شب تولد 16 سالگی نوازش

1394/11/14

سلام امیدوارم حالتون خوب باشه من نوازش هستم 19 سالمه این خاطره که میخوام بگم مربوط میشه به شب تولد 16 سالگی من ، قصد نداشتم داستانمو بنویسم چون یه عده داستان های الکی بعضی از مردم رو خوندن فقط بلدن کامنت های چرت و پرت بزارن !
ولی به هرحال منم دلم خواست خاطره اون شب تولدم رو بزارم
من تقریبا تو یه خانواده نیمه مذهبی بزرگ شدم اما از بچگی جلوی نامحرم ها حجاب معمولی داشتم . آخرای 15 سالگی بودم که مامانم ترتیب یه مهمونی را داده بود که عمم به همراه شوهرش و پسرش و دخترش و عموم به همراه همسرش و دوتا پسر عمو هام که بزرگه به تازگی عقد کرده دعوت بودن .
ساعت 5 با دوستام قرار داشتم و به هر زحتمی بود مامانمو راضی کردم که زود برمیگردم تا بزاره برم ، رفتم تو اتاق حاضر بشم و خلاصه یه نیم ساعتی آرایش کردم و لنز های طوسی کم رنگمو گزاشتم و یه رژ قرمز گوشتی پر رنگ زدم و سوار ماشین شدم.
مامانم منو تا خاقانی رسوند و چند ساعتی رو با دوستام گذروندیم . دوستام تقریبا همه شاخ های میدون جلفا بودن و به توسط اونا منم خودمو میگرفتم بالاخره رسیدیم و با کلی غر و نصیحت از ماشین پیاده شدم و به طرف کافه هرمس رفتم .
وقتی وارد کافه شدم دوستام واسم جشن تولد گرفته بودن اصن باورم نمیشد از خوشحالی دل تو دلم نبود حدود 10 تا پسر و دختر بودن و کلی دوستامو بغل کردم و تا ساعت 8 حسابی ترکوندیم و کلی عکس گرفتیم تا مامانم اومد دنبالم و خبرو که بهش رسوندم کلی خوشحال شد و از دوستام تشکر کرد و به خونه برگشتیم.
وقتی رسیدم خونه همه مهمونا رسیده بودن و بعد از سلامی دسته جمعی همه با تعجب بهم خیره شده بودن اخه اولین بار بود منو با لنز میدیدن و متوجه تغییر اساسی توی صورتم شده بودن . محل ندادم و به اتاقم رفتم تا لباس هامو عوض کنم .
از توی کمدم یه اسلش دم پا کش پوشیدم و یه سارافان تنگ تا پایین باسن به همراه یه زیر سارافانی . لباسم خیلی تنگ بود داشتم میترکیدم اما طبق معمول اونا تمیز ترین لباسای کمدم بودن.
بیرون اتاق رفتم و شروع کردم پذیرایی از مهمونا . همش تو کف پسر عموم آرمین بودم و خیلی دوسش داشتم از بچگی باهم بزرگ شده بودم و 5 سال اختلاف سنی داشتیم خیلی خوشگل بود و هیکل 6 تیکه و بازوهاش منو بیشتر جذب خودش میکرد.
هرچیزی که بهش تعارف میکردم تا برداره بهش خیره میشدم و بهش یه لبخند ملیح میزدم . خلاصه چند ساعتی گذشت و مهمونا میخواستن برن که داداشم یه تعارف به پسر عمم کرد و اونم به همراه خواهر بزرگش موند . منم که دیدم بچه های عمم موندن به بابام گفتم زشته آرمین بره حالا اون داداشش خودش زن داره نمیتونه بمونه و بابام هم آرمین رو نگه داشت خونمون .
ما کلا عادت داریم دختر پسری که جمع میشیم تا صبح بیدار میمونیم به قلیون و چای و پاسور بازی و اون شب هم چند ساعتی پاسور بازی کردیم و قلبون کشیدیم ساعت 5 صبح بود که گفتم من گشنمه داداشم بهم پول داد و گفت با آرمین برو یکم حلیم بخر و بیا . (من و آرمین از بچگی همو آجی و داداش صدا میکنیم و چون از بچگی بزرگ شدیم خانوادم زیاد به ما سخت گیری نمیکنن ) خلاصه گفتم ساعت 5 بریم میان میگیرنمون بزار 6 بریم ک مطمعن شیم حلیمی باز کرده .
ساعت 6 شد و با هم زدیم بیرون پیاده رفتیم چون نزدیک بود . هوا تقریبا گرگ و میش بود و صدای بی صدایی صبح منو میترسوند . آرمین یه نیش خندی زد و گفت خخخ آجی چیه میترسی ؟ گفتم اره خیلی و چسبیدم به بازوش و اونم رو حس برادری منو محکم با دستش گرفته بود که سردم هم نشه همینطور که میرفتیم کم کم سرمو گذاشتم رو شونش و و منتظر بودم خودشو کنار بکشه ولی عکس العملی ندیدم .
به حلیمی رسیدیم خودمو جمع و جور کردم و رفتیم داخل و نیم کیلو حلییم خریدیم و اومدیم بیرون بهش گفتم مرسی گفت باباته چی ؟ گفتم بابت اینکه تولد آجیت یادت بود وای اصن انگار یه لحظه ماتش برد و گفت وای اصن کلا از ذهنم پاک شده بود و ازین حرفا گفتم عیب نداره تو راه برگشت بودیم که گفت پس حسابی خانوم شدی و کامل و بالغ !
منظورشو نفهمیدم ولی لپام گل انداخت همینطور که سرم رو شونش بود برگشتم نگاهش کنم نمیدونم چیشد یه جاذبه ای مارو با هم فیس تو فیس کرد و به لب کوچولو ازم گرفت .
حس خیلی خوبی بود کشوندمش تو یه کوچه که تهش میپیچید و بنبست میشد رفتیم داخل بنبست و بهش گفتم خیلی حس خوبی بود اینو که شنید شروع کرد وحشیانه به خوردن لب هام و منو به خودش فشار میداد.
خب بهم حق بدین اون موقع 15-16 سالم بود ازین چیزا سر در نمیاوردم ولی به هر حال منو به خودش میمالید و فشار میداد یه حسی که بعدا فهمیدم بهش میگن شهوت وجودمو گرفته بود و آرمین گفت بریم که مانعش شدم و گفت نوازش تو آجی منی تا اینجا هم خیلی زیاده روی کردم و از اعتماد خانوادت سو استفاده کردم . منم گفتم نه منم تو این کار شریک بودم 50 50 بودیم حس دوطرفه و بهش گفتم میخوام یه چی بت بگم ولی روم نمیشه گفت راحت باش گفتم من اولین باره اونجام داره یه جوری میشه باید چیکار کنم ؟
گفت اسمش کس هست و بیا بریم میترسم یکی از خونش بیاد بیرون ببینتمون گفتم امروز که جمعس ملت تا ظهر میخوابن و خلاصه با کلی اصرار راضیش کردم گفت یک کدوم ازین کارا جایی نباید درز پیدا کنه .
میترسید ولی دکمه شلوار لیمو باز کرد و یکم کشید پایین و دستشو میکشید لاش وای واقعا عالی بود همین الانم ک به اولین تجربم فکر میکنم کسم خیس میشه خلاصه دستشو بالا پایین میکشید تا به یه نقطه ای که رسید نتونستم تحمل کنم و دستشو کشیدم گفت چیشد گفتم نمیدونم این بالا یه چورییه وقتی دست میکشی گفت چیزی نیس اینجا چوچولته و دهنشو گزاشت روش و میخورد وای از تعجب شاخ در اوردم چرا اینکارو میکنه خو بلد نبودم از طرف دیگه از لذتش لبام به حرف نمیومد و با دست دیگش شروع به دستمالی سینه هام کرد وای که دیگه داشتم دیونه میشدم که یه دفعه لرزیدم و پاهام سست شد و یه مایه لزجی از کس
م به کوچولو اومد .
گفت ارضا شدی دقیقا نمیفهمیدم چی میگه که دیدم یه چیزی تو شرتش قلمبه شده گفت بسه بریم دیگه گفتم نامردیه تو از منو دیدی من نبینم ؟
گفت نه این یکی دیگه فرق داره بریم یه پا ایستادم و گفتم من بابد اینو ببینم دست کرد تو شلوارش و شرتش واسش دکمه شلوارشو باز کردم وای عججب چیزی بود گفتم این دودول هست ؟ تا چند دقیقه میخندید گفت دودول چیه بگو کیر و دستمو گرفت و گفت تف کن کف دستت تف کردم و دستمو گزاشت رو کیرش بالا پایین میکرد گفتم اینم قابل خوردنه گفت اره ولی واسه تو ممنوع هست ادامه ندادم چون خودمم حالم بهم میخورد یه ده دقیقه ای گذشت و همینطور که دستمو بالا پایین میکرد گفت یکم آه و ناله کن اولش روم نمیشد ولی یکم که گفتم عادی شد یهو یه چیزه سفیدی از کیرش پاشید تو دیوار گفتم این چیه گفت این اسپرم
هست آب کیره بریزه تو کس حامله میشن دخترا دیگه ازونجا بود که فهمیدم یه دختر چجوری حامله میشه شلوارشو بست و رفتیم خونه لپامون و لبامون سرخ شده بود ولی سه نکردیم و حلیمای یخ یخ رو بردیم سر سفره و با داداشم و دختر عمه پسر عمم خوردیم .
خوابیدیم تا بعد از ظهر و بیدار شدیم همگی ناهار خوردیم و بابام رفت پسر عمم و خواهرش و با پسر عموم رسوند خونشون .


نوشته: Navazesh


👍 2
👎 0
31459 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

530050
2016-02-03 23:06:03 +0330 +0330

همه داستانت واقعی و قابل قبول به جز… یعنی یه دختر ده دوازده ساله دهاتی هم دیگه خیلی چیزا میدونه، اونوقت توی شونزده ساله تهرانی هیچی سرت نمیشد تا ته کوچه بن بست ساعت شش صبح یاد گرفتی!!! برو عمو برو… برو واسه ما ادا تنگا رو در نیار…

0 ❤️

530053
2016-02-03 23:12:56 +0330 +0330
NA

خرس گنده بودی
نمیدونستی این کس هست کیر هست
رییییییییییسدییییییییییییییییییی

0 ❤️

530155
2016-02-05 08:02:38 +0330 +0330

ک کنم قبلا همینو خوندم

0 ❤️

530190
2016-02-05 17:17:08 +0330 +0330

عاشق دخترای 16 تا 18 ساله هستم.
دست من میافتادی، درسته قورتت میدادم
البته الان سنت گذشته دیگه خخخخخخخخخخ
خخخخخخخخخخخخخ
خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ

0 ❤️

530198
2016-02-05 17:48:48 +0330 +0330

“قصد نداشتم داستانمو بنویسم چون یه عده داستان های الکی بعضی از مردم رو خوندن فقط بلدن کامنت های چرت و پرت بزارن”

خب اگه قصد نداشتی و میدونستی دوستان فحش میدن چرا داستانتو نوشتی اصلا ! ? . ریدی با داستانت عزیز ! (dash)

0 ❤️

530723
2016-02-12 14:02:25 +0330 +0330

kir too khaghani k to rafti toosh bonjol

0 ❤️

972587
2024-02-25 22:30:48 +0330 +0330

عالی بود

0 ❤️