پشت کنکور (۱)

1395/02/30

مثل هر روز،صبح زود با صدای گوشی از خواب بیدار شدم…البته نمیشه اسمشو زوده زود گذاشت ولی میشه از صدای کبوترا فهمید که هنوز خیابونا شلوغ نشدنو مردم هنوز تو خواب مخملیشونن…از این زندگی خسته شدم…یجورایی هر روزم فقط تکرار روز قبله…تکرار تکرار تکرار…دیگه هیجانی نبود که بخوام باهاش همراه بشم…همونطور که تو فکر بودم شیر آبو باز کردم یه آبی به صورتم زدم…قیافمو تو آینه میدیدم…قطره های آب داشت از نوک موهایی که ریخته بود رو صورتم چکه میکرد… موهامو زدم کنار باز به آینه خیره شدم…تو آینه من بودم ولی من نبودم…همش داشتم خاطره هامو مرور میکردم و تنها چیزی که برای اینکار لازم داشتم یه چیزی بود که منو تو فکر ببره…نفسمو دادم بیرون…طبق معمول کتابامو ریختم تو کیف و زیپو کشیدم…از خونه زدم بیرون…تو راه کتابخونه بودم…یه مامور شهرداری که شلنگ دستشه و داره گلارو آب میده…یه مرد پیر که معلومه وقتی تو خودشه قیافش خیلی داغونه…اونم مثل من داره با خودش حرف میزنه اما تو ذهنش
-سلام حاجی
-سلام پسرم…صبح بخیر…بازم داری میری کتابخونه؟
-چیکار کنم…تنها کاریه که بلدم
-بچه جون درستو بخون که مثل من آواره خیابونا نشی…ببین وضعمو!
-حاجی اگه بدونی تو دل من چی میگذره که ترجیح میدی همون شلنگ به دست بمونی
جفتمون یه لبخندی زدیم
-ان شاالله به مراد دلت برسی جوون
-(تو دلم: همین مراد منو به این روز انداخته!)ممنون بفرما نون تازه
یه تیکه از سنگکو کند و با تشکر ازم خدافظی کرد…تنها چیزی که نیاز داشت یکم محبت بود…تا منو میدید انگاار دنیا براش یه جور دیگه میشد
انقد تو فکر بودم که نفهمیدم کی رسیدم کتابخونه…چن تا کتابدار و کارمند زن پشت شیشه پذیرش نشستن و دارن با هم گپ میزنن
-دیشب شوهرم برام کادو این لباسو گرفته و …
همونطور که داشتم دور میشدم صدا کمرنگ تر میشد… رسیدم به در سالن مطالعه…ایستادمو بعد یکمی توقف درو باز کردمو رفتم تو…همونطور که دارم سمت جای همیشگیم که ته سالنه میرم با آدمایی که الان یه ساله مدام باهوشون چشم تو چشمم آروم سلام میکنم…بالاخره رسیدم سر جام…ابوالفضل زود تر از من رسیده بود…اونم از اینکه پشت کنکور بود خسته شده…شاید میشه گفت تنها کسیه که میتونم حرفامو راحت باهاش بزنم…سرمو گذاشتم رو میز
-چته باز آرمین؟
-هیچی تو به کارت برس!
-خاااک تو ملاجت با اون پشت کنکور موندنت!من موندم تو که سال پیش انقد زرنگ بودی چرا آخرا کم آوردی؟
-خودت که بهتر میدونی…کم زر زر کن الان بقیه شاکی میشن…درستو بخون!
(یاد اون شب افتادم: پشت درختا نشسته بودم…بهم نزدیک شد و گفت:
-چرا باز کز کردی؟
-سرم درد میکنه خانومم…چیز خاصی نیست!
-منو داری باز سرت درد میکنه؟!
-سردردم به خاطر اینه که تو فکرم همش…از اون روزی میترسم که منو ترکم کنی!تنهام بزاری
دستشو انداخت دور گردنم…ببین حتی اگه تو منو تنها بزاری من هیچوقت تو رو تنها نمیزارم…مثل سیریش بهت چسبیدم!!
-عااشقتم
-عاااشق لباتم!!
یه لب بازی کوتاه و بعدش رفت)
سرمو بلند کردم…کتابو گذاشتم جلوم…عکسای تکراریه کتاب زیستو نگاه میکنم…با این که کتابو خوردم ولی نمیدونم طراحا این سوالارو از کجا طرح میکنن که همیشه سخته جواب دادنش…یکی نیس که بگه عاقا مگه با مردم مشکل دارین؟…خوشتون میاد ادمایی مثل ابوالفضل به عمتون سلام برسونن؟ سوالارو راحت بدین دیگه…دیدم ابوالفضل داره به ساعت رو دیوار اشاره میکنه…با ادا درآوردناش و دقت به ساعت فهمیدم وقته ناهاره
رفتیم و نشستیم رو صندلی…تو یه فضای سبز خوشگل که وااقعا تو این یه سال بکرترین مکانی بود که دیده بودم…
-اووووف آرمین اون زنه رو نیگااا!
-یه ساله داری به هر کی که از اینجا میگذره همینو میگی…عرضه داری برو بکنش دیگه!
-صبر کن کنکور برسه…موقع رفتن از کتابخونه تک تکه کارمندارو میدم بالا!
-سلام برسون!
-نترس تو رم با خودم میبرم…اخه به تو ام میگن پسر…نه به دختری نگاه میکنی نه زنی!!نمازتم نمیخونی که ادم بگه خیلی به دینت پایبندی
-نه بابا منو بیخیال شو…میترسم گرم بشی با اونا منم بکنی!!
-نهه ادم که کیرش برا دوستش بلند نمیشه…بلندم بشه توش نمیکنه… توشم بکنه…
-باشه بابا ترمز کن حاملمون کردی!!
تو همون لحظه دیدم دیگه جوابمو نمیده…دیدم چشاش رو یه نقطه قفل شده…سرمو برگردوندم دیدم داره طبق معمول چند تا دخترو دید میزنه…3 نفر بودن
-جوووون وسطی رو نگاه کن آرمین!
-خب
-زهرمااار خب…امارشو دراوردم اینام میان کتابخونه
-حتما اینارم قراره بکنی…داره لیستت سنگین تر میشه هااا!!
یه لحظه چشمم به یکیشون افتاد…حس عجیبی بود…من که حتی چشمم به دخترایی که واقعا سکسی و خوشگل بودن می افتاد هم حس خاصی یا تلاشی برا دوست شدن نداشتم، اینبار فقط داشتم بهش نگاه میکردم…سمت راسته اون وسطیه نشسته بود…موهاشو از زیر روسری و رو پیشونیش کشیده بود تا اخرش بازم میرفت از سمت دیگه زیر روسریش…خیلی چهره بامزه ای داشت…منو یاد همونی که اون شب پیش درختا بهم گفت هیچ وقت تنهات نمیزارم انداخت…(باز رفتم تو خودم:تو اتاقم داشتم به عشقم زنگ میزدم…دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد
-از دست این دختر!پدرمو درآورده…اگه تا آخر عمر نازشو بکشمم کم نمیاره…عاااشقشم
رفتم سمت پنجره…پنجره ای که رو به پارک باز میشه و چون تو طبقه بالاس باد میزنه تو اتاق…داشتم نفس عمیق میکشیدم و از داشتن همچین عشقی کیف میکردم…ولی یهو چشمم بهش افتاد…داشت با یه پسر قدم میزد…اولش باورم نمیشد…چشامو باز و بسته کردم ولی بازم بود…نفس عمیقی که از رضایت کشیده بودم هنوز تو سینم حبس بود…یاد اون حرفش افتادم که بهم گفت اگه حتی تو منو تنها بزاری تنهات نمیزارم…نمیخاستم نفسمو بدم بیرون…چون میدونستم که بیرون دادن این نفس درد داره…میسوزونه…یاد جمله تو کتاب درسی ادبیات افتادم
-هر نفسی که فرو می رود ممد حیات است و آنگه که بیرون می آید مفرح ذات…
ولی برا من بیرون اومدنش مخرب ذات بود…بالاخره دادمش بیرون…)
-آرمین خبریه؟بد جور به دختره خیره شدی…اولین باره دارم میبینم رو یکی کلید کردی

ادامه دارد
نوشته: Sweet Death


👍 9
👎 0
28336 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

541748
2016-05-19 21:39:47 +0430 +0430

خیلی خیلی خوبه منم مثل تو ام.الان 2 3 ماه هستش تو کلاس رو یکی چت کردم پسر خوب.راستی میگم بچه ب اهواز نیستی؟
ادامه بده قشنگه

0 ❤️

541759
2016-05-19 23:15:53 +0430 +0430

هی، منم یاد عشقم افتادم 😢

0 ❤️

541783
2016-05-20 06:36:53 +0430 +0430

این داستان کس کردن بود یا فلسفه
کسشعر محض بود ?

1 ❤️

541787
2016-05-20 06:57:20 +0430 +0430

خخخخخ
خب بکن دیگه وقتی رفتی دانشگاه باید فقط خرت خونی کنی تا ازادی بککککن ;) >


0 ❤️

541831
2016-05-20 17:41:41 +0430 +0430

خیلی عالی بود ارمین . خیلی خوب نوشته بودی مثل یک رمان کوتاه بود واقعا طرز نوشتنت خوشم اومد . حتی در اینده میتونی کتاب یا رمان های خوبی بنویسی ;) ;)

0 ❤️

541865
2016-05-20 23:43:30 +0430 +0430

اگر به اون سوپور جای داستان نوشتن برای یک مشت جقی داده بودی اجری میبردی که نگو در ضمن لطفا ادامه نده

0 ❤️

542034
2016-05-22 18:47:06 +0430 +0430

منم چشت کنکوریم…ریدم ب هرچی کتابع

0 ❤️

542389
2016-05-25 19:04:36 +0430 +0430
NA

سلام دوستان
اول یه توضیحی بدم که این داستانی رو که من نوشتم خیلی شبیه واقعیته و وااقعا مشکل من و خیلی از آدمای پشت کنکوورو نشون میده…من خودمم پشت کنکورمو با دل و جونم همه این سختیارو چشیدم…راجع به شخصیت آرمینم بگم که خییییییییلی شبیه به شخصیت خود منه…آدمیه که به ظاهر خوشحاله و اینو از حرفاش میشه فهمید ولی از درون به قول خودمون پکیده
خب برسیم به کامنتا:
80mohsen80امیدوارم تو کنکور موفق باشی…نه کوکا بچه اهواز نیستم

A_R_N 😢

mehrdad1061مرسی از نظرت

ََAli.Loneفک کنم دلت پره هااا از دانشگاه

sexiroاز اسمت خیلی خوشم اومد…ممنون

mehdi89zedحتما…ممنون

golpesar51مرسی…چشم

miladmvpخیلی از حرفات انرژی گرفتم رفیق…دمت گرم

amin962مرسی

hoseinttنگرفتم چی گفتی ولی ممنون

f.silent :(

aoghmاولا اسمت خیلی باحاله ? دوما چون اولمه یکم اشکالات دارم ولی حل میشه…خیلی متشکرم

hamed.1997موفق باشی…واااقعا از ته دل گفتم

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها