تمنا (2)

1392/02/08

…قسمت قبل

هرکس به "تمنا"ی کسی غرق نیاز است
هرکس به سوی قبله خود رو به نماز است
با عشق در آمیخته در راز و نیاز است…


کنار پنجره بزرگ اتاقم توی طبقه چهارم بیمارستان ایستاده بودم و به بیرون نگاه میکردم. نسیمی خنک از لای پنجره باز اتاق به داخل میوزید و صورتم رو نوازش میکرد. آفتاب دل انگیز نیمروز بهاری چشمم رو خیره کرده بود. چند کارگر مشغول آبیاری محوطه چمن کاری شده بیمارستان بودن. بوی چمن آبخورده منو به گذشته هایی میبرد که ازش دور افتاده بودم. گذشته ای که کسی به جز خودم ازش اطلاعی نداشت. همیشه فصل بهار رو دوست داشتم و با شروع روزهای اول سال حس میکردم که زندگی از نو جوانه میزنه و شاید این حس تنها چیزی بود که اینطور در من زنده بود.
امروز روز آخری بود که میبایست توی بیمارستان میموندم. از لحاظ جسمانی تقریبا حالم خوب شده بود. فقط چند جلسه فیزیوتراپی برای دست و گردنم مونده بود که میتونستم وقتی که خونه میرم انجامش بدم. خونه ای که برام پر از راز و ابهام بود. هنوز از شوک بعد از تصادف بیرون نیومده بودم و ابهاماتی که پس از بهوش اومدنم برام به وجود اومده برطرف نشده بود. بعد از اینکه برای اولین بار خودم رو توی آیینه دیدم تا چند روز حالم رو به وخامت گذاشت و دکترها مجبور شدن بهم آرامبخش تزریق کنند. از لحاظ روحی اوضاع خوبی نداشتم. دیگه کسانی که ازشون به عنوان خانواده م اسم برده میشد متوجه این اوضاع نه چندان مناسبم شده بودن. هرکاری میکردم هیچ نشونه ای ازشون در خاطراتم پیدا نمیکردم. انگار که صفحه ذهنم رو پاک کرده و جاش رو با چیز دیگه ای پر کرده باشن. سوالات زیادی یکی پس از دیگری توی ذهنم بوجود میومد که ناتوان از پاسخ دادن بهشون بودم. من شاهین احمدی پور که توی یکی از شهرهای شمالی واسه خودم زندگی داشتم چی شد که یهو از اینجا سر درآوردم و تبدیل شدم به “آرش تهرانی؟؟” چرا حتی چهره ی خودم هم عوض شده؟! خانواده م کجا هستن؟؟ اینها سوالاتی بود که دائم توی ذهنم میچرخید. اما هرچی بیشتر به این موضوع فکر میکردم کمتر به اون جوابی که باید، میرسیدم.
ـ سلام آرش، حالت خوبه؟!
با شنیدن صدای لطیف و دخترونه ای که از پشت سر صدام کرد به خودم اومدم. وقتی برگشتم " شهرزاد " همون دختری که دکتر ازش به عنوان همسرم نام برده بود رو دیدم که درون چارچوب در اتاق ایستاده بود. توی این مدت تقریبا هر روز به دیدنم اومده بود و با توجه به وضع روحی که داشتم سعی میکرد زیاد در مورد گذشته حرفی نزنه. لبخندی زدم و به طرف تختخوابم رفتم.
ـ سلام شهرزاد خانوم شما حالتون چطوره؟
بازهم از اینکه با لحنی رسمی اسمش رو صدا میزدم ناراحت شد اما سعی کرد به روی خودش نیاره. خب چیکار باید میکردم؟! شاید چهره و ظاهر من براش آشنا بود ولی واسه من یک زن غریبه محسوب میشد. روی صندلی کنار تخت نشست و کیفش رو روی کمد کوچیک کنارش گذاشت. نگاه مهربونش رو به چشمم دوخت و پرسید: آرش امروز حالت چطوره؟
نگاهم رو از چشمهای آبی قشنگش گرفتم و به نقطه مجهولی خیره شدم. ای کاش فقط کمی از گذشته ای که اون میخواست یادم میومد. ای کاش این خاطرات لعنتی که تمام ذهنم رو پر کرده بود و هیچ سنخیتی با زندگی فعلیم نداشت جای خودش رو به همونی میداد که باید باشه. سعی کردم با لبخندی سکوت بینمون رو بشکنم. نگاهی به چهره مهربونش انداختم و گفتم: “ممنون بد نیستم. ولی متاسفانه هنوزم چیزی یادم نمیاد.”
نمیخواستم با گفتن اینکه کی هستم دوباره اوضاع رو بهم بریزم. میدونستم توی این مدت به عنوان همسر آرش تهرانی به اندازه کافی عذاب و ناراحتی کشیده. خیلی سعی میکرد که منطقی برخورد کنه و حال و روز فعلیم رو ناشی از تصادفی که داشتم بدونه. اما انگار ته دلش یه چیزی بود که نمیخواست بهم بگه. یا حداقل الان نمیگفت. سعی کردم کمی صمیمی تر باهاش برخورد کنم. نفسی کشیدم و با لبخند دوستانه ای پرسیدم: بابا و مامان کجا هستن؟!
از لحن حرف زدنم تعجب کرد و بعد از کمی نگاه کردن جواب داد: بابا برای تسویه حساب به حسابداری رفته بود ولی دکتر هنوز برگه ترخیصت رو امضا نکرده.
از شنیدن این حرف کمی نفس راحت کشیدم. راستش ازینکه میخواستم به خونه ای برم که باهاش غریبه هستم احساس خوبی نداشتم. با اینکه حدود یکماه از بهوش اومدنم میگذشت اما ترجیح میدادم مدتی همینجا بمونم تا کم کم به موقعیتی که توش گیر افتادم عادت کنم. حس رفتن به اون خونه و دیدن افراد تازه ای که نمیشناسمشون کمی ناراحتم میکرد. “شهرزاد” که سکوتم رو دید ادامه داد: آرش به چی فکر میکنی؟!
با شنیدن صداش به خودم اومدم و جواب دادم: به هیچی…

