سادیست (۱)

1395/07/09

“من”

صفحه چت روم که بالا اومد ، قُلپی تلخ از لیوان عرق رو فرو دادم و منتظر شدم تا پنجره ی کوچیک پیغام خصوصیش مثل همیشه جلوی روم ظاهر شه . چشمام به روی آیدیش تو ردیف آیدیهای چت روم ثابت شده بود و با ضربات انگشتم ثانیه هارو میشمردم : 1 / 2 / 3 / 4 / 5…
وقتی پیغام ”سلام آقای بداخلاق“ با یه شکلک مسخره بهم رسید ، پوزخند زدم و زیر لب زمزمه کردم : ـ بداخلاق رو خوب اومدی . تنها چیز درستی که تا الان در موردم فهمیدی همینه ـ در حالیکه با خونسردی واسش تایپ میکردم : ـ علیک ! دیر پیغام دادی دخترجون ـ فندکمو ورداشتم تا سیگارِ گوشه ی لبمو باهاش روشن کنم . با همون شکلکای مسخره ، عکس یه بچه ی پستونک به دهنِ اخمورو برام فرستاد و شروع کرد غرغر کردن راجعبه اینکه چرا من هیچ وقت بهش سلام نمیدم و همیشه اونه که اول باید بهم پیغام بده و سر صحبت رو باز کنه . به غرغرهاش اهمیت ندادم . چشمم به اون شکلک زرد رنگ بچه دوخته شده بود و بی اختیار با حالتی عصبی انتهای سیگارو لای دندونام میجوییدم . دلم کتملا ناگهانی هری ریخت پایین و عجیب وسوسه شدم که انتهای سیگارو لای دندونام ریز ریز کنم.

انگار پرتاب شده باشم به دو سالِ قبل ، با یه حسِ تلخ به خودم لرزیدم و یهویی دل لعنتیم ، خیلی سخت برای “گریه هاش” تنگ شد . وقتایی که مثل این آیکون زردِ تو صفحه ی چت روم ، لبهاشو جمع میکرد و ابروهاش میشدن دوتا خط کج . با همون اخمِ معروف به پیشونیِ صافش چین مینداخت تا مرواریدای اشک از گوشه ی چشماش بغلطن پایین و منو دیوونه کنن . انگار پدرسوخته با همون سنِ کمش فهمیده بود نقطه ضعفم چیه و میدونست چیکار کنه تا دستام بلرزه و اِرادم تا اعماقِ وجودم شل شه

وقتی خاکستر سیگار ریخت روی دستی که به صفحه ی کیبورد قفل شده بود به خودم اومدم و متوجه شدم تو این فاصله ، خانوم کلی پیام رو پشت سرِ هم رگباری نوشته و منتظر جوابه .
بدون اینکه غرغرهاشو جدی بگیرم خیلی خشک و رسمی در حد یه جمله ی تهدیدیه کوتاه واسش نوشتم : ” دیگه هرگز این شکلک رو نفرست بچه ، دفعه ی آخرت باشه “
خیلی سریع تایپ کرد : ـ من بچه نیستم / و پشت بَندِش یدونه عین همون شکلک رو فرستاد .
هیچی نگفتم اما همونطور که داشتم دود سیگارو میپاشیدم تو صفحه ی لب تاب پیش خودم فکر کردم : ـ " اگه بچه نبودی هیچ وقت حرفامو سرسری نمیگرفتی…"
همزمان هم با عصبانیت براش تایپ کردم : ـ با دم شیر بازی نکن کوچولو

مثلا میخواست وانمود کنه از دستم عصبانیه و حرفام براش اهمیتی نداره اما براحتی و با وجود فرسنگ ها کیلومتر فاصله میتونستم بفهمم که اینا همش کشکه . میدونستم ندیده و نشناخته تحسینم میکنه و با وجود اصرار به لجبازی ازم حساب میبره . همه چی داشت درست و طبق برنامه پیش میرفت . دقیقا همونطور که میخواستم . برای اون و این بازیِ جدید نزدیک به 4 ماه وقت گذاشته بودم . بعضی اوغات هر روز و بعضی اوغاتم روزی یبار تو هفته باهاش چت میکردم . معمولا هم بیشتر از 30 دقیقه وقت نمیزاشتم . تو این مدت کاری کرده بودم تا از من ؛ از شخصیت و حرفام حساب ببره .
یجورایی همون چیزایی که دلم میخواست رو توی ذهنش تزریق کرده بودم و اونم مثل یه طعمه ی خام و کوچولو ، ناخواسته همشو تو وجودش حل کرده بود . خوب میدونست که مردی که باهاش حرف میزنه یه آدم معمولی نیست . منم همینو میخواستم : " همینی که بدونه معمولی نیستم و جذبم شه . همینی که ناخودآگاه تحسینم کنه و بدون اینکه بفهمه داره چه اتفاقی میفته ، ازم حساب ببره و بهم اعتماد کنه " تا اینجاش که موفق شده بودم و نه فقط اون ، بلکه نصف بیشتر کاربرای مجازیه چت روم با استناد به شناخت نسبی ؛ از روی پروفایل و حرفا و شخصیت محکمم جذبم شده بودن اما اونا برام پشیزی ارزش نداشتن . هدف من کسهِ دیگه ای بود و مطمئن بودم تا انتهای بازی راهِ زیادی نمونده .

وقتی مکالکرو کشوند به دو تا دختری که داخلِ پروفایل توی لیست دوستام بودن و خیلی جدی و با اخم و تخم ازم خواست از لیست دوستام خارجشون کنم وگرنه دیگه هرگز باهام حرف نمیزنه ؛ بی اختیار لبخند به لبهام نشست . خیلی ریلکس به واکنش تندش جواب منفی دادم و با یه خداحافظی خشک خالی و بدون جواب صفحرو بستم .
“چقدر این دختر بانمکه!”
واقعیت این بود که هیچ کسی حق نداشت تا برای من کسبِ تکلیف کنه “حالا این جوجه نقلی تازه کار که جای خود داشت” . هیچ تهدیدی هرگز به وجودم کارگر نبود و این جور جمله ها فقط باعث میشد لبخندِ محوی بروی لبام بشینه . میدونستم ناراحت میشه و ناراحتیش و ناز کشیدن ، شروع بازیمونو به تاخیر میندازه اما برام اهمیتی نداشت .

خیلی راحت لب تابو بستم و روی راحتی ولو شدم تا ”اون دختر کوچولوی مغرور“ هر تهدیدی که دلش میخواد بکنه “هنوز منو نشناخته بود” . این کوچولو باید میفهمید تهدید روی من کارگر نیست . از هیچ نوعش . باید اینو یاد میگرفت . مثل بقیه!
لیوان عرق رو که جرعه ای بیشتر تهش نمونده بود گرفتم لای انگشتام و سیگارو توی جاسیگاری وسط پذیرایی خاموش کردم . کام تلخ عرق که از گلوم پایین رفت چشمامو بروی هم گذاشتم و باز هم غرق خاطرات شدم :

« قدرت / ذِکاوت / جَذَبه » پکیج سه گانه ی زندگیم یا برگ برنده ای که از کودکی همرام بود .

چیزایی که نمیزاشت به یه ” آدم معمولی “ بودن بسنده کنم . انگار از همون بچگی عارَم میومد از اینکه معمولی باشم . از همون دوران ، شاید از همون زمانی که دست چپ و راستم رو تشخیص دادم ، فرمانده و برنده ی همه ی بازیهای دورهمی من بودم . سلاحمم همیشه یکی از همین ” سه مورد “ بود . برام مهم نبود که چه نقشی داشته باشم ، همیشه توی هر نقشی که ظاهر میشدم اتوماتیک وار ، میشدم بهترین . انگار رو پیشونیم نوشته شده بود که “محاله چیزی رو اراده کنم و همونی که میخوام نشه”
بدون اینکه کسی بهم یاد بده یجورایی میشه گفت ذاتا ؛ انحصار طلب و مغرور بودم .
از همون زمانی که یه پسربچه ی جقله بودم یادم میومد که زمانهایی که بزرگترها میخواستن تنبیهمون کنن تنها کسی که راست و استوار ، بدون اینکه فرار کنه سرِجاش وایمیستاد و ضربه های دردناک تَرکه رو تحمل میکرد فقط من بودم . بچه های دهه ی 50 حتما یادشونه ترکه و چوب الف و قلم لای انگشت رو . چیزایی که همه اون زمان کابوسشو داشتن برای من فقط یه بازی مقاومت بود و بس !
سرِ همین موضوع هم یه هفته از مدرسه اخراجم کردن . ناظممون میگفت : « این پسر انقدر قُده که با پررویی تمام زل زده تو چشمای معلمش و اصلا بروش نیاورده که چه خبطی مرتکب شده »
ضربه های ترکَرو خوب یادمه . یکی / دو تا / سه تا / چهارتا / پنج تا…همینطوری برو تا بشه 30 تا ضربه ی محکم که حتی در حد یه میلیمترم خطا نمیرفت! معلممون در حالیکه من صاف زل زده بودم تو صورتش و شونه هام رو داده بودم عقب ، هر ضربرو محکم تر از قبلی میزد اما من خم به ابرو نمیوردم . یجورایی حس میکردم با هر ضربه ، من قوی تر میشم و اون ضعیف تر . با وجود درد ، از اینکه تونسته بودم تا این حد کفریش بکنم ته دلم احساس رضایت و پیروزی میکردم . یجورایی من غالب بودم و صورت سرخ ناشی از عصبانیت اون ، مغلوب من !
هنوزم با گذشت این همه سال ، روی دستم رگه رگه های محو جاش هست ـ یه نگاه سرد به دستام میندازم و بازم همون لبخند خونسرد صورتمو پر میکنه ، از جام بلند میشم و لیوانمو دوباره از همون زهرماری پر میکنم ؛ نه اینکه شراب ناب و خوب نداشته باشم ! اتفاقا چیزی که اینجا زیاد پیدا میشه مشروبات اعلی و درجه یکه اما با اینیکی بیشتر حال میکنم . اولین الکلی که مزش رفت زیر زبونم همین عرق سگی بود ، یجورایی بهش عادت داشتم . بوی ناب خاطراتمو میداد و مزه ی گندش که تا اعماق وجودم میرفت درد روحمو آروم میکرد ، یه جرعه ی دیگه از پیکم میرم بالا و بازم غرق میشم تو خودم -

همیشه از همون بچگی تا به امروز ، همه از اعتماد به نفس بیش از حد و جسارتم هاج و واج میموندن . از اینکه دیگران تشنه ی شناختَنَم میشدن و آخرسر هم چیزی عایدشون نمیشد کیف میکردم . هیچ کسی تابحال اشکامو یا حتی خنده هامو ندیده بود و همه ی کسایی که منو میشناختن میگفتن این مرد دلش از سنگه .
این همون شناختی بود که خودم دوست داشتم ازَم داشته باشن . ”یه مردِ بیروح و بی احساس ، یه آدمِ عوضی“ اصلا خوشم نمیومد از اینکه دیگران از ظاهرم ، پی به دنیای درونم ببرن . از اینکه کسی بتونه فکر و ذهنم رو بخونه نفرت داشتم و این مسئله رو از همون کودکی گذاشته بودم توی خط قرمزهایی که هیچ اَحدالناسی اجازه نداشت ازشون بگذره .

گفتم خط قرمز! ( یادم باشه در مورد خط قرمزهام برای این دختره بیشتر توضیح بدم ، انگار هیچ کودوم از هشدارهامو جدی نگرفته)

اینهارو زیر لب زمزمه کردم و با تکیه کلام همیشگیم ؛ یه ناسزای زشت ؛ آخرین جرعه ی عرقو فرو دادم . سرم درد میکرد و قبل از خواب دلم دوباره یه نخ سیگار میخواست . زیر سیگاریه روی میز پر از ته سیگار و خاکستر بود جوری که انگار میخواست دهن باز کنه و با همون زبونِ بی زبونی بگه بسه نکبت ، سهمیه ی امروزتو تموم کردی ! اما این زیاده روی اصلا واسم اهمیت نداشت . وقتی دلم یه چیزی رو میخواست ، دیگه زیاد و کم و خوب و بدش واسم معنا پیدا نمیکرد . اون اتفاقی که دلم میخواستش ”فقط“ باید میفتاد .
درحالیکه فندکو از کنار لب تاب میقاپیدم رفتم تا از جیبِ کتِ مشکیم بسته ی جدید رو دربیارم . هنوز بسترو باز نکرده بودم که چشمم افتاد به صفحه ی موبایلم و نورش که با زنگ های مداوم ، مثل یه شب چراغ خاموش و روشن میشد . نمیخواستم گوشیو جواب بدم . به خاطرِ همینم بود که گذاشته بودمش رو سایلنت اما اسم روی صفحه وادارم کرد تا تماسو بی پاسخ نزارم . مکالمه ی کوتاه فقط با یه" بله و عالیه " تموم شد و من سرمست از موفقیتی دوباره ، رفتم تا این خوشحالی رو داخل تراس و همراه با همدم همیشگیم ؛ یه مشت دود ؛ جشن بگیرم .
به پول احتیاجِ چندانی نداشتم اما هر مسافرتی که به ایران میکردم بیش از حدِ انتظارم خرج برمیداشت . دوست نداشتم موقع بازیِ جدید لنگِ چیزی بمونم برای همین قبل از هربار رفتن حسابی میچسبیدم به کار و الحق خوبم کارمو بلد بودم . هر بار که قرار بود پرینت حسابمو بگیرم یاد رفیقِ قدیمم میفتادم که میگفت : « داااداش پولِ حروم بالاخره یه جایی ته گلوت گیر میکنه . آدم باید نون زحمتشو بخوره »
اتفاقا تا دوسالِ پیش حرفش واسم حجت بود . از خلاف و حروم خوری کشیده بودم بیرون و به قولِ اون بابا چسیده بودم به نونِ بازو . تو یه شرکتِ خصوصی ، با وجود محاسن عالی و تحصیلاتِ بالام حقوق بگیر بودم . یه حقوق نرمال در حدِ ماهی 2000 یورو . چیزی که اصلا قانعم نمیکرد اما خب " انگیزه ی شیرینی " که تو زندگیم وجود داشت نمیزاشت برم سمتِ خلاف یا خورده کاریای دیگه .

ـ اَه لعنتی دوباره یادش افتادم -

یه پک عمیق از سیگاری که تازه روشنش کردم میگیرم و آهسته زمزمه میکنم انگیزه ی شیرینی که حالا دیگه وجود خارجی نداره . دوست داشتنی ترین انگیزه ی زندگیمو ازم گرفتن پس لعنت به زندگی درست و نونِ بازو . آدم باید نونِ عقلشو بخوره و همونو بکنه تو پاچه ی یسری آدمای عوضی تر از خودش تا از حلقومشون بزنه بیرون

برای اینکه خاطره ی دوسال پیش بازم مثل همیشه ذهنمو تار نکنه و درد بی درمونش با وجود گذر زمان دوباره از پا نندازتم به “نگار” فکر میکنم . دختری که تو دنیای مجازی و از توی همون چت روم پیداش کرده بودم . میگفت 19 سالشه اما سنش اصلا برام اهمیت نداشت . چیزی که واسم مهم بود همون شخصیتش بود . همون چیزی که دوست داشتم . لجاجتش در عین سادگی به وجدم میورد . اولین بار به خاطر اسمی که تو چت روم انتخاب کرده بود بهش پیغام دادم و بعد از اینکه فهمیده بودم همونیه که من میخوام ، کارمو روش شروع کردم . هر روزی که میگذشت من یک قدم به هدفم نزدیک تر میشدم و این هیجان خفته ی درونمو بیشتر میکرد . تنها چیزی که بعد از این دوسالِ جهنمی حالمو خوب میکرد همین هیجانهای کوتاه مدت بود . اینبار اما یه جرقه ی جدیدتر اومد تو ذهنم . دلم یه بازی بهتر میخواست ، یه دیوونگی درست و حسابی .
دیگه برنامه های کوتاه مدت گذشته به وجدم نمیورد و آرومم نمیکرد . این بود که برنامه ی یه بازی جدیدو ریختم . برای اجراش ، هم باید وقت صرف میکردم هم هزینه اما برام اهمیتی نداشت برای اینکار هم وقتشو داشتم و هم هزینشو . همه ی اینا به لذتش میرزید ! اصلا وقت و هزینه ساخته شده برای لذت !
تنها جمله ای که چند وقته شده بود ملکه ی ذهنم رو روزی هزار بار تو سرم مرور میکردم و قلبم از یه هیجان تلخ و دردناک آکنده میشد . فقط اینو میدونستم که هرجور و به هر بهایی که شده ؛ باید دوسالِ پیشو زنده میکردم برای همینم بود که روی نگار دست گذاشته بودم . احساس میکردم میتونه همبازی خوبی برای رسیدن به هدفهام باشه . یه دخترِ ساده که فکر میکنه خیلی حالیشه اما در واقع هیچ چیزی از دنیای من یا حتی خودش نمیدونه . کسی که خیلی راحت میتونم مثل یک عروسک خیمه شب بازی و با پای خودش وارد تله ای که براش درست کردم بکنم .
“یه دخترِ ساده و احمق”

ـ داشتم آخرین پکِ سیگار رو دود میکردم تا برم داخلِ اتاق که با صدای چنتا دختر مست متوقف میشم ؛ وقتی از جلوی تراسِ خونه ی من رد میشن صدای خنده هاشونو بلند میکنن و زیر چشمی از ورای چراغ بلند کنار خیابون بهم زل میزنن . رومو برنمیگردونم ، در عوض صاف بهشون زل میزنم و یه چشمک خشک و خالی تحویلشون میدم .همشون یچیزی رو به فرانسوی زمزمه میکنن و با همون خنده های ریز از جلوم رد میشن .فکرم درگیرتر از اونه که به حرفشون و نگاههای وسوسه انگیزشون توجه کنم . یه چارراه پایین تر از خونم یه باره بزرگ و پرته که آخر شبا همیشه توش پر از همین دختر و پسرهای مست میشه . موجودات بیخیال و فارغی که با صدای بلند موسیقی میرقصن و خوش میگذرونن و بی دغدغه مشروب میخورن و شادی میکنن .
یبار خودم به چشمم دیدم که نیمه های شب دو تا پسر، یه دخترِ مست رو که نیمه بیهوش بود آوردن توی زمینِ دست نخورده ی مقابل خونم و لای بوته های بلند و درختچه های دورِ حصار به نوبت ترتیبشو دادن . با اینکه میدونستم دارن چه کثافت کاری میکنن اما جلوشونو نگرفتم . نه اینکه نمیتونستم . دلم نمیخواست! از نظر من دختری که اون ساعت شب با یه لباس دکولته وارد بار میشه و تا خرخره مشروب میخوره حقشه تا آخرش مثل سگ گاییده بشه . به همین سادگی…

ته سیگارِ نیم سوخترو از بالای تراس با یه پرتاب حرفه ای میندازم پایین و میرم به سمت اتاق خواب . تیشرتمو به تخت نرسیده در میارم و پرت میکنم گوشه ی راحتیِ چرمی رنگِ کنارِ کمد . با حواس پرتی جای خالکوبیه پشت شونه ی چپمو میخارونم و خمیازه میکشم . خالکوبیم ؛ طرح یه مار چنبره زده تو یه پنج ضلعی ستاره ماننده . بدن مار با یه طرح و قوس ماهرانه از بالای شونه ی چپم امتداد پیدا میکنه تا بازوم . سرش درست وسط بازومه و چشماش انگار با حالتی هراس انگیز هر جنبنده ای که کنارم باشرو تهدید میکنه .
طرح این خالکوبی رو خودم دادم . نیش این مار بلند بالا با جای ترکه ها ؛ ضربه های شلاق و نیشترهای بدنم و رگ های بیرون زده ی دستم هارمونی جالبی رو ایجاد میکنه . خیلی وقته به این جوونور خو گرفتم .
با دست کشیدن به روی بازوم بازم جرقه های آشفته ی ذهنم میپره به روزایی که تیشرتمو در میاوردم و “اون عروسک زیبا” بدن لختمو با چشمای متعجبش وجب به وجب متر میکرد . اولین بار که خالکوبی مار رو دید کلی ترسید و شروع به گریه کرد . بزور بغلش کردم اما نمیخواست بغلم بمونه . هر کاری میکردم تا نترسه بازم تبه محض اینکه چشمش به صورت مار میفتاد بغض میکرد . تا آخرین لحظه از این جونور میترسید . یه مدت به سرم زده بود برای داشتن آغوشش این خالکوبی رو پاک کنم ولی حالا که نیست دلیلی هم نداره خودمو به زحمت بندازم .
حالا دیگه هم اون مار به من خو گرفته هم من به اون .
بدجور دلم میخواد دوش بگیرم اما حوصلشو ندارم . در عوض یه آب به صورتم میزنم و مادامی که مشغول مسواک زدنَم ، زل میزنم به تصویرم تو آینه :
صورتم کمی کشیدست و چونه ی سفتو محکمم از بچگی همیشه باعث میشده چند سالی سنم رو بیشتر نشون بدم . دماغم صاف و ابروهام کشیده و مثل دو خط راست تیره ی پرپشت، بیش از حد سیاست . موهام تا شقیقه هام همون تُنِ سیاه رنگِ شَبَق مانند رو داره و از اونجا به یه ته ریش که به خاطر رنگ موهام شبیه یه ریشِ کم پشت میمونه و دور لب و چونمو تا زیر گونه ها فرا گرفته ، ختم میشه . رفیقام همیشه میگن رنگ موها و چشمای تو یه سیاهِ نادره که اگه تو پس زمینه ی یه محیط تاریک قرار بگیره فقط از رنگ روشن پوستت قابل شناساییه . راستم میگن . حالا که تک و توکی کناره های موهام و جایی وسط سرم به رنگِ سفید درومده میتونم تُنِ این سیاهی نادرو بیشتر حس کنم . چشمام هم همون تُنِ سیاهِ زنندرو دارن ، رنگی که بی شباهت به اتفاقای اخیر زندگیم نبوده . برق دوران جوونی و شیطنت هنوزم تو چشمام میدرخشه یجورایی انگار که میخواد با روند بالا رفتن سنم لجبازی کنه !
یه دستمو میکشم داخل موهام . رطوبت و سردی آب باعث میشه سیخ رو سرم واستن و پیشونیمو بلندتر از همیشه نشون بدن . موهامو تازه کوتاه کردم . هیچ وقت نمیزارم بیشتر از 3 یا 4 سانت بلند شن . دوست ندارم مثل عادتِ دوران بچگیام که دستمو لای موهای بهم ریختم فرو میکردم و دونه دونه میکندمشون ، به همون روزا برگردم . وقتایی که عصبی میشم جلوی رفتارامو نمیتونم بگیرم و همیشه همه چیزو میریزم تو خودم . طبعا هم یجوری باید خودخوری کنم ! یاد دوران بچگیم میفتم و اخم میکنم . با اخم ، چین و چروکای کنار چشمم بیشتر دیده میشه ، بازتاب این اخم و موهای کوتاه و صورت مردونه ، خشونت چهرمو زیادتر میکنه . همون چیزی که بشدت بهش علاقه دارم یکی از همون فاکتورهای جذابیت لاقید!
صورتمو بیشتر نزدیک آینه میارم . حس میکنم موهای سیخ سیخ روی پیشونیم داره بلندتر از اون قاعده ی همیشگی میشه . میخوام موزرو بیارم اما منصرف میشم و دلمو میزنم به دریا تا بزارم برای تنوع هم که شده چند سانتی بلندتر بشن .
از دو سالِ پیش به اینور از هر تنوعی تو زندگیم ، از هر چیزی که یادم بیاره منم یه انسانِ زنده مثل بقیَم بشدت گریزونم . با یه نگاه عصبی به آینه ، پروسه ی مسواک زدنو به پایان میرسونم و میرم تا یشبِ دیگرو با یاد و خاطره ی زیباترین موجودِ زندگیم سپری کنم .

خوابم نمیبره . به جای احساس خوشی ، احساس خفقان میکنم و مجبور میشم دولا رو تخت بشینم . دوست ندارم به اون فکر کنم . میدونم بازم مثل همیشه انتهاش ختم میشه به دو سالِ پیش . انگار اول اسمش گره خورده به اون تاریخ لعنتی . چقدر از 13 بهمن ماه متنفرم . بی اختیار ذهن آشفتم پرواز میکنه به سال 93 . به همون سالِ شوم که باعث شد گرگِ خفته ی وجودم با غرشی خشمگین تر از همیشه بیدار شه .
" 13 / 11 / 93 " سال سیاهی ، سال کابوس

بی محابا سعی میکنم این تاریخ لعنتیو از جلوی چشمام کنار بزنم . چشمام رو میبندم و تمام توانمو بکار میگیرم تا فکرم رو روی نگار متمرکز کنم . روی این بازی جدید و روی این دختر جدید :

« دختر؟ همه میگن جنس لطیف اما من میگم ضعیف! واسه ی همینه که انقدر به تکرار کلمه ی ضعیفه علاقه دارم . این ضعیفه های دوست داشتنی که همشون مغلوب احساساتن! حتی لازم نیست فیلم بازی کنم . برای درگیر کردنشون فقط کافیه خودم باشم و بدونم از چه کلماتی باید استفاده کنم تا بیفتن تو تله ای به اسم ”احساس“ یه تله ، درست از جنس خودشون! . خیلی کیف داره وقتی طُعمت خودش با پای خودش میاد توی تله ای که واسش در نهایت دقت و ظرافت تدارک دیدی . اصلا یه حـــال دیگه ای داره وقتی شکارت با پای خودش میاد تو آغوشتو بعد ، وقتیکه میفهمه چی به چیه شروع میکنه به دست و پا زدن . تو هم محکم بغلش میکنی و آروم درِ گوشش میگی ” هیــــس دیگه کار از کار گذشته بهتر آروم بگیری “
از بچگی بازی دوست داشتم . یسریا میگفتن بیش فعالم اما نبودم . فقط زیاده از حد باهوش و قدرت طلب بودم . زیادتر از اونی که بخوام جایگاهمو به عنوان یه پسربچه ی پرورشگاهی قبول کنم . نمیتونستم آروم بگیرم . بهای این قدرت طلبی رو هم دادم .
وقتی 20 سالم بود به اندازه ی یه مرد 40 ساله تجربه داشتم . مثل کسی که از ابهتِ آتیش لذت میبره اما بعد که لمسش میکنه دستش میسوزه ، زخم خورده بودم اما در عوضش فهمیدم هرچیزِ با اُبُهَتی بی بها بدست نمیاد . 5 سال زندان . پنج سال از طلایی ترین دوران زندگیمو حبس کشیدم تا تلافی روزایی که میخواستم از خلاف به پول برسم دربیاد . دلیلش؟ از خورده کاری و خرحمالی دوران نوجوونیم خسته بودم . یه کارِ بزرگتر میخواستم . واسه همین وقتی یکم بزرگتر شدم همزمان با اون تحصیلات عالیه ی به درد نخور رفتم قاطی شرکتهای هرمی و باندهای قاچاقِ کالا و دلالی ؛ اسمشو گذاشتم بیزینس اما هیچ بیزینسِ درستی ملیون ملیون پول نمیاره به حسابت . وقتی تجربم بیشتر شد ، وقتی چندین و چند بار شکست خوردم ، وقتی مزه ی شلاق و زندان و سو سابقرو چشیدم تازه راه و رسم کار کردنو یاد گرفتم . حالا دیگه میدونستم باید چیکار کرد تا بدون ارث و میراث پدری و سگ دو زدن از صبح تا شام به پول رسید . کم کم کارَم به جایی رسید که تونستم با همون پول ، شان و آبرو و حیثیت کاری بخرم . هیچ کسی توی ایران به کارَم شَک نمیکرد . فقط کافی بود اسم و رسم و ظاهرت به قدری بها داشته باشه تا دیگرانو سرجا میخکوب کنه باقیشو پول حل میکرد!.
ولی با اینهمه یه مانعی وجود داشت . واقعیت این بود که هر کسی نمیتونست اینکاره باشه ، زرنگی میخواست و ذکاوت . خیلیا نتونستن اما من تونستم همه ی گندارو جمع و جور کنم . با اینکه یه مدتی طول کشید تا راه و چاه پول درآوردن و نگه داشتنش بیاد دستم اما بازم موفقیتم چشم گیر بود . وقتی حسابی تو کارم ماهر شدم به مرور زمان یه شرکت تاسیس کردم و بدونِ توضیح اضافی ادارَشو سپردم به یکی از رفقای موردِ اعتمادم . توی خارج از کشورم که کارم مشخص بود . هم توی ایران خونه زندگی داشتم هم اونجا . کم کم یاد گرفتم همه ی نقشه هام حساب شده باشه . همینم شد . یه مدتی از خلاف دست کشیدم اما اتفاق دو سالِ پیش باعث شد دوباره برگردم به هویتِ همون پسرِ بزهکار گذشته . باعث شد بشم همون «فرزام» سابق . همونی که حتی شنیدن اسمش لرزه به اندام خیلیها مینداخت . حالا بعد دوسال ، همون رویای شبانه تو کالبد یه حقیقت تلخ اومده بود به سراغم و برای تحقق بخشیدن بهش و زنده کردن اون خاطره ی تلخ دیگه توانِ صبر نداشتم . اینبار با همیشه فرق میکرد . فرقشم این بود که واسه ی شروع این بازی همه ی سنگامو با خودم وا کنده بودم »

با چشمهای بسته تا خود صبح عقربه های ساعت رو شمردم و برای شروع بازی جدید و تحقق بزرگترین کابوس زندگیم صبح اول وقت یه بلیط به مقصد تهران گرفتم حالا وقت عمل بود . وقت انتقام . وقت تحقق بخشیدن به عقده های خاموشِ روحم

ادامه …

نوشته ی سیاه پوش


👍 15
👎 3
16900 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

558516
2016-09-30 21:46:25 +0330 +0330

Wow…براوو سياه پوش عزيز…يه حسي بهم ميگه اين داستان با بقيه داستانات فرق داره!

4 ❤️

558522
2016-09-30 22:15:48 +0330 +0330

A new billzard fromone of the our best writer in here

1 ❤️

558550
2016-09-30 23:33:26 +0330 +0330

درود به شما سیاه پوش عزیز و گرامی
واقعا نمیتونم لحظه ای از نوشته هات قافل بشم و هرچقدرم طولانی باشه تا انتهاش رو با عشق میخونم
واقعا خیلی چیزاش ناخوداگاه منو برد به دوران کودکی و تحصیل و … واقعا ممنون ازت .
بدون اینکه به آخر داستان بیام و نام نویسنده رو بخونم نمیدونم چرا از سطرهای اول مطمئن بودم این نگارش مخصوص سیاه پوش عزیزه و بخاطره همین تا انتهاش رو بدون وقفه ادامه دادم
با عرایضم بیشتر از این چشم شما و دوستان رو درد نمیارم

مثل همیشه این داستان هم فوق العاده ، زیبا ، گیرا و بی نظیر بود
خسته نباشید میگم بهت سیاه پوش گرامی
باز هم منتظره آپ داستان های دیگرت هستم
با آرزوی بهترین ها برای شما دوست بزرگوار
موفق و موید باشی .

3 ❤️

558571
2016-10-01 05:36:22 +0330 +0330

زیاد کلیشه ای شده.مرد مغروری که همه چیز رو میدونه.جذبه داره هوش بالایی داره.دختر ها به سمتتش کشیده میشن.سیگار از دستش نمیوفته.داستان بیشتر واسه رمان شدن خوبه و کسی که بتونه این همه وقت بزاره و بخونه این همه نوشته رو .غلط املایی هم زیاد بود.شاید اشتباه میکنم ولی منظور شیاه پوش احیانا سادیسم نبوده؟

1 ❤️

558681
2016-10-01 19:44:14 +0330 +0330

واقعا عالی بود سیاهپوش عزیز ،
فقط گریزهایی که به دو سال پیش و چیزهایی که توی فکرش بود میزدی باعث میشد خواننده کمی گیج بشه اما سرجمع دوست داشتم ، از قلم لای انگشت خاطره ها دارم…
بیصبرانه منتظر ادامش میمونم

0 ❤️

558726
2016-10-02 00:23:30 +0330 +0330

جالب بود، یه جاهایی کسل کننده بود واسم، ولی ترجیح میدم ادامه داستان رو هم بخونم

1 ❤️

558946
2016-10-03 21:46:10 +0330 +0330

Dastanatun awwwliye ?
Mn b khatere dastanaye shoma inja ozv shodm:):

2 ❤️

568603
2016-12-14 07:45:28 +0330 +0330
NA

باقیشون لطفا بزاااار

0 ❤️

675497
2018-02-28 06:18:35 +0330 +0330

داستان خوبیه جناب سیاهپوش

0 ❤️