود. اگه همچین موردی رو بهم میگفت، باور نمیکردم که خواهر و برادرم با هم سکس داشته باشن و قطعا جلوی شایان، گارد میگرفتم. برگشتم و روی تخت نشستم. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: هر چقدر هم که صمیمی باشیم، یک حرفهایی هست که نسبت به شرایط نمیتونیم به هم بگیم. درباره پانیذ و پرهام چیزی به تو نگفتم، چون دوست نداشتم نگاه بدی بهشون داشته باشی. چون تو رو به معنای واقعی دوست دارن.
شایان هم نشست روی تخت و گفت: نگران نباش. در هر حالتی، این دو تا برای من، همون وروجکهای دوست داشتنی و البته اعصاب خورد کن همیشگی هستن. فقط…
به شایان نگاه کردم و گفتم: فقط چی؟
-اون حسی که وسوسه شده بودی تا باهاشون سکس کنی، فقط از سمت تو بود؟
به چشمهای شایان زل زدم و گفتم: احساس میکنم اونا هم میخوان.
+به نظرت امکان داره یک روز نتونی جلوی وسوسهات مقاومت کنی.
چند لحظه سکوت کردم و گفتم: من و تو باید یک تصمیم مهم بگیریم.
-درباره؟
+من ظرفیت و جنبه این مدل رابطهها رو ندارم شایان. حس میکنم که معتاد شدم. وگرنه تو حالت عادی، عمرا اگه وسوسه میشدم که با خواهر و برادر خودم سکس کنم. شاید بهتره باشه که نه با مهدیس حرف بزنیم و نه با مانی. با همهشون کات کنیم و برای همیشه از این جریان خارج بشیم. اونوقت میتونم خیلی راحت تر فاصله خودم رو با پانیذ و پرهام، حفظ کنم. زندگیمون هم بر میگرده به روال عادی خودش. یک مدت تنوع جنسی رو تجربه کردیم و دیگه وقتشه که تمومش کنیم. نظر تو چیه؟
شایان حسابی رفت توی فکر. سکوت کردم و اجازه دادم تا قشنگ فکر کنه. بعد از چند دقیقه، سکوت رو شکست و گفت: باید به مانی بگیم و بعد برای همیشه کات کنیم. یکهو و بیخبر کات کردن، منطقی نیست.
+در مورد اخطار مهدیس و عسل، به مانی چیزی نگیم؟
-من یک فکری دارم.
+چی؟
-همین الان زنگ بزن به مهدیس. گوشی رو بذار رو اسپیکر و بهش بگو که من کنارت نشستم.
+چی میخوای بهش بگی؟
-فقط چند تا سوال.
+اوکی صبر کن برم گوشیام رو بیارم.
از توی هال، گوشیام رو آوردم. تردید داشتم اما ترجیح دادم که به حرف شایان گوش بدم. مهدیس بعد از چند تا بوق، گوشیاش رو جواب داد. بعد از احوالپرسی، گوشی رو روی اسپیکر گذاشتم و گفتم: مهدیس جان، گوشی رو گذاشتم روی اسپیکر. شایان میخواد باهات حرف بزنه.
مهدیس با صدای پُر انرژی خودش گفت: سلام آقا شایان خوب هستین؟
شایان که انگار ذهنش هر لحظه پریشون تر میشد، سعی کرد به خودش مسلط باشه و گفت: سلام، ممنون شُکر خوبم. زیاد مزاحم شما نمیشم. فقط چند تا سوال داشتم.
-بفرما در خدمتم.
+شما چطوری متوجه رابطه واقعی ما و مانی شدین؟
مهدیس چند لحظه مکث کرد و گفت: توقع داشتم زودتر از این در موردش حرف بزنیم.
شایان به من نگاه کرد و گفت: من امروز فهمیدم. البته سوال مهم تر اینه که شما شخصی به نام عسل میشناسین؟
مهدیس بدون مکث گفت: بله که میشناسم. همونی که سه شب پیش میزبان گندم جون بود. خبراش بهم رسیده که چقده به گندم جون خوش گذشته.
به خاطر تعجب زیاد، دستهام رو گذاشتم روی صورتم و گفتم: خدای من، امکان نداره. آخه چطوری؟ یعنی ما با آدمی توی اینترنت آشنا شدیم که اتفاقی مهدیس رو میشناسه؟!
شایان رو به من گفت: مثل من و تو که هم کلاسی از آب در اومدیم.
اخم کردم و گفتم: اون مورد عجیب یک در میلیون بود. امکان نداره دوباره پیش بیاد.
شایان گفت: شاید پیش اومده.
خواستم جواب شایان رو بدم که مهدیس گفت: حق با گندمه. آشنایی من و عسل، اتفاقی نیست. آشنایی عسل و مانی هم اتفاقی نیست. هر دوی ما، خیلی وقته که عسل رو میشناسیم.
ته دلم خالی شد. لحظهای رو یادم اومد که مانی جوری با عسل احوالپرسی کرد که انگار بار اولشه که عسل رو میبینه. امکان نداشت همچین چیزی، صحنه سازی باشه. شایان به چهره مضطرب و نگران من نگاه کرد و رو به مهدیس گفت: لطفا واضح تر توضیح بدین. ما با عسل توی یک سایت اینترنتی آشنا شدیم. نوع آشنایی ما، هیچ ارتباطی با شما و مانی نداشت.
مهدیس گفت: این ظاهر ماجراست. اشتباه شما اینه که فکر میکنین، شما عسل رو انتخاب کردین. در صورتی که عسل شما رو انتخاب کرد. البته چارهای نداشت. فقط داشت طبق دستورات مانی عمل میکرد.
صدام به لرزش افتاد و گفتم: امکان نداره. مانی امکان نداره با ما بازی کنه. آخه دلیلی نداره. من همه جوره در اختیارش بودم. برای چی بخواد این همه صحنه سازی کنه و دروغ بگه؟!
مهدیس دوباره کمی مکث کرد و گفت: میبینم که مانی خیلی خوب پیش رفته.
شایان به خاطر نگرانی و استرس من، کلافه و عصبی شد و گفت: مهدیس خانم خواهشا اینقدر گنگ حرف نزنین.
مهدیس گفت: اگه دوست دارین حقیقت رو بدونین، باید حضوری همدیگه رو ببینیم. تا همین جاش هم ریسک کردم و شاید مکالمه ما رو شنود کرده باشن. البته دلایلی هست که حدس میزنم، هنوز به مرحلهای نرسیدن که برای شما شنود بذارن. اما خب هیچ چیز از مانی بعید نیست. دو ساعت دیگه بیایین به آدرسی که براتون پیام میکنم. البته اگه حقیقت و زندگیتون براتون اهمیت داره. شما دو تا پا تو بازی گذاشتین که هیچی ازش نمیدونین.
بدون اینکه فکر کنم، با صدای لرزون گفتم: ما تصمیم گرفتیم که برای همیشه با تو و مانی و عسل کات کنیم. هر چی که بود، دیگه تموم شد.
مهدیس گفت: برای این تصمیم، دیگه دیره. اگه مانی بفهمه همچین تصمیمی گرفتین، مرحله آخر نقشهاش رو، همین الان روی شما اجرا میکنه. اونوقت دیگه از دست من هم کاری بر نمیاد. آدرس رو براتون پیام میکنم. انتخاب با خودتونه.
مهدیس اجازه نداد که جوابش رو بدیم و گوشی رو قطع کرد. دلشوره و اضطراب همه وجودم رو گرفته بود. حتی یک درصد هم نمیتونستم قبول کنم که مهدیس راست گفته باشه. با صدای لرزون و رو به شایان گفتم: چیکار کنیم؟
از چهره شایان مشخص بود که مثل من، دچار استرس و نگرانی شده. سعی کرد آروم باشه و گفت: مهدیس یک سری موارد میدونه که نمیشه به راحتی ازش گذشت. اگه بریم پیشش، ضرر نکردیم. حضوری حرفهاش رو میشنویم و میفهمیم که چی توی سرش میگذره. پاشو حاضر شو. به پانیذ و پرهام هم پیام بده و بگو که رفتیم ملاقات پدر من.
آدرس مهدیس، یک برج اطراف چیتگر بود. وقتی بهش پیام دادم که رسیدیم به مکان مورد نظر، آدرس دقیق خونه رو داد. خونه، پنتهاوس همون برج بود. سمیه درِ واحد رو باز کرد. با یک لحن سرد، به اتاق کنار ورودی خونه اشاره کرد و گفت: اینجا لطفا.
سمیه بعد از هدایت کردن ما، در رو بست و رفت. یک اتاق با حداقل امکانات. یک جالباسی و دو تا صندلی. بعد از چند دقیقه، مهدیس وارد اتاق شد. دیگه خبری از اون مهدیس پُر حرارت و شاداب نبود. اینقدر لحن و نگاهش سرد و بیروح بود که شوکه شدم. به شایان نگاه کرد و گفت: باید جفتتون لُخت و دقیق وارسی بشین. البته قبلش گوشیهاتون رو همراه با رمز ورودش، بدین به من.
اخم کردم و گفتم: معنی این کارا چیه؟ گفتی بیاییم تا با هم حرف بزنیم.
مهدیس با بیتفاوتی گفت: بله اومدین تا با هم حرف بزنیم. اما اول باید مطمئن بشم که شنود همراه خودتون ندارین. تا همین الان هم به اندازه کافی درباره شما دو تا ریسک کردم. تا مطمئن نشم، هیچ حرفی نمیزنم.
به شایان نگاه کردم و نمیدونستم چی باید بگم. مهدیس پوزخند زد و گفت: خجالت میکشین؟
شایان، بدون اینکه چیزی بگه، تیشرتش رو درآورد و گذاشت روی جالباسی. متوجه شدم که تصمیم خودش رو گرفته و هر طور شده میخواد حرفهای مهدیس رو بشنوه. یک نفس عمیق کشیدم و من هم شروع کردم به لُخت شدن. مهدیس با خونسردی به جفتمون نگاه میکرد. ته دلم حس خوبی نداشتم که داره بدن لُخت ما رو توی این شرایط میبینه. وقتی کامل لُخت شدیم، سه تا ضربه به در زد. بعد از چند دقیقه، یک پسر جوون و خوش چهره که تا حالا ندیده بودمش، همراه با سمیه وارد اتاق شد. هر دو تاشون دستکش لاتکس دستشون کرده بودن. پسره به سمت شایان رفت و سمیه به سمت من اومد. به صندلی اشاره کرد و گفت: بشین.
چند لحظه با مهدیس چشم تو چشم شدم و نشستم. وقتی نشستم، سمیه جلوم زانو زد. پاهام رو از هم باز و انگشتهاش رو فرو کرد توی کُسم. دردم اومد اما چیزی نگفتم. ایستاد و ازم خواست که برگردم و دولا بشم. حدس زدم که داره برای چی سوراخ کُسم رو وارسی میکنه اما این همه اقدام امنیتی رو نمیتونستم درک کنم. به آرومی ایستادم و دستهام رو گذاشتم روی پشتی صندلی و زانوی پای راستم رو گذاشتم روی نشیمن صندلی و کمی دولا شدم. تو این وضعیت، نگاهم به شایان افتاد. پسره داشت با دقت همه جای بدنش رو وارسی میکرد. یکهو متوجه شدم که سمیه انگشتش رو توی سوراخ کونم فرو کرد. نا خواسته خودم رو جمع کردم و گفتم: آی لعنتی قبلش بگو حداقل.
سمیه انگشتش رو درآورد و گفت: این پاکه.
پسره هم، همونطور که سمیه من رو وارسی کرد، شایان رو وارسی کرد و گفت: اینم پاکه.
مهدیس رو به سمیه گفت: لباسهاشون رو هم خوب بررسی کن. بعدش بفرستینشون داخل.
پسره همراه با مهدیس از اتاق خارج شد. سمیه دستکشهاش رو درآورد و با دقت و حوصله، لباسهامون رو گشت. بعد رو به جفتمون گفت: میتونین بپوشین.
شایان به وضوح عصبانی بود. لباسش رو با حرص پوشید. سعی کردم تا جایی که میتونم، کلافگی و استرس خودم رو به شایان منتقل نکنم. هر دو تامون لباسهامون رو پوشیدیم. با هدایت سمیه وارد خونه شدیم. هال بزرگ خونه، مثل اتاق ورودی، حداقل امکانات رو داشت. انگار هیچ کَسی اونجا زندگی نمیکرد. تنها وسیله لوکس اونجا، کاناپه سبز رنگ وسط سالن بود. مهدیس نشست و به من و شایان اشاره کرد تا بشینیم. تو همین حین، درِ اتاق باز شد. ژینا همراه با یک مَرد دیگه از اتاق خارج شدن. ژینا لبخند زنان با من احوالپرسی کرد. رو به مهدیس گفتم: لازم بود این همه آدم اینجا باشن؟
مهدیس پاش رو انداخت روی پای دیگهاش و گفت: همه اینا به خاطر تو اینجان.
مَرد جدید که کت و شلوار مشکی و شیکی تنش کرده بود، کنار مهدیس نشست و گفت: البته در اصل به خاطر مهدیس اینجا هستیم.
مهدیس به مَرد کنارش اشاره کرد و گفت: ایشون نوید خان هستن. از دوستان قدیمی من.
بعد به سمیه و ژینا اشاره کرد و گفت: این دو تا خوشگله رو هم که میشناسی.
بعد به پسری که توی اتاق ما رو وارسی کرد اشاره کرد و گفت: ایشون هم کیوان جان هستن. البته همه این عزیزان شما رو میشناسن و نیازی به معرفی شما نیست.
شایان رو به مهدیس گفت: توی وزارت اطلاعات هم اینطوری ملت رو نمیگردن. تحمل کردم چون میخوام ببینم چی داری که به ما بگی.
مهدیس کامل تکیه داد به کاناپه. انگار همهشون منتظر بودن تا فقط مهدیس حرف بزنه. به کیوان نگاه کرد و گفت: گوشیهاشون رو بررسی کردی؟
کیوان گوشیهامون رو داد به دست خودمون و گفت: گوشی هر دوتاشون تا حالا باز نشده. یعنی شنود نداره. اما اینترنت گوشی گندم خانم، تحت نظره.
مهدیس رو به من گفت: دو ساعت پیش کجا بودی که با من تماس گرفتی؟
از سوالش تعجب کردم و گفتم: خونه بابام.
مهدیس گفت: شنیدم یک بار با مانی توی اتاق دوران مجردیات، سکس داشتی. یعنی اومده اونجا. تو شرایطی بود که توی خونه تنها بشه؟
شایان با عصبانیت گفت: داری بازجوییمون میکنی؟
مهدیس لحنش رو جدی تر کرد و گفت: لطفا به سوال من جواب بدین.
نذاشتم شایان جواب بده و گفتم: نه حتی برای یک لحظه هم تنها نشد. حالا حرف میزنی یا نه؟
نوید به من و شایان زل زده بود و رو به مهدیس گفت: اول حقیقت رو بهشون بگو. بعد با دقت خونه خودشون و خونه پدر گندم رو میگردیم. اگه مانی چیزی مخفی کرده باشه، میفهمیم.
با استیصال رو به مهدیس گفتم: دارم از دلشوره میمیرم. تو رو به خدا حرف بزن.
سمیه رو به مهدیس گفت: وقتشه بهش بگی. داره سکته میکنه.
مهدیس به ساعتش نگاه کرد و گفت: خودم هم دلم نمیاد تو این شرایط ببینمش اما باید صبر کنیم تا عسل پیداش بشه.
بعد رو به من و شایان گفت: بهتون قول دادم حقیقت رو بگم. سر قولم هستم. فقط لازمه که عسل هم باشه.
همگی سکوت کردیم. کیوان رفت داخل آشپزخونه و برای همهمون نوشیدنی آورد. تعارفش رو رد کردم و گفتم: نمیخورم.
کیوان با لحن مهربونی گفت: رنگتون پریده گندم خانم. لطفا بخورین.
با کمی مکث، لیوان آب میوه رو برداشتم و گفتم: ممنون.
نزدیک به نیم ساعت گذشت و بالاخره زنگ خونه رو زدن. درِ ورودی رو نمیتونستم ببینم اما صدای عسل رو شناختم که گفت: اول برم توی اتاق، لُخت بازی کنیم.
فهمیدم که عسل رو هم مثل ما گشتن. بعد از چند دقیقه، عسل وارد سالن شد. لبخند زنان و رو به من و شایان گفت: طرف درست رو انتخاب کردین.
با طعنه و رو به عسل گفتم: ما هنوز نمیدونیم جریان چیه که بخوایم انتخابی داشته باشیم.
سمیه به سمت من و شایان اومد. یک عکس ده در پونزده به من داد و گفت: الان دقیقا میفهمی که جریان چیه.
من و شایان به عکس نگاه کردیم. سه نفر داخل عکس بودن. یک پسر نوجوان و یک پسر جوان و یک مَرد که سنش از دو تای دیگه بیشتر بود. انگار تو یک کلوپ کرایه و فروش فیلم ایستاده بودن. تونستم پسر نوجوان رو بشناسم. گیج شدم و با تعجب گفتم: این عکس دوران نوجوانی مانیه. خب که چی؟
مهدیس به من و شایان نگاه کرد و گفت: مانی در مورد پریسا چی به شما گفته؟
کمی فکر کردم و گفتم: اینکه یک دورانی دوست بودن و بعدش کات کردن.
مهدیس گفت: پسر سمت چپی رو که شناختی. مَرد وسط داخل عکس، اسمش داریوشه و شوهر فعلی پریساست. البته پریسا بعد از پایان رابطهاش با مانی، همسر داریوش شد. پسر جوون سمت راستی، اسمش بردیاست و شوهر عسله. این عکس موقعی گرفته شده که بردیا هنوز با عسل ازدواج نکرده بود و مانی و داریوش، هنوز پریسا رو نمیشناختن. یعنی ندیده بودنش که بخوان بشناسنش. به عبارتی این یک عکس قدیمیه که ثابت میکنه مانی و داریوش و بردیا، از خیلی وقت پیش با هم دوست بودن. قبل از تمام این اتفاقها.
نوید همچنان به من و شایان زل زده بود و هیچی نمیگفت. توضیحات مهدیس برام گیج کننده بود. خواستم حرف بزنم که مهدیس نذاشت و گفت: مانی هرگز با پریسا کات نکرد. یعنی قرار نبوده که کات کنه. همه اینا یک پاس کاری برنامه ریزی شده از قبل بوده.
بعد رو به عسل گفت: بقیهاش رو بهشون بگو.
عسل در تکمیل حرف مهدیس گفت: من دیگه زن بردیا شده بودم. اکثرا جلوی من حرف میزدن و در جریان همه چی بودم. بین مانی و داریوش و بردیا اختلاف نظر بود که کدومشون اول مخ پریسا رو بزنه. تا اینکه قرعه به نام مانی افتاد. داریوش و مانی و بردیا، یک سایت چت و دوست یابی داشتن. هر دختر یا زن تنهایی که وارد سایت میشد رو رصد میکردن. البته به غیر از من، هیچ کَسی نمیدونه که زمان واقعی راه اندازی این سایت لعنتی، کِی بوده. پریسا رو برای بار اول، توی همون سایت پیداش کردن. یه مثلا ناشناس که خود مانی بود، پریسا رو قانع کرد که بچهاش رو ببره کلاس رزمی و حتی یک جای مطمئن و خوب رو بهش معرفی کرد. مانی اینطوری به پریسا نزدیک شد. به هر حال، هر کدومشون که بار اول مخ پریسا رو میزد، بعد از یک مدت، باهاش کات میکرد و با یک نقشه حساب شده، پاسش میداد به نفر بعدی. کاری که با خیلیهای دیگه هم میکردن. یه زن یا دختر خوشگل گیر میآوردن و بدون اینکه طرف بفهمه، بین خودشون سه تا پاسکاری میکردن. البته این وسط، از بازی کردن هم لذت میبردن. بازی کردن با جسم و روان دخترا، جذاب ترین قسمت ماجرا بود. اما در مورد پریسا یک اتفاق خیلی مهم افتاد. داریوش متوجه شد که پریسا با همه فرق داره. از این نظر که خودش هم دوست داره تا بین مَردهای مختلف دست به دست بشه. خودش هم دوست داره تا باهاش بازی کنن. پس وقت بیشتری برای پریسا گذاشتن. اینقدر که یک نقشه جدید برای پریسا کشیدن. داریوش تصمیم گرفت تا با پریسا ازدواج کنه. داریوش چیزی رو توی پریسا دید که من خیلی دیر فهمیدم. پریسا پتانسیل این رو داشت که شاه کلید داریوش برای توسعه بازیهای روانیاش باشه. البته پریسا از این داستانی که برای شما گفتم، خبر نداره. یعنی پریسا نمیدونه که داریوش و مانی و بردیا، از قبل با همدیگه دوست بودن. مانی به عنوان یک عاشق پشیمون به زندگی پریسا برگشت. فیلم بازی کرد که حاضره به خاطر پریسا، وارد سکسپارتیهای داریوش بشه.
شایان رو به عسل گفت: خب اینا که گفتی، چه ربطی به ما داره؟
عسل لبخند محوی زد و گفت: مانی متوجه شد که مهدیس با کمک نوید، یک محفل مخفی تشکیل داده. از جزئیات خبر نداشت اما این فکر توی کله مانی و داریوش و بردیا افتاد که بازی رو پیچیده تر کنن. یک محفل مخفی و سکسگروپ مخصوص متاهلها تشکیل دادن. بهترین ابزارشون هم برای تشکیل همچین محفلی، پریسا بود. زنی که میتونه هر کَسی رو وسوسه کنه. زنی که میتونه هر کَسی رو قانع به هر کاری بکنه. قرار شد که هر کدوم از ما، از طریق همون سایتی که اکثرا فکر میکنن بعد از تشکیل محفل، راه اندازی شده، روی یک زوج کار کنیم. باهاشون رابطه بر قرار کنیم و وقتی که ازشون مطمئن شدیم، بیاریمشون توی محفل. شما با مانی توی همون سایت دوست شدین. شما وقتی وارد اون سایت میشین، با تایید اولین چت خصوصی، این اجازه رو به یک ویروس میدین تا وارد کامپیوتر یا گوشیتون بشه. اینطوری همه اطلاعات شما در اختیار مدیر سایته. مانی تمام چتهای شما با بقیه رو میخوند. وقتی بهتون نزدیک شد، دقیق میدونست که از چی خوشتون میاد و از چی بدتون میاد. برای همین خیلی زود ازش خوشتون اومد و رابطهتون شروع شد. طبق روال همیشگی، باید بعد از چند مدت، بهتون پیشنهاد ورود به محفل رو میداد، اما…
شایان رو به عسل گفت: اما چی؟
عسل به مهدیس نگاه کرد. بعد مهدیس رو به شایان گفت: شبی که تو و گندم رو توی خونه مادرم دیدم، خیلی تعجب کردم. از وجود محفل خبر داشتم. حتی شیوه کارشون رو هم میدونستم. اما امکان نداشت که مانی، سوژه مخفی محفل رو وارد خونه مادریاش بکنه. مانی حتی پریسا رو هرگز به ما نشون نداده بود. ما فقط میدونستیم که با یک زن بزرگ تر از خودش دوست شده و هیچ وقت پریسا رو توی خونه مادریمون نیاورد. اولش فکر کردم که شاید تو واقعا دوست دوران سربازی مانی باشی اما وقتی دیدم که توی اتاق مانی چه اتفاقی افتاد، مطمئن شدم که شما جزء سوژههای محفل هستین اما یک چیزی این وسط مثل همیشه نبود.
عسل در ادامه گفت: مانی همیشه میگفت که اگه یکی مثل من و پریسا پیدا بشه، حاضره زن بگیره و چرخه ازدواج سه تا دوست قدیمی رو تکمیل کنه. اما هیچ وقت از هیچ کَسی خوشش نمیاومد. تا اینکه با گندم آشنا شد. برای همین نقشه رو تغییر داد. تصمیم گرفت هر طور شده گندم رو تصاحب کنه. به هر قیمتی شده اعتماد گندم رو جلب کنه و تو موقعیت مناسب، شایان رو حذف و برای همیشه به گندم برسه. اما شما دو تا گیر داده بودین تا یک پارتنر زن رو هم تجربه کنین. پس مانی چارهای نداشت تا از من استفاده کنه. شما رو کامل زیر نظر داشتم. قرار بود اگه هر بار، به کَسی نزدیک شدین، ارتباط رو قطع کنم و نذارم که طرف مورد نظرتون، دیگه بهتون پیام بده. بعدش هم وقتی که توی سایت خودمون بودین، با یک آیدی خاص و تابلو منتظر باشم تا خودتون بهم پیام بدین. که بالاخره پیام دادین و خب بقیه ماجرای بین خودمون رو میدونین. مانی با مشورت داریوش تصمیم گرفت که شما رو وارد محفل کنیم و برای حذف شایان، یک نقشه جدید ریختن.
با صدای لرزون و رو به عسل گفتم: حذف یعنی چی؟
عسل برای چندمین بار با مهدیس چشم تو چشم شد. چشمهاش رو باز و بسته کرد و گفت: مطمئن باش که دوست نداری بشنوی.
مهدیس با یک لحن دستوری و رو به عسل گفت: اما باید بشنوه.
عسل از توی کیفش یک امپیفور کوچیک درآورد. روشنش کرد و گذاشت یک فایل صوتی پخش بشه. صدای چند نفر بود که میتونستم صدای مانی رو بینشون تشخیص بدم. داشتن با هم مشورت میکردن که چطوری شایان و من رو نسبت به هم سرد کنن. مانی وسط حرف دو نفر دیگه پرید و گفت: شاید مجبور بشیم خفن ترین بازیمون رو روی گندم اجرا کنیم. اینطوری خیلی بعیده که شایان حاضر باشه با گندم ادامه بده. شایان هر چقدر هم که عاشق گندم باشه، نمیتونه این مورد رو تحمل کنه. همه چی بینشون شکننده میشه و منم به وقتش تیر خلاص رو میزنم و گندم میفته تو مُشتم.
یک قطره اشک از چشمم سرازیر شد و گفتم: قراره باهام چیکار کنن؟
عسل مردد بود که جوابم رو بده. مهدیس رو به عسل گفت: بهش بگو.
عسل یک نفس عمیق کشید و گفت: یکی از سرگرمیهای محفل داریوش، اینه که بازیهای خاص و عجیب طراحی کنیم. بازی انتخاب پاکت که توی سکس پارتی سه شب پیش تجربه کردی، جزء ساده ترین بازیهامونه. چندین و چند بازی سخت تر هم داریم. اما همیشه یک بازی مد نظر داریوش و مانی و بردیا بود که امکان نداشت روی کَسی اجرا کنیم. چون پریسا مخالف قطعی این بازی بود. یعنی حتی پریسایی که هر روز بیشتر غرق بازیهای کثیف این سه نفر میشه هم زیر بار اجرای این بازی توی محفل نرفت.
صدای شایان هم به لرزش افتاد و گفت: این بازی چیه مگه؟
عسل کمی مکث کرد و گفت: اینکه گندم باید توی روز دوازدهم بعد از شروع پریودیاش، یعنی روزی که تخمکها، در فعال ترین حالت خودشون هستن، با تمام مَردهای عضو محفل، به غیر از شوهرش، توی یک خونه تنها بشه. همه باید با گندم سکس کنن و آبشون رو بریزن داخل کُسش. گندم اینقدر توی اون خونه میمونه تا مطمئن بشن حامله است. البته هیچ وقت نمیتونه و حق نداره بفهمه که پدر واقعی بچه کیه. بعدش مجبورش میکنن تا بچه رو حمل و نهایتا به دنیا بیاره. اونوقت شایان باید به بچهای نگاه کنه که بچه خودش نیست. در این صورت همون شکافی که مانی دنبالش بود، ایجاد میشه. البته نهایتا از بازی جذابشون هم لذت میبرن. حامله کردن یک زن متاهل، توسط چند تا مَرد غریبه. بازی جذابی که له له میزنن برای انجامش.
مغزم هنگ کرده بود. یک خنده هیستریک کردم و گفتم: به فرض که اینقدر خر بشم و وارد این بازی بشم. بعدش اینقدر احمقم که همچین بچهای رو نگه دارم؟
مهدیس گفت: وارد شدن به بازی و نگه داشتن بچه، دست خودت نیست. هنوز نفهمیدی مانی چه نقشهای برات کشیده؟ متوجه نشدی چرا از عسل خواسته تا اون تو رو وارد محفل کنه؟ چون تو هیچ وقت قرار نیست بفهمی که مانی هم عضو محفله. چون عسل قراره تو رو مجبور کنه تا وارد بازی بشی و بچه رو حفظ کنی و به دنیا بیاری. مانی هم نهایتا در نقش یک مَرد با معرفت و دوست قابل اعتماد و فداکار، قهرمانانه وارد میشه و تنها آدمی میشه که تو رو در هر شرایطی دوست داره.
چند قطره اشک دیگه از چشمهام سرازیر شد و گفتم: آخه عسل چطوری میتونه من رو مجبور به انجام همچین بازی کثیفی بکنه؟
عسل رو به من گفت: شرط اصلی ورورد به محفل اینه که باید جلوی شوهرت و البته در برابر همه مَردهای محفل که ماسک زدن، با یک مَرد غریبه که اونم ماسک زده، سکس کنی. البته تو و شوهرت حق ندارین ماسک بزنین و از این سکس هم به صورت علنی فیلمبرداری میشه. در گذشته چندین مورد داشتیم که زیر بار این شرط نرفتن. داریوش برای حل این مشکل، یک تقلب بزرگ کرد. اینکه قبل از مطرح کردن این شرط، بهشون یک نوشیدنی بدیم. نوشیدنی که داخلش یک قرص خاص انداختیم. از اون مدل قرصها که بعد از خوردنش، عقلت درست کار نمیکنه و شاید هر تصمیمی بگیری. البته اینم جزء مواردیه که پریسا در جریانش نیست. یعنی شما بعد از قبول کردن ورود به محفل، اون نوشیدنی رو میخوردین و به راحتی با شرط فیلمبرداری موافقت میکردین. همون فیلم میشد بهترین اهرم فشار برای اینکه گندم رو وادار کنم تا وارد بازی بشه.
شایان رو به عسل گفت: شاید ما هرگز مشتاق نمیشدیم که وارد محفل بشیم. یا شاید به نوشیدنی شک میکردیم.
عسل با لحن خاصی و رو به شایان گفت: تصور میکنی مانی فکر این موارد رو نکرده؟ سه شب پیش که زنت به سکس پارتی من اومد، توی کل خونه دوربین کار گذاشته بودن. از لحظه به لحظه اون شب، فیلم دارن. چهره همه به غیر از عسل، توی فیلم، مات شده و معلوم نیست. آهان البته این رو بگم که اون خونه اصلا برای من نبود. به اسم یک آدمِ از همه جا بیخبر کرایه کرده بودیم. فقط دکورش رو کمی تغییر دادیم. راستی یادتون میاد که چه کَسی به شما پیشنهاد داد تا برای سکس اولتون با مانی، خونه کرایه کنین؟
عسل راست میگفت. یکی توی اینترنت این پیشنهاد رو به ما داده بود که برای امنیت بیشتر، باید خونه کرایه کنیم و اگه طرف مقابل از این کار خوشش نیومد، باید بهش شک کنیم. اما مانی بعد از شنیدن پیشنهاد ما، خیلی خوشحال شد و سریع موافقت کرد.
عسل ادامه داد و گفت: مانی فکر همه جا رو کرده. هر مرحله که طبق نقشه پیش نرین، نقشه جایگزین داره. و من قراره نقشه رو پیش ببرم. یعنی اگه من و مهدیس به شما اخطار نمیدادیم، هرگز متوجه نمیشدین که مانی پشت همه این ماجراست و مطمئنم که نقشههاش، مو به مو اجرا میشد.
دستهام رو گذاشتم روی صورتم و فقط اشک میریختم. تصورش هم غیر ممکن بود که مانی چنین موجود خطرناکی باشه. دستهای لرزون شایان رو روی پام احساس کردم. انگار اون هم خودش رو باخته بود و با صدای لرزون گفت: آروم باش گندم.
نوید بالاخره به حرف اومد و گفت: با گریه هیچی حل نمیشه. تو خیلی خوش شانسی که مهدیس تصمیم گرفته تا بهت کمک کنه.
دستهام رو از روی صورتم برداشتم. کامل گریهام گرفت و گفتم: چطوری میخواد کمک کنه؟ چرا اصلا گذاشت تا برم سکس پارتی عسل؟ حالا هیچ شانسی ندارم. یه طرف آبروم وسطه و یه طرف زندگیم. مانی هر کاری دلش بخواد میتونه باهام بکنه.
مهدیس ایستاد و اومد به سمت و من و شایان. گوشیاش رو داد به دست شایان. توی صفحه گوشی، تصویر سکس سه نفره من و شایان و مانی بود. مهدیس برگشت سر جاش. نشست و گفت: مانی از شبی که توی اتاقش سکس کردین هم فیلم داره. خیلی وقت پیش فهمیدم که مانی سه تا دوربین مخفی توی اتاقش کار گذاشته. دوربینهاش رو هک کردم و من هم به تصاویرش دسترسی دارم. برای همین خیلی زود فهمیدم که بین شما چه خبره. اون فیلم شاید به درد پخش عمومی نخوره. چون محیط اتاق مانی داخلش مشخصه اما برای نشون دادن به خانوادههاتون خیلی به درد میخوره.
ژینا با لحن طعنهگونهای گفت: اگه اشتباه نکنم آقا شایان با دستهای خودش پاهای گندم جون رو بالا نگه داشته تا مانی خان توی سوراخ زنش تلمبه بزنه.
مهدیس رو به ژینا گفت: تو نمیتونی دو دقیقه نیش نزنی؟
از لحن تحقیرآمیز ژینا خوشم نیومد. اما در شرایطی نبودم که به این مورد اهمیت بدم. سمیه رو به کیوان گفت: کیوان جان، لطفا براشون نوشیدنی بیار.
مهدیس رو به من و شایان گفت: هر سوالی دارین، میتونین بپرسین.
