حاج خانم سجادی (٣)

1402/04/04

...قسمت قبل

درود بر همه دوستان
تقریبأ چند ماهی به خاطر اعتراضات دستگیر و راهی بند ٢٠٩ زندان اوین شده بودم و نتوانستم ادامه رو بذارم :

از خواب که بیدار شدم کمی سردم شده بود یه کمی عذاب وجدان داشتم آروم بلند شدم صدیقه دستهاش روی صورتش بود از تکان خوردن شانه هاش فهمیدم داره گریه میکنه ولی انگار نمی خواست من بفهمم روی دستهاش بوسه زدم و با دستهام دستهاشو از روی صورتش برداشتم درست حدس زده بودم داشت گریه میکرد. -حاج خانم میدونم که ناراحتید حق دارید بعد این همه سال نجابتی که از شما سراغ داشتم من به شما تجاوز کردم ولی منو ببخشید. صدیقه دوباره دستاشو گذاشت رو صورتش انگار دوست نداشت چیزی بهش بگم
بلند شدم و رفتم پایین لباسهامو پوشیدم . دوباره رفتم بالا صدیقه هنوز لخت بود چادرشو از کنار تخت برداشتم و روش کشیدم قبل اینکه چادر رو روش بندازم پستانها و کصشو مالیدم بوس کردم و چادر رو انداختم روش. با گفتن خداحافظی از اتاقش اومدم بیرون. امیدوار بودم بهم بگه برگرد ولی صدیقه چیزی نگفت. کیفمو برداشتم و از خونش زدم بیرون ، حوصله رانندگی نداشتم ، با اینکه حسابی خالی شده بودم ولی اعصابم خورد بود ، یاد یکی از بچه ها افتادم که ماجرا مشابهی براش پیش اومده بود ولی اون به دختر جوان و مطلقه ای تجاوز کرده بود و دختره هم ازش شکایت کرده بود. حالا منم میترسیدم غیر شکایت آبروریزی تو هیئتمون ، وای که اگر هیئتی ها بفهمن چی میشه ؟
تو راه چند بار نزدیک بود تصادف کنم با هزار بدبختی خودمو رسوندم خونه و رفتم حمام و دوش آب سرد. با اینکه حالم کمی بهتر شد ولی سرمای بدی خوردم ، شبها خواب میدیدم صدیقه ازم شکایت کرده و حتی یه بار خواب دیدم که طناب دار تو هیئتمون درست کردن منتظرن که منو دار بزنن و…
تب شدیدی کرده بودم و چند روز خونه نشین بودم از صدیقه خبری نداشتم تا اون روز خبری از مامور نبود بود ، انگار خیال شکایت ازم رو نداشت و این آرومم میکرد ولی با این حال جرأت زنگ زدن به صدیقه رو نداشتم تا اینکه خودش بهم زنگ زد نمیدونم ولی باز میترسیدم جوابشو بدم ، چند باری زنگ زد و جوابشو ندادم تا اینکه برام یه مسیج اومد ، از طرف صدیقه بود : نمی خواهی جواب زنتو بدی ؟
وای ، چی میدیدم انگار صدیقه بهم چراغ سبزو داده بود سریع شمارشو گرفتم و باهاش حرف زدم شاید اون موقع بود که آروم شدم تمام ترس و نگرانی از وجودم زد بیرون ، بهش گفتم که مریض شده بودم . قرار شد فردا برم ببینمش. فرداش بهترین لباسم و عطرمو انتخاب کردم و سر راهم به خونش یه دسته گل گرفتم. رسیدم دم خونش و بعد پارک کردن ماشین رفتم تو. صدیقه آرایش کرده بود و یه تاپ مجلسی طلایی تنش کرده بود.
خیلی خوشگل شده بود بغلش کردم و لبهامون تو هم قفل شد. رفتیم تو تخت و لختش کردم. پستون دخترونشو میخوردم ، آه و نالش بلند شد 69 شدیم و شروع کردیم برا هم خوردن. صدیقه این دفعه کیرمو بهتر از سری قبل ساک میخورد خوابوندمش رو تخت و کیرمو گذاشتم تو کصش. آههههههههههههه که چقدر کصش تنگ و داغ بود خود صدیقه هم با صدای بلند ناله میکرد.
انگار قدرتم بیشتر از سری های قبل شده بود ، از کردنش سیر نمیشدم همه پوزیشنها رو انجام دادیم تا اینکه صدیقه دوبار ارضا شد و منم بعد دومین بار صدیقه ارضا شدم و تمام آبمو ریختم توی کصش و تو بغل هم خوابمون برد دیگه عذاب وجدان نداشتم اونم وقتی که خود صدیقه منو به عنوان شوهر صیغه ایش قبول کرده بود.
بیدار که شدیم با هم حمام رفتیم و منم ماجرای بچگیم که لخت دیده بودمش رو براش گفتم و اینکه به فکرم خطور نمیکرد که سالها بعد با هم حمام کنیم.
اون روز کنار صدیقه بودم و صدیقه هم ظاهرا کلاس قرآنشو کنسل کرده بود.
تا شب تو بغل هم لخت بودیم ، شب باهم رفتیم بیرون و یه شام مفصل تو رستوران هانی باهم خوردیم و وقتی برگشتیم صدیقه نذاشت برم خونه و اون شب تا صبح چندبار کردمش
