داییم اختلاف سنیش باهام کم بود با ما زندگی میکرد اون زمان اون 22 سالش بود من14 سالم بود. بدجور با هم صمیمی بودیم همیشه هر چی میخواستم برام میگرفت ولی هربار منو دستمالی میکرد و دستشو میزاشت رو نقطه های حساس بدنم. منم که چشم و گوش بسته هیچی نمیگفتم.
یک سال به همین منوال گذشت و همیشه منو دستمالی میکرد منم به خاطر چیزایی که برام میگرفت هیچی به خانوادم نمیگفتم همیشه سینه هامو میمالید چند بار که خواست دستشو بکنه تو شورتم نزاشتم.
فکر میکردم کاره اشتباهی نیست اون خیلی بهم توجه میکرد و دوسم داشت حتی از خانوادم بیشتر منم به خاطره کمبوده محبت فکر میکردم چیزه عادیه چون خیلی کوچیک بودم.
انقد به حرکات دستش روی بدنم عادت کرده بودم که حس ارضا شدن و دوست داشتن بهم دست میداد.
یک شب رفتم بهش گفتم دایی شاهین میشه کارتتو بدی میخوام چیزی بخرم اونم گفت اره عزیزه دلم چرا نشه کارتشو داد و همون موقع دستشو به کسم اروم مالید خواستم فرار کنم برم که گفت مهسا خانوم یه چیزی یادت رفت. سوالی نگاهش کردم که دیدم به لباش اشاره کرد رفتم جلو لپمو به سمتش گرفتم ک صورتمو چرخوندو لبامو محکم بوس کرد با اون لبای خیس و داغش چنان لبامو مکید که انگار شیره ی جونمو کشیده بود همون موقع بابام صدام کرد. یکم با تعجب نگاهش کردم بعد سریع از اتاق زدم بیرون.
با کارتش واسه خودم کلی چیز میز خریدم وقتی اومدم خونه دیدم کسی خونه نیست رفتم تو اتاقم داشتم لباسامو در میاوردم که دیدم دره اتاقم باز شد شاهین بود.
فقط سوتین تنم بود مانتومو گرفتم جلوم گفتم دایی برو بیرون لختم. مانتو رو از دستم چنگ زدو پرتم کرد رو تخت گفتم چیکار میکنی گفت همه پولامو خرج کردی الان باید بهم سرویس بدی. از بوی بد دهنش فهمیدم مسته. شاهین خیلی پسره عیاشو خوش گذرونی بود مست کردن جزو تفریحاتش بود. بلند جیغ زدم که گفت الکی داد نزن همه رفتن عروسی. یادم افتادم امشب قرار بود بریم عروسی و من دیر رسیده بودم.
خوابید رومو اروم اروم دکمه های پیرهنشو باز کرد خوابید رومو ازم لب گرفت هولش دادم عقب که گفت ولکی واسه من ادا در نیار این همه وقت چرا دستمالیت میکردم چیزی نمیگفتی تازه خبر دارم دوست پسر گرفتی پس تنگ بازی در نیار.
نتونستم مقاومت کنم و همراهی کردم. باهاش لبای همو میمکیدیم و اونم سینه هامو میمالید منم دست بردم سمت شلوارشو کیرشو گرفتم جون کشداری گفت و کمبربندشو باز کرد.
با لحن شهوتی گفت خیلی وقته تو کفت بودم مهسا امشب باید بهم بدی.
با این حرفش حشری تر شدم شورتمو کشید پایین و همزمان شلوارشو دراور لخت رو هم خوابیدیم کیرشو که سیخ شده بود گذاشت رو کسم و لای کسم مالیدش خواست فرو کنه توم که گفتم شاهین نه پردمو نزن.
ولی حالیش نشد مست بودو حالیش نبود فرو کرد تو و شروع کرد تلمبه زدم چنان جیغی کشیدم که جلوی دهنمو گرفت. انگار مغز سرم سوت کشید از درد ملافه رو توی دستم مشت کردم و شروع کردم اه و ناله کردن. اولش دردش زیاد بود ولی بعد لذت عجیبی داشت اروم توی کسم تلمبه میزد و همزمان وحشیانه لبامو میخوردو سینا هام توی دستاش بود.
به حدی لذت داشتم که یادم رفته بود کل زندگیمو از دست دادم.یکم که گذشت ابش اومدو توی کسم خالیش کرد یکم روم خوابیدو بعد کنارم روی تخت ولو شد منم از درد چشمامو بستم ولی خوابم نبرد عجیب پشیمون بودم لباسامو تنم کردمو رفتم توی حال خوابیدم صبح که پاشدم خانوادم بالا سرم بودن شاهینم لباساشو پوشیده بود داشت صبحونه میخورد. میترسیدم ازش سریع رفتم تو اتاقم که اومد دنبالم گفت مهسا معذرت میخوام من مست بودم
هیچی نگفتم گفت میشه فراموشش کنی
گفتم تو دخترونگیمو ازم گرفتی گفت حالا میگی چیکار کنم بخدا حالیم نشد
گفتم همین که دست از طرم برداری کافیه
شاهنن رفتو منم با فکر اینکه دیگه نمیاد سراغم ملافه ی خونیه تختو جمع کردم و رفتم مدرسه حالم گرفته بود کسم بدجوری درد میکرد کمرمو دلمم همینطور ظهر که اومدم خونه شاهین سره کار بود بدون حرف شاممو خوردم رفتم تو اتاقم یکم داشت خوابم میبرد که یهو دیدم یکی از پشت بغلم کرد.
برگشتم دیدم شاهین فوری لبامو بوسیدو گفت میخوامت مهسا امشبم باید بهم بدی
گفتم برو وگرنه جیغ میزنم گفت با میل خودت زیره کیرم خوابیدی
راست میگفت مقاومت نکرده بودم لختم کرد و شروع کرد خوردن کسم انگشتشو میکرد تو کسم بعد کیره بزرگشو کرد تو کسم و اینبار وحشیانه تلمبه میزد جیغم رفت هوا ولی لذت برم.
الان سال هاست به سکس پنهونیمون ادامه میدیمو بدجوری لذت میبرم
نوشته: مهسا
نظر من اینکه جنده باش ب همه بده سکس بامحارم حتی فکرشم کثیفه
از همون اول خودت ژن جندگی رو داشتی. تقصیر اون نبوده.
حالا بماند که کسشری بیش نبود
اره دیگه… ظهر اومدی خونه شاهین سرکار بود شامتو خوردی رفتی بخوابی؟!!مارو چی فرض کردی لاشی؟
ببین
من خودم داییم
دایی به سگ نظر میندازه ولی به جیگر گوشه ی خواهرش نه
اگه راست بود یا توتپ ولد حرامی یا داییت
والسلام
ریخت تو کوست؟ واقعااااا ؟
حتما لوله هاتم بسته بودی؟
با چی بسته بودی؟ با چوب پنبه؟
آخه کدوم دایی میاد خواهرزاده نوجوانشو بکنه پرده شو بزنه
آبشم بریزه داخل
برو بابا پتیاره خالی بند
اخه بعضیا میان اینجا داستان محارم میخونن ارضا که شدن غذاب وجدان میگیرن شروع میکنن به فوش دادن ن بخون نه فوش بده
با خواندن داستانت حس خوبی اصلا نداشتم، نمیدونم حقیقت رو نوشتی یا همه اش زاده تخیلات بوده اما هیچ لذتی در خواندن داستانت وجود نداشت بیشتر حس تجاوز، نامردی دیدم، حس خوبی نداشت داستانت.
اگه میخوای به دایی جونت کوس بدی برو بهش بگو راحت،دیگه نیااینجا شعرتخیلی بنویس ،کیرم تو اختلاسگر
اتفاقا تو چشم و گوش بسته نبودی تو همه جات باز بود
خواهر زاده من 5 سالشه میدونه باید بزاره کسی بمالدش اون وقت تو نره خر نمیدونستی ؟؟؟؟؟؟؟!!!
مهسا ميدونم داستانت واقعيه چون هم ميشناسمت هم يه روزي عاشقت بودن
اون دايي بي ناموست كه قم زندگي ميكرد دلم ميخواست از كون بگام
مگه چهارده ساله حامله نمیشه پس دختر دایی رو براش تو زاییدی 😁
خانواده میخواستن داستان لنگ نمونه جناب فشارکی
من و شما درک نمیکنیم