دکتر آخرین ویزیت رو انجام داد و در مورد نحوه برخوردم با اتفاقاتی که برام رخ داده بود صحبتهای اخرش رو هم گفت؛
ـ ببینید آقای تهرانی. توی این مدت که اینجا بستری بودین متوجه شدم که انسان منطقی و عاقلی هستین. هرکس دیگه ای جای شما بود نمیتونست این موضوع رو به این خوبی که شما باهاش کنار اومدین قبول کنه. با اینحال باید بدونین ممکنه مدتی طول بکشه تا حافظه از دست رفتتون رو به دست بیارین. به همین دلیل باید خودتون رو برای برخورد با کسانی که ممکنه براتون آشنا نباشن آماده کنین.
مکثی کرد و انگار که میخواد مطلب خاصی رو به زبون نیاره گفت: سعی کنین اونچیزی که توی ذهنتون هست رو کنار بذارین و این چیزایی که بعد از این میبینید رو باور کنید…!
این حرفش کمی تکونم داد. نگاهی به چشمهای خاکستری رنگش انداختم که از پشت عینک نگاهم میکرد. چیزی توی عمق نگاهش بود که نمیخواست درموردش حرفی بزنه. ولی من به خوبی میتونستم درکش کنم. حرفهای دکتر بدجوری ذهنم رو به خودش مشغول کرد. تصمیم گرفتم همه چیز رو به گذر زمان واگذار کنم و سرنوشت فعلیم رو بپذیرم. هرچند سخت بود ولی باید از عهده ش بر میومدم.
عصر، هنگامی که دکتر برگه ترخیصم رو امضاء کرد و بقیه کارها رو هم پدرم یعنی آقای تهرانی! انجام داد برای رفتن به خونه اماده شدم. بهار، ساک دستی وسائل شخصیم رو گرفته بود ودر حالیکه یک دستش رو دور بازوم حلقه کرده بود از پله های بیمارستان پایین اومدیم. جلوی درب یک اتومبیل بی ام و مشکی رنگ منتظرمون بود. با دیدنش یک لحظه چیزی از توی ذهنم گذشت. ولی هرچی سعی کردم دیگه نتونستم پیداش کنم. شهرزاد که متوجه مکثم شده بود گفت: آرش اتفاقی افتاده؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: نه، چیر مهمی نیست.
راننده درب عقب رو برام باز کرد و وقتی توی صندلی عقب اتومبیل نشستم هیچ حسی سراغم نیومد. انتظار داشتم که حداقل چیزی یادم بیاد. ولی به جز همون خاطرات گذشته چیزی توی ذهنم نبود. خاطراتی که فقط به یک اسم ختم میشد؛ “تمنا”…

شاهین silver_fuck


👍 0
👎 0
19828 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

377852
2013-04-29 00:00:21 +0430 +0430

شاهين عزيز سلام
مرسى و خسته نباشى خيلى كوتاه بود و موضوع داستان خيلى جلو نرفت اما طبق معمول عالى نوشته بودى ماكسيكمم امتياز هم تقديمت شد

0 ❤️

377853
2013-04-29 00:07:08 +0430 +0430
NA

زنبیل گذاشتم

با عرض پوزش از شاهین عزیز

ویزو ویز مگس مزاحم همه جا هست !!!

فقط چرا اینقدر کوتاه و اس ام اسی بود تو خماری موندم…
یک ترخيص از بیمارستان و تمام
با سپاس

0 ❤️

377854
2013-04-29 00:19:58 +0430 +0430
NA

سیلور خان
دمتون گرم. عالی بود.
ولی کم بود داداش. اوندفعه که بیشتر بود زود تموم شد. ایندفعه که واقعا کم بود.در هر حال قلمت مستدام

0 ❤️

377855
2013-04-29 00:28:38 +0430 +0430
NA

این بار کوتاه بود ولی داستانت ایده بکری دارد ولی من فکر کنم این یه داستان جنایی با چاشنی تخیل بشه نه یک داستان سکسی ولی اگه می خوای جنایی خوب بشه بنظر من باید سه یا چهار شخصیت دیگه وارد داستان بشه

0 ❤️

377856
2013-04-29 03:05:41 +0430 +0430
NA

تو این هفته این دومین داستانیه که اینجا می خونم و سوژه از روی دو تا رمان در پیت برداشته شده. امیدوارم این اقتباس ها از اصل کار قشنگ تر باشن.

0 ❤️

377857
2013-04-29 03:08:36 +0430 +0430
NA

خیلی چرت بود :D :D :D :D

0 ❤️

377859
2013-04-29 04:33:48 +0430 +0430
NA

والا تا این داستانا قسمت دومشون میاد من قسم اولشو یادم میره
ولی خوب بود صرف نطر از اینکه خیلی کوتاه بود و تو این قسمت فقط ترخیص شدنش از بیمارستان جدید بود

0 ❤️

377860
2013-04-29 06:22:46 +0430 +0430
NA

شاهیییییییییین؟چرا اینقدر کوتاه بود؟ولی قشنگ بود4قلب میدم بخاطر اینکه خیلی کوتاه بود

0 ❤️

377861
2013-04-29 06:52:37 +0430 +0430

سلام شاهین عزیز…فقط امدم بگم زیبا نوشته اید و خسته نباشید… منتظر بقیه داستان هستم…تا الان که سراسر متن پر از ایهامه…

0 ❤️

377862
2013-04-29 06:57:27 +0430 +0430
NA

به به !!
مسيج قشنگی بود :-D
دستت درد نكنه خخخخخخخ

0 ❤️

377863
2013-04-29 06:58:56 +0430 +0430
NA

به به !!
مسيج قشنگی بود :-D
دستت درد نكنه خخخخخخخ

0 ❤️

377864
2013-04-29 07:21:11 +0430 +0430

عاشق سبک نوشتنتم,زودتر قسمت بعدی رو آپ کن داداش,
ولی بیشتر بنویس جون ننت :)

