شاید دوباره

1395/03/04

من تو را همچون اهورا
من تورا همچون مسیحا
همچون عطر پاک گل ها
دوست دارم می پرستم….
ترنم این آهنگ تو گوشم با صدای اون، تمام سرمو پر کرده بود… استرس داشتم… دیشب مسج داده بود پروازش از امریکا ساعت ۸ شب میشینه و شب میرسه خونه… دل تودلم نبود… بعد از مدتها بالاخره مسج داده بود. اصلا از خودم نمیپرسیدم کجا بود؟ چرا تا حالا غیبش زده بود ؟ چرا جواب نداده بود… افکارم فقط روی لحظه دوباره دیدنش قفل کرده بود… وقتی میرفت امریکا ، اون شب اومد تو اتاقم… تا صبح تو تخت من بود و نزدیکای ساعت ۵ باید میرفت… بعد از سکس شاید یک ساعت تمام داشتم میبوسیدمش…. میبوییدمش… صورتمو به صورتش میکشیدم و حس کردن ته ریشش دیونم میکرد… لباش… وای … شاید شیرین تر از
عسل… سینه ی عضلانیشو یه گاز کوچیک گرفتم و گفتم … نفس من کیه ؟ زمزمه کرد… منم…
عشق من کیه ؟ … منم… جوجوی من کیه ؟! چشمای درشت و سیاهشو گرد کرد و صورتشو سمت صورت من که رو بازوش بود برگردوند و گفت: اخه من با این هیکل جوجویم؟ پس تو چیی اونوقت ؟ من گفتم : ارتمیس… شاهزاده ی دلیر پارسی… خندید…
و گونمو گاز گرفت…
-مامانننننننننننننننن
+جوووووووووووووون
-نه تو رو خدا …
دستش روسینه ی برهنه ام وحشیانه چرخید و خودشو با یه حرکت کشید رو من…کیرشو که دوباره راست شده بود رو کسم میمالید … اما تو نمیکرد… میدونست چطوری تحریکم کنه … لباشو اروم میکشید رو گردنم و میبوسید… دیونم میکرد… اه…
-جوووون
+اووووممممممممم
اروم فرو کرد تو… داغ بود مثل تنش… مثل لبش… لبش رو لبام قفل بود… و سینم تو دستش … دست دیگشو اهرم کرده بود تا وزنش رو من سنگینی نکنه …اروم زمزمه کردم
-تندتر …
+چششششششششششششم…
حس عجیبی تو تنم میپیچید… بوی تنش بیشتر از کیرش منو ارضا میکرد… زمزمه کردم دارم ارگاسم میشم…
در حالی که با شدت زیادی داشت کیرشو حرکت میداد و خیلی عمیق و عرق کرده بود… گفت … منم… میخوام با هم ارضا شیم… باهم…
زمزمه کردم:
-با هم… تورو خدا باهم….
هردومون لرزیدم… در حالی که داشتم ارضا میشدم نبض کیرشو تو کسم حس میکردم… بازم با هم ارضا شدیم…
همیشه اینطوری بود… دستشو شل کرد و وزنش رو تنم افتاد… سرشو که رو سینه ام بود اروم نوازش میکردم…و موهاشو …
-ششششششششش …. تموم شد…. ششششششششش ….
+ههههههههوووووووممممممم … دوستت دارم جوجوی من…
-من بیشتر … به خدا…بگو…کی بر میگردی؟
انگار بهش ضد حال خورد… خودشو از روم پس کشید… کیرش حالا شل و بی حالت بود.
+چند دفعه می پرسی؟ گفتم که زود…
-خوب کی؟
+تو حواستو به درست بده بچه… گفتم زود میام… میبینی که مامانم اینا گیر دادن…
اشک تو چشمام اومد و سریع چکید رو بازوش …
باز شروع شد… اخه چقد گریه میکنی تو؟ چطوری بگم از دخترای ضعیف خوشم نمیاد …
ـ باشه باشه ببخشید… تو رو خدا زود بیا
دوباره شروع کردم بوسیدنش…. سیر نمیشدم… و اون اروم چشاشو بسته بود…
این اخرین دیدارمون بود…قبل از رفتنش.
وقتی داشت میرفت اروم تو گوشم این شعر میخوند:
من تو را همچون اهورا
من تورا همچون مسیحا
همچون عطر پاک گل ها
دوست دارم می پرستم….
وقتی رفت دیگه نتونستم باش تماس بگیرم… جوابمو نمیداد… چقد زنگ زدم… مسج دادم… هیچی…اصلا انگار اب شده بود تو زمین… هیچطوری پیداش نمیکردم…بدترین روزا برام گذشت….داغون شده بودم.

از تو تخت اومدم پایین … دوش گرفتم اماده شدم. عطر زدم… یه تیشرت سفید و دامن سورمه ای پوشیدم … به اینه نگاه کردم… زیر چشام یکم گود شده بود… من باید این عادت لعنتی مشروب خوردنو بذارم کنار… از دیشب که مسجش اومد، مسج داده بودم صبح میام خونت ببینمت، دلیور شده بود اما نخونده بود…
با خودم گفتم میرم درخونش همینطوری …

بر رهگذرن گویم
من نام و نشان تو
هر رهگذری جویم
من جا و مکان تو
گر میشنوی صوتم
اواز ده اینجایم
تا بر بکشم سویت
من واله و شیدایم….
من دور تو میگردم
من تو دور تو میگردم…

سر راه یه رز براش خریدم… نزدیک خونش بودم… دلم براش پر میکشید… هر چه قد بد بود … هر چه قد بد کرده بود… دل عاشق من میبخشیدش… وقتی جوابمو نداده بود… وقتی اون شبا اونقد گریه کردم… با خودم قسم خوردم که دیگه بهش اعتنا نکنم… اما از دیشب که مسجش اومد … همه چیز یادم رفت…
دوباره بوی تنش تو ذهنم پیچید… دوباره صداش تو گوشم زنگ میخورد… اه… چقد دوستش داشتم…
رسیدم… نزدیک در و همسایشو دیدم که داشت میرفت بیرون.

  • hey cuty… he is arrived… haha this rose is for him؟…
    +hey dude… yeah… i know … yeah its for him…
  • good luck
    یه چشمک زد… گفتم مرسی …
    تا خواستم زنگ درو بزنم… در باز شد…
    نزدیک بود غش کنم… خودش بود… با اون زنیکه ی جنده ی هر جایی … میشناختمش…
    گل از دستم افتاد… اونم شکه شده بود… میخواستم بهش سیلی بزنم… نمیشد… دستم میلرزید… اشک از چشم افتاد… هیچکی هیچی نمیگفت…
    بعد از چند ثانیه یه تف انداختم رو زمین… و گفتم :
    خلایق هرچه لایق…
    لیاقتت همین جنده هاست…
    زنه میخواست یه چیزی بگه … ناگهان عشقم تبدیل به خشم و نفرت شد…
    دادم زدم:
    تو پاره ی هر جایی ببند اون دهن کثیفتو تا ندادم بچه ها جرت بدن…
    و دستمو بلند کردم که بهش سیلی بزنم… که اون دستم و گرفت و گفت دست رو همسر اینده ی من بلند کنی دیگه حق نداری با من حرف بزنی و حرف دهنتو بفهم به کی داری چی میگی.
    منم گفتم … حرف واسه تو هرزه ی دروغگو کمه… باید پس بدی…
    و قبل از اینکه بخواد عکسالعملی نشون بده سیلی محکم خوابوندم تو صورتش و یه تف کردم تو صورت زنه …
    و سریع دویدم و از اونجا دور شدم…
    دستام میلرزید… حالم خیلی بد بود…
    چند ماه گذشت… دوباره پیام عذر خواهیش اومد… دوباره عاشقش شدم و فراموش کردم .جواب دادم…
    دوش گرفتم و تیشرت سفید و دامن سورمه ایمو پوشیدم و سر راه یه رز خریدم و رفتم سر قرار…
    تو راه با خودم زمزمه میکردم ایندفعه بهتر رفتار میکنم…
    ایندفعه دیگه میکنمش ماله خودم …
    ایندفعه …
    شاید دوباره عاشقم شد…

نوشته: مایا


👍 6
👎 1
9176 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

542304
2016-05-25 07:16:57 +0430 +0430

doostan inbar vase dastanam nazar nadadid :(

0 ❤️

542313
2016-05-25 09:05:51 +0430 +0430

داستان زیبایی بود اما حتی تو داستان هم زنها نباید اینقدر خودشون را کوچک کنن و عشق را گدایی کنن–مرسی خوب بود

0 ❤️

542331
2016-05-25 11:44:15 +0430 +0430

بخش رابطشون قشنگ بود اما آخرش رو اصلا دوست نداشتم. خسته نباشی

0 ❤️

542352
2016-05-25 14:15:38 +0430 +0430

من من من من 1! (erection) (erection)

0 ❤️

542376
2016-05-25 17:09:09 +0430 +0430

کار ب داستانت ندارم
کامنت سه دختر توداستان سن ها بالا سی
خدا عمرتون بده

0 ❤️

542397
2016-05-25 20:51:19 +0430 +0430

سلام روشنک عزیز(نگو که اسمت روشنک نیست،زورم زیاده روشنک صدات میکنم ? ? ) داستانت یه حس قشنگو در من زنده کرد،حسی که بیشتر از یه سال بود که نادیدش گرفته بودم و این نادیه گرفتن خوبی ها و بدی های خودشو داشت و داره.
ازت ممنونم که این حس قشنگوو در من بیدار کردی و امیدوارم هر دفعه قلمت بهتر از قبل بشه و پیشرفتو تو کارت ببینم…مرسی… موفق و سربلند باشی.

0 ❤️

542427
2016-05-26 00:05:44 +0430 +0430

Moji : you are right
sharlatan :Merc Kheli Kheli ziaD
Harchi salahe sedam konid
Kheli ham mamnoon 👼 (clap)

0 ❤️

542700
2016-05-27 20:46:34 +0430 +0430

Regarding to last comments
هدف من از نوشتن این بخش روایت واقعیت بود نه داستانــ این خوب نیست اما متاسفانه حقیقت داره و نگفتنش به این معنا نیست که در جامعه وجود نداره
اگه شخصی از قالب خودش بیرون بیاد و به عنوان شخص سوم زندگی خودش رو مرور کنه بعد شاید بتونه اشتباهاتش رو بیشتر واقع گرایانه پیدا کنه

0 ❤️

542987
2016-05-29 23:33:56 +0430 +0430
NA

فقط متاسفم برای همچی شخصیت ضعیف النفسی
داستانت خوب بود،مرسی
شاد و سالم باشی

0 ❤️