سیاست هولناک (۳)

1395/02/11

…قسمت قبل

صدای قلبم مثل بمب میزد و میپیچید تو گوشام ، میدونستم اگه صورتمو برگردونم مردی رو میبینم با موهای سفید و لبخندی کثیف که با کوچکترین اشارش منو به سمت خونه ی ابدیم روونه میکنه ، مثل مهری… ، مثل بقیه ، قیافه ی دوستام باعث شد تا اشکام بیصدا روی صورتم بغلطن . دستی که بازومو گرفته بود با یه فشار منو به سمت خودش برگردوند . بالافاصله جزییات قیافش تو مغزم نقش بست : صورت کشیده ؛ خشن و بی احساس ، چونه ای سه گوش و تیز و موهای قهوه ای سیخ سیخِ کوتاه . ابروهایی صاف و کمی پرپشت داشت که به حالت اخم ، چشمهای تیره و کشیده اما فوق العاده بی روحش رو پوشش میدادن ، لب های بی رنگ و باریکش سیگار نازکی رو مابین خودشون نگه داشته بودن ، دود سفیدی از کنار لبش به طرف سقف بلند بود ؛ وقتی صورتشو نزدیکم کرد کمی سرفه کردم ؛ بارز ترین نشونه ی این چهره که ظاهرش رو صد برابر خشن تر و وحشتناک تر از یه چهره ی معمولی میکرد ، زخم بلند و تقریبا عمیقی بود که به صورت یک خط صاف از بالای ابروی چپش شروع و از روی شقیقه ی برآمدش رد و درست در امتداد لبهاش به پایان میرسید ؛ یه چیزی شبیه زخم چاقو…
قیافش ترسناک بود و نگاه کردن تو چشمهاش که با نگاهی مثل خنجرِ تیز زل زده بودن بهم آزارم میداد . دودِ سیگارش رو پاشید توی صورتم و باعث شد تا به شدت سرفم بگیره ، هنوز دستمو نگه داشته بود ، تازه چشمم خورد به دستش . از مچ دست تا ساعد با حروف و طرحهای عجیب خالکوبیِ پیچیده ای دیده میشد ، یه بلیز آستین کوتاهِ جذب به تن داشت همراه با یه شلوار ارتشی سبزِ گشاد ، قدش از قدِ مرد موسفید بلندتر بود ، لاغر تر هم به نظر میرسید اما بازوهاش عضلانی و قوی بودن . وقتی صدای بم و خش دارش تو گوشم پیچید لرزیدم : ـ گوشات نمیشنوه دختر؟! پرسیدم این جا چیکار میکنی؟
وقتی اون یکی دستشو آورد بالا ، متوجه اسلحه ای شدم که مابین انگشتاش قرار داشت . زبونم از ترس بند اومده بود . صداش بی روح تر از قبل تو گوشم طنین انداخت : میخواستی فرار کنی ، هوووم؟ ـ با لحن تحقیرآمیزی ادامه داد ـ مگه مهمونی بهت خوش نگذشته که به همین زودی هوای رفتن کردی؟
یه نگاهم به اسلحه ی دستش بود و یه نگاهم به پاگرد پله ها ، ثانیه ها برام حکم ساعت شنی رو پیدا کرده بودن که لحظه به لحظه رسیدن مرگمو فریاد میزدن ، به شدت سعی داشتم از تلاقی نگاهم با اون چشمهای عصبی و خشمگین خودداری کنم ، با نفس های عمیق سعی میکردم ته مونده ی خونسردیمو حفظ کنم ، باید تلاشمو برای نجاتم میکردم ، هرچند کورکورانه و هرچقدر اندک.
با بغض و صدای خفه ای زار زدم : - التماستون میکنم آقا ، خواهش میکنم بزارید من از اینجا برم . ـ اشک میریختم و با عجز تو چشماش نگاه میکردم تا دلش به رحم بیاد ـ دستشو از رو بازوم ورداشت و دو قدم رفت عقب ، زل زد به من که به شدت میلرزیدم ، نگاه سردش روی پام خیره موند . وسط پام تا نزدیک زانوها به اندازه ی یه نیم دایره از ادرارم خیس شده بود ، نگاهش خیره به وسط پام ثابت موند ، تو وضعیتی نبودم که خجالت بکشم ، وقتی بهم با بدجنسی لبخند زد گریم شدت گرفت ، افتادم به پاش و شروع کردم به التماس . بدون هیچ حرفی فقط نگام میکرد . از طبقه ی بالا صدای جیغ اومد ، بیشتر خودمو به پاهاش فشردم ، به شدت میترسیدم ، نمیدونستم که اون پسر کیه اما اینو میدونستم که تنها نور امید منه ، دست انداختم گردنم و زنجیر اسمم رو که طلا بود کندم و گذاشتم کف دستش ، نالیدم : این تنها چیزیه که دارم ، خیلی باارزشه برام ، به خدا تنها داراییمه ، یادگار مادرمه ، تو رو هر کی واست عزیزه بزار از اینجا برم
از طبقه ی بالا صدای همهمه میومد ، یه چیزی بهم میگفت یا الان باید میرفتم یا هرگز!
واکنشی به گریه هام نشون نمیداد ، حس کردم با زنجیر طلا راضی نشده ، نمیدونستم باید چجوری راضیش کنم ، حاضر بودم برای رفتن از اون جهنم دست به پست ترین کارها بزنم . یه لحظه یاد مهری افتادم ، بغض جدیدی همراه با ایده ای طلایی اومد جلوی چشمام . مکث کردم و با تردید دستمو گذاشتم رو جلوی شلوار پارچه ایش ، طول کشید تا آلتشو پیدا کنم ، سفت نبود ، اون حجم نیمه شلی رو که حدس میزدم آلتش باشه گرفتم تو مشتم ، کمی فشارش دادم و براش مالیدم ، اولین بار بود که داشتم به آلت یه مرد دست میزدم . گریه میکردم و از رو شلوار سعی داشتم بمالمش ، نمیدونستم باید چجوری رفتار کنم تا سکسی به نظر بیام . صورتمو بردم جلو و چسبوندم به شلوارش ، آلتشو کمی بیشتر فشار دادم لبامو چسبوندم به حجم گرمی که تو دستم بود و از زیر پارچه ی سبز تیره بوسیدم ، یه نگاه به بالا کردم ، به نقطه ای درمقابلش خیره شده بود و داشت عمیقا به سیگارش پک میزد . نمیفهمیدم از کارم لذت میبره یا نه اما چون جلومو نمیگرفت به کارم ادامه دادم . یه بوسه ی گرم دیگه ، اشکام پارچه ی شلوارشو خیس کرده بود ، حس کردم آلت نرمش داره کمی سفت تر میشه . خواستم زیپ شلوار رو باز کنم . چشمم به ته سیگارش خورد که کنار پام افتاد رو زمین و اونم با پوتینش دوبار، سیگار سوخته رو لگد کرد ، همزمان هم با شدت دستمو گرفت و از رو زمین بلندم کرد ، شق و رق مقابلش ایستاده بودم ، تو چشمای کشیده و باریکش اثری از لذت یا ترحم و دلسوزی به چشم نمیخورد ، سرشو آورد دم گوشم و نجوا کرد : رفتن و نرفتنت زیاد فرقی به حال آیندت نداره کوچولو
مفهوم حرفشو نفهمیدم اما همچنان با اشک زیر لب التماسش میکردم ، صدای پا میومد ، انگار دو یا چند نفر داشتن پیچ راهرو رو به سمت پله ها میدویدن . یه نگاه بهم انداخت ؛ آخرین نگاه بود ؛ نگاهی سرد ، خشک ، عاری از هر نوع احساسی . نگاهی تهی و بیروح که باعث شد تا ابد یادم نره ، همون لحظه فکر کردم الانه که با خشونت تحویلم بده اما در کمال تعجب از سر راهم رفت کنار و زیر لب گفت : گم شو…بزن به چاک …سریع…

شوکه شدم ، خواستم ازش تشکر کنم اما با خشونت هلم داد سمت در و غرید از پشت برو، در رو بازش کردم و شیرجه زدم بیرون ، میلرزیدم ، اما نه از سرما ، بلکه از ترس ، چراغای محوطه خاموش بود ، تلو تلو خوردم به سمت جلوی ساختمون که حرفش یادم افتاد ، سریع جلیقه ی پولک دوزی شده ی مهمونی رو از تنم درآوردم و انداختم جلوی ساختمون تا بقیه فکر کنن از جلوی ساختمون رفتم و خودم از لابلای درختا پیچیدم به سمت دیوار انتهای محوطه ، اصلا نمیدیدم که کجا دارم میرم ، فقط دنبال غریضه و حس ششمم راه افتاده بودم که منو به طور غریبی به سمت یه درخت چنار کنار یکی از دیوارای جنوبی میکشوند . خیلی سخت از درخت رفتم بالا و پا گذاشتم رو دیوار ، سوزش وحشتناکی که از کف پام تو کل بدنم پیچید بهم گفت که روی دیوار پر از خورده شیشه های برندس ، تعادلم رو از دست دادم و بعدش نوبت زانو و کف دو تا دستام بود که از برخورد شیشه خورده ها ببرن وزخمی بشن ، سوزششون کل نای بدنمو میگرفت اما چاره ای نبود ، اون طرف دیوارو نمیدیدم ، ممکن بود هر چیزی انتظارمو بکشه اما برام مهم نبود ،زیر لب نالیدم : بالاتر از سیاهی رنگی نیست و پریدم ، کل بدنم زق زق میکرد اللخصوص پای راستم که روش فرود اومده بودم ، لنگون لنگون و بدون مکث تو تاریکی روون شدم ، نمیدونستم دارم کجا میرم ، به شدت سعی میکردم یادم بیاد که موقع اومدن از کجا اومدیم . جاده ی خاکی رو یادم اومد و بعدش… بعدش… بعدش… پل!!! پل رو یادم اومد، … باید میرسیدم به پل ، بدون مکث و اشک ریزون و با درد کورکورانه تو تاریکی پیش میرفتم ، نمیفهمیدم چقدر بی وقفه راه رفتم اما دیگه کف پاهامو احساس نمیکردم ، وقتی دستای مجروحم میله ی فلزی پل رو لمس کرد کمی آروم گرفتم ، پاهام که به آسفالت کنار خیابون رسید و از دور نور ماشینی رو دیدم خودمو به زحمت کشوندم وسط جاده ، فقط تونستم دو تا دستامو جلوم مانع بگیرم تا از برخورد خودم و ماشینی که با شدت زد رو ترمز جلوگیری کنم. وقتی صدای زن و مردِ هراسونو شنیدم که از ماشین پیاده میشدن ، مایع ارامش بخشِ غلیظی تو وجودم شروع به گرم شدن کرد و همزمان با حس خستگیه ناگهانی و فوق العاده شدید از هوش رفتم.

دو ماه بعد 6/دی
از وقتی از بیمارستان مرخص شدم همه سوال پیچم میکردن ، از پدرم گرفته تا بزرگ و کوچیک ، براشون دروغ سرهم کردم که تو راه خونه چنتا دزد بهم حمله کردن و چون مقاومت میکردم ضرب و شتمم کردن و در رفتن . کلی به قصه ی ساختگیم آب و تاب دادم تا باور کنن… بابام همش پای پلیس و شکایت و قانونو میکشید وسط اما آخه چطوری؟ خودم میدونستم که پلیس کاری نمیکنه! اصلا مسخره بود… میرفتم اداره ی پلیس از کی شکایت میکردم؟ از یکی از سران نظام؟ از کسی که با اطمینان میگفت کل نیروهای پلیس رو تو مشتش داره؟ کی حرفمو باور میکرد؟ اصلا کی میومد پشت آدم به این بزرگی و مهمی رو که همه رو اسمش قسم میخوردن خالی کنه و منو بچسبه؟ حتی اونجوری خیلی راحت خودمو مینداختم تو تور و تلشون …
خانواده ی دوستام از ناپدید شدن دختراشون شکایت کرده بودن ، جرعت نمیکردم حرفی بزنم ، روزی که توی بخش حوادث روزنامه از پیدا شدن 5 تا جسد سوخته تو 5 نقطه ی متفاوت مطلع شدم چشمام سیاهی رفت ، تقریبا مطمین بودم که اونا بدن دوستای منه . از اون روز به هر دری میزدم تا جزییات پرونده ای که براشون درست کرده بودنو پیدا کنم .
قتل های سریالی در پایتخت!
چه تِمِ شیکی! سرفصل همشهری و جام و جم : تحقیقات پلیس جنایی برای دستگیری قاتل یا قاتلین ادامه دارد…/ هشدارهای پلیس
هنوز یک ماه نگذشته بود که عکس 4 تا پسر جوون با صورت سانسور شده ؛ شد تیتر اصلی خبرها : دستگیری قاتلینِ قتل های بیرحمانه ی پایتخت به پایان رسید / باند عقرب های سیاه به دام افتاد .
با چشمهای از حدقه دراومده زل زده بودم به قیافه ی پسرا ، نمیتونستم چشمامو باور کنم . کلی گشتم تا تونستم 4 تا عکس که فقط چشماشون سانسور شده بود پیدا کنم ، چنتا دفاعیه از جلسات دادگاه بود و حکم قطعی قاضی:
قصاص نفس / اعدام در ملا عام
دلم به شدت شروع کرد به ضعف رفتن ، یقین داشتم که مرگ دوستام کار اون پسرا نیست ، مطمین بودم اونا بیگناهن ، یا حداقل ممکن بود فقط سارق یا مجرم معمولی بوده باشن ، اما یقین داشتم که اونا نه قاتل بودن و نه متجاوز ، قاتلهای اونشب ، الان خیلی راحت گِل خونه هاشون لم داده بودن و با مسرت اخبار رو دنبال میکردن که پایان پرونده و جنایات کثیفشونو نوید میداد . هر چی به قیافه ی پسرا نگاه میکردم بیشتر سرم گیج میرفت و دلم به هم میپیچید ، حکمشون مثل نور بالای ماشینا ؛ مدام جلوی چشمام خاموش و روشن میشد :
«روز چهرشنبه ساعت 5 صبح ، قصاص نفس اعدام در ملا عام ، چهارراه میثم ، میدان محلاتی تهران »

تا چهارشنبه ی موعود روزی هزار تا فکر میومد تو سرم و میرفت ، تازه آبها از آسیاب افتاده بود . بابام خوش و خرم ،در کنار زن جدیدش که شیش ماه عقد بود ، مشکلات منو روز به روز بیشتر فراموش میکرد ، اصلا متوجه نشد که تو این سه روز باقیمونده تا چهارشنبه دخترش نه خواب داشت و نه خوراک . همش قیافه ی اون پسرهای بیگناهِ تو روزنامه و قیافه ی اون مرد موسفید جلوی چشمام میومد و محو میشد . نمیدونستم باید چیکار کنم ، از طرفی دلم میخواست جلوشونو بگیرم و از طرف دیگه نمیدونستم چجوری… من اونشب تنها شاهد زنده ای بودم که واقعیت رو با چشماش دید اما مثل یه عروسک چوبی خودمو در وضعیتی میدیدم که انگاری هیچ کاری ازم برنمیومد . همش به این فکر میکردم که اون از خدا بیخبرای بیناموس چقدر راحت تونستن با کمک دادگستری و نیروی انتظامی یا شایدم با سیاستای خاص خودشون همه چی رو بندازن گردن اون چهارتا پسر و خودشونو تبرعه کنن ، اونم جوری که احدی بهشون شک نکنه ، توی یکی از ویدیوهای مخصوصِ دادگاه دیده بودم که قاضی گفت هر چهارتاشون به جرمشون اعتراف کردن !؟ اما چطور ممکن بود؟ چطور میتونستن به جرم ناکرده اعتراف کرده باشن … این چیزی بود که چهارشنبه صبح در کمال بیرحمی به جوابش رسیدم …
شبش از ترس خوابم نمیبرد (خدایا ، خودت که شاهد بودی…) هر کاری میکردم نمیتونستم بخوابم ، کمتر از 5 ساعت دیگه مراسم اعدام در ملا عام بود و من به زندگی 4 تا بیگناه یا شاید هم مجرمایی فکر میکردم که مستحق گرفته شدن جونشون نبودن ، اون شب هرکاری کردم نتونستم تو خونه بشینم ، 1 ساعت به مراسم مونده بود که بالاخره با تنی لرزون و هیکلی پیچیده شده در چادر سیاه و مانتو مقنعه ی مدرسه از خونه زدم بیرون ، تمام طول راه تا میدون محلاتی ، میلرزیدم وقلبم گرومپ گرومپ صدا میداد ، هرگز فکر نمیکردم که مردم برای تماشای مراسم اعدام انقدر مشتاق باشن ، شاید بیش از 2000 نفر دور محلی که توسط نیروهای انتظامی قرق شده بود ، تجمع کرده بودن ، میشد گفت همشون به غیر از خانواده ی دوستام که تو صفای جلو واستاده بودن و گریه و نفرین میکردن ، مرد بودن ، همه دوربین به دست و همه با هیجان آماده ی دیدن لحظه ی جون دادن یه همنوع…، خواستم برم جلو اما از دیدن مادر مهری که با مشت به سینش میکوبید و با صدای بلند ، «نمیبخشم ، نمیبخشم» میگفت منصرف شدم و همون انتهای جمعیت ، در حالیکه چادرمو ؛ هم از ترس و هم از سرما دور خودم میپیچیدم، روی جدول کنار خیابون ایستادم . انگشتام از سرما کرخت شده بود و زیر لب دعا دعا میکردم که خدا معجزه کنه ، ساعت 5 و 20 دقیقه ی صبح بود که ماشین حمل محکومین رسید و مامورین اجرای حکم مشغول بستن طناب های دار روی داربست های تعبیه شده در محل شدن ، ساعت 5 و 40 دقیقه صدای بلند آیات قرآن تو گوشم طنین انداخت ، هنوز چشمم به ماشین بود و از شدت ضعفِ ناگهانی سرم گیج میرفت. وقتی در ماشین باز شد و چهارتا پسر با دست و پاهای زنجیر شده و قیافه های مثل گچ سفید از ماشین پیاده شدن ، نفسم بند اومد ، من نزدیک ترین شخص به ماشین ، ایستاده بودم و یه نظر قبل از هجوم و غلغله ی ناگهانی جمعیت و دفع مردم توسط نیروهای انتظامی تونستم چهره هاشون رو ببینم . آثار ضرب و شتم و شکنجه و کوفتگی تو ظاهرشون مشخص بود و حالا میفهمیدم دلیل اعترافشون میتونست چی باشه ، خدا میدونه این جونورای بیرحم از چه تهدیدا و شکنجه هایی برای گرفتن اعتراف استفاده کرده بودن . 3 تاشون آروم بودن و یکیشون از همون لحظه که از ماشین پا بیرون گذاشت با صدای دلخراشی شروع به گریه کرد ؛ ناله های ترحم انگیزِ « من بیگناهم من بیگناهمش » با شعار دسته جمعی « این حیوونارو اعدام کنید » خاموش شد ، وقتی از جلوم ردشون کردن تا ببرنشون طرفِ سکوهای اعدام قلبم ریخت ، همونجا پهن آسفالتِ کف خیابون شدم و اشکام به روی گونه هام غلطید . ساعت 5 و 55 دقیقه حکمشون و مشخصات و جرمشون برای بار آخر خونده شد ، فقط یه لحظه چشم گردوندم طرف داربست ها ، هر چهارتاشون با پای لرزون رو سکوی اعدام بودن . میلرزیدن و شایدم اشک میریختن، میدونستم به محض اینکه حکمشون خونده بشه سکوها رو از زیر پاشون میزنن ، نمیتونستم ببینم ، با همه ی وجودم میخواستم فریاد بزنم : « ولشون کنید برن ، اینا بیگناهن ، اینا فقط مهره های ناتوانِ بازیکنای اصلی پشت پردن… »،اما به جای این اعتراض فقط صدای هق هق خفه ای از گلوم خارج شد . توصیف حالم توی اون صبح سرد محاله، فقط رومو کردم اونور و با قدم هایی سست که روی زمین کشیده میشد از اون محل دور شدم ، هنوز 10 قدم نرفته بودم که صدای «اللهم صل علی محمد و آل محمد» مردم ، با نوای بلند ، تو فضا پخش شد ، یه نگاه به عقب کردم و با دیدن چهارتا بدن شق و رق و متشنجی که به شدت تکون و پیچ و تاب میخوردن ، خم شدم رو زمین و کل وجودمو روی آسفالت با گریه بالا آوردم .

یک هفته پراز کابوس و عذاب
اشتباه نمیکردم ، خواب هم نبودم . بابام ترفیع گرفته بود ، بدون هیچ دلیلی ، کسی که تا اونروز فقط یه کارمند ساده ی باجه ی بانک ملی بود ، کاملا ناگهانی و بیدلیل ترفیع گرفت به معاونت امور بانکی ، از خوشحالی صورتش مثل بچه ها برق میزد . به همه میگفت دلیلش امانت داری و حسن سابقشه ، اما یه حسی بهم میگفت این دلایل چرت و پرت محضه… ، ورقه های ترفیع و حسابداریشو زیر و رو کردم اما دریغ از نشونه ای که شک و تردیدِ توی دلمو تایید کنه ، یه چیزی بهم میگفت دستور ترفیع ناگهانی پدرم از طرف مقامات بالا اومده ، نه از طرف مدیر بانک به خاطر یه حسن سابقه ی ساده . مطمین بودم این ترفیع بیدلیل نیست . تمام شب رو با ورقه های اداری پدرم مشغول بودم ، هیچ اسم و مشخصاتی نبود که کمکم کنه ، ولی نمیدونم چرا یه حسی تمامِ مدت توجهمو به مهر آبی رنگِ پایین صفحه ی ترفیع جلب میکرد .رفتم دنبال نشونی اون مهر ؛ چنتا از نامه های اداری با مهر مشابه رو به سختی از توی اینترنت گیر آوردم ، کلی اسمِ آدم سرچ کردم تا اینکه بالاخره رسیدم به اون اسم و عکس ، کسی که ترفیع نامرو داده بود به پدرم و امضاش پای برگه بود ، رده ی سوم از زیر دستای مردی کار میکرد که اسمشو با کلی وب گردی پیدا کردم و با دیدن تصویرش به اندازه ای شوکه شدم که لیوان آب از دستم افتاد و هزار تیکه شد … قیافش به قدری برام اشنا بود که دو دقیقه هم طول نکشید تا خاطراتش رو جلوی چشمام بیاره :
« - آخه شما چرا میاید؟ من خودم دستشویی رو پیدا میکردم ، اینجوری زشته آخه… ، لااقل منتظر نمونید به خدا معذبم اینجوری…
مرد با دندونای یک دست و سفیدش خندید : - این چه حرفیه خانومی ! برو عزیزم ، برو زود بیا و اصلا هم خجالت نکش ، من همینجا منتظرت میمونم تا باهم برگردیم تو سالن »
خودش بود ، همون مرد کت و شلواری بود که توی اون خونه دیده بودمش ، همونی که تا دم در سرویس بهداشتی همراهیم کرده بود و از فرصت چند دقیقه نبودنش برای در رفتن و پنهان شدن توی کمد استفاده کرده بودم . محال بود اشتباه کنم. ضربان قلبم رفت روی هزار و دوباره به تصویرش با یقه ی سفید بسته و موهای روغن زده و ته ریشِ پرپشت خیره شدم :« خدایا ، ینی اونا منو پیدا کرده بودن و حالا دنبال فرصت مناسبی میگشتن تا سر منو هم مثل بقیه زیر آب بکنن ، اونم جوری که کسی شک نکنه…»
باید از اونجا میرفتم ، از اون خونه، خیلی زودتر از اینا باید میرفتم ، باید تا اونجایی که میتونستم با هویتی ناشناس از خونمون ، از پدرم ، از فامیل خانوادگیم و از هر چیزی که هویتمو معلوم میکنه فرار میکردم … من طعمه ای نبودم که به این راحتیا تسلیمشون بشم . «من نمیخواستم بمیرم» . همون شب از خونه فرار کردم ، برای همیشه…
به تنهایی پا گذاشتم تو دنیایی پر از گرگ ، پر از بوی مرگ ، لااقل میدونستم تو دنیای گرگا نبردها عادلانس ، کسی از پشت بهت خنجر نمیزنه ، کسی بی دلیل برای اینکه هویت سیاهش رو نشه و جایگاهش به خطر نیفته تورو قربانیِ خودش نمیکنه .
من از دنیای سران و سلاطین بیزار بودم

ادامه…

نوشته: سیاه پوش


👍 22
👎 4
15288 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

539232
2016-04-30 21:24:20 +0430 +0430

مرسی عالی بود.

2 ❤️

539234
2016-04-30 21:33:19 +0430 +0430

چند قسمته؟ دل و رودم داره به هم میپیچه

1 ❤️

539236
2016-04-30 21:47:37 +0430 +0430

http://fararu.com/fa/news/116351/تصاویر-اعدام-چهار-متجاوز-به-عنف-در-تهران
دوستان این لینک خبر اعدام همین ماجرا هس.

صحت این داستان رو کاش میشد فهمید.بسیار دردناک بود

1 ❤️

539258
2016-05-01 02:22:37 +0430 +0430

جذاب

.

.

هولناک

.

.

عالی سیاه پوش .

4 ❤️

539266
2016-05-01 05:12:33 +0430 +0430

خیییییییییییلی خوب بود تمام مدت قلبم میزد از هیجان فوقالعاده نوشتی سیاه پوش عزیز
هنوزم باورم نمیشه تا ته خوندمش ادامشو زودتر بزار

1 ❤️

539278
2016-05-01 07:35:57 +0430 +0430

نمیخوای تمومش کنی ؟ چقدر باید هزینه کنیم تا این شررر و ورهات رو اینجا آپ نکنی؟ بگو تا همه راحت شن از دست ذهن کثیف و علایق آلوده ات ، مطمئنم خودت لذت میبری که داری اینطور ازشون تعریف میکنی ، حس گرگ تو لباس بره رو برام داری ، مخصوصا با اسم کاربری که انتخاب کردی ، شک ندارم که میدونم کی هستی ، میخوای سیاهپوش باشی که یعنی عزادار و ناشناس هستی ، چون دفعه قبل بهت گفتم بلد نیستی اسم کاربری برای خودت بگذاری نشستی فکر کردی که حالا چه اسم با مسمایی برای خودت دست و پا کنی ، نمیدونستی ذهن آلوده ات و نوع نوشتن ات شخصیتت رو لو میده ؟
باور کن اینجا هستم تا امثال تو رو نذارم افکار مریضشون رو پخش کنن.
دوستانی که فکر میکنند و عواقب شرح این موضوع رو‌درک کردند ، بی زحمت وارد شن و از انتشار چنین نوشته هایی که کاملا هدفمند و با هدف آلوده کردن و یاد دادن موضوعاتی مثل Bdsm، بانداژ و غیره است برای ملتی که هنوز فرهنگ سکس نرمال رو بلد نیستند جلوگیری کنند.
اصلا باور ندارم که این نوشته منظورش اشاره به دردی از اجتماع ما باشه و فقط زاده ذهن مریض نویسنده است.

0 ❤️

539283
2016-05-01 08:07:18 +0430 +0430

خیلی دوس دارم بدونم اخرش چی میشه؟ ?

0 ❤️

539284
2016-05-01 08:11:30 +0430 +0430

دوست عزیز داستان خوب و متفاوتی بود و هر قسمت متفاوت تر از قبل دااره جلو میره. من بشخصه از نوشته هات لذت بردم ، موضوعش برام جذاب و گیراست و تازگی داره ، رَدَش هم از خیلی خزعبلات دیگه و کسشعر با محارم و سکسای متوهم بالاتره خلاصه ی کلام که به عنوان یه داستان ، عالی نوشتی و لایک داری ?

0 ❤️

539286
2016-05-01 08:17:27 +0430 +0430

خوب بود دوست عزیز لایکشم کردم.

1 ❤️

539294
2016-05-01 09:17:06 +0430 +0430

shabesepid02

عاخه مشنگ خان داستان چه ربطی به BDSM و بانداژ داشت؟؟؟ از خودت نظریه ی انرژی اتمی در کردی؟ ? . به تنها چیزی که مربوط نمیشد همینا بود

1 ❤️

539299
2016-05-01 09:47:22 +0430 +0430

مستر فاک ، نخود هر آش نشو ، احترام خودت رو هم نگه دار برادر ، من تو بد دهنی کردن استادم ، میتونی از بقیه کاربرها بپرسی ،اما بیخودی به کسی توهین نمیکنم ، در مورد چیزی که نوشتم ، خود نویسنده مغز… این نوشته میدونه که منظورم چیه و تو زیاد نمیخواد به خودت فشار بیاری…

0 ❤️

539341
2016-05-01 19:47:29 +0430 +0430

به به شادی خانوم ، شما که میگی مردی ، پس از اون دنیا داری کامنت میگذاری؟ نویسنده خود این داستان لالمونی گرفته تا شما بیایی بگی که که متن کار تو نیست!!!
آها… پس نویسنده شما بودی ؟! من اول تصورم الف شین بود ، حالا فهمیدم این اراجیف زائده ذهن … توئه!!
خوبه که هستی ، اتفاقا بیشتر کارت دارم…

0 ❤️

539346
2016-05-01 20:16:17 +0430 +0430

چرا حرف الکی میزنی شب سپید؟
اگه فکر میکردی الف_شیم این داستانو نوشته پس چرا به BDSM تو کانتت گیر دادی چون BDSM رو ایول نوشته.

