پاك همچون فرشته

1394/10/11

لطفا صندلي خود را به حالت معمولي در بياوريد و كمربندها رو تا فرود كامل،بسته نگه داريد.

واي باورم نميشه كه برگشتم،اين پنج سال مثل به عمر برام گذشت.طاقتم تموم شده دلم ميخوات همين الان برم و بهش بگم عاشقشم،اما چه طوري اين كار غير ممكنه.

ببخشيد اقا شهرك ژاندارمري لطفا.
چشم خانوم.
ممنون.

دلم واسه خاك وطنم،واسه تهران،براي دود و دم و ترافيكش تنگ شده بود.چقدر روزهاي بدون تهران و بدون احسان كشدار و طولاني گذشت.
٧سال پيش كه توي اون تصادف لعنتي آرتوش از بينمون رفت مامان و بابا داغون شدن،از بين رفتن.دوسال رو با زحمت توي اين هوا، توي اين شهر بدون آرتوش سپري كردن آخر سر هم تصميم به رفتن گرفتن تا اون موقع هم اصرار من و آرتوش بود كه مامان و بابا از گرين كارتي كه داشتيم واسه گرفتن اقامت دائم استفاده نكردن.اما آرتوش كه رفت زور من ديگه نچربيد،هر چي زجه زدم كه نريم كسي گوش نداد تصميمشون به رفتن بود، از اون ور هم كه خاله و دايي و عموها هي اصرار ميكردن كه بياد،بياد اينجا و دردتون رو تسكين بديد.مگه جا به جا شدن روي اين كره خاكي ميتونه باعث بشه فراموش كني عزيزي رو از دست دادی.مخصوصا كه واسه من اين جا به جايي مساوي بود با از دست دادن يه عزيز ديگه،هيچ كسي از عشق من به احسان خبر نداشت چون اين عشق غير ممكن بود.دختر مسيحي و پسر مسلمان، واي نه كسي نشنوه،كسي نبينه،كسي نفهمه،مُردم اينقدر اين احساس رو تو قلبم و روحم،خفه و سركوب كردم.
احسان دوست بچگي آرتوش بود از چهار سالگيشون كه آرتوش تو پارك گم ميشه و خانواده احسان او رو با چشم گريون پيدا ميكنن و به مامان و بابا تحويل ميدن تا بيست و شش سالگي كه آرتوش از بينمون رفت.در اصل ما با اونها رفت و آمد خانوادگي داشتيم اون روزها من يك ساله بودم و برادر احسان،عرفان دو ساله،اين دوستي ها و تو سر و كله زدن ها ادامه داشت تا من نفهميدم كه كي عاشق احسان شدم يه روز اگه صداش رو نميشنيدم مثل ديوانه ها ميشدم.اون قدر پر پر ميزدم تا احسان زنگ بزنه من قبل برادرم گوشي رو جواب بدم و صداي اون رو بشنوم بعد گوشي رو بدم به آرتوش.احسان آدم مذهبي نبود كلا خانوادشون
اعتقادات خودشون رو داشتن اما اعتقاداتشون از سر تحقيق و علم بود.طوطي وار چيزي رو تقليد نميكردن.اما از يه سني به بعد احسان كمي از من فاصله گرفته بود و تو دور همي ها زياد نزديكم نميشد.وقتي آرتوش مُرد،تو اون دو سال احسان تمام تلاشش رو واسه آروم كردن مامان و بابا و حتي من كرد ديگه از سردي قبل خبري نبود.اما من هم تو اون دوسال تلاش نكردم كه حرف دلم رو بهش بزنم و بگم عاشقشم.

خانوم همين آپارتمانه.
بله ممنون.

چه خونه تاريك و بي روحي،پنج سال بسته بودن درها چه بلايي سر روح و سرزندگي،يه خونه مياره.بابا ميخواست خونه رو بفروشه اما بالاخره گريه هاي من كار خودش رو كرد و منصرف شد.با بهانه اينكه اينجا پر از خاطرات برادرمه خونه رو از فروش نجات دادم.
بعد رفتنمون احسان ما رو فراموش نكرد و مرتب تماس ميگرفت و حالمون رو جويا ميشد.اما كم كم انكار اين ضرب المثل از دل برود هر آنكه از ديده برفت كار خودش رو كرد و ما رو فراموش كرد.شهامت اينكه بهش زنگ بزنم رو نداشتم احساس ميكردم از صدام راز دلم رو ميفهمه.گذاشتم روزگار هر بلايي كه ميخوات سر من بياره.با خودم لج كردم و از سر لجبازي و دوري از عشق با يكي از پسرهاي دانشگاه دوست شدم.اسمش دانيل بود بچه خوب و فهميده اي بود وقتي ميديد بهم نزديك ميشه براي ابراز احساسات و من سرسري از كنارش رد ميشم اصرار نميكرد.چند باري كه ازم خواسته بود باهاش برم مسافرت وقتي ديد من استقبال نميكنم ديگه حرفي درموردش نمي زد.طفلي نقش مترسك رو تو زندگي من بازي ميكرد فقط واسه اينكه خودم رو راضي كنم كه اگه براي احسان بود و نبود من فرق نميكنه واسه منم همينطوره ،دني رو تو زندگيم راه داده بودم.اما اين يه خيال خام بود كه بتونم با جايگزين كردن كسي ديگه احسان رو فراموش كنم.
يه شب بچه ها يه مهموني گرفته بودن اون شب ياد دور همي هامون تو ايران افتادم از سر حرص و ناراحتي اونقدر خوردم كه ديگه از چشمام داشت ميزد بيرون،داشتم وسط جمعيت با دني ميرقصيدم كه همش صورت احسان ميومد جلو چشام به خودم اومدم ديدم دارم دني رو ميبوسم اون هم از اينكه بالاخره من يه حركتي كرده بودم از خدا خواسته لب و گردن من رو ميخورد.يه دفعه دستم رو گرفت و رفتيم بيرون يه تاكسي گرفتيم و خودمون رو به خونه دني رسونديم هم خونه اش نبود توي مهموني مونده بود به محض اينكه در و باز كرديم و رفتيم داخل دني دوباره شروع كرد به لب گرفتن تو حال خودم نبودم شايد هم بودم اما فشار دوري و عشق يك طرفه من به احسان باعث شد منم پا به پاي دني پيش برم.مست بودم اما نه اونقدر كه نفهمم چه اتفاقي داره ميفته.در حين لب گرفتن دكمه هاي لباسم رو باز كرد.از لب به گردنم رسيد گاهي مي بوسيد و گاهي ليس ميزد.به سمت تخت رفتيم،روي تخت دراز كشيدم با يه حركت تيشرتش رو از تنش در آورد روم دراز كشيد دوباره از گردنم شروع كرد به خوردن از شهوت زياد مثل مار به خودم ميپيچيدم،دستش رو برد پشت كمرم سوتينم رو باز كرد و سينه هام از زندان آزاد شدن سوتين رو در آورد و شروع كرد به بوسيدن و مكيد،يكيش رو ميخورد و با اون يكي ور ميرفت بعد سريع اون يكي رو به دهنش ميگرفت و يكي دیگه رو تو دستاش فشار ميداد ديگه صداي ناله هام در اومده بود خودم دكمه هاي شلوارم رو باز كردم متوجهه باز كردن دكمه ها شد به صورتم نگاه كرد و لبخند زد شلوارم رو به كمكش در آوردم بعد هم شلوار خودش رو در آورديم.اين دفعه من ازش خواستم كه رو تخت دراز بكشه رفتم سراغ لباي داغ و تبدارش يه طعم شور عرق همراه با بوي تند ويسكي مي داد.از لب سراغ بالاتنه اش رفتم همين طور مي بوسيدم و ليس ميزدم و پايين مي اومدم رسيدم به شورتش از روي شورت كير باد كرده اش معلوم بود از همون رو شروع كردم به گازهاي كوچيك گرفتن نفسهاي عميقي ميكشيد.شورتش رو پايين كشيدم يه كير شق كرده زد بيرون گذاشتمش دهنم يه مزه بد پيش آب دهنم رو پر كرد يه لحظه به اين فكر افتادم كه كير احسان هم همين مزه رو ميده يا نه،شروع كردم به ساك زدن كاملا ناشيانه بود اولين سكس ام بود فيلم پورن زياد ديده بودم اما ديدن كه باعث نميشه حرفه ايي بشي احساس ميكردم دندونام تو دهنم اضافيه، همش ميخورد به كيرش احساس ميكردم كه حس خوبي از ساك زدن من نداره چون نفسهاي عميقش به جاي اينكه به صداي اخ و اوخ تبديل بشه به صداي حاصل از درد تبديل شد اما هيچي نميگفت از ناشي بودن خودم كلافه و خجالت زده شدم ساك زدن رو ول كردم و رفتم سراغ لبش يه خورده لباش رو خوردم.ازم خواست كه من رو تخت بخوابم حالا نوبت اون بود كه هنر نمايي كنه.از ته قلبم ميخواستم كه اونم مثل من نابلد باشه كه كمتر خجالت بكشم اما اين جوري نبود شورتم رو از گوشه زد كنار بدون اينكه درش بياره شروع كرد به ليس زدن و خوردن كس ام چنان اين كار رو ماهرانه انجام مي داد كه احساس ميكردم الان كه از شهوت زياد بي حال بشم و غش كنم.شورتم رو از پام در آورد و دوباره شروع كرد به خوردن زبونش رو،روي رون پاهام مي كشيد.دوباره برگشت روي كس ام زبونش رو توي كس ام مي چرخوند.هي زبونش رو ميكرد تو فوري در مي آورد سرش رو بادست گرفتم و به كس ام فشار مي دادم ديگه طاقت نداشتم.دراز كشيدم اومد روم سر كيرش روتنظيم كرد و با يه حركت كل كيرش رو جا داد تو بدن من از درد چشمام رو بستم و يه جيغ از درد كشيدم.چشمام رو كه باز كردم صورت احسان رو ديدم باورم نميشد. اين احسان بود روم خوابيده بود يا دني،نفسم بند اومده بود هم از درد هم از تعجب چشمام رو دوباره بستم و گفتم احسان عاشقتم،چشمام رو كه باز كردم احسان رفته بود دوباره همه چيز به حالت اول برگشته بود من فرسنگ ها از عشقم فاصله داشتم بدون اينكه اون حتي بدونه كه من عاشقشم،زنانگيم رو تسليم يكي ديگه كرده بودم توي تكونهايي كه از شدت برخورد بدن دني به تنم مي خورد به خودم اومدم و اشك از چشم هام جاري شد.ديگه لذت نمي بردم.متوجهه اشكام نشد.خواست
حالتمون رو عوض كنيم به محض اينكه از روم بلند شد حالتم رو عوض كردم. متوجه لكه قرمز روي ملحفه تخت شد سريع به كيرش نگاه كرد ديد كه يه حاله ظريفي از خون روش هست.تو چشماش نگاه نكردم چهار دست و پا شدم اومد از پشت كيرش رو چپوند تو كس ام ديگه هيچ خيسي تو كس ام نبود انكار سوهان توش ميكشيدن ،كيرش رو در آورد با آب دهنش مرطوبش كرد با چند بار رفتن اومدن دوباره كس ام خيس شد،سوزشش داشت كمتر ميشد اما سوزش قلب ام بيشتر و بيشتر ميشد.اونقدر تلنبه زد و عقب جلو كرد كه بالاخره آبش اومد كيرش رو از تو كس تبدارام كشيد بيرون و ابش رو پاشيد رو كمرم گرماي مني رو روي كمرم احساس ميكردم. با يه دستمال كمرم رو تميز كرد.رو كمر دراز كشيدم كنارم اومد داز كشيد دستش رو گذاشت زير سرام رو بازوش خوابيدم خواست كه منو ببوسه اما ديگه نميخواستم مثل چوب خشك شده بودم بي احساس و بي ريشه،به چيزي كه از دست داده بودم فكر ميكردم به اولين سكسي كه قرار بود احسان برام بسازه.با صداش به خودم اومدم آرسينه،اولين سكست بود؟ با بي حوصلگي گفتم اين رد خون كه همچين چيزي ميگه.فكر كرد پشيمون شدم البته درست فكر ميكرد.گفتش اگه ميدونستم اين كار رو نميكردم.گفتم چه فرقي ميكنه؟گفت كسي كه تا اين سن زنانگيش رو حفظ كرده باشه يا خيلي عاشقه ياخيلي مذهبي،به صورتش نگاه كردم تو يه
لحظه دلم براش سوخت اخه اون تقصيري نداشت فقط از غريزه اش پيروي كرده بود.خنديدم آروم گفتم هيچ كدوم يه ديوانه است.

ادامه …
نوشته: آرسينه


👍 10
👎 4
28697 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

527112
2016-01-01 22:47:19 +0330 +0330

خوب بود خانومی منتظر ادامش هستم :-*

1 ❤️

527119
2016-01-01 23:42:57 +0330 +0330

سلام آرسینه جان،اول سال نو رو بهت تبریک میگم،بعد هم امیدوارم داستانت واقعی نبوده باشه چرا که هیچی،مطلقا هیچ چیزی در این دنیا وجود نداره که ارزش غصه خوردنو داشته باشه،بقول سهراب تا شقایق هست زندگی باید کرد…اما داستان،خوب و پر احساس نوشتی دوست داشتم،منتظرم ادامه شو بخونم ببینم این آقا احسان بالاخره میاد تا قدرتو بدونه یا …؟…مرسی

1 ❤️

527155
2016-01-02 12:29:02 +0330 +0330

من با راست و دروغش کاری ندارم ولی منم عاشق ی دختر مسیحی بودم ک مجبور ب جداییمون کزدن…عالی بود…خاطرات اون روزا برام تداعی شد…مرسی

1 ❤️

527169
2016-01-02 15:56:20 +0330 +0330

جالب بود ممنون سال نو میلادی هم برای شما مبارک باشه

1 ❤️

527173
2016-01-02 16:38:23 +0330 +0330
NA

فرشته پاک میدی ایا؟

0 ❤️

527176
2016-01-02 17:49:56 +0330 +0330

خوب بود.امیدوارم ادامش هم همینطور باشه.

1 ❤️

527177
2016-01-02 18:25:17 +0330 +0330

درود دوست عزیز , بسیار زیبا بود و دلنشین…
آرسینه جان گاهی در حال نوشتن نباید دست نگه داشت و به نقطه یی خیره شد و فرو رفت تو فکر…
گاهی واسه نوشتن…باید بدون ذره ای دلهره…فقط و فقط نوشت…حتی نوشتن کلمات و موضوع های فالبداهه ک معلوم نیست داستان رو به کدوم سمت ببره…
پایدار باشی…

2 ❤️

527189
2016-01-02 20:13:52 +0330 +0330

از همون ابتدا گفتم داستان خوبیه ادمو جذب میکرد،خسته نباشی خدا کنه همه داستان خوب باشه شاید دیگه کسی فش ننویسه

2 ❤️

527192
2016-01-02 20:22:14 +0330 +0330

ارسین کونتو میدی من باز کنم یا به عشق احسان مگرش داشتی

0 ❤️

527289
2016-01-03 13:56:59 +0330 +0330

یه دوست دختر مسیحی داشتم که سه بار حال کردم باهاش. خیلی دختر خوبی بود.

0 ❤️

527738
2016-01-07 13:33:26 +0330 +0330
NA

عشق کلمه ای ک خیلیا نمیفهمن عشق فرا تر از دین و کشور و ملیته عشق عامل پیوند دهنده خیلی غیر ممکن هاست داستان زیبا بود موفق باشی ارسینه عزیز

1 ❤️

528306
2016-01-13 09:36:49 +0330 +0330

ممنون از همه دوستان بابت اين همه محبت.خيلي مشتاق ترم كرديد براي ادامه دادن داستان.

0 ❤️

528307
2016-01-13 09:39:33 +0330 +0330

eyval عزيز.برام خيلي با ارزش هست كه شما در مورد داستان من نظر داديد اميدوارم كه لايق باشم.ممنون

0 ❤️

528308
2016-01-13 09:42:27 +0330 +0330

mis roz عزيز ممنون.ادامش رو فرستادم فكر كنم در صف انتظار هست اميدوارم زودتر روي سايت بياد

0 ❤️

528309
2016-01-13 09:48:15 +0330 +0330

داريوش خان.ممنون از نظرتون،متاسفانه يا خوشبختانه داستان كم و بيش با كمي تغيير واقعي هستش.اما آرسينه داستان ما در دنياي حقيقي با همون قلب عاشق هنوز هم داره به زندگي ادامه ميده و هنوز هم گاهي غصه ميخوره.ممنون سال نو بر شما هم مبارك.

1 ❤️

528310
2016-01-13 09:50:59 +0330 +0330

sooooofi ممنون عزيزم.چشم دقت ميكنم كه ديگه روند داستان تند نشه.البته شايد دليل اين حستون اين باشه كه بعضي جاها احساس كردم دارم خيلي كشش ميدم و نميخواستم كه حوصله مخاطب سر بره.

0 ❤️

528311
2016-01-13 09:53:01 +0330 +0330

الف _شين عزيز ممنون.چشم مطمئن باشيد هيچ وقت دست از نوشتن برنميدارم.

0 ❤️

528312
2016-01-13 09:56:35 +0330 +0330

AMIRpo عزيز.بله دقيقا درست فرموديد عشق ممكن كننده غير ممكن هاست.اما برخلاف چيزي كه همه ميگن عشق كور و كر نميكنه بلكه عشق بينا و شنوا ميكنه.در ادامه داستان اين معجزه رو ميتونيد ببينيد.

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها