شب های تهران (۲)

1401/09/20

...قسمت قبل

کلامی با خوانندگان عزیز
اول اینکه بسیار تشکر میکنم از نظرات شما عزیزان. نظرات شما واقعا بهم انگیزه داد. این داستان شامل جزئیات بسیار با محتوای عاشقانه، پزشکی و روانشناختیه. این اولین داستان منه به همین خاطر پیشاپیش از کمی و کاستی های داستان عذرخواهی میکنم. منتظر نظرات شما عزیزان هستم.

خوب دیگه بسه پر روش کردم!.. صداش جدی شد از افکارم پرت شدم بیرون، به خودم لرزیدم فکر کردم با منه! وقتی فهمیدم داره با رفیقش شوخی میکنه یه نفس راحت کشیدم. انگار که متوجم شد، با ملایمت نگام کرد و دستشو کشید رو سرم.
_ باشه… باااشه… خدافظ. گوشیشو قطع کرد.
_اووف از دست این بشر، تمام انرژیمو میگیره.
با این که ماشینش گرم و راحت بود خم شد عقب اور کتشو آورد کشید روم. -نه مرسی خوبه.
_هنوز یه کم تب داری باید مواظب خودت باشی.
عطر مردنه ای که به اور کتش زده بود تو بینیم نفوذ میکرد. درد دستم کمتر شده بود.
-ببخشید که به خاطر من مجبورین سر کار نرین.
دیگه به ببخشید گفتنام عادت کرده بود یا این طوری وانمود میکرد.
_نه این چه حرفیه من جای این مخ خور خیلی کشیک دادم کلی بهم بدهکاره. دیگه کاملا شب شده بود. شنیده بودم شب های تهران قشنگه. البته دیشب که مثل جهنم یخ زده بود. فکر کنم دیشب به اونی که این حرف رو زده بود چند تا فحش هم دادم. ولی امشب فرق داشت بوی عطرش، گرمای ماشینش، آرام بخش وجودم شده بود.
رسیدیم خونه. خونه! یعنی چقدر دیگه میتونم اینجا بمونم بعد از اینجا کجا باید برم؟ همه چیمو دزدیدن یعنی باید دوباره برگردم پیش ناپدریم؟ اگه برگردم منو میکشه. دوباره دلشوره تمام وجودمو پر کرد. یهو بدنم لرزید حالت تهوع داشتم. خونه دور سرم میچرخید. ای بیعرضه آقا احسان فقط یه لحظه رهات کرده تا اور کتش رو آویزون کنه. تعادلمو از دست دادم. خوردم به جاکفشیش صدای شکستن چیزی رو شنیدم! ای داد گلدونش رو شکوندم حتمی خیلی گرون بود.
_پدرااام!
دوید سمتم پدرام جان چت شد؟
چشمام سیاهی میرفت صداش رو خوب نمیشنیدم نفسم بالا نمی اومد. دیگه نمیتونم جلوش رو بگیرم همون طور که زانو زده بودم یه هو روی زمین بالا آوردم از شرمندگی داشتم میمردم.
-ههااا ببخ… هههاا بب… خشید… هاااع…
_چیزی نیست… چیزی نیست… عیبی نداره
نفسم به زور بالا می اومد.
سریع رفت سمت داروهایی که برام خریده بود مثل برق یه آمپول آماده کرد. زد توی آنژیوکتم.
_اصلا نترس سعی کن با بینیت نفس بکشی منو نگا کن نفستو با من یکی کن.
چشام پر اشک بود به زحمت نگاش کردم سعی کردم حرفشو گوش کنم. تلاش کردم آروم نفس بکشم… نفسم بالاخره بالا اومد نور به چشمام برگشت.
_آفرین پسر خوب آروم نفس بکش… خوبه… همینطوری.
تمام تنم بی حس شده بود نا نداشتم. همین که دید آروم تر شدم دوباره مثل پر کاه بلندم کرد برد سمت اتاق خواب.

  • ببخشید… ببخشید هق هق… مثل بچه ها گریم گرفت.
    شششش چیزی نگو. آروم باش.
    با احتیاط کامل منو گذاشت روی تخت. گوشی پزشکیشو برد زیرپیرهنم، گوشیش خیلی سرد بود جا خوردم.
    _یه نفس عمیق بکش پدرام جان
    هااااا
    _نگه دار… بده بیرون
    _هوووو
    خوبه.
    فشارمو گرفت. از بیحالی صورتم چسبیده بود به متکا. یه سرم آورد چندتا آمپول که نمیدونم چی بودن ریخت توش. لباسم بوی گند میداد سریع برام یه لباس آورد و با احتیاط عوض کرد. انقدر سریع و در عین حال با ملایمت کارها رو انجام میداد که به هیچ وجه اذیت نمیشدم. با یه حوله نم دار گرم، سر و صورتمو تمیز کرد. از تقلای زیاد عرق کرده بودم. همین طور که صورتمو تمیز میکرد با چشمای نگرانش نگاهم میکرد. راستی اصلا آقا احسان چرا نگران منه؟! منه بد بخت به چه دردی میخورم.
    _اصلا نگران نباش بد شدن حالت حتما واسه استرس بوده. حتمی تو بیمارستان اذیت شدی.
    درست تشخیص داده بود واسه استرس بود ولی نه همش به خاطر بیمارستان…
    چشمام دوباره سنگین شد و غرق خواب شدم.
    هنوز نوازشش روی سرم رو حس میکردم نوازش با محبتش تمام نگرانی هامو برای لحظه ای دور میکرد.



    _پدرام. پدرااام پدر سگ…
    با لگد ناپدریم یکه ای خوردمو از جا پریدم.
    توی اتاق کوچیک روی تشک مثل سنگم بودم. قیافه زشت و کریهش با دندونای زرد و سیاهش جلو چشمام بود. حرف که میزد بوی گند نفسش حالم رو بهم میزد. تفش روی صورتم میپاشید. آخه یه آدم چقدر میتونه متعفن باشه؟ اطرافم کامل تاریک بود. یعنی چی؟ من اینجا چیکار میکنم؟
    _هوی حروم زاده با توأم… پاشو تن لشتو ببر نونوایی. لنگ ظهر شد.
    هنوز گیج و مبهوت بودم.
  • یعنی چی؟ آقا احسان کجاست؟
    _احسان کدوم خریه؟
    در حالی که گریه میکردم گفتم: نه نه من تهران بودم چجوری اینجا اومدم؟ من فرار کرده بودم! یعنی همش خواب بود؟!!
    _چه گوه خوریا میخوای فرار کنی؟ غلط کردی با اون مادر جندت… تخم حرومی…
    کمربندشو درآورد، رو زمین میخزیدم بدنم سنگین بود، توان نداشتم بلند شم. شروع کرد به زدن، با تمام زورش میزد، انگار مال پدرش رو خوردم.
    -آی آخ… نزن نزن… چرا میزنی؟ من که کاری نکردم. یهو مادرمو دیدم که از دم در اتاق داره نگا میکنه اشکش خون بود لباساش پاره بود. تمام بدنم میلرزید…ها! مامان که مرده!..

    _اام
    _ پدرررام!
    هااا!.. با صدای بلند و بم آقا احسان از خواب پریدم. چشام پر اشک بود. صورتشو تار میدیدم. کنارم رو تخت نشسته بود.
    نفسم شماره افتاده بود بدنم میلرزید دو رو برم رو نگا میکردم. دستشو گذاشت رو سرم.
    _چیزی نیست کابوس میدیدی تموم شد آروم باش. باشه؟… چیزی نیست…
    کابوس! من فقط کابوس نمیبینم، زندگی من یه کابوسه.
    بغضم ترکید هق هقم راه افتاد. کنارم دراز کشید. انگار که از قبل هم دراز کشیده بود. حق داشت تمام دیشب و امروز رو از من مراقبت کرده بود. حتما حسابی خسته شده بود و خوابیده بود که من احمق بیدارش کردم.
    چرخیدم به پهلو، توی آغوش گرمش گم شدم سرمو گذاشتم وسط سینه ی پهنش بازوش رو دورم حلقه کرد و پشت و سرمو نوازش میکرد. آخ که حتمی گوشاشو با گریه های گوش خراشم به درد آورده بودم. یه لحظه ترسیدم پرتم کنه بیرون و راحت بگیره بخوابه. ولی چه اهمیتی داشت، بالاخره که باید برم. با فکر ترک آقا احسان گریم شدت گرفت.
    چیزی نمیگفت. چیزی نمیپرسید. فقط به آرومی نوازشم میکرد.
    اصلا متوجه نشدم کی دوباره خوابم برد.


    با نور خورشید از خواب بیدار شدم. چشمام از گریه ی زیاد پف کرده بود.
    _هی… سلام زیبای خفته… بیدار شدی؟ حالت چطوره؟
    اون تب سنجشو آروم کرد توگوشم، قلقلکم میداد.
    _عالیه تبت قطع شده.
    دستشو برد پشتم.پشتم! ای وای نکنه اون جای زخمای زشتی رو که نا پدریم باکمر بند واسم یادگار گذاشته رو دیده باشه!
    -آه!
    بی اختیار صدام از سرمای گوشی پزشکیش دراومد. هیچ وقت به این سرما عادت نمیکنم.
    _اوه ببخشید سرده نه؟! یه کم تحمل کن میخوام مطمئن بشم چیزیت نیست.
    گوشیشو انداخت دور گردن عضلانیش. غرق در زوایا و برجستگیهای بی نقص بدن رو فرمش بودم. لبمو خوردم و با اکراه پرسیدم: آقا احسان… شما خیلی ورزش میکنید؟
    _چی؟!.. آره… فکر کنم! دیگه جز سرگرمیم شده. یکم گونه هاش گل انداخت و میخندید. وای که چقدر خوشگل و خوشتیپه حتما دوست دخترش واسش میمیره. دوست دخترش! قلبم یخ گرفت.
    -آقا احسان من اینجا هستم، کسی ناراحت نمیشه؟
    قیافش جدی شد.
    _ناراحت؟! کی میخواد ناراحت بشه؟ اینجا خونه ی منه و تا هر وقت که بخوای میتونی پیش من بمونی.
    چیزی رو که میشنیدم باورم نمیشد. بیدارم دیگه نه؟! یعنی نمیخواد بندازتم بیرون؟! تا هر وقت که بخوام؟ برای همیشه… خودم رو جمع و جور کردم به خودم اجازه ندادم توی این رؤیا به دام بیافتم.
    -مرسی آقا احسان شما خیلی به من لطف دارین.
    یه لبخند واقعی نثارم کرد. چقدر بهم چسبید.
    _خوب حتما ضعف کردی یه دقیقه صبر کن…
    با یه سینی تقریبا بزرگ اومد تو اتاق. گفتم: چرا زحمت کشیدیدن میومدم سر میز.
    _نه صبحونه تو تخت خواب یه چیز دیگس. جستی زد کنارم نشست. مواظب من که غذا بخورم. یه لقمه خوردم. نیمرو با نون تست برشته خیلی خوشمزه بود. یه لقمه بردم سمتش که بدم اون هم بخوره. ابروهاش رفت بالا.
    _آه… ببخشید… من به لقمه دست زدم… خودتون یکی دیگه بردارین.
    اینو که گفتم، دستم که لقمه رو داشت رو گرفت بالا، خم شد و درحالی که تو چشمام نگا میکرد ازش یه گاز زد. گونه هام آتیش گرفت.
    _پدرام جان دوست داری حموم کنی؟!
    اوه حموم! از وقتی که پامو تو تهران گذاشتم نتونستم حموم کنم. حتما بوی گند میدم.
    -بله بله لطفا… لبخندی زد و از جا جست.
    _تا تو صبحونتو میخوری منم حموم رو آماده میکنم.
    صدای شر شر آب از توی حموم می اومد.
    _پدرام جان بیا…
    دیگه راحت میتونستم از تخت بلند شم ضعفم کم شده بود. دم در حموم که رسیدم آقا احسان رو دیدم که پیرهنشو در آورده یه شلوارک پاشه وان رو پر آب کرده، دست میزنه توش تا دماشو چک کنه. با هر حرکتی، عضلات تنش خود نمایی میکرد. مطمئنم صورتم سرخ شده بود چون با دیدنم تقریبا خندید.
    _بیا تو پدرام جان اصلا فکرشم نکن که بذارم تنهایی حموم کنی. تیشرتمو درآورد با یه پلاستیک دست گچ گرفتمو پوشوند. شلوارمو که میخواست دربیاره…
    -آ… آقا احسان!.. مقاومت کردم.
    _بازم پدرام جان؟ خجالت نکش جانم. آتیش صورتم به گردن و شونه هام رسیده بود.
    _باشه باشه پس بشین اینجا خودت دربیار منم هواتو دارم. روش رو کرد اونطرف منم لباسمو درآوردم کمکم کرد رفتم توی وان پر کف. سرم رو گذاشت لبه وان شروع کرد به شامپو زدن موهام. چطوری میتونست با اون دستای بزرگش اینقدر با ملایمت موهامو بشوره. گرمای آب وان تموم خستگیمو از تنم میکشید بیرون. وای چقدر به تنش نزدیک بودم. وقتی داشت من رو مینشوند تا پشتم رو بشوره، از ترس اینکه جای زخمای پشتمو ببینه جستی زدمو به طرف دیگه وان تکیه دادم. شوکه شده بود که این پسر خل و چل چشه؟
    _پدرام جان اشکالی نداره من جای زخمای پشتتو قبلا دیدم. لازم نیست چیزی رو پنهون کنی.
    از خجالت آب شدم. حتما پیش خودش میگه چقدر این پسره نمک نشناسه این همه بهش خوبی کردم، اینطوری ازم فرار میکنه.
    واسه اینکه از این فکر جلو گیری کنم سر خوردم رفتم سمتش دستشو آروم گذاشت رو شونم با یه لیف لطیف شروع کرد به شستن پشتم بعد دستم و… از نوازشش لذت میبردم. آخرین باری که کسی من رو اینطوری با ملایمت لمس کرده رو یادم نمیاد یا اصلا کسی هم بوده؟ کمکم کرد از وان بیام بیرون، دوش رو برام باز کرد سعی کردم کمتر خجالت بکشم. فکر کردم اینطوری کمتر بهش توهین میکنم. یه حوله ی تمیز برام آورد. پیچید دورم. تر و تازه شده بودم. عطر شامپوهای خوشبوش توی بینیم پیچیده بود. احساس کردم با این حموم تموم بدبختیام رو شستم. یه دست لباس برام آورد طبق معمول توشون گم شدم. هر دفعه که لباسای آقا احسان رو میپوشیدم حسابی خجالت میکشیدم چون اینا همونایی بود که به تن آقا احسان میچسبید ولی تو تن من زار میزد. سشوار رو روشن کرد، شروع کرد به خشک کردن موهام، انگشتاش رو که تو موهام فرو میکرد احساس خوشایندی تمام تنم رو میگرفت. چشمامو بسته بودم و غرق این لذت بودم.
    _من هم میرم دوش بگیرم زودی میام.
    بعد از حمام جان تازه ای گرفته بودم شروع کردم به قدم زدن توی خونه، اولین بار بود که داشتم با دقت خونه آقا احسان رو میدیدم. همه چیز شیک و تمیز بود. یه تلویزیون بزرگ داشت در مقایسه با تلویزیون قدیمی کوچیک ما، غول بود. مبل راحتی بزرگی جلوش بود حتما اینجا میشینه و برنامه مورد علاقشو نگاه میکنه. راستی برنامه مورد علاقش چیه؟ چقدر دوست داشتم درموردش بیشتر بدونم. همون جا رو مبل نشستم. احساس کردم اگه بیشتر کنجکاوی کنم ممکنه بی ادبی باشه. از حموم که اومد بیرون یه حوله سفید دور کمرش بود با یه دونه کوچیکتر هم داشت موهاشو خشک میکرد. قطره های آب بین شیارهای عضلاتش سر میخوردن پایین من هم بی اختیار با چشمم دنبالشون میکردم. نزدیکم شد، کنترل رو برداشت.
    _میخواستی تلویزیون تماشا کنی؟ چرا روشنش نکردی؟
    تلویزیون رو برام روشن کرد زد یه کانال موسیقی.
    _پدرام جان واسه استفاده از وسایل نیاز نیست اجازه بگیری. خسته شدی هم میتونی رو کاناپه دراز بکشی. فهمیده بود خجالت کشیدم.
    رفت اتاق خواب تا لباس بپوشه دیگه زیرچشمی نگاش نکردم امروز به اندازه کافی دیده بودم. نه اینکه از دیدنش خسته شم! نه! دیگه ظرفیتشو نداشتم. خودم رو با تلویزیون سرگرم کردم. راست میگفت، حسابی خسته شده بودم داروهایی رو هم که با صبحونه خورده بودم داشت منو میگرفت. پلکم سنگین شد و همون جا رو کاناپه خوابم برد…
    صدای جلز و ولز سرخ شدن غذا بیدارم کرد. دیدم یه پتوی نازک روم کشیده، یاد اون شب زمستون افتادم که ناپدریم باهام سر لج برداشته بود و تموم پتوها رو کرده بود تو کمد دیواری و جلوش خوابیده بود. منم واسه اینکه یخ نکنم هرچی لباس داشتم رو که البته زیاد هم نبود، ریختم روم آخه اتاق کوچیک من بخاری هم نداشت. یادمه صبحش تنم یخ کرده بود.
    _بیدار شدی پدرام جان؟ با صدای گرمش کشیده شدم به زمان حال…

ادامه...

نوشته: ژامی


👍 26
👎 2
14601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

906218
2022-12-11 01:22:32 +0330 +0330

♥️🌈💙👍

0 ❤️

906219
2022-12-11 01:22:44 +0330 +0330

باز هم بنویس پنجه طلا

1 ❤️

906220
2022-12-11 01:24:20 +0330 +0330

جالب بود فقط فاصله ننداز بین نوشتن اینجوری یادمون میره قسمت های قبل چی بوده

1 ❤️

906243
2022-12-11 02:18:22 +0330 +0330

زودتر . عالیع

1 ❤️

906260
2022-12-11 06:08:34 +0330 +0330

فوق العاده بود!!
حتما ادامه بده 🥹🥰

1 ❤️

906284
2022-12-11 10:21:48 +0330 +0330

روزی ی قسمت برو
اولا ک خب زیاد نمینویسی
ثانیا ام ک داستان خیلی راکده چرا خوب پیش نمیبری جلو
ثالثا خیالپردازیت واقعا عالیه

0 ❤️

906286
2022-12-11 10:40:00 +0330 +0330

داستانت خوبه اما همون جور که بچه ها هم گفتن دیگه باید از اینجا به بعد یه شتابی به ریتم داستان بدی و اینکه یه جورایی داستان قابل حدس زدنه باید ابتکار به خرج بدی.

0 ❤️

906300
2022-12-11 13:16:19 +0330 +0330

فقط میتونم بگم عالی
منتظر قسمت بعدی هستم

1 ❤️

906319
2022-12-11 16:26:28 +0330 +0330

زیباست زود به زود بنویس

1 ❤️

906422
2022-12-12 13:05:50 +0330 +0330

داستان کوتاهه و قسمتش دیر اومد تنها عیب همینه وگرنه تو نگارش و خیالپردازی عالی.

1 ❤️

906451
2022-12-12 23:04:05 +0330 +0330

عاای دمت گرم

1 ❤️

906460
2022-12-13 00:57:22 +0330 +0330

به به این شد یه داستان خوب ، ادامه بده عزیز که خستگی از تن و ذهنمون در میره با این قلم روان و دلنشینت

1 ❤️

906842
2022-12-15 21:21:24 +0330 +0330

فوق العاده می نویسی! منتظر پارت های بعدی هستیم.
ضمنا، امیدوارم که یه اکانت بزنی تا بشه باهات ارتباط برقرار کرد.کمتر کسی تو سایت اینطوری می‌نویسه. میدونی منظورم چیه دیگه، همه روی سکس تمرکز میکنن. واسه همین مشتاقم اکانت بزنی و بیشتر خودتو معرفی کنی!💕

1 ❤️

907077
2022-12-17 10:30:10 +0330 +0330

ممنون از همه دوستان بابت همراهی
m677072 ❤
تنها ولی تنهای عزیز ممنون بابت انگیزه ای که بهم میدی
shrm شماره جدید یکی دو روز بعد از انتشار قبلی به سایت تحویل میدم ولی روند انتشار چند روز طول میکشه.
min.55 عزیز لطفا فحش نده😆 در خط بالا توضیح دادم.
Hamed031sh در اسرع وقت مرسی ازت.
A_gha2001 خوشحالم راضی هستی مرسی ازت
Itspoyaawa ممنون بابت انتقاد و تعریفت
arta69 مرسی عزیز
antinous مرسی از انتقادت عزیز ولی من خودم عاشق آروم پیش رفتنم عذرخواهی میکنم اگه حوصله بعضی دوستان سر میره.
Kian amin مرسی عزیز جشم سعیم رو میکنم.
Luckyfer ممنون ازت عزیز
Hohokaka لطف داری عزیز
hot_top_boy نظر لطفته عزیز خیلی خوشحالم که خوشت اومده
Fucker84 thank you
LittleStrawberry مرسی عزیز از نظرت که باعث انگیزم میشه. ❤

0 ❤️