دختری زیبا و دلربا (۱)

1395/05/03

هفتمین سال تدریسم بود مردی قد بلند ، زیبا رو و با اندامی کشیده و مهربان
نسبتا دیگه میشد گفت با تجربه شده بودم خوب میتونستم کلاس ها را کنترل کنم قدرت بیان خیلی خوبی داشتم شاید هم میشد گفت سخنران خوبی شده بودم
بعضی موقع ها که کلاس هام تا 65 نفر پر میشد و درس هم درس مورد علاقه من بود طوری سخنرانی می کردم و درس و کار و تجربه را طوری ترکیب می کردم و بیان می کردم قریب به 98 درصد کلاس محو سخنرانی های من می شدند کلاس هام همه نوع ترکیب سنی داشت و مختلط از دخترای 19 ساله تا مردای 60 ساله
اداره کلاس و ترکیب نمراتم طوری شده بود موقع انتخاب واحد رو کلاس های من دعوا بود هر روز محبوب و محبوب تر می شدم
برام خوشایند بود احساس قدرت می کردم و …
همیشه مرتب و عالی لباس می پوشیدم
بعضی موقع ها میگم کاش مدرک دکتری نمیگیرفتم تا به این مرحله از زندگی برسم شاید اگر یه فرد معمولی بودم زندگی آرومی داشتم شاید اگر کمتر شناخته می شدم به این شرایط نمی رسیدم
دو شخصیت کاملا مختلف داشتم با ظاهر آروم و دوس داشتنی و هیولایی از احساسات ترسناک
مستقل از این رفتار های درونی من ، با لیوانی از چای و سیگار اوقاتم را سپری می کردم هر روز که می گذشت بیشتر بیش تر شخصیت درونیم نمو پیدا میکرد برای من
اتفاقات زیادی برا ی تعریف کردن دارم ولی استقبال شما خوانندگان برای من مهم هست
قبل از این قضیه که می خواهم تعریف کنم اتفاقا زیادی برای من افتاده و بعد هم همچنین من گلچینی از این موارد را براتون تعریف می کنم
طبق روال گذشته با ظاهری آراسته و سنگین وارد کلاس شدم اولین جلسه کلاسم بود همه برای احترام با ورود من به کلاس بلند شده و من با " بفرمائید بنشینید" راهی میزم شدم آرام و با طمانینه کیفم را باز کرده وسایلم را بر روی میز قرار دادم و طبق روال هر ترم بچه هارا نگاه کردم همه ساکت بودن سکوت عجیبی تو کلاسم حاکم بود کسی حرفی نمیزد همه با اشتیاق نمره و بعضی ها به جهت تعریف هایی که شنیده بودند در مهارت و متخصص بودن من در این درس، حاضر نبودند که در همان لحظه با رفتاری شاید نا به جا دیدی بد در من ایجاد کنند ولی میشد در اکثر کلاس اشتیاق و خوشحالی را در چشماهیشان مشاهده
نمود. همان طور که به بچه ها نگاه می کردم ناگهان نگاهم قفل شد به روی خودم نیاوردم و به معرفی خود و اصول اداره کلاسم پرداختم و با حضور غیابی ساده و شروع اندکی از درس کلاس را به اتمام رساندم
نمی دانم چه شده بود حال عجیبی داشتم انتهای روز بود سوار بر خودرو خود شده و راهی منزل شدم بعد مدت ها حس می کردم امروز چه هیجانی در کلاس داشتم سیگاری روشن کردم و محو امروز بودم. همه چیز باید منظم دقیق و سر جای خوش باشد و امروز طوری بود انگار چیزی جای خودش نبود…
یک هفته گذشت و من دوباره در آن کلاس قرار گرفتم خدایا مرا چه شده ؟ سنگینی نگاهایش را احساس می کردم دختری زیبا رو دختری دلنشین با لبخندی زیبا نظاره گر من بود
من با اون همه اعتماد به نفس جملاتم را موقع تدریس گم کرده بودم اگر کسی از بچه های ترم پیش در کلاس بود به راحتی می توانست متوجه شود که من همان فرد نیستم و دست پاچه شده ام
با خود عهد کردم که نگاهش نکنم تا خود از این نگاه ها پشیمان شود که اگر برای خود شما هم این تجربه اتفاق افتاده باشد می دانید که به صورت اتفاقی هم که شده گهگداری نگاهتان به ایشان خواهد افتاد با وجود تلاشم در این تصمیم چندین بار نگاهش کردم
دختری زیبا قد بلند خوش تیپ
تسلیم دل شدم و به خود گفتم نمی توانم … نقطه تمرکز کلاسم شده بود خود هم میدانست که تسلیمش شده ام . محو من بود نمی توانستم درک کنم نمی توانستم نگاهش را هنوز بفهمم. داستان زندگی من زمانی وارونه شد که با من لب به سخن گشود.زمانی که استراحت بین کلاسی اعلام کردم در ردیف اول کلاسم بود با من معاشقه را شروع کرد من هنوز که هنوز هست باورم نشده. این زیبارو به قدری زیبا و دلنشین بود که مطمنم دل هر مردی به دنبالش بود.من با صحبت هایی که در همان جلسه با ایشان داشتم متوجه شدم که به دنبال تدریس هست و عشق استاد بودن
شاید برای شما این تلقی شود که این دختر شاید مورد اخلاقی دارد نه زود قضاوت نکنید . خدا سر هیچ کسی این اتفاق را نیاورد که امتحانی بسیار سخت است.
تقریبا به انتهای ترم رسیده بودیم که من سوال های ایشان را هر جلسه پاسخ گو بودم که من در همان روز متوجه شدم ایشان خانمی هستند که چندید سال هست که ازدواج کرده و متاهل هستند ولی باتوجه به اینکه هم سن و سال من بود به آن صورت معلوم نبود این قضیه.احساس شکست داشتم احساس باختن احساس ریزش غرور. این همه مدت مرا بازیچه خود کرده بود و با نگاهایش مرا ویران
ترم تمام شد و من ایشان را با نمره ایی که خود عاید ان بود راهی ترم بعد کردم.فاصله بین 2 ترم اتفاق بد زندگی من بود و ایشان مرا از طریق فیسبوک اد کردند و پیغام تشکر و قدردانی و…
روزی نمیشد که به بهانه ایی به من پیغام ندهد من دیگر به مرحله ترس رسیده بودم خدا منظورش از این کارا چیست اگر ترم تمام نشده بود می گفتم به خاطر نمره هست حال چه می گوید تو که نمره ات را گرفته ایی پس حال چی می خواهی. با گفت گو های به اجباری که با ایشان داشتم به مرحله ترس و استرس رسیده بودم استرسم هر روز شدید تر می شد که روزی همسرش مرا پیدا کند و دلیل احوال پرسی های هر روزه ایشان از مرا بپرسد چنان حال من دگرگون بود که مجبور به استفاده از دارو های آرام بخش شدم
با وجود رفتار های تند من ولی ایشان هر روز راسخ تر و با جرات تر می شد. البته شاید من همان اول ایشون را بلاک می کردم قضیه تمام شده بود ولی رفتاری زشت بود که باید می کردم ولی نکردم در واقع در شان خودم این حرکت را ندیدم که ای کاش این کارو می کردم.
در نهایت در یک روز زمستانی و مابین ترم ایشان برای من از فردی گفت که در زندگی خویش عاشق مردی شده . با وجود اینکه اعلام کرد این اتفاق برای یک شخص دیگر هست ولی من متوجه ارتباط خود این شخص با این داستان شدم و سریعا فهمیدم فرد دیگری وجود ندارد و خود ایشان هست.با رفتاری تند ایشان را برحذر داشتم و نصیحت که زندگی ات را از دست خواهی داد و این احساسات کاذب را دور کن.دور کن این اتش زندگی را که زندگیت را به تباهی خواهد کشاند همان شد و دیگر جوابش را ندادم
ترم شروع شد و چون اولین جلسه طبق روال همیشکی کسی حضور پیدا نمی کند ایشان تنها فردی بود که در کلاسم حضور داشت و وقتی متوجه نبود کسی شد به خواهش و التماس که حرف هایم را بشنو فقط اجازه سخن گفتن برای چندین لحظه رابه من بده از او اصرار و از من ترس ترس
نهایت با کلی گریه حرف هایش را به من گفت و من واقعا متاثر شده بودم از طرفی می ترسیدم و از طرف …
نمی دانم چه شد واقعا نمی دانم چه شد که وقتی به خود امدم دیدم دست هایش را بوسیده ام…
اگر دوست داشتید ادامه داستان را برایتان می نویسم وگرنه که هیچ

نوشته: امیر


👍 1
👎 0
8096 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

550188
2016-07-25 05:46:19 +0430 +0430

شما همون تدریستو ادامه بده چون استعداد داستان نویسی ندارید!!
این چی بود الان؟!!نامه اداری هست؟!؟ شما استاد ادبیات نیستید احیانا؟؟!! :(

0 ❤️