زندايی فرشته ی من

1395/03/02

ده سالم بود كه وارد خانوادمون شد، بيست سال بيشتر نداشت. دختري با پوست سفيد،چشمان درشت،گونه هاي برامده، و شيرين ترين عضو وجودش كه زيباييش رو چند برابر ميكنه:لبهاي كه هميشه با لبخندي مليح با روح و روان بيننده بازي ميكرد و اوج محبت و صميميت را ب قلبم مينشاند. خيلي ب من توجه ميكرد، جوري باهام رفتار ميكرد ك اصلا حس نميكردم ده سال از من بزرگ تره، خيلي حوصله بخرج ميداد. با تمام وجودش واسم وقت ميذاشت، اوج علاقه اي ك نسبت به من داشت رو با تمام وجود حسش ميكردم. من هم با تمام وجود دوستش داشتم. هرسالي ك ميگذشت علاقم نسبت به اون بيشتر و بيشتر ميشد تا الان ك من ٢١ سالمه.
خيلي چيزهارو باهاش تو زندگي درميان ميذارم، براي من حكم ي دوست واقعي رو داره. بيشتر از يك دوست… البته اونم خيلي باهام درد و دل ميكرد، بيچاره بچه دار نميشدن و مثل اينكه مشكل از رويا بود. منم هميشه سعي ميكردم ارومش كنم. ١٧ سالم بود ك فهميدم حسم نسبت به اون بيشتر از يك دوست داشتن ساده هست. تمام حركاتش، حرفاش حتي صداش واسم تازگي داشت، فقط دوست داشتم حرف بزنه و من گوش بدم. خنگ بازياش و شيطنتاش منو ديوونه ميكرد. من خيلي زياد ميرفتم خونه داييم، ب خصوص تابستونا ك مدرسه نداشتم، ولي ديگه بعد از گرفتن ديپلمم زياد نرفتم يني ديگه روم نبود شب بمونم. اوايل تابستون هفده سالگي بود، وقتش رسيده بود ك بعد از امتحاناي لعنتي خرداد برم خونه داييم، خيلي دلم واسه زنداييم تنگ شده بود،دلم ميخواس كلي بشينم باش حرف بزنم از زمين و زمان و هر اتفاقي ك افتاده هرچند هم بي ربط واسش تعريف كنم، اونم با همون لبخند هميشگي با جون و دل گوش بده. از شبش دل تو دلم نبود ك صبح شه، به زور خوابم برد. صب پاشدم ساعت ٩ بود يه صبحونه ي مشتي خوردم و از خونه زدم بيرون. هر ديقه واسم مثل يك ساعت ميگذشت. بالاخره رسيدم. زنگ آيفون رو زدم و رفتم داخل. طبقه يه دوم، واحد سه، يه فرشته در رو روم باز كرد ، با كلي ذووق سلام كرديم و همو بقل كرديم و رو بوسي. جوياي داييم شدم كه گفت امروز صب زود كار داشت رفت. اخه داييم هميشه ساعت ١٠،١١ ميزد بيرون. خلاصه نشستيم و چايي و ميوه و پذيرايي. شروع كرديم حرف زدن و تعريف از اين همه روز ك همديگه رو نديديم. عصر شد، هوا رو به تاريكي بود ك داييم رسيد، رويا زنگ زده بود داييم گوشت بياره واسه كباب. من زنداييم و داييم رو هردو ب اسم صدا ميزدم. خلاصه گوشت رو خوابونديم تا چن ساعت و شب تو بالكن بساط كباب و يه شيشه ودكا. البته من زياد نخورده بودم قبلا، اون شب در حد سه تا پيك بيشتر نخوردم ولي رويا و آرش زياد خوردن جوري ك از هر چيز مسخره اي ميخنديدن. تا ساعت ٢ نشستيم و گفتيم و خنديديم. دو تا خواب