سیاست هولناک (۱)

1395/02/05

پرستار با صورت رنگ پریده و خیس از عرقِ یه بعدازظهر داغِ تابستون وارد اتاق خفه شد و در حالیکه سعی داشت زیرکانه مقابل باد کولر بایستد پلاستیک سبز رنگ را مقابل سرپرستار بخش زنان و زایمان بیمارستان گذاشت : - اینم وسایلش ، هر چی که داشت .
سرپرستار با نگاهی متعجب درحالیکه محتویات کیسه را بررسی میکرد زیر لب گفت : همش همین؟ از همراهاش چی؟ کسی نیمد سراغشو بگیره؟ شماره ای چیزی پیدا نکردید؟
پرستار مقنعه ی سبز رنگش را روی سر جا به جا کرد و همراه با آه عمیقی جواب داد: نه ، چیز خاصی پیدا نکردیم که هویتشو مشخص کنه ، فقط یه دفتر ، فکر میکنم دفترچه خاطرات باشه ، یه چند صفحه ایش رو با بچه ها به امید پیدا کردن آدرسی ، شماره ای ، چیزی … خوندیم اما دریغ از یه اسم و فامیل و یه شماره تلفن ، یه سری داستان توشه که نمیدونم به دردتون بخوره ! گذاتشتمش تو همون کیسه ، هیچ کسی هم تا الان سراغشو نگرفته .
سرپرستار که لباس های ارزون قیمت داخل کیسه و دو تا گوشواره ی کوچیک و یه حلقه ی نازک برزنتی رو بررسی میکرد ، با اندوه و صدایی نجوا مانند زمزمه کرد . دختره ی طفل معصوم ، به قیافش نمیخورد بیشتر از 30 سال داشته باشه ، با اینحال معلوم بود چقدر اذیت شده و درد کشیده . کودوم حیوونی تونسته باهاش اینکارو بکنه و اینجوری ولش کنه ، جای کتکاش هنوز تازس و نشونه ی سکس وحشیانه و خونریزی واژنش اونم تو این ماههای آخر بارداری فقط میتونه کار آدمای عوضی خدانشناس باشه . حیوونی شانس آورده که بچش با اوضاع بدش سالم مونده . چی میتونم بگم… ، نفس عمیقی کشید ، لااقل از این دنیای کثیف رفت و راحت شد.
پرستارِ بخش که معلوم بود کوچکترین تاسفی تو صداش نیست با کلافگی از گرما دستشو رو دست سرپرستار گذاشت : خانوم تاجیک شما چرا خودتونو ناراحت میکنید ، روزی ده تا از این زایو ها میان و میرن . شمام انقدر بزرگش نکنید دیگه ، به خدا واسه این فاحشه ها حرص خوردن…
سرپرستار بالافاصله با شنیدن اسم فاحشه از کوره در رفت و با خشونت گفت : درست حرف بزن ! کی به تو گفته اظهار نظر کنی ، برگرد سر کارت .

خانوم تاجیک با چشمانش که خطوط پیری زودرس آن را کوچکتر از همیشه نشان میداد رفتن پرستار وقیح و جوان بخش را نظاره کرد و به محض بسته شدن در ، دفترچه را از کیسه بیرون کشید . دستاش میلرزید ، شاید به خاطر حس ترحم برای نوزاد بی پدر و مادری بود که زیر دستگاه آنکوباکتر قرار داشت بدون اینکه بداند هیچ کسی وجودش را انتظار نمیکشد ، یا شاید هم برای جنازه ی سرد و یخ زده ی دختر تنها و بیپناهی که بعد کشیدن درد فراوان و جانکاه بالاخره رنگ و روی ارامش رو با خاموش شدن چشمانش پشت پرده ای از اشک میدید ، دختری که حتی اسمش رو هم نمیدونست ، اصلا یادش نمیومد که این دختر چجوری خودش رو به بیمارستان رسونده ، تنها چیزی که توی این 3 روز از اون به یاد میاورد ،فقط خجالت و شرم عمیقی بود که از بدو ورود اجازه نمیداد تا نگاهشو از موزاییکهای بیمارستان بالاتر بیاره . صدالبته سکوت عجیبش هم با وجود دردایی که میدونستن داره میکشه جای سوال داشت . سرپرستار چشمهاشو به روی هم فشار داد تا صورت رنگ پریده و وحشت زده ی دختر را لحظاتی قبل از آن مرگ دردناک از ذهن مغمومش بیرون کند . نفس عمیق و پر دردی کشید و دفتر مچاله شده و صفحه صفحه را به امید پیدا کردن نشانی از این دختر بی نام باز کرد .

« میخوام توبه کنم خدا ، اگه قبولم کنی . میگن برای توبه کردن باید اعمال خاصی رو به جا بیاریم اما من فکر نمیکنم تو انقدر سخت گیر باشی . هستی؟؟ مدیونی اگه فکر کنی اعمالو و آدابشو بلد نیستم . خدایا میخوام اعتراف کنم . به اشتباهم ، یا شایدم به اشتباهام ، فقط قول بده ببخشیم . تازه به نقطه ای رسیدم که فهمیدم همه ی بود و نبود من تو هستی… فقط تو ، معشوق واقعی و دلسوز حقیقی، فقط تویی نه بنده های ناچیز و بیرحمت … و من انقدر احمق بودم که اینارو نفهمیدم. میدونی … من تقصیری نداشتم . شاید تقصیر مهری بود ، یه هفته ای میشد که بهم اصرار میکرد ، انقدر قسم خورد و دوستیمونو انداخت وسط تا خام شدم و قبول کردم . میگفت فقط یه جشن سادست . میگفت هیچ اتفاقی نمیفته . مهری دوست دوران مدرسم بود . از اون دخترای حاضر جواب و بلبل زبون که میتونست یه دنیارو رو نوک زبونش بچرخونه . مدتی بود که بچه ها میگفتن با یه مرد دوست شده . تا با چشمم ندیدم باورم نشد . اونروز که داشتم تو سرمای زمستون با لرز به سمت مدرسه میرفتم مهری رو دیدمش که از اون ماشین معروف پیاده شد ، یه بنز مشکی با شیشه های دودی که مارک نقره ایش بین همه ی اون ماشین قراضه های اطراف مثل ستاره برق میزد . در ماشین که باز شد و اون مردرو دیدم ماتم برد ، همسن بابابزرگ من و مهری بود . یه کیسه ی سفید داد به مهری که سریع چپوند تو کولش و با لبخند بدرقش کرد . داشتم به اون مرده فکر میکردم با موهای روغن زده ی سفید و صورت تیغ انداخته ، با همه ی اینا چین و چروکای صورتش از دید هیشکی پنهون نبود . آخه مگه میشه! با خودم فکر کردم حتما این مرده پدر یا شایدم پدربزرگ دوست مهری باشه اما واقعیت چیز دیگه ای بود . در عرض مدت کوتاهی مهری رفتارش به طور کل عوض شد. دیگه اون دختر چادری سابق نبود . به محض اینکه از در مدرسه میومدیم بیرون چادرشو برمیداشت و مقنعشو تا وسطای سرش میکشید عقب . خیلی وقتا هدیه های گرون قیمتی میورد مدرسه و به من و چنتا دیگه از بچه ها نشون میداد . چنبار دیگه هم اون مرد رو با کت و شلوار شیک تو همون ماشین دیدم . یبار پیاده شد و از صندوق عقب کیسه ی بزرگتری در آورد و به مهری داد . اونجا بود که تونستم کل هیبتشو ببینم. یجورایی برام ترسناک بود اما برای مهری قضیه فرق داشت . کلی قسمش دادم تا واقعیتو بهم بگه اما نمیگفت . من دوست صمیمیش بودم اما مهری به شدت یه چیزی رو از من پنهان میکرد . خیلی وقتا به من و 4 تا دیگه از دوستای مشترکمون هدایایی رو که اون مرد براش آورده بود نشون میداد اما به هیچ کودوممون اطلاعاتی در مورد اینکه اون مرد عجیب کیه و از کجا باهم آشنا شدن نمیداد. یه مدتی گذشت و مهری رفتارش فوق العاده عجیب شد. انگار در عرض مدت کوتاهی چندین کیلو لاغر شده باشه ، پای چشماش گود افتاده بودن و توی کلاس همش چرت میزد . من و دوستای مشتکمون به مهری التماس میکردیم تا دردشو بگه اما چیزی نمیگفت . ما هم صحنرو خالی نکردیم . خیلی وقت میشد که دیگه اون ماشین عجیبو تو کوچه ی بالای مدرسه نمیدیدم. چند ماه بعد بالاخره طلسم سکوت مهری شکست و بهمون واقعیت رو گفت . به من و الناز گفت و الناز هم به 3 تا از دوستای دیگمون . باورم نمیشد . مهری ، مهری خودمون ، با شخصیت به این بزرگی و مهمی ارتباط داشته باشه . من اسمش رو تابحال چندین بار شنیده بودم اما درست نمیشناختمش . ولی الناز نه! اون خیلی خوب مرد مشکی پوش رو میشناخت و از روی هیجان نتونست ساکت بمونه . شب که رفتم خونه اسم اون مرد رو سرچ کردم . وقتی فهمیدم کیه داشتم شاخ در میاوردم . انگاری عمق رویای تاریکی فرو رفتم وقتی قیافه ی واقعی و رسمیشو توی اینترنت دیدم . انقدر با اون قیافه ای که دیده بودم فرق داشت که اول نشناختمش . پیش خودم فکر میکردم که چطور مهری تونسته با یکی از سرانِ مهم ، در ارتباط باشه. مهری قسممون میداد تا به کسی چیزی نگیم . خودش هم قسم خورد که علی رغم وابستگی خیلی وقته که از اون مرد بیخبره . بچه ها هیجان زده بودن و دل مهری رو با حرفهاشون به این رابطه گرم میکردن . علی رغم هیجانی که از دونستن واقعیت تو دله منم جوونه زده بود ، نگران بودم . حس میکردم یچیزی این وسط درست نیست . گذشت تا روزی که مهری با لپ های گل انداخته برای ما 5 نفر هدیه اورد ، از طرف همون مرد سیاه پوش . وقتی گفت مارو به یه مهمونی بزرگ دعوت کرده همه از شدت هیجان مات شدیم. بچه ها بدون هیچ ترسی و با قلبی آکنده از شادی و غرور قبول کردن اما من شک داشتم . یجورایی میترسیدم . مهری یه هفته رو مخم کار کرد و بهم هزار جور وعده و دعید آشنایی با افراد بزرگ و پولدار و سرشناسو داد تا خام شدم و قبول کردم . هنوز بچه تر از اون بودم که بفهمم سلام گرگ بی طمع نیست. قرار بود فقط 2 ساعت بمونیم اونم برای آشنایی و صحبت . مهری خیلی تاکید میکرد که پیش مقامات بزرگ با پرستیژ و مثل یه پرنسس رفتار کنیم . به قدری هیجان داشت که آرومو قرارو از ما هم گرفته بود . تنها چیزی که روزی صد مرتبه بیشتر به ما تاکید میکرد این بود که حرفی از این جشن به خانواده هامون نزنیم . کسی نباید از این قرار سری و مهم چیزی میفهمید و ما هم چون فکر میکردیم که این یه جشن و قرار معمولی نیست به کسی چیزی نگفتیم و اون روز بعد از ظهر هر کودوممون با بهانه های مختلف خونرو ترک کردیم . لباسامونو گذاشته بودیم تو ساک تا وقتی رسیدیم عوضشون کنیم . هیچ کودوممون نمیدونستیم که داریم پا تو چه جهنمی میزاریم ، اون خونه ای که پامونو گذاشتیم توش قرار بود که سلاخ خونه و خانه ی ابدیمون باشه و همینم شد . واقعیاتی که برای درز نکردن باید توی همون خونه برای همیشه خاموش میشد . این بازی سران و سلاطینه و تا بوده همین بوده .
اما اونشب من از اون مهلکه ی پر از عذاب جان سالم به در بردم . بچه ها توی سالن پر از تجملی در طبقه ی بالا ، نشسته بودن ، سه تا مرد جوون و فوق العاده خوشتیپ کنارشون بودن و صدای خنده های همشون دلمو میلرزوند . نمیدونم چرا استرس و ترس داشتم و به بهونه ی دسشویی بلند شدم . یکی از همون سه تا مرد باهام اومد تا راهنماییم کنه . وقتی با خنده بهم گفت پشت در منتظرم میمونه تا بیام . آشوبم بیشتر شد ، کمی خجالت میکشیدم و هنوز به اون جوعادت نکرده بودم . فقط دستامو شستم و وقتی اومدم بیرون ، اون مرد ناپدید شده بود . خیلی اتفاقی موقع بازگشت ، از جلوی اتاقی با در نیمه باز گذشتم و اونجا بود که همه چیز رو شنیدم « احمق فکر کردی واسه چی آوردمشون اینجا؟ صدای همشونو ببر. تا آخر امشب اثری از این دخترا نمونه ، همین الانشم دیر شده ، خیلیا بهم مشکوک شدن و آبرومون در خطره… بعدش واسه ناپدید شدنشون پرونده درست میکنیم . من توی نیروی انتظامی و دادگستری آشناهای محکمی دارم.نگران بعدش نباش» « قربان ، بقیشون چیزی نمیدونن ؟ منظورم بقیه ی دوستاشونه؟ » همون مرد موسفید با صدای محکم و بی رحمی خندید « بقیشون چیزی نمیدونن ، اون دختر بچه ی احمق فقط به همینا گفته ، دوستاشم تقاص زبون بیش از حد درازشو پس میدن ، زودتر کارو تموم کنید ، با لحن بدجنسی ادامه داد ، قبلشم آزادید تا باهاشون خوش بگذرونید ، فقط بعدش کلکشونو بیصدا بکنید» احساس میکردم که از ترس کنترل ادرارمو از دست دادم . به محض شنیدن صدای پا رفتم داخل اتاق بغلی و در کمد دیواری رو باز و خودمو لای لباسها تو تاریکی مخفی کردم . بالافاصله صدای موزیک بلند شد و چند دقیقه بعد سر و کله ی مهری و همون مرد موسفید پیدا شد . جفتشون نفس نفس میزدن و مهری ریز میخندید ، از لای شکاف کمد میتونستم قسمتی از تخت رو ببینم . اون مرد مهری رو مثل پر کاه بغل گرفته بود و داشت لباشو میخورد و مهری هم پاهاشو دور کمرش حلقه کرده و بی محابا با دستاش موهای اون خوک وحشتناک رو نوازش میکرد…

ادامه…

نوشته ی سیاه پوش


👍 27
👎 3
15147 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

538513
2016-04-24 20:43:11 +0430 +0430

این موضوع رو از کجا الهام گرفتی؟
خیلی خوب بود! مهارت بیانت تو داستان مشخصه،سبک نگارش جدید و البته داستان جدید و جذاب .
همه ی اینا آدمو به خودش جذب میکنه و دوست دارم هر چه زودتر ادامشو بدونم ،در مورد موضوعم باید بگم توی سیاست و زندگی های بالادست کثافت کاری زیاده …
اولین داستانی بود تو این سبک خوندم .
لایک تقدیم شما دوست عزیز ?

4 ❤️

538515
2016-04-24 20:46:46 +0430 +0430

ممنون ،منتظر ادامه اش می مونم.

1 ❤️

538517
2016-04-24 20:50:28 +0430 +0430

بازم بزار عالی بود

1 ❤️

538518
2016-04-24 20:52:13 +0430 +0430

آدم میترسه نظر بده بیان مارم ببرن:|

2 ❤️

538521
2016-04-24 21:10:06 +0430 +0430

یا ابلفضل (hypnotized) خیلی ترسناک بود و یه جورایی غمگین ، تپش قلب گرفتم واقعا وحشتناکه
فقط میشه بگی واقعی بود یا فقط داستان؟ 😢

1 ❤️

538546
2016-04-24 22:02:21 +0430 +0430

سلام
آفرین دوست عزیز،تا اینجا همه چی درست و به اندازه بود،از اواسط داستان به نظرم یکم به تخیلی بودن متمایل شد پس تو همین سطح نگرش داری خوبه،منتظرم ادامه شو آپ کنی و … مرسی
کتاب پیشنهادی: اینجه ممّد،فولکلوریک۰داستان اقوام ایرانی۰.نویسنده یادم نیست

1 ❤️

538547
2016-04-24 22:04:42 +0430 +0430

داستان ترسناک نوشتی (hypnotized) من که شب خوابم نمیبره

0 ❤️

538564
2016-04-24 23:34:02 +0430 +0430
NA

ایول داری گلم منتظر ادامه اش هستم

0 ❤️

538570
2016-04-25 00:20:26 +0430 +0430

mer c montazere edamsh hastam

0 ❤️

538578
2016-04-25 02:47:59 +0430 +0430

خیلی خوب بود دوست عزیز.
سبک نگارشت منو یاد اساطیر عزیز میندازه…
به هر حال اگه تصمیم به ادامه دادن داستان داری،کما اینکه معلومه داستان ادامه داره،حتما دنبال میکنم.(like)

1 ❤️

538593
2016-04-25 10:06:11 +0430 +0430
NA

عالی بود منتظر ادامش هستم ?

1 ❤️

538622
2016-04-25 17:40:56 +0430 +0430

بیشتر شبیه داستان های عدی حسین تکریتی پسر صدام بود . در رده های بالا فساد هست ولی نه در این حد . نیازی به کشتن کسی برای رسوایی جنسی نیست مگه اینکه مساله چیز دیگه ای باشه سایت کاملا جنسیه لطفا سیاسی نکنید

1 ❤️

538735
2016-04-26 17:12:42 +0430 +0430

عالی بود.البته قلم و نگارشت.
متنش میترسم نظر بدم ?

1 ❤️

538739
2016-04-26 18:19:39 +0430 +0430

عالی زود قسمت بعدیشم آپ کن بخونیم

1 ❤️

539152
2016-04-30 13:35:07 +0430 +0430
NA

سیاه پوش عزیز
به نظر من عالی نوشتی
فقط حیف که ما الان میدونیم شخصیت اول داستان مرده
کاش تو کما بود لااقل

1 ❤️

542411
2016-05-25 22:07:40 +0430 +0430

سیاه پوش گرامی اولین باره اینجا نظر میدم. بخش اول داستانتو همینجوری خوندم اولش گفتم یه داستان ساده مثل بقیه ی داستان سکسیاس اما الان که خوندم تخمام چسبید بهم از بس قشنگ و جذاب و نفس گیر بود این داستان

نمیدونم چی بگم فقط میگم تو روحت که نصفه شبی ضربان قلبی انداختی به جونم که…

0 ❤️