با دستهای لرزون، گوشی رو از شایان گرفتم و فیلم رو قطع کردم. تمام وجودم پُر از عصبانیت بود. هرگز توی عمرم کَسی بهم خیانت نکرده بود و همچین حس بدی رو تجربه نکرده بودم. با صدای بغض دار و با حرص و عصبانیت، رو به مهدیس گفتم: از کجا معلوم تو هم یه روانی مثل مانی نباشی. اصلا چرا باید به من کمک کنی؟ چرا عسل باید همه این چیزا رو به من بگه؟ شاید اینم یه بازی کثیفه. اصلا شاید دست همهتون توی یه کاسه است.
شایان لحنش ملایم تر از من بود و گفت: دوربینهای مخفی فیلمبرداری و میکروفونهای ریزِ شنود. این تجهیزات فقط به درد اطلاعاتیها میخوره تا باهاش جاسوسی کنن. چیزی نیست که هر جایی پیدا بشه.
ژینا ابروهاش رو بالا انداخت و گفت: آفرین به سوال درست.
مهدیس به من نگاه کرد و گفت: من نمیخوام بهت صدمه بزنم. به دلیلی که برای خودم هم واضح نیست، ازت خوشم اومده و دوست دارم بهت کمک کنم. هیچ کدوم از ما با تو بازی نمیکنیم. اگه فکر میکنی دروغ میگیم، تنها راهش اینه که همین الان با مانی تماس بگیری و بهش بگی اینجا چه خبره. واکنش مانی، همه چی رو روشن میکنه. اما تبعات این کار به عهده خودته. چون در اون صورت، مانی دیگه چیزی برای از دست دادن نداره و معلوم نیست چه پوستی ازت بکنه. همونطور که پریسا با همه فرق داشت و داریوش حاضر شد تا باهاش ازدواج کنه، تو هم با همه فرق داری. یک زن خوشگل و خوشاندامی که بیش از حد نرمال، عاشق روابط غیر معمول جنسی هستی. تو برای مانی و داریوش و بردیا، حتی از پریسا و عسل هم میتونی بهتر باشی. عمرا اگه ازت بگذرن.
بعد به عسل اشاره کرد و گفت: عسل با خواست خودش اینجاست. چند وقت پیش اومد پیش ما و خیلی حقایق رو درباره مانی و داریوش و بردیا و محفلشون به ما گفت. تصمیم گرفت طرف ما رو انتخاب کنه. اولش نمیخواست توی نجات تو کمک کنه و منم بهش اجباری نکردم اما حتی دل عسل هم برات سوخت.
شایان رو به عسل گفت: یک جاهایی گفتی که پریسا از خیلی چیزا خبر نداره. خب چرا بهش نمیگی؟ چرا این عکس رو نشونش نمیدی تا بفهمه اونم بازیچه بوده؟
عسل گفت: تو حتی یک ذره هم نمیدونی که پریسا چقدر داریوش و مانی و بردیا رو دوست داره. پریسا باورش شده که ملکه است. ناناستاپ و شبانه روز بهش محبت و توجه میکنن. پریسا رو روی سرشون میذارن و واقعا بهش اهمیت میدن. پریسا جون بخواد، براش جون میدن. توقع داری با چه عقلی برم پیش پریسا؟ داریوش به پریسا گفت مدتی که با مانی در رابطه بوده، از طریق یک کاربر ناشناس توی مجازی، باهاش حرف میزده و از همون موقع تصمیم گرفته تا باهاش ازدواج کنه. پریسا بعد از شنیدن این حقیقت، اصلا ناراحت نشد. حتی بدش هم نیومد که داریوش باهاش بازی کرده! داریوش این پیش زمینه رو به پریسا داده تا یک روز همه چی رو بهش بگه و به احتمال زیاد، پریسا دوباره با این موضوع کنار میاد. چون پریسا زندگی الانش رو دوست داره. از ته دلش دوست داره. پس به هیچ وجه نمیشه ریسک کرد و تمام حقیقت رو به پریسا گفت.
مهدیس در تکمیل حرف عسل و رو به من گفت: پریسا به شدت برای هر سه تاشون مهمه. درباره تو و شایان هم بهش پیش زمینه دادن. ذهنش رو طوری آماده کردن که تو اصلا در کنار شوهرت خوشبخت نیستی و حتی ازش میترسی. یعنی پریسا این آمادگی رو داره که برای حذف شایان، کاملا با مانی همکاری کنه. بدترین نکته درباره پریسا اینه که ما اصلا نمیتونیم پیشبینیاش کنیم. برای همین گفتم که پریسا از مانی خطرناک تره.
همچنان عصبانی بودم و رو به عسل گفتم: چرا اومدی پیش مهدیس؟ مگه بهت بد میگذشت؟ خودت داری میگی که همیشه از کاراشون خبر داشتی. خب به تو هم داشته خوش میگذشته و مشکلی باهاشون نداشتی. چرا داری خودت رو به خطر میاندازی؟
لحن عسل جدی تر شد و گفت: فکر نکنم بیشتر از این نیاز باشه که بدونی. در ضمن من باید کم کم برم. تو و شوهرت هم فکرهاتون رو بکنین. الان دیگه میتونین انتخاب کنین که طرف کی باشین.
عسل ایستاد. مانتوش رو تنش و شالش رو روی سرش مرتب کرد و رفت. هیچ کَسی، هیچ حرفی نمیزد و بین همه سکوت بود. کیوان این بار، یک نوشیدنی گرم آورد. با دست لرزون، فنجون توی سینی رو برداشتم و گفتم: ممنون.
افکارم بیحس شده بود. نمیتونستم این همه ترس و استرس رو تحمل کنم. احساس کردم که از درون دارم متلاشی میشم. من و شایان توی بدترین حالتهای ممکن هم، تصور چنین شرایط وحشتناکی رو نمیکردیم. همینطور اشک میریختم که ژینا رو به مهدیس گفت: چرا به عسل نگفتی که همه چی رو میدونی؟
مهدیس ایستاد. از روی جزیره یک بسته سیگار برداشت. یک نخ سیگار روشن کرد و گفت: فعلا نیازی نیست.
سمیه گفت: خب چرا داره موضوع به این مهمی رو از ما مخفی میکنه؟
نوید گفت: تنها نکته مهم و ثابت شده درباره عسل اینه که طرف ماست. حداقل تا این لحظه. هنوز حقیقت رو به صورت کامل نگفته چون تردید داره و میترسه. شاید هر کدوم از شماها جای عسل بودین و همچین بلایی سرتون میآوردن، همینقدر هم شهامت نداشتین.
شایان گفت: عسل چی رو داره مخفی میکنه؟
مهدیس یک پُک عمیق از سیگار زد. از چهرهاش اینطور مشخص بود که کمی عصبی و کلافه است. حتی لحنش هم کمی تغییر کرد و رو به شایان گفت: یک روز عسل با این عکس پیداش شد و تمام رازهای مانی و داریوش و بردیا رو برای من تعریف کرد. بهم گفت که داریوش و بردیا یک اهرم فشار قوی دارن و اگه بفهمن که بهشون خیانت کرده، فاتحهاش خونده است. اما در ادامه گفت که دیگه نمیتونه تحمل کنه و لازمه جلوشون بِایسته. با من معامله کرد که در ازای دادن اطلاعات، کمک کنم تا اهرم فشارش برداشته بشه. البته هیچ اشارهای نکرد که اون اهرم فشار چیه و قرار شد به وقتش بهم بگه. با کمک نوید، زیر و بم عسل رو درآوردیم و متوجه شدیم که چه اهرم فشاری روی عسل دارن و فهمیدم که عسل یک نکته خیلی مهم رو بهمون نگفته. نکتهای که فعلا صلاح نیست تا شما بدونین. الان هم اصلا منطقی نیست که به روش بیاریم. ما اگه عسل رو از دست بدیم، یعنی گندم رو هم از دست دادیم. البته امیدوارم به خاطر خودتون هم که شده، این حرفها همین جا دفن بشه. به تو و گندم، بیشتر از عسل اعتماد دارم. وگرنه این حرفها رو بهتون نمیگفتم.
رو به مهدیس گفتم: عسل توی یادداشتی که به من داد، برام نوشته بود “شاید همهمون رو نجات بدی.” یعنی به غیر از خودش، کَس دیگهای هم هست که اسیر اون روانیا باشه؟ منظورش پریسا بود؟
مهدیس چند لحظه با نوید چشم تو چشم شد. مشخص بود که یک چیزی این وسط هست که نمیخوان به ما بگن. بعد به من نگاه کرد و گفت: نه منظورش پریسا نبود. پریسا که مشکلی با شرایطش نداره. فعلا نمیتونم بگم که منظورش کی بوده.
شایان رو به مهدیس گفت: الان ما باید چیکار کنیم؟
مهدیس یک پُک دیگه از سیگار زد. دوباره کنار نوید نشست و گفت: در شرایط فعلی، تنها راه اینه که اجازه بدیم مانی نقشه توی سرش رو عملی کنه.
با تعجب به مهدیس نگاه کردم و گفتم: یعنی چی؟ این شد کمک؟
مهدیس با خونسردی گفت: تو به مانی اجازه میدی که نقشهاش رو جلو ببره اما با شیوه خودت. بهت میگم که چیکار کنی. نترس من هر طور شده زندگی تو رو نجات میدم و مانی، آرزوی داشتن تو رو به گور میبره. گفتم که این دفعه نمیذارم برنده بشه. البته به شرطی که از این لحظه به بعد، حتی آب خوردنت رو هم با من هماهنگ کنی.
شایان عکس قدیمی مانی و داریوش و بردیا رو دوباره گرفت توی دستش. با دقت به عکس نگاه کرد و گفت: عکاس این عکس کی بوده؟
چهره همهشون به خاطر سوال شایان، کمی تغییر کرد و انگار سوپرایز شدن. ژینا لبخند زنان و رو به شایان گفت: دوباره آفرین آقا شایان. دومین سوال درست.
نوشته: شیوا
شوک پشت شوک
تو بینظیری بانوی هنرمند
کاش روزی چاپ شده این اثر زیبا رو ببینم ❤️🔥❤️🔥❤️🔥
واویلاااا واویلاااا شیوا جووون چه کردههه همه رو دیوونه کرده 😂😂😂✌🏻 دسخوش شیوا عالی بوود
نفر اول نشدم اما جز نفرات اولم البته نخوندم ولی خب عالیه که منتشر شد توی این روز های تعطیل
دقیقا داشتم به همین مورد فکر میکردم . عکاس اون عکس کیه؟،؟
راستی از ته دل برات بهترین و شیرین ترین لحظات زندگی تو آرزو دارم و یه خدا قوت بهت بگم که واقعا خیلی زحمت میکشی
اقا بنظرتون عکاس این عکس کی بوده ؟ من مغزم نمیکشه جواب بدم 😁 اگه کسی حدسی داره با دلیل بگه منو امثال منم در جریان قرار بگیریم 🌺 و یه سوال دیگه این اقای ایکس چه تاثیری میتونه توی روند داستان داشته باشه یعنی میشناسیمش و تا الان از نقشش هنوز پرده برداشته نشده یا قراره تازه اضافه بشه ، چقد سوال تو ذهنمه 😐
بسیار عالی احتمالا پای خواهر و برادر گندم هم میاد وسط درسته شیوا جان .
شیوای عزیز من از چند داستان قبل از داستان نوشتنت دلسرد شدم اما این قسمت اینقدر قشنگ بود که اول مجبورم کرد سه قسمت قبل رو با دقت بیشتری از اول بخونم و بتونم دوباره از داستان هات لذت خیلی زیاد ببرم . با ی چشم بسته و مغز خواب تونیتم این قسمت رو تموم کنم . ممنونم ک توی شهوانی مینویسی .