0 ❤️

377865
2013-04-29 07:29:01 +0430 +0430

از همه دوستانی که داستان رو خوندن و نظر گذاشتن تشکر میکنم. میدونم که این قسمت واقعا کوتاه بود و از این بابت ازتون عذر میخوام. راستش رو بخواین این روزا دستم به قلم و نوشتن نمیره. یه موقعی تا شروع میکردم یهو چند صفحه مینوشتم ولی الان هم ذهنم خیلی مشغوله و هم وسواسم برای نوشتن یک داستان خوب باعث شده تا هرچیزی ننویسم. جدا ازاین مسائل به نظرم اومد که لوکیشن بیمارستان بیشتر از این طولانی نشه و ادامه داستان در فضایی دیگه روایت بشه که در قسمتهای آتی بهش خواهم پرداخت. در مورد ابهام داستان هم باید بگم که قرار نیست همه چیز به این زودی بازگشایی بشه و اگه فرصت بدین به موقع تمام نقاط مبهم برطرف میشه. مطمئن هستم که این داستان پتانسیل تبدیل شدن به یک داستان خوندنی و ماندگار رو داره…

0 ❤️

377866
2013-04-29 07:32:05 +0430 +0430

مثل هميشه عالي بود شاهين عزيز…
خسته نباشي

0 ❤️

377867
2013-04-29 07:39:45 +0430 +0430
NA

Ajab
jaleb bod

0 ❤️

377868
2013-04-29 08:19:31 +0430 +0430
NA

خسته نباشي شاهين عزيز. قصه ات موضوع خيلي جالبي داره, با اشتياق تمام منتظر قسمت بعديم شاهين جان.

0 ❤️

377869
2013-04-29 15:21:12 +0430 +0430
NA

سیلور جان سلام این قسمت هم مثل قسمت قبلی واقعا فوق العاده بود در مورد کوتاه بودن هم بهت حق میدم موفق باشی

0 ❤️

377870
2013-04-29 18:58:19 +0430 +0430
NA

داستانت خوب بود.لازم نیست حتما قسمتهای طولانی بنویسی.با وجود کوتاه بودنش به اندازه کافی اتفاق توش افتاد و به نظر میرسه قسمت بعدی شروع یه فصل جدید باشه.
محتوای داستان رو نباید قربانیه طولانی شدن قسمتها کرد.

اما اگه سعی کنی فاصله ی بین قسمت ها رو کم کنی بهتره.

0 ❤️

377871
2013-04-29 21:39:46 +0430 +0430
NA

من از نوبهار تعجب ميكنم كه زير داستان عشق پنهان اونجورى انتقاد ميكنه و بعد اينجا كامنت ميذاره كه خوب بود!
نوبهار جون من برعكس تو فكر ميكنم تو اين قسمت هيچ اتفاقى نيافتاد همش بيمارستان بيمارستان و بيمارستان و آرش در فكر ترخيص! فقط همين

0 ❤️

377872
2013-04-29 22:22:19 +0430 +0430
NA

نگار جان من تعریف خاصی نکردم.نویسنده خودش هم بابت کوتاه بودن داستان عذر خواهی کرده منم در واقع بیشتر قصدم جواب دادن به کامنت نویسنده تا تعریف از داستان.
نویسنده خودش هم گفته رو فرم نبوده.میتونست همین چیزا رو بنویسه چن تا موضوع بیخود و بی ربطه دیگه به داستانش اضافه کنه داستانش بشه دو برابر این.شاید هم ۳برابر این.
منم که از نفهم نیستم ،میبینم داستان کوتاه بوده.من ترجیح میدم کوتاه باشه اما چیزای بی ربط توش نباشه.
جالبه مقایسش میکنی با عشق پنهان.مثلا تو عشق پنهان خیلی اتفافات مهیج میفتاد؟
قصد ندارم اینجا درباره ی داستان دیگه نظرم بدم.
الان هم واسه قضاوت درباره ی این داستان زوده.

