دردسر سکس با پسر خاله شوهرم

1390/11/10

این داستانی را که براتون می ذارم کاملا تخیلی هست و اولین داستان سکسی من می باشد .

من و شوهرم بابک 2 سالی هست که باهم ازدواج کردیم و زندگی خوبی از همه لحاظ داریم . من عاشق وار شوهرم را می پرستم و او هم همچنین . از لحاظ سکس هم تا الان با هم نداشتیم . هردو موقع سکس اینقدر گرم و پرشوریم که دوست نداریم هیچ وقت این سکس تمام بشود . بابک من ،عشق من ، همه وجودم (این سه جمله را از ته دل گفتم )،پسر خاله ای داره بنام شهروز تقریبا 4 سال از بابک کوچکتره . (بابک 30 ساله است ) شهروز با بابک خیلی دوست هست و برای بابک مثل یک برادر می مونه و از تمام فامیل بابک به ما نزدیکتره .
یک روز عصر بود که بابک با شهروز سرزده از شرکت به خانه آمد . شهروز سر به زیر بود و بابک کاردش میزدی خونش در نمی آمد . با دیدن این وضع گفتم چی شده ؟ بابک با ناراحتی نگاهم کرد و گفت : شهروز یه چیزی می خواد ازت ؟
گفتم : چی ؟
و سینی چای را گذاشتم روی میز و کنار بابک نشستم
بابک رو به شهروز کرد و گفت : بگو دیگه ؟ یا می خوای خودم بگم
شهروز هنوز سر به زیر بود و حرفی نمیزد
دوباره تکرار کردم چی شده ؟
بابک : این آقا امروز اومده پیشم و میگه حالم خرابه . اگه میشه می خوام با زنت سکس کنم . به دخترای این دوره نمیشه اعتماد کرد منم گفتم : آناهیت باید قبول کنه ؟
قلبم لرزید نگاهی به شهروز کردم که از شرمندگی سرش زیر بود با من و من گفتم : اما من با هیچ کس جز بابک سکس نمی کنم تو که میدونی
شهروز ملتمسانه نگاهم کرد .گفتم : بابک هرکاری می خوای بکن من نمی دونم
بابک : شهروز مثل برادرمه اشکالی نداره باهات سکس کنه اما سکس با اعمال شاقه و اینکه با شرایطی که من میذارم باشه
گفتم : اما …
بابک : شهروز قبول می کنی ؟
شهروز : حالم خیلی خرابه تو برادر بزرگترمی هر شرطی باشه قبول میکنم
بابک روی مبل جابجا شد و گفت : شرط اول :جلوی من سکس کنید
شرط دوم : روی همین میز ناهار خوری که توی هال هست سکستون انجام بشه
شهروز : بابک !ممکنه آناهیت سختش باشه
بابک : سکس شما فقط نیم ساعته بعدش هم گورتو گم می کنی و میری
شرط سوم : آبت را روی زنم نمیریزی از پشت هم حق نداری کاری بکنی .در ضمن خودم زنم را لخت می کنم و لب دادن هم ممنوع
حالا با این شرایط موافقی ؟
شهروز مکثی کرد و گفت : حالم خیلی خرابه مجبورم قبول کنم
بابک از جا بلند شد و گفت : جلوم بایست
شهروز بلند شد و ایستاد .بابک نگاهی به او کرد و گفت : شلوارت را بکش پایین
شهروز خجالت زده نگاهم کرد و با دستپاچگی شلوارش را پایین کشید .
بابک : شورتت را بکش پایین .
شهروز از خجالت سرخ شد
بابک داد زد : چی شد ؟ زود باش
و سیلی محکمی به گوش شهروز زد . شهروز از درد صورتش را مالید . بابک دوباره داد زد : زود باش منتظرم
شهروز از خجالت چشمانش را بست و سریع دست به شورتش برد و آن را کشید پایین . چشمانش را باز کرد و از فرط خجالت سرخ شد .در همین حال بابک کمربند شلوارش را از کمرش در آورد و آن را محکم رو کیر شق شده شهروز زد . شهروز از درد ناله ای کرد وروی زمین زانو زد .بابک : بازم می خوای سکس کنی ؟
شهروز در حالی که می نالید : آره …حالم خیلی خرابه …چرا نمی فهمی …خیلی حشری شدم .
بابک کمر بند را کناری انداخت و به سمت من آمد و گفت : آناهیت خواهش می کنم در خواست سکسشو قبول کن
با ناراحتی نگاهش کردم و سری تکان دادم .بابک بلوزم را در آورد شلوارم را پایین کشید و سوتین و شورتم را هم از تنم خارج کرد سپس بغلم کرد و روی میز ناهار خوری خواباند و به شهروز که هنوز از درد کیر به خود می پیچید گفت : بلند شو کارت رو شروع کن . شهروز بلند شد و روی میز کنارم نشست . بابک هم کنار میز نظاره گر بود .شهروز با ترس و احتیاط سینه هایم را مالید و کمی آنها را لیسید . وقتی خوب سینه هایم را مالید . ازم خواست پاهایم را باز کنم . آن لحظه هیچ احساس لذتی نداشتم فقط دلم می خواست زود تر کارش را تمام کند . پاهایم را باز کردم و شروع کرد به خوردن کسم . وقتی حسابی خورد به من گفت : آماده ای ؟
به آرامی گفتم : آره
کیر شق شده اش را که حدود 16 سانت داشت را آماده کرد که وارد کسم بکند . کمی کیرش را به کناره های کسم مالید و خواست آن را وارد کند که بابک با کمربند محکم زد روی آلتش . شهروز نالید . گفتم : بابک ولش کن
بابک : من از اول گفتم سکس با اعمال شاقه است خودش قبول کرده باید سر حرفش هم باشه .
وضربه محکم دیگری به کمر شهروز زد .بازهم ناله شهروز بلند شد اما کیرش را به آرامی داخل کسم کرد . از درد ناله ای کردم
شهروز کیرش را با فشار وارد کس تنگم کرد حالم خیلی بد بود داشتم می مردم . چند دقیقه به همین حال بود که شروع کرد به تلمبه زدن .ربع ساعتی که تلمبه زد پاهام لرزید و آبم در آمد و ارضاشدم .شهروز کیرش را در آورد و با دستمال جلوی آبش را گرفت کارش که تمام شد . دستم را بوسید ،بی هیچ حرفی لباس پوشید و بدون خداحافظی رفت . من از روی میز بلند شدم لباسهایم را از روی مبل برداشتم . روبروی بابک ایستادم و سیلی محکمی به گوشش زدم و گفتم : خیلی بی غیرتی !!!ازت متنفرم
این را گفتم و به حمام رفتم . آنشب من بابک را به اتاق خواب راه ندادم و بابک روی مبل داخل هال خوابید . رابطه من و بابک به همین سادگی به سردی گرائیده بود .
سه روز گذشت و من با بابک قهر بودم .صبح روز چهارم بود .بابک داشت آماده میشد به شرکت برود و من هم داشتم صبحانه را آماده می کردم که زنگ در را زدند .بابک از داخل آیفون تصویری نگاه کرد و گفت : این موقع صبح خاله ام اینجا چه کار می کنه ؟ و در را باز کرد . من از آشپزخانه بیرون آمدم که خاله بابک سراسیمه وارد هال شد . بابک به استقبالش رفت و گفت : سلام خاله …چی شده ؟ بیا بشین
خاله بابک نگاهی به من کرد و سلام کرد و گفت : بابک تو را به روح مادرت قسمت میدم یک کاری بکن
بابک : خاله بشین
خاله بابک نشست روی مبل و من و بابک روبرویش نشستیم .بابک به آرامی گفت : چی شده ؟ چرا نگرانی
خاله : شهروز …پسرم داره از دست میره …
بابک چشمانش گرد شد و گفت : چی شده ؟
خاله : 2-3 روزی هست اخلاقش تغییر کرده عصبی هست غذا نمی خوره …رنگش پریده …همه اش تو خودش هست …هرچی ازش می پرسم بهم نمیگه چه بلایی سرش اومده ؟ تا اینکه دیشب از نگرانی زیاد 3تا قرص خواب آور ریختم توی شربتش وقتی که خوابید رفتم سراغش بدنش را نگاه کردم …آلتش سیاه و کبود شده بودوعفونت داشت ، حتی کمرش هم یک جای زخم بود که چرک کرده بود . نمی دونم چه بلایی سرش اومده …تورو خدا بابک تومثل برادربزرگترش هستی اون جز تو کسی را نداره باهاش صحبت کن ببرش دکتر …پسرم داره از دست داره میره
بابک با ناراحتی نگاهم کرد و گفت : نگران نباش خاله !من خودم میبرمش دکتر …
خاله نگاه محبت آمیزی به بابک کرد و گفت : مرسی پسرم …هیچ وقت محبتت را فراموش نمی کنم .
و از سر جایش بلند شد و ادامه داد : تا شهروز بیدار نشده باید برم خداحافظ
و با عجله خانه را ترک کرد . با عصبانیت نگاهی به بابک کردم و گفتم : دیدی چه گندی بالا آوردی !!!حالا بیا درستش کن…
بابک با ناراحتی گفت : اون روز خیلی از دستش عصبانی بودم که این کارو کردم .
وگوشی تلفن را برداشت ولحظاتی بعد مشغول حرف زدن شد : سلام دکتر سروش بابک هستم
دکتر سروش که از دوستان صمیمی بابک و متخصص اورولوژیبود از پشت خط : سلام بابک جان …خوبی ؟
بابک : خوبم
دکتر : چی شده یادی از ما کردی ؟
بابک : دکتر برای امروز وقت داری ؟
دکتر : چی شده ؟
بابک : یک مریض اورژانسی دارم می خوام قبل از همه مریضا ببینیش
دکتر : بابک نگران شدم اتفاقی افتاده ؟
بابک : میام برات تعریف می کنم …حالا وقت داری یا نه ؟
دکتر : برای تو همیشه وقت هست …ساعت 3 بعد از ظهر مطب باش
بابک : باشه …ممنونم از لطفت …خداحافظ
و گوشی را قطع کرد . بابک از جایش بلند شد و گفت : امروز ظهر نمیام خونه …
با بی اهمیتی نگاهش کردم و گفتم : اصلا مهم نیست
بابک با عصبانیت نگاهم کرد و گفت : تو یکی دیگه با رفتارت زجرم نده …
و بی آنکه منتظر جوابم باشد از خانه زد بیرون .
بقیه ماجرا از زبان بابک که بعدا برام تعریف کرد که اون روز چی شده ؟
اون روز بعد از اینکه خانه را ترک کردم با هزار فکر و ناراحتی رفتم شرکت و مشغول کار شدم . ساعت 10 صبح بود که به موبایل شهروز زنگ زدم . من : سلام شهروز !بابکم
شهروز با ناراحتی : سلام بابک جان ! به خاطر اونشب معذرت می خوام …حماقت کردم …آناهیت خیلی اذیت شد .
من : اشکالی نداره .کجایی ؟
شهروز : خونه هستم
من : ظهر بیا شرکت باهم بریم بیرون ناهار بخوریم .
شهروز : من …نمی تونم بیام …ازت خجالت میکشم …خیلی شرمندتم
من : ما دوتا مثل برادریم …می خوام راجع به موضوعی باهات صحبت کنم…ساعت 1 شرکت باش خداحافظ
و گوشی را قطع کردم .تا ساعت 1 کارهایم را در شرکت انجام دادم .سر ساعت مقرر شهروز آمد هنوز شرمندگی را میشد در نگاهش حس کرد . شهروز : کاری بامن داشتی ؟
من : بریم یه جایی ناهار بخوریم راجع به اون موضوع هم صحبت می کنیم .
حرفی نزد و به اتفاق هم سوار ماشین شدیم و رفتیم رستورانی که نزدیک شرکت بود نشستیم و غذا سفارش دادیم . بعد از آن سر صحبت را باز کردم . گفتم : شهروز !!!
شهروز سرش را بلند کرد و گفت : بله
من : باید به خاطر اونشب ازت عذر خواهی کنم …ببخشید …اونشب خیلی غیرتی شده بودم …ازت توقع همچین حماقتی نداشتم …
شهروز : می دونم …تقصیر خودم بود
دستش را گرفتم و گفتم :از اونشب تا الان شب و روزم یکی شده از فکر …نگران آلتت هستم نکنه طوریش شده باشه وبعدها باعث عقیمیت بشه …
لبخند تلخی زد و گفت : نگران نباش …چیزیم نیست
گفتم : خب برای اینکه خیال جفتمون راحت بشه بریم دکتر
شهروز : ولش کن …
گفتم : نه باید بریم …تو که روی حرف برادر بزرگت حرف نمی زنی ؟
گفت :نه …اما به دکتر چی می خوای بگی ؟
گفتم : میگیم چندتا اوباش ریختن رو سرت و حسابی کتکت زدن
خندید و گفت : خیلی نابغه ای !!! باشه حالا که تو می خوای میام دکتر
لبخندی زدم و گفتم : خوبه !!!برای ساعت 3 وقت گرفتم .دکتر سروش دوستم از دکترای با تجربه است .نگران نباش
تنهات نمیذارم .
در همین حین ناهار را آوردند و پس از صرف ناهار رفتیم مطب دکتر.
دکتر سروش منتظرمان بود شهروز را به او معرفی کردم و نشستیم . دکتر : چی شده ؟
گفتم : شهروز شب از یه کوچه تاریک رد میشده که چند تا اوباش میریزن سرش و حسابی کتکش میزنن و فرار می کنن
حالا هم می خواست آلتش را معاینه کنید که آسیبی ندیده باشه .
دکتر نگاهی به شهروز کرد و گفت : برو پشت پرده کامل لخت شو تا معاینه ات کنم
شهروز نگاهی به من کرد و رفت پشت پرده لباسهایش را در آورد و روی تخت دراز کشید . دکتر ومن رفتیم پشت پرده دکتر بدن شهروز را معاینه کرد و رفت سراغ آلتش و گفت : زخماش عفونت کرده …
و به شهروز : به پشت برگرد …
شهروز به پشت دراز کشید و دکتر پشتش را معاینه کرد و گفت : چرا همون موقع نبردینش دکتر ؟
من : آخه به ما چیزی نگفت …امروز فهمیدم
دکتر خطاب به شهروز : همین جا دراز بکش
من و دکتر از پشت پرده آمدیم بیرون
دکتر پشت میزش نشست و چیزی را روی کاغذ نوشت و داد دست من و گفت : باید اورژانسی عفونتها تمیز بشه و پشتش بخیه بخوره و آنتی بیوتیک براش تزریق بشه …بابک !!!این داروها را سریع بگیر و بیار لازم دارم
گفتم : باشه
واز مطب زدم بیرون و رفتم دارو خانه. داروها را سریع گرفتم و برگشتم مطب . وقتی برگشتم صدای ناله های شهروز به گوش میرسید داروها را به دکتر دادم . دکتر : پشتش را بخیه زدم حالا باید عفونت آلتش را برطرف کنم باید کمکم کنی
با دکتر رفتیم سراغ شهروز . شهروز از درد رنگ به چهره نداشت . دکتر : محکم بگیرش حرکت نکنه تا بی حسی را توی آلتش تزریق کنم .با دستام کتف شهروز را محکم گرفتم . دکتر سرنگی را آماده کرد و داخل آلت شهروز تزریق کرد . شهروز از درد خواست تکانی بخورد که دکتر : حرکت نکن الان تموم میشه
شهروز از درد می نالید .دکتر سرنگ را کشید و گفت : ولش کن .
دستم را از روی کتف شهروز برداشتم . دکتر مشغول پاکسازی آلت شهروز شد وقتی کارش تمام شد . آمپول پنی سیلینی که از داروخانه تهیه کرده بودم را به شهروز تزریق کرد و گفت : چند دقیقه ای استراحت کن .
دکتر پشت میزش نشست و گفت : یه نسخه براش می نویسم داروهاشو تهیه کن . تا یک هفته باید استراحت مطلق داشته باشه …اگر درد داشت براش مسکن بزنید هفته دیگه هم بیاریدش برای کشیدن بخیه هاش . پانسمانش هم هر دو روز یک بار عوض باید بشه .
گفتم : چشم …می تونم ببرمش
دکتر : بله
رفتم سراغ شهروز …بلندش کردم و لباسش را تنش کردم . از درد نای راه رفتن نداشت . از مطب زدیم بیرون . شهروز را سوار ماشینم کردم و راه افتادم وسط راه داروهاشو گرفتم . قبل از اینکه برسیم خانه شان شهروز آهسته : به مامانم چی بگم ؟خجالت می کشم بهش بگم آلتم چرک کرده …
گفتم : راجع به آلتت چیری نگو …
رسیدیم خانه شان …زیر بغلش را گرفتم بردم داخل . خاله با دیدن آن وضع نگران پرسید : چی شده ؟
گفتم : هیچی یک عمل کوچولو کرده نگران نباشید .
شهروز را بردم داخل اتاقش …لباساشو در آوردم و خواباندمش توی تختخوابش و خواستم بیام بیرون که شهروز : بابک از بابت همه چیز ممنونم
لبخندی زدم و گفتم : استراحت کن
و از اتاق آمدم بیرون . تمام ماجرا را به خاله گفتم .همان ماجرایی که برای دکتر سروش گفتیم . داروها را به خاله دادم و برگشتم خانه خودمان .
بقیه ماجرا از زبان خودم (آناهیت )
وقتی بابک برگشت به خانه با اینکه نگران شهروز بودم ولی روی خودم نگذاشتم و به بابک کم محلی کردم . بابک که خسته بود شماتت بار نگاهم کرد و با عصبانیت : این قهر کوفتی را تمام کن …نکنه بیشتر از این باید تقاص پس بدم…آناهیت بس کن …خسته ام …من بیشتر از هر موقع به آغوش گرمت احتیاج دارم اما تو خودتو ازم دریغ میکنی …بس کن …خسته ام
و روی زمین نشست و مثل یک بچه 2 ساله زد زیر گریه .با ناراحتی کنارش نشستم سرش را میان دستانم گرفتم به چشمانش زل زدم با نوک انگشتم قطره اشک زیر چشمش را پاک کردم و گفتم : بسه …گریه نکن …طاقت دیدن اشکاتو ندارم . لباشو آورد نزدیک لبام . گفت : باهام آشتی میکنی …دارم میمیرم …لبانم را روی لبانش گذاشتم و او را از ته دل بوسید . بابک مرا در آغوش کشید و صورت و لبانم را هزاران بار بوسید و گفت : دیگه تو را به هیچ کس نمیدم حتی برای نیم ساعت …حتی اگر بمیرم دیگه اینکارو نمیکنم
گفتم :قول میدی ؟
گفت : به شرافتم قسم
و بغلم کرد و من را به اتاق خواب برد روی تخت خواباندم و دوباره بوسه بارانم کرد و لختم کرد . تمام بدنم رابوسید حتی کسم. آنشب زیباترین سکسی بود که با بابک داشتم .
امیدوارم از این داستان خوشتون آمده باشه

نوشته: آناهیت


👍 2
👎 3
188387 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

309839
2012-01-30 01:01:26 +0330 +0330
NA

شما كه داستان تخيلى نوشتى بهتر نبود يه موضوع ديگه واسه نوشتن انتخاب كنى؟
نخوندم

0 ❤️

309840
2012-01-30 02:59:33 +0330 +0330
NA

بد بود داستانت

0 ❤️

309841
2012-01-30 03:02:22 +0330 +0330

واقعا تخمی تخیلی بود. خیلی کیری نوشتی.

0 ❤️

309842
2012-01-30 04:23:10 +0330 +0330
NA

تا نصفشم نتونستم بخونم. همینکه موضوعش خیلی دور از ذهن بود همینکه کتابی نوشتنت تو ذوق میزد.

0 ❤️

309843
2012-01-30 04:36:25 +0330 +0330
NA

خيلي خيلي خيلي تخمي بود!!!

0 ❤️

309844
2012-01-30 05:38:05 +0330 +0330
NA

It sucks!

0 ❤️

309845
2012-01-30 06:35:25 +0330 +0330
NA

:& :& :& :& :& :& :& :& :& :& :& :& :& :& :& :& :& :& :& :& :& :& :& :& :& :& :& :& :& :& :& :& :& :& :& :& :& :& :& :& :& :& :& :& :& :& :& :& :& :& :& :& :& :& :& :& :& :& :& :& :& :& ریدی یا داستان نوشتی؟

0 ❤️

309846
2012-01-30 06:54:06 +0330 +0330
NA

تا جایی که یادم میاد اگر مدت زمان خاصی از زخم شدن جایی بگذره دیگه نمیشه اونجا رو بخیه زد.

0 ❤️

309847
2012-01-30 07:16:06 +0330 +0330

tokhmy bod aslan be sex rabty nadasht dashty ketab tip mykardi

0 ❤️

309848
2012-01-30 07:54:16 +0330 +0330
NA

5 خط خوندم فهمیدم شدیدا کیری هست.خواهشا دیگه ننویس

0 ❤️

309849
2012-01-30 10:25:27 +0330 +0330
NA

موضوعی که انتخاب کرده بودی میشه گفت توهیچ جای دنیااتفاق نمیفته؛البته شایدجوردیگش باشه مثلاشوهربخاطرپول زنش روبفروشه؛البته تخیله دیگه؛سعی کن موضوعات ملموستری انتخاب کنی

0 ❤️

309850
2012-01-30 13:41:06 +0330 +0330
NA

Kose nanat ashqal. Age orze dari khodet benevis khar kosde

0 ❤️

309851
2012-01-30 15:37:25 +0330 +0330
NA

بله تو وشوهرت عاشق وار همدیگه رو میپرستید

0 ❤️

309853
2012-01-30 17:24:25 +0330 +0330
NA

حالم به هم خورد واقعآ اه اه

0 ❤️

309854
2012-01-30 17:25:31 +0330 +0330
NA

كس گفتي اي كس گفتي
مثل يكي كه شوهرش جاكش باشه گفتي
داستان تخمي-تخيلي دادي
اول ريدي، سپس شكفتي

0 ❤️

309857
2012-01-30 17:47:48 +0330 +0330
NA

ای که در جام طلا می میخوری
خایه و کیر مرا کی میخوری
مامریدیم و تو هستی پیر ما
پس بیا بنشین بروی کیرما
ای صاحب داستان به علتی که کس و شعر نوشتی بزودی 7 نفر کونت را پاره میکنند . با کیر من میشن 8 نفر
=)) =)) =)) =)) =))

0 ❤️

309858
2012-01-31 05:35:29 +0330 +0330
NA

خیلی خیلی دوست دارم باورت کنم ولی نمیدونم چرا هر کار میکنم تو کلم فرو نمیره…
.
.
.
میخوای کس بدی بگو میخوام بدم … تو روابط روزمره با اطرافیان شفاف سازی حرف اول رو میزنه…

0 ❤️

309860
2012-01-31 08:00:46 +0330 +0330
NA

شما که اینقدر باحالی . یه کس هم به ما بده

0 ❤️

309861
2012-01-31 09:27:59 +0330 +0330
NA

jendeye badbakht!delam barat misooze ke too takhayoletam ye shohare bi gheyrat dari vase khodet!!

0 ❤️

309865
2012-01-31 15:09:26 +0330 +0330
NA

دوستان سلام :
از شما به خاطر نظرات و انتقاداتتون متشکرم . اما برخلاف تصور شما من نه جنده هستم نه آرزوی کس دادن به دلم مونده که چنین داستانی رو نوشتم . من فقط برای فرار از روز مرگی های زندگی به این سایت پناه آوردم .داستاناشو خوندم و تصمیم گرفتم داستان بنویسم چون تخیل خیلی قوی دارم اما بدونید که حتی من bf هم ندارم دیگه چه برسه به تجربه سکس .اما نوشتن جرات می خواد …و من به خودم این جرات رو دادم تا در زمینه سکس هم داستان بنویسم هرچند می دونم خیلی نتونستم صحنه های سکس رو خلق کنم …اما به هرحال سعی می کنم بهتر بنویسم با حمایت دوستان شهوانی . موضوعی که انتخاب کردم یه چیز متفاوت با داستانایی بود که توی شهوانی خوندم و می دونم هیچ کس اونو نپسندید و ازش استقبال نکرد چون داستان بوی غیرت و پایبندی به شوهر و عقاید میداد .
به هرحال از انتقاداتتون ممنونم .
در ضمن یکی از دوستان راجع به زخم نوشته بود . باید بگم که : زخمی که چند روز بهش نرسن عفونت میکنه برای همین کمی شکافش میدن عفونت رو پاک می کنن و زخم رو بخیه میزنن. زخم پشت شهروز هم همین وضعیت را داشت که دکتر براش به همین صورت عمل کرد .
مورد بعد در مورد بی غیرتی بابک …
بابک اگر روی من ( آناهیت ) تعصب نداشت با کمربند روی آلت شهروز نمیزد یا کلی شرط و شروط نمی گذاشت …اگر بی غیرت بود یا برای پول بود …خیلی راحت اجازه میداد شهروز کارشو انجام بده یا حتی خودش هم باهاش همراهی می کرد.
شاید این داستان تخیل بود ولی شاید یه روزی اتفاق بیفته …شاید
با تشکر
anahit

0 ❤️

309866
2012-01-31 15:40:23 +0330 +0330
NA

بده چاپش کنن!!!

0 ❤️

309867
2012-02-10 11:43:51 +0330 +0330
NA

کس شر تلاوت کردی

0 ❤️

309868
2014-06-03 16:13:03 +0430 +0430
NA

به تو چه !؟ دیوس خان ؟؟؟؟؟

0 ❤️

559771
2016-10-09 00:09:57 +0330 +0330

chghadr asheghune hamo miparstin,hadde aghal tanaghoz nadashte bashe age takhaayoli minevisin,

0 ❤️

636121
2017-06-27 09:16:53 +0430 +0430

مزخرف بود.

0 ❤️

639144
2017-07-11 15:00:49 +0430 +0430

خیلی کیری بود وتخمی

0 ❤️

661743
2017-11-12 02:37:54 +0330 +0330

خوندم
اما بسیار مزخرف بود
فقط خواستی جن د گیت رو به رخ بکشی
اما خوب ورود پیدا نکردی…

0 ❤️

663388
2017-11-28 00:54:47 +0330 +0330

تخمیترازاین داستان ندیده بودم خاک توکوست جنده دوزاری…نبینم دیگه داستان تخیلی بنویسی جنده خان

0 ❤️