کلا حرفها و کامنت نه فقط من بلکه همه تکراری شده، قبل از این قسمت همش تو این فکر بودم چقدر دیگه میتونه شیوا قدرت و تفکر و هوش بالایی داشته باشه که منو لااقل کاری به اساتید ندارم منه کارگر معمولی رو بین مهندسها وادار کنه حرف ها و در قالب کامنت جدید بزارم، باور کن هیچ موردی به فکرم نرسید و با وجودیکه الان معذرت خواهی باید کنم از شما جلوی جمع و بطور رسمی که فکر میکردم پایان قدرت نوشتاری شما و تسلط کامل بر انگشتان من برای تایپ روی صفحه گوشی هست، اما و بطور رسمی معذرت میخوام در مورد فکرم و قبل از اینکه بخوام در مورد داستان کلی حرف بزنم و سر شما و باقی خواننده ها رو ببرم کامنت اول تورو که دیدم
البته نه فقط من به جرات قسم میخورم هر کسی که اون تعداد کلمات و صفحه هایی رو که شما از وقت خودت از زندگی شخصی ت از عشق جاودان و ابدیت آرین و از پاره تنت دختر نازنینت زدی تا بتونی برای ما این مجموعه رو بنویسی ، ببینه جز اینکه شرمنده و همیشه ممنون این محبت و بزرگواری تو بشه هیچ کاری دیگه نمیتونه کنه با وجودیکه شما از ما تشکر کرده بودی
اصلا اینجور نیست شیوا ما به اراده خودمون اومدیم خوندیم خوشمون اومد ماندیم و ادامه دادیم مطمئن باش اگر بد بود میرفتیم و چه بسا که حتی مثل اون حسودها کامنت میزاشتم.
شیوا جز اینکه بازم حرفهای گذشته رو بگم چیزی نیست که بگم در مورد تشکر از تو
شیوا
من
از
شما
بابت اونهمه زحمت که کشیدی و اون همه وقت که گذاشتی
تشکر میکنم و روزیکه بتونم کوچکترین کاری برای شما انجام بدم اون روز خوشحالی من تکمیل میشه جواب محبتهای تو را با اندک خوبی شاید بشه داد
ممنونم به جرات میتونم از طرف جمع هم ازت تشکر کنم
اما بزار خودشون هر چی که تو دلشون هست بگن
کامنت دومی دارم که کاملا در مورد داستان هست و شاید ۳۶۰ درجه با این کامنت فرق داره بدرود تا اون کامنت
امضا:A-F
واقعا بی نظیری شیوابانو،قبلا ی انتقادی داشتم اما با شناختی که از نوشته هات داشتم تصمیم گرفتم صبر کنم چون مطمئن بودم اشتباه میکنم،انتقادم این بود که چرا داستان داره انقد گل و بلبل پیش میره،اما الان دیدم کار خوبی کردم که صبر کردم،واقعا نمیدونم چطوری عمق خوب بودن نوشته هاتو توصیف کنم،نابغه ای شیوابانو،ممنونم ازت که با این که شرایط مناسبی نداری اما انقد برای ما وقت میذاری،امیدوارم یکروزی بتونم جبران کنم
راستی شیوابانو،ی ایده ای به ذهنم رسیده راجب داستان،اگه خواستی بگو تو خصوصی بگم بهت
شیوا خانم چند قسمت دیگه مونده از بدون مرز؟
اینو دیگه فقط تو آثار کریسوفر نولان میشد دید، لامصببب چرا انقد خوبی تو
شیوا نولان عزیزز
کاملا جالبذبود شیوا جان تو رو باید ازت کاملا نرسید جدی میکم .
باورم نمیشه هفتصد صفحه خونده باشم تو کل عمرم کتاب به این بزرگی نخوندم کاش اینطوری بتونم درس بخونم لعنتی
اصلا نمیتونم حال الانم رو توصیف کنم
ضربان قلبم به شدت تند شده، سطح آدرنالین خونم به شدت رفته بالا…
شیوا تو بی نظیری بی نظیر…
الان فکر کنم باید یه اعترافی بکنم تو قسمت های قبلی(دو قسمت قبل-خط داستانی پریسا) برای من اصلا اصلا جذاب نبود ولی این قسمت ترکوووووووند
واقعا ممنون❤️
پ.ن:فکر کنم الان دلیل اون همه انرژی منفی ای که تو خط داستانی پریسا بود مشخص شد🙃
چرا حس میکنم گندم خود شیوا هست؟؟ شاید این مجموعه بدون مرز رو تجربه نکرده باشی شیوا ولی گندم و شیوا بیش از حد شباهت دارن کارت درسته لعنتی من بخاطرت تو شهوانی عضو شدم .
بیام کامنت بذارم کارت درسته با هنرمندی مشهودی ک داخل داستان هات هست تا اینجا کلمه ب کلمه داستان هاتو خوندم هماهنگی توپی بین داستان هات هست امیدوارم سرگذشت گندم منفی نشه دمت گرم
واقعا پشماممم
فقط سوال آخر شایان
واقعا عالی بود
چقد خوبی تو شیوا
داستانی که قسمت های سکسی هم نداشته باشن بازم عالی مینویسی
تو فوق العاده ای
من خودم ریختم پشمام مونده عجب داستان معرکه ای نکشتی شیوا بانو
بازم هم که به داستان گندم و پاندیز و پرهام رسیدی و هیچ خبری از سکس سه نفره شون و حتی دونفر شون بطور دقیق نگفتی 😔😔😔
شیوا یه داستان میخوندم سریالی بود .یکی از فصلهاش اسمش این بود :توهم سکس خانوادگی …یا همچین چیزی .که از سایت برداشتنش الان.
تو ننوشته بودیش ؟ خیلی حس میکنم شبیه همن این دوتا نگارش
آخ اخخخ نفسم دختر دیگه راس راسی رفتم تو امپاس
خیییییلی خسته نباشید شیوا خانوم این قسمت واقعا معرکه بود…چقدر گره باز کردش تو داستان و چقدر گره جدید دوباره انداخت توش 👌 😎
عالی بود واقعا الان گیج شدم که عکاس کی بوده.و اینکه کمک مهدیس برای اینه که فهمیده تو بچگیش مانی بوده که باهاش ارتباط داشته و دستمالیش میکرده.من میگم نکنه عکاس برادر شایان باشه که تو چند قسمت قبل داریوش گفته بود دوستی تو خارج از کشور داره و مخ اینجور کاراست.که وقتی برادر شتیان دیده اوضاع داده جالب میشه تصمیم گرفته بیاد ایران بمونه و به قول خودش دور کاری کنه
بخدا تو حیفی تو خدایی تد نویسندگی و کارکردانی و تایپ و …با روخ و روانم بازی کردی
ای تو روحت، از حالا تا یه هفته دیگه باید تو کف بمونیم تا قسمت بعدشو بخونیم
ولی دمت گرم با این داستانت عالیه
سلام و خسته نباشید خدمت نویسنده عزیز و دوست داشتنی بلخره پرده هاداره میره کنار به نظرم داره جالب میشه داستان منکه منتظر ادامش هستم ولی عکاس به نظر من باید نوید خان باشه چون از مانی متنفره و ازش بیزاره یا باش یه دشمنی پنهان داره امیدوارم که یه پایان قشنگ و با عبرت داشته باشه
واقعا ادم ممونه داستان سکسی انقدر جذاب و معمایی ؟؟؟
کامنتی که اولش دادم قبل خوندن داستان بود
الان داستانو خوندم
فقط میتونم بگم پشمام
تو روانی
تو حتی قوی تر از مانی و داریوشی،شیوا
همین که این جماعتو با من معتاد خودت کردی
یعنی روانیی
ولی زودتر بده بیرون،مردیم به قرآن
اول از همه یدونه گله! خیلی چیزارو درست حدس زده بودم ولی بهم نگفتی😒 خیلی بدی اصلا، البته حق داشتی نگی و جذابیتش برای منم از دست میرفت.😁
در مورد این قسمت واقعا هیجان زده شدم. پس بذار اول یکم ازت تعریف کنم.
شیوا خیلی خوب و منسجم نوشتی، اتفاقات به صورت منطقی پیش رفت. هیچ جای سوال و گپی تو داستان نذاشتی که غیر منطقی جلوه کنه.
خیلی زیبا یکی از سوالهای اساسی داستان رو جواب دادی و تبریک میگم بهت بخاطر ذهن خلاقت. اینکه پریسا چرا خطرناکه، با وجود اینکه خنگ میزنه. و اونقدرا هم که باید باهوش نیست. قضیه بین مانی و داریوش و پریسارم که درست حدس زده بودم. (تو هم به من تبریک بگو🤪)
حالا بریم سراغ داستان!
یک نکته مهم: سحر کو؟ از نظر زمانی منطقی بود که خبری از سحر نباشه، اما خب هیچ سرنخی از سحر ندادی. این یعنی یه موردی هست این وسط!!! ولی نمیتونم حدس بزنم قضیه از چه قراره.
نکته دوم: از اولش برام سوال شد که عکاس اون عکس مانی و داریوش و بردیا کیه؟! به نظرم رضا نیست. چون نوع روابط رضا و سیما فرق میکرد با رابطه اون سه تا. محمتلترین گزینه، برادر شوهر سابق پریساس.
نکته سوم: اهرم فشاری که روی عسل هست، یحتمل همون کاریه که به عنوان مرحله آخر انجام میدن. احتمال میدم عسل یک بچه از یکی از مردا داره. نمیدونم تو قسمت قبل گفتم اینو یا نه، ولی یادم میاد گفتم. اینکه عسل اگه اونقدر اون شخص رو دوست داشته چرا با بردیاست؟! که جوابش معلوم شد تو این قسمت.
نکته چهارم: همون چند قسمت قبل که اون نامه رو به گندم دادن، پرسیدم که چرا میگه همهمون رو نجات بدی؟! و الان این سوال رو پرسیدی؟!
اما جوابش هنوز برام مبهمه.
خستهههههههههههه هم نباشی.
بعد از اون قسمت سکس پارتیه گندم، داستان هات رو به افته، دیالوگ های ابکی، شخصیت پردازی چرت، فضا سازی سر سری، با توجه به پتانسیل این مجموعه و قسمت های بعدی، به نظرم وقت بیشتری بزار براش، حیفه، کار هرکسی نیست که همچین مجموعه ای بسازه. حالا که ساختی خرابش نکن.
این قسمت از داستانت چقدر ترسناک بود چون دارم به این فکر میکنم که نکنه همه اینا با کمی شاخ و برگ اضافه واقعی باشه و اون سایتی که ازش حرف میزنی همین شهوانی باشه!!! 😕
اول یکم عصبی شدم و راستش خیلی حس منزجر کننده ای داشت قسمت اول داستان ولی بعدش فوق العاده بود فوق العاده
اگه اشتباه نکنم الان دیگه وقت بگا رفتنه 😁
من خیلی عسلو دوست دارم خواهش میکنم چیزیش نشه 🙏
الان ک به بدون مرز نگاه میکنم واقعا لذت میبینم
یه داستان سریالی طولانی که کلی موقع خوندش غرغر میکردم گاهی حتی کامل قسمتا رو نمیخوندم اما در نهایت دلم میخواست خط داستانی رو تو ذهنم حفظ کنم و الان پشیمون نیستم از خوندنش
من فکر میکردم تو تو خلق شخصیتای داستانی دچار یکنواختی شدی ولی الان که میبینم نه واقعا اینطوری نیست
تو واقعا تونستی اون آدما رو با خصوصیات منحصر به فرد خودشون تو ذهن منِ خواننده هک کنی
بدون مرز از لحاظ داستانی و پیشروی داستان با داستانای قبلیت تفاوت فاحشی نداره ولی به وضوح میبینم که چقدر قلمت پیشرفت کرده
روز به روز موفق تر بشی تو این زمینه بهترین اروتیک نویس شهوانی 💋
ای جانم مرسی بانوشیوا بااین ذهن خلاق ونویسنده ای که داری
هرچقد داستان جلو میره ابهامات رو برطرف میکنی ولی دوبرابرش سوال جدید توی ذهنمون درست میکنی!!
حدسم درست بود ک حتی اشنایی پریسا با مانی هم نقشه خودشون بوده .عالی بود این قسمت خسته نباشی❤
هر چی جلوتر میره بیشتر ب این نکته پی میبرم ک متجاوز اصلی خودتی شیوا
مغزمونو گاییدی رسما 😂
بی صبرانه منتظر ادامشم🌹
جز اولین افرادی بودم که احتمال بد بودن و دستمالی کردن آبجیش رو من به مانی دادم، و الان که سوال دیگه ای بوجود اومده و همه رو به فکر واداشته این هست،
عکاس کی بوده؟
پ.ن:خط داستانی بدون مرز یک خوبی که داره اجبارا باید تمام قسمتها رو که اوایل بهم ربطی نداشت و هر کسی هم میومد به شیوا تذکر میداد مواظب باش از دستت در نره و آخرش نتونی بهم ربط بدی اینارو ((🤣 ربط که داد هیچ مارو جوری روانی کرد که من تصمیم گرفتم تا… بعدا میگم)))بخونی، و اگر دقیق به طرز نوشتن و سیر خط این مجموعه توجه کنید سه نفر وجود دارنند که بعنوان یک نقش فعال و پر جنب و جوش در این داستان بوده اما کمترین رنگی به اونا داده نشد جز یک یا دو قسمت یکی از اون سه نفر هستند ، ب شخصه این عکاس رو نوید یا …میگم هست نوید رفیق بوده با اینا اما بدلیل اون حس جنسی که گی بوده از اینا جدا میشه 👀 شیوا اگر درست گفتم ،شهادت رو باید بدون شربت بپذیرم 🤣
درود
هزاران بار تشکر ممنونم بابت داستانهای زیبات زیاد منتظرمون نذار گل بانو
دمتگرم
بیگ ایوللللل
برم بخونم ولی تنها انتقادی که دارم اینه که چرا زودتر قسمت جدیدو نمیدی بیرون
یه رفیق داریم ، هر وقت تعجب میکنه میگه: حاجییییییییییی ، پشممممممممممماااااااااامممممممممم
منم الان تو ذهنم بعد از خواندن این قسمت هی دارم میگم :
حاجییییییییییی ، پشممممممممممماااااااااامممممممممم
من فکر کنم بیشتر از گندم و شایان ، ما خواننده ها سورپرایز و شگفت زده شدیم این قسمت 😧😦😮😯😲😳🤯
مثل همیشه عالی بود شیوا جان
مرسی که هستی 🙏🌹❤️
مرسییییییییییییی
ازین همه خلاقیت
واقعا نمیدونم چی بگم کاش میشد در یک فضای آزاد این مجموعه بدون مرز منتشر میشد و همه لذت میبردن
خط داستانی گندم رو خیلی بیشتر دوس دارم
این قسمت هم که همش افشاگری بود و البته ایجاد چندتا ابهام جدید
دهنتون خیلی خلاق و پویاست
من چند قسمت اول حدس میزدم شایان نقشش خیلی پر رنگتره
دوست دارم عکاس شایان باشه
خداقوت قلمتون مانا
عااااالی ، هیچ داستانی رو دستش نیس…
درام ، فانتزی ، سکسی ، جنایی ، هیجان انگیز ، عاشقانه…
حیف که ازش فیلم و سریال نمیسازن.
وای واقعادیونه ای باداستان نوشتنت مغزم پریودشد
Arka1100
Lito1990
عکاس اون عکس نوید هست و نوید و داریوش خیلی وقته همو میشناسن منتهی از یه جا به بعد دشمن شدن
شیوا جان مرسی از قلم زیبات 🌺
پیش بینی من برای قسمت های بعد:
*عکاس اون عکس نوید هست ،نوید و داریوش دوست بودن و بعد مدتی دشمن میشن، حتی داریوش یک محرک برای خودکشی دوست پسر نوید بوده.
وای نمیدونم چرا…ولی به شددددت از پریسا بدم میاد…دلم میخواد اونی که دهن پریسا رو صاف میکنه سحر عزیز و کاریزماتیک خودمون باشه…پریسا خر است
این دیگه کس شعر بود حال نکردم. قسمت قبل خیلی جذاب بود
یعنی این چیزی که خوندیم حقیقت داشت؟؟ یا یه چیز فانتزی بود؟
خسته نباشی دلاور.⚘⚘
ازت باید ترسید ولی نمیدونم چرا دوست دارم.
مگ پریسا زن سابق مهدی یعنی همون زن داداش مهدیس نمیشد؟؟؟
پس چرا مهدیس یطوری حرف زد ک انگار پریسا غریبه بوده و مانی از طریق سایت باهاش آشنا شده؟!!!
من اگه ۷۰۰ صفحه از درسمو میخوندم الان هاروارد بودم 😂
خسته نباشی شیوا بانو، عالی مثل همیشه 🌹
یعنی همین جا اعلام میکنم ک شیوا عااااشق خودت قلمت بیانت و ذهن هنرمند و خلاقت شدمممممممممممم. 😍😍😍😍😘😘😘
منم حدس میزنم بچه داره بخصوص ک از اول داستان گفتن عسل و بردیا بچه دار نمیشن…خواستم نداشتن بچه عسل درعین حال داشتنش رو طبیعی جلوه بدن… دوما اینکه اره نوید و داریوش با هم بووودن ولی اینکه پریسا رو فرستاد شیراز ی وارد محفل نوید بشه یحتمل با علم بر اینکه نوید همجنس گرا بوده و پریسا نمیتونسته ب دام بندازش خواسته ی زهر چشمی ازش بگیره … و جالب اینکه با بردیا فرستادش ن با مانی !!! حالا بگیم مانی هم چون تو شرکت نبوده نمی شد ولی خود پریسا مگه جز کارکنان شرکت بوده، و اینکه مهره اصلی سحر چرا فنا فنا شده … و خیلی جالبه اینکه قبولی مهدیس برای شیراز مصادف میشه با دوستی از قبل مانی با نوید و حمایت مانی از مهدیس برای رفتن ب شیراز !!! و عجیبه ب همراه سحر ، لیلی هم نیست مریم هم گور ب گور شده !!!
۱. تو روحت شیوا
۲. حالا هر چی نوشتم کلا با سری داستان فرق خواهد داشت چون ذهن شیوا لامصب بد کوفتیههههه
۳. جان من سحر رو ازمون نگیر
از کجا معلوم عکاس ، مهدیس نیست !!! با توجه ب اون خاطره قدیمی ته ذهنش!!! نگو نه شیوا ک از تو دهن سرویس هیچی بعید نیست 😅😅😅😅
Luna Claire
كامنت دوم من را بخوانید در مورد عکاس بهتر متوجه میشی و در مورد عسل ، اون بخاطر بچه ش نیست بلکه بخاطر اون عشق یا دوست پسرش هست که ازش جدا ش کردنند و اگر پایان قسمت یک ضربدری واقعی یادت باشه با تماس عسل و گریه های او تمام شد، که اون مورد گریه کردن رو هیچ شکی ندارم بخاطر دوست پسرش،هست پس گزینه بچه خیلی دور هست و دور شدی از مسیر داستان
اینو هم اضافه کنم
نویسنده که شیوا باشه کاری میکنه با فکر و روان مخاطبش که براحتی فکر کنه درست تخمین زده اما لحظه آخر با صدور حکم اعدام طرف رو بدون دار زدن میکشه مردم ازار بودن همینه دیگه 🤣🤣🤣🤣🤣🤣
شایان هم باهاشون بوده چون اونم تو اینترنت ب روش اون ۳ تا با گندم آشنا شده !!!
شیوا جون لااقل مشخص میکردی عکاس کیه بعد تمومش میکردی
من دق میکنم تا قسمت بعدی بیاد💋🌹
شیوا بانوشرمنده مجبورم این و مطرح کنم با دوستان از اینکه اینجا مینویسم معذرت میخوام .
اخیرا. مدتی هست یک نفر کامنت میگذاره زیر داستانها و داخل تایپیک ها که اگر کسی مشکل بچه دار شذن داره مرد مشکل داره بیاد تلگرام که این حل کنه .!
میخوام این مردک و بهش بگم شاسکول چی تصور کردی تو ایا بایذ تو رو گرفت یک جوری جرت داد که نخواهی دیگه چنین مطلبی و بنویسی . به چنین اراذلی که دنبال کوس مفتی میکردن که بعد ها هم بتونه از طرف صد جور اخاذی کنه یا مواردی دیگه . ایم شخص بدون شک مغزش. پوک و خالی هست که دچار این سطح از توهمات هستت . ناسلامتی اگر کسی مشکلی داشنه باشه احمق نیست بخواد بیاد از ژریق یک چلمنک حل کنه میره از طریق باتک اسپرم یا هرچی که هست بدون اینکه زنش و بده دست یک مشنگ مثل این بوسیله لقاح مصنوعی. باردار میشود نه اینکه بخواد این مفت بر و وارد زندگی شخصی خودش کنه. مشکلش و راحت و در امتیت کامل رفع میکنه
مدتها بود روی داستانهات نظر نمیدادم. این یکی انصافاً ایولای شدید داره
همون ایلینویای قدیمی توش هست؛ ترکیب وسیعی از انواع حسها، وحشت و اضطراب و تشویش لذت بخش سکس و …
قبلا هم همه اینارو حدس زده بودم همشونووو ها کلی کیف کردم که مثل تو بوده طرز فکرم شیوا فقط یه چیز و نمیدونستم اونم راجب بردیای کسخل بود فک نمیکردم بردیا هم تو گروه باشه فقط فک میکردم اسکل کردن و انداختن زیر دستشون نگو اونم تو گروه بوده ، و یه چیز هم گفته بودم این داریوشه ممکنه عموی مانی بوده باشه هنوز اونو مشخص نکردی که رابطه خانواگی دارن یانه ولی به نظرم دارن با توجه به تجاوز دوران کودکی مهدیس و حرفایی که خواهرش زد انگار تو بچگی اونا قربانی مانی شدن
فقط امیدوارم شیوا اخرشو مثل اون یکی داستانت که اسمش الان نصف شب یادم رفت ولی اخرش تیر و کشتن و اینا بود مثل اون نشه حداقل این زوج های دیوونه جون سالم بهدرد ببرن
به نظر من تا ۴ قسمت دیگه تموم میکنی ،هر چند که نمیخوام این طور باشه
شیوا جان
عالی ، هیجان انگیز، دلهره اور، گیچ کننده و بسیار خاص بود.
واقعا افرین
و بارها و بارها ازت ممنونم
خسته نباشید بازم عالی فقط کاش زود به زود داستان میزاشتید خیلی فاصله میندازید
بیشتر میخوره عکاس نوید باشه ولی خب من حس میکنم باید شوهر سابق پریسا باشه
البته نوع آشنایی شایان و گندم هم شک برانگیزِ
خیلی لاچی
همه شخصیت ها رو داری لت و پار میکنی
(واقعا خیلی عالیه ، اینکه این حرفا رو میزنم از ته دله ، چون واقعا داری همه رو لت و پار میکنی و به طرز عجیبی این کارِت باحال و جالب و جذب کننده است ؛ فک کنم از اونهایی باشی که اگه بخوای میتونی خواننده رو مجبور به خودکشی کنی )
خسته نباشید و ممنون
شیوا جان این قسمت هم عالی بود 😍 خسته نباشیییی😘
چقدر دلم می خواست مثل سریالایی که تموم شدن، تند تند برم قسمت بعدی ببینم چی میشه!! حییییف :))
من فکر می کنم عکاس اون عکس دوست پسر یا حتی شوهر عسل بوده که از تیمشون جدا شده. صرفا حدسه.
و اینکه شاید دوست پسر عسل، در واقع شهرام، برادر شایان بوده باشه!
خبری از سحر نیست تو این قسمتها؛ حس میکنم عکاس سحر بوده و میخواسته رو مهدیس کار کنه ولی مهدیس دوست نوید شد و همه رشته ها پنبه شد
وااااااااااااای شیوا جان چقدر ترسناک بود
به اندازه یه فیلم وحشتناک ترسیدم
دست و پام داره میلرزه واقعا آفرین به این استعدادی که داری…👏👏👏👏
دست مریزاد و ممنون
سپاس از اینکه هستی و مینویسی
این قسمت به اندازه کل قسمتهای قبلی و اون ۲۱۰۰۰۰ کلمه رمز و راز و جذابیت داشت و بقدری سنگین بود که مثله داستانهای آگاتا کریستی دو دفعه خوندم تا کامل متوجه بشم.
سپاس بیکران ازت که با وجود تموم گرفتاری هات و …. وقت میزاری و مینویسی.
دست هات رو به گرمی میفشارم و میبوسم.
پاینده باشی
فقط میتونم بگم دمت گرم،بابا این قلم تو در حد جایزه اسکاره،اینقدر هیجانی و جذاب مینویسی،به همه جزئیات توجه میکنی،ایولا🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
واقعا پشمام سوخت دختررررر عجب مغزی داری تو
بنظرم برو فصل آخر گات رو دوباره بنویس
اصن حیفی برا اینجا
دهنم وا موند از این قسمت
دمت گرمممممم
جالب بود احتمالا عسل بردیا کات کردند.
عکاس هم به نظر من یک زن !!!رنگین کمانی
سلام و واقعا خسته نباشید شیوا خانوم
یک خواهش ازت دارم توروخدا این مجموعه حتی اگه ۱۰سال هم طول بکشه من دنبالش میکنم همینطور خیلی دیگه از دوستان فقط لطفا یهو ناتموم نزاری این داستانو که من به شخصه میمیرم😰🥺
اینجوری فایده نداره
باید این داستانا رو داد ازشون یه سریال معمایی قشنگ در بیارن
شیوا نکنه این سایت همون سایته و تو مدیرشی؟
نکنه این داستان خود توست؟
عجیبا غریبا از تو
عکاس کیسه ک حداقل گندم هم میشناسش!! خود عسله
عاااالی بود و مغزها رو ترکوندی
، عکاس شهرام و برادره شایانه ، شاید
بعد از فیلم لیست سیاه هیچ فیلمی حال نمیده دیگه
و حالا با این داستانت ده تا سور زدی به اونها
واقعا داری حیف میشی با این ذهن فعال و معرکه
شیوا جون به نظرم راه داره یکم پلیسی ترش هم بکنی
مثل ارتباط داریوش با باندهای بزرگ خلافکاری
شماره این مانی رو بدین شاید این منو از جق زدن نجات بده
هیچ سکسی تو داستان نبود اما دیوانه وار مطلب رو دنبال میکردم
پس نشون میده تو یک نویسنده فوق العاده ای
تو چقدر خوبی لعنتی روانی
به جرات و بدون اغراق میتونم بگم که خیلی از نویسنده هایی که اسم و رسمی دارن، یک پنجم شما هم نیستن.
سطح کیفی این مجموعه انقدر بالاست که نوشته ها و داستانهای دیگه اصلا به چشم نمیان.
۷۰۰ صفحه نوشتن شوخی نیست. هوش بالا و چند بُعدی میخواد.
که البته هنوز هم ادامه داره.
واقعا واقعا واقعا این مجموعه بدون مرز بسیار لذت بخش و شیرینه.
فقط یک جای داستان کلی تا به الان برای من خوب جا نیوفتاد. حالا نمیدونم یا بهش خوب پرداخته نشد، یا اینکه بعدا پرداخته میشه. و اون اینکه داریوش و اطرافیانش میگفتن یکی به اسم نوید یه محفل مخفی خیلی خفن داره که به هر کسی اجازه ورود نمیده. و کلی نقشه و برنامه ریختن که بتونن بهش نزدیک بشن و ورود پیدا کنن. اما بعد محفل نوید نشون داده شد و به نظرم چیز خفن و آنچنانی ندیدیم. حالا نمیدونم شاید من دچار وسواس شدم.
اگر وقتش رو دارید یه توضیح مختصر بدید.
ممنون 🌹
خداوکیلی تو کف اون ۸ نفری هستم که دیسلایک دادن.
کاملا مشخصه برای چی دیسلایک دادن. بوش داره میاد 😂 😂
اول ممنون بایت داستان های زیبات
دوم ،واقعا خوب شد ک جمع جورش کردی به نوعی
سوم،سعی کنی یکسریا حذف کنی تصویری سازی ذهنی ما راحت تره
بازم یه قسمت محشر، به خاطر زحمتات برای نوشتن این داستان ها دوستت دارم، مثل دوست داشتن یه پدر و دختر( البته خودم هم سنم زیاد نیستا، ولی گفتم که بدونی بدون منظور منفی دوستت دارم)
من حقیقتا این سایت رو ترک میکنم ب همه چی مشکوک شدم 😂😂😂😂😂
من میگم شاید عکاس برادر شوهر پریسا بوده…
مریم سلحشور هم میتونه باشه… سنش بهشون میخوره…
راستی شیوا بانو واقعا باهوشی…
حیفه این هوش اینجا حیف بشه…
داستانت ک تموم شد بگو چند صفحه بوده…
چن کتاب هایی ک میخونم هرسال برنامه ریزی میکنم ک 5000 صفحه بخونم و ازاونجا ک داستان شما هم ارزش خوندن داره توی سایت عضو شدم… و قطعا جزو امار مطالعه سالیانه ام حسابش میکنم…
خیلی دوست دارم واقعا میگم…
امیدوارم همه سختی هایی ک درگذشته کشیدی فقط یه خاطره بشن برات ک هیچ حسی بهشون نداشته باشی…
بمونی برامون شیوا جان
عههه روناک هم میتونه باشه هااا؟ رفته کنار تا مهدیس وارد ماجرابشه
پشمام 😳
چکار کردی تو شیوا وای که مخم ترکید
نمیدونم چرا اسم عکاس که اومد ناخودآگاه تصویر شهرام اومد تو ذهنم مخصوصا که تو این قسمت هم اسمی تزش برده شده.
احساس میکنم اسم بردن ازش همون خرده نون ها بوده 💙💙💙
تتیس مارکیز،
چند بار منم میخواستم همین کارو کنم بزارم یکجا بخونم اما همینکه قسمت جدید میاد میخونم، جوری این شیوا مارو روانی کرده که میخواستم دیلیت اک کنم وقتی آخرین قسمت اومد برم کامل بخونم باز هم نتونستم 😂😂😂😂
من که تصمیم گرفتم ازش شاکی بشم و هزینه روان درمانی بگیرم 😂😂😂
یک نکته که الان داشتم عکسای شخصیتای جدید رو گزاشته بودی نگاه میکردم متوجه سوال اخر این ک عکاس کیه رو فک کنم متوجه شدم !
اول اینکه مانی یه پسر نوجوان چرا باید با یه مرد سن بالا(داریوش) وارد همچین داستانایی بشه ؟بنظرم از طریق عموش با داریوش و بردیا اشنا شده و راس این حرم عموی مانی و مهدیس چون ک تا الان توضیح خاصی ازش نداده بودی دقیقا با این قسمت عکسش رو اپلود کردی و بلاخره نشونش دادی و دلیل دیگه ام این که شایان پرسید این تجهیزات رو هرکسی نمیتونه گیر بیاره یعنی یه نفر از بالاها باهاشون هم دسته!!ک همونم دوباره میتونه عموش باشه و دلیل اخر راضی شدن خانواده مهدیس از طریق عموش و مانی برای رفتنش به شیراز و حتی خاطرات کودکیش ک خوب نمیتونه بیاد بیاره همین عموش یا مانی هست که بنظرم با ادامه خط داستانی مهدیس ک خاطراتشو یادش میاد بلاخره متوجه میشه و فکر نکنم الان مهدیس اهمیتی به گندم بده و میخواد از طریق گندم سحر رو نجات بده یا حداقل همه رو نجات بده !!
پ ن :در کل مغزم بگا رفت از این همه سوال 😐😂😑
شیوا خدا رو بگم چکارت نکنه ک مردم از خنده ب خاطر کامنت هاااا یعنی مشخصه هممون ب خاطر عکاس گور مغز شدیم فقط کم مونده بگیم افخم عکاس بوده 😂😂😂😂😂
عکاس یا نویده که اول تو گروه بود بعد دشمن شده و دادیوش پریسارو فرستاده که سر از کاراش بدونه ( منطقی میاد ولی نرماله )
یا شهرام هست برادر شایان، قسمت قبل گفته بود داریدش دویت داره تو خارج بعد این قسمتم حتما دلیلی داشته که با مکالمه شهرام شروع شد( به طرز فکر شیوایی نزدیک تره)
یا هم لموی مهدیس اینا هست ( البته من هنوز در این باورم که خوددادیوش میتونه عمو مهدیس اینا باشه، تا داریوش و عمو نکنم اروم نمیگیگیرم)
مهدیس و مریم سلحشور به نظرم نیست یعنی شخصا نمیتونم ربط بدم
چقد زود رسید به قسمت بیست وهشت!!!
یک دنیا ممنونیم ازت شیوای عزیز که داستان هایی رو به ما میدی که در عین تابوشکنی و به گا دادن حد ومرزها ، خوندنش کاملا مفید و به شدت لذت بخشه.
شاید اگه ازادی هایی در زمینه ی چاپ رمان های اروتیک و سکسی توی کشورمون وجود داشت ، اینقدر غرق خوندن اونا میشدی که هیچ وقت نمی رفتی سمت نوشتن
به قول شاعر گرانقدر ( mc tes ) :
آزادی به فدای گوشه ای از این عرفان
ویتیخیایویتزخیتب
ایییییین چی بووووود مغزززززززم پاره شد پشماااام
👌👌👌
تو دقیقا میدونی چجوری با ذهن مخاطبت بازی کنی لعنتی😐❤️
چرا حس میکنم روانشناسی چیزی هستی شیوا جان ؟
با این مجموعه باعث شدی علایق غیر متعارف جنسی من نسبت به رابطه سکسی با همسرم تقویت بشه و الان هم به اون علایق کلی استرس و منطق و … داره وارد میشه ! عجیب غریبه که این مجموعه اینقدر از نظر روانی تاثیر داره روی من!