0 ❤️

539347
2016-05-01 20:18:50 +0430 +0430

آقا منظورم الف_شین بود نه الف_شیم
و کامنت نه کانتت!!!

0 ❤️

539350
2016-05-01 21:04:16 +0430 +0430

دمت گرم ،خوب بود . لایکش کردم .

0 ❤️

539416
2016-05-02 05:23:56 +0430 +0430

ایول ، من نگفتم مردی ، خودت گفتی مردم از خنده ، منم برات نوشتم مُردی ، البته بیشتر از این انتظار ازت نیست چون هیچوقت نوشته ها و منظور من رو نفهمیدی .
در مورد توهم جدیدت و انتشارات و بقیه اش هم بهت تبریک میگم ، خوش باشی باهاش ، اما لطفا اینجا دیگه اراجیفت رو ننویس ، نمیگم داستان ننویس ، میگم اون محرکهای آلوده ای که ذهنت رو قلقلک میده رو اینجا ننویس ، بعدم تو که راست میگی ، فقط همینطور داری چرخ و فلک میزنی تو سایت ، منم که آره ، تو هم که اونا… برو بابا خودت رو… فرض کن …

اما یکی اینجاست که من کاریش ندارم ، اما دوست داره نقش نخود نرسیده رو داشته باشه ، عزیزم ، برو به داستان خوندنت برس ، برو ، نذار باهات طرف حساب بشم ، من حرفی با تو ندارم ، برو به کار خودت برس…

0 ❤️

539623
2016-05-03 06:45:28 +0430 +0430
NA

خیلی با هیجان و زیبا بود

شب سپید ،میشه یه داستان که مورد پسندته،معرفی کنی ما بخونیم؟
اگه هست که بگو
اگرم نه،پس جنابعالی کمپلت با داستان نویسی تو سایت مشکل داری ،درسته؟
آخه چقد جالبی تو :-D

0 ❤️

539754
2016-05-04 02:01:31 +0430 +0430
ss3

حسابی همه رو سر کار گذاشتی

0 ❤️

539755
2016-05-04 02:04:57 +0430 +0430
ss3

اونا که اعدام شدن چنین کارهایی کرده بودن حالا 4 تا دوست تو هم به اونا بستن چه فرق میکنه به یک نفر تجاوز کرده باشن یا 100 نفر چه یک نفر رو کشته باشن چه 100 نفر اون 4 تا دوست تو هم قاطی پرونده این اعدامی کردن . البته اگه داستانت راست باشه شاید خود تو یکی از خانوادهای این اعدامی ها باشی و بخوای بگی الکی اعدامشون کردن و تقصیر نظام بندازی (clap)

0 ❤️

540046
2016-05-07 10:35:44 +0430 +0430

داستان خوبی بود.

شب سپید عزیز یه خواهشی ازت داشتم:
میخواستم بگم که یه داستان حداقل بنویس

با تچکر ;) ;)

1 ❤️

542410
2016-05-25 21:57:45 +0430 +0430
NA

لعنت به تو
لعنت به تو
لعنت به تو

1 ❤️

542416
2016-05-25 22:37:12 +0430 +0430

ینی میخکوب داستانت شدم اما الان بیشتر از داستان فقط میخوام ببینم کیه که اینارو نوشته!

بابا درود به شرفت ، ایوالله داری من که تو خونه نشستم دارم اینارو میخونم جفت کردم…یعنی یدونه ای پسر یدونه

فقط کاش میشد بگی واقعیتو نوشتی یا…

0 ❤️

542417
2016-05-25 22:39:42 +0430 +0430

بقیشو فردا میخونم تا همینجاشم آب دهنم خشک شده

به قول derrick mirza
.
.
.
جذاب هولناک عالی

0 ❤️

542422
2016-05-25 23:19:48 +0430 +0430

بیشتر دخترها زندگیشون مثل این داستان تلخ شروع شده … چقدر بد

1 ❤️