داشتن. رويا گفت من نميتونم رو پاهام وايسم ببخشيد پوريا جان خودت رخت خوابت رو تو اتاق بنداز. منم گفتم اين چ حرفيه و تعارف نداريم و ازين حرفا. اونا دوتا ك فك كنم تا افتادن رو تخت بيهوش شدن از بس خوردن. من تا يكي دوساعت بعد خوابم نبرد. نميدونم ي حالت عجيبي داشتم ي حسي ك انگار هميشه تو وجودم بوده و جرقه اي باعث شعله ور شدنش شده. همش نگاهاش جلو روم بود خنده هاش ، شوخي هاش، مشت هايي ك از سر شوخي به بازوهام ميزد همه و همه وجودم رو گرم ميكرد، يه حس زيبا ي حس عجيب نوازشم ميكرد. تو همين خيال ها و بهتره كه بگم باور ها بودم ك خوابم برد. چشمام رو به زور باز كردم، دمبال گوشي موبايلم ميگشتم، پيداش كردم، به سختي يكي از چشمامو باز كردم. فك نميكردم ساعت ١١ باشه، انگار كه ٦ صب بود. ب زور بلند شدم چشمام رو مالوندم. رفتم به طرف دسشويي، كسي تو پذيرايي نبود. در اتاقشون باز بود. تعجب كردم كسي نيست، گفتم شايد رفتن بيرون! رفتم ب طرف اتاق. يه سرك كوچولو كشيدم ببينم كسي نيس! يه لحظه ماتم برد، داييم نبود. رويا ب پهلو خوابيده بود، پتو از رو پاهاش رفته بود كنار. آب دهنم رو قورت دادم، خواستم برم بيرون ولي يه حسي نميذاشت. نميدونم چي شد يه قدم برداشتم به سمت جلو، پاهام سنگين شده بود، قدم بعدي رو برداشتم. هر لحظه داشتم بهش نزديك تر ميشدم. به پهلو خوابيده بود. تا حالا ب بدنش دقت نكرده بودم، دامنش تا زير كونش اومده بود بالا، واي، نميتونم وصفش كنم، پاهاي سفيد، روناي توپر و خوش تراش، كونش خوش فرم و بزرگ بود ، همه ي بدنم عرق كرده بود، مثل اين بود كه دستامو زير اب شسته باشم. ديگه نزديك تختش بودم، بالاي سرش. اروم نشستم ، چشممو دوخته بودم به پاهاش، كلمو كج كردم ك لاي پاهاشو ببينم، يه شورت صورتي كمرنگ پاش بود ، يكم دامنه بالا تر بود قامبگيه كسش ملوم ميشد، تخم نميكردم دستمو ببرم و دامنشو يكم بدم بالا. شهوت همه ي وجودم رو فرا گرفته بود. يك لحظه حواسم رفت ب طرف سينش . قسمت بالا هنوز زير پتو بود، بلند شدم، ديگه نميدونستم دارم چيكار ميكنم، يكم جرئت پيدا كردم، اروم دستمو بردم بطرف پتو، تو تا انگشنمو كردم زير لبه ي پتو و اروم دادمش كنار، پتو سبك بود بخاطر فصل تابستون از پتو هاي مسافرتي استفاده ميكردن. واي خدايا چي ميديدم، زير تاپش سوتين نبود، يكي از سينه هاش افتاده بود بيرون ، نزديك بود رواني شم، اون لحظه خودمو خوشبخت ترين ميدونستم. سينه هاي سفيد،گرد و نرم، نوك سينه هاش برجسته بود و رنگ گردي دورش ي چيزي تو مايه هاي كرمي قهوه اي بود ك ادمو رواني ميكنه. دوس داشتم فقط بخورمش. يه نگاه به صورت خوشكلش كردم، مثل ي عروسك خوابيده بود. يه فرشته جلوم خوابيده بود… دوباره رفتم