0 ❤️

377873
2013-04-29 22:48:11 +0430 +0430
NA

سلام:

داستانت خیلی زیباست و تنها ایرادی که می تونم بگیرم کوتاه بودن داستان هست که خودتون توضیح دادید چرا.

امتیاز کامل تقدیم کردم. موفق باشید.

0 ❤️

377874
2013-04-29 22:54:11 +0430 +0430
NA

واى اصلا نميشه با تو بحث كرد نوبهار!
چرا همه چيزو باهم قاطى ميكنى؟ من زياد اين سايت نميام و عشق پنهانو هم فقط قسمت آخرشو خوندم
من منظورم اين بود كه شما او زير اون داستان خيلى عصبى به نظر ميرسيدى حالا خدارو شكر اينجا آرومى!
من قصد بحث كردن ندارم خوش باشى
نظرم هم درباره داستان سيلور با توجه به كامنتهاش كه زير داستانهاى ديگه ميده توقع بيشترى ازش داشتم همينو بس چيزى نگفتم كه بهت ميخوره

0 ❤️

377875
2013-04-29 23:01:31 +0430 +0430
NA

سیلور خان؛
تا اونجایی که من در خاطر دارم، داستان های شما حادثه محورن، نه گفتگو محور. به همین دلیل بهتره که اتفاقاتی که در ذهن دارید رو روی صفحه بیارید، فارغ ازینکه آیا جملات خوبن یا نه. وسواسی عمل نکنید که آفتِ جان است!
یه صحبت کوتاهی هم با این جناب سنگردار که چندین جا پست گذاشتن، داشتم که امن ترین جایی که سراغ داشتم، همین جا بود. با اجازه…

جناب سنگردار؛
اولین باری که پستتونو خوندم دو تا ایده به ذهنم رسید:

  1. جهت تخریب اومدید که یه فتح بابی کرده باشید و سر حرفایی رو که ربطی به داستان ها نداره، اینجا باز کنید.
  2. به احتمال بسیار ضعیف، انسان ساده لوحی هستید که به گمان خودتون دارید تبلیغ دینتون رو میکنید، درحالیکه تعبیری هستید از: “بر زمینت میزند، نادان ِ دوست”.

با دیدن پیاماتون زیر یکی دو تا داستان دیگه تقریبا برم محرز شده که ایده اولم کاملا درست بوده و شما قصدی به جز درست کردن غائله ندارید. گرچه تا حدودی موفق شدید، اما نسبت به خطابه ای که ایراد کردید، چندان هم مورد توجه قرار نگرفتید!
همین که اسم کاربریتون سنگردار ه، نشون میده که با هدفی ساخته شده، اما نمونه بارزش:

sangardar در هیچ دردی حس نکردم نوشت:
لا اله الا الله
محمد الرسول الله

تقریبا هر بچه ای که طبق آموزش عمومی، کتاب قرآن سوم ابتدایی رو خونده باشه میدونه که عبارت دوم محمداً رسول الله هس.
هر نوجوونی هم که عربی دوم دبیرستان رو خونده باشه میدونه که الله معرفه س، رسول معرفه به مضاف الیه هست و اسمی که مضاف الیه داشته باشه “ال” نمیگیره، چه برسد به اینکه مضاف الیه ش معرفه هم باشه!
از آدمی که انقدر تو مطالعه آیات و روایات غرقه، همچین گافایی واقعا بعیده! ال دادن به لغات در راستای عربی سازی کلمه! البته آیات و روایاتی که روی دیوارا مینویسن!
ضمنا فک کنم با این همه قداستی که ندارید و ازش دم زدید و کپی هایی که از داستان معراج کردید، احتیاجی به استدلال نحوی نباشه؛ چون حتما منتظر اذان تی وی میمونید که سر وقت نماز به جا بیارید و خیلی جالبه که صحیح عبارت به این واضحی رو ندیده باشید!
احمق بودن، مشکل غیر قابل حلی ه، اما احمق فرض کردن دیگران، مشکل غیر قابل حل تری ه!
منطقی میاد جایی که اقلا در این باب هرکسی هرچیز مخالفی که دلش میخواد، میتونه بگه، اونچه که عقیده واقعیتون هست رو برید اونجایی که جاش هست بیان کنید. همونطوری که پست های گپ که مربوط به کافه س، زیر داستان ها اسپم محسوب میشد، این حرف ها و راه انداختن جنگای مذهبی هم قاعدتا جاشون اینجا نیس. حرفهایی که اخیرا همه جای سایت هست، ولی جاش تو تاپیک های دین ه.

و امان از آنهایی که هرکه گفت، آنچه نیست، باور می کنند…

0 ❤️

377876
2013-04-30 01:15:36 +0430 +0430

کامنتهارو که میخوندم متوجه شدم اکثر دوستان به کوتاه بودن داستان اشاره کردن و شاید بزرگترین اشکالش همین بود. به جز چند نظر مغرضانه که نمیدونم از کجا آب میخوره و همینطور اون دوستی که گفت کپی شده یک رمان در پیت!!! هست که ایکاش میگفت کدوم رمان، کسی در مورد خود داستان و نحوه نگارش و اینجور مسائل اظهار نظری نکرد. جدا از مسئله ای که در مورد نداشتن حس نوشتن گفتم روند داستان به صورتی بود که این قسمت در همینجا باید تموم میشد. چون قسمت بعد در فضا و مکان جدیدی دنبال میشه. هرچند شاید میشد با پرچونگی و پر و بال دادن به مسائل حاشیه ای یه مقدار داستان رو بلندتر کرد. اما من اعتقادی به این چیزها ندارم و معتقدم که حاشیه باید در خدمت اصل قصه باشه. با اینحال حساسیت دوستان رو درک میکنم و هیچ اصراری هم ندارم که همه از داستانم خوششون بیاد. به هرحال هر نظر و ایده ای ممکنه برای خودش طرفدار و یا منتقدی رو جلب کنه. ولی ایکاش کسانی که از چیزی خوششون نمیاد برای خودشون و دیگران احترام قائل بشن و چشم بسته کسی رو متهم به چیزی نکنن.
ازینکه اینقدر کلی حرف زدم و به کامنتهای دوستان به صورت موردی پاسخ نگفتم عذر میخوام. سعی میکنم که قسمت بعد رو کاملتر و زودتر بنویسم…

0 ❤️

377877
2013-04-30 05:56:37 +0430 +0430
NA

شاهین جان،
خسته نباشی.
مرسی که علیرغم اندوه واژه هایی که در قسمت اول مهمونمون کردی و ته دلمون رو لرزوندی که «داری به آخرین روزهای حضورت در سایت نزدیک می شی»، پایدار موندی و باز هم برامون نوشتی.
از نظر من در صورتی که که خواننده با سبک شما آشنا و بهش خو گرفته باشه، راحت تر می تونه با قسمت دوم “تمنا” ارتباط برقرار کنه؛ زیرا شما معمولاً خواننده رو به آرومی مثل کمان تیرکمون تا انتها عقب می برید و ناگهان پرتاب می کنید وسط انبوهی از اتفاق و حادثه. با توجه به این موضوع، کوتاه بودن این قسمت هم قابل درکه و باید از الان بریم خودمون رو آب بندی کنیم که در قسمت سوم دچار غش و ضعف نشیم :)
به هر حال، خودت استادی و ما هم دوستدار و هواخواه نوشته هایت.

0 ❤️

377878
2013-04-30 19:14:58 +0430 +0430
NA

سلام
شاهین جان گفته بودی داستان آپ میکنی، ولی با نام کاربری دیگه،شایدم آپ کردی و من بی خبرم.
جدای این مسائل دو قسمت تمنا به قدر روان و بدون حاشیه بود که تا شروع کردم به خوندنش ندونستم کی تموم شد،البته کوتاه هم بود،ولی برخلاف همه ی دوستان این کوتاهی رو دوست داشتم،بیشتر از این باشه به عقیده ی بنده،بی حوصلگی و خستگی خواننده مانع توجه کامل به داستان میشه.یه داستان بی تکلف و روان،نا گفته نماند سوژه ی انتخاب شده هم در نوع خودش جالب هست و به قول جناب sex and love نمیشه پیش بینیش کرد.
و خانم مریم مجدلیه موشکافی و ریز بین بودنتون در این حد واقعا جای تحسین داره،شک ندارم شوهرتون نمیتونه دست از پا خطا بکنه و بیچاره هرچی نقشه ی زیر آبی رفتن بکشه،همش نقشه بر آب میشه.(دلم به حالش سوخت.“یه چیزایی هست تو این دنیا فقط یک مرد میفهمه”) :( :( :(
و اینکه جای خالی کامنت دوستی در زیر داستان به شدت محسوسه،شاید بهتر باشه شاهین عزیز ازش نام ببره.
تا درودی دیگر…

0 ❤️

377879
2013-05-01 01:48:35 +0430 +0430

سکس لاو عزیز؛
از دقت نظر و توجهت ممنونم. اگه بگم که دیدن کامنتهای دوستان قدیمی و خوبی مانند تو پای داستانم چقدر خوشحالم میکنه پر بیراه نگفتم. هرچند ممکنه گاهی اوقات مورد کم لطفی و بی مهری بعضی شون قرار بگیرم اما مهرشون از دلم بیرون نمیره…

بر در میخانه رفتن کار یکرنگان بود
خودفروشان را به کوی می فروشان راه نیست
بنده پیر خراباتم که لطفش دائم است
ورنه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست…

0 ❤️

377880
2013-05-03 02:35:52 +0430 +0430
NA

سلام به همه دوستان

دیر رسیدم ظاهرا :D

اشکال نداره دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است. داستان که عالی .یعنی احساسم بهم

می گه باید منتظر وقایعی بین آرش و شهرزاد باشیم که خیلی دوست دارم این درگیری ها

منجر به بروز احساست لطیف بین این 2 تا بشه.البته همیشه ذهن خلاق جناب سیلور

با اجساسات بنده کاملا متفاوت بوده . :D ;)

دوست عزیزمون که گفتند این داستان تلفیقی از 2 رمان هست .باید خدمتشون عرض کنم

که زندگی مثل صحنه تئاتر هستش که فقط بازیگران عوض می شن.کلیت امر تغییری

نمی کنه.زندگی تکرار است و تکرار .

امتیاز کامل تقدیم شد .

موفق باشید.

0 ❤️

377881
2013-05-05 12:32:36 +0430 +0430
NA

آقای لاو عزیز،
یکی از دلایل ِ به تعبیر خودتون بساط کردن من زیر داستانا و شرمندگیم پیش نویسنده هاشون خود شمایید! :دی
اما باید بگم فقط یه “زن ذلیل” میتونه برای یه “زن ذلیل دیگه” دل بسوزونه! ازینرو، دل منم به حال همه ی زن ذلیل ها میسوزه!

*ببخشید من خیلی برنمیگردم زیر جاهایی که نظر دادم، نظر شما رو هم مثل خیلی نظرات دیگه دیر دیدم.

0 ❤️

377882
2013-05-08 02:38:44 +0430 +0430
NA

سلام

داستان کوتاهی بود اما احتمالا باید ادامه زیبایی داشته باشه.

موفق باشید.

0 ❤️

377883
2013-05-22 11:27:42 +0430 +0430
NA

عالی بود فقط یه کم کوتاه بود. قسمت بعدی رو لطفا یه کم بلندتر بنوسی. میسییییییییی
5تا قلب خوشمل

0 ❤️

377884
2015-02-11 21:02:51 +0330 +0330
NA

تمنای 3 در کار نیست نه؟؟؟
سرکاریم؟

0 ❤️

377885
2015-03-26 23:51:20 +0430 +0430
NA

ا… درسا!
این داستان ادامه ش اومد یا نه؟!

0 ❤️

377886
2015-09-14 21:04:49 +0430 +0430
NA

یا داستان ننویس یا کامل بنویس

0 ❤️