صبح ساعت ١٠ بیدار شدم و رفتم حمام ، صدیقه میز صبحانه رو چیده بود و با هم صبحانه خوردیم بهش گفتم که میخوام برم خبرگزاری ، ساعت 12 بود که از خونه صدیقه اومدم بیرون. اول از هرچیز رفتم خبرگزاری و استعفامو دادم. دیگه با اون همه طلا و اینکه میخواستم پیش صدیقه باشم به کارکردن نیازی نداشتم. سمیه ، دوست دخترم بابت استعفام تعجب کرده بود ، سمیه مجرد بود و از کون میکردمش که اونم بخاطر بزرگ بودن کیرم بهم میگفت که لای پاش بذارم دیگه با وجود صدیقه به سمیه احتیاجی نداشتم
با هزار زحمت سمیه رو دست به سر کردم و وسایلم رو از خبرگزاری برداشتم و پشت ماشین گذاشتم و رفتم خونه. مادرم تعجب کرده بود که اون موقع رفتم خونه چندتا بهونه آوردم و رفتم اتاقم و از توی کشوم کیسه طلاها رو کشیدم بیرون . یه دست طلا برا صدیقه ( یه گردنبند نسبتآ سنگین ، حلقه ، گوشواره ، دستبند ، خلخال و چند تا النگو ) برداشتم و چندتا تیکه هم برای فروختن برداشتم و الباقی طلاها رو هم ته کشوم زیر لباسهام پنهان کردم
چندتا فیلم هم برداشتم ، میخواستم برای خونه صدیقه یه DVD و تلویزیون بگیرم
از خونه اومدم بیرون و به طلافروشی دوستم رفتم و طلاها رو فروختم و یه جعبه برای سرویس صدیقه ازش گرفتم. با پول طلاها یه تلویزیون Lcd 32 اینچ برای اتاق خواب و یه دستگاه DVD و یه سیم سیار بزرگ خریدم . یه سرویس کامل وسایل آرایش با جعبه مخصوصش براش گرفتم از داروخانه هم چندتا ژل روان کننده برای خودم گرفتم
میخواستم چند دست شورت و کرست و لباس خواب براش بگیرم که پیش خودم گفتم خودش رو برای خرید میبرم. چون دوست داشتم برایش مانتو رنگی هم بگیرم
ساعت نزدیک 3 شده بود به صدیقه پیام دادم که ساعت 5 میام. صدیقه پیام داد از در پشتی بیام که همسایه ها مشکوک نشن. برایش Ok نوشتم ، کمی تو خیابانها دور دور کردم . دل تو دلم نبود ، دیروز با ترس داشتم میومدم پیشش و امروز بدون ترس میرفتم پیشش
ساعت 4 و ربع رسیدم دم خونش و بهش پیام دادم که رسیدم. چند دقیقه بعد بهم پیام داد : عزیزم صبر کن 5 همه میرن.
اون 45 دقیقه برام به اندازه 1 سال طول کشید تا اینکه ساعت 5 شد و صدیقه بهم زنگ زد که در پشتی رو برام باز کرده. سریع وسایلا رو برداشتم و رفتم خونش. صدیقه یه تاپ و شورتک پوشیده بود . وقتی اون وسایل رو که توی دستم دید تعجب کرد و برایش گفتم که برای چی گرفتم. کیف وسایل آرایشو بهش دادم و بهش گفتم تا دوش میگیرم ( چون
عرق کرده بودم ) برام آرایش کنه. از حمام که اومدم بیرون صدیقه لخت مادرزاد شده بود و حسابی آرایش کرده بود. چقدر خوشگل و سکسی شده بود کیرم براش بلند شد
اما قبل اینکه بکنمش از توی کیفم جعبه طلاها رو بهش دادم و بهش گفتم این مال توست عزیزم. صدیقه با تعجب جعبه رو گرفت .همین که در جعبه رو باز کرد و طلاها رو دید ناباورانه بهم نگاه کرد.
-این برا منه ؟
-بله عزیزم ، ببند عزیزم ببینم چجوری میشی ؟
-اما نمیتونم قبول کنم ،
-چرا ؟
-آخه اینها قیمتش خیلی زیاده
-من اینا رو تیکه تیکه برای زنم خریده بودم و خب تو هم الان زنمی دیگه !
صدیقه زبونش بند اومده بود گردنبند رو برداشتم و از پشت براش بستم میخواستم گوشواره ها رو هم ببندم که خودش گرفت و انداخت النگوها و حلقه و دستبند رو هم تو دستش کرد فقط خلخال رو نبست. رفت جلوی آینه میز توالت و به خودش نگاه کرد. و بعد چند دقیقه برگشت و بغلم کرد و مدام داشت ازم تشکر میکرد. اون شب تا صبح حسابی کردمش
چند روز مدام کارمون شده بود سکس و گردش شبانه. تا اینکه یک روز اتفاق عجیبی افتاد…

نوشته : حامد

ادامه دارد…


👍 24
👎 4
38201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

934811
2023-06-26 00:18:30 +0330 +0330

همون بند 209کونت گذاشتن داری برعکس تعریف میکنی؟

1 ❤️

934852
2023-06-26 02:50:12 +0330 +0330

انقدر از کونت خوب نوشتی دلم میخواد منم بمالم درت ببین ادمو به چه روز میندازه البته قدیم گفتن کونی ک خارش میکنه خودش سفارش میکنه
بنظرم داستان بعدی اسمشو بزار خارش در اوین خیلی بهت میاد

0 ❤️

934885
2023-06-26 08:46:38 +0330 +0330

الان بخاطر اعتراض اعضای شهوانی دوباره میری اوین😜😜

0 ❤️

934910
2023-06-26 13:23:48 +0330 +0330

کستانت تموم شد؟؟

0 ❤️

934935
2023-06-26 18:50:37 +0330 +0330

صدیقه صدیقه برنامه ریزیت دقیقه.

0 ❤️

936410
2023-07-06 16:07:59 +0330 +0330

سلام، چرا ادامشو نمی‌گذارین؟

0 ❤️