من بار اولمه مینویسم.اولا ازاین داستانای مزخرف محارم حالم بهم میخوره دوما داستان من کاملا واقعیته.حتی تمام دیالوگاش.
من و سمیرا باهم 9سال رابطه داشتیم.همسایه دیواربه دیواربودیم. خونه های ماپشت بومشم کامل چسبیده بهم.یه شب بهم گفت ما که تواین شهرلعنتی نمیتونیم باهم قراربزاریم و بریم بیرون حداقل آخر شبا وقتی همه خوابن بیا بالا ببینمت.شب اول ساعت 1شب اس دادم میتونم بیام اونم یه اتاق بالا براش ساخته بودن برادرس خوندن که همیشه تو اتاقه بود.گفت من تواتاق بالام پایینم همه خوابن بیا.باهزار وحشت و دلهره رفتم بالا. درو بازکرد اومد بیرون صدا ضربان قلبمو میشنیدیم…ازترس هیچکدوممون حرف نمیزدیم.فقط گفتم اگه بابات ببینه جفتمونو میکشه گفت نترس نمیان.یه حس توام باشهوت وترس داشتم.از یه طرف میگفتم اگه بغلش کنم میگه چه بی جنبه ایه طرفم نمیدونم چرا تو اون لحظات اونطور حالم بدشده بود.اخه سمیرا کلن دختریه که همه روجذب خودش میکنه .خیلیا دنبال شمارش بودن اونایی هم که میدونستن من باهاشم همه میگفتن این به درد ازدواج نمیخوره.همیشه اعصابم داغون بود سرحرف اینو اون. و همیشه هم بهشش شک داشتم. بگذریم.رو پشت بوم بغلش کردم دستمم گذاشتم روسینش گفت توروخدا نکن یکی میاد تو همون حالتم کسشو محکم فشار میداد به کیرراست شده ی من. اون از من بدتر شده بود که یهو صدای در از پایین اومد سریع جداشدیمو رفتیم…کارهرشبمون شده بود این تایه شب خواهرش فهمید اروم اروم اومد رو پشت بوم و برش داشت بردش و کلی زیرگوشش خونده بود که ح برا سکس میخوادت و از این حرفاکه رابطمونو بهم بزنه.
تا زد و خواهرش شوهر کرد رفت. یه روز اس داد گفت کاش تو هم تنها بودی از رو دیوارحیاط همو میدیدیم …گفتم مامانم اینا نیستن بیام رو دیوار؟اخه دیگه به بالا پشت بوم راضی نبود گفت بیا. گفتم سمیرا همسایه ها…گفت نترس مگه چیه کسی هم ببینه ماکه اخرش ازدواج میکنیم.همین حرفاش و رفتاراش بود که شکم و بیشترمیکرد. خلاصه رفتم سر دیوار.کارمون همین شده بود یاپشت بوم یا رو دیوار تا اخرش مامانم اینا فهمیدن و کلی سروصدا. سمیرا هم منو شیر میکرد میگفت بدبخت اینقدرترسونباش بگو میخوام باش ازدواج کنم تابزارن بیای.دیگه کارم توخونه به دعوا کشیده بود اونا هم واسه ابروریزی نشدن پیش همسایه ها دیگه به رو دیوار رفتنم هیچی نمیگفتن.و سمیراخانومم عین خیالش نبود. بگذریم از اینکه سمیرا رو رو تو مینی بوس تو ماشینم تو عکاسی تو بیابون تو خونشون تو خونمون چقدر لاپایی و ازپشت گاییدم.
یه روز گفت هیچکی خونمون نیس فقط داداشمه به بهونه پفک میفرستمش بیرون بیا.فرستادش و منم رفتم رودیوار ولی داداش کوچولوش مونده بود تو کوچه وخونه نیومد.رو دیوارباخودم گفتم بزار امتحانش کنم. گفتم سمیرا میشه بوست کنم؟ گفت دیوونه ازسردیوارچطوری؟گفتم منکه این 4 پایه زیرپامه توهم بیاجلو.اومدش منم پام رو4 پایه وخودمو خم کردم توحیاطشون نصف بدنم توحیاط اونا بود نصف بدنم توحیاط خودمون.یکم لبشوخوردم دستموبردم توشلوارش.پاهاشوبلند میکرد که من راحت کشولمس کنم.یکم ورمیرفتمو تمومش میکردم چون اگه خونوادم میدیدن ابرومون بدترمیرفت.هرچند که بعدن دیدنو بدترشم دیدن.گفت اینطوری فقط خودمونو اذیت میکنیم.گفتم خب چکارکنم فدات شم.گفت توخیلی ریقوعوبچه ننه ای وگرنه میومدی تو.گفتم اگه مامانت اومد چی گفت میمونیم توراهرو تا سایه ادم افتاد سریع برو .گفتم بیام واقعن؟گفت بیا.یواش پاموگذاشتم رودیواربین حیاطامون وازاونوراویزون شدم رفتم تو.من جرات نمیکردم از تو ایوون بیشترتکون بخور گفت بیاچراوایسادی.رفتیم توراهرو روبروی هم وایساده بودیم مدامم میگفت از من فاصه بگیر.میفهمیدم میخاد ادا تنگا رو در بیاره. گفتم نه فداتشم فقط بغلت کنم.از این جا به بعدشو دیالوگی مینویسم.
نوشته: ایت الله خمینی
دمتگرم…واقعا یاد بچگیو این کوسکلک بازیامون انداختی…بااینکه مجردم وامکاناتمم کامله اما اون تجربهارو باهیچ چیزی عوض نمیکنم…دمتگرم بخاطر یادآوریشون
منم تقریبا یه خاطره ای مثل تو داشتم،مطمعن باش دختره ازقبل داده اخوی
تا نصف بدنت تو حیاط اونا بود خوندم ؛ ما تو حیاط یه دونه ول کنیم همسایه ها آمارشو میگیرن آنوقت تو کسمالی کردی ؟ ؟ ! !
به قول دستمون کاربر آرش حشری، خیلیها تو بچگی یا نوجوانی و تو جامعه ما تو جوونی!! همچین خاطرات مشترکی داریم!! البته با عرض پوزش، خاطرات شما دیگه واقعاً نوبره!! آخه از جملهبندی و بی نظمی نوشته که بگذریم!! واقعاً چطور میشه که دو تا خونه، پشت به پشت هم باشند و بعدش، دیوار مشترک هم داشته باشند!!! البته فکر کنم منظورت این بوده که همون خونه دیوار به دیوار بودید و از پشت بوم هم به هم متصل!!! از این هم بگذریم!!! آخه عزیز دلم، یه نوشته که قراره کلی کاربر بیان و بخوننش!! باید یه سری یه تهی داشته باشه یا نه؟؟؟!!! نگفتی چطور دوست شدید نه گفتی آخرش چی شد؟!؟!؟!
اگر دوستان، بنده رو متهم به طرفداری بیخودی نکنند، پایین همین داستان، یه داستان دیگه آپ شده به اسم، خیانت، بهانه نمیخواهد… وجداناً هم نویسنده و هم سایر دوستان با یه کم حوصله، اون داستان رو بخونید تا بفهمید چه چیزی ازتون میخاهیم!!! هر چند همون داستان هم اشتباه داشت، اما حداقل شرایط یه نوشته خیلی معمولی برای این سایت رو هم داشت…
موفق و پیروز باشید.
تف به اون دختری که بوی شاش بده و توی جلقی (hypnotized) 🙄
مرتیکه کون بزرگ این اراجیف چیه سرهم کردی؟
دولم تو کونت جقی
خیلی طولانی بود مردم تا خوندمش ولی در کل خوب بود
اگه اون[ نوشته:]رو نمینوشتی بدک نبود کونی