عشق اول و آخر روشنک (۵ و آخر)

1395/02/06

…قسمت قبل

دوستان سلام. شرمنده که داستان طولانی شد و از این بابت دوست عزیز (کهکشان) منو مورد عنایت الفظاشون قرار دادند . درحقیقت این داستان طولانی هست نه اینکه من دوست دارم بنویسم و من قصد داشتم همه چیز رو به جزییات بگم. اما چون احساس میکنم شاید دوستان شاکی هستند، سعی میکنم تو همین قسمت تمومش کنم.

بله شب بعد از اون شب کنار رودخونه و اون semi-sex ادیتیا گفت روشنک بیا امشب بریم سینما x-man
۵ بعدی
تازه رلیز شده . منم که عاشق فیلمای فانتزی اکشن. گفتم بریم. بلیط واسه هر نفر۳۷ دلار بود! و کلی هم شام و شراب و اینطور چیزا گرفت تو کوله گذاشتیم که بعد فیلم بزنیم. رفتیم تو سالن… من محو فیلم بودم . یادمه اون روز یه شرتک سورمه ای کوتاه پوشیده بودم و تیشرت سفید. یهویی احساس کردم دستش روی ران پام هستش. و داشت یواشکی نوازش میکرد. سعی کردم بیشتر رو فیلم تمرکز کنم چون دلم میخواست فیلم ببینم . اما دیونه ول کن نبود و دمه اخر هم دستش رو کرد تو شورتم … دیگه از فیلم چیزی نفهمیدم. لب تو لب شدیم و منم متقابلا دست کردم تو شورتش!
کیرش اینقد خیس بود که فک کردم شاید یه بار اومده!
این ادامه داشت تا هر دو با هم ارضا شدیم! و بعد دوباره لب گرفت و گفت ادامه فیلمو ببینیم! اها یادم رفت بگم ما ردیف ۲ تا مونده به اخر نشسته بودیم و چون فیلم ۵ بعدی گرون هست و ما هم اخر شب رفته بودیم. شاید ۲۰٪ صندلی ها پر بود و کسی حواسش به ما نمیرفت.
فیلم که تموم شد و اومدیم بیرون چون شنبه شب بود خیابون مثل خیابونای لاسوگاس پر از چراغ بودو شلوغ. و بارها همه باز بود. مردم مست را میرفتند… میخندیدند… میخوندند… دخترا جلوی نایت کلابا لباسای خیلی باز تنش بود که مشتری جذب کنند (جنده ها) فرقی نمیکرد دختر و پسر که از کنارشون رد میشدن چشمک میزدند یا یه ادایی می اومدند…
خیابون سینما و شلوغیا رو سریع گذشتیم و انتهای اون خیابون یه پارک خیلی قشنگ بود… رفتیم یه میز صندلی یه گوشه دنج و خیلی خلوت پیدا کردیم (نیمکت) نشستیم بساط شام و شرابو گذاشتیم. ادیتیا خودش شام درست کرده بود. یه غذای هندی. مشغول شدیم… هنوز من این پیک اول رو نرفته بودم که از اون طرف میز با یه حرکت اومد این طرف و باز شروع کرد… ای بابا این مرد چه حشری داره… مگه ول میکرد… اینقد منو مالوند که داشتم میمردم و ناخوداگاه ازش خواستم که منو بکن!
گفتن همانا همونجا تو پارک تلاش برای سکس همان… نگران نبودم واسه حاملگی چون نزدیک پریودم بود. رو میز دستامو گذاشتم و خم شدم و اون شلوارک و شرتمو باهم کشید پایین … اروم تو گوشم زمزمه کرد… این اولین سکس منه … اولین سکس من با اخرین عشق تا ابد… ماله منی…
و هنوز داشتم حرفاشو هضم میکردم که کیرشو گذاشت دم کسم با یه فشار لیز خورد توو… کیرش کلفت نیود اما واسه منی که سکس نداشتم اصلا( کلا چند دفعه) دیوانه کننده و داغ بود… اما تا چندتا تلمبه زد … یهو گفت روشنک من الان میام!!! بریزم تو؟ گفتم اره ایراد نداره… شک داشت اما وقتی واسه فک کردن نداشت… چنان با فشار اومد ابش که احساس کردم تو شکمم داغ شد…(سکس بدون کاندم بعدها بینمون باب شد. من کاندوم دوست نداشتم)
چند لحظه بی حرکت بود و بعد تازه متوجه شدیم بابا اینجا پارکه!!! سریع خودمونو جمع کردیم و من دستمال دادم هر دو خودمونو تمیز کردیم رفتیم سر شام…
رابطه ی منو ادیتیا هر روز نزدیک و نزدیکتر میشد…بی نهایت به هم وابسته و عاشق بودیم طوری که هرگز فکر نمیکردم حتی یه روز بدون هم زندگی کنیم… رابطه ی سکسیمون هم خیلی زیاد بود و از هر فرصتی استفاده میکردیم. حتی تا زمانی که من هم اتاقی نداشتم نصفه شبا میومد اتاقه من. تو ازمایشگاه، پشت بوم خوابگاه، پارک… هر جایی که میشد. اما بدون کاندوم و زمانایی که میدونستم بهش میگفتم وقتی میخواست بیاد بیرون میکشید.
سپتامبر تموم شده بود. نزدیکه تولد من بود… تولد من و اتون در یه روز هست (خیلی شانسی) و آن یه برنامه ی مفصل چیده بود… اتون کمو بیش در جریان رابطه ی من و ادیتیا بود اما به روی خودش نمی اورد.
اون روز آن گفت صبح زود میریم پیک نیک… من ادیتیا آن نیلا و سانتوش و مینی … و دوست هندی دیگه هم داشتند که واسه پروژه اومده بود شهر ما واسه چند ماه و این آخری هم به گروه ما پیوسته بود. اسمش سانجو بود.
آن ماشینیش رو آورد (ماشین آن ون بود) همه توش جا شدیم . چادر و همه چیز برداشتیم. فقط سانجو و مینی با ماشین مینی بعد میومدند.
اون روز من جلو نشسته بود و ادیتیا سانتوش و نیلا و اتون عقب. داشتن مرتب پچ پچ میکردن… به هندی… دلم به شور افتاد. ما بین حرفاشون اسمم رو گاهی میشنیدم…
اون روز خیلی خوش گذشت… کیک بود و البته تولد کریشنا هم اون روز بود( یکی از خداهای هندیا) گرچه هوا رو به سردی بود اما خیلی خوش گذشت … با این وجود تو دلم اشوب بود.
وقتی برگشتیم. ساعتای یازده شب بود. ادیتیا به من مسج داد بیا بریم کافی شاپ میخوام باهات حرف بزنم.
حدسم درست بود … یه چیزی مشکل داشت…
گفتم کجا؟ گفت کافی شاپ استارباکس نزدیک بیمارستان. برو اونجا من زود میام. با همه دلشوره ای که داشتم با زحمت با همه خدافظی کردم و گفتم میخوام برم بخوابم.
و رفتم تو کافی شاپ. ادیتیا اومد. چهره اش جدی بود. مثل اون عکس رو پروفایل فیسبوکش. تیشرت ابی و شلوارش جینش که از صبح پاش بود و دلمو قنج میداد حالا به نظرم زشت میومد. قلبم تند میزد…
نشست رو به روی من پشت میز. حتی دستمو نگرفت. و بعد از چند ثانیه سکوت یهوگفت ما باید جدا شیم! گفتم چی؟؟؟
چی داری میگی؟
گفت حقیقت و شوخی نیست و نمیتونم دلیلشو بگم. دلیلش خانواده ام هست… در همین حد…
بیان حال و روز اون دوران من خیلی سخته… من هر شب مست بودم… اونقد مشروب میخوردم که دیگه همیشه خمار بودم… لاغر و رنگ پریده شده بودم.
اینقد بهش التماس کردم فایده نداشت… یه ماه گذشته بود… دیدم پریود نشدم… رفته بیبی چک گرفتم… چی ؟ خدایا حامله بودم…
زنگ زدم ادیتیا… اومد خیلی عصبانی… بعد از کلی بد بختی یه هفته بعد یه دکتر پیدا کردیم بچه رو- که دکتر گفت تقریبا دوماهش بود- رو سقط کنه.
تو طول این مدت حتی ادیتیا یه لبخند که نزد هیچی … شده بود فولادزره دیو…
مثل سگ پارس میکرد… هم دوستش داشتم هم ازش بدم میومد…
روز چهارشنبه بود… رفتیم مطب دکتر… گفت بدون بیهوشی… با یه بی حسی. و بعد سریع میری چون غیر قانونی هستش. نمیخوام واسم دردسر بشه .
منو برد تو اتاقی که نیمه شبیه به اتاق جراحی بود. بقل اتاق ویزیت و بعد از امضا کردن کلی مدرک و تعهد نامه منو خوابوند.
چند تا امپول زد… حس کرختی داشتم.
پاهام یکم بی حس بود… وقتی شروع کرد ناگهان درد خیلی بدی تو شکمم پیچید… داد میزدم اما نمیتونستم تکون بخورم اون درد تا قیامت یادم نمیره… ؛ادیتیا… ادیتیا… کمکم کن… سایشو میدیدم… اما تکون نمیخورد… انگا ربات- ادم اهنی بود… دلم میخواست اقلا بیاد دستمو بگیره…
اونقد دردم زیاد بود که از حال رفتم…
وقتی بهوش اومدم… نیم ساعت گذشته بود. منشی دکتر اومد یه نوار بهداشتی بهم داد و گفت باید بری .
نمیتونستم راه برم… سرم گیج میرفت. پرسیم دوست پسرم کو؟ گفت داروهاتو خرید گذاشته بقل کیفت. گفت کلاس داره باید بره . دهنم خشک و گس بود… منگ و گیج. وسایلمو جمع کردم. منشی بهم یه لیوان اب داد که با دست لرزون گرفتم. گفت بیرون بارون میاد . تاکسی بگیر…
اه وقتی رفتم بیرون غمگین ترین دختر دنیا بودم… بارون میاومد… بچم مرده بود… دوست پسرم ولم کرده بود… و تو فامیل جز مامان و رامتین هیچکی حتی منو به یاد نمی اورد… حس تنهایی میکردم…
زنگ زدم… موبایشلو جواب نمیداد… زیر بارون رفتم … یه جا تاکسی گرفتم رفتم خوابگاه. یه بطری چاوز داشتم تا رسیدم از تو کمد در اوردم نصفشو رفتم بالا… حالم بد بود… دوست داشتم بخوابم…
تا دوروز خواب بودم و فقط واسه دسشویی و عوض کردن نوار بهداشتی بلند میشدم.
بعد از تقریبا چهل روز خونریزی بند اومد . از اون زمانی که ما جدا شدیم من ۵ کیلو کم کرده بودم. ورزش تعطیل . درس و ازمایشگاه و کلاس هم بی نظم شده بود. هم اتاقی جدیدم یه دختر بور بود از افریقای جنوبی. شبیه فرانسوی ها بود اما انگلیسیش لهجه ی یکم اسپانیایی داشت.
خیلی مهربون بود. دانشجوی مدیا لیسانس بود. با هم جور شدیم… دیگه کمتر ازمایشگاه میرفتم و خونه یا کتابخونه درس میخونم و فقط واسه ازمایش اخر شبا میرفتم. شده بودم دراکولا. شب کار بودم! این طرز فکر اومد تو ذهنم… هرچی لباس سیاه داشتم ست درست کردم و لاک سیاه زدم و رژ تیره … قیافم شبیه شیطان پرستا شده بود!
دوستیمو با همه قطع کردم و جز نیکل ( هم اتاقیم) با هیچکی حرف نمیزدم و کارم هرشب بعد از ازمایشگاه مشروب بود. تا خوابم ببره…
یه سال گذشت … تو این مدت خیلی کم ادیتیا رو میدیدم … اصلا اون دوبر که اون بود من نمیرفتم. جیم هم نمیرفتم. با ان و اتون هم قطع رابطه کرده بودم. پایانامه رو شروع کرده بودم.
مدتی بود که هر شب میرفتم یه بار که تازه باز شده بود و صاحبش یه پسر چینی کره ای بود. خیلی ادم گرمی بود و مشتری زیاد نداشت واسه همین خلوت و دنج بود.
یه شب از اون شبا که من مست بودم یکم ( این اخری ها سیگار هم میکشیدم) یکی اومد پشت میز بار کنارم نشست …. گفت نزدیکه دو ساعت اینجایی ومنم دارم نگاهت میکنم … رفتی سیگار بکشی کنارت واستاده بودم… اقلا یه نگاهی به ادم بکن!
گفتم گیرم علیک! ( انگلیسی) یه چیزی یعنی فک کن حالا نگات کردم بعدش چی؟
گفت هههههه… من رایان . شما ؟ گفتم روشنک… دست تکون داد …
من جمع کردم که پول بدم برم … گفت حالا که اینقد زود میری میشه شمارتو بدی؟!!! گفت باشه … شمارمو دادم… گفت راستی کجایی هستی؟ گفتم ایرانی… گفت منم امریکایی هستم! حوصله نداشتم … گفتم باشه … مرسی!
اون روز گذشت…. بعد از چند روز رایان بهم مسج داد و تو کافی شاپ همو دیدم… اون شب مست بودم قیافش یادم نبود… اما اون روز تو کافی شاپ دیدم خیلی خوشتیپ بود.
قدش (که خودش بهم گفت) ۱۸۳ یا ۱۸۴ و خیلی چهارشونه… سفید با چشمای سبز ابی و مژه های فر خورده … موهاش قهوه ای روشن بود…
چشاش خیلی قشنگ بود… وقتی بهش گفتم گفت من نمیتونم رنگ چشامو بیبنم… من کور رنگی دارم! تا اون روز فک میکردم کور رنگی یه جک هست… اما راست بود… اخرای نوامبر بود که با هم اشنا شدیم… و یه هفته بعد سکس کردیم… کیرش خیلی کلفت و بزرگ بود و همون شب اول ۵ دفعه سکس کردیم….(بعد ها که رابطمون بیشتر شد سکس زیاد میکردیم و من سکسشو خیلی دوست داشتم و شاید به جز شخصیت عاطفی و مهربونش سکس خوبش باعث شده بود کنارش بمونم علی رغم اینکه دوستش نداشتم)
رایان فوق العاده پسر عاطفی و مهربونی بود و ۵ سال از من کوچیکتر بود اما چون جسش بزرگ بود بهش نمیخورد.
در عرض یه ماه اینقد بهم نزدیک شدیم که منو برد خونشون و من با پدر مادرش ملاقات کردم و هفته ی بعدش هم با مامانم و رامتین و بابا وب کم دادیم. همه همو دیدم و خلاصه نامزد شدیم…
من عاشقش نبودم … تو ذهن من ادیتیا بود و عشق یعنی اون… بعد از اون همه بد رفتاری ( مسج اخرش گفته بود چرا نمیری گم شی یه دوست پسر واسه خودت پیدا کنی… )
حلقه خریدیم و من دیگه خوابگاه زندگی نمیکردم یه اتاق بیرون خاوبگاه اجاره کرده بودم. بعد از ژانویه یه جاب فیر( مصاحبه کاری ) تو دانشگاه بود که از یه شرکت دارو سازی خوب دوره کار آموزی با حقوق ماهی ۱۵۰۰ دلار گرفتم. رایان مهندس الکترونیک بود و تو یه شرکت خیلی بزرگ لوازم جانبی ماشین کار میکرد.
ما دیگه تقریبا زن و شوهر بودیم…
بعد از ژانویه بود که یه روز اتون رو تو خیابون دیدم… بعد از حال و احوال گفتم ترم دیگه فارغ التحصیل میشم و نامزد دارم. اتون گفت من هم فارغ التحصیل شدم و نامزد کردم تو هند و سال دیگه میاد اینجا و دارم پست دکترا میخونم.
با ترس پرسیدم ادیتیا کجاست . گفت داره کارای پایان نامشو میکنه تا ماه می دفاع کنه…
گفت راستی فردا آن میاد بیا شام خوابگاه یه مهمونی کوچیکه . دلم شور افتاد یکم… گفتم باشه از رایان میپرسم اگه کاری باهام نداشت میام.
فردای اون روز بدون اشاره به اسم ادیتیا (چون رایان خیلی به اون حساس بود) گفتم میرم شام با چند تا از دوستای خوابگاه بخورم… اونم گفت خوش بگذره …
خلاصه بعد از کار ساعتای ۷ شب رفتم خوابگاه تو کامان روم… بعد از مدتها ادیتیارو میدیدم… موهاش کوتاه تر شده بود و یکم لاغر تر. ته ریش داشت اما داشت با ان خوش و بش میکرد و سرحال به نظر میومد و هنوز عضله های ورزشی بدنش تو چشم بود… من که وارد شدم خیلی طبیعی سلام کردم و دست دادم و نشستم… مشغول شدیم… وسط شام بود که اتون پرسید راستی نامزدت چیکارست؟ ناگهان قاشق از دست ادیتیا ول شد… چنان برای چند ثانیه مات به من نگاه میکرد انگار باور نمیکرد… گفتم مهندس شرکت … ( چون خیلی شرکت معروفی هست منم با یه لفظی گفتم) و گفتم خودم هم تو شرکت داروسازی …. (اونم خیلی معروف هست)
کارورزی دارم.
احساس کردم ادیتیا بهم ریخت و به سختی سعی میکرد خودشو جمع کنه…
منم عکس رایان رو یه اتون نشون دادم و اتون گفت وای چقد خوشتیپه… و گفتم خانواده هامون توافق کردن و بعد از تموم شدن درس من- ازدواج میکنیم…
خلاصه ….
چند روز بعد ادیتیا به موبایلم وقتی سرکار بودم زنگ زد و خواهش کرد واسه یه قرار ملاقات … نمیدونم خواستم بد حرف بزنم… خواستم مثل خودش رفتار کنم … اما نتونستم… هنوز دوستش داشتم…
گفتم باشه …
ساعت ۹ شب بود به رایان مسج دادم زود میرم خونه و خسته ام . اون گفت شب نمیای خونه ی ما ؟ گفتم نه … فردا شب میام. و رفتم سر قرار .
وقتی رسیدم… ادیتیا چنان به طرفم اومد که گفتم داره حمله میکنه … و منو محکم بغل کرد… و بوسید … صورتم… دستام… هنوز من تو شک بودم… جلوم زانو زد… دستمو میبوسید… منو ببخش … خواهش میکنم… من احمق بودم… نفهمیدم… من ترسو بودم…
بلندش کردم و پشت میزی که رزرو کرده بود نشوندمش و خودم نشستم… گفتم چی شده میشه بگی؟
گفت از اون روزی که گفتی نامزد داری دنیا واسم جهنم شده … انگار از خواب بیدار شدم… فهمیدم چقد اشتباه کردم… اون زمان نیلا و سانتوش با پدرو مادرم یواشکی حرف زده بودند و مادرم زنگ زد و خیلی گریه و این حرفا … و سانتوش مخ منو خورد که این دختر به درد تو نمیخوره و اگه تو با این ازدواج کنی هیچکسی با برادر و خواهرت ازدواج نمیکنه و از این چیزا … من ترسو بودم… عشقمو به ترسم تسلیم کردم… تو رو به خدایی که میپرستی منو ببخش و بیا دوباره با هم باشیم و اون پسر امریکایی رو ول کن … میدونم با اون ویزا میگیری و همه چیز … اما امریکایی ها پای زندگی نیستن … خودت میدونی … و من
تحقیق کردم … پدر رایان ۶ دفعه خودکشی کرده و مادرش یه مدت تو بیمارستان روانی بوده .
پدربزرگش معتاد به ماریجوانا و الکل بوده و الانم هست . (پدر رایان راننده تاکسی بود و خیلی خانواده ی معمولی بودند) تو با اون خوشبخت نمیشی … قسم میخورم زندگی رو برات بهترین بسازم … با من ازدواج کن…
من گیج بودم… و اون مثل ابر بهار گریه میکرد… و از طرفی حقایقی رو که راجع به خانواده ی رایان شنیدم باورم نمیشد…. همچنین وقتی بهش نگا میکردم و اون روز غمگین تو بیمارستان بعد از سقط بچه یادم میومد احساس دلسردی میکردم و دلم میخواست انتقام بگیرم.
بهش گفتم بهم وقت بده …
و دستمو از دستش در اوردم و خیلی معمولی خدافظی کردم. فردای اون روز وقتی از سر کار اومدم راجع به چیزایی که از خانواده ی رایان شنیدم باهاش حرف زدم . رایان ادم دروغگویی نبود و خیلی رک حرف میزد… و گفت اینها حقیقت داره اما فک نمیکردم برات مهم باشه و نگفتم. و گفت داستان اینطور هست که یک روز پدربزرگم که مست هست به مادرم تجاوز میکنه و مادرم اینرو مخفی میکنه تا اینکه حامله میشه و من اون زمان هنوز به دنیا نیومده بودم. و مجبور میشه با پدرم در میون بذاره… بچه رو سقط میکنن اما مادرم تا مدتی نازا میشه و افسردگی شدید میگیره و پدرم هم مشروب زیاد میخوره و از کار اخراج میش
ه و مادرم تیمارستان بستری میشه . پدرم هم به خودکشی دست میزنه که اون هم بستری میشه . پدرم شش بار برای خودکشی اقدام میکنه … تا اینکه عموی من از اروپا میاد و دست پدر و مادرمو میگیره و خونه ی پدربزرگ رو جدا میکنه و یه مقدار سرمایه به پدرم میده که اون تاکسی میخره و بعد از ۲ دفعه سقط مادرم موفق میشه منو به دنیا بیاره …
حالا میفهمیدم چرا همیشه مامان رایان اینقد به بچه دار شدن تاکید میکرد و به ازدواجمون … یه دونه بچه بود و اونا میخواستن نوه شونو هر چه زودتر ببینید… و من هم بعد از اون جریان سقط جنین به شدت از حاملگی ترسیده شده بودم و بارها بعد از ۴ ماه رابطه با رایان هنوز تا بحث بچه میشد دعوامون میشد.
داستان زندگی رایان و بحث بچه دار شدن باعث شد بیشتر به حرفای ادیتیا فک کنم و احساس کردم هنوز دوستش دارم…
ماه می ادیتیا فارغ التحصیل شد و تو یه شرکت دارو سازی مشغول کارورزی شد . منم کارای پایانامه رو انجام میدادم و قراردادم هم با شرکتم داشت تموم میشد. این اواخر رابطه منو رایان تار شده بود و عشق به ادیتیا قوت گرفته بود. احساس خیانت به رایان میکردم. اما نمیتونستم ریسک کنم . میترسیدم اگه رایان رو ول کنم ادیتیا هم منو ول میکنه …
تا اینکه یه روز ادیتیا منو دعوت به نهار کرد (وقتی قراردادشو با یه شرکت امضا کرد واسه کارورزی جدید-میخواست به من سور بده)
اون روز بهم حلقه داد و رسما تقاضای ازدواج کرد و خواهش کرد که با رایان کات کنم اما تا زمانی که به من نگفته جریان رو با هیچکس فاش نکنم.
چند هفته ای طول کشید تا تونستم به رایان بگم و اون هم بعد از کلی گریه و زاری قبول کرد. بهش گفتم من نمیخوام هیچ زمان بچه دار شم و این مانع از این میشه که ما ازدواج کنیم. حلقه رو پس دادم.
یه هفته بعد از اون من با مامان اینا حرف زدم و داستان رو گفتم که من نامزدیم با رایان بهم خورده و با یکی از هم کلاسی هام نامزد کردم.
رابطه ی منو ادیتیا بعد از مدتی دوباره شد مثل روز اول و خیلی عاشقانه … من فارغ التحصیل شدم و ماه سپتامبر عروسی کردیم (مخفیانه) و هر دوی ما تو یه مصاحبه یه شرکت داروسازی تو سویس قبول شدیم و قبل از ژانویه به سویس رفتیم. و اونجا تو شب کریسمس ادیتیا جریان ازدواج ما رو با خانوادش مطرح کرد… بعد از کلی کشاکش و سفر به هند و ایران… بلاخره الان زندگیمون ثابت شده و با هم زندگی می کنیم به امید فرداها …

روشنک…
(روشنایی کوچک…)


👍 0
👎 3
8912 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

538650
2016-04-25 20:55:53 +0430 +0430

sorry dear roshanak, but it wasn’t perfect

1 ❤️

538670
2016-04-25 22:13:44 +0430 +0430

اگه خوشت اومده بگو تا دوباره مورد مهر ومحبت قرارت بدم ?

1 ❤️

538689
2016-04-26 04:53:21 +0430 +0430

sharlatan: sorry but i had to cut it down since guys aint happy, so it lost its pimping-up n became kinda boring . i just wanted to finish it, sorry though

0 ❤️

538732
2016-04-26 16:00:22 +0430 +0430

تخمی مینویسی,تا اون جا که یادمه داستان قبلیات هم نوشته بودی قسمت آخر,والا این شگرد ها قدیمی شده کسی نمیاد مزخرفاتتو بخونه,مطمئنم اکانت بیشتر کسایی که میان برات نظر میدن مال خودته,ج.ن.د.ه ?

0 ❤️

538886
2016-04-27 21:57:54 +0430 +0430

روشنک خانوم داستانت خوب بود اما واقعا به شخصه با حدسایی که از شخصیتت زدم اصلا فکر نمیکردم همچین کاراکتری داشته باشی…
کلا تفکرم عوض شد نسبت بهت ولی خب ! خداروشکر به ازدواج ختم شد زندگیتون فقط کاش رایان بدبختو اون وسط بازیچه ی سکسی نمیکردی

1 ❤️

538930
2016-04-28 10:16:15 +0430 +0430
NA

خیلی خوب بود روشنک جان

1 ❤️