خواب بود، و من در کنارش، تصاویر روشنی در ذهن داشتم.
مهتاب، در حال در آوردن لباسهایم. به آرامی شورتم را در میآورد، انگار که بار اول است. تنم زیر نوازشش به آرامش میرسید. من آزاد و رها، او روی من خم میشد و لبهایم را با ملایمت بوسه میزد. با بوسهاش میفهماند که «آمادهی لذت دادن به تو هستم». زبانش را بین پاهایم وارد میکرد، سر واژنم را قلقلک میداد. لبهایش را به هم نزدیک میکرد و واژنم را میمکید.
بدن مهتاب هم برهنه، واژن بازش بالای صورتم، و دهانم که با اشتیاق به سمتش میرفت. صورتم رنگ میگرفت از عصارهی مهتاب، و طعمش در دهانم…
بیصدا بلند میشوم و به سالن میروم. این اتفاق برایم بارها افتاده بود. تصاویری پرشور و پرلذت از لحظه لحظهی باهم بودنهایمان. روی مبل دراز میکشم و با چشمان بسته اجازه میدهم مهتاب باز هم به ذهنم یورش آورد و تنم را به لرزه اندازد.
بوسهای بر لبم میگذارد و با لبخند و دوستت دارم مهربانانهای محو میشود.
من میمانم و افکارم. کاش جسارت و صداقت مهتاب را داشتم و از اول امیالم را افشا میکردم. مهتاب از ۱۴ سالگی با مادرش در میان گذاشته بود و پاسخی که شنید: «کاملا طبیعیه دلبندم». من نه از مادر و نه از هیچ کس دیگر هراس نداشتم. فقط از خودم میترسیدم. امیالم را نادیده گرفتم و برای خود مردی متصور میشدم که در فیلمهای عاشقانه میدیدم. با خودم لجبازی کردم تا زندگی ایدهآلی بسازم که دیگران حسرتش را بخورند.
به کیوان علاقه دارم. پسری است مؤدب و منظم و باهوش و منطقی. اما میلی که به مهتاب دارم، لذتی که از بدنش میبرم، هیچ مرد و زن دیگری به من نمیدهد.
بغضم میترکد و اشکم سرازیر میشود. چه ضعیف شدم…
با صدای باز و بسته شدنِ در تمرکزم را از روی مقالهای که ماههاست درگیرش هستم از دست میدهم. به ساعت نگاه میکنم. ساعت ۶:۳۰ شده و متوجه گذرش نبودم. دستمالهای مچاله شدهی روی میز را به سطل زبالهی کاغذها میاندازم و شتابان به سمت سالن میروم.
چهرهی آرام او را نگاه میکنم. درنگ میکنم. برای تو همه چیز ساده است و قابل حل. برای من چه پیچیده و بدون راه حل.
صجبت میکنیم. کاش با صحبت همه چیز حل میشد. کاش با صحبت میشد فهماند چه بر من گذشته و چه میخواهم. ذهن آشفتهی من، بدن لطیف مهتاب و آرامش و خونسردی کیوان، هر سه مرا به نابودی میبرند.
ساعت ۱۱:۳۰ شب شد و در حال دیدن فیلم. این شگرد کودکانهی من است که با سکوت و سردیام به کیوان بفهمانم باید از من حرف بکشد و سؤالپیچم کند. اما چرا این همه شب متوجه تغییرم نشدی کیوان؟ سکوت را بشکن و بگذار با شکستن بغضم هرچه دارم رو کنم.
شاید هرکس جای من بود به این فکر میافتاد که جواب کیوان را چه بدهد و بگوید مهتاب چه کسی است. شاید هرکس دیگری بود، آرزوی فرار از آن لحظه را داشت. شاید برای دیگری، زمان میایستاد و تمام وجودش اضطراب و نگرانی میشد. اما من با شنیدن اسم «مهتاب» تمام بدنم پرحرارت شد. تمام تصاویر لذت بردنها با او به ذهنم سرازیر شد. خندههایش، طعم لبانش، لمس کردنهایش، چشیدن طعم سینههایش… چه دیوانهی مهتاب شدهام. خاطرم هست اولین چتی که باهم کردیم. به خاطر شیطنتهایم با او قرار دیدار گذاشتم. خاطرم هست اولین دیدارش را و آن لحظه که چشمان درشتش قلبم را تسخیر کرد. خاطرم هست اولین لمس دستش و آن لحظه که گونههایم از خجالت سرخ شد. اولین نوازش صورتش و آن لحظه که قلبم شروع به تپیدن کرد. اولین بوسهمان که تنم را لرزاند، اولین تماس بدن برهنهمان، اولین چشیدن عصارهی وجودش، اولین ارگاسمش که صدایش به آسمان رفت و اوج زیباییاش را در اوج لذت به من نمایان کرد.
انگار دیگر کیوانی وجود ندارد، گوشی را میگیرم و بازش میکنم. پیام عشقم را میخوانم:
نوشته: آسمان
برنز هم خوبه
سعی میکنم تمرین کنم طلا بگیرم
نظر ب داستان هم ک انگار پشمه
داستان قشنگی بود
از حق نگذریم عجب عشق مردی داشت اسمان مهتابو میگم مردانگی کرد ازسرراه کیوان ب خوبی وخوشی بلند شد خخخ
با اینکه از هم جنس گرایی خوشم نمیاد اما خوب نوشتی
ادامه بده و موفق باشی ?
مرسی از دوستان عزیز به خاطر کامنتهاتون.
اول از همه نمیدونم چرا دیالوگهای داستان به جای خط تیره با دایره شروع شدند. من اینجوری ارسال نکرده بودم. متاسفانه کمی اذیت کننده هست.
اون دوستان عزیزی هم که گفتن از همجنسگرایی بدشون میاد، باید بدونید همجنسگرایی به انتخاب شخص نیست که سایرین تایید یا ردش کنند. موضوعی هست که در همهی جوامع و در همهی زمانها بوده و هست.
همونطور که شما گرایش به جنس موافق رو درک نمیکنید، همجنسگراها هم گرایش به جنس مخالف رو درک نمیکنند.
امیدوارم همهی افراد با هر گرایش و دیدگاهی بتونند در کنار هم دوستانه و نه از روی تنفر زندگی کنند.
چه شرايط سختى :(
كاش مشكل همجنسگراها تو ايران هم حل شه
شما که لز بودید چرا با یه مرد ازدواج کردید شما همجنسگرا نیستید بلکه دو جنسگرا هستید
:))