یتیم خونه

1393/03/24

اون روزا رو خوب يادم نيست ، فقط پنجره هاي بزرگ اون يادمه ، تخت هاي كنار هم و صداي گريه بچه ها ، قهر و آشتي هاي تموم نشدني و مسئولين خانمي كه بعضي هاشون خيلي مهربون بودن . هيچ خاطره خاصي از اون دوران يادم نمونده ، فقط لحظه وداع از يتيم خانه رو يادمه ، آقا و خانمي كه بعدها پدر و مادرم شدند ، يه خانم مهرباني اونجا بود كه همه بهش ميگفتن حميده خانم ، من تقريبا مي شه گفت سوگلي اش بودم ، هميشه مي گفت كه خدا ذليل كنه پدرومادر واقعي ام رو كه چنين پسر زيبايي رو گذاشتن يتيم خانه ، خيلي ها ميخواستن من رو به فرزندي قبول كنن ، ولي نمي دونم چرا نمي شد ، هميشه دلم ميخواست دو تا پدر و مادر خوب گيرم بياد ، خيلي از دوستام رو ديده بودم كه رفته بودن ، من هم دلم ميخواست زودتر برم ، احساس ميكردم دنياي بيرون خيلي مهربان تر از دنياي يتيم خانه است .

به هر حال من توي پنج سالگي پدر و مادر دار شدم ، تصوير روشني از اون دوران توي ذهن ام نيست ، ولي بعضي چيزا رو يادمه ، مثلا خوشحالي بي حد و اندازه ام از اين كه بالاخره من هم صاحب پدر و مادر شدم ، اون زمان فكر مي كردم كه همه بچه ها پدر و مادرشون رو اينطوري پيدا ميكنن . بعد اون من تبديل به يك بچه عادي شدم كه با بقيه هيچ فرقي نميكنه ، تقريبا بدون هيچ گونه مقاومتي اونها رو به عنوان پدر و مادر قبول كردم و اونها هم مثل بچه واقعي شون با من مهربان بودن ، شايد خيلي مهربان تر از بچه واقعي شون .

من تقريبا هيچ خاطره بدي از دوران رهايي از يتيم خانه تا زماني كه پدر مرد رو به خاطر ندارم ، به علت وضعيت مالي خوب پدر هميشه در رفاه بودم و خوشبختانه اونها به من خيلي بيشتر از بچه واقعي شون محبت ميكردن ، تقريبا يادم نمي آد در مقابل هيچ يك از خواسته هاي من مخالفت كرده باشن . همه چيز عالي بود تا اينكه اون اتفاق بد افتاد ، هيچ وقت يادم نمي ره ، من دوم راهنمايي بودم ، يه روز كه به خانه برگشتم ديدم كه حال و هواي خانه دگرگون شده ، خانه پر از ماشينه ، وقتي رفتم داخل ، ديدم همه دارن گريه مي كنن ، عمه ها و خاله هام همگي مي اومدن و من رو بغل مي كردن و گريه ميكردن ، نمي ذاشتن من برم پيش مامانم ، هيچ كس هم بهم نمي گفت چي شده ، تمام مرداي فاميل عصبي بودن و داشتن سيگار مي كشيدن و قدم مي زدن ، چند تا از بزرگتراي فاميل داشتن گريه مي كردن ، به دلم افتاده بود كه يه اتفاقي براي پدر افتاده ، ناگهان مادر رو ديدم كه ضجه كشان در حاليكه خودش رو داشت از دست زناي فاميل خلاص مي كرد به طرفم اومد و من رو بغل كرد و زار زار گريه كرد ، من هم گريه ام گرفته بود ، مطئمن شدم كه پدر رو از دست دادم ، بعدا فهميدم كه پدر تصادف كرده و توي تصادف در جا از بين رفته .

