اين داستان را من ننوشته ام، اما مربوط به من است.آن را از يادداشتهاي پنهان دکتر جواني بيرن کشيده ام که اولين شعله هاي آتش بلوغم را در آغوش او فرونشاندم. دفتر يادداشتش يک روز که مطبش را مرتب مي کردم اتفاقي به دستم افتاد. چيزي را عوض نکردم، غير از اسمها. مطالب نامربوط را حذف کردم و همان جاها چفت و بستي اضافه کردم. از خواندنش سير نمي شوم، خیلی صادقانه است. با من مثل بچه ها رفتار نکرد و مسير زندگي من همانجا عوض شد. اما داستان که طبعا" از زبان دکتر است و نه من (مريم) که آن موقع فقط 13-14 سال بیشتر نداشتم:
تازه از مطب به خانه برگشته بودم و توي يخچال دنبال چيزي براي خوردن مي گشتم که زنگ در به صدا در آمد. از پشت در صداي دختري ميامد که با فرياد براي مادرش کمک مي خواست. با شتاب در را باز کردم. از همسايه هاي مجتمع خودمان بود که خانه و مطب من هم همانجا بود.
بعد ازظهر که به مطب رفتم اولين مراجعينم مريم و مادرش مينا بودند که با يک جعبه شيريني وارد شدند. در لباسهاي برازنده و با مختصر آرايشي که داشتند تازه ميفهميدم با چه لعبتهايي سروکار دارم. مينا خياطي کلاس بالا بود که فقط لباسهاي محلي گران قيمت براي گروههاي نمايشي و مشتريان مخصوص ميدوخت و از اين راه زندگي ميکردند. شوهرش همان ابتدا جدا شده بود چون زنش برخلاف قرار قبلي حامله شده بود و نميخواست بچه را بيندازد. مريم وسط حرف مادرش ميپريد که او از همان اول شر بوده و باعث جدايي پدر و مادرش شده. با هيجان و پرتحرک بود و وقتي روي صندلي بالا و پائين ميشد سينه هايش تکان ميخوردند و از یقه اش سرک میکشیدند. معلوم بود سوتين نبسته. اين کار در خانه و شرايط استراحت کاملا" قابل فهم است اما بيرون از خانه چه دليلي دشت؟ بدون سوتين نميشود سينه ها را از ديد پنهان کرد. اگر پيرهن تنگ باشد برجستگي و نوکشان معلوم ميشود، مخصوصا وقتي که صاحبشان تند حرکت کند، و اگر پيرهن گشاد باشد تکان ميخورند يا از يقه بيرون مي افتند و زنها همه ي اينها را ميدانند و از توجه مردها به آن باخبرند. هرگز فکر نميکردم يک دختر 13-14 ساله بتواند اينقدر سکسي باشد. روبروي من نشسته بود و انگار که نتيجه ي حرکتي طبيعي به خاطر حرف زدن با هيجان باشد به تناوب پاهايش باز و بسته مي شدند و رانهاي جوانش را تا اعماق نشان ميدادند و دوباره پنهان ميکردند. در يک لحظه ميتوانستم شورت مشکي اش را تشخيص بدهم و رنگ روشنتر بدني که از شبکه ي توري شورت معلوم بود. آيا مادر و دختر هردو از جاذبه ي جنسي رنگ مشکي خبر داشتند؟ مريم موقع تعارف شيريني طوري خم شده بود که ميتوانستم نوک پستانهايش را ببينم. معلوم نبود اين نمايش عمدي است يا سهوي. يک جور اشعه ی مغناطیسی از سينه هايش ساطع ميشد که نگاهم را به آنها میکشید و تنم را داغ ميکرد. انگار توي ماکروفري پر از پستانهاي داغ افتاده باشم. ميل مکيدن دهنم را آب انداخته و سرويس ميکرد. دلم ميخواست همان موقع يقه ي پيراهنش را پاره کنم، به پستانهايش چنگ بيندازم و آنها را با تمام اشتهايم بمکم. براداشتن شيريني را طول دادم تا فرصت بيشتري داشته باشم. در حالي که شيريني برميداشتم گفتم که چه قدر خوشگلن.که البته توي دلم منظورم پستانهاي خودش بود و نه شيرينيها و او با حاضرجوابي گفت: اگه بخورين متوجه ميشين که خيلي خوشمزه هم هستن. نتوانستم بفهمم منظورش کدام يکي است، شيريني ها يا سينه ها. خوشبختانه پشتش به مينا بود و او متوجه چشم چراني و حرفهاي رمزي من نشد. رويم را به طرف مينا برگرداندم و از لباس محلي زيبايي که پوشيده بود تعريف کردم. لباس ساده اي بود از جنس ابريشم با چاپ دستي و درست قالب تنش. بهتر از اين نميتوانست اندام زيبايش را به نمايش بگذارد. مريم در ادامه ي حرفهايش برای تعريف از مهارت من صحنه ي بالاگرفتن پاها و ماشاژ را با آب و تاب بازگو کرد. مادرش از تشريح صحنه هاي سکسي رنگ به رنگ ميشد و خواهش ميکرد وارد جزئيات نشود و تمامش کند اما مريم گوشش بدهکار نبود و مرتب از دستهاي ماهر من و پاهاي بي نقص او ميگفت. مينا براي عوض کردن حرف از وضع مطب پرسيد که توصيح دادم چون اول کارم است مشتري چنداني ندارم و براي همين هنوز منشي نگرفته ام. مريم دوباره وسط پريد: مردم که از هنر دستهاي معجزه گر شما خبر ندارند، نميدونن که مرده رو زنده ميکنين، خودم منشي شما ميشم، کاري ميکنم اينقدر مريض به مطب سرازير بشه که مجبور شن دوماه دوماه توي نوبت وايسن، خيال کردن، بي شعورهاي احمق! از داشتن هواداري به اين پرشوري احساس غرور کردم. دلم ميخواست همان موقع بلند شوم و لبهايش را ببوسم، مخصوصالب بالايي را که از فشار بلوغ بالا کشيده شده و حالت قلوه ايِ هوس انگيز ي به لبها و دهان اين فرشته ي سبزه روداده بود. اين آتشپاره ي چشم بادامي با من چه کرده بود. به زيبايي مادرش نبود اما بهره کافي از آن برده بود و رفتار بي پروا و زبان شيرينش جذابيت او را بيشتر ميکرد. وقتي با نگاه ستايش آميز و سپاسگزار به چشمهايش خيره شدم فهميد که در نفوذ به دل من موفق شده. اميدوار بودم مادرش چيزي نفهميده باشد. در پايان يک سري آزمايش براي مينا نوشتم با دستوري براي رژيم غذايي مخصوص بيماران قند و سفارش کردم پيادروي و ورزشهاي سبک را فراموش نکند. با لحني پر از شرم تشکر کرد. از پله ها که بالا ميرفتند اندام موزون و کشيده ي مينا دوباره توجهم را جلب کرد. با هر پله باسنش در دامن فشرده ميشد و خط شورتش را تشخيص ميدادم. با خودم گفتم خاک بر سر شوهري که از چنين لعبتي صرفنظر کرده. باسن مريم هم مثل پائين تنه ي زني بالغ نسبتا بزرگ بود و با هر قدم به چپ و راست ميلغزيد و چشم مرا به هيزي واميداشت. انگار مادر و دختر در ربودن دل من مسابقه گذاشته بودند. مينا خيلي زيباتر بود و ميتوانست همسري ايدال باشد، در اين صورت دخترش نميتوانست سوژه ي هيزي هاي من باشد و اگر با دختر ارتباطي برقرار ميکردم ازدواج با مادرش منتفي ميشد. نميدانستم توي سردختر چه ميگذشت. موقعي که از لباس مادرش تعريف کرده بودم با حاضرجوابي گفته بود: آقاي دکتر اگر خواهان باشيد همين الان قرار خواستگاري رو ميذاريم! مينا که صورتش گل انداخته بود با لبخند گفته بود: اي بي حيا. براي اين که جو را آرام کنم و خودم را هم مطرح کرده باشم گفته بودم: من مقابل شخصيت هنرمندي مثل ميناجون، ببخشيد مينا خانم، چيزي براي عرضه ندارم، چه رسد به … مريم مهلت نداده و گفته بود: آقاي دکتر، ميناجونِ شما جونش رو مديون شماست، مائیم که بايد خودمون رو کمتر از شما بدونیم. دوراهي سختي بود. يک طرف دختري تازه بالغ و پر انرژي بود که هر مردی آرزوي ليسيدن و کردن کس و کون تنگ و مکيدن پستانهايش را دارد و طرف ديگر زني زيبا و خوش اندام که ميتوانست براي هميشه مال من شود. انتخاب هر کدام به معني کنارگذاشتن ديگري بود. آيا راه ديگري هم بود؟ آدم براي خودش هزار جور فکر میکند در حالی که زنجيره ي حوادث طور ديگري شکل ميگيرد. روز بعد، تازه از بيمارستان برگشته بودم و دو سه ساعتي وقت داشتم تا مطب را باز کنم که تلفن زنگ زد. تلفن مطب بود که روي موبايلم دايورت کرده بودم تا همه جا در دسترس باشم. صداي مريم را بلافاصله شناختم. گفت که ميخواهد مرا ببيند. مشکلي دارد. فکر ميکند که مريض است و بايد معالجه شود و تاکيد کرد که ميخواهد همين الان مرا ببيند. لحنش شور و انرژي روز قبل را نداشت. محزون بود اما کاملا جدي و محکم. گفت که مادرش رفته خريد و ميخواهد در اين فاصله مرا ببيند. قبل از اين که بتوانم روي شلوارک گل منکلي ام چيزي رسمي تر بپوشم زنگ در به صدا در آمد و از ترس اين که همسايه اي ببيند فوري در را باز کردم. با همان لحن غمگين سلام کرد و از اين که مزاحم شده عذر خواست. به طرف کاناپه هدايتش کردم و خودم روي مبل ديگري نشستم. چشمهايش قرمز بودند و از گريه اي تازه حکايت ميکردند. بعضي دکمه هاي مانتوي کوتاهش هنوز باز بود و از عجله در پوشيدن حکايت ميکرد. رنگ شرابي آن با رنگ جورابهائي که تا بالاي زانو ادامه داشتند هماهنگ بود و جاذبه ي بيشتري به پوست سبزه اش ميداد اما نگرانيم از حال او جائي براي خيالات هوس انگيز نميگذاشت. - چي شده دخترم، توضيح بده. با چشمهاي نمناک گفت: آقاي دکتر، من مريضم، خيلي مريض، هيچ کس هم از حال من خبر نداره چون تا به حال به کسی نگفتم. کمي مکث کرد و ادامه داد: احساسي غير طبيعي دارم که توي بقيه ي هم سن و سالهاي خودم و حتا بزرگترا نديدم. حالا هم نمیدونم چطور بگم. - نترس، بگو، من دکترم، پيش خودمون ميمونه. - آقاي دکتر، من نميتونم خودمو کنترل کنم، احساسات زنانگي من غيرعاديه، دائم يه چيزي ميخوام که کمبودش خيلي اذيتم ميکنه. - اين که غير طبيعي نيست، هر دختر سالم و بالغي کم و بيش همين حس رو داره. تو فقط يک دوست پسرِ فهميده مثل خودت لازم داري و بس. - فکر ميکنين امتحان نکردم؟ امتحان کردم، نتيجه اش افتضاح بود. در اولين تجربه، وقتي پسره سر قرار اومد يک الدنگ ديگه رو هم با خودش آورده بود. گفتم اين ديگه کيه؟ گفت که بايد بريم خونه ي اونا چون من جا ندارم. گفتم لابد ميخواد باهات شريک هم بشه که سرشو انداخت پائين و رابطه ي من با اولین دوست پسر همون جا با سيلي جانانه اي که بيخ گوشش گذاشتم تموم شد. رابطه ي دوم با پسري ظاهرا" بچه مثبت بود که اون هم مايوس کننده بود. ريسک کردم و در غياب مامان بردمش خونه ي خودمون. ذليل مرده ی ندید بدید فقط خودشو و منو کثيف ميکرد و اين بود که فکر دوست پسر رو بوسيدم و گذاشتم کنار. از اون به بعد توي خيالام فقط مردا بودن، فقط خيال و … خود ارضائي عذاب آور. تو رو به خدا کمکم کنين، يه دوائي، کوفتي بهم بدين که اصلا هيچ حسي نداشته باشم. بغضش ترکيد. کنارش نشستم تا با نوازش آرامش کنم. در آغوشم خزيد و گفت ببخشيد که ناراحتتون کردم. گفتم: عزيزم، هيچ مسئله اي نيست، اين کار چند ميکروگرم هورمون اضافيه که با چندتا قرص از شرش خلاص میشي. همين امروز دست به کار ميشم. بايد يه آزمايش بدي، بعدش خودم با يه دکتر غدد مشورت ميکنم. فکر کنم بعد از دو سه هفته جواب بده. حالا راضي شدي دخترم؟
مريم با حالت تسليمي که به خود گرفته بود درواقع همه چيز را به من واگذار کرده بود. بالاخره لبهايم با نوک پستانهايش آشنا شدند. به آرزوئي رسيدم که بيشتر مردان براي سينه ي سفت دختران تازه بالغ دارند اما کمتر به آن ميرسند. خوردن سينه ها هردوي ما را به قله ي تمنا ميبرد. دست آزادم روي پوست گرم و صاف تن مريم به طرف پائين مي خزيد و قلمروی خود را گسترش ميداد تا به مرز شورت مشکي رسيد. دوباره لرزش بدنش را حس کردم. وقتي پهناي دستم برجستگي کسش را در بر گرفت و انگشتم لاي شکاف خيسش حرکت کرد ناله اي ديگر رسيدن به گردنه اي ديگر از قله ي عشق ورزي را نويد داد. شوق ديدن و خوردن آن هلوي پوست کنده ناچارم کرد آن دو ليموي شيرين را موقتا رها کنم. با ملايمتِ هرچه بيشتر شورتش را که نيمه خيس بود در آوردم. آنچه ميديدم باور نکردني بود. برجستگيِ دوتکه و صيقل خورده اي که از فشار شهوت ميخواست پوست را بترکاند. شکافي به هم فشرده راز عشق را درون خود پنهان کرده بود و مرا به کشف دعوت ميکرد. لبهاي پف کرده ي کسش را جداگانه بوسيدم و مکيدم. مگر سير ميشدم. نوک زبان را در جستجوي حساسترين نقطه لاي شکافِ به هم چسبيده حرکت دادم. گردش لذت بخشي بود که ناله هاي مریم را به دنبال داشت اما دسترسي به عمق هدف در آن حالت مشکل بود. از مريم خواستم بلند شود و لب کاناپه بنشيند. باکمک کوسني که پشتش گذاشتم به کاناپه تکيه داد. پاهايش را بلند کردم و از او خواستم دستها را در گودي زانو ها حلقه کند. لبهايش را بوسيدم و خواهش کردم به همان حالت بماند. جلوي کاناپه زانو زدم. حالا همه چيز در دسترس و جلوي چشمم بود. لبهاي کس از هم باز شده و چوچوله ي کوچکش خودنمائي ميکرد. کمی پائینتر، وروديِ کوچک و هلالي شکل عشق با رنگ صورتي مرطوبي چشمک ميزد. کمی دورتر، حلقه اي به رنگ قهو اي روشن توي نوبت رسيدگي بود. زير چشمي و از لاي رانها ميتوانستم آن دو ليموي مغرور را هم ببينم. با بوسه شروع کردم و برجک عشق را با نوک زبان بارها نوازش دادم. در واکنشي غير ارادي بدن مريم به طرفم جلو آمد. رانهايش به هم نزديک شدند و به گونه هايم چسبيدند. همزمان، صدايي مثل آهي بلند از گلويش بيرون آمد که به ادامه ي کار تشويقم کرد. چوچول تحریک شده اش باد کرده و سفت شده بود. میدانستم که نباید زیادی حساس شود. زبانم را پائين آوردم و تا جائي که ميشد در سوراخ کوچک کسش فرو کردم. آنقدر در آن دهليز تنگ حرکتش دادم و آنقدر کسش را مک زدم تا دوباره ناله ي عشق را بشنوم و شنيدم. وقتي دوباره سروقت چوچول صورتيش رفتم انگشتم با سوراخ تنگ کونش بازي ميکرد و وقتي دوباره و سه باره ارضا ميشد اسفنگتر تنگش دور انگشت فاتحم را حلقه شده بود. نميدانم چقدر طول کشيد تا به اوج برسد و از حال برود. کنارش نشستم و بغلش کردم. سرش مدتي روي سينه ام بود اما کم کم پائين رفت. روي شکمم توقف کرد تا با دستهاي ظريفش چيزي را که مي جست از بند رها کند و در اختيار گيرد. سرش را بوسيد و لبهاي تشنه را دورش حلقه کرد. با ملايمت مک ميزد و سعي ميکرد هربار قسمت بيشتري از آن را توي دهان داغش جا دهد. آلت من بزرگ نيست اما بيشتر از نصف آن توي دهانش جا نمي گرفت. گفتم خودش را اذيت نکند. با اين حرف انگار که لج کرده باشد با شدت بيشتري به مکيدن ادامه داد. در اين حال گاهي با موهايش و گاهي با سينه هايش بازي ميکردم. وقتي با نگاهي که بيشتر حاکي از شرم بود به من چشم دوخت و بعد که پستانهاي درحال تکانش را تماشا ميکردم به اوج لذت نزديک شدم. هشدار دادم که چه اتفاقي در حال افتادن است. به جاي توقف، کارش را شديدتر کرد تا اين که به مرز غيرقابل برگشت رسيدم. مکيدن را آنقدر ادامه داد تا مطمئن شود حتا يک قطره هم هدر نداده است. دهانش را با سرو صدا از کلاهک کيرم جدا کرد و روي سينه ام لم داد. تا چند لحظه توان حرف زدن نداشتم. همينطور که موها و گونه اش را نوازش ميکردم گفتم اين چه کاري بود… گفت: چيزي که عوض داره گله نداره، درضمن، انرژي از دست رفته رو هم بايد میگرفتم. هنوز خيلي کار داريم، مگه نه؟ و دوباره کيرم را توي دستش فشار داد. براي آغاز مرحله ي بعد چند دقيقه استراحت در آغوش هم کافي بود. با اشتهاي دوباره از روي کاناپه توي بغلم آمد و دستهايش را دور گردنم حلقه کرد. بلندش کردم و درحالي که زير گلويش را با لبم قلقلک ميدادم او را به اتاق خواب بردم. مانتوي شرابي با دکمه های سراسر باز از بدنش آویزان بود و جوراب های توريش در اثر کش و کش پائین رفته بود و جذابیتی خاص به او میداد. حق با زيباپرستان يوناني است که ميگفتند زنان و حتا مردان نيمه پوشيده جذابترند. روي تخت دراز کشيديم و آزادانه هرکاري که دلمان خواست کرديم. دستها و دهانها وقت سر خاراندن نداشتند. هدف اول من هنوز سينه هاي برجسته اي بود که فقط با تماشا کردنشان مرده زنده ميشد چه رسد به لمس کردن و مکيدن. مريم در هر حالتي دوست داشت کيرم توي دستش باشد و با آن بازي کند. يک وقت به خودآمديم که در حالت سروته سرگرم خوردن و مکيدن بوديم. حالت جديد به من اين فرصت را داد تا به کشلهایش بیشتر برسم و سوراخ قشنگ کونش را هم با نوک تيز کرده ي زبان تبرک کنم. با انقباض پي در پي ماهيچه ي حلقويش به تحريک زبانم جواب ميداد و هنگامي که تحريک از حدي گذشت مکيدن کیرم را رها کرد و روي سينه ام نشست. خودش را کمي جابجا کرد تا ورودي کسش با سر کيرم ميزان شود. با اين که کاملا خيس و آماده بود اما هنوز تنگ و مقاوم بود. طول کشيد تا چند سانتي از سرش داخل شود. در همان ورودیِ تنگ، ماهیچه های داغ کيرم را فشار ميدادند. هرگز کسي به آن تنگي را تجربه نکرده بودم و فکر مي کردم جلو رفتن بیشتر غیرممکن است. معلوم بود که براي مريم هم تازگي دارد و نميداند چطور ادامه دهد. کمي صبر کرد و بعد حرکت کشوئي آرامي را شروع کرد و هربار کمي بيشتر به عمق واژن داغ و تنگش نفوذ ميکردم. لذتي بود که تا آن لحظه تجربه نکرده بودم. خودش راکاملا خم کرده بود تا بتوانم سينه هايش را بخورم. دختر باهوش میدانست چقدر آنها را دوست دارم. پس چند دقيقه از نفس افتاد. بي حرکت نشسته بود تا دوباره جاني بگيرد. تازه آن موقع بود که فهميدم تمام طول کيرم را توي بدنش جا داده و حتا يک ميلي متر هم هدر نرفته. از ابتدا حدس ميزدم که آن پرده ي نازک نميتوانسته در برابر خودارضائي هاي عميق صاحبش مقاومت کرده باشد. نوبت حرکت من بود. گفتم که بايد جايمان را عوض کنيم و کرديم. پاهاي دخترانه اش را از هم باز کرد و بالا گرفت تا دوباره پذيراي نخستين مرد زندگي جنسي خود باشد. کمي خودم و او را خشک کردم، در نتيجه ورودِ دوباره، گرچه با هدايت دست ظريف او و فشار حساب شده ي من عملي شد، اما تنگي کس دوبار خودش را نشان ميداد. در مدت تلنبه زدنهاي نسبتا طولاني که به دليل تنگيِ مجرا با نهايت آرامي انجام ميدادم تا سائيده و دردناک نشود، به تناوب چشمهايش را باز و بسته ميکرد. انگار نيمي از عشقبازي ما در عالم رويا ميگذشت و در همان لحظه ها بود که ارضا شدنهاي منقطعش را حس ميکردم. هر وقت احساس ميکردم ممکن است کنترل از دستم خارج ميشود کمي مکث ميکردم، خم ميشدم، او را ميبوسيدم و يا سينه هايش را مي مکيدم. و چند لحظه بعد تلنبه زدن را از سر مي گرفتم تا سر انجام دوباره به اوج لذت رسيد. پاهاي مشتاقش را دور کمرم حلقه کرد و با دستهايش به گردنم چنگ انداخت و با آهي جانانه و از ته دل تمام بدنش منقبض و بعد سست شد. خوشبختانه توانستم دوباره خودم را کنترل کنم و خطر حاملگي را رد کنم. کنارش دراز کشيدم تا دوباره توي بغلم جان بگيرد و براي اين کار چند دقيقه نوازش و مالش بدن کافي بود. با چشمکي اشاره کرد تا دوباره دست به کار شويم. - فکر کردم ديگه سير شده باشي. - سيرِ سير که نه ولي تو هم يه پله عقبي، بايد مساوي شيم، در ضمن يه تجربه ي ديگه هم هست که ميخوام همين الان بکنم، شايد ديگه فرصت نشه. قابل درک بود که بخواهد من هم يک بار ديگر ارضا شوم ولي منظورش از تجربه ي ديگر را نمي فهميدم. دوباره وسط پاهايش قرار گرفتم و آماده ي نشانه روي به هدف. تا ميتوانست پاها را بالا کشيده بود و وقتي که سر معامله را روي سوراخ کونش ميزان کرد تازه معني تجربه ي ديگر را فهميدم. يادآوري کردم ممکن است درد داشته باشد که گفت هر چقدر هم که دردناک باشد دوست دارد تجربه کند و دوست دارد که من خودم را توي بدنش خالي کنم و او خالي شدنم را حس کند و گفت که ميداند من چطور خودم را کنترل کرده ام تا او به حداکثر لذت برسد و خطري هم ايجاد نشود. گفت که بايد همه ي اينها را جبران کند و با چشمکي شيطنت آميز ادامه داد: وقتي با انگشتت با سوراخم بازي کردي خيلي خوشم اومد، وقتي که با زبون قلقلکش دادي فهميدم که دلت هم ميخواد، خب منم که ميخوام، پس معطل نکن تا مامان سرنرسيده. ضمنا پاهام دارن خسته ميشن ها. با احتياط کامل شروع به فشار دادن کردم. خوشبختانه محيط کاملا خيس و ليز و آماده بود و سر نترس مريم بدنش را شل و پذيرا کرده بود. با اين حال يکي دو دقيقه طول کشيد تا سرش داخل شود که لذيذترين قسمت کردن از عقب همين تقلاهاي هنگام دخول است. گفتم: عزيزم هر وقت دردش ساکت شد بگو تا ادامه بدم و اگر اذيت ميشي بگو تا همين الان درش بيارم. با خنده گفت: تو رو خدا اينقدر لفتش نده، عجله کن، وقت کمه. با اين حال با احتياط فشار را بيشتر کردم تا جائي که ديگر امکان جلو رفتن نبود. لبخند ميزد و ظاهرا دردي نداشت. کمي جلو عقب کردم تا حرکت روانتر شد. پاهايش را پائين آوردم تا خستگي در کند. در حالي که سنگيني وزنم روي دستهاش خودم بود رويش دراز کشيدم تا بدنش را بيشتر حس کنم و بتوانم آخرين کام را از لبها و سروسينه اش بگيرم. آماده بودم که تمام مايع وجودم را توي بدنش خالي کنم اما دلم نمي آمد عشقبازي به اين زودي تمام شود گرچه تا آن لحظه حدود يک ساعت يا بيشتر طول کشيده بود. اين بود که طولش ميدادم در حالي که ميدانستم نبايد اين کار را بکنم. بالاخره از روي بدنش بلند شدم و خواهش کردم به شکم بخوابد. توضيح دادم: وقتي باسنت با بدنم تماس پيدا کنه ديگه نميتونم خودم رو کنترل کنم و گرنه اين عشفبازي معلوم نيست کي تموم بشه. وقتي پشتش دارز شدم و کير لغزنده ام جاي خود را ميان دو نيمه ي کفلِ سفت او پيدا کرد حتا لازم نشد که سرش دوباره وارد سوراخ شود. همانجا لاي کپلها، جائي که رانهاي گرم و نرمش به هم ميپيوستند، هرچه بود و نبود خالي کردم تا اين خاطره با شيرين ترين تصاوير در ذهنم ثبت شود.
چند دقيقه بعد که تن و بدن يکديگر را شامپومالي ميکرديم، وقتي که سينه ها و کپلهاي سفت و لغزنده اش زير دستهايم سر ميخورد دوباره کيرم توي دستهايش جان گرفت. با لبخند زانو زد و مکيدن و ماليدن کيرم را از سر گرفت. وقتي کاملا سفت شد بلند شد و با دو دست آن را به شکاف کسش ماليد. آمادگيش را که ديدم دستهايم را زير کپلش حلقه زدم و بلندش کردم. دستهاي ظريفش را دور گردنم حلقه کرد و خودش را بالا کشيد تا بتواند سوراخ کسش را با کيرم ميزان کند.کپلهايش با کمک دستهايم بالا و پائين ميشد و رفت و برگشت در تونل عشق را در حالت ايستاده عملي ميکرد. انگار تازه اول کار بود و نميدانم چقدر طول کشيد بار ديگر ناله ي به اوج رسيدنش را شنيدم و قبل از آن که کار از کار بگذرد او را آرام زمين گذاشتم. با اين که بيحال شده بود بيدرنگ زانو زد و سر کير ملتهبم را به دهان گرفت و مکيد و مکيد تا آخرين قطره هاي آب بدنم را هم بيرون کشيده و نوشيده باشد. ديگر فرصتي هم نبود. با شتاب از حمام بيرون زديم و لباس پوشيديم و من نميدانستم روزهاي بعد چه حوادث متفاوت و شگفتي در راه است.
نوشته: bj
عالي بود بجز چندتا اشكال جزيي
از معدود داستان هاي غير كس شعر
داستان نسبتا خوبی بود
ولی زیادی ادبی و کتابی بودن داستانم یه جورایی میرینه توش
در کل زحمتت قابل تحسین بود
خسته نباشی
عالی بود بعد عمری یه داستان خوب خوندیم . دیگه داشتم از این همه چرتو پرت نا امید میشدم از شهوانی
محشر ترین چیزی بود که تو عمرم شنیدن
نه فقط یه داستان سکسی بلکه زیباترین راز عشق بود که تا حالا قلبی گفته بود و من یه گوشه ای از اون حس کردم
اونقدر زیبا بود که چند قطره ای هم باهاش اشک ریختم و فقط نتونستم مقدار عظیم عشقی که تو وجودت بودو به اندازه کافی حس کنم
واقعا ممنونم ازت. دنیامو دگرگون کردی با این عشقت
picohead جون البته من بیخودی تا حالا فحش ندادم
داستان هایی هم شده که تعریف کردم
داستان رو میخونم و به هر اندازه ای که قابل فحش باشه از خجالتش درمیام چون وقت گذاشتم و خوندمش biggrin
سلام آنقدر زيبا تمام لحظات آشنائى و لحظات عشقبازى را به تحرير در آورده بودى كه احساس ميكردم خودم بازيگر در نقش مريم هست و دكتر داره با من عشقبازى ميكنه. و سه مرتبه در حين خوندنش ارضاء شدم.
خداییش خیلی حال گکردم باهاش
نوشته هرکی بود خیلی قشنگ بود و خیلی قشنگ همه ی صحنه هارو تونستم مجسم کنم
نمیدونم چی بگم فقط میتونم بگم دمت گرم
زیبا بود و بسیار نثر روانی داشت ، اوج شهوت ادبی رو به منصه ظهور گذاشته بود ! میتونم بگم در میان داستان های شهوت انگیز نمره اول رو گرفت !
خسته نباشی و تمام لحضه های عمرتون پر از عشق باد !
واقعا زیبا بود ، آخرش یک داستان باحال خوندیم ، کیرم حال کرد حسابی شق شد فقط حیف نتونستم برات قطره اشکی بریزم چون خیلی طولانی بود تا کیرم بلند میشد ازدوباره میخوابوندیش بدبخت سرگیجه گرفت از بس شق شد و خوابید
داستانت عالی بود منبعد خواستی داستان سکسی بنویسی حتما به زبان محاوره ای بنویس ونه سبک کاملا ادبی.
بابا ادبیات و خالی کردی اینجا من هی خواستم جلق بزنم معلم ادبیات مون یادم اومد همش پرید. drinks
بسیار زیبا بود از هر لحظه اش لذتی به اندازه قهرمان داستان بردم عجب کوس و کونی بود
چندتا جاش مشكل اشت ولي در كل ممنون خوب بود…
نمره كامل گرفتي biggrin
20
20
20
20
20
20
20
اگه نبودی من فردا از شهوانی میرفتم… good
با اینکه اکثر داستانهای شهوانی را خوندم اما این داستان به من واقعا حال داد تشکر اگر ممکن شد داستانهای دیگه ات را بذار
چیزی گه خوبه نمیشه گفت بد ولی کاش کوتاهتر بود دیگه بیست میگرفت ممنونم
قشنگ بود .حداقل از اين داستانهايي که کوني ها تو اين سايت ميذارن خيلي بهتر بود،اما کاملا دور از واقعيت
بابا اين داستانه رو يه جورايى دس بردن توش ايرانيش کردن وگرنه اصل داستان اسمش lolita هستش که فيلمشم ساختن قديميه تقريبا
زیبا.روان و واقعا روییایی…،،،،خدا نسیب کنه .مرسی.ساعت ۴ صبح…
عالی بود عالی
اگه شد بقیشم بنویس مثلا روابط بعدی…
ادمین فدات شم:
داستان تکراری بود .یکی ماه پیش اپ کردی قربونت برم.
dirol