زندگی منو خواهرم (۴ و پایانی)

1401/10/13

...قسمت قبل

آخر همه قصه ها شیرین نیست
ته همه قصه ها نمیشه نوشت (و تا آخر عمر با خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند )
مسیر زندگی منو مهسا با یه اتفاق ساده کاملا عوض شد ، رابطه خواهر برادری ما تغییر کرد و تبدیل به یک رابطه عاشقانه شد ، حدود یک سال ما باهم زندگی متفاوتی داشتیم با تمام لذت هایی که توی تنهایی داشتیم فشار های روانی و عصبی زیادی رو تحمل کردیم ، اینکه عاشق باشی و مجبور باشی انکار کنی کار سختی ، اینکه از پدر و مادرت مخفیش کنی کار وحشتناک سختیه ، امیدوارم کسی توی این موقعیت قرار نگیره
۱۲ اسفند ۱۴۰۰ منو مهسا تنها توی خونه ، مهسا توی بغلم نشسته بود و توی چشمام نگاه می کرد از همیشه زیبا تر شده بود ، کرونا همه چیز رو عوض کرده بود ، دانشگاه ، مدارس ، بازار ، بیرون رفتن همه چیز محدود شده بود
خیلی کم پیش می اومد که تنها باشیم ، مهسا بشدت بی قرار بود ازم میخواست دنبال یه راهی باشم اخه براش خواستگار اومده بود
برعکس زندگی معمولی ما ، عموی بزرگم آدم پولدار و مرفه ای بود ، رضا پسر عموم تحصیل کرده کانادا بود و حالا برگشته بود و کارخونه عمو رو متحول کرده بود ، هم بازی بچگی های منو مهسا حالا شده بود خواستگار خواهر و عشق زندگیم
مهسا با چشمای قشنگش که پر اشک بود بهم التماس می کرد کاری بکنم ولی چه کاری از من بر می اومد
من نه پول داشتم نه درسم تموم شده بود و نه جرات ایستادن جلو بابام رو داشتم
فقط به مهسا دلداری میدادم که درست میشه ولی چطور
با جدی تر شدن جریان خواستگاری ، مهسا باهام قهر کرد ، مثل دیونه ها شده بودم ، نه خواب داشتم نه خوراک ، مهسا حتی توی صورتم نگاه نمی کرد
خواستگاری رو گذاشتن ۲۳ اسفند ولادت علی اکبر بود روز جوان ، ولی دوتا جوان توی خونه ما داشتن از غصه پیر میشدن ، یه روز قبل خواستگاری بابا و مامان برای خرید بیرون رفتن ، مهسا خودش رو توی اتاقش حبس کرده بود و جواب منو نمی داد ، از پشت در باهاش حرف می زدم
مهسا خواهش می کنم در رو باز کن بذار باهم یه فکر بکنیم پشت در اتاقش نشسته بودم دیدم در رو باز کرد ، بازم گریه کرده بود از چشمای قرمزش پیدا بود
محکم بغلش کردم دستاش رو دور کمرم حلقه کرده بود و سرش رو روی سینه ام گذاشته بود
مهسا گفت به رضا میگم کس دیگه ای رو دوس دارم بذار هر چی میخواد بشه ، سرش رو بالا آورد و توی چشمام نگاه کرد و گفت میشه تو بهش بگی
فرداشب مراسم خواستگاری بود بخاطر کرونا تعداد مهمون ها کم بود از خانواده مادری فقط دایی بزرگم بود و از خانواده پدری دوتا عمو هام
رضا یه کت و شلوار مشکی پوشیده بود ، یه ته ریش گذاشته بود و موهاش رو بالا زده بود ، خیلی وقت بود ندیده بودمش ، دلم میخواست ازش متنفر باشم ولی نمیتونستم ، مهسا یه کت و دامن سفید خوشگل پوشیده بود دلم میخواست داماد اون مجلس من باشم حتی تصورش رو هم کردم ولی وقتی مهسا سینی چایی رو جلوم گرفت ولی نگاهم نکرد فهمیدم این فقط یه خیال باطله
خواستگاری خیلی خوب پیش رفت ، چون جای بحثی نبود ، خانواده ها یکی بودن ، داماد همه چی تموم بود و عروس یه پری بهشتی بود
عمو ازم خواست که به کارخونه برم و از این به بعد همزمان با درس خوندن کمک رضا باشم
موقعیت خوبی بود که با رضا صحبت کنم
یه هفته ای گذشت و من با رضا خودمونی شدم ، یه شب که شام باهم بیرون رفتیم بهش گفتم مهسا یکی دیگه رو دوس داره ، ولی رضا براش مهم نبود ، می گفت اگه پسره عرضه داره خب بیا جلو تا مهسا بین ما یکی رو انتخاب کنه ، می گفت طبیعی همه توی زندگیشون عشق هایی رو تجربه می کنن ولی چنتاش به ازدواج ختم میشه
مث خارجی ها فکر می کرد ، میگفت کاری میکنم مهسا عاشقم بشه طوری که حتی اسم اون پسره یادش بره
دست از پا دراز تر برگشتم و مهسا دوباره ازم دوری می کرد
سال تحویل خونه عمو بودیم و درست قبل لحظه تحویل سال ، صدای کل بختیاری زن عموم فقط یه معنی داشت اونم جواب مثبت مهسا بود ، بی عرضگی من ، لجبازی مهسا و اصرار رضا کار خودش رو کرده بود
مراسم نامزدی و ازدواج خیلی زود انجام شد ، بخاطر کرونا جای جشن گرفتن رفتن مسافرت و مهسا حتی جواب تلفن منو نمیداد ، مادرم متوجه غم و غصه من شده بود مرتب سوال پیچم میکرد ولی جواب درستی از من نصیبش نمی شد
۱۵ روز جای رضا سر کار می رفتم ولی کار ها رو معاون رضا انجام میداد و من یه رابط تلفنی بیشتر نبودم
وقتی مهسا و رضا از ماه عسل برگشتن ، برای دیدن مهسا دل توی دلم نبود ، بغلش کردم و بوسیدمش ، چقدر عوض شده بود انگار سال ها بود که ندیده بودمش ، خواهر کوچولوی من حالا زن شده بود و زندگی جدیدی داشت
چند روز گذشت و فرصتی برای تنها صحبت کردن با مهسا نصیبم نشد تا شب دوم اردیبهشت که خونه مهسا مهمون بودیم ، رضا خبری بهمون داد که فهمیدم برای همیشه مهسا رو از دست دادم
تصمیم به مهاجرت گرفته بودن ، برن کانادا و اون جا زندگی کنن و همین کار رو هم کردن
مهسا توی یه پیام طولانی از احساسش ، از عشقش و تمام اون چیزی که توی یک سال زندگی عاشقانمون گذشته بود برام نوشت ، اینکه نمیتونه منو ببینه ، اینکه چقدر اذیت میشه از اینکه شب ها توی بغل مرد دیگه ای میخوابه و این دوگانگی داره دیونه اش می کنه ، برنامه مهاجرت هم با اصرار مهسا بوده
من خواهرم و عشقم رو روز ۲۰ مهر ۱۴۰۱ از دست دادم ، کاش هیچ وقت اون اتفاق نمی افتاد ، کاش هیچ وقت عاشقش نمی شدم
پایان

نوشته: سینا


👍 46
👎 7
95101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

909213
2023-01-03 01:27:12 +0330 +0330

هیچی نمیشه گفت واقعا ناراحت کننده بود

0 ❤️

909219
2023-01-03 02:09:19 +0330 +0330

آخی عزیزم ولی خب نشدنی بوده دیگه 😭

2 ❤️

909225
2023-01-03 02:56:29 +0330 +0330

خب اقای نسبتامحترم دوست ندارم که بی ادبی کنم ولی آیاشماروز اول آیانمیدونستید اون عشق شما خواهرکوچولوته؟ایابه وضوح وروشنی نمیدونستید این رابطه شروعش باخودتون اما پایانش اجباری ودست خودتون نیست؟
بنظرم معنی کلمه عشق به اندازه کافی قبلاکثیف شده دیگه شما بیشترازاین بابکاربردن کلمه عشق گندترش نکن.
عزیزم شایدخیال کنی پیش خودت عشقه اماحوسی بیش نیست.
بهت قول میدم دراولین فرصت که پیش بیادتنهاباشین زودبه سکس فکرمیکنی وباخودت میگی دیگه خیلی راحتترم میتونم سکس کنم.اگراین به ذهنت اومدبدون عاشق نیستی واگربتونی دختردیگه ایی روپیداکنی عشقت یادت میره

6 ❤️

909247
2023-01-03 08:17:00 +0330 +0330

انسان بودن هم آرزوست. خیلی ها به خاطر رابطه جنسی با عزیز هاشون بعد از چند سال خود کشی کردن. این کار عند رذالت و پستی یک انسان و نشون میده. نه به خاطر چرت و پرتهای اسلامی، بلکه نمیشه با کسی که چشم تو چشم باهاش بزرگ شدی حسی داشته باشی. این حس عشق نیست، حس شهوت و حوس هست.

3 ❤️

909251
2023-01-03 08:53:48 +0330 +0330

آخه پسر خوب کاری که اول و آخرش پیدا هست دیگه فکر و بیان نداره .
وارد ارتباط اشتباه شدن همینه و باید حذر کرد ، این یه دختر نیست که بری باشی و بعد بفهمی اشتباه شده این خواهرت هست نه دوست دخترت .
حالا هم بسوز و بساز و درست فکر کن و جم و جور کن خودت و از انحراف بیا بیرون ، یک کلام آدم باش گل پسر .

2 ❤️

909263
2023-01-03 12:12:07 +0330 +0330

خیلی قشنگ این احساس عشق رو نوشتی، واقعی بود ؟؟؟ یا داستان بود ولی هرچی بود عالی بود

0 ❤️

909294
2023-01-03 20:49:51 +0330 +0330

خوب تمام نشد.

0 ❤️

909372
2023-01-04 08:43:40 +0330 +0330

ممنون برای این 4 قسمت. شروع داستان جدید و با فکر بود. اما حیف که به مرور منطق روایی رو از دست داد و یک داستان شتابزده شد. و به تدریج افت کرد. منطق روایی و واقعیت پذیری رو خیلی کم شاهدش بودم.
بازم دمت گرم

0 ❤️

909375
2023-01-04 08:52:05 +0330 +0330

نکته خوبی رو که دوست داشتم. شروع رابطه بود و تدریجی بودن. قسمت حمام رو هم خوب دیدم. اما باز هم شتابزده بود و کمی زود و غیر واقعی شد

0 ❤️

909427
2023-01-04 21:21:57 +0330 +0330

واقعا پایان تلخ و دردناکی بود. با تمام وجود درکت کردم امیدوارم یه روزی از این غم خلاص بشی و زندگی جدیدی رو شروع کنی

0 ❤️

909430
2023-01-04 22:36:20 +0330 +0330

جالب و غمناک بود

0 ❤️

910077
2023-01-10 02:22:50 +0330 +0330

اگ داستان واقعی بود اصلا نمیخوام از لحاظ انسانی و اینطور چیزا نگاه بکنم ولی من حس خوبی گرفتم و تهشم جدی ناراحت شدم برا جفتتون ولی اگ داستان تخیلی بود میشه گفت تا حدی استعداد نویسندگی داری قشنگ ذهن آدمو درگیر کردی

0 ❤️

915860
2023-02-18 19:54:14 +0330 +0330

خدا وکیلی فازتون چیه ، داستان سکسی رو تجزیه تحلیل فلسفی میکنین
خب خوشتون نمیاد اصلا داستان رو نخونین،طرف چهار قسمت رو کامل خونده عین چهار قسمت هم کامنت اخلاقی گذاشته،یاللعجب

0 ❤️

937606
2023-07-14 07:56:29 +0330 +0330

انگار داستان من بود یکی از دلم خبر داشت داستانش کرد

0 ❤️

974792
2024-03-12 12:38:31 +0330 +0330

کاش کونش و کسش کرده بودی حیف شد.

0 ❤️

974801
2024-03-12 15:09:15 +0330 +0330

دلم گرف … با این داستانی ک مث یه سوپر غمگین بود برام😔💔😂

0 ❤️