شهره ، فرمانده بسیج (۱)

1401/12/29

تابستان سال ۷۵ بود و من از ۱۵ سالگی با مادرم به مسجد محل میرفتم
یه روز به دعوت مسئول بسیج خواهران ، خانم رحمانی با مادرم به قسمت بسیج رفتم و عضو بسیج خواهران شدم
شش ماه اول کارم مرتب کردن کتابها ، فایلها ، فیلمهای مذهبی و آموزش قرآن ، نظافت و گردگیری و… بود
خانم رحمانی به عنوان مسئول و فرمانده بسیج ( که بعدآ فهمیدم فرمانده خواهران هست ) و همیشه توی کیفش یه اسلحه کلت ، بیسیم و دستبند حمل میکرد
تا اینکه یک روز قبل نماز خانم رحمانی از مادرم خواست که من بعد نماز ، خانه نرم چون توی دفتر بهم نیاز داره
مادرمم موافقت کرد و بعد نماز همراه خانم رحمانی به دفتر بسیج رفتیم ، خانم رحمانی در رو پشت سرمون بست و قفل کرد و چادرشو از سرش برداشت
اولین باری بود که در رو قفل میکرد فکر کردم بخاطر مسائل محرمانه و اطلاعات طبقه بندی شده هست ، چون زیاد از این مسائل حرف میزد
خانم رحمانی مانتو و روسریشم در آورد
اولین بار بود که موهاشو میدیدم
موهاش قرمز شرابی بود و زیبایی خاصی بهش داده بود ، زیر مانتوش یه تاپ شیک پوشیده بود پستانهای گرد و سفتش هم عالی بود
نگاهی به من کرد و گفت تو هم لباساتو در بیار
چادر و مانتو و مقنعه مو در آوردم و رفتم گوشه ای نشستم
خانم رحمانی یهو ازم پرسید  : ببینم تو دوست پسر داری ؟
گفتم : نه خانم ندارم
خانم رحمانی از تو کیفش کلتشو در آورد و اومد سراغم و با تحکم گفت :
از چندتا خانمهای مسجدی شنیدم که با دوست پسرت میری پارک ، چند وقته باهاش دوستی و در ارتباطی ؟ بخواهی دروغ بگی همین الان حکم بازداشتتو میرنم بری زندان
با بغض گفتم بخدا من دوست پسر ندارم، باباینام نمیذارن تنها از خونه بیام بیرون
خانم رحمانی سرشو تکان داد و گفت الان میفهمم ، لباساتو در بیار ببینم
از ترسم شروع کردم به در آوردن لباسهام
تیشرت و شلموارمو در آوردم و با شورت و کورستم جلوش ایستادم
خانم رحمانی نگاهی بهم کرد و گفت لباس زیراتم در بیار
-آخه خانم…
-آخه نداره سریع در بیار بینم
با اکراه و ترس شورت و کورستمم در آوردم و لخت مادرزاد جلوی خانم رحمانی ایستادم
خانم رحمانی جلوم ایستاد و چرخی دورم زد و با کلتش به پاهام ضربه زد که یعنی پاهامو باز کنم
پاهامو باز کردم خانم رحمانی یه دستکش دکتری ( لاجیتکس ) دستش کرد و بهم گفت کنار پشتی ها بخوابم روی زمین و پاهامو باز نگه دارم
از ترسم هرچی میگفت انجام میدادم
خوابیدم رو زمین ، خانم رحمانی اسلحشو گذاشت روی کصم کمی بالا پایین کرد و شروع کرد به فشار دادن سر کلت رو کصم
از ترسم چیزی نمیگفتم
خانم رحمانی با دستش شروع کرد به معاینه کصم و با انگشتش کمی دهانه کصم رو مالید
با اینکه ترس توی بدنم بود ولی از مالیده شدن انگشتاش به کصم خوشم آمده بود
خانم رحمانی بلند شد و کلتشو گذاشت توی کیفش و اومد سراغم و گفت :
شانس آوردی راستشو گفتی ، فهمیدم دوست پسر نداری
و همانطور که جلوم مینشست ادامه داد :
از امروز هرچی اینجا میبینی حق گفتن به کسی رو نداری اگر بفهمم اتفاقاتی که اینجا میوفته رو برا کسی بگی تا آخر عمرت میری زندان ، فهمیدی ؟
سرمو تکان دان دادم و گفتم قسم میخورم حرفی نزنم خانم رحمانی
-خوبه ، از این به بعد هم بهم میگی شهره خانم نه خانم رحمانی
شهره اومد کنارم و با دستاش شروع کرد به مالیدن و بازی کردن با پستانهایم
حس عجیبی بود ، احساس خوبی بهم دست میداد
شهره سرش رو آورد جلوم و لبهاشو گذاشت روی لبهام و مشغول خوردن لبهام شد
کمی که گذشت شروع کرد به مالیدن کصم
توی دلم احساس قلقلک دست داده بود بهم ، حس عجیبی داشت تو بدنم حکمفرمایی میکرد
شهره تاپشو در آورد و کرست بنفش رنگشم باز کرد
پستانهاش قشنگ و زیبا بود نک پستانهاش صورتی بود و برجسته
یکی از دستهامو گرفت و گذاشت رو پستانش و ازم خواست تا پستانهاشو بمالم
بعد تقریبآ یه ربع شهره بلند شد و نشست بین پاهام ، با دستاش کصمو باز کرد و دهانش رو گذاشت رو کصم و شروع کرد به میک زدن و لیسیدن کصم
آخخخخخخخخخخخخ که چه حس خوبی داشتم یه یهو بدنم شروع کرد به لرزیدن ، شهره تند تند زبونشو فرو میکرد تو کصم و لیس میزد
یهو احساس کردم بدنم منفجر شد و و از کصم چیزی بیرون آمد
شهره سرش رو بالا آورد صورتش خیس بود
خندید و گفت خوب بود ؟
با بیحالی سرمو تکانی دادم شهره بلند شد و جعبه دستمال کاغذی رو داد بهم و گفت : خودتو تمیز کن و رفت سمت دستشویی
دستمو گذاشتم روی کصم ، خیس خیس بود
بوکردم ، بوی خاصی میداد تا حالا همچین کاری نکرده بودم
با دستمال کاغذی کصمو تمیز کردم ، یه ربع بعد شهره اومد پیشم و کمکم کرد تا لباسهامو بپوشم خودش هم لباسهاشو پوشید ، شهره اشاره ای بهم کرد و گفت اگر دختر خوبی باشی کاری میکنم از بدنت پولهایی دربیاری که فکرشو نکنی
چیزی نگفتم و با اجازه شهره ، بیحال رفتم سمت خونه
به رفتار شهره فکر میکردم که انگاز لزبین هست چند روزی کارم با شهره شده بود یه لز یک
طرفه
اما شهره نمیذاشت دست به کصش بزنم
تا اینکه پریود شدم و شهره نخواست که تو اون مدت پیشش برم ، بعد پاکیم و تمیز شدنم دوباره که پیش شهره اومدم و طبق هر روز لخت شدم
تا اینکه یه روز شهره از تو کیفش یه مجله بهم داد و گفت قشنگ نگاهش بکن
رو مجله به خارجی نوشته شده بود Play Boy و یه زن جوان با تل خرگوشی و پستانهایی لخت
شروع به ورق زدن کردم ، مجله پر بود از عکسهای زنهای لخت در حالتهای مختلف . همگی کصهاشون بدون مو و تمیز و آرایش کرده بودن در صفحات دیگر عکس مردهایی که داشتن زنها رو میکردن
آخر مجله عکس چندتا زن بود و یه عکس از یه زنی که بجای کص کیر داشت!
تا حالا همچین چیزهایی ندیده بودم
اون روز لزم با شهره و دیدن مجله تفاوت دیگری داشت…
بعد ارضا شدنم که داشتم لباس میپوشیدم شهره بهم گفت فردا به مادرم بگم بیاد که کارش داره و با خنده ادامه داد میخواهیم بریم اردو!!!
شب به مادرم گفتم که بیاد پیش شهره ، فرداش بعد نماز مادرم اومد پیش شهره
شهره یه فرمی گذاشت جلوش و گفت : حاج خانم ما داریم یه پایگاه بسیج توی قم تشکیل میدیم و قراره دختر شما ، اگر صلاح بدونید بیاد کمک ما
مادرم با لبخند سری تکان داد و شهره ادامه داد حتمآ براش یه حساب بانکی باز کنید که حقوق ماهیانشو بریزید توش براش
مادرم فرم رضایت نامه رو امضا کرد ،شهره بهم گفت : فردا ساعت هفت و نیم جلو مسجد باش
مادرم شهره رو دعا کرد و گفت : خدا خیرت بده دخترم ، باباش بفهمه خیلی خوشحال میشه
صبح کمی لباس برداشتم و همراه مادرم اومدیم جلوی مسجد . چند دقیقه بعد شهره اومد ، مادرم منو به شهره سپرد و برگشت خونه
شهره بهم اشاره کرد بیا بریم
باهاش رفتم و جلوی یه رنو وایسادیم و سوار شدیم
شهره خودش رانندگی میکرد ، ازم پرسید :صبحانه خوردی ؟
-نه
جلوی یه حلیم فروشی نگه داشت و باهم حلیم خوردیم
بعد صبحانه باز سوار ماشین شدیم و راه افتادیم
تو یکی از خیابانها دیدم با تابلو نوشته شده پیروزی
شهره پیچید تو یه کوچه و بعد مدتی بعد جلو یه آپارتمان نگه داشت
با ریموت در پارکینگ را باز کرد و رفتیم تو
بعد پارک کردن ماشین پیاده شدیم
باهم اومدیم سمت آسانسور و طبقه چهارم پیاده شدیم
جلو در خونه ای که چوبی بود وایسادیم و شهره در رو باز کرد و دعوتم کرد برم داخل
وارد خانه شدم…

ادامه...

نوشته: پرستو


👍 30
👎 9
97901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

919561
2023-03-20 01:41:33 +0330 +0330

ادامه بده داستان جالبیه فقط زود به زود اپدیت کن یا طولانی تر بنویس

1 ❤️

919570
2023-03-20 02:25:01 +0330 +0330

سال ۷۵ ریموتی بود درشون

6 ❤️

919573
2023-03-20 02:50:47 +0330 +0330

😂😂😂😂پرستوی های نظام ریختن تو شهوانی ریموتم حتما اخوندا اون زمان اختراع کرده بودن

2 ❤️

919578
2023-03-20 03:14:41 +0330 +0330

تا مخ گوزیده هایی مثل تو هستن که فکر میکنن با این اراجیف دارن آبروی آخوندا و بسیجی ها را میبرن ، اینا از سر جاشون تکون نمیخورن!
دو سه پاراگراف بیشتر نتونستم بخونم از بس مزخرف و ابلهانه نوشته شده
حیف وقت و حیف نت

4 ❤️

919584
2023-03-20 05:02:03 +0330 +0330

آخه پفیوز سال 75 در ریموتی؟! فکر اینجا رو نکرده بودی؟ زن فرمانده توی مسجد لخت بشه؟! اصلاً هم مشخص نیست که عقده داری

4 ❤️

919585
2023-03-20 06:07:16 +0330 +0330

متاسفانه در پارکینک ریموتی قبل 75 هم بود. احتمالا بقیش رو کسشعر میگه ولی این مورد درسته

2 ❤️

919597
2023-03-20 08:29:20 +0330 +0330

این داستانه یا واقعیت چون این خانم شهره رو میشناسم

0 ❤️

919598
2023-03-20 08:38:12 +0330 +0330

کیر تو خودت و ادمین با این کسستان اپلود کردنای امروزش

0 ❤️

919617
2023-03-20 12:13:18 +0330 +0330

زیا بود بنویس

0 ❤️

919621
2023-03-20 14:16:31 +0330 +0330

بعدش هم که بزرگتر شدم رفتم صدا سیما استخدام شدم اسمم گذاشتم آمنه سادات ذبیح پور

0 ❤️

919630
2023-03-20 17:21:40 +0330 +0330

فقط دوست عزیز ابتداگفتی سال ۷۵ اشتباه نکنم.حالا اونموقع اسانسور بگیم بوده وتوی همه اپارتمان هاوجودداشته.اما دری که باریموت بازبشه سال ۷۵ منکه فکرنمیکنم شاید هم بوده ومن خیلی دهاتی بودم وازاین چیزاندیدم.
تاجایی که میدونم توی دهه گذشته فوقش این درهای ریموت دار باب شدن.

0 ❤️

919632
2023-03-20 18:44:10 +0330 +0330

تا همونجا که نوشتی توی کیفش کلت و بیسیم و دستبند بود ییشتر نخوندم!!! اخه ان اقاا سال ۷۵ بیسیم مگه چنتا بود که فرمانده بسیج خواهران یه پایگاه داشته باشه!! اصلا چنتا فرمانده بیسیج خواهر بوده مگه!! ضمن اینکه فقط فرمانده ناحیه و حوزه و عملیات ناحیه و حوزه مسلح هستن . اونم حق ندارن با خودشون ببرن خونه! میخوای چرت و پرت بنویسی اول یکم تحقیق کن

0 ❤️

919639
2023-03-20 20:40:38 +0330 +0330

این داستان اگه توسط نویسنده اصلی پست نشده باشه ، ماله کس دیگه است . من این داستان رو قبلا خوندم‌

0 ❤️

919645
2023-03-20 23:25:51 +0330 +0330

سلام.داستانت خوبه چهارچوب ش ولی ایرادات فنی زیاد داشت
اولا که به هیچ فرمانده ای بسیم و کلت و دستبند نمی دن که همه جا با خودش ببره
ثانیا شهره خیلی سریع مخ طرف رو زد
سرعت داستان از سرعت مستند سازی ذهن جلوتر بود و این نکته منفی هست برای یک نویسنده
ولی در ادامه اگه شهره دوجنسه از کار در بیاد و خوب کار سکس رو جلو ببری داستان عالی و جذاب میشه
بازم ممنون بابت زحمت تایپ

0 ❤️

919673
2023-03-21 07:23:29 +0330 +0330

دو خط داستان نوشتی ده ها بار خانم رحمانی نوشتی. یکبار که اسم فاعل رو بنویسی بسه.

0 ❤️

919766
2023-03-22 04:03:12 +0330 +0330

تکراری

0 ❤️

919789
2023-03-22 08:20:34 +0330 +0330

نیازی به بسیج و اسلحه نیود و اتفاقا مصنوعیش کرد. اگر همون رابطه از تو مسجد بود یا حتی آرایشگاه یا باشگاه طبیعیتر و باحالتر بود

0 ❤️

919986
2023-03-23 21:37:23 +0330 +0330

پایه از بیا

0 ❤️

920320
2023-03-26 10:42:23 +0330 +0330

دستکش لاجیتکس؟؟؟

1 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها