این داستان ریشه در نوجوانی دارد و نتیجه ی حماقتهای کودکی و نوجوانیست که در جوانی گریبانم را گرفت، ، مجبور شدم کمی با جزئیات بنویسم تا خودتان را تا حدودی جای من تصور کنید، در اواسط داستان هم صحنه های سکسی را با جزئیات نوشته ام. خواندن این داستان خالی از لطف نیست و نظرتان را مطمئن باشید میخوانم.
من و سجاد از پنج سالگی باهم بزرگ شدیم.
سجاد و خانواده شون همسایه ی دیوار به دیوارمان بودند و از قدیم ها پدران و مادرانمان باهم دوست بودند و ما بچه ها همبازی و یار غار هم بودیم. سجاد چهره ی زیبایی نداشت و اکثر بچه های کوچه او را در بازی های دسته جمعی بازی نمیدادند و کسی با او صمیمی نمیشد و سجاد بیشتر از همه با من دوست بود.
از بچگی دلم برایش میسوخت و تنها رفیقش من بودم و هیچ وقت دلش را نمیشکوندم . این باعث نزدیکی بیش از حد من و سجاد شده بود و از کوچکترین اسرار تا بزرگترین تصمیمات هم دیگه با خبر بودیم و همیشه باهم تصمیم میگرفتیم، و احمقانه عمل میکردیم، با هم بزرگ شدیم و همیشه با هم هماهنگ بودیم.
تقریبا تازه نوجوانی پانزده شانزده ساله و نفهم شده بودیم که همسایه جدیدی به کوچه ی ما آمد که انها دختری ۱۴ساله و زیبا داشتند به نام پریناز.
یادم نمیرود ان روزی که برای اولین بار پریناز را در کنار مادرش دیدیم. وقتی پریناز را دیدیم چشمانمان از حدقه بیرون زد و عقلمان باور نمیکرد پریناز اینقدر زیبا باشد. شاید الان به چشم من یا شما خواننده ی محترم که سنی از نوجوانی گذرانده اید یک دختر خوش استایل ۱۴ ۱۵ ساله زیاد نظرمان را جلب نکند و به چشم یک بچه به او نگاه کنیم ولی پریناز برای من و تمام همسن و سالانم حکم سیندرلای قصه ها را داشت . دختری که هرچه از زیبایی خیره کننده اش بگویم کم گفته ام.
چند ماهی از اومدن اونها گذشته بود و کار من و سجاد این بود که از صبح تا شب دنبال ردی از پریناز بودیم تا ببینیمش. نه من به سجاد میگفتم پریناز رو میخوام و نه سجاد به من حرفی میزد ، فقط بعد از مدرسه باهم سریع میرفتیم جلوی مدرسه ی پریناز تا شاید ببینیمش.
من و سجاد واقعا هیچی بینمون نبود و واقعا دوستی خالص و نابی داشتیم و اوایل در مورد پریناز با اینکه جفتمون دلمون پریناز رو میخواست ولی هیچکدوم به روی اون یکی نمی اواردیم و هر موقع که ردی از پریناز میزدیم سریع همدیگه رو خبر میکردیم و میرفتیم پریناز رو از دور ببینیم. مدتها به این روال گذشت
وقتی پریناز تنها تو پارک قدم میزد ، منو سجاد طبق معمول از دور مراقبش بودیم که کسی متلکی چیزی بهش نگه،و اگر کسی اینکار رو میکرد با خشم شدید من و سجاد روبه رو میشد! یک روز پریناز داشت تنها قدم میزد که من به سجاد گفتم میخوام برم بهش پیشنهاد دوستی بدم ، سجاد کمی من من کرد ولی گفت برو جلو من پشتتم.
بدو بدو رفتم و از پشت سر بهش نزدیک شدم ، باهاش سلامی کردم و از اونجا که منو میشناخت و میدونست همسایشون هستیم جوابمو داد . خلاصه با هزار من من کردن گفتم با من دوست میشی که گفت من با کسی دوست نمیشم و برو
من برگشتم پیش سجاد و شکست خورده گفتم قبول نکرد. چند روز بعدش سجاد رفت مسافرت و من تنهایی مسئول مراقبت از پرینازبودم. از شانس اون روز تو پارک یه پسره شروع کرد به گیر دادن به پریناز و تیکه پرونی ، هرچقدر صبر کردم دیدم پسره ول کن نیست بخاطر همین رفتم جلو و حسابی با پسره کتک کاری کردم. و پریناز جیغ زد و فرار کرد . موقع کتک کاری منو اون پسره، پلیس اومد و جفتمون رو برد کلانتری تا پدرامون اومدن و ما رو بردن. دندون من شکسته بود و کمی هم صورتم کبود شده بود و معلوم بود دعوای شدیدی کردم. بعداز چند روز رفتم پارک و نشسته بودم روی نیمکت که یه دفعه دیدم پریناز داره از ج
لوم رد میشه و زل زده بهم. اومد جلو و گفت صورتت چی شده؟ گفتم واسه دعوای اونروزه. پریناز کلی ازم تشکر کرد و گفت (میخوامت با غیرتم)
هیچوقت این جمله اش از یادم بیرون نمیره.
خلاصه من و پریناز اون روز باهم دوری زدیم و رفتیم. دل من بدجور پیشش گیر کرده بود و باورم نمیشد که با کسی که عاشقش بودم دوست شدم. مدتی تو قرارهای حضوریه یک ربعه و چند دقیقه ای در ارتباط بودیم و تمام زار و زندگیم شده بود حتی شده برای لحظه ای اونو جلوی مدرسه ببینم.
سجاد که از مسافرت برگشت و همه چیز رو براش تعریف کردم حالش گرفته شد. اولش فکر کردم بخاطر کتک کاری حالش گرفته شده ولی بعدا فهمیدم بخاطر پرینازه.
من و پریناز حدود سه ماهی باهم از دور دوست بودیم و سجاد هم کاملا در جریان عشق من به پریناز بود و همیشه پیش سجاد از عشقی که نسبت به اون داشتم تعریف میکردم.
از طریق پریناز، سجاد رو با پرستو دوست کردم و اونها هم مثل منو پریناز باهم بودن البته پرستو مثل پریناز زیبا نبود و یه دختر معمولی بود.
تقریبا دوسالی ما ۴ نفر با هم دوست بودیم و توی ۱۸ سالگی برای اولین بار تونستم پریناز رو راضی کنم بیاد خونمون تا باهم راحت صحبت کنیم و من موهاشو ببینم.
البته به پریناز نگفته بودم نقشه ای که در سر دارم سکسه!
پریناز اومد خونمون . من دل تو دلم نبود و جفتمون میترسیدیم کسی ببینه.
وقتی باهم رفتیم توی خونه قلب جفتمون داشت عین گنجشک میزد. کمی که اروم شدیم پریناز رو بغل کردم و شروع کردم به خوردن لباش. همه چیز برای اولین بارمون بود، لب گرفتن بغل کردن و …
به پریناز گفتم مانتشو دربیاره تا راحت تر باشیم ولی خیلی میترسید و اون هنوز اروم نشده بود و ترس تو وجودش بود.
چندبار بهش گفتم تا مانتشو دراوارد. دوباره بغلش کردم و شروع کردم لب گرفتن . موقع لب گرفتن دستم رو بردم رو سینه هاش که مانع شد و نذاشت دست بزنم.
هرچقدر خواستم با لب گرفتن و بوس و حرف رامش کنم تا بتونم لختش کنم نذاشت و حتی نمیذاشت به سینه هاش دست بزنم.
اعصابم خورد شد رفتم اتاقو قفل کردم و جلوی همون در اتاق شروع کردم لباسامو در اواردن. پریناز میگفت چیکار میکنی؟ بخدا جیغ میزنما!
گفتم هرکاری دوست داری بکن امروز باید باهم سکس کنیم که اون جیغ زد و شروع کرد گریه کردن.
منه احمق شهوت تمام وجودم رو گرفته بود. شرتم رو که در اواردم و آلت شق شده ام رو که دید جیغ زد و فهمید که من دارم جدی صحبت میکنم.
الان که فکرش رو میکنم واسه خودم تاسف میخورم چونکه من فکر میکردم همه ی دخترهااز سکس خشن و زوری با یک پسر قوی لذت میبرند.
همونطور من بدون لباس و با آلت شق شده حمله کردم سمت پریناز. با آلتی که حالا قطرش از قطر مچ دست اون کم نبود.پریناز انچنان ترسیده بود که جیغ میزد و میلرزید و از دست من میخواست فرار کنه. من تونستم تاپ و سوتینش را به هر زحمتی دربیارم ولی هرچقدر سعی کردم نتونستم شلوار رو دربیارم و پریناز اونقدر گریه و زاری و جیغ زد تا اینکه من دیگه بیخیالش شدم و گفتم لباساتو بپوش گمشو بیرون. پریناز لباسهاشو پوشید و رفت.
دقیقا یادمه شب همون روز به این فکر میکردم: دوست دختری که بهم حال نده و باهام سکس نکنه بدرد نمیخوره و میگفتم بجهنم که رفت، بره گمشه.
سجاد از ماجرای خونه ی ما خبر نداشت و من هیچی بهش نگفتم ولی به سجاد گفتم که همه چیز بین من و پریناز تموم شده و با هم تفاهم نداریم و دیگه هیچ وقت هم با هم نمیتونیم دوست شیم و بهش گفتم اگه دوست داشتی و تونستی میتونی مخشو بزنی.
پرستو هم از محل ما رفتند و دوستی سجاد و پرستو هم بهم خورد.
بعد از چند ماه من عین سگ پشیمون بودم و هرچقدر به پریناز زنگ میزدم جوابم رو نمیداد.(بعدها هممون یه گوشی ساده داشتیم)
یه روز انقدر به پریناز زنگ زدم تا اینکه جواب داد. گفتم سلام . گفت انقدر به من زنگ نزن من با کس دیگه ای دوستم گفتم با کی گفت با سجاد!
بدجور خورد تو برجکم. رفتم پیش سجاد و اون هم گفت اره ما چند وقته باهم دوستیم. سجاد گفت تو خودت گفتی دیگه پریناز رو نمیخوای بخاطر این من مخشو زدم و رفتم باهاش دوست شدم و اتفاقا خیلی هم از هم خوشمون میاد. من هم به سجاد گفتم خیلی نامردی و اومدم خونه.
مدتی گذشت و دوستی منو سجاد دوباره شروع شد با این تفاوت که اون دوتا باهم دوست بودن و من عادی با این قضیه برخورد میکردم. سجاد اوایل همه چیز رو به من میگفت و از لب و بوسه تا چند سکسشون رو واسه من تعریف کرد که بعدها که دوستیشون عمیق شد دیگه چیزی از مسائل خصوصیشون واسه من تعریف نکرد. و من واقعا واسه خودم تاسف میخوردم که سجاد با اون قیافه اش فقط با زبون چربش پریناز رو خام کرده!
هرچی بزرگتر شدیم دوستی سجاد و پریناز باهم عمیقتر شد و حسودی و کینه ی من از سجاد بیشتر شد.
با سجاد دوستی و رفاقتم مثل سابق بود ولی کینه ای عمیق داشتم ازش.
از طرفی عاشق پنهانیه پریناز بودم.
پس از چند سال باهم سه تایی بیرون میرفتیم ولی من و پریناز خودمون رو مثل غریبه ها بهم نشون میدادیم و انگار هیچ اتفاقی بین ما نیوفتاده دو سال باهم عاشق و معشوق نوجوانی و عشق اول نبودیم و انگار هیچ وقت به هم از عشق حرف نزده بودیم. من با پریناز در ظاهر مثل زن داداش نگاه میکردم ولی در باطن عاشقش بودم. پریناز چندبار سعی کرد تا برای من کسی رو پیدا کنه ولی من هیچوقت با کسی دوست نشدم و پریناز هم خوب میدونست من دوسش دارم.
منو سجاد از سربازی باهم برگشتیم و باهم توی بازار لوازم یدکی کارگری و شاگردی کردیم .
پس از چند وقت من و سجاد باهم یه مغازه اجاره کردیم و کار پخش لوازم یدکی ماشین به شهرستانها میکردیم.کارمون هم اتفاقا گرفت و صاحب ماشین و خونه و مغازه شدیم و منو سجاد دوتا مغازه کنار دست هم خریدیم جفتمون پخش لوازم یدکی باز کردیم ولی جداگانه.
من و سجاد با اینکه مغازه هامون جدا بود ولی حساب و کتابامون کاملا آمیخته بود و دوستیمون هم عمیق بود. تا اینکه سجاد یه روز اومد بهم گفت میخواد با پریناز ازدواج کنه.
انگار دنیا رو سرم خراب شد. خودمو خونسرد نشون دادم و گفتم مبارک باشه.
اونها رفتن خواستگاری و پریناز هم قبول کرد و در کمتر از یکماه عقد کردن و بعد از چند ماه هم ازدواج کردند و رفتند به خونه شون.
من توی این مدت خودم رو خیلی جلوی اونها بی تفاوت و خوشحال نشون دادم ولی هرروز هزاربار میمردم و زنده میشدم.
هرموقع که تنها میشدم به ساده بودن و البته حماقتی که تو نوجوونیم کردم فکر میکردم . من پریناز رو حق مسلم خودم میدونستم.
اینبار تصمیم گرفتم بهشون بیشتر نزدیک بشم تا بتونم بیشتر با پریناز صحبت کنم.
تقریبا سه سال از ازدواج اونها گذشته بود که با نقشه قبلی پریناز و سجاد رو دعوت کردم به کمی پیاده روی تو پل طبیعت(تهران) و در نهایت شام رو مهمون من باشند. اون شب کلی بهمون خوش گذشت. تو رستوران که بودیم سجاد و پریناز کنار هم نشستند و من روبه روشون.
من پریناز رو بعد از ده سال از نزدیک و از رو به رو نگاه میکردم و لذت میبرم.
وای خدای من پریناز زیباترین زن روی زمین بود ، هرچقدر نگاهش میکردم سیر نمیشدم.
بخاطر حضور سجاد زیاد نمیتونستم ببینمش ولی همون نگاه های لحظه ای هم برای من لذت بخش بود. در عوض سجاد چهره ی زمخت و زشتی داشت که از بچگی همه ی بچه ها مسخره اش میکردن.
اون شب بعد از جدا شدن فکر میکردم چطور میشه که پریناز به اون زیبایی زن سجاد به این زشتی و خزی شده که حتی لباس پوشیدن بلد نیست.و جوابی جز این برای خودم نداشتم که پریناز از حرص من رفته و سجاد دوست شد و ازدواج کرد.
در عوض من با چهره ای مردونه و خوشپوش باید تنها زندگی میکردم؟
از این اتفاق کاملا حسودیم میشد و با مقایسه میگفتم پریناز حقه منه نه سجاد نامرد، به خودم میگفتم سجاد عشق من را ربود و هرروز کینه و نفرتم بیشتر میشد.
نقشه ام درست از آب در اومد اونها در عوض اون شب منو برای شام دعوت کردند به خونه شون.
من برای هدیه یک پلی استیشن۳ برای سجاد و یک ادکلن اورجینال زنانه خاص بهمراه یک روسری زیبای ایتالیایی خریدم. نزدیک به دو میلیون تومن ارزش هدیه هاشون بود ولی هدف من بیشتر از اینها می ارزید.
اون شب حسابی به خودم رسیدم و رفتم منزلشون. سجاد و پریناز از هدیه هاشون واقعا خوشحال شدن و کلی ازم تشکر کردند.
نگاه های اون شب پریناز رو هیچوقت فراموش نمیکنم ، نگاه هایی با طعم مقایسه و رضایت.
اون شب موقع شام دوباره من و پریناز روبه روی هم بودیم و سجاد هم کنار پریناز بود.
اما تفاوتی که داشت این بود که این من نبودم که گاهی یواشکی به پریناز نگاه میکردم بلکه چندبار من تا به اون نگاه کردم اون نگاهشو چرخوند و فهمیدم وقتی منم حواسم نیست پریناز من رو نگاه میکنه. و یکبار باهم چشم تو چشم شدیم و چند لحظه بهم نگاه کردیم.
بعد از شام دستگاه پی اس رو وصل کردیم و منو سجاد باهم فوتبال بازی کردیم و در نهایت اون شب تموم شد.
نقشه ام باز هم جواب داد.
اخر هفته ی بعد سجاد گفت جمعه نهار بیا خونمون باهم بازی کنیم من هم قبول کردم.
نهار رو رفتم خونه شون و بعد از صرف نهار و نگاه کردن های منو پریناز ، رفتیم سراغ دستگاه و بازی کردیم.
اینبار پریناز هم کنار ما و در کاناپه کناری نشسته بود.
بعد از نیم ساعتی بازی کردن سجاد گفت من برم دست به آب و بیام گفتم باشه. اونکه رفت و در دستشویی بسته شد ، من سرم رو چرخوندم و نگاه من و اون بهم گره خورد .
به هم زل زده بودیم و بدون کلمه ای حرف زدن داشتیم بهم فکر میکردیم ، به گذشته ، به اون اتفاق لعنتی تو اتاق من…
به دوسال عشقی که بین من و اون بود و هست. چشمای پریناز پر شد و به محض دیدن اشکهاش ، اشک من هم جاری شد.
تا صدای سیفون اومد پریناز رفت سمت اتاقشون و من هم با دستمال اشکهامو سریع پاک کردم و عادی نشستم تا سجاد اومد. گوشی خودم رو سایلنت کردم و گفتم گوشی ان انتن نمیده اگه میشه با تلفن خونه تون یه زنگ فوری بزنم. سجاد هم گفت باشه . به خودم زنگ زدم و شماره افتاد روی گوشیم. و بعد شماره خودم رو از لیست حذف کردم.
اون روز گذشت، تا چند روز بعد رفتم نگاه کردم دیدم سجاد تو مغارشه.
شماره خونشون رو بر داشتم، زنگ زدم به خونه.
پریناز گوشی رو برداشت.
-سلام
-سلام
الان که داستان رو براتون مینویسم سالگرد اول پرینازه ، عشق اول من و سجاد ، من هیچ وقت خودم رو نمیبخشم و نمیدونم باید چیکار کنم و دچار افسردگی هستم هیچ وقت مقصر رو پیدا نکردم و نمیدونم داستان ما تقصیر کیه، نمیدونم سجاد به من خیانت کرده یا من به اون. من برای فراموشی اینها تمام امکاناتم رو فروختم و نقل مکان کردم به کیش ولی هیچ وقت صحنه ی دار آویز بودن پریناز از یادم نمیره.
نوشته: سعید
داستانی که توش به کیر بگن آلت خوندن نداره.
موندم سایته شهوانیه یا کلاس تنظیم خانواده…
مرسی اَه
ادرس مغازه سجاد رو بگو برم همه چیو خودم بش بگم !! ?
تو خودت طرف خواستی زور کن کنی … بعد حالا میگی تخصیر من یا سجاد معلومه تخصیر کیه … خودت سجاد گفتی برو مخشو بزن حالا که رفته زده ازدواج کرده باش
داستان قشنگ و ساده تحریر شده بود ؛ مرسی دادا
من نمیفهمم این کسایی که نخونده میان چرت میگن فازشون چیه ؟ یا کسایی که زیر داستانای خوب دیسلایک میزنن! دیگه ایرادای بیخودی و بنی اسراییلی زیر داستانایی که اکی هستن تفت ندین خواهشا ✋
ب نظر دوستان بسنده میکنم و میگم خوب بود
اخه از رمان خوشم نمیاد|:
دوستان نویسنده داستان من هستم. خودم یک سوتی از نوشته ی خودم گرفتم.
اگر کسی فهمید و درست حدس زد بهش جایزه میدهم و یک نوبت داستان سکسی نوشته ی خودش را بدون نوبت برایش منتشر میکنم.
اگر کسی حدس نزد دو روز بعد خودم سوتی داستان رو میگم
داستانت رو با دقت خوندم. راستش بیشتر شبیه فیلمهای هندی و ترکی بود تا واقعیت!! حالا چرا این رو میگم؟ آخه من خودم چند تا از دخترهای فامیل و اطراف رو نشون کرده بودم که بعد از سربازی برم سراغشون!! وقتی از سربازی برگشتم همه بچه به بغل یا حامله بودند!! تازه همه دختران معمولی بودند نه مثل پریناز شما خوشکل و خوش هیکل!! حالا چطور این پریناز با اینهمه خوشگلی مونده تا دو تا آدم ریقو با حوصله بیان و بهش پیشنهاد ازدواج بدن!! یه کم عجیب است. اما تهش اگه راست گفته باشی، با این توضیحات که دادی، چرا مثل بچه آدم، نرفتی یه کیس خوب پیدا کنی و زندگی دوستت رو بهم ریختی!! نشان از روح بیمارت داره که حتماً باید درمان بشی…
شماره رند زیر چنتا از داستان هایی که نوشتم نظر دادی و همیشه هم شما و هم کاربری به اسم نجواا و کاربری به اسم من داریوش هستم و چندتا از کاربرای محترم دیگه نظرات خوبی رو دادین که رو قلمم تاثیر گذاشت و تو داستانهای بعدی سعی کردم درست کنم.
ضمنا این داستان واقعی نیست و از اسمش مشخصه فقط داستانه. منتها چون تو داستان تامین کردن سکس یه بیوه انتهای داستان گفتم این داستان واقعی نیست، بعضا خواننده در انتها احساس بدی میکرد و فکر میکرد سرکار بوده و از الفاظ رکیک و زننده در کامنت استفاده میکرد.
و حتی در داستان چند جرعه مردانگی زیر داستان دعوای شدیدی شد و ده پونزده تا کاربر به جون هم افتاده بودن که ادمین که لطف زیادی هم دارن اکثرشون رو حذف کرد.
خواستم اینو به شما بگم که بدونید داستانها رو باید بر اساس یک فانتزی و فقط به عنوان داستان خواند و نه بر اساس واقعیت.
البته من سعی میکنم داستانم شبه واقعی باشه. و دور از ذهن و دور از دسترس و فانتزی خالص نباشه ولی باز هم فقط یه داستانه و نوشته ی یک نویسنده.
نویسنده محترم داستان، اینکه با حوصله جوابم رو دادی و مشخص کردی واقعی نیست، نشون از روحیه خوب شما و همچنین علاقه به پیشرفت شما در امر نویسندگی است. اما به نظرم اوج کارت در چند جرعه مردانگی بود. این داستان که کپی برداری از فیلمهای هندی و ترکی بود، چنگی به دل نمیزد و با فرهنگ ایرانی جور در نمیاد. اما بازهم بنویسید و سعی کنید که از آثار دیگران بسیار بسیار بسیار بخونید تا راه را به درستی پیدا کنید. موفق و پیروز باشید.
در ضمن دوست عزیز چند مورد در داستانت محل ایراد هست:
اول اینکه سجاد وسط مدارس رفت مسافرت؟؟
دوم اینکه شما از هیجده سالگی تا موقعی که سربازی رفتید، دقیقاً مشغول چه کاری بودی؟!؟ آخه نگفتی مثلاً دانشگاه رفتی یا…!!
سوم اینکه زمانها جور در نمیاد، هیجده سالگی رابطه تموم شد! چند سال بعد سه تایی بیرون میرفتید؟؟ بعد رفتید خدمت و خلاصه کلی زمان مجهول در داستان داری که باید دفعه دیگه بیشتر توجه کنید.
خاک تو سرت که همه رو فیلم کردی آخه لاشی توکه تاحالا نکردی چرا داستان مینویسی اولش اسپری زدی بدون کاندوم اون دختر کسش مگه از فولاد باشه که اسپری بزنی بدون کاندوم توش کنی از سوزشش کاری نکنه بعد جفتتون ارضا بشین.بعدش اینکه محله بابای مینا سیاه پوش بود فک کنم مینا مامانت بوده.خجالت بکش لوگوش
نوشته ی داستان نویس واقعیه یا کپی از ی نویسنده حرفه ای
:(
very sad