زخم زنانه

1395/03/30

دست هاى لطيف و ظريفش سرم رو نوازش مى كرد. انگار مى دونست بيدارم، مى دونست به نوازش دست هاش، به بوى تنش، به آرامشى كه حضورش داشت نياز دارم. مى دونست درد مى كشم، خودش هم درد كشيده بود.
نبود، اما من حضورش رو حس مى كردم…
مدت زيادى بود كه بيدار بودم اما هنوز آماده ى باز كردن چشم هام نبودم. از حقيقت مى ترسيدم، از فرو ريختن روياى شيرين حضور مامان، از اتفاقات چند روز گذشته، از اين زنى كه ديگه زن نبود…
سعى كردم به پهلو بخوابم اما درد وحشتناكى تو تنم پيچيد، دردى كه از سينه ى چپم شروع مى شد و تا نوك انگشتام ادامه پيدا مى كرد.
اشك هام مى چكيد اما چشمام بسته بود. زير لب آهنگى زمزمه مى كردم و آرزو كردم كاش مامان هنوز هم بود…
لالا کن دختر زیبای شبنم
لالا کن روی زانوی شقایق
بخواب تا رنگ بی مهری نبینی
تو بیداریه که تلخه حقایق
تو مثل التماس من میمونی
که یک شب روی شونه هاش چکیدم
سرم گرم نوازشهای اون بود
که خوابم برد و کوچش رو ندیدم…"
حس كردم دست زمختى رو سرم كشيده شد و موهام رو نوازش كرد، دستى كه بوى امين رو مى داد. “امين” اسمش رو زير لب زمزمه كردم، چشمام رو باز كردم و گريه ى بى صدام، هق هق و التماس شد. مى خواستمش، مى خواستم دستاش رو بگيرم اما انگار هر لحظه دورتر مى شد.همه چيز گنگ مبهم بود…
پرستار خودش رو بالاى سرم رسوند و آمپولى رو تو سرمم تزريق كرد. به نظر آرامبخش بود. كم كم حركاتم كند شد و ذهنم از هر فكرى خالى. اما آخرين چيزى كه ديدم چهره ى امين بود كه برخلاف دنياى اطراف كاملاً واضح به نظر مى رسيد. چشماش خسته و كم نور بود. انگار اونم با اندازه ى من درد كشيده بود. برخلاف هميشه كه صورتش نرم و تراشيده شده بود، ته ريش داشت. چشماى مهربونش بسته شد و قطره اشكى چكيد… چشماى منم بسته شد و بعد فقط سياهى و خواب عميق و مبهمى كه خسته ترم مى كرد…
به سختى چشمام رو باز كردم، سر درد وحشتناكى داشتم و نور آزارم مى داد. حالم مثل بيدار شدن بعد از مستى بود. بى رمق و با صدايى كه از سكوت دورگه شده بود اسمش رو صدا زدم “امين…”
شميم پريشون خودش رو بالاى سرم رسوند و صورتم رو بين دستاش گرفت. پيشونيم رو بوسيد و گفت “من اينجام عزيز دلم، كيارش رفته پايين اما الان مياد.” بغض كردم و چيزى ته دلم فرو ريخت. “امين كجاست پس…؟!نيومد؟” سرش رو كه پايين انداخت و انگار دنيام فرو ريخت. بدنم هنوز تحت تاثير بيهوشى و داروى آرامبخش بود، همه چيز مبهم و كند اتفاق مى افتاد…
امين نيومد، حتى با وجود اين كه كيارش بهش گفته بود كه مى خوام ببينمش… انگار درد از دست دادن سينم شدم تازه شروع شد، درد زخم عميق از دست دادن زنانگى…
باز هق هق و باز تنهايى… بس نيست خدا؟ ميشنوى صدامو؟! اصلاً وجود دارى؟! اگر وجود دارى خيلى بى انصافى! چرا دوباره من؟!رحم و تخمدانم بس نبود؟! تا كى اين عذاب ادامه داره؟ چند بار ديگه بايد تنم سلاخى بشه؟! ديگه چيزى ته وجوم نمونده…
انگار چيزى من رو از ميون اشك هام به عقب كشيد، به سمت خاطرات خوب، روزهاى خوب، به ١ سال قبل…
به روزى كشيده شدم كه براى اولين بار اون درد آزار دهنده رو حس كردم و بهش خنديدم. پنج شنبه شب بود، تا دير وقت مهمونى بوديم و مست برگشتيم خونه. تمام طول مسير يه دست امين به فرمون بود و دست ديگش بين سينه ها و لاى پاهام مى لغزيد. وقتى كه رسيديم پله هارو دوتا يكى بالا اومديم و حتى قبل از باز شدن در، لب هامون گره خورده بود. هر دو داغ و بى طاقت بوديم. اونقدر كه اهميتى نداشت كسى مارو تو اون وضعيت ببينه. اهميتى نداشت كه پير زن فضول همسايه كه هميشه از چشمى درش بيرون رو نگاه مى كرد، ممكن بود اون لحظه هم پشت در باشه. به سختى كليد رو پيدا كردم و در رو باز كرديم. هلم داد سمت ديوار، ديوار سرتاسر آينه اى كه رو به روى وردى بود و بارها و بارها تن داغ من بهش چسبيده بود. هر بار هم با خشونتى كه به قول امين “نتيجه ى دلبرى هام” بود. صورتم رو با يك دست نگه داشت و لب هاش لب هام رو مى مكيد. دست ديگش پايين رفت و زيپ و كمربندشو باز كرد. خودش رو به تنم فشار مى داد و لب هام رو گاز مى گرفت. اون بوسه ها ته مزه ى خون داشت و من از اين درد لذت مى بردم.
“واسه من پيراهن كوتاه مى پوشى آرررررره؟!!!” نفهميدم كى شال از سرم افتاد و كى مانتوم پخش زمين شد. “مى كشمت سوفيا! امشب سالم از زيرم بيرون نمياى!” موهام رو تو دستاش گرفت و من رو برگردوند. رو به آينه وايساده بوديم. سرم به عقب كشيده شده بود و زبون خيسش رو گردن و گوشم حركت مى كرد. دستش پيراهنم رو بالا زد و به لاى پام رسيد، خيس بودم. دلم ضعف مى رفت از رفتاراش كه نيمه عصبانى و نيمه حشرى بود. شرتم رو كنار زد و باز تن داغم رو به آينه چسبوند. نيازى به عشق بازى و پيش نوازى نبود، كل شب رو به اشتياق همين لحظه ى يكى شدن گذرونده بوديم. كل شب واسه اون لحظه ى خاص رجز خونى كرده بود و منم گاه و بى گاه شيطنت مى كردم.
خودش رو تو تنم جا داد و با ضربه هاى عميق و محكمش من رو بيشتر به آينه چسبوند. نفس نفس مى زدم و آينه بخار مى كرد. مستى اونقدر داغم كرده بود يا حركات امين، نميدونم! دستاش رو تنم حركت مى كرد و به سينه هام كه از بالاى پيراهن دكلتم بيرون زده بود، رسيد. سينه هام رو تو دستاش گرفت و فشار داد. دردم گرفت، دردى كه خوشايند نبود. دردى كه اون شب تمام عطشم به سكس رو از بين برد. دردى كه شايد اگر اون شب بهش توجه مى كردم امروز همه چيز بهتر بود. اما من فقط از اين كه تونسته بودم تا اون اندازه حشريش كنم تو دلم خنديده بودم. فكر كردم اين درد طبيعيه، فكر كردم چون زيادى سينم رو چلونده حتماً اين درد هم عاديه…


چند روزى گذشته.
آدماى اطرافم همه انگار پير شدن تا من رو از اون پيله ى افسردگى و تنهايى بيرون بكشن. پير شدن تا من از جام بلندشم و به زندگى عاديم برگردم. جسمم داغون و روحم دلتنگه. دلتنگ مامان، بابا، امين…
درد جسمم با هيچ چيز آروم نمى شه و هيچ مسكنى براى روح له شدم نيست…
انگار بخشى از روحم بريده شده، بخشى از هويتم، بخشى از من به عنوان يه زن. من، زنى كه پيش از اين هم بخشى از هويتش رو از دست داده بود، حالا چيزى ازش باقى نمونده جز يه جسم تو خالى كه واسه تموم شدن لحظه شمارى مى كنه…
آدما مدام تو گوشم مى خونن كه سرطان سينه قابل درمانه، قابل ترميمه،… اما نمى دونن من هنوز جرئت نگاه كردن به زخم بزرگى كه جاى سينمه رو ندارم، جرئت لمس اين خلاء بزرگ رو ندارم…
آدما ميگن نگران نباش، ديگه ٢٠ سال پيش نيست كه مردم از سرطان بميرن. ياد مامانم ميوفتم و دلتنگيش راه نفسم رو تنگ مى كنه…
آدما نمى دونن منشاء اين همه درد كجاست و ميگن قوى باش…
آدما نمى فهمن كه من چقدر خستم… .

“برگرفته از خاطرات”

نوشته: سوفی


👍 51
👎 3
54042 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

545374
2016-06-19 14:11:03 +0430 +0430

بازم نوشتی سوفی جوووووونم. خیلی جات خالی بود ♥♥♥
من چی بگم جلوی این همه هنر تو؟! عااااااالی بود :-*

2 ❤️

545375
2016-06-19 14:13:17 +0430 +0430

فقط اون خط برگرفته از خاطرات… یعنی چی؟! یعنی واقعا برات اتفاق افتاده؟! خواهشا بیا بگو نه…!

2 ❤️

545377
2016-06-19 14:21:44 +0430 +0430

“آدماى اطرافم همه انگار پير شدن تا من رو از اون پيله ى افسردگى و تنهايى بيرون بكشن. پير شدن تا من از جام بلندشم و به زندگى عاديم برگردم. جسمم داغون و روحم دلتنگه. دلتنگ مامان، بابا، امين…”
:((
نجوا راست میگه اون برگرفته از خاطرات چیه؟

2 ❤️

545382
2016-06-19 14:59:04 +0430 +0430

فقط امیدوارم درد و رنج روحی ناشی از اون روز های سخت براتون کمرنگ تر شده باشه.
به امید روز های بهتر و شاد تر برای شما??

1 ❤️

545386
2016-06-19 15:07:32 +0430 +0430

نمره قبولی گرفتی ، هرچند اینجا مخالف عجز و‌ ناله کردن و بازی با احساسات بقیه هستم ، اما بیان حس و‌حالت خیلی خوب بود ، حداقل بهتر از بعضی نویسنده های پرکار اینجا بود

1 ❤️

545388
2016-06-19 15:09:07 +0430 +0430

عالی بود. لذت و دردت در داستان قابل لمس بود. امیدوارم همیشه سالم باشین و دیگه همچین سختی هایی رو تجربه نکنین.

1 ❤️

545410
2016-06-19 15:48:34 +0430 +0430

ای بابا خیلی تلخ بود کاش از بهبود سلامتی بعدشم مینوشتی اشکم دراومد…چیزی که من تو زندگی یاد گرفتم اینه که آدم هیچ وقت نباید بخاطر چیزایی که دست خودش نیس ناراحت شه این طبیعت لعنتی خیلی زورش بیشتر از ما آدماس…داستان نویسیت ولی عالیه

1 ❤️

545423
2016-06-19 17:54:55 +0430 +0430

واقعا عالی بود لذت بردم وقتی خوندم واقعا رفته بودم تو داستان

1 ❤️

545430
2016-06-19 18:23:36 +0430 +0430

واقعا کاش این داستانو نمیخوندم…

1 ❤️

545443
2016-06-19 19:15:49 +0430 +0430

سوفی جان سو تفاهم شده…منظورم این نبود!والا اگه این خاطرات خودتون باشه با هم همدردیم!

1 ❤️

545444
2016-06-19 19:18:35 +0430 +0430

من الان تقریبا چیزی حدود…40 45 روزه با این موضوع درگیرم!میام این سایت داستان های سرگرم کننده بعضی دوستان رو بخونم…بلکه حواسم پرت شه!شما ولی قشنگ زدی تو خال!

1 ❤️

545454
2016-06-19 19:59:15 +0430 +0430

خوشگل بود با احساس ?

1 ❤️

545458
2016-06-19 20:10:47 +0430 +0430

وقتی خوبه ، یعنی خوبه دیگه ، دلیل نداره همه خوب باشن ، من هندوانه زیر بغل کسی نمی گذارم ، اما جوگیر نشو ،توهم هم نزن ، این قصه که گفتی واقعیت داره ، هرکس رو‌که باخبر بشه تحت تاثیر قرار میده ، از این جهت گفتم احساس دیگران رو به بازی گرفتی که نوشتی خاطرات و بعد اشاره کردی که واقعیت داشته ، این میشه سوءاستفاده از احساسات… امیدوارم بازم خوب بنویسی اما نه واقعیت که دل آدم بگیره و دلسوزی کنه…ضمنا مگه همه کامنت های من پای داستانها رو دنبال میکنی که میکی اولین باره ، هرچند فکر کنم واقعا اولین بار بود…

1 ❤️

545464
2016-06-19 20:21:26 +0430 +0430

نمیدونم چی بگم … از خوندن داستانتون لذت که نه بیشتر ناراحتی و حس تاسف بهم دست داد نویسنده ی عزیز.
همدردی منو بپذیرید ?
بدترین حسی که اینجور مواقع هست ، خود مریضی نیست بلکه طی مرور زمان تنها گذاشته شدن توسط افرادی هست که یه زمانی ادعای عشق داشتن…
به امیدی سلامتی روح و جسم برای همه…

1 ❤️

545465
2016-06-19 20:24:33 +0430 +0430

سپید عزیز!
بیا درد مارو بکش بعد قضاوت کن!موقعی که هر کی میاد دیدنت سر تکون میده بغض میکنه…نمیتونی حرف دلتو بدون اینکه کسی به حالت دلسوزی کنه رو بزنی…یا موقعی که حرفی میزنی که خلاف نظر بقیس ولی چون مریضی به حرفت گوش میدن و افرادی مثل شما که میگن با احساساتمون بازی نکن…
نمیدونم پس ما باید چی کار کنیم؟نصف مرگ های سرطانی ها میدونی واسه چیه؟واسه اینه که طرف زیر فشار میشکنه…سرطان روحیه جنگنده میخواد نه دلسوزی نه عطوفت نه غصه…پس دوست من امیدوارم هیچوقت به درد من دچار نشی ولی اگه خدایی نکرده شدی به مکالمه و نظرات امروزت فک کن!

1 ❤️

545470
2016-06-19 20:34:01 +0430 +0430

وقتی بشینی و روی این تمرکز کنی که تب کردم، هی بنویسی تب کردم، هی تکرار کنی تب کردم، واقعا تب میکنی. و این قدرت ذهنه. اگر بیای بنویسی سینمو جراحی کردم زشت شد و هی تکرار کنی باور کن تغییر شکل میده و زشت میشه. زیبایی مردم به سینه و بدن و مو نیست. زیبایی به فکره. من فکر میکنم زیباتر از شما شادی عزیز هیچکس نیست. (این قسمت به خاطر اون تیکه بود که نوشته بودی جای خالی سینه ات توی ذوق میزنه)
و برای شما و پرابلم سالور عزیزم که هر دو میدونید خیلی دوستتون دارم فقط یک بیت شعر مینویسم، خوش به سعادتتون:
هر که در این بزم مقرب تر است، جام بلا بیشترش میدهند…

1 ❤️

545505
2016-06-20 01:08:27 +0430 +0430

نگارشی بسیار زیبا همراه با احساس
احسنت

2 ❤️

545528
2016-06-20 04:56:58 +0430 +0430

kheili qashng bood… agar vaqean ina baratoon ettefaq oftadew bashew k kheili bdew… :/

2 ❤️

545581
2016-06-20 17:37:14 +0430 +0430

دلنوازولطیف بودممنون

1 ❤️

545690
2016-06-21 14:04:04 +0430 +0430

دستی دستی داری منو دوباره داستان خون میکنیا .اعوذ بالله من الشیطان الرجیم ?

قطعا سلیقه ها ، نظرات، برداشتها ، … متفاوت هستند ولی از نظر من نگارشت فوق العاده هست و جای بحثی نداره (هر چند همونطور که بارها هم گفتم یقین دارم تو پتانسیل بهتر از اینا رو داری)

در مورد مشکل پیش اومده هم اصلا نمیخوام بگم قوی باش چون به حد کافی هستی. و بهترین سند هم برای اثباتش همین داستانیه که گذاشتی و اگه قوی نبودی هیچوقت دل و دماغ سایت و نوشتن و … نداشتی.

فقط یه مطلبی رو میخوام بگم. احساس میکنم عوامل مختلفی دست به دست هم دادن و باعث شدن یه کوچولو نا امید بشی. برا اونم هیچی از خودم ندارم بگم ولی میخوام یه جمله از کسی بگم که قطعا خودتم قبولش داری و انتظارم ازت اینه که خوووب دربارش فکر کنی.

چیزی که زن دارد و مرد را تسخیر میکند مهربانی اوست نه سیمای زیبایش.
ویلیام شکسپیر

در مورد مهربانیتم که چه عرض کنم، انقد تو وجودت زیاده که گاها باعث اعصاب خوردی آدم میشه. وقتی امیدواری که بتونی ذات عقرب رو عوض کنی (کنایه به یکی از کامنتات تو همین صفحه) ینی مهربونی و مثبت اندیشیت بیش از حد معقول و نرماله و این نعمتیه که هیچ مریضی و دکتر و … نمیتونه ازت بگیره.

بیصبرانه منتظر داستانای بعدیت هستم.

شاد و پیروز باشی

5 ❤️

545692
2016-06-21 14:44:15 +0430 +0430

بعد مدتها جک با کلی قرض و بدهی که تونستم یه بلم بخرم برگشت سایت .اینکه فکر کنی من با این داستانت یا چه میدونم حقیقت زندگیت تاسف میخورم و میگم اخی حیووونی کور خوندی سوفی ?
اس فعلا یه دوسیب بچاق تا بقیه حرفامو به این بزنم
سوفی جان باید بگم خیلی از ادمهایی که دورو برم دیدم با اینکه ظاهرن تو لباس ادمیت هستن و کاملا اصلا لیاقت کلمه کامل رو ندارن تو یه تیکه کوچولو 85 یا کمتر بیشتر رو از دست دادی منم بچه که بودم یه تیکه از بدنمو بریدن پس این به اون در ?
نوشتت عین موجای دریای کاراییب روون بود و سلیس و زندگی کردم باهاش روحیتو ستایش میکنم و قدرتتو تحسین میکنم
دست اخرم اگه دختر خوبی باشی یه جفت ممه اکازیون از دزدی دفعه بعدم واست سوغات میارم برو با داش امینمون خوش باش ?

2 ❤️

545727
2016-06-21 21:08:14 +0430 +0430

سوف سوفِ من بارها بت گفتم **تو باید بنویسی…**و من خیییییلی خوشالم که تو هر شرایطی اینکارو میکنی ♥
دیگه نمیخوام برات نوشابه باز کنم(در مورد قلمت)…منتهی خودتم نظر بقیه رو میبینی و اگه احیانا بخوای متواضع بازی دربیاری میزنم دو شقه ت میکنم :)

چیز زیادی ندارم بگم…فقط اینو میدونم که زندگی سخته…برای هرکس هم به طور ویژه ای سخته(دم خدای متوهما هم گرم که این برنامه رو برامون چیده ?)
توام کسی هستی که سختی رو زندگی کردی…ولی تو تهِ خوشبختیرم زندگی کردی سوفی…و من مطمئم اون روزای خوبی که داشتی در مقابل روزای خوب تری که قراره داشته باشی هیچن!
من معنی کلمه ی “لیاقت” رو بعد دوستی با تو درک کردم! که یه انسان چطور میتونه اینهمه لایق باشه…لایق بهترینا!
سوفی خودتم میدونی اهل تعارف نیستم(نگاهِ چپ چپ) پس اگه بخوای چیزی تو رد حرفام بگی میگیرم دست و پاتو رو کمرت پاپیون میزنم 👼
درضمن…نمیخواستم اینو بگم! ولی نشد!
بعضی ازون آدما عاشقتن! بعضی ازون آدما به اندازه ی یه عضو از خونواده شون(شاید هم خیلی بیشتر) دوسِت دارن! برا بعضی ازون آدما شدی یه قسمت از زندگی شون! و در نهایت هم ببخش که بعضی وقتا بعضی از همون آدما نمیتونن اونجوری که باید دوست باشن! رفیق و همراه باشن!
ولی تو بازم اون آدمارو دوز داشته باش…باچه؟؟! مگرنه خشانت وارد میدون میشه ? آخه بعضی ازون آدما وخشی هم عثدن 👼

4 ❤️

545732
2016-06-21 21:44:02 +0430 +0430

بله!
دل نوشته ی تراژیک و در عین حال زیبایی بود سوفی عزیز!و البته متاثر کننده!
خسته نباش سوفی جان!فکر و ذهنت رو عاری از هرگونه تنش و دغدغه ی روحی کن!امید داشته باش!
زندگی در جریانه پس فقط در لحظه زندگی کن اون هم با امید!:)

1 ❤️

545734
2016-06-21 21:46:04 +0430 +0430

سوفیِ دوس‌داشتنی…

همه‌ی گفتنیا رو دیگه دوستان (بخصوص کپتن) عرض نمودن. من فقط اضافه کنم که بزرگترین نقطه ضعف تو اینه که زیادی خوبی! بیاو یکم بد باش لعنتی! بذا حدقل گه‌گدار بتونیم فوشت بدیم!! S.gif

اینم↓ آهنگی که تو داستان بش اشاره شد:
«لالایی♪ ـ علی زند وکیلی»

1 ❤️

546185
2016-06-25 13:49:38 +0430 +0430

خدای من
باورم نمیشه
واقعی؟

0 ❤️

546336
2016-06-26 11:57:46 +0430 +0430

من کاری با کسی ندارم ولی دمت گرم

0 ❤️

548678
2016-07-12 20:22:40 +0430 +0430

awli bod :)

0 ❤️

549092
2016-07-16 00:12:09 +0430 +0430
NA

خیلی هنرمندی. تو بعضی کامنتا خوندم که نوشتی واقعی هست. منم سرطان خون دارم نزدیک یکسال بهم میگن شیش ماه دیگه بیشتر زنده نمیمونم. من مصرف کننده بودم یکساله پاکم دقیقا از وقتی فهمیدم سرطان خون دارم تو یه برنامه بهم گفتن فقط برای امروز زندگی کن نفس بکش فکر فردا نباش. اوایل خیلی ناراحت بودم اشک اشک اشک اما امروز میخندم شادم چون امروز با تمام درد کنار میام. برای شمام سلامتی و خنده و شادی آرزو میکنم.

0 ❤️

549151
2016-07-16 17:41:22 +0430 +0430

قلم قوی و روانی دارین. خیلی تلخ بود و اشکم رو در آورد. براتون آرزوی سلامتی و شادکامی دارم.

0 ❤️