دوران سياهي بود ، تقريبا تا روز چهلم ، توي خونه ما گريه و ماتم بود ، ديگه مدرسه نمي رفتم و من هم پر از اشك بودم ، نمي تونستم مرگ رو درك كنم ، اونم مرگ كسي رو كه تا چند روز بود پيشم بود و بغلم ميكرد ، ولي مي دونستم كه چيز بديه . مادر توي اين مدت يك ماه به اندازه چندين سال پير شده بود ، نمي دونستم چطور بايد آرومش كنم ، وقتي من رو ميديد گريه اش بيشتر مي شد ، همه بهم ميگفتن كه پيش مادرم كمتر برم .

به هر حال اون دوران جهنمي گذشت و كم كم هم من و هم مادر به شرايط جديد عادت كرديم ، من تازه وارد اول دبيرستان شده بودم و صدام دو رگه شده بود . هنوز هم زيبا بودم ، اون قدر زيبا كه هر كي من رو براي بار اول مي ديد شروع مي كرد به تعريف كردن ازم . مادر خيلي بهم وابسته شده بود ، من شده بودم مرد زندگي اش . هميشه كنارم بود ، هيچ كاري رو بدون من نمي كرد ، حتي بدون من خريد نمي رفت .

وضعيت مالي ما بعد از پدر با قبل اون هيچ فرقي نكرد ، تقريبا تمام منابع درآمدي پدر سرجاشون بودن و از اونجا كه پدر نصف املاك اش رو قبل از مرگ اش به اسم مادر كرده بود ما هيچ مشكلي نداشتيم ، باقيمانده هم با كسر ماليات بر ارث و اين جور چيزا به من مي رسيد . هيچ كدوم از اعضاي فاميل توي مسائل مالي ما دخالت نمي كردن و حتي پدربزرگ ام كه از پدرم ارث مي برد ، سهم الارث خودش رو بالكل بخشيد به مادرم ، جالب اينجاست كه به مادرم هم گفت كه اگه ميخواد ازدواج كنه از طرف اون و خانواده پدرم هيچ مشكلي و ممانعتي وجود نداره ، و الزامي نيست كه مادرم به پاي پدرم بمونه و ازدواج نكنه ، ولي مادرم هيچ وقت زير بار ازدواج مجدد نرفت .

سال اول دبيرستان همزمان با تغييرات هارمونيكي چشم گير در وجود من هم بود ، تا پيش از اون دنيا براي من محدود به فوتبال و تلسكوپم و كتاب هاي علمي – تخيلي مي شد ، ولي نمي دونم چرا بعدش داستان شكل ديگري گرفت ، مثلا توي كلاس ها بچه ها از دخترا حرف مي زدن ، از اين كه يه لذت جديد رو كشف كردن كه تا پيش از اون هيچ آشنايي باهاش نداشتن ، خلاصه من اول دبيرستان با استمناء آشنا شدم ، تقريبا توي كلاس ما همه اين كار رو مي كردن و اونقدر عادي بود كه كسي توي كلاس در مورد مضرات و بدي هاش صحبت نمي كرد . حتي يه دوستي داشتم كه همه اش از عمه اش كه طلاق گرفته بود صحبت ميكرد و اينكه توي ذهنش چند بار ترتيب اش رو داده و حتي جزئيات اش رو هم براي ما تعريف مي كرد ، اين مسئله باعث مي شد كه بچه ها به شدت حشري بشن و فوق العاده كنجكاو ، كنجكاوي كه تا پيش از اون در مورد چيزاي ديگه بود .

من اون موقع ها هنوز هم با مامان مي رفتم حموم ، هيچ وقت به اين فكر نكرده بودم كه تنهايي هم مي شه رفت حموم . من از موقعي كه يادم مي اومد با مامان رفته بودم حموم و هنوز هم اين ماجرا ادامه داشت . يه روز كه رفته بوديم حموم ، براي اولين بار بود كه من كيرم شق شد ، براي اولين بار بود كه به كون مامان نگاه مي كردم ، اون موقع هنوز جذابيت سكسي سينه ها برام كشف نشده بود و فقط كون بود كه برام جاذبه سكسي داشت ، براي اولين بار بود كه كون لخت مامان رو ميديدم و كيرم شق شد ، اونقدر ضايع اين اتفاق افتاد كه مامان هم متوجه شد ، سريع بهم گفت كه اون چيه و من هم بهش گفتم كه نمي دونم ، احساس كردم كه ناراحت شده . خودم هم ناراحت شدم ، اصلا فكر نميكردم كه مامان اونقدر ناراحت بشه .

چند روز گذشت و من تقريبا داشتم اون ماجرا رو فراموش ميكردم كه مامان دوباره رفت حموم و طبق روال معمول من رو هم با خودش برد ، ظاهرا با اين كه مي دونست كه من به سني رسيدم كه يه ذره خطرناك شده اومدن مشتركم به حموم ، ولي از اون جايي كه عادت كرده بود ، نمي تونست ترك كنه اين عادت رو ، ولي من ديگه نديدم كه جلوي من شورت اش رو در بياره و به همين علت هم ديگه من حشري نشدم .

يك سال گذشت و من دوم دبيرستان شدم و اطلاعات جنسي ام به شكل چشم گيري بالا رفت ، رشد عجيبي هم كرده بودم ، تقريبا مي شه گفت كه قدم خيلي بلند شده بود ، چهره ام هم مردانه تر مي شد ، ريش هنوز درنياورده بودم و برخلاف بقيه بچه هاي هم سن و سالم صورتم يه دونه جوش هم در نياورده بود ، هنوز هم من و مامان با هم مي رفتيم حموم ، يه بار كه رفته بوديم حموم دوباره كيرم راست شد ، مدت ها بود كه چنين اتفاقي نيفتاده بود و همين قضيه مامان رو خيلي ناراحت كرده بود ، شايد كم كم بايد راه مون رو جدا مي كرديم و جدا جدا مي رفتيم حموم ، من تقريبا هيچ كنترلي روي خودم نداشتم و به محض اين كه وارد حموم مي شديم كيرم راست مي شد ، خوابيدني هم در كار نبود ، يه بار به مامان گفتم كه اجازه دارم كه غسل كنم و اون هم چيزي نگفت و من در مقابل اش غسل كردم ، تقريبا داشت اين مسئله هم عادي مي شد ، تا اينكه من دور و بر كيرم پشم در اومد ، حالا يكي از كارهاي حمومم زدن پشم ها بود و اجتنابي هم نبود ، مامان نمي تونست بپذيره جدايي از من رو ، واسه همين هم وقتي ازش خواستم كه اجازه بده كه پشم هام رو با تيغ بزنم ممانعتي نكرد ، كم كم داشت روم خيلي باز مي شد تا جايي كه گاهي اوقات بدون شورت مي اومدم حموم ، مي تونستم ناراحتي مامان رو از چشماش بخونم ، از يه چيزي ناراحت بود ، يه بار كه آبم اومد توي حموم براي اولين بار خنده اش گرفت ، گفت اي شيطون ديگه قرار اين چيزا رو نداشتيم ، نميدونم چرا ، ولي بعد اون ماجرا ديگه همش ميخنديد ، تا اين كه خودش هم يه روز لخت اومد حموم ، البته همون يه روز و بعدش برگشت به حالت عادي ، ولي همون يه روز من سه چهار بار آبم اومد ، يه توافق نانوشته بين مون بود كه اجازه داريم از ديدن همديگه لذت ببريم ولي هرگز اجازه نداريم كه خط قرمزا رو بشكنيم .

يه روز كه من توي اتاقم بودم و داشتم تمرين هام رو مي نوشتم ديدم كه مامان گفت برم اتاقش و پشت اش رو بخارونم ، معمولا اين كار خيلي طبيعي بود و هر وقت پشت اش ميخاريد ، من مي رفتم و پشت اش رو ميخاروندم ، ولي معمولا از روي لباس بود ، براي اولين بار ديدم كه لباس هاش رو در آورده و پشت اش رو به من كرده و ميگه كه بخارون ، پشت اش رو خاروندم و اومدم بيرون . اونجا بود كه براي اولين بار يه ايده شيطاني اومد توي ذهنم ، اونم اين بود كه حالا كه ما به صورت غير علني اين قدر با هم حال ميكنيم ، چرا اين مسئله رو علني نكنيم . بعد اون هر شب خواب سكس با مامان رو ميديدم ، هيچ وقت توي خانه هيكل اش رو ديد نمي زدم ، ولي بعد اون ماجرا ، كارم شده بود كه هر وقت مامان خم مي شه به كون اش نگاه كنم ، مامان هم متوجه شده بود كه من نگاه ام هميشه پشت سرشه .

يه روز توي حموم ازش خواستم كه پشت ام رو ماساژ بده و اون شروع كرد به ماساژ دادن ، بهش گفتم مامان شنيدي كه روغن زيتون بهترين وسيله براي ماساژه ، اظهار بي اطلاعي كرد ، و خيلي سريع رفت روغن زيتون آورد و ريخت روي پشت ام و شروع كرد به ماساژ دادنم ، كيرم مثل سنگ شده بود ، برگشتم و بهش گفتم مامان مي شه اون جام رو هم بمالي ، جا خورد ، شايد انتظار نداشت كه كارمون به اينجا بكشه ، مخالفت كرد و من دوباره اصرار كردم ، گفت كه اولين و آخرين باره و من هم موافقت كردم و شروع كرد برام جلق زدن و آبم به شديد ترين وجه اش پاشيد هوا و همش ريخت روي دست اش ، خنده اش گرفته بود ، شايد اون هم حشري شده بود ، بهم گفت كه مثل مردا شدم ، من هم بهش گفتم كه ديگه مرد شدم و بهتره كارهايي كه مردا مي كنن رو بكنم ، مامان چيزي بهم نگفت .

يه شب بهم گفت كه برم روغن زيتون رو بيارم و پشت اش رو ماساژ بدم ، بهش گفتم كه لباساش كثيف مي شه و اون هم همه لباساش رو درآورد ، از اون جايي كه ما هميشه توي حموم لخت بوديم با هم ، اين مسئله چندان برام تحريك كننده نبود ، ولي براي اولين بار بود كه مي تونستم بدنش رو بمالم ، پشت اش رو ماليدم و اومدم پايين و ران هاش رو ماليدم و به يك باره دست ام رو بردم لاي پاهاش ، از جا پريد ، گفتم شايد ناراحتش كردم ، ازش پرسيدم كه آيا ناراحت شده ، يه لبخندي بهم زد و گفت كه نه و مي تونم كارم رو ادامه بدم ، خيلي حشرم بالا زده بود ، يه كون و كس آماده و خوشگل و تپل مپل روبرومه و من هم كيرم مثل سنگ شده ، بهش گفتم مامان لباسام كثيف شده ، اجازه دارم درشون بيارم ، مخالفتي نكرد و من هم تمام لباسام حتي شورتم رو هم درآوردم ، وقتي روي كون اش نشستم فهميد كه شورت پام نيست و خودش رو سفت كرد ، زياد اعتنا نكردم و شورع كردم به ماساژ دادن و به همراه دستام كونم رو هم بالا پايين مي بردم ، يهو كيرم افتاد لاي پاش و خيلي نزديك شد به كس اش ، خودش رو سفت كرد و بهم گفت كه زياده روي نكنم ، بهش گفتم كه حواسم هست ، چنان حشري شده بودم كه تمام آبم ريخت روي كس اش ، هيچي بهم نگفت و بعدش لباسم رو پوشيدم و رفتم اتاقم ، ولي اون بدون لباس شب رو همون جوري خوابيد ، احساس كردم كه خيلي لذت برده .

فرداش سر ناهار گفت كه بايد باهام حرف بزنه ، بهم گفت كه يه ذره داريم زياده روي ميكنيم و اين رابطه باعث خدشه دار شدن رابطه مادري و فرزندي مي شه ، نمي دونستم چي بايد بگم ، فقط تاييدش ميكردم ، بهم گفت كه از اين به بعد بيرون حموم هيچ كاري نبايد انجام بديم . لحن اش آمرانه بود ، احساس كردم بيشتر از اوني كه به من دستور بده ، داره به خودش دستور مي ده ، چون من تقريبا مثل يه بره رام بودم و هرچي اون مي گفت انجام مي دادم ، چيزي نگفتم ، تا مدت ها هيچ اتفاق خاصي نيفتاد ، توي حموم هم فقط لخت بوديم و گاهي اوقات بدنمون به هم مي خورد و گاهي من آبم مي اومد و همين .

تا اينكه يه شب اتفاقي افتاد كه ديگه بعد اون هيچ مسير بازگشتي وجود نداشت ، بعد اون شب ماساژ بعضي شبا مامان رو مي ديدم كه لخت ميخوابيد ، البته مي دونستم كه لخت خوابيدن يه لذت ديگه داره ولي نديده بودم ، يه شب كه از كنار اتاق مامان رد مي شدم تا برم اتاق خودم ، ديدم كه داره لخت با خودش ور مي ره ، صداي آه و اوه اش رو هم شنيدم ، از اون جايي كه من و اون خيلي از خط قرمز ها رو شكسته بوديم ، زياد برام عجيب نبود ، شايد هم وجود يه پسر زيبا و سكسي كه توي حموم لخت مي بينيش و كيرش هم هميشه راسته ، هر زني رو وادار به خودارضايي كنه ، با اين كه برام عجيب نبود ولي بدحوري تحريك ام كرده بود و هي خودم رو مي ذاشتم جاي بابا كه دارم مامان رو ميكنم ، يهو ديدم مامان فرياد ميزنه ساعد بيا كه دارم مي ميرم ، خيلي ترسيدم ، گفتم نكنه براش اتفاقي افتاده باشه ، وقتي رسيدم به اتاقش ، بهم گفت كه سريع لباسام رو كامل در بيارم ، اطاعت كردم و سريع لباسام رو درآوردم ، لاي پاش رو باز كرده بود و گفت بيا كه دارم مي ميرم ، ولي رفتم سريع من رو كشيد سمت خودش و كيرم رو با دستاش برداشت و كرد توي كس اش . نمي دونم چي باعث شده بود كه اين قدر كنترل اش رو از دست بده ، ولي اصلا انتظار نداشتم اين حركت رو . من هم كه خيلي سگ حشر شده بودم شروع كرده به تلمبه زدن و اونقدر لذت بخش بود كه سريع آبم اومد و حتي نتونستم كيرم رو بيرون بكشم ، تمام ابم ريخت تو كس اش و در يك لحظه سكوت عجيبي بين مون حاكم شد ، فقط صداي نفس نفس زدنمون به گوش مي رسيد ، بغلم كرد و من رو خوابوند رو سينه هاش ، دم گوشي ام گفت مرسي كه اومدي ، وگرنه مي مردم ، اين آخرين حرفي بود كه اون شب زد و بعدش همون جوري جفت مون خوابمون برد .

نمي دونم چرا وقتي پلي رو آدم پشت سرش خراب مي كنه ، ديگه نمي شه اون پل رو درست كرد ، انگاري پل من و مامان هم شكسته بود ، من و اون ديگه نسبت به هم حس مادر و فرزندي نداشتيم ، بيشتر يه حس زن و شوهري بين مون حاكم شده بود ، شايد من با هيكل درشت و چشمان زيبام و صداي درشت و اندام مردانه و قوه شهواني ام بهترين گزينه بودم براي شوهر شدن ، نمي دونم چرا بعد اون خجالت مي كشيدم بهش بگم مامان ، ترجيح دادم كه فرزانه صداش بزنم و اون هم همون ساعد قبلي صدام مي زد ، بعد اون تقريبا هر شب من و فرزانه سكس داشتيم . مثل يه زن و شوهر واقعي . عذاب وجداني هم در كار نبود ، يه رضايت دوطرفه تمام داستان رو توجيه ميكرد ، تا اين كه من دانشگاه قبول شدم ، اگر چه مي تونستم توي شهر خودمون برم دانشگاه ، وقتي فرزانه اصرار كرد كه بايد از هم جدا شيم و اين اتفاق بايد مي افتاده و اون انتظار چنين روزي رو مي كشيده . خيلي سخت بود لحظه جدايي ، بعد اون ماجرا نمي دونم چرا ديگه فرزانه بهم اجازه نداد كه بهش نزديك بشم ، من خيلي سعي كردم كه با هزاران استدلال ، فرزانه رو همون فرزانه سابق بكنم ولي گويا يه احساسي بهش ميگفت كه دوست داره همون مامان سابق باشه تا همون فرزانه سابق . الان من سال چهارم دانشگاهم و چهار سال از اون دوران طلايي ميگذره و من ديگه روم نمي شه به مامان بگم فرزانه و دوباره مامان صداش مي زنم ، اگر چه توي نگاهش ميخونم كه بدش نمي ياد اون روابط بازم ادامه پيدا كنه ولي يه چيزي توي درونش نميذاره كه اون دوباره تن به اون سكس هاي قديم بده ، شايد به خاطر افزايش سنه و شايد هم دليل ديگري داره ، به هر حال دوران طلابي من با مامان فرزانه ، همون دوره دو ساله قبل دانشگاه بود . هيچ كدوم از اون اتفاقات باعث نشده كه من از عشق ام به مامانم كاسته بشه ، ماماني كه دو سال خودش رو در اختيار من قرار داد تا بتونم شيريني هايي رو تجربه كنم كه كمتر بچه اي توي اون سن تجربه ميكنه .

من توي دانشگاه هيچ وقت با دخترا دچار مشكل نشدم ، جذابيت ظاهري ام بعلاوه تجربه فراواني كه توي اون دو سال پيدا كرده بودم ، من رو تبديل به يك اسطوره كرده بين همكلاسيهام ، اسطوره اي كه مامانم از من ساخته بود .

اتفاقاي عجيب زيادي توي زندگي ام افتاد ، ولي هيچ كدومش اين قدر روي زندگي من تاثير نگذاشت و من احساس ميكنم پيچيده ترين زندگي ممكنه رو داشتم

نوشته:‌ mm


👍 4
👎 2
158426 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

422555
2014-06-14 09:01:43 +0430 +0430

عین رمان نوشته بودی
جایزه نوبل به تو تعلق داره
فقد را به را آبت میومد دیگه!!!؟
حیف که با محارم بود

0 ❤️

422556
2014-06-14 09:14:18 +0430 +0430
NA

احسان هات کیرم دهنت

0 ❤️

422557
2014-06-14 09:15:08 +0430 +0430
NA

Artin gorgan mifarmayad:
dash ehsan nakhun k hamash y dastane kos shere majluqane bud.ey kiram tu sharafet k b madaret cheshm dari.lashi

0 ❤️

422559
2014-06-14 09:32:15 +0430 +0430
NA

احسان هات با نگاهی به آینده میفرماید:

خیلی طولانی بود نخوندم. بند اول رو خوندم جالب بود. حتما تا آخر میخونمش سر فرصت

ادیت کامنت: با توجه به نظرات سایر عزیزان، ظاهرا داستان درباره ی سکس با محارم هست. پس ادامه نمیدم U_U

0 ❤️

422560
2014-06-14 16:07:14 +0430 +0430

هارمونی یعنی موزون بودن اصطلاح حوزه هنریه

هرمون اصطلاح حوزه زیست شناسیه

شما دانشگاه تشریف می برید؟

0 ❤️

422561
2014-06-14 18:35:57 +0430 +0430
NA

عالی بود…فقط چه راهنمایی خوبی می رفتی…چون دیر خراب شدی…من از چهارم دبستان خراب شدم

0 ❤️

422562
2014-06-15 04:55:05 +0430 +0430

یعنی دیگه بچه هم از پرورشگاه نیاریم؟

0 ❤️

422563
2014-06-15 05:06:52 +0430 +0430
NA

داستانت خوب بود.ای کاش بامحارم نبود آخه آدم ی حس بدی پیدامیکنه.

0 ❤️

422564
2014-06-15 06:30:23 +0430 +0430
NA

من عادت ندارم فحش بدم، اما آخه کس کش تو دوم راهنمایی بودی، نمی دونستی مرگ چی هست؟ تو اول دبیرستان بودی، نمی دونستی میشه تنهایی رفت حموم؟؟ یکی از اولین تغییراتی که با ورود به نوجوانی اتفاق می افته حس استقلال طلبی هست، مگر اینکه منگل بوده باشی.

0 ❤️

422565
2014-06-15 06:46:24 +0430 +0430
NA

از سکس با محارم حالم بهم میخوره
ولی داستانت خوب بود
وقت کردی پیش دکتر مشاور یا روانپزشک برو بگو مشکل خود شیفتگی هم داری.

0 ❤️

422566
2014-06-15 11:31:33 +0430 +0430
NA

داستان خوب بود ولی بوی خیانت میداد

0 ❤️

422567
2014-06-15 15:21:21 +0430 +0430
NA

بی ناموووووووس.کسکش.بیشرف.کیرم تو داستانت.همش تخمی بود.کیر 3متری تو کس مادرت…

0 ❤️

422568
2014-06-15 15:26:32 +0430 +0430

یک عده از دوستان هنوز تعریف محرم رو بلد نیستند اون خانم هیچ وقت با ساعد محرم نبوده!!!

اگه نکرده بودیش میتونستی عقدش کنی!

البته الانم عقدش مشکل قانونی نداره!!! برو حالش رو ببر

0 ❤️

422569
2014-06-19 04:10:59 +0430 +0430
NA

یکی نی همشو خونده باشه خلاضشو تعریف کنه ما هم بفهمیم داستان چی بوده؟

0 ❤️

422570
2014-06-19 18:56:29 +0430 +0430
NA

کس کش این داستان واسه ساله 86 بود . من اون موقع این داستانو توی سایت داستانهای مامانی خوندم . الان تو اومدی تعریف میکنی . درضمن کیرم تو کس خواهر مادر نداشتت که ولت کردن توی یتیم خونه . تو یه کونی هستی.

0 ❤️

422571
2014-06-21 20:11:54 +0430 +0430
NA

من از داستان محارم اصلا خوشم نمیاد، کاری هم ندارم که کارت زشت بود یا نه اما در کل این داستانه و بیان داستان مهمه که شما خوب نوشتی، سعی کن در نوشتن بیشتر تلاش کنی
موفق باشی

0 ❤️

422572
2014-07-21 03:20:26 +0430 +0430

چرا اینقدر هی میگید محارم
محرمیت مادر یا سببیه (یعنی بچه رو به دنیا آورده) یا رضاعی (یعنی بچه رو شیر داده)
که هیچ کدوم در مورد این بچه صدق نمیکرده
و اصلا اینا از بیخ به هم نامحرم بودن
اگه صیغه میخوندن، کارشون کاملا هم شرعی بوده

0 ❤️

422573
2015-03-22 01:34:39 +0430 +0430
NA

اين کس مغزها که ميگن محارم خيلي کير تو مغز تشريف دارن ، آخه مغزي پريودها طرف مادرش که نبوده يه محارم ياد گرفتيد انداختيد تو دهن گشادتون

0 ❤️