ما منتظر داستان مهدیسیم لطفا زودتر ادامه بده کلا ولش کردی داستانو
با کمال احترام برای وقتی که میذاری و زحمتی ک میکشی ولی اونجا ک گندم گفت مانی رو تاحالا توی خونه هاتون تنها گذاشتی یا گندم میگه ن!!! در صورتی که توی قسمت خواهر برادر دو قلوی من،شب بعد از بیمارستان ک میرن با گندم خونه،گندم بعد از شام خوابش میبره تو اتاق و متوجه هم نمیشه ک چقدر خوابیده…
شیوا بانو بسیار عالی بود این قسمت ولی خیلی کوتاه بود
بی صبرانه منتظر قسمت بعدم تا زود تر شخصیت مهدیس برام شکوفا بشه
باز هم عالی بود، هرچند از گندم بخاطر مازوخیسمش و از شایان بخاطر تحمل شکنجهی زنش خوشم نمیاد ولی داستان جنایی شد باحاله
سکس خشن اون شب سه تا عراقی با عسل عامل اومدنش بسمت دار و دستهی مهدیس بود یا زمان اون جلوتر از این داستانه؟
در مورد عکاس یاد یه خاطره از خودم افتادم، با سه تا از دوستهام قرار بود بریم خارج شهر بگردیم، رفتیم فیلم برای دوربین عکاسی بخریم دیدیم فروشنده هم از دوستان قدیمی خودمونه، فیلم رو خودش تو دوربین انداخت و گفت اول یه عکس خاطرهانگیز ازتون بگیرم، و واقعا عکس خوبی شد تو مغازهی دوربین فروشی. عکاس رو دیگه الان یادم نیست، مال سی سال قبله، ولی عکس رو دارم
یه چیز دیگه هم یادم اومد
از این کسخلایی که اول لایک میدن و مسابقهی اول شدن دارن بعد میرن نظر میدن اصلا خوشم نمیاد و قسمت لوس پایان داستان هستن
خوب برو بخون فکر کن بعد نظر بده چه عجلهایه آخه؟ 😅😅😅
شیوا جان خیلی عالی بود البته من حدس میزنم شیوا یک شخص تنها نیست و یک گروه این داستان رو مینویسن البته واقعأ این قسمت برخلاف چند قسمت قبلی که یکم هیجانش پایین اومده بود ، پرهیجان و عالی بود. توصیه میکنم این داستان ها رو بصورت یک کتاب پی دی اف درست کنی واقعأ یک اثر ماندگار و عالی و قابل چاپ هست و در آینده امیدوار بتونی چاپکنی و از نویسندگان مشهور ایران بشی،
در مورد عکاس بنظرم مهم نیست کی باشه حتی اگر یک فرد غریبه که در داستان نقشی نداره هم باشه مهم نیست بهر حال یکی میتونه اونجا بوده و عکس ازشون گرفته باشه پس مهم نیست.
البته بخاطر به هم ربط دادن و هیجان داستان خیلی جالب میشه یکی مثل مریم سلحشور یا شوهرش یا شهرام برادر شایان باشه ، گزینه برادر شوهر سابق پریسا ، یا خود شوهر سابق پریسا منتفی هست چون اگر اینطور میبود قائدتأ دریسا باید داریوش و مانی و بردیا رو از قبل میشناخت که اینطور نبوده،
البته میشه شهصیت دیگری به داستان اضافه کرد و اون شخص عکاس باشه مثلأ یکی از پارتنرهای حنسی سابق پریسا، یا یکی از دوستان مشترک داریوش و بردیا و مانی.
در ضمن یکی از قوی ترین شخصیت های این داستان سحر بود بسیار مشتاقم ببینم باز چطور سحر به داستان اضاف میشه من حدس میزنم سحر شک کرده که مهدیس در بچگی توسط مانی دستمالی میشده، حتی احتمال زیاد میدم مانی و سحر با هم رابطه داشته باشن،
لطفأ سحر رو زودتر وارد ادامه داستان کن
شیوا حان لطفأ داستان ها رو زودتر بگذار داخل سایت از این قسمت تا قسمت بعد خیلی صبر میکنیم
واقعأ مشتاقیم هر روز از داستان های تو بخونیم
لذت میبریم بیشتر از لذت جنسی ،لذت روحی و هیجانی هست که داره
شیوا حان لطفأ داستان ها رو زودتر بگذار داخل سایت از این قسمت تا قسمت بعد خیلی صبر میکنیم
واقعأ مشتاقیم هر روز از داستان های تو بخونیم
لذت میبریم بیشتر از لذت جنسی ،لذت روحی و هیجانی هست که داره
یعنی تو روحت تو فقط بنویس مغزت فقط به درد شهوانی میخوره جون مادرت تو کارای دیگه ازش استفاده نکن حیفه، خسته میشه
سلام خسته نباشید
بنظر من گروه نوید و مهدیس با گروه داریوش و مانی یکی شدن و همه این داستان برای اینکه ورود شایان و گندم به محفل جذاب تر بشه
تنها مشکلم با این داستان این بود که پرده رو نمیزنن و خیلی ناداحت میشم که نویسنده اطلاعات غلط و جهان سومی بده طبق اطلاعات سازمان بهداشت جهانی چیزی به نام بکارت وجود نداره
به نظرم عکاس سحره
همون دختری که با مهدیس خیلی خوب بود
از همون اول هم مهدیسو میشناخت و با فکر مانی به مهدیس نزدیک شد
تطابق زمانی رعایت نشده
اگه این کارو نکنم، همیشه عذاب وجدان دارم.
… عذاب وجدان خواهم داشت.
عالی هستی شیوا جون.آگاتاکریستی معاصر.عکسم برادر شوهر پریسا گرفته.توام حقت زندگی خیلی بهتر از ایناست که بهش میرسی.اینو عقبه ذهنت بذار
خیلی ذهن قویی دارید شیوا خانم واقعا پشمی دبگه نمونده برام
فک کنم ی اشاره هایی ب سحر اینجا شده{رو به مهدیس گفتم: عسل توی یادداشتی که به من داد، برام نوشته بود “شاید همهمون رو نجات بدی.” یعنی به غیر از خودش، کَس دیگهای هم هست که اسیر اون روانیا باشه؟ منظورش پریسا بود؟
مهدیس چند لحظه با نوید چشم تو چشم شد. مشخص بود که یک چیزی این وسط هست که نمیخوان به ما بگن. بعد به من نگاه کرد و گفت: نه منظورش پریسا نبود. پریسا که مشکلی با شرایطش نداره. فعلا نمیتونم بگم که منظورش کی بود.} اگ اشتباه نکنم منظور مهدیس از اون شخص سحر باشه
سلام شیوا جان و ممنون از قلم زیبات
ولی یه گله کوچیک دارم ازت قرار بود داستان بیشتر بشه از بیست قسمت و خیلی هم بیشتر شد و ادامه دارد هنوز
داستان جذاب و گیرا هست ولی با مشکلات زندگی ایرانی و…
وقتی داستان قرار بود سه روز یه قسمت آپ شه حالا شده دو هفته یه قسمت کمی واسه مخاطب سخت میشه و از جذابیت و دنبال کردن کم میشه و مخاطب دنباله داستان گم میکنه
لطفاً سعی کن کمتر از هفته اپ کنی و زیاد کش ندی
خیلی ممنون از زحمتی که میکشی
نمیدونم شاید نویسنده باشی و با فکر کردن اول و آخر داستان و بین معلوم تکنیک و شعور نویسندگی رو داری میتونی یه رمان نویس حرفه ای بشی و محبوب بازم دمت گرم
شیوا جون تو عالی اما بی صبرانهمنتظر داستان های جدیدت هستم
خیلی سخت میشه ذهنیت و باطن واقعی افراد رو تشخیص داد، بعضا هم هرگز. انجام کار درست به نظرم مطمئن ترین راهه واسه کم ترین ضربه خوردن از زندگی و اطرافیان. فیتیش ها وسوسه کننده ان. روان آدم رو ارضا میکنن و این یعنی لذت محض.
ولی بعضی وقتا بهای چیزی که به دست میاریم خیلی سنگینه، بدون اینکه حتی بدونیم. زندگی و ادما رو هم نمیشه کامل پیشبینی کرد. این داستان شاید یه نوشته باشه اما لزوما عیرواقعی یا غیر ممکن نیست. میشه همچین اتفاقایی بیفته و این ترسناکه.
(حتی یه کم نسبت به شهوانی ذهنم مشوش شد)
داستانت عالی بود. جدا از حس و حال و لذتی که از خوندنش بهمون منتقل میشه یه دید تازه هم میده بهمون. چشممون بازتر میشه.
.
میخواستم برات آرزوی شادی و موفقیت بیشتر بکنم که دیدم داشتن ذهن آروم قدم اول براشونه.
ذهنت همیشه آروم.
خوشگلم،قشنگم،جذابم،نمیخوای پست بعدی و بذاری؟ دیگ بیشتر از این نمیتونم صبر کنم. 🤦🏻♀️🌸💗
سلام
هر بار که یه داستان جدید از مجموعه ( بدون مرز ) رو عرضه میکنی خواننده رو واقعا به وجد میاری و حداقل برای چندین ساعت فکرامون از این دنیا و زندگیه روزمرگی دور میشه
ممنون بابته نگارش زیبا و خواندنیه داستانهای بی نهایت پر محتوا
و قشنگتون👌
دست مریزاد 🌷
واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااو
خودت ک هیچ…بیا ب مغزت بگو با من ازدواج کنه :")
شیوا ببخشید ولی من طاقت ندارم چیزی نگم،
ای مرگ بر صدام ،😑
ای تو روح مبارک،😄
ای سگ برینه تو روح قذافی 🤣
ای خدا بگم جِز جیگر نگیری دختر. 😂
بخدا مسلمون نیستی 🤪که اینجور مینویسی و استرس میدی. 🥺بعد میره تا هفته دیگه. 😭منو بگو که فکر میکردم داستان خطرناکتر از این نمیشه. این قسمت من دست به موبایل به رعشه و لرزش افتادم.!😐😩
دارم یاد سریال حریم سلطان یا گودال میافتم که میگم الان تموم میشه و بدتر نمیشه، ولی هی خرابتر میشه🤯😤
عالی بود ولی بعضی وقتا میگم نخونم دارم استرسی میشم!😕
با این داستانت به همچی مشکوک شدم اصلا
ریده شد تو حالم چه وضع داستانه الانم استرس دارم ک کی منو تهت نظر گرفته 🤦♂️خدا ازت نگزره😂
وای عالی هستی شیوا بانو
خیلی مخ خفنی داری لعنتی 😍
این مهدیس عجب اعجوبه ایه
شیوا جووون با اجازه کصت دهنم، مغزم گاییده شد وسط داستان، چند خط میخونم دوباره برمیگردم میخونم. انقد پیچیده و عالی داری خط های داستانی رو مچ میکنی باهم که واقعا آدم گوزپیچ میشه و هیجانی که واقعا قراره چی بشه!!! . دستت طلا ولی تپش قلب گرفتیم از هیجان و اضطراب…
من بعد از مدت ها اومدم دارم قسمت های نخونده رو میخونم. اخه از توو کف موندن برای قسمت بعدی خسته شده بودم. گفتم چند قسمت بیاد یهوویی بخونمشون.
سلام من دنبال ی داستان میگردم که ی پسره حامله شدن مادرشو دیده که از سکس گروهی فامیل بوده و بدست شوهرخواهر و برادر شوهر بوده اگه کسی عنوان این داستان میدونه بهم بگه لطفا
لایک و خسته نباشید🙏♥️♥️♥️♥️🙏👍👌🍾🥂