ستاره سربی (۵)

1395/02/27

…قسمت قبل

منم و آسمانی که دیگر نیست…آیا در نبودِ آسمان٬ باز هم ستاره هستم؟ حس میکنم فقط سربم… سربِ سرد و سنگین!

زل زده بودم به کاوه, که تو سکوت خیلی جدی خیره شده بود به مرد غریبه. نگاهش به مرد, مثل نگاه یه نقاش بود به اثر هنریش که انگار داشت دنبال عیب و ایرادهای اثرش میگشت تا رفعشون کنه. اما من با اینکه نزدیک مرد غریبه ایستاده بودم جرات نداشتم بهش نگاه کنم. نفس کشیدنش یه جور صدای خرخر تولید میکرد که باعث میشد آرزو کنم ای کاش نفس نمیکشید. نمیدونستم و نمیخواستم بدونم که کاوه باهاش چیکار کرده اما هر نفسی که میکشید مو به تنم سیخ میکرد. برای اینکه فکرم منحرف بشه, حرفمو اینبار بلندتر تکرار کردم.
-کاوه؟ شنیدی؟ مرده اینجاس…

  • که اینطور… پس فهمیده…
    -چی رو؟
    بدون اینکه جوابمو بده, راه افتاد به سمت مرد و دو زانو جلوش نشست و موهای مرد رو گرفت تو مشتش. تازه اونجا بود که دیدمش و مبهوت موندم. نتونستم ازش چشم بردارم. دستای مرد از پشت با یک طناب ریش ریش شده به صندلی بسته شده بود. تن لخت و بیهوشش که رو به جلو خم شده بود بیش از حد رقت بار بود. مگه چیکار کرده بود که موستوجب همچین عقوبتی باشه؟چشم چپش کبود و ورم کرده؛. موهای سرش نیمه خون آلود و خون دلمه شده ازشون اویزون بود. یه باریکه خون خیلی غلیظ از تو موهاش به روی گونه اش می لغزید و از زیر چونه اش چکه میکرد. بی اختیار قطره های خون رو که دنبال کردم, چشمم افتاد به دکمه های پیراهنش که باز بود و جای یکی از سینه هاش که خون خالی بود. یعنی کاوه نوک سینه راست مرد رو بریده؟ چطور تونسته همچین کاری با یه آدم بکنه؟ تا اینجا همه چیز فقط مثل یه خواب و غیر واقعی به نظر میرسید, تا اینکه پاهای بدون کفش و بدون ناخونش…همون لحظه بالا آوردم. رومو برگردوندم اما دیگه دیر بود. صحنه ای که دیده بودم تو سرم خالکوبی شده بود. کاوه انگار داشت با خودش حرف میزد. وسط صدای استفراغم, صدای کاوه رو میشنیدم که میگفت:
    -قرار بود من و تو بریم ترکیه… اگه (افه) Efe اومده ایران پس قضیه دخترشو فهمیده… بد شد…ببینمت تو رو حیوون! قضیۀ دخترشو کی بهش گفته؟ ها؟ با تو ام مادر جنده! مُردی؟
    وقتی مرد جواب نداد, کاوه سریع بلند شد و اتاق رو ترک کرد. موهام با دیدن مرد سیخ میشد, برای همین هم دنبال کاوه دویدم بیرون ببینم کدوم گوری میره. رفت سمت انتهای هال, جایی که تا حالا زیاد بهش دقت نکرده بودم. تا امروز فکر میکردم فقط دستشویی و حموم اونجاست. کاوه یه بار بهم گفته بود که حق استفاده از این اتاق رو ندارم چون تو اتاق خودم همه چیز هست.و البته درش هم همیشه قفل بود. من هم که اکثر مواقع تو اتاقم بودم و زیاد هم حق نداشتم فضولی و گشت و گذار تو ویلا انجام بدم. راستش همچین هم دل و جرات اینکه بخوام سر به سر کاوه بذارم و لجشو در بیارم, نداشتم. برای همین هم وقتی کاوه در جایی رو که فکر میکردم دستشویی و حمومه باز کرد و چراغشو روشن کرد, نزدیک بود از تعجب شاخ در بیارم. اتاق نسبتا بزرگی بود با ده تا مونیتورکامپیوتر که با دوربین مداربسته, تمام نقاط باغ و کوچه پس کوچه های اطراف رو نشون میدادن. کاوه سریع رفت سر وقت کامپیوتر ها و بدون اینکه بشینه, تمام تصاویر رو با دقت چک کرد. منم بهت زده داشتم نگاهش میکردم.
    -بیا اینجا… تصویری که دیدی شبیه کدوم یکی از اینا بود؟ منظورم جاییه که گفتی مرتیکه رو دیدی…
    خواستم فکر کنم اما به جز مرد غریبه و اون همه خون و یه عالمه تعجب و ترس هیچ چیز تو ذهنم نبود.
    -همه جا رو دوربین گذاشتی؟
    -می بینی که… حالا… خوب حواستو جمع کن ببین کدوم یکی از این مناطق به نظرت آشنا میاد…
    مغزم پر بود از مرد غریبه. انگار تو ذهنم خالکوبی شده باشه. نمیتونستم به چیز دیگه ای فکر کنم. رفتم جلو و دستمو گذاشتم روی یکی از مونیتورها که به طرز عجیبی بهش کشش داشتم…

عجیبه که همه جا سیاهه و تاریک و من علیرغم تاریکی میبینم. راستی! تولدم کِی بود؟ از کجا میفهمم که بیست ساله ام شده؟
-doğumgunun kutlu olsun! (تولدت مبارک)
الان که مرد ترک به پهلوکنارم خوابیده٬ من دارم به سهراب فکر میکنم. وقتی سهراب میگفت چشمها را باید شست… جور دیگر باید دید… به چی فکر میکرد؟ به چشم دل؟ یا به این دوتا که تو آینه ها زل زدن بهم. همه جا آینه اس! هر جا چشم میچرخونم٬ منم و اون دو تا چشم آبی! چشمای آبی مال من نیستن. متعلق به زندانبانم هستن. سهراب؟ پس چشمهای کور چی میشه؟ اونها رو هر چقدر هم بشوریشون که افاقه نمیکنه… با آب! با صابون! چه فایده داره وقتی اصلاً نمیبینن؟ چشمای من چی که اضافه تر از بقیه میبینن؟ این پازل که از هر قسمتش یه تصویر کوتاه میبینم٬ قرار بود کمک حالم باشه؟ یا فقط یک نفرینه؟ حس یک آدمِ بینا رو دارم که تو شهر کورها با طناب به یه آدمِ کور بستنش. هر چی میگم اونجا نرو… بازم میره و منو هم با خودش میکشه. ای کاش زورم بیشتر بود و میتونستم نذارم منو بکشه. یعنی اگه بزرگتر بشم قویتر هم میشم؟ بیا! افتادیم! خوب شد؟ شاید هم هنوز خوابم! اصلاً دلم میخواد بیدار بشم؟ نمیدونم! شدم چوبِ دو سر طلا! این اصطلاحی بود که خانوم زمانی خیلی به کار میبرد. اما تازه الان معنی و مفهومشو میفهمم… راستی اون که حداقل در ظاهر زن خوشبختی بود. اون که تو شرایطِ من نبود. تو این برزخِ عجیب گرفتار نشده بود. پس چی میگفت؟ گاهی وقتی درد و دل میکرد میگفت: اگه عقل الانم رو داشتم… اما هیچوقت جمله اش رو تموم نکرد. چی میخواست از زندگیش که نداشت؟ از چی ناراضی بود؟ پس من چی بگم؟ من که میترسم و تنهام و کسی نیست کمکم کنه… همه ازم کمک میخوان! همه ازم انتظار دارن… همه خودشونو صاحبِ تمام و کمالِ من میدونن! یعنی تو این دنیای به این بزرگی٬ فقط منم که میدونم هیچکس صاحبِ هیچکس نیست؟ این آزادی بی ارزش و کم بها٬ کِی اینقدر قیمتی شد که داریم احتکارش میکنیم؟ از هم دریغش میکنیم؟

زن٬ تو بغلِ کاوه داره به سختی جون میده… قبلاً فقط یک بار دیده بودمش اما کجا نمیدونم… زنِ قشنگیه. از پشتِ پردهٔ اشکی که از روی شوکه٬ دارم بهش نگاه میکنم. باید همسن و سالهای کاوه باشه… نگاهم می افته به پایین. دورِ کمرم. یه دستِ قوی و محکم دورم حلقه شده…نه! انگار یکی بغلم کرده. یکی نگهم داشته. یک موجود وحشتناک! یک موجود خبیث! آغوشش محکمه, اما اثری از مهربونی درش نیست. این آغوش٬ حسِ اطمینان در من ایجاد نمیکنه. حس حقارته. میگه ببین نمیتونی از من فرار کنی! حرفش این نیست که من هستم نگران نباش. میگه اتفاقاً چون من هستم٬ نگران باش! بیشتر حس اسارت دارم تا امنیت…ای کاش نامریی بودم. ای کاش ستاره نبودم… ای کاش…
خیس عرق از خواب پریدم… این خواب نبود! کابوس نبود! واقعیت بود. باید به کاوه میگفتم چی دیدم.ای کاش میتونستم بهش بگم چی دیدم٬ اما از آخرین باری که کاوه رو دیدم٬ یکسال میگذره. اون چیزی که با تمسخر بهم گفت چی بود؟ تازه میفهمم کاوه چقدر خام و نادون بوده! به من میگفت بچه… حالا من یه چیزی میدونم که کاوه با اونهمه ادعا نمیدونست. اینکه… کینه و دشمنی هم یک ستاره رو, از عرش به فرش میکشه…نه میکشدش روی یه تخت! تبدیلش میکنه به زیرخوابِ یک مردِ ترک… نه! فقط این نیست. چرا اینقدر میترسم؟ از اینکه لو برم میترسم. اگه بفهمن که من کی هستم و چیکاره ام, زنده ام نمیذارن. کاوه؟ چی میخواستی که نداشتی؟ مگه منو نمیخواستی؟ چرا نگذشتی از اون گذشتهٔ سیاه؟ چرا حال و آینده ای رو که میتونستیم با هم سفید و روشنش کنیم٬ فروختی به گذشته ات؟ شاید چون وجودِ من٬ اونقدرها اهمیتی نداشت… اگه این قدر گذشتن از من راحت بود پس چرا… شاید هم چون گذشتن از من راحت بود اومدی سراغم…
-کاوه!!!

دوباره برگشته بودم جلوی مونیتورها و پیش کاوه که دست به سینه ایستاده بود و با چشمهای خیس داشت نگاهم میکرد. تو نگاهش حس میکردم دودله. انگار نمیتونست تصمیم بگیره و انتخاب کنه.
-Allah kahr etsin ya…
معنی حرفشو نفهمیدم. کاوه از اتاق رفت بیرون و منو تنها گذاشت. همونجا رو زمین نشستم. خیلی خسته بودم. تمام ویلا پر از سکوت بود. یه سکوت خیلی سنگین. یعنی کاوه از قبل احتمال میداد که اون مَرده میخواد بیاد؟ یا میدونست؟ باید سریعتر یه فکری بکنیم. نمیخوام اون اتفاقا تو واقعیت برام بی افته. رفتم تو حیاط. یا همون باغ. هوا هنوزم تاریک بود. کاوه رو دیدم که روی پلهٔ اول نشسته و زیر نورِ زرد رنگِ سقف و پودرِ بارون٬ سرشو به سمت آسمون گرفته بود. کنار کاوه٬ روی پلهٔ اول نشستم و مثل اینهایی که تو خواب حرف میزنن سعی کردم یه چیزایی بگم. هنوز هم تحت تاثیر کابوسم بودم. اما نمیدونم چرا بیشتر از اینکه برای خودم و سرنوشتم بترسم, نگران اون زن غریبه بودم که داشت جون میداد:
-کاوه! اون زنه کیه؟
-کدوم زن؟
-همونکه موهای مشکی داره و فکر میکنم که…
-دختر افه Efe اس…
-افه؟
-همون مرتیکه…
-کاوه؟ تورو خدا… بیا بریم… این کار عاقبتش فقط سیاهیه! دیدم… همه چیزو دیدم! اگه منو دوست داری٬ بگذر از این کار…
کاوه پوزخند خسته ای زد:
-اگه دوستت دارم؟
-من میخوام برم کاوه… تو هم بیا… با هم میریم یه جایی که هیشکی پیدامون نکنه…
-کجا مثلا؟
-نمیدونم. اما خوب اول میتونیم بریم خونه… میخوام برم پیش خانوم زم…
-تو هم ترتیب ما رو دادی با این زنیکه! هنوز نفهمیدی یعنی؟ چرا فکر میکردی هر روز میومد بهت سر بزنه؟ نگو چون منو دوست داشت که یکی محکم میزنم تو اون مخت!
-منظورت… چیه؟
-ستاره! دست از بچه بازی ور میداری یا نه؟ اولش برام بامزه بود اما دیگه داری حوصله امو سر میبری… تو این دور و زمونه کی واسهٔ کی قدم مثبت برداشته که زمانی ها, بخوان برای تو بر دارن؟ اگرم کاری میکردن, واسه خاطر این بود که بهشون خوب میرسیدم… این پنبه رو از گوشت در آر دختر جون… کسی نه قراره به داد من برسه نه به داد تو…
-اما…
بعد از اما٬ دیگه هیچ چیزی از دهنم بیرون نیومد. فقط صدای دلم که شکست و خرده هاش که ریخت زمین٬ گوشمو پر کرد و به صورت آه از گلوم خارج شد. اینهمه تکاپو و تلاشم برای این بود که برگردم و دلِ… خانوم زمانی رو خوشحال کنم. چه میدونستم که اون اصلاً دل نداره؟ حالا میتونستم ته جملهٔ خانوم زمانی رو تکمیل کنم… اگه عقل الانمو داشتم, زودتر میزدم تو کار خرید و فروشِ بچه های محبت ندیده و خام… احساس تنهایی عجیبی میکردم. زانوهامو بغل کردم و رفتم تو خودم. مامان؟ کامیار؟ کجایین؟ مامان! تو رو خدا اون آقای عجیبو بفرست اینجا تا منم بیاره پیش شما! خیلی میترسم. چرا همه منو تنها میذارن؟ چرا هیشکی منو دوست نداره؟ چرا من اینقدر خرم؟ چرا محبت بقیه رو باور میکنم؟ اما مغزم خالی بود. نمیتونستم فکر کنم. تو سرم فقط یه چالهٔ سیاه بود. به سیاهیِ همون آینده ای که ازش میترسیدم.هوا هنوزم تاریک بود. به تاریکی درونم… بلند شدم… شاید هم یکدفعه بزرگ شدم… حالا میفهمیدم که بزرگ شدن٬ یعنی از دست دادنِ انسانیتمون. یعنی پر شدن از یه چاله سیاه…
-کجا؟
بی تفاوت از پله ها رفتم پایین و تو دل شب یا صبح زود٬ راه افتادم یه طرفی.
-کجا گفتم؟
-میرم بمیرم! فرمایش؟
صدای قدمهاشو روی سنگریزه ها میشنیدم که داشت دنبالم می اومد.اما برام مهم نبود. اصلاً دیگه هیچ چیزی برام مهم نبود. اینطوری احساس بی وزنیِ عجیبی داشتم. انگار تو فضا شناور هستم. چه حسَ عجیبیه که بدونی وجودت برای هیچکس مهم نیست! انگار از زمین و چیزای روش کنده میشی. حس عدم تعلق! در آنِ واحد سنگینم! انرژیم رفته. شاید چون امیدم رو از دست دادم.
میدونی جنایت بی نقص کدومه؟ کشتن امیدِ یک انسان… تو امید یک نفر رو توش بکش, ببین خودش چقدر راحت بقیه اشو برات تموم میکنه…
بارون مثل پودر میپاشید. شایدم بیشتر یه مه غلیظ بود. ایستادم و سرمو گرفتم سمتِ آسمون. عجیبه که یک کله میتونه اینقدر خالی باشه! یعنی میشه فکرم از آبِ بارون پر بشه؟ شسته بشه؟ مثل چشمهای سهراب سپهری؟ چشمهامو باز گذاشتم و گذاشتم ذره های آب تو چشمام جمع بشه و به جای اشک بریزه…دوباره راه افتادم و رفتم زیر یکی از درختها نشستم و تکیه دادم به تنه اش. کاوه کمی دور تر ایستاده بود و نگاهم میکرد. نگاهم خیره مونده بود به کاوه اما فقط یک شبح میدیدم. کاوه هر کی یا هر چی که بود٬ معنی خودشو برام از دست داده بود. احساس آدمی رو داشتم که از کما در اومده و اسم همه چیز از یادش رفته… یعنی اون موجودِ دو پای کت شلواری چیه؟ آدم؟ درخت؟ حیوون؟ چی؟! کاوه اومد طرفم. خم شد و دستشو دراز کرد طرفم:
-پاشو بریم تو…
چیزی نگفتم.
-آفرین دختر خوب… دستتو بده…
فقط نگاهش کردم. حرفی برای گفتن نبود. شایدم من حرفهام ته کشیده بود. مگه نه اینکه ما راجع به چیزایی حرف میزنیم که راجع بهشون اطلاعات داریم؟ من از چی بگم؟ تازه فهمیدم که من هیچ چی نمیدونم. گفتنی ها رو کاوه گفت دیگه.
-ستاره؟ پاشو دیگه! سرما میخوری… بیا بریم تو…
-دلتون شور نزنه… ببخشید! یک لحظه یادم رفت برای هیچکسی مهم نیستم…
-عصبانی بودم یه چیزی گفتم… پاشو… معذرت میخوام… پاشو عزیزم…
خیلی حرف زده بودم. حرفهام ته کشیده بود. جای حرف و کلمه ها رو یه سونامی گرفته بود. یه سونامی که منو از تو داغون کرده بود. چقدر دلم میخواست یه کاری بکنم. یه کاری که همه چیز رو به هم بریزه.میخواستم داغون کنم. غرش مرگبارِ چیزی رو تو وجودم حس میکردم که تازگی داشت و کنترلش از دستم خارج شده بود.چشمای سیاهِ کاوه انگار با دقت حرکاتِ این موج ویرانگر رو, با یه حالتی از تمسخر, تو وجودم دنبال میکردن.
-اگه حرفی داری بزن… اگر نه که گمشو بریم تو… حوصله امو سر بردی…
خوشم میاد مردک پر رو هم هست! منو با حقه بازی برداشته آورده اینجا. بعدشم تمام مدت با انواع دروغ و اطلاعات غلط سر منو شیره مالیده و خرم کرده. حالا هم پر رو پر رو میگه حوصله ام رو سر میبری؟ خیز تندی برداشتم و قبل از اینکه بفهمه٬ یه سیلی محکم زدم تو صورتش. نگاهش بی تفاوت بود. برام مهم نبود الان جواب این سیلی چیه. کاوه هیچ بلایی نمیتونست سرم بیاره که قبلاً زندگی سرم نیاورده باشه. میخواست چیکار کنه؟ میخواست بزنه؟ جای چک و لگدهای زندگی رو تنم کبود بود. میخواست منو بکشه؟ از یه نامرد بعیده!
-مانتو روسریمو بده… میخوام برم…
-بذار یه کم دیگه که هوا روشنتر شد میریم…
-همین الان! بده! میخوام برم! ازت بدم میاد! از همه اتون بدم میاد!
-برمیگردی خونه؟
-میرم بمیرم! مهمه؟
-بیا بریم تو…
-نه!
-عربده نزن!
-حالم ازت به هم میخوره! گمشو! برو گمشو!
-به جهنم و درک! بمون زیر بارون… تخم سگ! حق نداری بیای تو… بلکه سقط شدی از دستت راحت شدم…
کاوه با سرعت بلند شد و برگشت سمت خونه. تقریباً می دوید. شنیدم که در رو محکم کوبید و بست. اون که رفت من هم بلند شدم. مانتو روسری ندارم که ندارم. به جهنم! الان که تاریکه. بعدش هم میرم و از یکی یه مانتو قرض میکنم. چه میدونم. یه خاکی تو سرم میکنم. اما اول باید از اینجا برم.با عجله دویدم به سمتی که فکر میکردم در ورودی اونجا باشه. باید از اینجا میرفتم.هنوزم حسِ کثیف و نا مانوس تنِ لختِ مرد ترک رو با تمام سلولهای بدنم احساس میکردم. اگه کاوه به تاریکی عادت داره٬ من ندارم. زبری ته ریش مرد ترکیه ای که داشت پوستمو میخراشید٬ اونقدر واقعی بود که سرعت دویدنم بی اختیار بیشتر شد. بارون شدیدتر شده بود و زمینِ گلی زیر پاهای بدون کفشم شلپ شولوپ میکرد. میخواستم برم درو بزنم و کفشامو بخوام٬ اما… شاید اگه همینطوری میرفتم, دیرتر متوجه فرارم میشد. با تمام سرعتی که میتونستم اونقدر دویدم تا رسیدم به دیوارِ نسبتاً بلند و کاهگلیِ باغ.از قدّم خیلی بلندتر بود و دامنِ بلند و گلدارِ دهاتیم هم که پایینهاش گِلی و سنگین شده بود سرعتمو میگرفت. از دست کاوه خیلی عصبانی بودم. مرتیکه واسه خودش ۸۰۰ دست کت شلوار آورده روزی یه دست عوض میکنه٬ به من که میرسه یه شلوار نمیتونه پیدا کنه هیچ٬ شلوارِ خودم هم که اونطوریش کرد. زیر پاهام گِلی بود و راه رفتن رو برام خیلی سخت میکرد. .اما باید میرفتم. بالاخره این دیوار یه جایی میرسید دیگه حتماً. بعد از یه مدت که فکر کنم اندازهٔ عمر نوح گذشت٬ رسیدم به درِ باغ. انگار آبِ سرد ریختن رو سرم. کاوه دست به سینه ایستاده بود و داشت نگاهم میکرد.هوا دیگه روشن شده بود. همونجا تکیه دادم به دیوار و با بدبختی نشستم رو زمین.

  • واقعا نمیخوای بهم اعتماد کنی؟ فکر میکنی میتونی تنهایی از پس خودت بر بیای عزیز من؟
    اصلا حوصله نداشتم که دل بدم قلوه بگیرم.
    -من عزیز تو نیستم…بعدشم تو اون چیزی رو که من دیدم, ندیدی…
    -شاید همونطور که تو دیدی ندیدمش اما حسش کردم…چوب افه به تن من خورده… خودشم بد جوری ستاره… لطفا بهم یه شانس بده تا اوضاعو درست کنم… بهم اطمینان کن. نمیذارم اتفاقی برات بی افته… حتی اگه به قیمت جونم تموم بشه…
    کاوه آروم اومد سمت من و دستشو گذاشت روی شونه ام. لحن صدای کاوه خواهش محض بود. تو دو راهی گیر کرده بودم. از یه طرف امیدوار بودم شاید کاوه بتونه سرنوشت منو تغییر بده از یه طرف هم خیلی میترسیدم که نتونه. هر چی خواهش و التماس تو دنیا بود ریختم تو صدام:
    -کاوه؟ تو رو خدا بیا با هم بریم…میترسم…
    -خیله خوب ستاره… هر چی تو میگی… فقط صبر کن برم دختر افه رو بیارمش اینجا و تحویل پدرش بدم… شاید… برو تو ویلا و منتظر من بمون… جایی نرو تا برگردم…خوب؟
    -باشه…
    کاوه خیلی سریع رفت. اما دوباره برگشت و با گفتن الان بر میگردم به سمت ویلا دوید و خیلی طول نکشید که با مانتو روسریم برگشت.آستین لباسمو گرفت و دنبال خودش کشید.
    -اگه گفتی اینجا دیدیش حتما الان تو راهه… بیا ببرمت یه جای دیگه… نباید این کفتار پیرو دست کم بگیریم…
    کاوه منو نشوند تو ماشینش که جلوی در ورودی باغ پارک بود.
    -صبر کن لباسامو تنم کنم کاوه… میترسم بدون روسری بگیرنم…
    -مطمئن باش اگه واسه بی حجابی گیر مامورا بی افتی, خیلی بهتر از اینه که گیر افه بی افتی… بجنب…کمربندتو ببند…
    -تو که اینقدر ازش میترسی چرا اصلا باهاش در افتادی؟
    -دلیل ترس من توئی ستاره… اگه این مردک داره میاد اینجا یعنی از همه چیز خبر داره… از تو… از همه چیز…
    -آخه مگه من چیکار کردم که باید ازش…
    -فقط تو نیستی… در کل از ایرانیها متنفره… اونقدر که…
    کاوه از جیب کتش یه تفنگ سیاه مثل کلت در آورد و گذاشت روی داشبورت. فکر کنم همونی بود که اونروز هم تو خونه خودمون دیده بودم.
    -تفنگ واسه چیه کاوه؟
    -طوری نیست نگران نباش…
    -کجا داریم میریم؟
    -یه جای مخفی… البته الان دیگه فقط امیدوارم مخفی باشه…
    همون لحظه کاوه به طرز وحشتناکی زد روی ترمز. طوری که با شدت رفتم تو شیشه و چون هنوز کمربندمو نبسته بودم سرم محکم خورد به شیشه. سرم بدجوری درد میکرد. حس میکردم مغزم تو سرم له و لورده شده چون نمیتونستم… نمیتونستم…نمیتونستم… چی شد یعنی؟
    توی سرم سر و صدا زیاد بود. شاید هم دور و برم صدا زیاد بود. صداهای بی معنی. گرمای خون رو حس میکردم که می رفت تو چشمام و نمیذاشت چشمامو باز کنم. تو همون حالت مزخرف حس کردم یه دست قوی بازومو گرفت و منو کشید انگار میخواست دستمو از تو کتفم در بیاره…
    انگار تو هوا معلق بودم.
    -صدای من را میشنوی دحترحانم؟ حانم!
    کلمه حانم, هر چی که بود, همراه با یه تکون شدید بود. هر کی که بود اونقدر شدید تکونم میداد که انگار میخواست از ماست داخلم کره بگیره. چشممو باز کردم و با چشمای تار سعی کردم ببینم. سرم بد جوری درد میکرد. خدا ذلیلت کنه چی میخوای از جونم آخه؟ چرا اینطوری داری تکونم میدی؟سرم درد میکنه چرا؟ چی شد یکهو؟ چرا هیچ چی یادم نمیاد…

با کشیده شدن زبری یه چیزی شبیه حوله وحشتزده پریدم.
-کاوه!!!
-نگران نباشید حانم کوچه لوی محترم… کاوه هم به این زودی می آید…
چشمام هنوز هم میسوخت. اما دیگه خون تو صورتم نبود. خون؟ یا خدا! با وحشت چشم دوختم به غریبه چشم آبی که کنارم روی مبل نشسته بود. انگار برگشته بودیم به ویلای کاوه. کسی که کنارم نشسته بود با یه حوله سفید تو دستش داشت صورتمو پاک میکرد همون مرد ترک بود. با موهای جو گندمی و کوتاهش. اون دو تا خط عمیق رو پیشونیش و خطوط ریز و درشت کنار کنار چشماش, که خبر از سن و سال بالاش میداد. ریش و سبیل نسبتا کوتاه جو گندمی که خیلی کم توش سیاه میدیدم. اما… نفرتی که تو نگاه نافذ و هوشمندش دیدم تنمو لرزوند. طوری که سر دردم یادم رفت. الان وقت زجه مویه نبود. وقت ننه من غریبم بازی نبود. این نفرت که تو چشمای مرد به طرز خطرناکی برام آشنا بود, از جنس نگاههای بابا بود. انگار که یه چیزی هم از این گرفته باشم. یه زندگی. یا شایدم چند تا… وایسا بینم! این مگه ترکیه ای نبود؟ پس چطور فارسی حرف میزنه؟ حتما خواب دیدم. حتما مغزم تو اون ترمز شدید ضربه خورده. نکنه هنوزم خوابم؟ حتما خوابم! آخه کاوه که میگفت…
-سیتاره خانم شوما می هستی؟
-شما فارسی بلدین؟
-حانم کوچه لو… این از من به شوما نصیحت…دوست حودت را نزدیک نگه دار اما دشمنت را نزدیک تر… به حصوص اگر دشمنت ایرانی باشد…
-دشمن؟ کاوه کجاست؟ چیکارش کردین؟
-بر می گردد انشالله… نگران نباش…
مرد خیلی غلیظ و با لهجه و گاهی کتابی, فارسی رو حرف میزد. به جای خ میگفت ح. اما کلماتش رو طوری انتخاب میکرد که رد خور نداشت منظورشو اشتباه متوجه بشم. معلوم بود کاملا به فارسی تسلط داره. خواستم یک کم خودمو از اون حالت ولو بودن روی مبل جمع کنم اما نتونستم. سر و گردن و کمرم طوری درد میکرد که نای حرکت برام نمیذاشت. حواسم داشت کم کم جمع تر میشد. متوجه شدم به جز مرد ترک چهار تا مرد دیگه هم تو خونه هستن. دو تاشون که رو بروی ما نشسته بودن. وجود دو تای دیگه رو هم, از صدای بلند حرف زدنشون فهمیدم. که انگار صداشون از اتاق کار کاوه می اومد. یعنی کاوه خودش کجاست؟ خدایا به دادم برس! مرد ترک, به نسبت سنش هیکل قوی و تو پری داشت. این هم مثل کاوه کت و شلوار پوشیده بود. بقیه مردها هم همینطور. دستمو گذاشتم رو پیشونیم تا ببینم منبع خونریزی کجاست. یه جایی تو فرق سرم یه لحظه طوری تیر کشید که حس کردم الانه که غش کنم.
-آخ!!!
-حیلی درد دارید؟
-بله…
جرات نداشتم چشمامو از چشماش بردارم. احساس خطر میکردم. چشمای آبیش به طرز عجیبی سرد و بی تفاوت بودن. طوری بهم نگاه میکرد انگارداره به یه سوسک نگاه میکنه. و فقط بحث زمانه که کی لنگه کفششو تو فرق سرم فرود بیاره.
-حب حالا که کاوه نیست. من و شوما که می توانیم با هم بیشتر آشنا بشویم. اینطوری حوصله من کمتر سر می رود و شوما هم درد سرتان را فراموش میکنی… بگو ببینم… چرا شوما برای کاوه جالبی؟ آن گدر این بشر را می شناسم که بدانم الکی سمت چیزی نمیرود… شوما چه چیز مهمی دارید که کاوه اینطور به شوما علاگه پیدا کرده؟
هیچ راهی نبود به جز اینکه خودمو بزنم به اون راه. حق با کاوه بود. این مرده انگار خیلی بیشتر از اونی که میگه می دونه. برای همین هم اولش فکر کردم خودمو بزنم به گیجی و بگم فراموشی گرفتم اما بعدش دیدم سوتی دادم و راجع به کاوه پرسیدم. باید یه فکر دیگه میکردم. خودشم با مغزی که از شدت درد کار نمیکرد.
-آقا کاوه یکی از دوستای بابامه…
-پدر بی گیرتتون کوجا مشگول دادن هستند که به سلامتی که دوحترش با مرد گریبه راه اوفتاده سفر؟
-بابام؟ میخواست ترک کنه…
افه زد زیر خنده. حالا نخند کی بخند:
-به به! مفنگی میحواسته ترک کنه! حودشم ایرانی! حودشم این همه گیرت؟ آمان آمان! جانیم بنیم… سعی کن دروگت این گدر شاح و دم دار نباشه عزیزیم… هر چند با خون اندرون شده و فقط با جان به در شود…
-به خدا راست میگم آقا…
-حتما کاوه به شوما گفته که من از ایرانی ها حوشم نمی آد… پس مراگب باش چی میگی…
با زمزمه کردن ایرانی و غیرت دوباره خنده اش گرفت.
-بیا بگیر صورتت رو تمیز کن… شوما انگار یک روده راست در شکمت نیست. ایرات نداره. کاوه کی آمد می پرسم تو کی هستی…
خدایا این که تمام جیک و پوک زندگی منو می دونه. حتما راجع بهم تحقیق کرده. بهتره هیچ چی نگم. بغ کردم و رفتم تو خودم. خدایا به دادم برس…
خیلی طول نکشید که کاوه برگشت. همراهش یه زن هم بود. همسنهای کاوه. زن قشنگی بود اما انگار حال و روز درستی نداشت. نمیدونم چرا. زیر چشماش گود افتاده بود و موهاش با اون روسری الکی که رو سرش انداخته بود پریشون و شونه نزده. سر و وضعش هم کثیف بود. معلوم بود خیلی وقته حموم نرفته. مرد ترک با دیدن کاوه و زن از جاش بلند شد. من اما بی حرکت موندم و جرات تکون خوردن نداشتم. حتی جرات نداشتم نگاهمو از مرد ترک بگیرم.
-کاوه جان؟ شوما همیشه همینطوری از مهمانت پذیرایی میکنی؟ اون هم کسی که اینگدر شوما را دوست داشت؟ لابد گیرت ایرانیته نه؟
-اتفاقا پذیرایی از مهمونو از جنابعالی یاد گرفتم… خودشم مهمونی که میدزدیش و میاریش پیش خودت… این هم دخترت تحویلت… نمیدونم چقدر باید بخوابونیش تا بتونه ترک کنه…
-کاوه؟ شوما چه گدر من را میشناسی؟ میدانی که روی گیرت و حانواده حیلی تعصب و حساسیت دارم… الان کی شوما این گیرت بنده را لکه دار کردی من چه کنم؟ Sana ne yapacam acaba…
افه انگار خیلی جدی بود. دخترش هم همونطور ساکت و بی صدا یه گوشه ایستاده بود و نگاهشو دوخته بود به زمین.
کاوه بیحوصله یه چیزی به ترکی جوابشو داد اما افه به فارسی گفت:
-اینطور کی بد میشه کاوه جان. اینجا یک مهمان داریم که ترکیه لی بلد نیست… فارسی بگو اگی جرات داری…
کاوه دو دل یه نگاهی به من کرد و اینبار به فارسی گفت:
-از دادن ستاره در ازای آیناز منصرف شدم… نمیخوامش دیگه…
چشمام پر از اشک شد. با ناباوری به کاوه نگاه کردم. حتما اشتباه شنیدم. امکان نداشت! یعنی کاوه میخواسته منو با آیناز معاوضه کنه؟ با صدای افه به خودم اومدم:
-پس حدسم درست بوده. این سیتاره حانوم بسیار با ارزش تر از این حرفهاست برای تو؟ فگد نمیدانم چرا! این چی داره که آیناز را اینگدر بی ارزش کرده برات؟
-به تو ربطی نداره…
-شوما دامن بنده را لکه دار کردی اون وگت میگی که به من مربوط نیست؟ این کی نمیشه اینجور…
-فرض کن بی حساب شدیم…
-شوما شاید بیحساب شدی… من نه! هر وگت گفتم با هم بی حساب میشیم… این دحتره چه چیز به حصوصی داره که… صبر کن! نکند عاشگش شدی؟ کاوه جان! کاوه جان! دو دگیگه بالای سرت نبودم یادت رفت که شوما دیگه مرد نیستی؟ من کی دو سال در زندان روی شوما کار کردم. یادت رفت که با دارو و درمان شیمیایی شوما را اخته کردم…
کاوه زوم کرده بود روی افه. تو نگاهش میدیدم که داره با دندوناش افه رو می جوئه.
-یادم نرفته… نگران نباش! به موقعش خدمتت میرسم…
-دیگه بیشتر از این؟ ناموس من را لکه دار کردی…
-گائیدی خودتو! هی واسه من لکه لکه میکنه… قرمساق بی شرف! ناموستو لکه دار کردم؟ بیا پاکش کن ببینم چه گهی میخوای بخوری!
-چشم…
افه همزمان اسلحه کمریشو از کمر شلوارش در آورد و گرفت سمت دخترش. همه چیز اونقدر سریع اتفاق افتاد که هیچکس وقت نکرد کاری بکنه. زن فقط یه کلمه گفت:
-آتا؟
-sen sus! Sen daha kirlisin…(تو ساکت… تو دیگه کثیف شدی)
و ماشه رو کشید…

نوشته:‌ ایول


👍 26
👎 7
9623 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

541268
2016-05-16 23:40:16 +0430 +0430

جناب ایول مثل همیشه شاهکار زدید کلاه به احترام شما از سر بر داشتم

1 ❤️

541281
2016-05-17 03:51:02 +0430 +0430

اصلا مگه میشه ایول بد بنویسه؟! مثل اینه که مثلا خورشید تاریک بشه و از غرب طلوع کنه!!!

1 ❤️

541294
2016-05-17 05:38:46 +0430 +0430

5 قسمتو باهم خوندم … از درسو زندگی افتادم ولی داستانت تاثیرش خیلی زیاده و ادمو عصبی میکنه … دست مریزاد ایول عزیز …هیچ کم و کاستی نداشت … البته یه عده حسود پیدا میشن غلط املایی بگیرن …هههه … اما واقعا جای این متن سنگین و پخته همچین سایتی نیس… موفق باشی بی صبرانه منتظر اپیزود بعدی هستم … یا علی

1 ❤️

541297
2016-05-17 05:49:07 +0430 +0430

هی امان امان…خیلی وقت بود کسی واسه خودم…فقط واسه خودم کاری نکرده بود.شادی خانوم نمیدونم چی بگم…زیبا بود…چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است؟پس الکی تعریف نمیکنم…خودتون میدونین چی به چیه.از خط به خط کلمه به کلمه حرف به حرفش لذت بردم…واقعا دلمو شاد کردید…نمیدونم چرا حکایت ستاره منو یاد خودم مینداخت…حکایت ثانیه به ثانیه غربت ستاره…حس اینکه بقیه به چشم یه کالا…یه ابزار…یه وسیله بت نگاه میکنن…
بعضی از آدما هستن وقتی از دور نگاشون میکنی انگار تازه به دنیا اومدن…با نشاط خندون…منبع انرژی مثبت…درست مثل یه چینی بند زده…از دور سالمن…ولی وقتی نزدیک میشی،روشون دست میکشی،تازه زخماشون خودشونو نشون میدن…وقتی این داستانو خوندم نگاهی به این چینی بند انداخته کردم…منتها زخما دیگه دردناک بنظر نمی اومدن…زخمایی که بخاطر صداقت اعتقادات و حتی اعمال نکرده بوجود اومدن…بخاطر تفاوت ها بوجود اومدن…تک تکشون زنده شدن…منتها این دفعه مثل قدیما تکونم نمیدادن…بودنشونو حس میکردم ولی نه سوزش داشتن نه تیر میکشیدن…چون فهمیدم کسایی بودن که مث من این زخمارو چشیده باشن…و هنوزم از درون بخورتشون…چون بدون چشیدن این زخما کسی نمیفهمه طرف واقعا چی کشیده!ما میریمو بخشی از کتاب هزاران صفحه گذشته میشیم…

1 ❤️

541298
2016-05-17 05:58:25 +0430 +0430

اما برادرای جوونم…هموطنا…شما میتونین یه کاری کنین که ایران با اون چیزی که پیشبینیش کردن فرق کنه…ما نتونستیم…تا یه تکونی به خودمون دادیم تو نطفه خفمون کردن…شما کاری که ما نتونستیم انجام بدیمو تموم کنین…شما یه کاری کنین که ایران شیری که بود بشه…کشوری که کورش ها داریوش ها نادر ها لطفعلی خان ها و حتی رضا خان ها رو دید…
یا حق…

1 ❤️

541299
2016-05-17 05:59:29 +0430 +0430

ایول جان اینکه دوستان ذکر میکنن "هر چی زودتر اپیزود بعدیو بفرس ! " این میشه دلیلی واسه عدم ارتباطت با داستان … داستانت الان محتوی زیادی رو در خودش جای داده … از نظر من ادامه این داستان اگر به همین قوت بخواد باشه نیازمند زمان بیشتریه … سعی کن در روند نوشتن این داستان عجله نکنی… چیزی که در نویسندگی اکثر کاربران معروف این سایت دیده میشه اینه که اخرای داستان ماله میکشن به داستانشون …و این نهایت اشتباهه چون کل داستانو حسی که به خواننده میده رو خراب میکنه … پس سعی کن با ارامش و بدون عجله بنویسی …{در ضمن هرکی بلده اسمشو تو سایت عوض کنه به من بگه :))) 5 سال پیش این اسمو گذاشتم الان خجالت میکشم :(}

0 ❤️

541325
2016-05-17 09:20:46 +0430 +0430
NA

دوست عزیز ایول جان - تبریک به خاطر نوشتنت - امیدوارم مشکلی که برات پیش اومده بود حل شده باشه - برات ارزوی موفقیت میکنم - همیشه شاد و سلامت باشی

1 ❤️

541346
2016-05-17 11:35:35 +0430 +0430

به نظرم شما نه تنها یکی از بهترین نویسنده های این سایت هستید بلکه بهترینش هستید

1 ❤️

541347
2016-05-17 11:37:47 +0430 +0430

بخاطر شما داستان دنباله دار نمیخونم و این قسمت هم نخوندم چون گفتید دیگه بقیه شو نمینویسم

1 ❤️

541348
2016-05-17 11:39:48 +0430 +0430

اینکه تکه تکه نوشتم ببخشید چون یه عالمه نوشتم و بیخودی میگه حاوی …و ثبت نکرد==از اینکه گفتید بقیه داستانو نمینویسید بدم اومد و گفتم دیگه ادامه دارها را نمیخونم و هنوزم اینو نخوندم هر چند دوست دارن بدونم چی میشه

1 ❤️

541364
2016-05-17 13:44:16 +0430 +0430

خوبه که نویسندگانی مثل شما و الف -شین و سوفی عزیز(جدیده) و…هستید و کاش بیشتر بودید و بیشتر مینوشتید

1 ❤️

541376
2016-05-17 16:23:48 +0430 +0430

با سلام و درود خدمت یکی از بهترین نویسنده های سایت.
ایول عزیز مدتی بود که با عشق و لذت فراوان داستان های شما را دنبال میکردم و از خواندنشان واقعا لذت میبردم. اما در این داستانتان چیزی که بر من خیلی گران آمد آن بود که شما این داستان را بر مبنای سیاه کردن چهره جامعه ترک بنا کردید و از اینکار شما واقعا ناراحت شدم و باید بگویم که شما یکی از طرفدارانتان را از دست دادید.
شاید هم من اشتباه میکنم و لذا از شما در خواست دارم تا توضیحی در مورد هدف اصلی خود به من و تمام کاربران ترک سایت بدهید.
اگر ذهنیت شما در مورد جامعه ترک واقعا اینست که این جامعه یک جامعه روانی و بیمار جنسی و غیرت است باید بگویم که سخت در اشتباهید و اطلاع ندارم از آنچه که باعث شده ذهنیت شما نسبت به ما تغییر کند.
بنده خودم نژاد پرست نیستم و همیشه جامعه فارس و آریایی را برادر خود دانسته و از آنها در مقابل توهین ها و حق خوری ها دفاع کردم لکین مطالبی از این قبیل باید خدمت هموطنان عزیزمان روشن گردد که این جامعه یک جامعه غار نشینی نیست که تنها هدفشان سرکوب تمام نیاز های طبیعی انسان باشد.
با تاسف باید خدمت شما بگویم که این داستان باعث تغییر یافتن دیدگاه مردم نسبت به ملت ترک میشود و ظلمی در حق تمام سی میلیون ترک قشقایی، اوغوز و اویغور ایران است.
پس از شما درخواست ارایه یک توضیح را دارم تا سوء تفاهمات برطرف شود
با تشکر.
Kasra S.S.A 2016/5/17

0 ❤️

541380
2016-05-17 16:41:21 +0430 +0430

دوست عزیز CROSS
شما فک کنم قسمتای قبلی رو نخوندید!ترک اولن منظورشون ترک ترکیه است…اصلا قسمتای قبلم نخونی از استانبولی نوشتنشون معلومه…دوما…تو این داستان شخصیت منفی ترکی هست که روی این مسایل حساسه…اگه تو فیلمای آمریکایی شخصیت منفی روسه انگلیسیه لهستانیه یا اصلا هرکجاییه…ینی قوم طرف مشکل داره؟
دوست عزیز…توی ایران درسته یه مقدار نژاد پرستی و نژاد ستیزی هست اما توهم نژاد ستیزی هم وجود داره.شما چرا بر مبنای مجموعه محدودی از مشاهدات نتیجه میگیرید؟

1 ❤️

541388
2016-05-17 18:29:15 +0430 +0430

دوست عزیز problem solver سلام.
من نظر شما را کاملا قبول میکنم و میپذیرم لیکن شما فرمودید که ترک ترکیه و نه آزربایجان
من از شما سوالی دارم.آیا آریایی تاجیکستان و ایران و آلمان و ایتالیا فرق دارند؟؟
ترک های ترکیه برادر نژادی، ایدئولوژیکی و سیاسی ما هستند. و مطمئن باشید که ترک های ترکیه در همه زمینه ها حامی ما آزربایجانیها بوده و هستند و من به عنوان مثال به جنایات حکومت ارمنستان و روسیه و قتل عام مردم آزربایجان شمالی و ارومیه اشاره میکنم که در آن زمان حکومت مرکزی ایران مطلقا دخالتی در این زمینه نکرد و این ارتش امپراتوری عثمانی بود که به کمک ما آزربایجانیها آمد.
در حال حاظر این جا بحث گفتگو های سیاسی نیست و من از این بابت متاسفم لیکن باید این بحث های قومی و نژادی کنار گذاشته شود و من افسوس میخورم که چرا ملت ما به سخنان سعدی شیرازی توجهی نمیکنند که میگوید بنی آدم اعضای یکدیگرند

0 ❤️

541389
2016-05-17 18:33:23 +0430 +0430

ایول عزیز…بسیار در مورد پاسخگویی شما متشکرم
سخنان شما به دلم نشست و آنها را قبول میکنم و مثل همیشه طرفدار پروپا قرص شما باقی میمانم…باتشکر

0 ❤️

541438
2016-05-17 21:33:42 +0430 +0430

سلام ایول
.
دمت گرم که رضایت بچه ها رو جلب کردی ‌
.
راستش خودم طولانی نمیخونم ولی چون دوستان راضی بودن منم لایکت میکنم .
امید وارم روزی داستان کوتاه هم بنویسی تا امثال من که اعصاب درست وحسابی نداریم بتونیم از نوشته هات لذت ببریم.
ممنون (clap)

1 ❤️

541450
2016-05-17 22:46:39 +0430 +0430

سلام
فقط دیدن اسمت باعث شد خستگی از تنم در بره،دیشبو میگم،اما دیدم اگه بخونم مطمئناً درست متوجه داستان نمیشم،پس گذاشتم برای امشب.خسته نباشی شادی جان،آرزوی سلامتی دارم برات و اما داستان (مدت زیادی بود ننوشته بودم)…اصلا بزار همهٔ حرفمو اینجوری بگم که : ما همش یه دونه ایول داریم،که میتونه یک موضوع سخت رو انتخاب و تبدیل به حکایتی کنه که انگار همه مون یه عمره داریم زندگیش میکنیم!..و دیگه اینکه،این سه چیز:قلمت،سبکت،پرداخت شخصیتهات،طوریه که منِ علاقه مند به خوندن،همیشه منتظر خوندن داستانهات هستم…آفرین بانو و … مرسی ?

0 ❤️

541480
2016-05-18 05:09:47 +0430 +0430
NA

سلام
دوست خوبم ایول عزیز
امیدوارم خوب باشی
بسیار بسیار خوشحالم که دو باره با دست به قلم شدنت مارو مستفیض کردی
خیلی عالی بود ولی خب همونطور که خودتم گفتی مث قبلیا نبود،البته نکه زیاد فاصله داشته باشه
مثلا قبلیا 20،این 19
مث قبلیا باش ارتباط برقرار نکردم
یه کم درهم بر هم بود
و یه کمم زیاد رو بی گیرت گفتنای افه تاکید شده بود

0 ❤️

541516
2016-05-18 12:37:07 +0430 +0430

سپاس استاد عالی مثه همیشه… گرچه بعضی جاهاش یه کم پیچیده و گیج کننده بود آدم نمی فهمید دختره داره خاطرات کاوه رو حس می کنه یا آینده خودشو می بینه… بعد از خوندن مجدد ابهامات رفع شد … علی بود قوی ادامه بده منتظر ادامه اش هستم.

0 ❤️

541608
2016-05-19 00:41:12 +0430 +0430
NA

نظر شما چیه؟eyvalعزیز واقعا این قسمت هم مث قسمت قبل عالی دمت گرم موفق باشی

0 ❤️

541612
2016-05-19 02:04:01 +0430 +0430

ایول اول از همه ازت تشکر میکنم.
امیدوارم حالت هم بهتر بشه و سرحال بشی و رو فرم بیای.
من فک کنم گول خوردم.به این خیال ک این قسمت آخره و الان فرصت مناسبی هست که کل داستان رو یکجا بخونم. اما زهی خیال باطل ک ظاهرن ادامه داره و باید به مدت نا معلومی انتظار کشیییید.
?

0 ❤️

541661
2016-05-19 11:35:17 +0430 +0430
NA

خيلي وقت بود منتظر ادامه ي اين داستان بودم مثل هميشه داستانتون بي نقص بود و به نظر من بهترين ?

0 ❤️

541665
2016-05-19 13:18:36 +0430 +0430

ایول عزیز سو تفاهم نشه. اینکه گفتم گول خوردم اصلن منظورم به شما بزرگوار نبود. راستش من خیلی وقت بود منتظر قسمتهای بعدی داستانت بودم تا همه رو باهم بخونم. دیروز فک کردم این قسمت آخره و از قسمت اول شروع کردم به خوندن و کامنت گذاشتن زیر هر قسمت. آخر قسمت 5 تازه فهمیدم ماجرا ادامه داره و احتمالن یه مدتی کاوه و ستاره توی افکار من خواهند موند و با تخیل خودم ادامه رو تصور خواهم کرد تا داستان اصلی برسه.
امیدوارم قبل از اینکه بخوای ادامه رو بنویسی، حسابی روبراه بشی.
?

0 ❤️

541694
2016-05-19 17:51:22 +0430 +0430

وااااااااااای خدا چی دارم میبینم من 👼 باورم نمیشه دوباره دست به قلم شدی ایول عزیزم
بازم مثل همیشه عالی عالی عالییه که هستی

اما باید اعتراف کنم که مجبور شدم دوباره یه نگاه به قسمتای قبل بندازم تا یادم بیاد چی به چی بود از بس که دیر نوشتی ?

راستش منم نمره ی این داستانو میدم ۱۸ چون دیالوگا یه مقداری باعث سر در گمی میشد و فضا هم شولوغ بود و هم درکش سنگین… نمیدونم از خستگی من بود این بدفهمی یا از روند داستان اما با این همه بازم قلمت خوب بود ?

0 ❤️

541753
2016-05-19 22:01:33 +0430 +0430
NA

yki az madoud nevisande haii hasti k bi sabrane neveshte hato donbal mikrdm… vaghn khoshHalam k bargashti b site ❤️

0 ❤️

541814
2016-05-20 13:07:30 +0430 +0430
NA

خیلی زیبا بود 5 قسمتو با هم خوندم البته فکر میکردم قسمت اخرشه والا نمیخوندم ولی داستان با مزه و چشمگیری هست من رمان زیاد میخونم ولی قدرت این داستان ستودنیست.

0 ❤️

542992
2016-05-30 00:46:58 +0430 +0430

شادی جونم مث همیشه گل کاشتی عزیز دلم .
خیلی منتظر داستانت بودم خیلی ممنون که عالی نوشتی
من نمیدونم مشکل چیه و چرا رو فرم نیستی اما ارزوی بهترینارو واست دارم و امیدوارم هر چی که هست حل بشه
منتظر قسمت بعدی ستاره سربی هستم خانومی بازم میگم کارت عالیه من طرفدارتم وحشتناک :-*

0 ❤️

544202
2016-06-09 03:28:02 +0430 +0430

Khili vaght bod montazere baghiye dastanet bodam khob bod vali jazabiyate ghabliyaro nadasht bazam baramon benevis neveshtanet ye no aramesh dare tosh

0 ❤️

544979
2016-06-15 15:07:25 +0430 +0430

بقیش رو میتونید در بازی بزرگان بخونید که الان 4 بخشش منتشر شده

0 ❤️

545996
2016-06-24 03:33:45 +0430 +0430

مرسی ایول جان,خسته نباشی.

0 ❤️

553804
2016-08-27 02:36:52 +0430 +0430

ایول جان این ستاره سربی همون بازی بزرگانه؟ این الان قسمت 5 بازی بزرگان بود؟ لطفا راهنمایی کنید
سپاس

0 ❤️

681237
2018-04-10 09:32:23 +0430 +0430

داستان روان و دلنشینیه،عاالی مثل همیشه…22

0 ❤️