سراغ پاهاش، ميخواستم قلمبگي كسشم ببينم. اروم دستمو بردم ب طرف دامنش. يكم ميرفت بالا كافي بود ولي چون دامن زير بدنش بود يكم تكون ميخورد بيدار ميشد. اروم دستمو بردم، انگشتم رو بردم به طرف لبه ي دامن، تا يكم خواستم بكشمش بالا يه تكوني خورد و ب كمر خوابيد و پتو رو كشيد رو خودش كه من سريع همونجا كف اتاق خوابيدم، تخمام تو دهنم بود،گذاشتم يكم بگذره بعد اروم از اتاق رفتم بيرون،، رفتم دستشويي ي نفس عميق كشيدم، دست و صورتمو شستم و اومدم بيرون، نشستم رو كاناپه و منتظر شدم رويا بيدار شه. همه ي اون صحنه ها هر ثانيه از جلوم ميگذشت و منو ب عشق ورزيدن ب اون تشنه تر… حس ميكردم همه ي وجودم رو مال خودش كرده ديگه قدرت فكر كردن نداشتم. نيم ساعت گذشت تا روبا از اتاقش اومد بيرون. همش استرس داشتم ك نكنه فهميده باشه، نكنه ازم متنفر شه نكنه ديگه باهام خوب نباشه. ولي خيلي عادي برخورد كرد و با اون چشمايي ك از خواب زيادي پف كرده بود سلام گفت و بعد از اينكه دست و صورتش رو شست اومد و صبحانه آماده كرد. پرسيد نفهميدي آرش كي رفت گفتم نه من خيلي وقت نيس بيدار شدم. خلاصه گذشت و من تو اون چن روزي ك اونجا بودم صب منتظر ميشدم ك داييم بره و من دوباره برم تو اتاق رويا. ك متاسفانه ديگه اون فرصت پيش نيمد و من بدن لختشو نتونستم ببينم . ولي در حالت عادي به برجستگياش زير لباس دقت ميكردم و لخت تصورش ميكردم. من از همه لحاظ ديوونش شده بودم و از به طرف هم نميدونستم چجوري با اين جريان كنار بيام ك زن داييمه. روزي صدبار ميگفتم كاش من بجاي داييم بودم و اين فرشته مال من بود. گذشت و من بعد از حدود يك هفته رفتم خونه. خيلي ناراحت بودم ك ميخوام برم و مامانم مجبورم كرد ك بيام خونه . رويا خيلي پافشاري كرد ك بمونم ولي خوب ديگه زشت بود . ولي بش قول دادم كه باز بيام. وقتي برگشتم خونه، حالت يه پرنده اي رو داشتم كه بعد از رهايي از قفس دوباره وارد قفس شده. خيلي بد بود. احساس خيلي بدي داشتم، دلم واسش تنگ شده بود خيلي بيشتر از قبل بهش عادت كرده بودم تحمل دوريش خيلي سخت بود. من با جون و دل عاشقش شده بودم. چند شب به ياد اون بدن خوشكلش، روناي سفيد و گوشتيش ، شرت صورتيش ، سينه هاي گرد و نرمش جق ميزدم. تو تصور اينكه دارم همه ي بدنشو ميخورم… تابستون رفته رفته گذشت، اخراي شهريور بود، ديگه نشد ك برم خونشون . يه شب خونه ي مامان بزرگم دعوت شديم، ك من رويا رو دوباره ديدم و عشقي ك تو وجودم نقش بسته بود پرنگ تر از قبل شد. هربار ك ميديدمش خوشكلتر ميشد. اومد و به شوخي يه مشت بم زد، گوشمو گرفت پر داد گفت مگه قرار نبود دوباره بياي چرا نيومدی. منم تو دلم گفتم از خدام بود، گفتم مامانم نذاشت و گفت زته بسه . اونم گفت اين حرفا چيه و اين چيزا…

سه سال گذشت و به همين روال هر از گاهي همديگه رو ميديديم ، تو مهموني هاي خانوادگي و ديد و بازديد. ولي ديگه تابستونا خونشون نميرفتم روم نبود. تا تولد بيس سالگيم. قرار شد جشن بگيرم، يه دور همي كوچيك. روز تولدم رسيد و مهمونا اومدن. رويا و ارش هنوز نيمده بودن. حضور رويا واسم خيلي مهم بود و همش استرس داشتم ك چرا نرسيدن نكنه نيان. گوشي رو برداشتم زنگ بزنم ك زنگ آيفون خورد و بالاخره رسيدن. به محض اينكه وارد شدن رويا مانتوش رو دراورد. واي خدايا، مثل يه فرشته بود ، يه لباس مجلسي چسبون تا بالاي زانو. كمر باريك کونش از قبل گنده تر و خوش فرم تر، سينه هاش برجستگيه خاصي داشت. كفش پاشنه باند،از نوك پاهاشو نگاه كردم تا اومدم بالا و صورت عروسكشو ديديم، چشماش برق خاصي داشت ، خيلي خوشكل بود، دست داديم و روبوسي كرديم، خوش امد گفتم و نشستن. مشروب آوردم، همگي خورديم و موزيك پلي كرديم و رقص. همه بالا بودن، جيغ و داد. تو اين بين من فقط حواسم به روياي زندگيم بود. داشت با داييم ميرقصيد ك مامانم رفت طرفشون و سه تايي باهم ميرقصيدن، منم فرصت رو از دست ندادم و رفتم طرف زنداييم، من باز زنداييم مشغول رقص شدم داييم و مامانمم باهم. دستشو گرفتم اوردم وسط، جيغ ميزديمو ميرقصيديم. داييم اومد طرفمون و سه تايي ميرقصيديم. تو دلم ميگفتم اي توف به اين شانس، ك بابام اومد داييمو كشوند كنار. مثل اينكه ميخواس بره شام بياره و از داييم خواست ك بره و كمكش كنه. ويلا بيرون شهر بود و تا شهر تقريبا يك ساعت فاصله بود.تو كونم عروسي بود آرش رفت. خلاصه كلي رقصيديم ك رويا گفت من يه پيك ديگه ميخوام. عادت داشت زياد بخوره. ك منم موافقت كردم و يه پيك ديگه باهم زديم. البته اون دوتا پيك خورد. يكم ديگه رقصيديم ك گفت من يكم ميرم تو حياط ازم پرسيد توهم مياي، منم از خدا خواسته قبول كردم. حياط بزرگي داره. و طوري هستش ك پشت ويلا هم بازه يني ميشه گفت يه جورايي وسط حياط ساخته شده ميشه دور تا دورش دور زد. حدود نيم ساعت قدم زديم، فازش منفي شده بود، دپ شده بود خيلي ناراحت بود . دلداريش دادم، رفتيم پشت ويلا، رويه سكو نشستيم ، حالش اصلا خوب نبود، دستاشو گرفتم و تو چشماش نگاه كردم. زد زير گريه، بقلش كردم سرشو گذاشتم رو سينمو همينجوري موهاشو نوازش ميكردم نميدونستم چرا چ موضوعي پيش اومده، زيادم سوال نكردم ولي حدس زدم بخاطر موضوع بچه باشه. ك خودش گفت ديشب با ارش دعوامون شد. بهم گفته من بچه ميخواسم ولي بخاطر مشكلي ك داري منو از داشتن بچه محروم كردي و كلي سركوفت بهم زد. گفتم حالا عصباني بوده يچي از دهنش درومده گفته. ك اون گفت ن بار اولش نيست هر سري تو دعوا بمن سركوفت ميزنه. خيلي دلم سوخت، يه لحظه از داييم بد اومد . چطور دلش اومده اين چيزارو به رويا بگه اخه. هيچ وقت رويا رو اينجوري نديده بودم. نميدونسم چي بگم واقعا نميدونسم چي بگم فقط محكم تو بقلم فشارش ميدادم و سرشو بوس ميكردم و ميگفتم اروم باشه همه چي درست ميشه. همون لحظه بود ك صداي مامانم اومد و گفت كجايي بيا پيش مهمونات منم گفتم برو الان ميام. دوس نداشتم اون لحظه كسي بياد ولي يه جورايي خوب شد جو خيلي سنگين و ناراحت كننده شده بود. رويا گفت راس ميگه روز تولدته من اينجوري ناراحتت كردم. تو چشماش نگاه كردم گفتم تو ارزشت خيلي بيشتر از اين حرفاست، نميدونم چي شد بش گفتم دوست دارم. يه لحظه حول شد. من مست بودم اون مست تر، دستاشو گرفتم لبامو گذاشتم رو لباش، اروم ميخوردم، اون هيچ حركتي نميكرد لباشم تكون نميداد ماتش برده بود، چند ثانيه ك گذشت اونم لبامو خورد. چند ديقه ادامه داشت ك دوباره صداي مامانم اومد دلم ميخواس زمان وايسه ، هيچكسسسي نباشه جز من و رويا. ك ديگه بلند شديم، خودمونو مرتب كرديم صورتمو تميز كرديم و رفتيم داخل. بالاخره شب گذشت. فرداش بيدار شدم، گوشمو چك كردم، اس ام اس از رويا بود. با اون حالت خواب آلود چشمام باز شد و سريع رفتم بخونم. نوشته بود پوريا نميدونم چي شد، فقط ازت ميخوام اون شب هر چي گفتم و هر اتفاقي افتاد فراموش كني. انگار ك دنيا رو سرم خراب شد. همه ي وجودم يخ زد. دوس داشتم بخوابم ديگه بيدار نشم. همش تو دلم ميگفتم رويا ازم متنفر شده، نميدونستم چيكار كنم چند باري خواستم زنگش بزنم ولي نتونستم. تنها چيزي ك گفتم (باشه). تقريبا يه سال گذشته از اون جريان، تو اين يه سال يه دوبار ديگه سعي كردم ببوسمش ولي اجازه نداده. ولي حس ميكنم اونم ب من حس داره.

نوشته: سرگردان


👍 6
👎 3
99000 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

542042
2016-05-22 19:42:24 +0430 +0430

این همه دختر خوشگل عصرا تو خیابون وول میخورن به قول خودشون اومدن پسر بازی اخه ادم میره دنبال زنای متاهل فامیلش؟؟ یک وقتایی فکر میکنم هر بلایی سر مردم ما میاد حقمونه بس که همه نامرد شدیم…

1 ❤️

542044
2016-05-22 20:14:07 +0430 +0430

زنداییتوگاییدم ✋

0 ❤️

542071
2016-05-23 00:08:28 +0430 +0430

خخخخخخخ
بابا کم جم تی وی نیگا کن
بنداز رو هاستل

0 ❤️

542088
2016-05-23 04:30:35 +0430 +0430

منم مامان میخوام
یک مامان قدبلندو مهربون

0 ❤️

542096
2016-05-23 06:06:38 +0430 +0430

جالب بود ولی نمیدونم چرا اینجا هر کی عاشق میشه میره شبها بیادش جق میزنه ,انگار قلب و مغزتون توی کیرتونه !!!

0 ❤️

542104
2016-05-23 07:22:45 +0430 +0430

دهنتو خر قائید تا تهش خوندم کیر کردی مارو (dash) (dash)

0 ❤️

542117
2016-05-23 12:03:53 +0430 +0430

منم زندایی میخوام

کی میاد باهام دوست بشه؟
خیلی دوست دارم بایک خانم مهربون دوست بشم

0 ❤️

542135
2016-05-23 15:02:58 +0430 +0430

ههه

0 ❤️

542150
2016-05-23 18:55:13 +0430 +0430
NA

معلومه داستانت واقعی بود ،باور کن حدس میزدم آخرش هیچ گوهی نخوری و باعث شی کیرم نفرینت کنه کوونی.
به هر حال کیرم تو کون تمام فامیل جندت نخسوزن خواهرت

0 ❤️

542153
2016-05-23 19:46:32 +0430 +0430

سعید خودتی ?

0 ❤️

542156
2016-05-23 20:12:50 +0430 +0430
NA

جقلول کونی خاندانتو گاییدم این همه دختر با فامیل ؟؟؟

کیرم تو کس پدر پدر بزرگ موسس گلنار

0 ❤️

542216
2016-05-24 01:12:35 +0430 +0430

اینا اثرات GEM TV و جلق زدن زباده دییوووووووث

0 ❤️

542217
2016-05-24 01:18:14 +0430 +0430
NA

تازه با جملات و کلمات عشقولانه پسرک چشمام گرم شده بود که اولین پارازیت رو انداخت…(قامبگیه )
دوباره زد کانال عشق و عاشقی …منم گفتم حتما از دستش در رفت …دوباره چشمام گرم شد …اما فکرم هنوز به قامبگیه بود …! رفته رفته حرفها و فضای روماتیک بیشتر شد …گفتم چه عجب این پسرک اقلا عاشقه …فکر شهوتش نیست …تا اینکه اینبار بد جوری پارازیت انداخت و چرت منو هم پروند …جون به جونتون کنند اسیرو عبید و بنده صابون گلنار هستین! اینقدر ور زد …تازه فهمیدیدم اقا دارند بیاد اندام فرشته جون ، شهوت
میترکونند. تو که میخواستی اینکارو بکنی مرض داشتی اینقدر زور زدی عشقی بنویسی؟!..خب حتما داشتی !1

0 ❤️

542224
2016-05-24 04:11:45 +0430 +0430

منم مامان میخوام
یک مامان قدبلندو مهربون

کی میاد باهام دوست بشه؟
خیلی دوست دارم بایک خانم مهربون دوست بشم

0 ❤️

542241
2016-05-24 07:55:43 +0430 +0430
NA

کیرم تو کص خاهر داییت لاشی این همه سناریو نوشتی که چی …؟؟؟پ ن پ بیاد بهت یه دست کص و کونم بده

0 ❤️

542254
2016-05-24 11:45:48 +0430 +0430

داستان زندگی بود
نه داستان سکس

0 ❤️

542256
2016-05-24 13:56:06 +0430 +0430

اگه زاده تغلیلات یه جقی بود که بهتر بود یکم اب وتابشو بیشتر میکردی اگه واقعیت داشت خوب بود بد نبود در کل من مخالف سکس با محرام هستم

0 ❤️

553059
2016-08-19 18:30:04 +0430 +0430

من خیلی لذت بردم ، عشق قشنگی توش هست ، فقط با سکس خراب نشه

0 ❤️

572488
2017-01-06 07:15:41 +0330 +0330

ای بابا فقط یه چیزی میگم وقتی میگن همهچیزو فراموش کن یعنی میخان یه جوری باشه که خودشونو مقصر جلوه ندن این یه کد ه یعنی تو پا پیش بزار کسخل. اگه بدش بیاد که اصلا بهت راه نمی ده

0 ❤️

668706
2018-01-09 19:02:13 +0330 +0330

کص ننت قلقليه

0 ❤️

693145
2018-06-09 11:51:39 +0430 +0430

اول جق زدم بعد ناراحت شدم دمت گرم

0 ❤️

841240
2021-11-06 21:57:36 +0330 +0330

با سلام
پسرم میدونم که این فانتزیت بوده و اصلا واقعیت نداشته اما توی فانتزیهایت هم رعایت کن با کسی عرق خوردی به ناموسش نگاه نکن خیلی بد ه آفرین بابا بعد یک زن را به زور واردار به خیانت نکن چون اینم خیلی بده بعدم دنبال این قصه ها نرو و گرنه مثل من پیر پسر رو دست ننت باد میکنی خوب عزیزم .افرین 😚

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها