سیاست هولناک (۵ و پایانی)

1395/03/04

…قسمت قبل

« من یه بازندم »

چشمم خیره به سیگار نیم سوخته ای بود که با مهارت لای دو انگشتش میچرخوند . حواسش به من نبود ، با جدیت محو صحبتای دوستش شده بود که کنار گوشش به آرومی پچ پچ میکرد . نگاهم به روی نیم رخِ جدیش خشکید ، سیگارو با یه ضرب ناگهانی گذاشت کنار لبش و با حرکات متناوب بالا و پایین کرد ، حس کردم داره انتهای سیگارو لای دندونش فشار میده و گاز میگیره. دستش رو که تا چند لحظه ی پیش میزبان سیگاری بود که الان لای دندوناش داشت ریز ریز جویده میشد ؛ مشت کرد . پاهام نای حرکت نداشتن ، حس میکردم کوچکترین حرکتی توجهشو به سمتم جلب میکنه. دلم میخواست ساعتها مثل مجسمه چسبیده به دیوار کنار طباخی بمونم . آب دهنمو قورت دادم . هر لحظه ممکن بود سرشو بچرخونه و ببینتم ، الان زمان رویا پردازی نبود . حتی موقع ترسیدن هم نبود ، به خودم نهیب زدم : « یا الان یا هیچ وقت » با چادرم صورتمو پوشوندم و با قدمهای لرزون پشت به اونا از طباخی فاصله گرفتم . هر گامی که بر میداشتم حس قدم برداشتن روی زمین پر از مین رو بهم میداد . زمینی که هر لحظه ممکن بود مقابل پام منفجر شه و جلوی حرکتمو بگیره ، هنوز 30 قدم دور نشده بودم که نا خودآگاه با دستی که کولمو در عرض یه چشم بهم زدن از مشتم قاپید جیغ زدم :« دزد دزد ، بگیریـــــــــــدش… همه ی زندگیم ، همه ی دار و ندارمو برد ، بگیریدش… ارواح خاک امام حسین بگیریدش… همه ی زندگیم تو اون کیفه ، خدااااااااا… »
سعی کردم چن قدم دنبالش برم اما با گرفتن نفسم و اشکایی که جلوی دیدمو میگرفت چارزانو افتادم کف آسفالت کوچه و پیشونی به خاک ، به خاطر زندگی آشغال و شرایطی که ثانیه به ثانیه بدتر میشد ؛ به حال بی پناهی و غربتم زااار زدم . تمام زحمت این چهارسال دربدریم ، همه ی دار و ندار ناچیزم توی همین کوله پشتی بود ، کوله پشتی که حالا تو دستای مردی قرار داشت که ترک یه موتوری داشت به انتهای کوچه میرسید . صدای درگیری و فحش جلوی طباخی باعث شد تا سرمو بیارم بالا : همه ی اون پسرایی که دیده بودم داشتن با وضع فجیعی دعوا میکردن ، پسری که کیفم دستش بود داشت از اون کتک میخورد ، میتونستم صداشو ، همون صدای محکمِ چهارسالِ پیشو ، به راحتی تشخیص بدم که مثل بمب تو کل محل میپیچید : « سیرابی اینبار دیگه کونت پارس ، آماراتو از بَر و بچ گرفته بودم ، تو محل ما و از این گوه خوریای اضاف؟؟ ، هه ، خواب دیدی بچه کون ، مگِ اینکه حاجیت مرده باشه که واس خودت تو محلی که قُرُقِ ماس بیزنس را بندازی چاقالِ جاکش . اِخ کن بینم / تقریبا عربده زد : / کَری حمال؟؟ گفتم بده من ساکو…»
بلند شدم وایسادم ، صاحب موتوری با یه گاز محکم از دستشون داشت در میرفت که 3 تا از دوستاش با سرعت رفتن دنبالش و یکمی اونورتر خودشو موتورشو پخش زمین کردن ، اون هنوز یقه ی دزد کیف منو گرفته بود و داشت تهدیدش میکرد ، دولا شد و چیزی رو از رو زمینِ کنارشون ورداشت ، وقتی رو صورت پسره که داشت با صدای بلند التماس میکرد فشارش داد و صدای فریادِ اون بدبخت تو کل کوچه پیچید متوجه شدم که ، اون چیز، ته سیگاری بود که تا همین چند ثانیه پیش داشت دود میکرد. . بلند شد ایستاد ، کوله پشتیمو دیدم که تو دستاش بود ، دو سه تا لگد نثار اون بدبخت کرد و به انتهای کوچه ، جایی که من ایستاده بودم ، خیره شد . قلبم ریخت ، اونقدری باهاش فاصله داشتم که نتونه جزیات ظاهرمو تشخیص بده ، چنتا از کسبه ی محل هم کنارم ایستاده بودن تا بتونن از دور شاهد درگیری باشن . از فکر کولم اومدم بیرون و هراسون خودمو کمی جلوتر، پشت یکی از پستوی های یه میوه فروشیِ کهنه قایم کردم . استرس از دست دادن کوله پشتیم با ترسِ دیدن اون بعد از چهار سال جوری خرخرمو گرفته بود که بزور میتونستم نفس بکشم ، گیج بودم . نمیدونستم باید چیکار کنم . عقلم میگفت باید همه چیرو بزارم و فرار کنم اما بدجوری از فرار خسته بودم . تا میومدم به شرایطم عادت کنم یه اتفاقی میفتاد تا همه چیز به هم بریزه ، انگار خدا هم نمیخواست من به آرامش برسم . همونجا نشستم رو زمین و سرمو گذاشتم روی پاهام و با صدای بلند اشک ریختم ، اشکی حاکی از درماندگی ، عذاب و بی پناهی . دوباره افکارم توی چهار سال پیش گم شد ، تو اون سلاخ خونه ، استرس ، ترس ، راهی برای نجات ،اشک ریختن برای بخشیدن جونم به پای پسری که نه میشناختمش و نه میدونستم کیه [به چه جرمی؟] - جرم ناکرده ، اعتماد به یه دوست که خودش قربانی اعتماد به کس دیگه ای بود… ، چه گناه دیگه ای مرتکب شده بودم جز این؟ «انگار تو این دوره زمونه ی وانفسا بی گناهی ، خودش به تنهایی یه جرم بزرگ حساب میشد» حالا کجا میرفتم؟ بدون پول ؟ بدون سرپناه…بدون مدارک /
مثل صاعقه زده ها با وحشت ، از چهار سال پیش به واقعیت پرتاب شدم و زیر لب با لکنت نالیدم :

  • م د ا ر ک - ؟!!!
    یه لحظه قلبم ریخت ، تمام مدارک شناساییم توی کوله بود . اگه اون کولم رو باز میکرد و داخلش رو میدید متوجه همه چیز میشد . از ترس چشمه ی اشکم خشکید و با یه حرکت تند و هیستریک از جا پریدم : - “ بدبخت شدم! “ انقدر این جملرو بلند به زبون آوردم که چند نفر کاسبی که دور و برایستاده بودن با نگاهی حاکی از کنجکاوی به سمتم برگشتن ، صدای یه نفرو شنیدم که گفت : چیزی شده آبجی؟ - جواب ندادم . سرم پایین بود و توی خلسه ای از افکار عمیق دست و پا میزدم « نمیتونستم همینجوری بزارم و برم ، خلاف میلم و با ترس عمیقی که از چشم تو چشم شدن با اون کل وجودمو دربر میگرفت تصمیم گرفتم تا برم سراغش ، باید میرفتم سراغش قبل از اینکه اون با آدماش بیاد سراغم و بخواد تحویلم بده .
    از طرفی دلمو گرم میکردم که کسیکه یباد از جونم گذشته نمیتونه آدم واقعا بدی باشه ، لااقل نه به بدیِ اون سلاطینِ بیرحمی که حالا مثل کفِ دستم میشناختمشون . شایدم حتی میتونستم روی کمکش حساب باز کنم . شاید اون میتونست از این مخمصه نجاتم بده…، نباید انقدر بدبین باشم ، آره تصمیم درست همینه » با گامهای سنگین و پوستی رنگ پریده تر از همیشه به سمت طباخی حرکت کردم از دور دیدمشون که داشتن با یسری از اهالی محل بحث میکردن ، خبری از موتوری و ترک نشینش نبود ، حدسم این بود که مردم محل از هم جداشون کرده و با پا درمیونی به این دعوا فیصله داده باشن. کنار دیوار طباخی منتظر ایستادم تا دور و برش خلوت شه . کاپشن سیاهش خاکی بود و کوله پشتی منو با دست راستش محکم میفشرد ، هنوز عصبی به نظر میرسید.

نمیدونم چند دقیقه با اضطراب منتظر ایستادم تا از دوستاش جدا بشه و به سمت کوچه ای باریک تر در منتهی علیه سمت راست همین محله ایکه توش بودیم بپیچه . از وسط کوچه جوی آبِ باریکی میگذشت ، کمی پایین تر مجبور شدم از بوی فاضلاب جلوی بینیمو بگیرم . برام جالب بود که میدیدم هرکسی از جلوی رومون رد میشه بهش سلام میکنه ، انگار همه تو این محل میشناختنش و ازش حساب میبردن ، حتی پسرهای جوون وقتی با کلی شور و شر به چند قدمیش میرسیدن ساکت میشدن و سراشونو مینداختن پایین . دوباره پیچید سمت چپ ، با صاحب بقالی کوچیکی تو یه حجره ی ساده ، سلام علیک کرد و از یه کوی شیب دار دیگه رفت پایین . وسط همون کوی بود که صداش کردم ، صدام انقدر میلرزید که شک داشتم بشنوه اما شنید ، سریع برگشت و بهم خیره شد ، جرعت نمیکردم تو چشماش نگاه کنم . صدای محکمش که تو سرم پیچید ، حسابی جا خوردم : - فرمایش؟؟ انتظار نداشتم منو نشناسه ، من و من کنان زمزمه کردم : - من صاحب اون کیفم
چشماش رو زیر تابش نور مستقیم خورشید جمع کرده بود ، چند قدم اومد جلوتر و زل زد به صورتم ، برای اینکه بشناستم چادرمو آزاد کردم و روسریمو کمی کشیدم عقب تر ، قیافش با اخمی جمع شد و چشمای کشیدش حالتی ما بین حیرت و شک به خودشون گرفتن ، با صدای دورگه ای زمزمه کرد : تو؟؟!!!
سرمو بلند کردم و به صورتش که از نزدیک خشن تر و کمی هم هولناک به نظر میرسید زل زدم ، چشمم روی جای زخم عمودیش خشکید ؛ با لکنت زمزمه کردم : بله … خودمم
خنده ای عصبی صورتشو پوشوند : - پس هنوز نمردی!

  • باید میمردم؟!
  • انتظارش میرفت ؛ پوزخندش روحمو سوراخ کرد ؛ البته هنوزم خیلی دیر نشده .
    چیزی نگفتم یعنی جز بغض جوابی نداشتم که بدم، دوباره خندید ، خنده ای عصبی و غیر دوستانه ، : هه دنیای ما رو ببین ، چه تصادف جالبی ، به قول حاجی کوه به کوه نمیرسه ولی این آدمای لامصب خوب نافرم ، میرسن تنگِ هم ـ کمی مکث کرد ـ گرچه ته دلم مطمئن بودم یروز میبینمت اما خدایی نه اینجا ! شاد اون دونیا شایدم تو مجله و روزنامه ها ، ـ مستقیم زل زد تو چشام ـ منظورم از مجله و روزنامه ها عکس جَسَدِت بود کوچولو!
    رو تمام تنم عرق سرد نشست ، لحنش ته مایه ای از طنزِ تلخ و تحقیر داشت ، کاملا حس میکردم که با حرفاش میخواد بترسونتم . مستقیم زل زده بود بهم ، حس میکردم تابِ نگاه خشکشو ندارم . نگاهمو دوختم به آسفالت پیشِ پام . صدای لرزونم انگار از تهِ چاه میومد :
  • اگه…اگه انقدر انتظار مَر… مرگمو میکشیدی چرا اونروز گذاشتی از اون مهلکه در برم؟ چه دلیلی داشت…چه دلیلی داشت که نجاتم بدی؟
    اخم کرد : من نجاتت ندادم بچه ، بیخودی توهم نزن!
    با بغض صدامو بردم بالا : چرا انکار میکنی؟ اگه اونروز نمیزاشتی از اونجا برم ، اونا منو هم مثل دوستام میکش…
    خیلی سریع دستشو گذاشت جلوی دهنم : هییییییش خفه شو ، من فقط گذاشتم بری چون دلم برات سوخت بدبخت / کمی مکث کرد و با لحن آروم تری ادامه داد : / شایدم چون منو یاد یه نفر انداختی که یه زمانی خیلی برام عزیز بود…همین
    بغضم داشت میترکید ، حرفاش ، لحن محکمش و از همه بدتر قیافه ی سرد و بیروحش داشتن داد میزدن که من حتی به اندازه ی یه حیوونم براش ارزش نداشتم. پشتشو کرد بهم و از جیب شلوارش چیزی رو درآورد ، وقتی به طرفم برگشت ، گوشه ی لبش یه خلال دندون بود که با حالتی عصبی بالا و پایین میشد ، میدونستم داره انتهاشو میجوه : - گفتی صاااب این کیف تویی؟؟
  • سرمو به نشانه ی جواب مثبت تکون دادم ، نای حرف زدن نداشتم .
  • مشخصات؟
    با حیرت و منگی زل زدم بهش.
  • کَری؟؟ مگه نمیگی کیف مال توئه؟ بنال ببینم چی توش داری
    دوباره سکوت کردم . مغزم انگار از کار افتاده باشه ، نمیتونستم ازش استفاده کنم. یکمی نگام کرد ، حس نگاه سنگین و بیتفاوتش که منتظر جواب بود آتیش به جونم مینداخت .
    ـ هوووی با تو اَم ، انگا تو باغ نیستیاااا ؟ کلِ روزو وقت نااارم منتظرِ شازده خانوم بمونم که زبونت وا شه پَ بنال تا داغ نشدم
    میخواستم جوابشو بدم اما هرچی بیشتر به ذهنم فشار میوردم که چیا تو کیف گذاشتم کمتر یادم میومد. اینبار صداش محکمتر از قبل بسان تازیانه ای تو گوشم پیچید و باعث شد تا از خلسه و تاثیرِ ناجورِ حرفاش بیام بیرون : ـ تو انگار گرفتی مارو … به درکِ سیا ، انقد اونجا واسا زیرِ پات علف سبز شه
    داشت ازم دور میشد که بالاخره از شدت درد توی قلبم منفجر شدم ، خودم باورم نمیشد این حرفا داره از دهن من بیرون میاد : ـ صبر کن! التماست میکنم … التماست میکنم … به کمکت احتیاج دارم… التماست میکنم ، به پات میفتم که کمکم کنی… دیگه طاقت ندارم . 4 سالِ تمامه دارم از خودم و از این روزگارِ نامرد فرار میکنم و هنوزم نفهمیدم که اشتباهم کجا بوده ، هنوزم نمیفهمم به کدامین گناه متهمم به مرگ… توروخـــــــــــــــدا کمکم کن . فقط تو میتونی بهم کمک کنی ، هرکاری بخوای میکنم فقط بهم بگو برای یه ذره امنیت و آرامش باید چیکار کنم؟ باید کجا برم تا یه شب بتونم سرمو راحت رو بالش بزارم؟
    هنوز پنج- شیش قدم بیشتر جلو نرفته بود که ایستاد . از پشت یه پرده ی اشک ، هیکل بلند و استوارشو میدیدم ، وقتی دوباره قدماشو از سر گرفت با هق هق دویدم جلو و بازوشو از پشت چسبیدم : ـ به خاطر خدا نرو ، من نمیخوام بمیرم…به خاطر خدااااااااااا
    بازوشو گرفته بودم و شونه هام از هق هقِ گریه میلرزید . وقتی با یه ضرب برگشت و دستمو با خشونت از بازوش زد کنار متوجه شدم که چیزی تو ظاهر و چشمای باریکش تغییر نکرده ، حتی میتونستم حس کنم که لحنش سردتر از قبل شده : ـ تو اگه خودت کرم نداشتی و همینقدر که ادعا میکنی بیگناه بودی اونساعت شب تو خونه ورِ دلِ ننه بابات کپیده بودی ، دختری که خودش به هوای پول و شهرت با پای خودش میاد تو خونه ای که پر از مرده لیاقتش هم بالاتر از این نی…
    ـ به خدا اشتباه میکنی… من با هیچ کودوم از اون مردا سَر و سِری نداشتم . نه دنبال پول بودم نه دنبال پریدن با اشخاص مشهور و بِنام . به خاکِ مامانم قسم اونشب به اصرارِ مهری رفتیم اونجا…قسم میخورم هیش کودوم از اونارو قبلا ندیده بودم… حتی مهریِ بدبخت هم یه قربانی بود . اونم گول خورد…باور کن ماجرا اونجوری که تو فکر میکنی نبوده و نیست
    با نفرت زل زد بهم : ـ بسه دیگه بیشتر از این اشک تمساح نریز حالم بهم خورد
    با دستام اشکای صورتمو پاک کردم : باشه غلط کردم ، دیگه اشک نمیریزم فقط بهم بگو که ولم نمیکنی ، هیچی ازت نمیخوام فقط … فقط یه راه حل بزار جلوی پام ، فقط بهم بگو باید چیکار کنم؟
    زل زده بود به یکی از خونه های روبرو و به شدت با دندونش خلالی رو که گوشه ی لبش بود میجوید. نمیتونستم از قیافش چیزی بخونم ، ترجیح دادم ساکت بمونم تا خودش شروع به حرف زدن کنه . سکوت بینمون با صدای قار و قور شکمم شکست . با خجالت دستم رو حائل شکمم کردم تا از شدت صداش کم کنم ، دلم از گشنگی داشت ضعف میرفت . خیلی وقت بود که چیزی نخورده بودم. سرمو که آوردم بالا متوجه شدم که با نگاه بیروحی توام با پوزخند زل زده بهم . همون حس چهارسالِ پیش بهم دست داد ( وقتی با شلوارِ خیس از ادرارم جلوش ایستاده بودم و اونم با نگاهش به خجالتم دامن میزد )
    ـ گرسنه ای؟ - از خجالت مثل لبو سرخ شدم و چیزی نگفتم -
    سرشو تکون داد و غرید : همینجا منتظر باش الان برمیگردم

| جگرکی ـ شادآباد |

جولوم نشسته بود و داشت با نگاهش براندازم میکرد . اولش معذب بودم که جولوش چیزی بخورم اما وقتی سیخ دل و جیگر رو آوردن سر میز و بوش تو دماغم پیچید ، خجالت رو گذاشتم کنار ؛ با نونِ لواش یه لقمه ی بزرگ گرفتم و با وَلَع همشو چپوندم تو دهنم . اون یه چایی استکانی جلوش بود ، هر از گاهی کمی بهش لب میزد اما نگاهشو از روم برنمیداشت . جوری زل زده بود بهم انگار قصد داره تمامِ افکارم رو از کالبدِ ذهنم بکشه بیرون… تو تمامِ مدتی که من مشغول خوردن بودم اون با نگاهِ یخ زدش بدون کوچکترین حرفی کَنکاشم میکرد ، فقط یبار زبون باز کرد ، اونم وقتی بود که از بزرگی لقمه ای که تو دهنم گذاشته بودم به سرفه افتادم ؛ همون طوری که تو لیوان برام آب میریخت با پوزخند گفت : خفه نشی بچه! با دست پاچگی بعد فرو دادن لقمه به روش لبخند زدم اما با مواجهه با نگاه خشکش لبخند منم رو صورتم ماسید . وقتی بالاخره آخرین تیکه ی دل رو لای نون گذاشتم نگاهشو ازم برگردوند و برای تسویه حساب از جاش بلند شد . تمام حواسم به لقمه ای بود که تو دهنم میجویدم . حسِ شیرین پر شدنِ شکمم و دلگرمی حمایت شدن بعد از چهارسال آنچنان حسِ خوشی رو تو وجودم ایجاد کرده بود که هیچ چیزی ؛ حتی تصور مرگ هم نمیتونست آرامش و حس خوشم رو بهم بزنه . دست کردم از اونسر میز تیکه ی اضافی نون رو بدون نگاه و سریع چپوندم تو کوله که رو میز‌ ، مابینمون قرار داشت و صندلیمو با سر و صدا کشیدم عقب تا از جام بلند شم . خواستم از اون بابت این غذای دلچسب تشکر کنم اما پشت پیشخون به غیر از یه پیرمرد عینکی که با دقت یه دسته اسکناس هزاری رو میشمرد ، کس دیگه ای به چشم نمیخورد . با خودم گفتم حتما رفته بیرون تا سیگار بکشه ، شق و رق بعد از تشکرِ بدون جواب از پیرمرد ، پا به خیابون گذاشتم .
هیشکی نه جلوی مغازه و نه دور و برش به چشم نمیخورد . دستمو بخاطر نور مستقیم آفتاب حائل صورتم کردم و دوباره با دقت به دور و اطراف چشم دوختم . هیچ مردی که شبیه اون باشه به چشمم نمیخورد . تو دلم دوباره رگه های نگرانی و دلهره رو حس میکردم « حتما مشکلی براش پیش اومده ، شاید یکی از آشناهاشو دیده ، حتما دوباره برمیگرده همینجا ، باید منتظرش بمونم» کولمو گرفتم بغلم و خودمو لبه ی سکوی مغازه جا دادم . نورِ داغِ خورشید بدجور اذیتم میکرد اما نمیخواستم از جلوی جگرکی تکون بخورم مبادا برگرده و منو اونجا پیدا نکنه. نمیدونم چقدر اونجا منتظر نشستم . دوبار با کلافگی رفتم داخل و از پیرمرد سراغشو گرفتم اما هربار با همین جواب « پولشو داد و رفت بیرون» مواجه میشدم .

به هیچ عنوان نمیخواستم قبول کنم که منو وسط خیابون گذاشته و رفته… وقتی بالاخره صدای اذان ظهر تو گوشم پیچید با حالی منقلب ، باسنی که به خاطر این همه مدت نشستن رو سکوی سفت حسابی درد گرفته بود و کمری که تیر میکشید از جام بلند شدم . گیج بودم ، نه خیابونارو میشناختم و نه نگاه مردم اون محل به دلم خوش میومد . نمیفهمیدم برای چی تنهام گذاشته… هزار بار رفتارم و نگاهشو مرور کردم و آخر سر به این نتیجه رسیدم که من براش فقط حکم مگس مزاحمی رو داشتم که یجوری باید از شرم راحت میشده . چجوری میتونستم از کسی که هرگز نمیشناختم انتظار کمک داشته باشم. اونم کسی که همدست اون سرانِ عوضیه . فقط دلمو بیجهت صابون زده بودم ، باید به خاطر همینی که به جونم رحم کرده بود کُلامم مینداختم هوا… تو طول پیاده رو و با قلبی آکنده از غم اینارو به خودم میگفتم و پیش میرفتم . حس میکردم کفِ پاهام از شدت راه رفتن داره تاول میزنه. نمیدونستم باید کجا برم ، گیج و منگ یه ماشینِ دربست گرفتم و آدرس خونمونو دادم . تو طول راه پلکام از خستگی و سنگینی مدام رو هم میفتاد و با هر ترمز ماشین از خواب میپریدم . وقتی به محلمون نزدیک شدیم در کولرو باز کردم و …

«“دنیا با تمامِ بزرگیش رو سرم آوار شد“»

هیچی توی کوله نبود . خالی / باورم نمیشد/ تک تک جیباشو زیر و رو کردم ، به غیر از دو تا اسکناس 10 هزارتومنی و 3 تا قلوه سنگ و چنتا مشمای خالی و بسته ی نونِ لواش هیچ چیزِ دیگه ای توش نبود . قلبم مثل گنجشک میزد . دوباره و سه باره کل کولرو گشتم انگار نمیتونستم قبول کنم همه ی دار و ندارم دزدیده شده . « امکان نداره …امکان نداره … آخه چطور ممکنه؟» یه نظر چشمامو بستم و قیافه ی مثلِ سنگِ اون ظاهرِ بیروح با تمام جزییاتش اومد جلوم. طرزِ نگاهش ، حرفاش ، رفتارش… جاری شدن اشکام به روی گونه و احساس سرخوردگی و نفرتی که کل وجودمو تو خودش حل کرد ، دستِ خودم نبود. «آخه چطور تونستی باهام اینکارو بکنی بیغیرت ، چطور نفهمیدم… چطــــــور؟؟ » راننده که با شنیدن این جمله از لای لبای لرزونم ، توجهش جلب شده بود زیرِ چشمی زل زد بهم … ، برای کنترلِ اشکام دندونامو روی هم فشار میدادم . وقتی سر کوچه رسیدیم ، دست لرزونمو دراز کردم و تنها سرمایمو گذاشتم کف دست راننده ، وقتی اسکناس 5 هزار تومنی تو دستم جا گرفت و در ماشینو بستم ، کاملا حس کردم که قلبم هم همزمان با صدای تقِ بسته شدنِ در شکست. کولمو همونجا انداختم پای درخت بید و دوزانو خم شدم رو زمین و به حال خودم و بخت بدم خون گریه کردم . هر کاری میکردم دلم سبک نمیشد ، ترس و غم و بی پناهی جوری پا گذاشته بود رو خرخرم که دیگه امیدی به زندگیم نمیدیدم. بدونِ پول ، بدونِ جا و مکان ، بدون سرپناه و بی کس و تنها باید چیکار میکردم ؟ احساس میکردم این چهارسال عرق ریختن برای دوباره سر و پا شدنم همش سرابی بیشتر نبوده . اشکامو با مچ دستم پاک کردم و بند کولمو گرفتم دستم و با نگاهی مغموم زل زدم به انتهای کوچه ، ساختمون سفیدِ خونمون رو میتونستم از همون دور هم تشخیص بدم . با پاهای لرزونم رفتم به سمت خونه ، خونه ای که چهارسالِ پیش به قصد فرار از سرنوشتم برای همیشه ترکش کرده بودم . خیلی وقت میشد که از پدرم هیچ اطلاعی نداشتم . دلم به شدت براش پر میزد . حتما ازم متنفر بود ، دختری که به جز ننگ و بی آبرویی براش چیزی به ارمغان نیورد و آخر سر هم با کارت بانکی و برداشتن سرمایه و پولش از خونه زده بود بیرون… / جلوی در خونمون پشت یه ماشین پراید دو زانو نشستم . نمیتونستم چشم از در و پنجرمون بردارم . دیگه جلوی اشکامو نمیگرفتم . یه دلِ سیر گریه ، کمکم میکرد تا حالم بهتر شه . دیگه یادم نمیومد این چندمین باره که اشکام از چشمای بیفروغم میریزه روی زمین . زمان از دستم در رفته بود بعد از انتظاری طولانی بالاخره درِ ساختمون باز شد و بابامو بعد این همه سال دیدم . پیرتر شده بود اما هنوزم همون بود ، هنوزم با همه ی وجودم دوسش داشتم . پشت سرش زن بابام از در اومد بیرون ، وقتی از خونه اومدم بیرون یه شیش ماهی میشد که با پدرم عروسی کرده بود ، با اینکه هیچ وقت مثل مادرم دوسش نداشتم اما هرگز هم ازش بدییی ندیده بودم . یه زمانی فکر میکردم این زنِ مطلقه ی آروم و خجالتی که بدون بچه بعد چن سال دعوا و کشمکش از شوهر معتادش طلاق گرفته و به پدرم پناه آورده بزرگترین دشمنمه اما حالا حتی دلم برای اونم تنگ شده بود ، زن بابام مچِ یه پسربچه ی بانمک با موهای بور رو تو دست داشت که مدام بالا پایین میپرید . وقتی نگاش کردم قلبم ریخت ، پسربچه دستشو از دست زن بابام بیرون کشید و دوید وسط کوچه ، بابام با نگرانی اومد جلو و تو هوا بغلش کرد و غرید : «حٌسام ده بار بهت گفتم که اینجور یهویی نپر وسط خیابون » - زن بابام هم با محبت دستی به سرش کشید و گفت : پسرم بهتره حرف باباتو گوش کنی وگرنه از سٌرسٌره خبری نیست ! پارک هم بی پارک!
دستمو گذاشتم جلوی دهنم و نگاهمو از پسر کوچولویی که بغل بابام بود گرفتم ، باورم نمیشد که اون پسر کوچولو برادر من باشه… حٌسام… نمیدونم چه حسی تو دلم بود ، حسادت؟ ، عشق؟ ، نفرت نسبت به بابایی که به این زودی دخترشو فراموش کرده ؟ یا نفرت از این خانواده ی به ظاهر خوشبخت …شایدم دلسوزی برای خودم و زندگی رقت آمیزم؟…
پسر بچه / برادرم / یا حٌسام تمام طولِ راه با صدای نازک و زیرش تو بغلِ بابام غٌرغٌر میکرد و اصرار داشت تا با پاهای خودش راه بیاد . چه قدر صداش و لحن بانمکِ کلامش در نظرم دوست داشتنی بود با اینحال جرعت نداشتم سرمو بیارم بالا و دوباره نگاشون کنم . ترجیح دادم این خانواده ی سه نفره و خوشبختو به حالِ خودشون بزارم.

هوا تاریک شده بود ، رو پرت ترین صندلیه یه پارک شولوغ نشسته بودم و به خودم و زندگیم فکر میکردم . برخلاف همیشه اینبار هیچ امیدی به هیچ چیزی نداشتم . فقط چشمم به دستِ تقدیر بود تا ببینم برام چی رقم میزنه . نگاهم به مرد میانسالی بود با موهای جو گندمیِ پرپشت و بِهَم ریخته ، قدِ بلند و هیکل توپٌری داشت و تو گرمکنِ ورزشیِ سفید و قرمزِ آدیداس خوشتیپ بنظر میرسید . وقتی با قدمای منظم و سرعت یکنواخت ، با دو ، از جلوم رد شد لبخند جذابی دندونای سفیدشو به نمایش گذاشت . داشتم فکر میکردم که اگه با همین سرعت و پشتکار و به طور مداوم دویدن تو پارکو ادامه بده تا چن وقت دیگه میتونه این یکم شکمِ ناموزونش رو هم آب کنه و تبدیل بشه به یه سوپر مدلِ جذاب! دورِ بعدی که از جولوم رد شد بی محابا زل زدم به چهرش ، دیگه از جذابیتش مطمئن شدم ، صورتش بانمک و برای یه مرد زیبا بود ، سعی کردم از روی چهره ی عرق کردش سنش رو تخمین بزنم ، صدای دختر و پسری که دست تو دستِ هم از جولوم رد میشدن آرامشِ تفکرمو به هم زد . از دیدنشون حسِ بدی پیدا کردم . نمیخواستم به خوشبختیشون نگاه کنم وقتی دست تو دست ازم فاصله گرفتن نفسِ عمیقی حاکی از رضایت کشیدم . مردِ میانسال دوباره از دور هویدا شد ، اینبار سرمو بلند کردم و متوجه شدم که مستقیم داره منو نگاه میکنه ، وقتی از جولوم رد شد علاوه بر لبخند بهم چشمکِ دوستانه ای زد که باعث شد تا کمی خجالت زده و دست پاچه شم. دستمو گذاشتم رو صورتم و سعی کردم از دنیای رویا و خیال بیام بیرون ، وقتی به خودم و شبِ درازِ پیشِ روم فکر میکردم تنم یخ میزد . هنوز پنج تومنی مچاله تو دستم بود ، اما میدونستم که باهاش عملا هیچ کاری نمیتونم بکنم…یادِ شبِ اول فرارم افتادم که با اون همه پول ، مجبور شدم آخرش همخوابه ی یه مردِ کثیفِ پیر شم . دوباره به خودم لرزیدم .
ـ «فک کنم ده دورو کامل پٌرِش کردم» با صدای بریده ی مرد از رویای تلخم بیرون افتادم . با کمی فاصله کنارم رو صندلی ولو شد . تارِ موهای بهم ریختشو از پیشونیش زد کنار و لبخندِ دوستانه ای تحویلم داد. از فاصله ی نزدیکتر دیدن چهره ی بانمک و قشنگش برام شیرین تر بود . صورتش از قطره های عرق برق میزد : ـ هووووووف ، بیشتر از ده دور دیگه نفسم اجازه نمیده
با لحن خجالت زده ای گفتم : ـ همینشم عالیه
ـ نه بابا ، ورزشکاراش تازه با دور دهم گرم میشن ، ما دیگه عمری ازمون گذشته…
ـ مگه شما چند سالتونه؟
ژست جالبی به خودش گرفت و با صدای مغروری به حدس زدن سنش دعوتم کرد : ـ چن بهم میخوره؟
با تردید گفتم : ـ فک کنم حول و هوش 38-39
صدای غش غشِ خندش پیچید تو پارک : ـ خدا از دهنت بشنوه خانومی ، پس خیلی ناامید نباشم هنوز جوون بنظر میرسم / سکوت و حیرتمو که دید با لبخند شادابی ادامه داد :اگه اغراق نکنم دقیق 46 سالمه
با لبخند نیمه خجولی زمزمه کردم : ـ بهتون نمیاد / نگاهم که به حلقه ی دست چپش افتاد که تو تاریکی میدرخشید، لبخندمو فرو دادم .
ـ ممنون ، شما چند سالته خانومی؟
ـ سنِ خانومارو که نمیپرسن…
با لحن گرمی از حرفم استقبال کرد : بعععععله حق با شماست ! جسارت بندرو ببخشید مادمازل - با دسمالی که از جیب گرمکنش درآورد پیشونی خیسشو پاک کرد - شبا هوا عالیه ، خنک و مطبوع
آروم حرفشو تایید کردم : ـ درسته… به خاطر همینه که شبا ورزش میکنید؟
دوباره با لبخندی دندونای سفیدشو به نمایش گذاشت: ـ خب نه دقیقا! ورزش صبحگاهی یه چیز دیگس اما من به خاطر شرایط کاریم تقریبا مجبورم این توفیق و سلامتی روزانرو موکولش کنم به شبا! ـ نخودی خندید و با چشمکی دوباره گفت ـ البته بین خودمون بمونه ، یه مقداری بیدار شدن اللخصوص صبحای زود واسم سخته
با تعجب پرسیدم : ـ مگه کارتون چیه؟
خودشو رو صندلی جمع و جور کرد و روبهم لبخند زد و با لحن جدی گفت : ببخشید من بطور کل یادم رفت خودمو معرفی کنم ، «فرید . ک» هستم ، متخصص پوست و مو ، و شما؟ افتخار آشنایی با چه کسی رو دارم؟

  • جواب ندادم عوضش سرمو انداختم پایین ، قیافه ی دودلم رو که دید سریع حرفشو پس گرفت : ـ پس اسمتم نمیخوای بگی؟… اشکال نداره عزیزم نمیخواستم معذب شی
    خواستم چیزی بگم که موبایلش با آهنگ ملایمی زنگ خورد ، از جاش بلند شد و کمی اونورتر آروم مشغول صحبت شد . نمیفهمیدم چرا اما استرسی نابهنگام وجودمو بخودش احاطه کرده بود . وقتی دوباره اومد کنارم نشست تو دستاش دو تا آب معدنی و یه بسته ی صورتی بود . وقتی بهم تعارفش کرد ، از شکل پاستیلای سفید و صورتی که به شکل لثه ی انسان بهم چسبیده بودن خندم گرفت : ـ سلیقتو نمیدونستم اما از یه بابایی شنیدم که دخترا عاشق پاستیلن ، برای آشتی کنون گرفتم ، یه کوچولو حس میکنم از حرفام ناراحت شدی!
    شرم زده در حالیکه یه پاستیل لثه ای رو از دستش میگرفتم زمزمه کردم : ـ خیلی ممنون اما من از حرفاتون ناراحت نشدم
    دوباره لبخند به لباش برگشت : ـ خب اگه ناراحت نشدی میتونم بپرسم که تنها اینجا چیکار میکنی؟ منتظر کسی هستی؟
    من و من کنان حرفشو نفی کردم : ـ نه منتظر کسی نیستم … راستش…راستش اومده بودم تو پارک یکمی هوا عوض کنم . همین
    ـ اٌه! فکر کردم با کسی قرار داری! مثلا با دوست پسرت! – چشمکی تحویلم داد – داشت تو خیالاتم به این آقای خوشبخت حسودیم میشد.
    از حرفش جا خوردم اما سعی کردم با خنده ای حیرتمو بپوشونم. / بعد مکث کوتاهی ادامه داد : ـ پدر مادرت ناراحت نمیشن تنها اومدی پارک؟ اونم این وقت شب؟ ؛ روده هام داشت از استرس بهم میپیچید ؛ اصلا دلم نمیخواست بفهمه به اصطلاح دختر فراری ام ؛ بعد مکثی طولانی تصمیم گرفتم با داستانی ساختگی سر و ته قضیرو هم بیارم : ـ راستش پدر مادرم شهرستانن… من دانشجوی خوابگاهم ، امشبم سر یه مساله ای با هم اتاقیام دعوام شد و برای اینکه آروم بشم زدم بیرون…، گفتم یکم هواخوری حالمو جا میاره . دوست نداشتم باهاشون درگیر شم .
    از چشمای گرد شدش کاملا هویدا بود که حیرت کرده : ـ جدی؟ اٌه متاسفم… زندگی تو خوابگاه نباید زیاد راحت باشه ؛ حرفشو با ژست غمگینی تایید کردم ؛ دانشجوی کودوم دانشگاهی؟؟
    بدون کوچکترین فکری اسم نزدیک ترین دانشگاهو به پارک گفتم : ـ شهید بهشتی
    چشماش برق زدن و با لحن خوشایندی گفت : باریکلا ، پس بچه درسخونی! اگه بگم منم تحصیلاتمو تو همین دانشگاه تموم کردم متعجب نمیشی؟ ؛ با اشتیاق چنتا سوال در مورد رشته ی تحصیلم و دوستام و شرایط خوابگاه پرسید ، تو عمرم یاد نداشتم پشت سرِ هم ایـــــن همه دروغ قطار کرده باشم . فقط وقتی در جواب دادن به سوالش حیرون موندم که پیشنهاد داد امشب به جای رفتن به خوابگاه مهمونش باشم ، اونم توی آپارتمان نقلی و کوچیک مجردیش تو سعادت آباد… / از اینکه خیلی محترمانه دعوتم کرد جا خوردم ، یه نگاه بهش مشخص میکرد که عاشق چشم و ابروم نشده ، این همه شوق و اشتیاقش به خاطر مساله ی دیگه ای بود . بعد چهار سال دیگه رفتار مردارو خوب میشناختم و میدونستم سلامِ گرگ بی طمع نیست . ولی چیزی که حیرونم کرده بود اینا نبود! « این بود که خیلی ریلکس داشتم به پیشنهادش فکر میکردم!!! »
    یه لحظه از اینکه انقدر راحت دارم پیشنهادشو بالا پایین میکنم ماتم برد … هنوز به درجه ای نرسیده بودم که با پاهای خودم بخوام برم تو آپارتمانی که میدونستم تهش به سکس ختم میشه! اونم با مردی که متاهل بود! نمیخواستم بپذیرم که انقدر راحت دارم مثل یه فاحشه به پیشنهادش فکر میکنم!
    ـ نه خیلی ممنون! ترجیح میدم برگردم خوابگاه
    برخلاف انتظارم اصراری نکرد ، یه کارت از تو کیف پولش درآورد و آروم گفت : ـ بهرحال خوشحال میشم بتونم کمکی بهت بکنم ! تو هر زمینه ای که مشکل داشتی میتونی روم حساب کنی… منو مثل دوستِ خودت بدون ، درک میکنم که زندگی تو شهرِ غریب نباید برات آسون باشه- وقتی بلند شد تا بره با صدای مشتاقی گفت - : میخوای تا خوابگاه برسونمت؟
    ـ نه خیلی ممنون ، قدم زنون میرم…
    هنوز چند قدم دور نشده بود که برگشت سمتم : ـ اگه یه وقت نظرت در مورد امشب برگشت و خواستی برنگردی خوابگاه به موبایلم زنگ بزن خانومی!
    نگاهم رو کارتش و شمارش و آدرس مطبش خشکیده بود . صدای پچ پچِ دو تا پسرِ خیلی جوون باعث شد از فکرِ جنابِ فرید بیام بیرون ، سرمو بلند کردم ، داشتن منو نگاه میکردن و آروم حرف میزدن ، خواستم از جام بلند شم برم که صدای بمی متوفقم کرد : ـ برین گمشین تا با چاهِ فاضلاب یکیتون نکردم
    صورتش تو تاریکی درختا پنهون شده بود اما این صدا بدجوری به گوشام آشنا میومد
    ـ شما چیکارش باشی؟
    ـ وقتی سه دست با تشریفات جرواجرتون کردم اونوخ دوزاریتون میفته که چیکارشَم
    پسرا که مشخص بود دنبال دردسر نمیگردن با چنتا فحش فلنگو بستن . زمانیکه اومد جلوم ایستاد و پلاستیکِ مشکی رنگی رو مقابلم نگه داشت ، از خوشحالی یا شایدم عصبانیت یا احتمال بیشتر ، به خاطر گیجی به خودم لرزیدم . داخل کیسه وسایلم بود ، پولام ، مدارکم ، لوازم ضروریم… ، با زبون بند اومده به چشمای کشیده و ابروهای نیمه پرپشت و صافش زل زدم . ـ تو… تو … تو که … تو مگه منو نزاشتی و بری؟ همه ی وسایلمو … پس همه ی وسلایلمو تو ورداشته بودی؟ چرا… چرا اینکارو کردی؟
    صدای بم و بی احساسش تو گوشام زنگ زد : ـ درسِ اول ؛ به هیچ مردی تو زندگیت اعتماد نکن!
    ـ درسِ اول؟؟؟!
    ـ کلِ روزٌ بپات بودم ، داشتم سبک سنگین میکردم که ارزش کمکو داری یا نه… تو دنیای من وقت تلف کردن برای آدم بی ارزش مثل کوبیدنِ آب تو هاونه
    انقدر بهم برخورده بود که کلمه ها از دهنم بیرون نمیومد . جوری باهام حرف میزد انگار که داره یه شیء بی ارزشو سبک سنگین میکنه
    ـ اگه با این مرتیکه ی لاشی میرفتی لایق تف انداختنم نبودی… ولی امروز فهمیدم که خمیرَت خیلی هم بد نی
    متعجب پرسیدم : ـ خمیرم بد نیست ینی چی؟ با ژست بی حوصله ای غرید : ـ هیچی باو بیخیال ، خلاصه ی کلوم اینکه تصمیم گرفتم کمکت کنم تا بیشتر از این تو گٌه و کثافت نری فرو ؛ با خشونت کارتی رو که دستم بود ، ازم گرفت ؛ فقط به یه شرط!
    ـ چه شرطی؟
    ـ اینکه هرچی گفتم بی چون و چرا و سوال اضاف قبول میکنی و دهنتم میبندی. / یه نگاه عصبی و سیاه به کارت انداخت و زیر لب غرید : فرید . ک متخصص پوست و مو ؛ دارای بوردِ تخصصی ؛ عضو انجمن متخصصین پوست ایران ؛ مطب : سعادت آباد ، خ…
    ـ کس کشِ حروم زاده ـ
    اینو گفت و کارتو تو دستاش مچاله کرد . / ـ دنبالم بیا / آنچنان جاذبه ای تو حرفها و رفتارش بود که بدونِ اراده دنبالش راه افتادم و پشت موتورش نشستم ، توی اتوبانِ نواب وقتی که باد به صورتم میخورد احساس کردم که درست ترین کارِ ممکنه رو دارم انجام میدم ، حسِ حمایت و امنیتی که تو دلم میپیچید باعث میشد تا احساسِ آرامش داشته باشم . احساسی که تا به اونروز در کنارِ هیچ مردی نداشتم.

| یک هفته بعد |

تازه داشتم به اون خونه ی قدیمی و کوچیک و دیدن اونهمه قَمه و چاقو ، زنجیر و وسایلی که تابحال ندیده بودم عادت میکردم . بهترین بخش خونه ، حیاط نقلیِ داغون و حوضِ کوچیکش بود . سعی میکردم بیشتر وقتمو اونجا بگذرونم . کم کم رفت و آمدای عجیبِ بی وقت و تلفنای گاه و بیگاه به اون داشت برام عادی میشد اما هنوز به اخلاقِ گندش نتونسته بودم خو بگیرم .اون فوق العاده کم حرف بود و جوری رفتار میکرد انگاری که من «عملا» توی اون خونه وجودِ خارجی ندارم . روزِ سوم بود که بهم اولتیماتومِ پلانِ جدید رو داد : تصمیم داشت با پاسِ جعلی و هویتِ جدید منو از کشور خارج کنه ، وقتایی که کارش بیرون تموم میشد ، بدونِ کوچکترین حرفی میشست پشت میزِ طویلی که درست گوشه ی اتاق قرار داشت و با یجور ذره بینِ بزرگ و یسری لوازمِ مخصوص به وسیله ی شناسنامم روی مدارکِ جعلی کار میکرد . تو اینجور مواقع حق نداشتم جیکم در بیاد ، حتی اگه دری رو به اشتباه با نوای جیرجیر نیمه بلند باز میکردم یا صدای برخوردِ فنجان و نعلبکی رو میشنید جوری عصبانی میشد و سرم عربده میکشید که بالافاصله اشکام سرازیر شه . اینجور مواقع یا سیگار دود میکرد یا یه قٌلٌپ از شیشه ی بی رنگیو فرو میداد که بوی زهرِماریش کلِ خونرو ورمیداشت .دیگه عادت کرده بودم که بچپم گوشه ی اتاق و مادامی که اون مشغولِ کار بود سرمو با خیال پردازی و رویا بافی تو سکوت ، گرم کنم . روزای اول سعی میکردم باهاش صحبت کنم. همیشه با جمله های کوتاه و تند جوابمو میداد جوری که به جمله ی پنجم نکشیده ترجیح میدادم خفه شم تا بیشتر از این زخم زبون نخورم! تنها اطلاعاتی که این مدت ازش به دست آوردم این بود که پدرش یکی از اشخاص معروف و بنام بوده اما تو چه زمینه ای نمیدونستم! به خاطرِ همینم بوده که همه ازش حساب میبردن ( البته اگه از حسابِ اخلاق سگش میگذشتیم) ، موردِ بعدی که متوجه شدم قدرت و نفوذِ بالاش پیشِ همون سران بود ، برام جای سوال بود که چطور بعد فرارم از اون سلاخ خونه اونا پا رو خرخرش نذاشتن ، که با این این جمله ی کوبنده جوابمو گرفتم : « اونا هیچ وقت نمیتونن بلایی سرم بیارن ، بالاترین کاری که بتونن بکنن چارتا هشدارِ آبکی و یه گوشمالیِ موقته . بیش از اون دستشون بستس مگه اینکه خیـــــــلی احمق باشن ، ضمنا هیچ چاقویی دسته ی خودشو نمیبره ! » اگه بگم که حتی اسمش رو هم بهم نمیگفت ، اغراق نکردم . یبار که خیلی پیلَش شدم که چی صداش کنم با خشونت فریاد زد : « ـ چه میدونم صدام کن آقا ، ارباب ، استاد… فقط ببند اون دهنتو نکبت ! صدات رو مخم داره را میره…» انقدر از خودش مطمئن بود که کم کم به خودم هم شک کرده بودم ، حس میکردم با کسی مثل هیتلر دارم زندگی میکنم که حرف ، بی چون و چرا ، حرفِ خودشه ، دیگه جوری شده بود که اگه میگفت خورشید سیاهه باورم میشد! شبِ اولی که منو برد خونش فکر میکردم که تا صبح باید پیشش بخوابم اما اشتباه میکردم . بعد از اینکه منو با خشونت انداخت تو تنها اتاقِ بدونِ پنجره و درو قفل کرد ، خودش گرفت خوابید! تا چند روزِ اول شبا درو بی چون و چرا روم قفل میکرد . یبار دلیلشو پرسیدم ، با چنان نگاه و برخوردِ تند و تیزی بهم تفهیم کرد که اگه یبارِ دیگه سوالِ نامربوط بپرسم خودش خونمو میریزه که از کردم پشیمون شدم…روزِ سوم در موردِ تلفنا و دستورای مشکوکی که میگرفت ازش پرسیدم ، میخواستم بدونم چرا خلاف میکنه ، برگشت سمتم و یکی محکم خوابوند درِ گوشمو با تهدید گفت : تو کاری که بهت ربط نداره دخالت نکن . کلِ روزو از رفتارِ حیوانیش اشک ریختم ، عوضش شب که برگشت ، حول و هوشٍ ساعت همیشگی که بایستی میومد و درِ اتاقو روم قفل میکرد ، به جای اینکار ، اومد جلو و گردنمو گرفت و جوری لباشو گذاشت رو لبام که حس کردم تمام جونم رو داره از بدنم میکشه بیرون ، دو دقیقه ی مداوم لبامو خورد و بعد با خشونت بدونِ کوچکترین حرفی ولم کرد و رفت بیرون! رفتارش ثبات نداشت ، دیگه عادت کرده بودم که برای زندگی نیمه آروم بهتره دهنمو ببندم و هرکاری که میگه بدون چون و چرا انجام بدم ، مهربونترین حالتش وقتی بود که به جای کلماتی مثل « توله سگ ، پدرسگ و نکبت » با صدای نیمه آروم منو دختر صدا میکرد و در مورد این که شام چی میخوام یا از بیرون چیزِ خاصی لازم ندارم میپرسید . رفتارش سرد بود اما با همه ی اینا میفهمیدم که داره سخت تلاش میکنه تا نجاتم بده ، اسم این بشرو تو رویاهام گذاشته بودم فرشته ی نجاتِ خبیث ! خودم از شرایطی که توش بودم خندم میگرفت ، گاهی اوغات از اخلاق تندش بیزار میشدم اما وقتی میدیدم با چه دقتی رو مدارک جعلیم داره کار میکنه و عرق میریزه نظرم برمیگشت . باورم نمیشد که حالا یه حامی دارم که داره به خاطر من تلاش میکنه ، فقط به خاطرِ من (گرچه خودش همیشه منکر میشد) .

چشمامو دقیقا روزی به روی واقعیت باز کردم که دیدم خیلی دیره و در کمال ناباوری عاشقش شدم : گفتنش خیلی سادست اما خودمم نفهمیدم که چجوری شد که این همه بیتابی و امید و آرزو برای مردی که حتی اسمشم بهم نمیگفت به جونم افتاد . تا همه ی شرایط و کارا مهیا بشه 5 ماه پیشش موندم ،دو هفته بعد از اقامتم تو خونش یه تاریخ بهم داد و شاید 20 بار بیشتر تکرار کرده بود که توی این تاریخ وقت خروجم از کشوره چون امن ترین زمان همون موقست ، بعدا برام بیشتر توضیح داد که به خاطر یسری مناسبت اوضاع کشور شولوغ پولوغ میشه و اون زمان ، زمانِ گریختن از مهلکست .تو همون هفته ی دوم ورودم به خونش بود که دو شبِ کامل نیمد ، هیچ خبری ازش نداشتم و هزارتا فکرِ منحوس رفته بود تو ذهنی که جز نگرانی هیچی توش نبود . روزِ سوم زمانیکه به اوجِ دلشوره رسیده بودم تلفن زنگ خورد ، وقتی صداشو شنیدم ، قلبم مثل آبی که رو آتیش بریزن به آرامش رسید . بهم گفت شب حاضر باشم میاد دنبالم بریم بیرون ، لحنش خونسرد بود جوری که انگار نه انگار دو روزه کامله منو بی هیچ خبری ول کرده ، جرعت هم نمیکردم ازش چیزی بپرسم . به هرحال چیزی که باعث تعجبم میشد نه لحن کلامش بود نه بی تفاوتیش ، من به رفتار بیمحابا و زنندش ؛ جوری که انگاری من آدم نیستم و اصلا وجود خارجی ندارم ؛ عادت داشتم ، در حقیقت چیزی که باعث شده بود دهنم از تعجب باز بمونه این بود که حضرت آقا تابحال ازم نخواسته بود باهاش جایی برم ، بلعکس همیشه که تو شیش تا پستو قایمم میکرد اصرار داشت که سرساعت خوشگل و مرتب آماده باشم تا زنگ درو زد بپرم بیرون . چیزی نگفتم . نزدیک ساعت موعود به ساده ترین شکل ممکن و با کمترین امکانات به خودم رسیدم . زنگ که زد سریع پریدم بیرون تا عصبانیتش تحریک نشه ،- خدایا چی میدیدم - چشمام داشت از حدقه درمیومد ،یه کت و شلوارِ سرمه ای تنش بود و تکیه به یه ماشینِ آزرا داشت سیگار میکشید . ماشین یه جورایی به محله ی داغونی که توش بودیم دهن کجی میکرد . حتی تو اون تاریکی شب هم میشد این تناسب ناموزون رو تشخیص داد . اونشب بهترین شبِ تمام عمرمو گذروندم . اون هیولای بیروحی که هرگز نمیخندید مگر برای تحقیر کردنم ، حالا داشت بی چشمداشت باهام مهربونی میکرد : شامِ مفصل تو یه رستورانِ عالیه بالاشهر با موزیکِ زنده ، گشت و گذار تو خیابونا ، حتی وقتی حین گشت و گذار تو مغازه های مختلف به یه حلقه ی برزنتی با نگینای براق و کوچیک نقره ابراز علاقه و تمایل کردم ، بدون کوچیکترین حرفی رفت داخل و برام خریدش . شب که برگشتیم خونه به طرز عجیبی دلم میخواست تا صبح کنارش باشم . کنار مردی که احساس حمایت و امنیتو به وجودم هدیه کرده بود . لباسامو که درآوردم و اومدم تو سالن کوچیک و غلغله از وسایلی که دلش نمیخواست حتی دست بهشون بزنم چه برسه به جا به جا و مرتب کردن ؛ هیچ خبری ازش نبود! در کمال ناباوری و ناراحتی جای همیشگیشو پهن کردم و منتظر نشستم . نزدیکای ساعت 4 صبح بود که با افسردگی چپیدم تو اتاقم تازه چشمام داشت سنگین میشد که صدای در ورودی از جا پروندم . خودش بود ، ضربان قلبم انقدر رفت بالا که حس میکردم الانه که از سینم بزنه بیرون ، نیم ساعت منتظر شدم ، لختی ترین لباسی رو که در اختیارم بود ( یه پیرهن آستین کوتاه مردونه که مال خودش بود) بدون لباس زیر و فقط با یه شورت ، تنم کرده بودم و آرزو داشتم تو تاریکی بیاد سراغم و در آغوشم بگیره . انقدر این حس عمیق و لذت بخش بود که تحمل این نیم ساعت رو برام مشکل و نفس گیر کرده بود ، بالاخره با شک و دلخوری از جام بلند شدم وقتی دیدم طاق باز وسط سالن خوابیده جوری خورد تو ذوقم که نزدیک بود با گیر کردن پام به گوشه ی میز کارش با سروصدا بیفتم زمین ، پیراهن سفید و شلوار سرمه ای هنوز تنش بود وقتی پام به کتش گیر کرد فهمیدم با بی حوصلگی پرتش کرده رو زمین . صدای خر و پف و نفس عمیقش بیشتر مایوسم میکرد تو دلم گفتم وقتی حتی یه نیم نگاهم بهم نمیندازه حتما کسای دیگه ای هستن که ارضاش میکنن… ، ناامید و دلزده ، آروم خزیدم رو تشکش و خودمو رسوندم به سینش ، سرمو لای گودی زیر بغل و سینش پنهون کردم و دست آزادمو انداختم دور کمرش که به نظرم پهن میومد . با لذت وصف ناپذیری هرم نفس هاشو میبلعیدم . اینبار بوی تند و تلخ دود و شاید ، الکل برام آزار دهنده نبود ، حتی بوی مردونه و کمی عرق کرده ی بدنش اذیتم نمیکرد، فقط دلم میخواست تو آغوشش غرق شم . دوست داشتم با دستاش محکم بغلم کنه ، صدای رعد و برق باعث شد بیشتر خودمو تو آغوشش جا بدم . با فشار دستم ، تکونی ناگهانی به خودش داد و چشماشو باز کرد ، برق چشمای کشیده و نیمه بازش که اول با منگی و بعد با عصبانیت زل زده بودن بهم باعث شد تا نیم خیز شم و خودمو از آغوشش جدا کنم . « اینجا چه غلطی میکنی توله؟ » صداش خشک و بازم عاری از هر احساسی بود : ـ راستش… راس…ا… از صدای رعد و برق ترسیدم … نمی…نمیخواستم تنها باشم .
– سرشو بلند کرد و نگاه تیزشو از رو صورتم به سمت بدنم چرخوند . پاهای لخت و برهنم تو تاریکی شب میدرخشید . از فرصت استفاده کردم و خودمو آگاهانه انداختم تو بغلش : توروخدا بزار امشبو پیشت بمونم…نمیخوام تنها بخوابم - با دستش هلم داد عقب و خیلی سرد گفت : برو سر جات بکپ تا کاری نکردم که صدا سگ بدی… لحنش جدی بود اما از رو نرفتم ، حسی که تو وجودم بود نمیزاشت عقب بکشم . با صدای دوباره ی رعد خودمو محکم تر انداختم تو بغلش ، پرتابی که باعش شد از پشت بخوره زمین و منم روی بدن محکمش پخش بشم . با صورتِ حیرت زده رو بهم ماتش برده بود . به آرومی دستمو دور گردنش قلاب کردم و سرمو گذاشتم رو شونش . دماغش درست بالای سرم قرار داشت. میتونستم نفسای گرمشو حس کنم . وقتی دستش رفت روی کمرم ، اول فکر کردم که میخواد از رو خودش بلندم کنه اما با سفت شدن دستش رو گودی کمرم و با نفس عمیقی که کشید متوجه شدم که اینبار تلاشی برای دور کردن من از خودش انجام نمیده . سرمو آوردم بالا چشماش همون چشمها بودن اما اینبار برق خاصی توشون بود که باعث شد رومو برنگردونم . فقط صورتمو نزدیک بردم و گذاشتم لبامون رو هم قفل شه . لباش خیلی آروم لبامو میمکید . برای اولین بار بود این حالتو تجربه میکردم… با گذشت هر ثانیه لباش محکمتر رو لبام قفل میشد و درست لحظه ای که انتظارشو نداشتم محکم با بازوهاش منو درآغوش گرفت و انداخت زیر خودش ، حالا اون رو بود و من زیرش داشتم تمام لذتای دنیارو تجربه میکردم . دست بردو و پیرهنم ( پیرهن خودشو) با زور محکمی از هم باز کرد ، صدای پاره شدن و افتادن چنتا از دکمه هاشو شنیدم اما تمام بدنم غرق صورت مردی بود که با ولَعی وصف ناپذیر داشت سینه هامو میخورد ، وقتی نوکشونو میمکید ؛ دستامو رو سرش فشار میدادم . احساس میکردم مثل یه مادری که بچشو با وجودش آروم میکنه منم میتونم اونو آروم کنم اما آرامشی در کار نبود ، هر چی میگذشت جَری تر میشد وقتی نوک شق شده ی سینمو گاز گرفت بی اختیار فریاد زدم اما با فشار دستش رو دهنم فریادی که میبایست تو کل خونه پخش بشه به ناله ای آروم ختم شد و به خاموشی رفت .دستش که غلطید داخل شرتم و انگشتاش که شروع کردن به مالیدن و چنگ انداختنِ کسم ، چشمامو از لذت زیاد به روی هم فشار دادم . حس کردم دستش به سختی به سمت شلوارش رفت و زیپشو کشید پایین ، به سختی داشت تقلا میکرد تا آلتشو دربیاره … لذتم خیلی طول نکشید ، با فشار شدیدی که آلت سفت و بزرگش به واژنم آورد کل تنم لرزید . فشار دوم و سوزشی تقریبا وحشتناک باعث شد همه ی لذتم به طور کامل از بین بره ، در نتیجه خودمو با حرکتی هیستریک عقب کشیدم و سرم محکم خورد به پایه ی میز ، اون با دستش کمرمو محکم چسبید و آلتشو با یه فشار تا انتها داخل کرد ، آهِ لذتش و ناله ی دردناکِ من همزمان تو کل اتاق پخش شد . وحشتناک درد داشتم و اون با لذتی بی وصف خودشو روم به سختی تکون میداد . یاد اولین باری افتادم که اون پیرمرد آلتشو بزور داخل باسنم کرده بود . با تلنبه ی محکمش به خودم لرزیدم و برای اینکه صدام درنیاد لبمو گاز گرفتم . زیر لب به خودم میگفتم اینبار فرق داره ، اینبار با وجود این درد ؛ من زیرِ مردی خوابیده بودم که با همه ی وجودم میخواستمش پس لب گزیدم و سعی کردم از لذت مردی که با همه ی وجود میخواستم ؛ منم لذت ببرم . این درد- لذت خیلی به طول نینجامید و با یه تلمبه ی محکم و ناله ی لرزونی حاکی از شهوت تموم شد . وقتی از روم کنار رفت با سوزش غریبی حس کردم که همراه هر نبض کسم ، آبِ اون هم بیرون میریزه… اولین سکسمون هرگز از یادم نرفت ، از اون به بعد به طور متوالی هر وقت که هوس میکرد ، بدون محدودیت های قبلا میومد سراغم. منم راضی بودم . با اینکه هرگز حرفی از محبت نمیزد اما من دوسش داشتم و اونو مثل شوهرم میدیدم. هنوز دوماه نگذشته بود که متوجه شدم باردارم . نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت . یهش حرفی نزدم سرش شولوغ تر از این حرفها بود که بخواد به مشکلات تازه فکر کنه . مطمین بودم عصبانی میشه پس تصمیم گرفتم که حال خرابم و جوجه کوچولوی قشنگمو که روز به روز بهش وابسته تر میشدم رو ازش مخفی کنم . تاریخ رفتنم داشت نزدیک میشد و دلهره ی من روز به روز بیشتر دقیقا دو هفته قبل از اون تاریخ بود که بهش همه چیو گفتم : « گفتم که دوسش دارم و نمیخوام تنهایی از ایران برم ، بهش گفتم که باردارم . بهش گفتم که میخوام جایی باشم که اونم باشه… گفتم میخوام همراه و همدش باشم ، گفتم میخوام یه خانواده باشیم به دور از همه ای این حاشیه ها » انگار بهش صاعقه زده باشن ، عربده ای کشید که غالب تهی کردم ، هرچی تو دهنش بود گفت علاوه بر اینکه رفتن و نرفتنم دست من نیست . دستمو گرفت و همون موقع بردم به یه ساختمون داغون ، یه جای پرت برای اینکه بچمو که حالا همه چیزم بود سقط کنم . قیافش انقدر جدی و مصمم بود که حتی با دردناک ترین گریه ها و التماس هامم به رحم نمیومد برای همین وقتی با عصبانیت منو سپرد دست به اصطلاح زنی که ماما بود تا بره سیگار دود کنه ؛ فرار کردم … به خاطر خودم نه ، به خاطر بچه ای که حالا تکونهاشو تو دلم حس میکردم و ندیده عاشقش بودم . موجودی که تمام نور امیدم بود . چن ماه باقیمونده به سختی و مشقت گذشت ، تو یه اتاق بالای یه مغازه ی لباس فروشی ، با دو تا دختر دیگه . فقط با این عشق زندگی میکردم که بعد دنیا اومدن بچم دلِ اون برحم بیاد و دوباره باهم یه خانواده ی سه نفره و خوشبخت رو تشکیل بدیم . از زمان تاریخ مربوطه گذشته بود و من هیج جا نرفته بودم . به غیر از بچم و این عشق عمیق به هیچ چیزی نمیتونستم فکر کنم . کوچولوی نازنینم هشت ماهه بود که یروز صبح موقعی که تو مغازه فروشندگی میکردم اومدن سراغم . یسری مرد سیاهپوش بودن با حکم بازداشت!!؟ جلوی چشمای مردم گرفتنم و انداختنم تو یه ماشینِ ون ، بالافاصله چشمامو بستن و ماشین حرکت کرد .
تو راه بهم اتهامایی بستن که تابحال حتی فکرش رو هم نمیکردم وقتی فهمیدم از طرف حس …

((دقیقا 5 صفحه ی کامل – پشت و رو از دفترچه ی یادداشت پاره شده بود و جای پارگی به طور منحوسی به چشم میخورد ))

برام مهم نبود که خودم زنده میمونم یا میمیرم فقط میخواستم بچم سالم بمونه ، با هر نفسم چنان دردی تو وجودم میپیچید که چن ثانیه به طور کامل بیهوش میشدم . به خاطر خونی که از لای پام میومد از پرستارایی که با عجله از کنارم رد میشدن با التماس و بریده بریده میپرسیدم بچم سالمه یا نه… هیش کودومشون جواب نمیدادن . میشنیدم که دو نفرشون پچ پچ میکردن که به خاطر وضع جسمانیم و شکستگی دنده هام امکان زایمان برام نیست . وقتی تو بخش زایمان بستری شده بودم با نفس بریده از یکی از همراههای یه زائوی جوون که مدام جیغ میکشید خواهش کردم تا به شماره تلفن اون زنگ بزنه و بگه من کودوم بیمارستانم . بهم قول داد که اینکارو بکنه… دردی که میکشیدم وحشتناک بود اما نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم تا ننویسم :

« خدایا ازت ممنونم که درست وقتی وسط اون بیابون داشتم جون میدادم و حتی نای ایستادن رو پاهامو نداشتم بهم جونِ دوباره دادی تا خودمو به بیمارستان برسونم … ممنونم که بچمو حفظ کردی و حالا فقط ازت یه خواهش دارم . ازت نمیخوام دست سران و سلاطینی رو رو کنی که زندگیمو ازم گرفتن . ازت نمیخوام انتقام بگیری … حتی تو دلم دیگه کینه هم ندارم . حس میکنم این سرنوشتی بود که باید قبولش میکردم . فقط ازت خواهش میکنم بچمو پدرشو حفظ کمی . جفتشونو باهم… کنار هم و در آرامش . به دور از سیاست و ظلم و شرارت . بهم اطمینان بده که بابای کوچولوم میاد به دیدنش ، میاد دنبالش و عاشقش میشه… خدایا بزار این بازیو من ببرم »

چیز دیگه ای تو دفتر به چشم نمیخورد .
سرپرستار با چشمای خیس دفترو بست و زیر لب نالید : - دختر بیچاره…
از اونروز تا فردا تمام حواس سرپرستار بخش به پنجره و ملاغات کننده هایی بود که برای دیدن نوزادای تازه به دنیا اومده میومدن ، بعدازظهر روز دوم بود که حین سرکشی به یکی از زائوها ، توجهش به جر و بحث میان یکی از پرستارها و یه مرد جوون جلب شد . پرستار با شکایت از اینکه مرد بی اجازه وارد بخش زنان شده سعی داشت بیرونش کنه و پسر جوون هم با عصبانیت بعد گفتن چنتا ناسزا به سمت خروجی روون شد . شلوار سبز تیره ی ارتشیش توجه سرپرستار رو جلب کرد و باعش شد تا نزدیک پله های خروجی دنبالش بره ، وقتی متوجه زخم کنار صورتش شد ، قلبش با هیجانی بی وصف شروع به تپیدن کرد و پله هارو دوتا یکی رفت پایین تا جلوی رفتن مرد جوون رو بگیره : « آقـــــــا ، خواهش میکنم یه لحظه صبر کنید » مرد برگشت و با چشمای کشیده و پرنفوذ و عصبی زل زد به سرپرستار هراسون بخش که به داخلِ دفترش دعوتش میکرد : «نگران نباشید من نه بازپرسم و نه دنبال دردسرم فقط پیغامی از طرف دختری که دنبالش اومدید براتون دارم آقای پدر!! »
وقتی مرد با چشمای حیرت زده به دفتری که جلوش باز شده بود نگاه می کرد ، سرپرستار ترجیح داد تا دقایقی اونو با مطالب داخلش تنها بزاره… میتونست از پشت در صدای هق هق مردی رو که محتویات دفتر رو میخوند بشنوه . اونقدری صبر کرد تا مطمئن بشه مرد تو حالت طبیعیه ، وقتی وارد دفتر شد بدون نگاه به صورت مرد گفت : - فکر میکنم دوست داشته باشین بچتونو ببینید… مرد با صدای گرفته زمزمه ای نامفهوم کرد و بی اینکه خودش تصمیم بگیره با پاهای لرزون به دنبال سرپرستار به بخش نوزادا روون شد . – اینجا منتظر باشید ، معمولا نوزادارو از پشت شیشه میبینن اما کِیسِ شما فرق داره . فکر میکنم بهتر باشه پرنسستونو بغل بگیرید . صدای گرفته ی مرد تو فضا پیچید : - پرنسس؟ ـ بعله… چند دقیقه بعد سرپرستار با نوزادی با صورت چروکیده و چشمای باز برگشت و اونو تو آغوش مرد قرار داد : مبارکه ، دختر کوچولوی ناز و خوشگلتون… مرد انگار طلسم شده باشه با چشمای متحیر به نوزاد خیره شد . به موجود کوچولویی که با چشمای سیاه و براقش زل زده بود بهش و دستاشو محکم مشت کرده بود . دستایی به کوچیکی ، کوچک ترین انگشت مرد . چشماش کم کم با برقی از محبت و عشق پر شد و نوزاد رو جوری درآغوش گرفت انگار تکه ای از وجودشه . ساعتی بعد سرپرستار بخش از پنجره به مردی زل زده بود که ساک بزرگی رو دوش داشت و به سمت نگهبانی میرفت . تلفن رو برداشت و شماره ی نگهبانی رو گرفت تا با سفارش های ساختگی ، مطمئن شه برای خروج مرد مشکلی پیش نمیاد.

چند روز بعد جاده ی تهران جنوب ، اتوبوس ِ اسکانیا

ـ مرد دستشو داخل جیبش کرد و موبایلشو که با صدای آزار دهنده ای زنگ میخورد برداشت تا فرشته کوچولوی نازش از خواب بیدار نشه : ـ الو
ـ الو مرتضی ، هیچ معاومه تو کجایی؟؟ مثل اینکه ماموریت سه شنبه شبو یادت رفته ؟ واسه چی نیمدی؟؟ خیلی از کارا مسئولیتش باتوئه مرد
ـ من دیگه نیستم
ـ چی؟؟؟!!! حالت خوبه مرتضی؟
ـ از همیشه بهترم ، وقتی میگم نیستم ینی نیستم . فقط یه پیغام برات دارم . خوب میدونی باید برسونی به دست کی… بگو مرتضی واس همیشه از بازی کشید بیرون ، شماهم پاتونو از زندگیش بکشید بیرون . اگه اینکارو نکنید و بخواید حرکتی برای از صحنه برداشتن من انجام بدید ، خودتونم با نفس آخرم میکشم زیر آب و خوب میدونید که میتونم . چون مدارکی پیش منه که با برملا شدنشون دست همه ی این گندکاریا هم رو میشه ، بگو بیخودی دنبال مدارک نگردن چون پیش سه تا شخص متفاوت جاشون امنه و اونا هم به محض اینکه بفهمن من محو شدم این مدارکو رو میکنن . بگو من از جون خودم نمیترسم اما اگه اونا جون و حیثتشونو دوست دارن کاری به من نداشته باشن تا کاری بهشون نداشته باشم … من برای همیشه پامو از این بازیای کثیف کشیدم کنار.

وقتی ماشین برای استراحت چند دقیقه ای کنار یه رستوران وسط راهی نگه داشت مرتضی ، شماره ای دیگه رو گرفت : الو ، احوال حاجی؟ شناختی مارو؟
ـ مرتضی؟؟؟ باورم نمیشه
ـ چرا باورتون نشه ؟ من همیشه به گردن مردی که مثل پدرم پر و بالمو گرفته حق دارم . بعد مرگ بابام ، خداشاهده همیشه شرمندتون بودم…به خاطر رفتارای خلاف شرع و بخشندگی بی انتهای ارباب خوبیها
ـ این حرفو نزن کاکو… از این تعجب کردم که بعد این همه سال زنگ زدی و یادی از ما کردی ، تو که اون سال کوله بارتو جم کردی و گفتی جایی که بش تعلق داری تهرونه نه یه شهر پرت…
ـ من شرمندم ، بزارید وقتی اومدم براتون توضیح بدم . الان فقط یه سوال دارم . هنوزم تو اون خونه و تو اون کارگاه شیشه بری جایی واسه من هست؟
ـ خیر باشه پسر! البته که هست
ـ اینبار اومدنم بی برگشته ، به خاطر شما و به خاطر یه نفر دیگه … دارم یه دختر خیلی ناز و خوشگل واستون میارم
ـ مرتضی تورو ارواح خاک میرعباس دوباره شروع نکنی به اون کارا…
ـ نه حاجی ایندفعه خیره ، این دختر با همه ی دخترای عالم فرق داره ، با نگاه کوتاهی به چهره ی معصوم نوزاد که تو خواب عمیقی بود ادامه داد ؛ اینبار دارم میام که همه چیو جبران کنم…

تلفنو که قطع کرد ، از اتوبوس پیاده شد و جعبه ی سیگارو به همراه سیمکارت تلفن همراه از دره ی مقابلش به پایین پرتاب کرد .
ـ چه نازه این عروسک ، اسمش چیه؟ مرتضی به راننده که داشت سیگار میکشید لبخند زد و درحالیکه به دخترش با مژه های بلند و موهای مشکی خیس از عرق خیره شده بود ؛ از جیبش زنجیر طلاییو درآورد که چهارسال پیش از دستای دختری گرفته بود که یادگاریشرو حالا تو آغوش میفشرد . حروف ^ ل ی ل ی ^ تو آفتاب بعداظهر برق میزد ، با لبخندی که حالا برای این فرشته کوچولو جون میداد زمزمه کرد : لیلی

پایان

نوشته ی سیاه پوش


👍 20
👎 5
14157 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

542274
2016-05-24 23:23:23 +0430 +0430

بعله! بیمارستانم که بچه رو خعلی شیک و راحت تحویل داد به بابای غیررمسیش! خدمه و پلیس ملیسم که تخمشون نبود پیگیر قضیه مادرِ مُرده و جرواجرش بشن! همه چی هم که عین فیلم هندی به خیر و خوشی تموم شد عاقا مرتضی بچه رو ورداش با خودش رف پیش حاجیش بزرگش کنه، فقط دختر بیچاره این وسط زندگیش گایمال شد که اونم لابد زیاد مهم نی!

ما داستانو دمبال میکردیم ببینم عایا این کله‌گنده‌های دیوث شخصیت حقیقی دارن یا خیر (بواسطه شرح اعدام حقیقی‌ای که یهو کشیدی وسط داستان و ما خایه‌هامون جف شد! چون خودم سه چار سال پیش تو همون محل از نزیک شاهد این اعدام بودم!) نگارشت میخکوب‌کننده بود، داستانو خوب شورو کردی خوب هم پیش بردی ولی متسفانه عاخرشو ریدی عاقای سیاهپوش!

0 ❤️

542276
2016-05-25 02:56:29 +0430 +0430

خیلی طولانیه!

0 ❤️

542299
2016-05-25 06:19:07 +0430 +0430
NA

خیلی خوب بود خسته نباشی

1 ❤️

542302
2016-05-25 06:58:48 +0430 +0430

فوق العاده بود سیاهپوش عزیز ، نیم ساعته بااینکه سره کارم چشمم به داستانته و واقعا میخکوبش شدم انقدر لذت بردم که حد نداشت دِمِت گرم همه چی عالی و بی نقص بود

یه اشاره ای به برادر اسکت عزیز بکنم که خودش میدونه منظورم چیه ?

اولا بینگو :) دوما عزیز برادر اگه داستانو با دقت بخونی داداشمون نوشته طرف با یه ساک بزرگ از بیمارستان زد بیرون ! سرپرستارم کمکش کرد پس مشخصه بچرو قانونی ترخیص نکردن ! اینجا ایرونه عزیز برادر ! زیرآبی رفتن همه جا ممکنه اتفاق بیفته من جمله اینجا و با کمک سرپرستار که از اول داستان شاهدش بودیم
ثانیا نظر منم همینه که پای پلیس به بیمارستان باز میشه ولی چون موضوع بطن داستان چیز دیگه ای بوده داداشمون بهش نپرداخته که چی میشه و چجوری میشه

به نظر من که شاهکار بود این داستان

مرسی سیاه پوش عزیز

4 ❤️

542311
2016-05-25 09:00:03 +0430 +0430
NA

دوست عزیز - داستانت بسیار زیبا - روان و گیرا بود - تبریک میگم و برات ارزوی توفیق دارم - موفق باشی

1 ❤️

542325
2016-05-25 11:32:08 +0430 +0430

خییلی خییییلی خییییییییلی قشنگ بود واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم میتونستم خودمو جای شخصیت اصلی داستان بزارم بخاطر سرنوشتش از ته قلبم اشکم درومد 😢
قسمت آخرش خیلی قشنگ بود
هم غمگین بود هم زیبا
انقدر خوب و عالی نوشتی که دیگه نمیدونم چی بگم
امیدوارم بازم بنویسی سیاه پوش عزیز :(

1 ❤️

542328
2016-05-25 11:39:51 +0430 +0430

خوب مینویسی فقط رو موضوع و جزئیات بیشتر کار کن!

1 ❤️

542382
2016-05-25 18:06:23 +0430 +0430

سلام جناب سیاه پوش اول از همه باید بگم فوق العاده بود و ازتون تشکر میکنم بابت این داستان محشر ?

داستانتون رو از همون اول دنبال میکردم و به دلایلی همش منتظر بودم پایانش برسه ببینم چجوری میشه ، همه ی ادامه هارو از ترس یچشمی میخوندم خهخخ

ولی با این قسمت آخر واقعا از ته دلم لذت بردم و باید بگم که شما یه نویسنده ی فوق العاده اید امیدوارن بازم برامون بنویسید

موفق باشید

0 ❤️

542383
2016-05-25 18:11:51 +0430 +0430

یادم رفت بگم شخصیت مرد داستان به عنوان کاراکتر یه مرد خعیلی برام جذاب بود ?
برای دختره هم با یه همچین سرنوشت تحمیلی و غمگینی که اونو قربانی خودش کرد واقعا ناراحت شدم😢
در کل احساساتم برانگیخته شد از بس خوب نوشته بودید

2 ❤️

542412
2016-05-25 22:12:31 +0430 +0430
NA

سیاه پوش عزیز، هنوز کل داستان رو نخوندم .
دارم نظرات قسمت 3 رو میخونم . ولی گفتم بیام اینجا نظرمو بدم که بخونی و بخونن
تا قسمت 3 که خوب بود . گرچه خیلی سیاه نمایی داشتی از وضعیت جامعه ایران .
داداش اینطوریا هم نیست
ولی بد حالمو گرفتی با قلمت .
لعنت به تو که تنقدر خوب حسو منتقل کردی
لعنت

2 ❤️

542452
2016-05-26 07:18:02 +0430 +0430

چقد خوب،خداوكيلي با اون شروعش فكر نميكردم به اينجا برسه،همه چيو تو قسمت اخر جبران كردي،دمت گرم!

1 ❤️

542456
2016-05-26 08:16:24 +0430 +0430

۱ ساعته وقت گذاشتم دو قسمت پایانی داستانتو باهم بخونم . پسر ینی تابحال کسی نتونسته بود تو داستانا انقدر توپ حس رو به خواننده منتقل کنه ، یجوری همه ی صحنه ها جلوی چشمم بود که داشتم روانی میشدم
عالی تر این بود که به هیچ عنوان نمیتونستم حدس بزنم که آخر داستان به اینجا میکشه
پارادوکسایی که تو جملات به کار برده بودی و متن روونش
بی شرف ینی عااااالی نوشتیااااا
کارت درسته سیاه پوش از ته دل کیف کردم داستانتو خوندم پسرررر

2 ❤️

542485
2016-05-26 12:49:10 +0430 +0430

داستانت عالی
ولی ای کاش اخرش هم یجورایی جنایی و پلیسی تموم میشد مثلا دختره میرفت انتقام میگرفت و اینا !!
در کل دمت جیز

2 ❤️

542788
2016-05-28 10:21:18 +0430 +0430
NA

سیاه پوش عزیز، فوق العاده بود
یه کم فضا سازی از قسمتای قبل ضعیفتر بود
ولی مجموعا از بهترین داستانای سایت بود،
امید وارم خیلی زود با یه داستان جدید بیای سراغمون
خیلی مرسی

1 ❤️

544448
2016-06-11 08:39:04 +0430 +0430

زیبا بود…ممنون از نویسنده عزیز
شما که قلم به این خوبی دارین خب رمان بنویسین،خیلی هم بیشتر از اینجا طرفدار داره:) بازم مرسی…

1 ❤️

680078
2018-04-02 20:15:12 +0430 +0430

نمیری الهی انقد اشک ریختم مردم‌ 😢

0 ❤️

688097
2018-05-17 15:01:57 +0430 +0430

خب عاشقش میشد دیگه گناه داشت همش فرار سختی بی پولی تجاوز

0 ❤️

688098
2018-05-17 15:15:46 +0430 +0430

یادم رفت بگم ک خیلی خیلی خیلی خیلی خوب مینویسی من هرچی تو دوس داری دوست … تازه تو ذهن من دختری

0 ❤️